كتاب برگزيده:
جستجو در کتابخانه مهدوی:
بازدیده ترینها
کتاب ها شگفتی ها و عجایب دنیا در بعد از ظهور امام زمان (علیه السلام) (نمایش ها: ۱۰۵,۰۲۸) کتاب ها داستانهایی از امام زمان (عجل الله فرجه) (نمایش ها: ۹۸,۳۱۵) کتاب ها نشانه هایی از دولت موعود (نمایش ها: ۷۷,۳۰۶) کتاب ها میر مهر - جلوه های محبت امام زمان (عجل الله فرجه) (نمایش ها: ۶۲,۷۳۸) کتاب ها سیمای مهدی موعود (عجل الله فرجه) در آیینه شعر فارسی (نمایش ها: ۵۷,۸۳۱) کتاب ها یکصد پرسش وپاسخ پیرامون امام زمان (علیه السلام) (نمایش ها: ۵۶,۳۱۸) کتاب ها زمينه سازان انقلاب جهانى حضرت مهدى (نمایش ها: ۴۷,۶۱۴) کتاب ها تأملی در نشانه های حتمی ظهور (نمایش ها: ۴۶,۵۶۰) کتاب ها موعود شناسی و پاسخ به شبهات (نمایش ها: ۴۲,۵۵۱) کتاب ها مهدی منتظر (عجل الله فرجه) (نمایش ها: ۴۰,۵۴۱)
 صفحه اصلى » كتابخانه مهدوى » متن وترجمه کمال الدین وتمام النعمه - جلد۲
كتابخانه مهدوى

کتاب ها متن وترجمه کمال الدین وتمام النعمه - جلد۲

بخش بخش: كتابخانه مهدوى الشخص نویسنده: شیخ صدوق الشخص محقق: ترجمه: منصور پهلوان‏ تاريخ تاريخ: ۲۷ / ۳ / ۱۳۹۹ هـ.ش نمایش ها نمایش ها: ۱۵۵۰۹ نظرات نظرات: ۰

متن وترجمه کمال الدین وتمام النعمه - جلد۲

شیخ صدوق
ترجمه: منصور پهلوان‏

فهرست کتاب

باب ۳۳: روایات امام صادق (علیه السلام) درباره امام دوازدهم (علیه السلام) وغیبت او
باب ۳۴: روایات امام موسی کاظم (علیه السلام) درباره قائم (علیه السلام) وغیبت او
باب ۳۵: روایات امام رضا (علیه السلام) درباره امام دوازدهم وغیبت آن حضرت (علیه السلام) ‏
باب ۳۶: روایات امام جواد (علیه السلام) درباره امام دوازدهم وغیبت او
باب ۳۷: روایات امام هادی (علیه السلام) درباره امام دوازدهم (علیه السلام) وغیبت او
باب ۳۸: روایات امام عسکری (علیه السلام) درباره امام دوازدهم (علیه السلام) وغیبت او
روایاتی درباره خضر (علیه السلام) ‏
احادیث ذوالقرنین‏
دیگر از احادیث ذوالقرنین این روایت است:
رجوع به روایات امام عسکری (علیه السلام) درباره فرزندش صاحب الزمان (علیه السلام) ‏
باب ۳۹: کسانی که منکر قائم یا فرد دوازدهمین ائمه (علیهم السلام) شوند
باب ۴۰: پس از امام حسن وامام حسین (علیهما السلام) امامت در دو برادر نباشد
باب‏۴۱: روایاتی که درباره مادر قائم (علیه السلام) وارده شده است واو نامش ملیکه دختر یشوعا فرزند قیصر است‏
باب‏۴۲: روایات میلاد قائم (علیه السلام) ‏
آنانکه به امام حسن عسکری به واسطه ولادت فرزندش قائم (علیهما السلام) تهنیت گفتند
باب ۴۳: کسانی که قائم (علیه السلام) را دیدار کرده وبا وی تکلم کرده‏ اند
غیر وکلاء
باب ۴۴: علت غیبت‏
باب ۴۵: توقیعات وارده از قائم (علیه السلام) ‏
توقیعی از صاحب الزمان (علیه السلام) که برای عمری وپسرش صادر شده است‏
دعا در غیبت قائم (علیه السلام) ‏
باب ۴۶: در عمر طولانی‏
باب ۴۷: حدیث دجال‏
باب ۴۸: حدیث آهوهای سرزمین نینوا
باب ۴۹: حدیث حبابه والبیه‏
باب ۵۰: حدیث معمر مغربی‏
باب ۵۱: حدیث عبید بن شریه جرهمی‏
باب ۵۲: حدیث ربیع بن ضبع فزاری‏
باب ۵۳: حدیث شق کاهن‏
باب ۵۴: حدیث شداد بن عاد بن ارم‏
وصیت اکثم بن صیفی در هنگام وفات:
داستان بلوهر وبوذاسف‏
تولد بوذاسف‏
وزیر ومرد زمین‏گیر
تتمه باب معمرون‏
باب ۵۵: ثواب انتظار فرج‏
باب ۵۶: نهی از تسمیه قائم (علیه السلام) ‏
باب ۵۷: نشانه‏های ظهور قائم (علیه السلام) ‏
باب ۵۸: نوادر کتاب‏

باب ۳۳: روایات امام صادق (علیه السلام) درباره امام دوازدهم (علیه السلام) وغیبت او

باب ۳۳: ما روی عن الصادق جعفر بن محمد (علیه السلام) من النص علی القائم (علیه السلام) وذکر غیبته وأنه الثانی عشر من الأئمة (علیه السلام)

بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین وصلی الله علی سیدنا محمد وآله الطاهرین

۱ - قال الشیخ الفقیه أبو جعفر محمد بن علی بن الحسین بن موسی بن بابویه القمی الفقیه مصنف هذا الکتاب رحمه الله حدثنا الحسین بن أحمد بن إدریس (رضی الله عنه) قال حدثنا أبی عن أیوب بن نوح عن محمد بن سنان عن صفوان بن مهران عن الصادق جعفر بن محمد (علیه السلام) أنه قال من أقر بجمیع الأئمة وجحد المهدی کان کمن أقر بجمیع الأنبیاء وجحد محمدا ص نبوته فقیل له یا ابن رسول الله فمن المهدی من ولدک قال الخامس من ولد السابع یغیب عنکم شخصه ولا یحل لکم تسمیته.
شیخ فقیه ابو جعفر محمد بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی (رحمه الله) مؤلف این کتاب می فرماید:
۱ - صفوان بن مهران از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: کسی که به همه امامان اقرار کند اما مهدی را انکار کند مانند کسی است که به همه پیامبران اقرار کند اما نبوت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) را انکار نماید. گفتند: یا ابن رسول الله! مهدی از فرزندان شما کیست؟ فرمود: پنجمین از فرزندان هفتمین، شخص او از شما نهان می شود وبردن نام وی بر شما روا نیست.
۲ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن (رضی الله عنهما) قالا حدثنا سعد بن عبد الله عن الحسن بن علی الزیتونی ومحمد بن أحمد بن أبی قتادة عن أحمد بن هلال عن أمیة بن علی عن أبی الهیثم بن أبی حبة عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال إذا اجتمعت ثلاثة أسماء متوالیة محمد وعلی والحسن فالرابع القائم.
۲ - ابو هیثم از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: چون در بین ائمه سه نام محمد وعلی وحسن اجتماع کرده وپی در پی درآید چهارمین آنها قائم خواهد بود.
۳ - حدثنا محمد بن إبراهیم بن إسحاق (رضی الله عنه) قال حدثنا أبو علی محمد بن همام قال حدثنا أحمد بن مابنداذ قال أخبرنا أحمد بن هلال قال حدثنی أمیة بن علی القیسی عن أبی الهیثم التمیمی عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال إذا توالت ثلاثة أسماء محمد وعلی والحسن کان رابعهم قائمهم.
۳ - ابو هیثم تمیمی از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: چون در بین ائمه سه نام محمد وعلی وحسن پی در پی شود چهارمین آنها قائم خواهد بود.
۴ - حدثنا علی بن أحمد بن محمد الدقاق (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن أبی عبد الله الکوفی عن موسی بن عمران النخعی عن عمه الحسین بن یزید النوفلی عن المفضل بن عمر قال دخلت علی سیدی جعفر بن محمد (علیه السلام) فقلت یا سیدی لو عهدت إلینا فی الخلف من بعدک فقال لی یا مفضل الإمام من بعدی ابنی موسی والخلف المأمول المنتظر م ح م د بن الحسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی
۴ - مفضل بن عمر گوید: بر آقای خود امام صادق (علیه السلام) وارد شدم وگفتم: ای آقای من! ای کاش درباره چانشین پس از خود وصیت می فرمودید، فرمود: ای مفضل امام پس از من فرزندم موسی وجانشین مأمول منتظر م ح م د فرزند حسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی است.
۵ - حدثنا علی بن أحمد بن عبد الله بن أحمد بن أبی عبد الله البرقی قال حدثنا أبی عن جدی أحمد بن أبی عبد الله عن أبیه محمد بن خالد عن محمد بن سنان وأبی علی الزراد جمیعا عن إبراهیم الکرخی قال دخلت علی أبی عبد الله جعفر بن محمد الصادق (علیه السلام) وإنی لجالس عنده إذ دخل أبو الحسن موسی بن جعفر (علیه السلام) وهو غلام فقمت إلیه فقبلته وجلست فقال أبو عبد الله (علیه السلام) یا إبراهیم أما إنه لصاحبک من بعدی أما لیهلکن فیه أقوام ویسعد فیه آخرون فلعن الله قاتله وضاعف علی روحه العذاب أما لیخرجن الله من صلبه خیر أهل الأرض فی زمانه سمی جده ووارث علمه وأحکامه وفضائله ومعدن الإمامة ورأس الحکمة یقتله جبار بنی فلان بعد عجائب طریفة حسدا له ولکن الله (عزَّ وجلَّ) بالغ أمره ولو کره المشرکون یخرج الله من صلبه تکملة اثنی عشر إماما مهدیا اختصهم الله بکرامته وأحلهم دار قدسه المنتظر للثانی عشر منهم کالشاهر سیفه بین یدی رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) یذب عنه قال فدخل رجل من موالی بنی أمیة فانقطع الکلام فعدت إلی أبی عبد الله (علیه السلام) إحدی عشرة مرة أرید منه أن یستتم الکلام فما قدرت علی ذلک فلما کان قابل السنة الثانیة دخلت علیه وهو جالس فقال یا إبراهیم هو المفرج للکرب عن شیعته بعد ضنک شدید وبلاء طویل وجزع وخوف فطوبی لمن أدرک ذلک الزمان حسبک یا إبراهیم قال إبراهیم فما رجعت بشیء أسر من هذا لقلبی ولا أقر لعینی.
۵ - ابراهیم کرخی گوید: بر امام صادق (علیه السلام) وارد شدم ونزد او نشسته بودم که ابوالحسن موسی بن جعفر (علیهما السلام) که نوجوانی بود درآمد ومن برخاستم واو را بوسیدم ونشستم، آنگاه امام صادق (علیه السلام) فرمود: ای ابراهیم! آیا می دانی که پس از من او امام توست، بدان که اقوامی درباره او به هلاکت افتاده واقوام دیگری به سعادت رسند، لعنت خدا بر قاتل او باد وخدا عذاب روحش را دو چندان کند، بدان که خدای تعالی از صلب او بهترین اهل زمین در عصر خود را خارج سازد که همنام جدش ووارث علم واحکام وفضایل اوست ومعدن امامت ورأس حکمت است، وپس از شگفتیها وکرامات مستحسنی که از وی به ظهور رسد، جبار بنی فلان از روی حسادت وی را خواهد کشت، ولکن خدای تعالی امرش را می رساند گرچه مشرکان را ناخوش آید واز صلب او امام مهدی را که تکمله ائمه دوازه گانه است خارج سازد وآنان را به کرامت خود مخصوص گرداند ودر دارالقدس خود فرود آورد، کسی که منتظر دوازدهمین آنان باشد مانند کسی است که شمشیرش را از غلاف بیرون کشیده وپیشاروی رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) از آن حضرت دفاع نماید.
راوی گوید: در این هنگام مردی از دوستان بنی امیه داخل شد وسخن منقطع گردید ومن یازده بار دیگر به نزد امام صادق (علیه السلام) رفتم تا از آن حضرت درخواست کنم که کلامشان را کامل کنند وبدان توفیق نیافتم تا آنکه در سال بعد بر امام وارد شدم واو نشسته بود، فرمود: ای ابراهیم! او کسی است که پس از سختی شدید وبلای طویل وجزع وخوف ظاهر شده وحزن ومشقت را از شیعیانش برطرف سازد وخوشا به حال کسی که آن زمان را ادراک کند، ای ابراهیم! ترا بس است. ابراهیم گوید: من هیچگاه مسرورتر از آن زمان نبودم که پس از شنیدم این مژده از نزد امام صادق (علیه السلام) بر می گشتم.
۶ - حدثنا محمد بن علی ماجیلویه ومحمد بن موسی بن المتوکل (رضی الله عنهما) قالا حدثنا محمد بن یحیی العطار عن محمد بن الحسن الصفار عن أبی طالب عبد الله بن الصلت القمی عن عثمان بن عیسی عن سماعة بن مهران قال کنت أنا وأبو بصیر ومحمد بن عمران مولی أبی جعفر (علیه السلام) فی منزل بمکة فقال محمد بن عمران سمعت أبا عبد الله (علیه السلام) یقول نحن اثنا عشر مهدیا فقال له أبو بصیر تالله لقد سمعت ذلک من أبی عبد الله (علیه السلام) فحلف مرة أو مرتین أنه سمع ذلک منه فقال أبو بصیر لکنی سمعته من أبی جعفر (علیه السلام) وحدثنا بمثل هذا الحدیث محمد بن الحسن بن أحمد بن الولید (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن الحسن الصفار عن أبی طالب عبد الله بن الصلت القمی عن عثمان بن عیسی عن سماعة بن مهران مثله سواء.
۶ - سماعه بن مهران گوید: من وابوبصیر ومحمد بن عمران - که آزاد شده امام باقر (علیه السلام) بود - در منزلی در مکه بودیم، محمد بن عمران گفت: از امام صادق شنیدم که می فرمود: ما دوازده مهدی هستیم، ابوبصیر گفت: تو را بخدا سوگند آیا این کلام را از امام صادق (علیه السلام) شنیدی؟ واو یکبار یا دو بار سوگند یاد کرد که آن را از امام صادق شنیده است، آنگاه ابوبصیر گفت: اما من آن را از امام باقر (علیه السلام) شنیدم. حدیث فوق به سند دیگر نیز برای ما روایت شده است.
۷ - حدثنا الحسین بن أحمد بن إدریس (رضی الله عنه) قال حدثنا أبی عن محمد بن الحسین بن یزید الزیات عن الحسن بن موسی الخشاب عن ابن سماعة عن علی بن الحسن بن رباط عن أبیه عن المفضل بن عمر قال قال الصادق جعفر بن محمد (علیه السلام) إن الله تبارک وتعالی خلق أربعة عشر نورا قبل خلق الخلق بأربعة عشر ألف عام فهی أرواحنا فقیل له یا ابن رسول الله ومن الأربعة عشر فقال محمد وعلی وفاطمة والحسن والحسین والأئمة من ولد الحسین آخرهم القائم الذی یقوم بعد غیبته فیقتل الدجال ویطهر الأرض من کل جور وظلم.
۷ - مفضل بن عمر گوید: امام صادق (علیه السلام) فرمود: خدای تعالی چهارده هزار سال پیش از آنکه خلقش را بیافریند، چهارده نور آفرید که ارواح ما بود، گفته شد: یا ابن رسول الله! آن چهارده تن چه کسانی هستند؟ فرمود: محمد وعلی وفاطمه وحسن وحسین وائمه از فرزندان حسین وآخرین آنها قائمی است که پس از غیبتش قیام کند ودجال را بکشد وزمین را از هر جور وظلمی پاک سازد.
۸ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله قال حدثنا محمد بن الحسین بن أبی الخطاب عن الحسن بن محبوب عن علی بن رئاب عن أبی عبد الله (علیه السلام) أنه قال فی قول الله (عزَّ وجلَّ) یَوْمَ یَأْتِی بَعْضُ آیاتِ رَبِّکَ لا یَنْفَعُ نَفْساً إِیمانُها لَمْ تَکُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ فقال (علیه السلام) الآیات هم الأئمة والآیة المنتظرة القائم (علیه السلام) فیومئذ لا ینفع نفسا إیمانها لم تکن آمنت من قبل قیامه بالسیف وإن آمنت بمن تقدمه من آبائه (علیه السلام).
۸ - علی بن رئاب از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که در تأویل این آیه قرآن: یوم یأتی بعض آیات ربک لا ینفع نفساً ایمانها لم تکن آمنت من قبل فرمود: آیات عبارت از ائمه هستند وآیه منتظره قائم (علیه السلام) است، ودر آن روز ایمان کسی که پیش از قیام او با شمشیر ایمان نیاورده باشد سودی ندارد، گرچه به پدرانش ایمان آورده باشد.
۹ - حدثنا أحمد بن الحسن القطان وعلی بن أحمد بن محمد الدقاق وعلی بن عبد الله الوراق وعبد الله محمد الصائغ ومحمد بن أحمد الشیبانی (رضی الله عنهم) قالوا حدثنا أحمد بن یحیی بن زکریا القطان قال حدثنا بکر بن عبد الله بن حبیب قال حدثنا تمیم بن بهلول قال حدثنا عبد الله بن أبی الهذیل وسألته عن الإمامة فیمن تجب وما علامة من تجب له الإمامة فقال لی إن الدلیل علی ذلک والحجة علی المؤمنین والقائم فی أمور المسلمین والناطق بالقرآن والعالم بالأحکام أخو نبی الله (صلی الله علیه وآله وسلم) وخلیفته علی أمته ووصیه علیهم وولیه الذی کان منه بمنزلة هارون من موسی المفروض الطاعة یقول الله (عزَّ وجلَّ) یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللهَ وأَطِیعُوا الرَّسُولَ وأُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ وقال جل ذکره إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللهُ ورَسُولُهُ والَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ ویُؤْتُونَ الزَّکاةَ وهُمْ راکِعُونَ المدعو إلیه بالولایة المثبت له الإمامة یوم غدیر خم بقول الرسول (صلی الله علیه وآله وسلم) عن الله جل جلاله أ لست أولی بکم من أنفسکم قالوا بلی قال فمن کنت مولاه فعلی مولاه اللهم وال من والاه وعاد من عاداه وانصر من نصره واخذل من خذله وأعن من أعانه ذاک علی بن أبی طالب أمیر المؤمنین وإمام المتقین وقائد الغر المحجلین وأفضل الوصیین وخیر الخلق أجمعین بعد رسول رب العالمین وبعده الحسن ثم الحسین سبطا رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) ابنا خیرة النسوان ثم علی بن الحسین ثم محمد بن علی ثم جعفر بن محمد ثم موسی بن جعفر ثم علی بن موسی ثم محمد بن علی ثم علی بن محمد ثم الحسن بن علی ثم ابن الحسن بن علی ص إلی یومنا هذا واحد بعد واحد إنهم عترة الرسول (صلی الله علیه وآله وسلم) معروفون بالوصیة والإمامة فی کل عصر وزمان وکل وقت وأوان وإنهم العروة الوثقی وأئمة الهدی والحجة علی أهل الدنیا إلی أن یرث الله الأرض ومن علیها وإن کل من خالفهم ضال مضل تارک للحق والهدی وإنهم المعبرون عن القرآن والناطقون عن الرسول (صلی الله علیه وآله وسلم) بالبیان وإن من مات ولا یعرفهم مات میتة جاهلیة وإن فیهم الورع والعفة والصدق والصلاح والاجتهاد وأداء الأمانة إلی البر والفاجر وطول السجود وقیام اللیل واجتناب المحارم وانتظار الفرج بالصبر وحسن الصحبة وحسن الجوار ثم قال تمیم بن بهلول حدثنی أبو معاویة عن الأعمش عن جعفر بن محمد (علیه السلام) فی الإمامة بمثله سواء.
۹ - تمیم بن بهلول گوید: از عبد الله بن ابی الهذیل از امامت پرسیدم که بر چه کسانی ثابت است ونشانه های امام بر حق چیست؟ گفت: دلالت کننده بر آن وحجت بر مؤمنان وقائم به امور مسلمین وناطق به قرآن وعالم به احکام دین، برادر پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) است که جانشین او بر امت ووصی او بر ایشان، وولی اوست کسی که برای پیامبر به منزله هارون است برای موسی، کسی که طاعتش به واسطه این قول خدای تعالی واجب شده است: یا أیها الذین آمنوا أطیعوا الله وأطیعوا الرسول واولی الأمر منکم ودر این آیه او را دارای مقام ولایت خوانده است: انما ولیکم الله ورسوله والذین آمنوا الذین یقیمون الصلاه ویؤتون الزکاه وهم راکعون ودر روز غدیر خم رسول اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) از جانب خدای تعالی برای او مقام امامت اثبات کرده وفرموده است: من کنت مولاه فعلی مولاه، اللهم وال من والاه، وعاد من عاداه، وانصر من نصره واخذل من خذله وأعن من أعانه چنین شخصی امیر المؤمنین علی بن أبی طالب وامام المتقین وپیشوای دست ورو سپیدان وافضل اوصیا وبهترین همه خلایق پس از رسول رب العالمین است.
و بعد از او حسن وحسین دو سبط رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) ودو فرزند سیده النساء است، سپس علی بن الحسین ومحمد بن علی وجعفر بن محمد وموسی ابن جعفر وعلی بن موسی ومحمد بن علی وعلی بن محمد وحسن بن علی وسپس فرزند حسن بن علی صلوات الله علیهم که تا امروز یکی پس از دیگری بوده اند، آنان عترت رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) هستند که به وصیت وامامت در هر عصر وزمانی وهر وقت واوانی معروف هستند، آنان عروه الوثقی وائمه هدی وحجت بر اهل دنیا هستند تا خدای تعالی زمین واهلش را وارث وهر که به آنان مخالفت ورزد گمراه وگمراه کننده وتارک حق وهدایت است آنان قرآن را تعبیر می کنند وناطق از جانب رسول اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) هستند وکسی که بمیرد وایشان را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است واوصاف آنان چنین است: ورع وعفت وصدق وصلاح واجتهاد وادای امانت به نیک وبد وطول سجود ونماز شب واجتناب از محارم وانتظار فرج با شکیبائی، وحسن مصاحبت وحسن هم جواری.
۱۰ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن (رضی الله عنهما) قالا حدثنا سعد بن عبد الله وعبد الله بن جعفر الحمیری جمیعا عن إبراهیم بن هاشم عن محمد بن خالد عن محمد بن سنان عن المفضل بن عمر عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال أقرب ما یکون العباد من الله (عزَّ وجلَّ) وأرضی ما یکون عنهم إذا افتقدوا حجة الله (عزَّ وجلَّ) فلم یظهر لهم ولم یعلموا بمکانه وهم فی ذلک یعلمون أنه لم تبطل حجج الله عنهم وبیناته فعندها فتوقعوا الفرج صباحا ومساء وإن أشد ما یکون غضب الله تعالی علی أعدائه إذا افتقدوا حجة الله فلم یظهر لهم وقد علم أن أولیاءه لا یرتابون ولو علم أنهم یرتابون لما غیب عنهم حجته طرفة عین ولا یکون ذلک إلا علی رأس شرار الناس.
۱۰ - ابراهیم بن هاشم به سند خود از مفضل بن عمر از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: نزدیک ترین وپسندیده ترین حالت بندگان به خدای تعالی آنگاه است که حجت خدا مفقود گردد وبر بندگان آشکار نباشد ومکانش را ندانند ودر آن حال عالم باشند که حجتها وبینات الهی باطل نمی شود، در چنین زمانی صبح وشام متوقع فرج باشید، وسخت ترین خشم خدای تعالی بر دشمنانش آنگاه است که حجت خدا مفقود گردد وبر بندگان آشکار نباشد، وخدای تعالی می داند که اولیایش شک نمی کنند واگر می دانست که آنان شک می کنند حجتش را چشم بر هم زدنی از آنها غایب نمی کرد وآن بر سر بدترین مردم واقع می شود.
۱۱ - وبهذا الإسناد قال قال المفضل بن عمر سمعت الصادق جعفر بن محمد (علیه السلام) یقول من مات منتظرا لهذا الأمر کان کمن کان مع القائم فی فسطاطه لا بل کان کالضارب بین یدی رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) بالسیف.
۱۱ - مفضل بن عمر گوید: از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: هر که منتظر این امر باشد وبمیرد مانند کسی است که با قایم (علیه السلام) در خیمه اش باشد، نه، بلکه مانند کسی است که پیشا روی رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) شمشیر زده باشد.
۱۲ - حدثنا علی بن أحمد بن محمد الدقاق (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن أبی عبد الله الکوفی عن سهل بن زیاد الأدمی عن الحسن بن محبوب عن عبد العزیز العبدی عن عبد الله بن أبی یعفور قال قال أبو عبد الله الصادق (علیه السلام) من أقر بالأئمة من آبائی وولدی وجحد المهدی من ولدی کان کمن أقر بجمیع الأنبیاء وجحد محمدا (صلی الله علیه وآله وسلم) نبوته فقلت یا سیدی ومن المهدی من ولدک قال الخامس من ولد السابع یغیب عنکم شخصه ولا یحل لکم تسمیته.
۱۲ - عبد الله بن أبی یعفور گوید امام صادق (علیه السلام) فرمود: کسی که به امامان از آباء وابنایم معتقد باشد، اما مهدی از فرزندان مرا انکار کند، مانند کسی است که به جمیع پیامبران اقرار کند اما منکر نبوت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) باشد، گفتم: ای آقای من مهدی از فرزندان شما کیست؟ فرمود: پنجمین از فرزندان هفتمین، شخص او از شما نهان می شود وبردن نام او بر شما روا نباشد.
۱۳ - حدثنا محمد بن إبراهیم بن إسحاق الطالقانی (رضی الله عنه) قال حدثنا أحمد بن محمد الهمدانی قال حدثنا أبو عبد الله العاصمی عن الحسین بن القاسم بن أیوب عن الحسن بن محمد بن سماعة عن ثابت الصائغ عن أبی بصیر عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال سمعته یقول منا اثنا عشر مهدیا مضی ستة وبقی ستة یصنع الله بالسادس ما أحب.
۱۳ - ابو بصیر گوید: از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: در میان ما دوازده مهدی است که شش مهدی در گذشته وشش مهدی باقی است وخداوند با ششمین مهدی آنچه که خواهد کند.
۱۴ - حدثنا محمد بن إبراهیم بن إسحاق (رضی الله عنه) قال حدثنا أحمد بن محمد الهمدانی قال حدثنا أبو عبد الله العاصمی عن الحسین بن القاسم بن أیوب عن الحسن بن محمد بن سماعة عن وهیب عن ذریح عن أبی حمزة عن أبی عبد الله (علیه السلام) أنه قال منا اثنا عشر مهدیا.
۱۴ - ابو حمزه از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: از ما دوازده مهدی است.
۱۵ - حدثنا محمد بن إبراهیم بن إسحاق (رضی الله عنه) قال حدثنا أحمد بن محمد الهمدانی قال حدثنا جعفر بن عبد الله قال حدثنی عثمان بن عیسی عن سماعة بن مهران قال کنت أنا وأبو بصیر ومحمد بن عمران مولی أبی جعفر فی منزل بمکة فقال محمد بن عمران سمعت أبا عبد الله (علیه السلام) یقول نحن اثنا عشر محدثون فقال أبو بصیر والله لقد سمعت ذلک من أبی عبد الله (علیه السلام) فحلف مرتین أنه سمعه منه.
۱۵ - سماعه بن مهران گوید: من وابوبصیر ومحمد بن عمران - آزاد شده امام باقر (علیه السلام) - در مکه در منزلی بودیم، محمد بن عمران گفت: از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: ما دوازده مهدی هستیم، ابوبصیر به او گفت: ترا بخدا سوگند آیا آن را از امام صادق (علیه السلام) شنیدی؟ واو دوباره سوگند یاد کرد که این کلام را از او شنیده است.
۱۶ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن (رضی الله عنهما) قالا حدثنا سعد بن عبد الله قال حدثنا أحمد بن محمد بن عیسی عن محمد بن خالد البرقی عن محمد بن سنان عن المفضل بن عمر عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال أقرب ما یکون العباد من الله (عزَّ وجلَّ) وأرضی ما یکون عنهم إذا فقدوا حجة الله فلم یظهر لهم ولم یعلموا بمکانه وهم فی ذلک یعلمون أنه لم تبطل حجج الله (عزَّ وجلَّ) ولا بیناته فعندها فتوقعوا الفرج صباحا ومساء وإن أشد ما یکون غضب الله علی أعدائه إذا افتقدوا حجته فلم یظهر لهم وقد علم أن أولیاءه لا یرتابون ولو علم أنهم یرتابون ما غیب عنهم حجته طرفة عین ولا یکون ذلک إلا علی رأس شرار الناس.
۱۶ - مضمون حدیث دهم این باب از طریق احمد بن محمد بن عیسی نیز برای ما روایت شده است.
۱۷ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن (رضی الله عنهما) قالا حدثنا سعد بن عبد الله وعبد الله بن جعفر الحمیری جمیعا عن أحمد بن محمد بن عیسی عن الحسن بن محبوب عن محمد بن النعمان قال قال لی أبو عبد الله (علیه السلام) أقرب ما یکون العبد إلی الله (عزَّ وجلَّ) وأرضی ما یکون عنه إذا افتقدوا حجة الله فلم یظهر لهم وحجب عنهم فلم یعلموا بمکانه وهم فی ذلک یعلمون أنه لا تبطل حجج الله ولا بیناته فعندها فلیتوقعوا الفرج صباحا ومساء وإن أشد ما یکون غضبا علی أعدائه إذا أفقدهم حجته فلم یظهر لهم وقد علم أن أولیاءه لا یرتابون ولو علم أنهم یرتابون ما أفقدهم حجته طرفة عین.
۱۷ - مضمون حدیث دهم این باب به سند دیگر از محمد بن نعمان از امام صادق (علیه السلام) نیز برای ما روایت شده است.
۱۸ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن (رضی الله عنهما) قالا حدثنا سعد بن عبد الله قال حدثنا المعلی بن محمد البصری عن محمد بن جمهور وغیره عن محمد بن أبی عمیر عن عبد الله بن سنان عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال سمعته یقول فی القائم سنة من موسی بن عمران (علیه السلام) فقلت وما سنة موسی بن عمران فقال خفاء مولده وغیبته عن قومه فقلت وکم غاب موسی بن عمران (علیه السلام) عن قومه وأهله فقال ثمانی وعشرین سنة.
۱۸ - عبد الله بن سنان گوید: از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: در امام قائم سنتی از موسی بن عمران (علیه السلام) است، گفتم: سنت موسی بن عمران چه بود؟ فرمود: خفاء مولد وغیبتش از قومش گفتم: چقدر موسی بن عمران (علیه السلام) از قوم وخاندانش غیبت کرد؟ فرمود: بیست وهشت سال.
۱۹ - حدثنا محمد بن موسی بن المتوکل (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن یحیی العطار قال حدثنا أحمد بن محمد بن عیسی عن عمر بن عبد العزیز عن غیر واحد من أصحابنا عن داود بن کثیر الرقی عن أبی عبد الله (علیه السلام) فی قول الله (عزَّ وجلَّ) الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ قال من أقر بقیام القائم أنه حق.
۱۹ - داود بن کثیر رقی از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که در تفسیر این قول خدای تعالی: الذین یؤمنون بالغیب فرمود: آن کسانی که اقرار به قیام قائم کنند که آن حق است.
۲۰ - حدثنا علی بن أحمد بن محمد الدقاق (رضی الله عنه) قال حدثنا أحمد بن أبی عبد الله الکوفی قال حدثنا موسی بن عمران النخعی عن عمه الحسین بن یزید عن علی بن أبی حمزة عن یحیی بن أبی القاسم قال سألت الصادق (علیه السلام) عن قول الله (عزَّ وجلَّ) الم ذلِکَ الْکِتابُ لا رَیْبَ فِیهِ هُدیً لِلْمُتَّقِینَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ فقال المتقون شیعة علی (علیه السلام) والغیب فهو الحجة الغائب وشاهد ذلک قول الله (عزَّ وجلَّ) ویَقُولُونَ لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَیْهِ آیَةٌ مِنْ رَبِّهِ فَقُلْ إِنَّمَا الْغَیْبُ للهِ فَانْتَظِرُوا إِنِّی مَعَکُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرِینَ.
۲۰ - یحیی بن ابوالقاسم گوید: از امام صادق (علیه السلام) از تفسیر این آیه پرسش کردم: الم ذلک الکتاب لا ریب فیه هدی للمتقین الذین یؤمنون بالغیب. فرمود: متقین شیعیان علی (علیه السلام) وغیب همان حجت غائب است.
و شاهد آن نیز این قول خدای تعالی است: ویقولون لو لا انزل علیه آیه من ربه فقل انما الغیب لله فانتظروا انی معکم من المنتظرین
۲۱ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا عبد الله بن جعفر الحمیری عن أحمد بن هلال عن عبد الرحمن بن أبی نجران عن فضالة بن أیوب عن سدیر قال سمعت أبا عبد الله (علیه السلام) یقول إن فی القائم شبه من یوسف (علیه السلام) قلت کأنک تذکر خبره أو غیبته فقال لی ما تنکر من ذلک هذه الأمة أشباه الخنازیر إن إخوة یوسف کانوا أسباطا أولاد أنبیاء تاجروا یوسف وبایعوه وهم إخوته وهو أخوهم فلم یعرفوه حتی قال لهم أنا یوسف فما تنکر هذه الأمة أن یکون الله (عزَّ وجلَّ) فی وقت من الأوقات یرید أن یستر حجته لقد کان یوسف (علیه السلام) إلیه ملک مصر وکان بینه وبین والده مسیرة ثمانیة عشر یوما فلو أراد الله (عزَّ وجلَّ) أن یعرفه مکانه لقدر علی ذلک والله لقد سار یعقوب وولده عند البشارة مسیرة تسعة أیام من بدوهم إلی مصر فما تنکر هذه الأمة أن یکون الله (عزَّ وجلَّ) یفعل بحجته ما فعل بیوسف أن یکون یسیر فی أسواقهم ویطأ بسطهم وهم لا یعرفونه حتی یأذن الله (عزَّ وجلَّ) أن یعرفهم بنفسه کما أذن لیوسف حتی قال لهم هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ وأَخِیهِ إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ قالُوا أَ إِنَّکَ لَأَنْتَ یُوسُفُ قالَ أَنَا یُوسُفُ وهذا أَخِی.
۲۱ - سدیر صیرفی گوید: از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: در قائم شباهتی از یوسف (علیه السلام) وجود دارد، گفتم: گویا از حیرت یا غیبت یاد می کنید فرمود: این امت همانند خنازیر چگونه آن را انکار می کنند؟ برادران یوسف همه اسباط واولاد پیامبران بودند، با یوسف تجارت کردند واو را فروختند در حالی که آنها برادران او بودند واو هم برادر آنان بود او را نشناختند تا آنکه به آنها گفت: من یوسف هستم، پس چگونه این امت انکار می کنند که خدای تعالی در وقتی از اوقات اراده فرماید که حجتش را مستور کند؟ یوسف سلطان مصر بود وبین او وپدرش هیجده روز راه بود واگر خدای تعالی می خواست جای او را به وی نشان می داد وبر آن کار توانا بود، بخدا سوگند وقتی مژده یوسف را به یعقوب وفرزندانش دادند آن راه را در نه روز درنوردیدند واز بیابان وسرزمینی که بودند خود را به مصر رسانیدند، پس چگونه این امت انکار می کنند که خدای تعالی با حجتش همان کند که با یوسف کرد، او در بازارهایشان راه می رود وبر بساط آنها پا می نهد اما آنها او را نمی شناسند تا آنکه خدای تعالی اذن فرماید که خود را به آنان معرفی نماید همچنانکه به یوسف اذن داد وبه آنها گفت: آیا می دانید که در نادانی با یوسف وبرادرش چه کردید؟ گفتند: آیا تو یوسفی؟ گفت: آری من یوسفم واینهم برادر من است.
۲۲ - حدثنا أحمد بن محمد بن یحیی العطار (رضی الله عنه) قال حدثنا أبی عن إبراهیم بن هاشم عن محمد بن أبی عمیر عن صفوان بن مهران الجمال قال الصادق جعفر بن محمد (علیه السلام) أما والله لیغیبن عنکم مهدیکم حتی یقول الجاهل منکم ما لله فی آل محمد حاجة ثم یقبل کالشهاب الثاقب فیملأها عدلا وقسطا کما ملئت جورا وظلما.
۲۲ - صفوان بن مهران جمال گوید: امام صادق (علیه السلام) فرمود: آگاه باشید که بخدا سوگند مهدی شما غایب خواهد شد تا به غایتی که جاهل شما گوید: برای خداوند در آل محمد (علیهم السلام) نیازی نیست، سپس مانند شهاب ثاقب پیش می آید وزمین را از عدل وداد آکنده می سازد همانگونه که پر از ظلم وجور شده باشد.
۲۳ - حدثنا عبد الواحد بن محمد بن عبدوس العطار (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن محمد بن قتیبة النیسابوری قال حدثنا حمدان بن سلیمان عن محمد بن إسماعیل بن بزیع عن حیان السراج عن السید بن محمد الحمیری فی حدیث طویل یقول فیه قلت للصادق جعفر بن محمد (علیه السلام) یا ابن رسول الله قد روی لنا أخبار عن آبائک (علیه السلام) فی الغیبة وصحة کونها فأخبرنی بمن تقع فقال (علیه السلام) إن الغیبة ستقع بالسادس من ولدی وهو الثانی عشر من الأئمة الهداة بعد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) أولهم أمیر المؤمنین علی بن أبی طالب وآخرهم القائم بالحق بقیة الله فی الأرض وصاحب الزمان والله لو بقی فی غیبته ما بقی نوح فی قومه لم یخرج من الدنیا حتی یظهر فیملأ الأرض قسطا وعدلا کما ملئت جورا وظلما.
۲۳ - سید بن محمد حمیری در ضمن حدیثی طولانی گوید: به امام صادق (علیه السلام) گفتم: یا ابن رسول الله! از پدران بزرگوار شما در باب غیبت ودرستی آن اخباری برای ما روایت شده است، به من خبر دهید که این غیبت در زمان کدام امام واقع می شود؟ فرمود: غیبت در زمان ششمین از فرزندان من واقع می شود واو دوازدهمین امام هادی پس از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) است، اول آنان امیر المؤمنین علی بن ابی طالب وآخرین آنها قائم به حق بقیه الله در زمین وصاحب الزمان است وبه خدا سوگند اگر او به اندازه ای که نوح در میان قومش بود در غیبت باشد از دنیا نرود تا آنکه ظاهر شود وزمین را از عدل وداد آکنده سازد همچنانکه از ظلم وجور پر شده باشد.
۲۴ - حدثنا أحمد بن محمد بن یحیی العطار (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله عن أحمد بن محمد بن عیسی عن عثمان بن عیسی الکلابی عن خالد بن نجیح عن زرارة بن أعین قال سمعت أبا عبد الله (علیه السلام) یقول إن للقائم غیبة قبل أن یقوم قلت له ولم قال یخاف وأومأ بیده إلی بطنه ثم قال یا زرارة وهو المنتظر وهو الذی یشک الناس فی ولادته منهم من یقول هو حمل ومنهم من یقول هو غائب ومنهم من یقول ما ولد ومنهم من یقول ولد قبل وفاة أبیه بسنتین غیر أن الله تبارک وتعالی یحب أن یمتحن الشیعة فعند ذلک یرتاب المبطلون قال زرارة فقلت جعلت فداک فإن أدرکت ذلک الزمان فأی شیء أعمل قال یا زرارة إن أدرکت ذلک الزمان فأدم هذا الدعاء اللهم عرفنی نفسک فإنک إن لم تعرفنی نفسک لم أعرف نبیک اللهم عرفنی رسولک فإنک إن لم تعرفنی رسولک لم أعرف حجتک اللهم عرفنی حجتک فإنک إن لم تعرفنی حجتک ضللت عن دینی ثم قال یا زرارة لا بد من قتل غلام بالمدینة قلت جعلت فداک أ لیس یقتله جیش السفیانی قال لا ولکن یقتله جیش بنی فلان یخرج حتی یدخل المدینة فلا یدری الناس فی أی شیء دخل فیأخذ الغلام فیقتله فإذا قتله بغیا وعدوانا وظلما لم یمهلهم الله (عزَّ وجلَّ) فعند ذلک فتوقعوا الفرج وحدثنا بهذا الحدیث محمد بن إسحاق (رضی الله عنه) قال حدثنا أبو علی محمد بن همام قال حدثنا أحمد بن محمد النوفلی قال حدثنی أحمد بن هلال عن عثمان بن عیسی الکلابی عن خالد بن نجیح عن زرارة بن أعین عن الصادق جعفر بن محمد (علیه السلام) وحدثنا محمد بن الحسن (رضی الله عنه) قال حدثنا عبد الله بن جعفر الحمیری عن علی بن محمد الحجال عن الحسن بن علی بن فضال عن عبد الله بن بکیر عن زرارة بن أعین عن الصادق جعفر بن محمد (علیه السلام) أنه قال إن للقائم غیبة قبل أن یقوم وذکر الحدیث مثله سواء.
۲۴ - زراره بن أعین گوید: از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: برای قائم پیش از آنکه قیام نماید غیبتی است، گفتم: برای چه؟ فرمود: می ترسد - وبا دست به شکم خود اشاره کرد - سپس فرمود: یا زراره! او منتظر است واو کسی است که مردم در ولادتش شک می کنند، برخی گویند او حمل است وهنوز متولد نشده وبرخی گویند غایب است وبرخی گویند متولد نشده است وبرخی دیگر گویند دو سال قبل از وفات پدرش متولد شده است، جز آنکه خدای تعالی دوست می دارد که شیعیان را امتحان کند ودر این وقت است که باطل جویان شک کنند.
زراره گوید: فدای شما شوم! اگر آن زمان را دریافتم چه عملی را انجام دهم؟ فرمود: ای زراره! اگر آن زمان را دریافتی به این دعا مداومت کن: اللهم عرفنی نفسک فانک ان لم تعرفنی نفسک لم اعرف نبیک، اللهم عرفنی رسولک فانک ان لم تعرفنی رسولک لم اعرف حجتک، اللهم عرفنی حجتک فانک ان لم تعرفنی حجتک ظللت عن دینی سپس فرمود: ای زراره بناچار نوجوانی در مدینه کشته شود، گفتم: فدای شما شوم؟ آیا لشکر سفیانی او را می کشد؟ فرمود: خیر، بلکه او را لشکر بنی فلان خواهد کشت، خروج می کند تا آنکه داخل مدینه می شود ومردم نمی دانند برای چه داخل شده است واو را دستگیر کرده ومی کشند وچون او را از سر سرکشی ودشمنی وستم می کشند خدای تعالی به آنها مهلت نمی دهد، ودر آن هنگام منتظر فرج باشید.
این حدیث را محمد بن اسحاق (رضی الله عنه) نیز برای ما روایت کرده است.
همچنین محمد بن حسن (رضی الله عنه) نیز این حدیث را بی هیچ تفاوت برای ما روایت کرده است.
۲۵ - حدثنا محمد بن موسی بن المتوکل (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن إبراهیم بن هاشم قال حدثنا محمد بن عیسی بن عبید عن صالح بن محمد عن هانئ التمار قال قال لی أبو عبد الله (علیه السلام) إن لصاحب هذا الأمر غیبة فلیتق الله عبد ولیتمسک بدینه.
۲۵ - هانی تمار گوید: امام صادق (علیه السلام) فرمود: برای صاحب الأمر غیبتی است وباید هر بنده ای تقوا پیشه کند ومتمسک به دین خود باشد.
۲۶ - حدثنا إسحاق بن عیسی ومحمد بن الحسن (رضی الله عنهما) قالا حدثنا سعد بن عبد الله قال حدثنا أحمد بن محمد بن عیسی عن علی بن الحکم عن سیف بن عمیرة عن داود بن فرقد عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال کان علی بن أبی طالب (علیه السلام) مع رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) فی غیبته لم یعلم بها أحد.
۲۶ - داود بن فرقد از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: علی بن أبی طالب (علیه السلام) همراه رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) در غیبت بود وهیچکس به آن غیبت عالم نگردید.
۲۷ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن (رضی الله عنهما) قالا حدثنا سعد بن عبد الله قال حدثنا أحمد بن محمد بن عیسی وعلی بن إسماعیل بن عیسی عن محمد بن عمرو بن سعید الزیات عن الجریری عن عبد الحمید بن أبی الدیلم الطائی قال قال لی أبو عبد الله (علیه السلام) یا عبد الحمید بن أبی الدیلم إن لله تبارک وتعالی رسلا مستعلنین ورسلا مستخفین فإذا سألته بحق المستعلننی فسله بحق المستخفین.
۲۷ - عبد الحمید بن أبی الدیلم طائی گوید: امام صادق (علیه السلام) به من فرمود: ای عبد الحمید بن ابی الدیلم! برای خدا تعالی رسولانی آشکار ورسولانی نهان است وچون از خدا به حق رسولان آشکار درخواست کردی به حق رسولان نهان نیز درخواست کن.
۲۸ - حدثنا محمد بن الحسن (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله ومحمد بن الحسن الصفار جمیعا قالا حدثنا محمد بن الحسین بن أبی الخطاب ومحمد بن عیسی بن عبید قالا حدثنا صفوان بن یحیی عن عبد الله بن مسکان عن محمد بن علی الحلبی عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال اکتتم رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) بمکة مختفیا خائفا خمس سنین لیس یظهر أمره وعلی (علیه السلام) معه وخدیجة ثم أمره الله (عزَّ وجلَّ) أن یصدع بما أمر به فظهر رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) وأظهر أمره وفی خبر آخر أنه (علیه السلام) کان مختفیا بمکة ثلاث سنین.
۲۸ - محمد بن علی حلبی از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: رسول خدا پنج یا فرمود: سه سال در مکه مختفی وخائف ونهان بود وامرش را اظهار نمی کرد وتنها علی وخدیجه همراه او بودند، سپس خدای تعالی فرمان داد که رسالتش را آشکار کند ورسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) ظهور کرد وامرش را آشکار فرمود.
۲۹ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن (رضی الله عنهما) قالا حدثنا سعد بن عبد الله وعبد الله بن جعفر الحمیری ومحمد بن یحیی العطار وأحمد بن إدریس جمیعا عن أحمد بن محمد بن عیسی ومحمد بن الحسین بن أبی الخطاب وإبراهیم بن هاشم جمیعا عن الحسن بن محبوب عن علی بن رئاب عن عبید الله بن علی الحلبی قال سمعت أبا عبد الله (علیه السلام) یقول مکث رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) بمکة بعد ما جاءه الوحی عن الله تبارک وتعالی ثلاث عشرة سنة منها ثلاث سنین مختفیا خائفا لا یظهر حتی أمره الله (عزَّ وجلَّ) أن یصدع بما أمره به فأظهر حینئذ الدعوة.
۲۹ - عبید الله بن علی حلبی گوید: از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) بعد از آنکه وحی بر او نازل شد سیزده سال درنگ کرد که سه سال آن را مختفی وخائف بود وظاهر نمی شد تا آنکه خدای تعالی فرمان داد که رسالتش را آشکار کند ودر این هنگام دعوت را اظهار کرد.
۳۰ - حدثنا جماعة من أصحابنا قالوا حدثنا محمد بن همام قال حدثنا جعفر بن محمد بن مالک الفزاری قال حدثنی جعفر بن إسماعیل الهاشمی قال سمعت خالی محمد بن علی یروی عن عبد الرحمن بن حماد عن عمر بن سالم صاحب السابری قال سألت أبا عبد الله (علیه السلام) عن هذه الآیة أَصْلُها ثابِتٌ وفَرْعُها فِی السَّماءِ قال أصلها رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) وفرعها أمیر المؤمنین (علیه السلام) والحسن والحسین ثمرها وتسعة من ولد الحسین أغصانها والشیعة ورقها والله إن الرجل منهم لیموت فتسقط ورقة من تلک الشجرة قلت قوله (عزَّ وجلَّ) تُؤْتِی أُکُلَها کُلَّ حِینٍ بِإِذْنِ رَبِّها قال ما یخرج من علم الإمام إلیکم فی کل سنة من حج وعمرة.
۳۰ - عمر بن سالم گوید: از امام صادق (علیه السلام) از معنی این آیه پرسش کردم: أصلها ثابت وفرعها فی السماء فرمود: اصل آن رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) وفرع آن امیر المؤمنین (علیه السلام) ومیوه آن حسن وحسین (علیهما السلام) وشاخه های آن ائمه نه گانه از فرزندان حسین (علیهم السلام) وبرگهای آن شیعانند، به خدا سوگند مردی از آنها که می میرد برگی از آن درخت فرو می افتد. گفتم: معنای این سخن او چیست که می فرماید: تؤتی اکلها کل حین باذن ربها فرمود: آنچه که هر سال از علم امام در حج وعمره به شما می رسد.
۳۱ - حدثنا علی بن أحمد بن محمد بن عمران (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن عبد الله الکوفی قال حدثنا موسی بن عمران النخعی عن عمه الحسین بن یزید النوفلی عن الحسن بن علی بن أبی حمزة عن أبیه عن أبی بصیر قال سمعت أبا عبد الله (علیه السلام) یقول إن سنن الأنبیاء (علیه السلام) بما وقع بهم من الغیبات حادثة فی القائم منا أهل البیت حذو النعل بالنعل والقذة بالقذة قال أبو بصیر فقلت یا ابن رسول الله ومن القائم منکم أهل البیت فقال یا أبا بصیر هو الخامس من ولد ابنی موسی ذلک ابن سیدة الإماء یغیب غیبة یرتاب فیها المبطلون ثم یظهره الله (عزَّ وجلَّ) فیفتح الله علی یده مشارق الأرض ومغاربها وینزل روح الله عیسی ابن مریم (علیه السلام) فیصلی خلفه وتشرق الأرض بنور ربها ولا تبقی فی الأرض بقعة عبد فیها غیر الله (عزَّ وجلَّ) إلا عبد الله فیها ویکون الدین کله لله ولو کره المشرکون.
۳۱ - ابوبصیر گوید: از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: سنتهای انبیاء با غیبتهایی که بر آنان واقع شده است همه در قائم ما اهل البیت مو به مو وطابق النعل بالنعل پدیدار می گردد.
ابوبصیر گوید: گفتم: یا ابن رسول الله! قائم شما اهل البیت کیست؟ فرمود: ای ابوبصیر! او پنجمین از فرزندان پسر موسی است او فرزند سیده کنیزان است وغیبتی کند که باطل جویان در آن شک کنند، سپس خدای تعالی او را آشکار کند وبر دست او شرق وغرب عالم را بگشاید وروح الله عیسی بن مریم (علیه السلام) فرود آید وپشت سر او نماز گزارد وزمین به نور پروردگارش روشن گردد ودر زمین بقعه ای نباشد که غیر خدای تعالی در آن پرستش شود وهمه دین از آن خدای تعالی گردد، گرچه مشرکان را ناخوش آید.
۳۲ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن إبراهیم عن أبیه عن محمد بن الفضیل عن أبیه عن منصور قال قال أبو عبد الله (علیه السلام) یا منصور إن هذا الأمر لا یأتیکم إلا بعد إیاس لا والله لا یأتیکم حتی تمیزوا لا والله لا یأتیکم حتی تمحصوا ولا والله لا یأتیکم حتی یشقی من شقی ویسعد من سعد.
۳۲ - منصور گوید: امام صادق (علیه السلام) فرمود: ای منصور! این امر بر شما در نیاید مگر پس از یأس ونه به خدا قسم تا آنکه از یکدیگر متمایز شوید، نه به خدا سوگند این امر بر شما درنیاید تا آنکه امتحان شوید، نه به خدا سوگند این امر بر شما درنیاید تا آنکه شقی بدبخت وسعید نیکبخت گردد.
۳۳ - حدثنا محمد بن الحسن بن أحمد بن الولید (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن الحسن الصفار عن أحمد بن الحسین عن عثمان بن عیسی عن خالد بن نجیح عن زرارة بن أعین قال سمعت الصادق جعفر بن محمد (علیه السلام) یقول إن للغلام غیبة قبل أن یقوم قلت ولم ذاک جعلت فداک فقال یخاف وأشار بیده إلی بطنه وعنقه ثم قال (علیه السلام) وهو المنتظر الذی یشک الناس فی ولادته فمنهم من یقول إذا مات أبوه مات ولا عقب له ومنهم من یقول قد ولد قبل وفاة أبیه بسنتین لأن الله (عزَّ وجلَّ) یحب أن یمتحن خلقه فعند ذلک یرتاب المبطلون.
۳۳ - زراره بن أعین گوید: از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: برای قائم پیش از آنکه قیام کند غیبتی است، گفتم: فدای شما شوم! برای چه؟ فرمود: می ترسد - وبا دست به بطن وگردن خود اشاره کرد - سپس فرمود: او منتظری است که مردم در ولادتش شک می کنند، بعضی می گویند: چون پدرش مرد فرزندی برای او نبود، وبعضی گویند: دو سال پیش از وفات پدرش متولد شده است، زیرا خدای تعالی امتحان خلقش را دوست می دارد ودر این هنگام باطل جویان شک می کنند.
۳۴ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن (رضی الله عنهما) قالا حدثنا عبد الله بن جعفر الحمیری عن محمد بن عیسی بن عبید عن صالح بن محمد عن هانئ التمار قال قال أبو عبد الله (علیه السلام) إن لصاحب هذا الأمر غیبة المتمسک فیها بدینه کالخارط للقتاد ثم قال هکذا بیده ثم قال إن لصاحب هذا الأمر غیبة فلیتق الله عبد ولیتمسک بدینه.
۳۴ - عبید بن زراره گوید: از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: مردم امام خود را نیابند، او در موسم حج شاهد ایشان است وآنها را می بیند اما آنها او را نمی بینند.
۳۵ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن (رضی الله عنهما) قالا حدثنا سعد بن عبد الله وعبد الله بن جعفر الحمیری وأحمد بن إدریس جمیعا قالوا حدثنا أحمد بن محمد بن عیسی ومحمد بن الحسین بن أبی الخطاب ومحمد بن عبد الجبار وعبد الله بن عامر بن سعد الأشعری عن عبد الرحمن بن أبی نجران عن محمد بن المساور عن المفضل بن عمر الجعفی عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال سمعته یقول إیاکم والتنویه أما والله لیغیبن إمامکم سنینا من دهرکم ولتمحصن حتی یقال مات أو هلک بأی واد سلک ولتدمعن علیه عیون المؤمنین ولتکفؤن کما تکفأ السفن فی أمواج البحر ولا ینجو إلا من أخذ الله میثاقه وکتب فی قلبه الإیمان وأیده بروح منه ولترفعن اثنتا عشرة رایة مشتبهة لا یدری أی من أی قال فبکیت فقال لی ما یبکیک یا أبا عبد الله فقلت وکیف لا أبکی وأنت تقول اثنتا عشرة رایة مشتبهة لا یدری أی من أی فکیف نصنع قال فنظر إلی شمس داخلة فی الصفة فقال یا أبا عبد الله تری هذه الشمس قلت نعم قال والله لأمرنا أبین من هذه الشمس.
۳۵ - هانی تمار گوید: امام صادق (علیه السلام) فرمود: برای صاحب این امر غیبتی است که دیندار در آن غیبت مانند کسی است که دستش را بر روی شاخه درخت خار کشد، سپس فرمود - با دستش اینچنین - آنگاه فرمود: برای صاحب این امر غیبتی است وبنده بایستی تقوای الهی پیشه سازد ومتمسک به دینش باشد.
۳۶ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله عن محمد بن الحسین بن أبی الخطاب عن محمد بن إسماعیل بن بزیع عن عبد الله بن عبد الرحمن الأصم عن الحسین بن المختار القلانسی عن عبد الرحمن بن سیابة عن أبی عبد الله (علیه السلام) أنه قال کیف أنتم إذا بقیتم بلا إمام هدی ولا علم یتبرأ بعضکم من بعض فعند ذلک تمیزون وتمحصون وتغربلون وعند ذلک اختلاف السیفین وإمارة من أول النهار وقتل وخلع من آخر النهار.
۳۶ - مفضل بن عمر گوید: از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: فریاد: نکنید، به خدا سوگند امام شما سالیانی از روزگارتان غیبت کند وحتماً مورد آزمایش واقع شوید تا به غایتی که بگویند: او مرده یا هلاک شده وبه کدام وادی سلوک کرده است؟ وچشمان مؤمنان بر او بگرید وواژگون شوید همچنانکه کشتی در امواج دریا واژگون شود، وتنها کسی نجات یابد که خدای تعالی از او میثاق گرفته ودر قلبش ایمان نقش کرده واو را به روحی از جانب خود مؤید کرده باشد، ودوازده پرچم مشتبه برافراشته شود که هیچیک از دیگری بازشناخته نشود، راوی گوید: من گریستم، آنگاه فرمود: ای ابا عبد الله! چرا گریه می کنی؟ گفتم: چگونه نگریم در حالی که شما می گوئید: دوازده پرچم مشتبه که هیچیک از دیگری بازشناخته نشود، پس ما چه کنیم؟ راوی گوید: امام به پرتو آفتاب که به داخل ایوان تابیده بود نگریست وفرمود: ای اباعبد الله! آیا این آفتاب را می بینی؟ گفتم: آری، فرمود: به خدا سوگند امر ما از این آفتاب روشن تر است.
۳۷ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله عن أحمد بن محمد بن عیسی ویعقوب بن یزید جمیعا عن الحسن بن علی بن فضال عن جعفر بن محمد بن منصور عن رجل واسمه عمر بن عبد العزیز عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال قال إذا أصبحت وأمسیت لا تری إماما تأتم به فأحبب من کنت تحب وأبغض من کنت تبغض حتی یظهره الله (عزَّ وجلَّ).
۳۷ - عبد الرحمان بن سیابه از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: حال شما چگونه است آنگاه که بی امام ونشانه هدایت باقی بمانید وبعضی از شما دیگر براءت جویند، بدانید که در آن زمان از یکدیگر ممتاز شوید ومورد آزمایش واقع گردید وغربال شوید ودر آن زمان شمشیرها رفت وآمد کند ودر اول روز کسی به امارت رسد اما در پایان روز خلع وکشته شود.
۳۸ - حدثنا محمد بن موسی بن المتوکل (رضی الله عنه) قال حدثنا عبد الله بن جعفر الحمیری عن أحمد بن محمد بن عیسی ومحمد بن عیسی بن عبید عن الحسن بن محبوب عن یونس بن یعقوب عمن أثبته عن أبی عبد الله (علیه السلام) أنه قال کیف أنتم إذا بقیتم دهرا من عمرکم لا تعرفون إمامکم قیل له فإذا کان ذلک فکیف نصنع قال تمسکوا بالأمر الأول حتی یستبین لکم.
۳۸ - عمر بن عبد العزیز از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: آنگاه که صبح وشام می کنی در حالی که امامی را نمی بینی که از وی پیروی کنی، آن را که دوست می داشتی دوست بدار وآن را که دشمن می داشتی دشمن بدار تا خدای تعالی او را آشکار کند.
۳۹ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن بن أحمد بن الولید (رضی الله عنهما) قالا حدثنا محمد بن الحسن الصفار عن العباس بن معروف عن علی بن مهزیار عن الحسن بن محبوب عن حماد بن عیسی عن إسحاق بن جریر عن عبد الله بن سنان قال دخلت أنا وأبی علی أبی عبد الله (علیه السلام) فقال کیف أنتم إذا صرتم فی حال لا ترون فیها إمام هدی ولا علما یری ولا ینجو منها إلا من دعا دعاء الغریق فقال له أبی إذا وقع هذا لیلا فکیف نصنع فقال أما أنت فلا تدرکه فإذا کان ذلک فتمسکوا بما فی أیدیکم حتی یتضح لکم الأمر.
۳۹ - راوی از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: حال شما چون خواهد بود آنگاه که روزگاری بمانید که امامتان را نشناسید؟ گفتند: چون چنین شود چه کنیم؟ فرمود: به همان امر اول متمسک شوید تا بر شما روشن شود.
۴۰ - حدثنا أحمد بن هارون القاضی (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن عبد الله بن سنان عن أبیه عن إسحاق بن کان بقم رجل بزاز مؤمن وله شریک فوقع بینهما ثوب نفیس فقال المؤمن یصلح هذا الثوب لمولای فقال له شریکه لست أعرف مولاک ولکن افعل بالثوب ما تحب فلما وصل الثوب إلیه شقه (علیه السلام) بنیا کفرو علی اربع دعائم الفسق والشک النصف وقال لا حاجة لنا فی مال.
۴۰ - عبد الله بن سنان گوید: من وپدرم بر امام صادق (علیه السلام) وارد شدیم، فرمود: حال شما چون باشد آنگاه که به حالی درآئید که امام هدایت را نبینید ونشانه هدایت رؤیت نشود وهیچکس نجات نیابد مگر آنکه دعای غریق را بخواند، پدرم گفت: در آن شب ظلمانی که چنین امری واقع شود ما چه کنیم؟ فرمود: اما تو آن را ادراک نمی کنی وچون آن واقع گردد به آنچه که دارید متمسک شوید تا امر برایتان روشن گردد.
۴۱ - حدثنا جعفر بن علی بن الحسن بن علی بن عبد الله بن المغیرة الکوفی (رضی الله عنه) قال حدثنی جدی الحسن بن علی عن العباس بن عامر القصبانی عن عمر بن أبان الکلبی عن أبان بن تغلب قال قال لی أبو عبد الله (علیه السلام) یأتی علی الناس زمان یصیبهم فیه سبطة یأرز العلم فیها بین المسجدین کما تأرز الحیة فی جحرها یعنی بین مکة والمدینة فبینما هم کذلک إذ أطلع الله (عزَّ وجلَّ) لهم نجمهم قال قلت وما السبطة قال الفترة والغیبة لإمامکم قال قلت فکیف نصنع فیما بین ذلک فقال کونوا علی ما أنتم علیه حتی یطلع الله لکم نجمکم
۴۱ - ابان بن تغلب گوید: امام صادق (علیه السلام) به من فرمود: زمانی بر مردم در آید که گداخته شوند وعلم در بین این دو مسجد در هم پیچیده شود همچنانکه مار در لانه اش نهان شود، یعنی بین مکه ومدینه، ودر این بین که چنین باشند به ناگاه خدای تعالی ستاره آنها را آشکار سازد، گوید: گفتم: مقصود از گداخته شدن چیست؟ فرمود: دوران فترت وغیبت امامتان، گوید: گفتم: در این میانه چه کنیم؟ فرمود: بر آنچه هستید استوار باشید تا آنکه خداوند ستاره شما را آشکار سازد.
۴۲ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن (رضی الله عنهما) قالا حدثنا عبد الله بن جعفر الحمیری قال حدثنا محمد بن الحسین بن أبی الخطاب عن موسی بن سعدان عن عبد الله بن القاسم عن المفضل بن عمر قال سألت أبا عبد الله (علیه السلام) عن تفسیر جابر فقال لا تحدث به السفل فیذیعوه أ ما تقرأ فی کتاب الله (عزَّ وجلَّ) فَإِذا نُقِرَ فِی النَّاقُورِ إن منا إماما مستترا فإذا أراد الله (عزَّ وجلَّ) إظهار أمره نکت فی قلبه نکتة فظهر وأمر بأمر الله (عزَّ وجلَّ).
۴۲ - مفضل بن عمر گوید: از امام صادق (علیه السلام) از تفسیر جابر پرسیدم، فرمود: آن را بر سفلگان مخوان که آن را ضایع کنند، آیا در کتاب خدای تعالی نخوانده ای فاذا نقر فی الناقور؟ که از امامی نهان است وچون خدای تعالی بخواهد او را ظاهر سازد، قلبش را تحت تأثیر قرار دهد واو ظاهر شود وبه دستورات خدای تعالی فرمان دهد.
۴۳ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن بن أحمد بن الولید رض قالا حدثنا محمد بن الحسن الصفار قال حدثنا محمد بن الحسین بن أبی الخطاب ومحمد بن عیسی بن عبید الیقطینی جمیعا عن عبد الرحمن بن أبی نجران عن عیسی بن عبد الله بن محمد بن عمر بن علی بن أبی طالب عن خاله الصادق جعفر بن محمد (علیه السلام) قال قلت له إن کان کون لا أرانی الله یومک فبمن أئتم فأومأ إلی موسی (علیه السلام) فقلت فإن مضی موسی فإلی من قال إلی ولده قلت فإن مضی ولده وترک أخا کبیرا وابنا صغیرا فبمن أئتم قال بولده ثم قال هکذا أبدا قلت فإن أنا لم أعرفه ولم أعرف موضعه فما أصنع قال تقول اللهم إنی أتولی من بقی من حججک من ولد الإمام الماضی فإن ذلک یجزیک.
۴۳ - عیسی بن عبد الله گوید به دایی خود امام صادق (علیه السلام) گفتم: اگر روزگاری پیش آمد وشما را ندیدم از که پیروی کنم؟ واو به موسی (علیه السلام) اشاره فرمود: گفتم: اگر موسی درگذشت از چه کسی؟ فرمود: از فرزندش، گفتم: اگر او درگذشت وبرادری بزرگ وفرزندی کوچک باقی گذاشت از که پیروی کنم؟ فرمود: از فرزندش، سپس فرمود: پیوسته چنین خواهد بود، گفتم: اگر او را وجایگاه او را نشناختم چه کنم؟ فرمود: می گویی: بارالها! من بر ولایت حجتهای از فرزندان امام درگذشته باقی هستم، واین کفایت از آن می کند.
۴۴ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا عبد الله بن جعفر الحمیری عن أیوب بن نوح عن محمد بن أبی عمیر عن جمیل بن دراج عن زرارة قال قال أبو عبد الله (علیه السلام) یأتی علی الناس زمان یغیب عنهم إمامهم فقلت له ما یصنع الناس فی ذلک الزمان قال یتمسکون بالأمر الذی هم علیه حتی یتبین لهم.
۴۴ - زراره از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: بر مردم روزگاری درآید که امامشان از آنها غایب شود، گفتم: مردم در آن زمان چه می کنند؟ فرمود: به همان امری که بر آن بوده اند متمسک می شوند تا آنکه برایشان روشن شود.
۴۵ - حدثنا المظفر بن جعفر بن المظفر العلوی السمرقندی (رضی الله عنه) قال حدثنا جعفر بن محمد بن مسعود قال حدثنی أبی محمد بن مسعود قال حدثنا أحمد بن علی بن کلثوم قال حدثنی الحسن بن علی الدقاق عن محمد بن أحمد بن أبی قتادة عن أحمد بن هلال عن ابن أبی عمیر عن سعید بن غزوان عن أبی بصیر عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال یکون بعد الحسین تسعة أئمة تاسعهم قائمهم.
۴۵ - ابوبصیر از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: پس از حسین (علیه السلام) نه امام خواهد بود که نهمین آنان قائم ایشان است.
۴۶ - حدثنا المظفر بن جعفر بن المظفر العلوی (رضی الله عنه) قال حدثنا جعفر بن محمد بن مسعود عن أبیه محمد بن مسعود العیاشی قال حدثنا علی بن محمد بن شجاع عن محمد بن عیسی عن یونس عن علی بن أبی حمزة عن أبی بصیر قال قال أبو عبد الله (علیه السلام) إن فی صاحب هذا الأمر سنن من الأنبیاء (علیه السلام) سنة من موسی بن عمران وسنة من عیسی وسنة من یوسف وسنة من محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) فأما سنته من موسی بن عمران فخائف یترقب وأما سنته من عیسی فیقال فیه ما قیل فی عیسی وأما سنته من یوسف فالستر یجعل الله بینه وبین الخلق حجابا یرونه ولا یعرفونه وأما سنته من محمد ص فیهتدی بهداه ویسیر بسیرته.
۴۶ - ابوبصیر گوید: امام صادق (علیه السلام) فرمود: در صاحب این امر سنتهایی از انبیاء وجود دارد، سنتی از موسی بن عمران وسنتی از عیسی وسنتی از یوسف وسنتی از محمد صلوات الله علیهم.
اما سنت او از موسی بن عمران آن است که او نیز خائف ومنتظر است، اما سنت او از عیسی آن است که در حق او نیز همان می گویند که درباره عیسی گفتند، اما سنت او از یوسف مستور بودن استت خداوند بین او وخلق حجابی قرار می دهد، مردم او را می بیند اما نمی شناسند، واما سنت او از محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) آن است که به هدایت او مهتدی می شود وبه سیره او حرکت می کند.
۴۷ - وبهذا الإسناد عن محمد بن مسعود قال حدثنی جبرئیل بن أحمد قال حدثنی موسی بن جعفر بن وهب البغدادی قال حدثنی محمد بن عیسی عن الحسین بن سعید عن القاسم بن محمد عن أبان عن الحارث بن المغیرة قال سألت أبا عبد الله (علیه السلام) هل یکون الناس فی حال لا یعرفون الإمام فقال قد کان یقال ذلک قلت فکیف یصنعون قال یتعلقون بالأمر الأول حتی یستبین لهم الآخر.
۴۷ - حارث بن مغیر گوید: از امام صادق (علیه السلام) پرسیدم: آیا می شود مردم در حالی باشند که امامشان را نشناسند؟ فرمود: چنین گفته شده است، گفتم؛ مردم در آن حال چه می کنند؟ فرمود: به امر اول می آویزد تا آنکه آن دیگر نیز بر آنها روشن شود.
۴۸ - وبهذا الإسناد عن موسی بن جعفر قال حدثنی موسی بن القاسم عن علی بن جعفر عن أبی الحسن موسی بن جعفر (علیه السلام) قال سمعت أبا عبد الله (علیه السلام) یقول فی قول الله (عزَّ وجلَّ) قُلْ أَ رَأَیْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ ماؤُکُمْ غَوْراً فَمَنْ یَأْتِیکُمْ بِماءٍ مَعِینٍ قال أ رأیتم إن غاب عنکم إمامکم فمن یأتیکم بإمام جدید.
۴۸ - از امام موسی کاظم (علیه السلام) روایت شده است که فرمود: از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که در تفسیر این قول خدای تعالی: قل أرأیتم ان أصبح ماؤکم غوراً فمن یأتیکم بماء معین فرمود: بنگرید اگر امامتان غایب شود، چه کسی امامی جدید برای شما می آورد؟.
۴۹ - وبهذا الإسناد عن موسی بن جعفر بن وهب البغدادی قال حدثنی الحسن بن محمد الصیرفی قال حدثنی یحیی بن المثنی العطار عن عبد الله بن بکیر عن عبید بن زرارة قال سمعت أبا عبد الله (علیه السلام) یقول یفقد الناس إمامهم یشهد الموسم فیراهم ولا یرونه.
۴۹ - عبید گوید: از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: مردم امام خود را نیابند، او در موسم حج آنها را می بیند اما آنها او را نمی بینند.
۵۰ - وبهذا الإسناد عن محمد بن مسعود قال وجدت بخط جبرئیل بن أحمد حدثنی العبیدی محمد بن عیسی عن یونس بن عبد الرحمن عن عبد الله بن سنان قال قال أبو عبد الله (علیه السلام) ستصیبکم شبهة فتبقون بلا علم یری ولا إمام هدی ولا ینجو منها إلا من دعا بدعاء الغریق قلت کیف دعاء الغریق قال یقول یا الله یا رحمان یا رحیم یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک فقلت یا الله یا رحمان یا رحیم یا مقلب القلوب والأبصار ثبت قلبی علی دینک قال إن الله (عزَّ وجلَّ) مقلب القلوب والأبصار ولکن قل کما أقول لک یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک.
۵۰ - عبد الله بن سنان از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: به زودی شبهه ای به شما می رسد ودر آن بی نشانه هویدا وامام هدایت بمانید وکسی از آن شبهه نجات نمی یابد مگر آنکه دعای غریق را بخواند، گفتم: دعای غریق چگونه است؟ فرمود: می گویی: یا الله یا رحمن یا رحیم یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک ومن هم گفتم: یا الله یا رحمن یا رحیم یا مقلب القلوب والأبصار ثبت قلبی علی دینک، امام فرمود: خدای تعالی مقلب القلوب والأبصار است ولیکن همچنان که من گفتم بگو: یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک.
۵۱ - حدثنا محمد بن علی بن حاتم النوفلی المعروف بالکرمانی قال حدثنا أبو العباس أحمد بن عیسی الوشاء البغدادی قال حدثنا أحمد بن طاهر القمی قال حدثنا محمد بن بحر بن سهل الشیبانی قال أخبرنا علی بن الحارث عن سعید بن منصور الجواشنی قال أخبرنا أحمد بن علی البدیلی قال أخبرنا أبی عن سدیر الصیرفی قال دخلت أنا والمفضل بن عمر وأبو بصیر وأبان بن تغلب علی مولانا أبی عبد الله الصادق (علیه السلام) فرأیناه جالسا علی التراب وعلیه مسح خیبری مطوق بلا جیب مقصر الکمین وهو یبکی بکاء الواله الثکلی ذات الکبد الحری قد نال الحزن من وجنتیه وشاع التغییر فی عارضیه وأبلی الدموع محجریه وهو یقول سیدی غیبتک نفت رقادی وضیقت علی مهادی وابتزت منی راحة فؤادی سیدی غیبتک أوصلت مصابی بفجائع الأبد وفقد الواحد بعد الواحد یفنی الجمع والعدد فما أحس بدمعة ترقی من عینی وأنین یفتر من صدری عن دوارج الرزایا وسوالف البلایا إلا مثل بعینی عن غوابر أعظمها وأفضعها وبواقی أشدها وأنکرها ونوائب مخلوطة بغضبک ونوازل معجونة بسخطک قال سدیر فاستطارت عقولنا ولها وتصدعت قلوبنا جزعا من ذلک الخطب الهائل والحادث الغائل وظننا أنه سمت لمکروهه قارعة أو حلت به من الدهر بائقة فقلنا لا أبکی الله یا ابن خیر الوری عینیک من أیة حادثة تستنزف دمعتک وتستمطر عبرتک وأیة حالة حتمت علیک هذا المأتم قال فزفر الصادق (علیه السلام) زفرة انتفخ منها جوفه واشتد عنها خوفه وقال ویلکم نظرت فی کتاب الجفر صبیحة هذا الیوم وهو الکتاب المشتمل علی علم المنایا والبلایا والرزایا وعلم ما کان وما یکون إلی یوم القیامة الذی خص الله به محمدا والأئمة من بعده (علیه السلام) وتأملت منه مولد قائمنا وغیبته وإبطاءه وطول عمره وبلوی المؤمنین فی ذلک الزمان وتولد الشکوک فی قلوبهم من طول غیبته وارتداد أکثرهم عن دینهم وخلعهم ربقة الإسلام من أعناقهم التی قال الله تقدس ذکره وکُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِی عُنُقِهِ یعنی الولایة فأخذتنی الرقة واستولت علی الأحزان فقلنا یا ابن رسول الله کرمنا وفضلنا بإشراکک إیانا فی بعض ما أنت تعلمه من علم ذلک قال إن الله تبارک وتعالی أدار للقائم منا ثلاثة أدارها فی ثلاثة من الرسل (علیه السلام) قدر مولده تقدیر مولد موسی (علیه السلام) وقدر غیبته تقدیر غیبة عیسی (علیه السلام) وقدر إبطاءه تقدیر إبطاء نوح (علیه السلام) وجعل له من بعد ذلک عمر العبد الصالح أعنی الخضر (علیه السلام) دلیلا علی عمره فقلنا له اکشف لنا یا ابن رسول الله عن وجوه هذه المعانی قال (علیه السلام) أما مولد موسی (علیه السلام) فإن فرعون لما وقف علی أن زوال ملکه علی یده أمر بإحضار الکهنة فدلوه علی نسبه وأنه یکون من بنی إسرائیل ولم یزل یأمر أصحابه بشق بطون الحوامل من نساء بنی إسرائیل حتی قتل فی طلبه نیفا وعشرین ألف مولود وتعذر علیه الوصول إلی قتل موسی (علیه السلام) بحفظ الله تبارک وتعالی إیاه وکذلک بنو أمیة وبنو العباس لما وقفوا علی أن زوال ملکهم وملک الأمراء والجبابرة منهم علی ید القائم منا ناصبونا العداوة ووضعوا سیوفهم فی قتل آل الرسول (صلی الله علیه وآله وسلم) وإبادة نسله طمعا منهم فی الوصول إلی قتل القائم ویأبی الله (عزَّ وجلَّ) أن یکشف أمره لواحد من الظلمة إلا أن یتم نوره ولو کره المشرکون وأما غیبة عیسی (علیه السلام) فإن الیهود والنصاری اتفقت علی أنه قتل فکذبهم الله جل ذکره بقوله وما قَتَلُوهُ وما صَلَبُوهُ ولکِنْ شُبِّهَ لَهُمْ کذلک غیبة القائم فإن الأمة ستنکرها لطولها فمن قائل یهذی بأنه لم یولد وقائل یقول إنه یتعدی إلی ثلاثة عشر وصاعدا وقائل یعصی الله (عزَّ وجلَّ) بقوله إن روح القائم ینطق فی هیکل غیره وأما إبطاء نوح (علیه السلام) فإنه لما استنزلت العقوبة علی قومه من السماء بعث الله (عزَّ وجلَّ) الروح الأمین (علیه السلام) بسبع نویات فقال یا نبی الله إن الله تبارک وتعالی یقول لک إن هؤلاء خلائقی وعبادی ولست أبیدهم بصاعقة من صواعقی إلا بعد تأکید الدعوة وإلزام الحجة فعاود اجتهادک فی الدعوة لقومک فإنی مثیبک علیه واغرس هذه النوی فإن لک فی نباتها وبلوغها وإدراکها إذا أثمرت الفرج والخلاص فبشر بذلک من تبعک من المؤمنین فلما نبتت الأشجار وتأزرت وتسوقت وتغصنت وأثمرت وزها التمر علیها بعد زمان طویل استنجز من الله سبحانه وتعالی العدة فأمره الله تبارک وتعالی أن یغرس من نوی تلک الأشجار ویعاود الصبر والاجتهاد ویؤکد الحجة علی قومه فأخبر بذلک الطوائف التی آمنت به فارتد منهم ثلاثمائة رجل وقالوا لو کان ما یدعیه نوح حقا لما وقع فی وعد ربه خلف ثم إن الله تبارک وتعالی لم یزل یأمره عند کل مرة بأن یغرسها مرة بعد أخری إلی أن غرسها سبع مرات فما زالت تلک الطوائف من المؤمنین ترتد منه طائفة بعد طائفة إلی أن عاد إلی نیف وسبعین رجلا فأوحی الله تبارک وتعالی عند ذلک إلیه وقال یا نوح الآن أسفر الصبح عن اللیل لعینک حین صرح الحق عن محضه وصفا الأمر والإیمان من الکدر بارتداد کل من کانت طینته خبیثة فلو أنی أهلکت الکفار وأبقیت من قد ارتد من الطوائف التی کانت آمنت بک لما کنت صدقت وعدی السابق للمؤمنین الذین أخلصوا التوحید من قومک واعتصموا بحبل نبوتک بأن أستخلفهم فی الأرض وأمکن لهم دینهم وأبدل خوفهم بالأمن لکی تخلص العبادة لی بذهاب الشک من قلوبهم وکیف یکون الاستخلاف والتمکین وبدل الخوف بالأمن منی لهم مع ما کنت أعلم من ضعف یقین الذین ارتدوا وخبث طینهم وسوء سرائرهم التی کانت نتائج النفاق وسنوح الضلالة فلو أنهم تسنموا منی الملک الذی أوتی المؤمنین وقت الاستخلاف إذا أهلکت أعداءهم لنشقوا روائح صفاته ولاستحکمت سرائر نفاقهم تأبدت حبال ضلالة قلوبهم ولکاشفوا إخوانهم بالعداوة وحاربوهم علی طلب الرئاسة والتفرد بالأمر والنهی وکیف یکون التمکین فی الدین وانتشار الأمر فی المؤمنین مع إثارة الفتن وإیقاع الحروب کلا واصْنَعِ الْفُلْکَ بِأَعْیُنِنا ووَحْیِنا قال الصادق (علیه السلام) وکذلک القائم فإنه تمتد أیام غیبته لیصرح الحق عن محضه ویصفو الإیمان من الکدر بارتداد کل من کانت طینته خبیثة من الشیعة الذین یخشی علیهم النفاق إذا أحسوا بالاستخلاف والتمکین والأمن المنتشر فی عهد القائم (علیه السلام) قال المفضل فقلت یا ابن رسول الله فإن هذه النواصب تزعم أن هذه الآیة نزلت فی أبی بکر وعمر وعثمان وعلی (علیه السلام) فقال لا یهدی الله قلوب الناصبة متی کان الدین الذی ارتضاه الله ورسوله متمکنا بانتشار الأمن فی الأمة وذهاب الخوف من قلوبها وارتفاع الشک من صدورها فی عهد واحد من هؤلاء وفی عهد علی (علیه السلام) مع ارتداد المسلمین والفتن التی تثور فی أیامهم والحروب التی کانت تنشب بین الکفار وبینهم ثم تلا الصادق (علیه السلام) حَتَّی إِذَا اسْتَیْأَسَ الرُّسُلُ وظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ کُذِبُوا جاءَهُمْ نَصْرُنا وأما العبد الصالح أعنی الخضر (علیه السلام) فإن الله تبارک وتعالی ما طول عمره لنبوة قدرها له ولا لکتاب ینزله علیه ولا لشریعة ینسخ بها شریعة من کان قبله من الأنبیاء ولا لإمامة یلزم عباده الاقتداء بها ولا لطاعة یفرضها له بلی إن الله تبارک وتعالی لما کان فی سابق علمه أن یقدر من عمر القائم (علیه السلام) فی أیام غیبته ما یقدر وعلم ما یکون من إنکار عباده بمقدار ذلک العمر فی الطول طول عمر العبد الصالح فی غیر سبب یوجب ذلک إلا لعلة الاستدلال به علی عمر القائم (علیه السلام) ولیقطع بذلک حجة المعاندین لئلا یکون للناس علی الله حجة.
۵۱ - سدیر صیرفی می گوید: من ومفضل بن عمر وابوبصیر وابان بن تغلب بر مولایمان امام صادق (علیه السلام) وارد شدیم که بر خاک نشسته وجبه خیبری طوقدار بی گریبان آستین کوتاهی در بر او بود واو مانند مادر فرزند مرده شیدای جگر سوخته ای می گریست واندوه تا وجناتش رسیده وگونه هایش دگرگون شده ودیدگانش پر از اشک گردیده است ومی گوید:
ای آقای من! غیبت تو خواب از دیدگانم ربوده وبسترم را بر من تنگ ساخته وآسایش قلبم را از من سلب نموده است. ای آقای من! غیبت تو اندوه مرا به فجایع ابدی پیوند داده، وفقدان یکی پس از دیگری جمع وشمار را نابود کرده است، من دیگر احساس نمی کنم اشکی را که از دیدگانم بر گریبانم روان است وناله ای را که از مصائب وبلایای گذشته از سینه ام سر می کشد، جز آنچه را که در برابر دیدگانم مجسم است واز همه گرفتاریها بزرگتر وجانگذازتر وسخت تر وناآشناتر است، ناملایماتی که با غضب تو در آمیخته ومصائبی که با خشم تو عجین شده است.
سدیر گوید: چون امام صادق (علیه السلام) را در چنین حالی دیدیم از شدت وله عقل از سرمان پرید وبه واسطه آن رخداد هائل وپدیده وحشتناک واز شدت جزع قلوبمان چاک گردید وپنداشتیم که آن نشانه مکروهی کوبنده ویا مصیبتی از مصائب روزگار است که بر وی نازل شده است. وگفتیم: ای فرزند بهترین خلایق! چشمانت گریان مباد! از چه حادثه ای اشکتان روان وسرشک از دیدگانتان ریزان است؟ وکدام حالتی است که این ماتم را بر شما واجب کرده است؟ گوید: امام صادق (علیه السلام) نفس عمیقی کشید که بر اثر آن درونش برآمد وهراسش افزون شد وفرمود: وای بر شما صبح امروز در کتاب جفر می نگریستم وآن کتابی است که مشتمل بر علم منایا وبلایا ومصائب عظیمه وعلم ما کان وما یکون تا روز قیامت است، همان کتابی که خدای تعالی آن را به محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) وائمه پس از او (علیهم السلام) اختصاص داده است ودر فصولی از آن می نگریستم، میلاد قائم ما وغیبتش وتأخیر کردن وطول عمرش وبلوای مؤمنان در آن زمان وپیدایش شکوک در قلوب آنها به واسطه طول غیبت ومرتد شدن آنها از دینشان وبرکندن رشته اسلام از گردنهایشان که خدای تعالی فرموده است: وکان انسان الزمناه طایره فی عنقه که مقصود از آن ولایت است وپس از آنکه در آن فصول نگریستم رقتی مرا فرا گرفت واندوه بر من مستولی شد. گفتیم: ای فرزند رسول خدا! ما را مشرف وگرامی بدار ودر بعضی از آنچه در این باب می دانی شریک گردان!
فرمود: خدای تعالی در قائم ما سه خصلت جاری ساخته که آن خصلتها در سه تن از پیامبران نیز جاری بوده است: مولدش را چون مولد موسی وغیبتش را مانند غیبت عیسی وتأخیر کردنش را مانند تأخیر کردن نوح مقدر کرده است وبعد از آن عمر عبد صالح - یعنی خضر (علیه السلام) - را دلیلی بر عمر او قرار داده است. به آن حضرت گفتیم: ای فرزند رسول خدا! اگر ممکن است وجوه این معانی را برای ما توضیح دهید.
فرمود: اما تولد موسی (علیه السلام)، چون فرعون واقف شد که زوال پادشاهی او به دست موسی است، دستور داد که کاهنان را حاضر کنند وآنها وی را از نسب موسی آگاه کردند وگفتند که وی از بنی اسرائیل است وفرعون به کارگزاران خود دستور می داد که شکم زنان باردار بنی اسرائیل را پاره کنند وحدود بیست وچند هزار نوزاد را کشت اما نتوانست به کشتن موسی (علیه السلام) دست یابد زیرا او در حفظ وحمایت خدای تعالی بود وبنی امیه وبنی عباس نیز چنین اند، وقتی واقف شدند که زوال پادشاهی آنها وپادشاهی امیران وستمگران آنها به دست قائم ماست، با ما به دشمنی برخاستند ودر قتل آل رسول (صلی الله علیه وآله وسلم) ونابودی نسل او شمشیر کشیدند به طمع آنکه بر قتل قائم دسترسی پیدا کنند، اما خدای تعالی امر خود را مکشوف یکی از ظلمه نمی سازد ونور خود را کامل می کند، گر چه مشرکان را ناخوش آید.
و اما غیبت عیسی (علیه السلام)، یهود ونصاری اتفاق کردند که او کشته شده است، اما خدای تعالی با این قول خود آنان را تکذیب فرمود: وما قتلوه وما صلبوه ولکن شبه لهم وغیبت قائم نیز چنین است، زیرا این امت به واسطه طول مدتش آن را انکار می کند، پس گوینده ای به هذیان گوید او متولد نشده است، وگوینده ای دیگر گوید: او مرده است، وگوینده ای دیگر این کلام کفرآمیز را گوید که یازدهمین ما ائمه عقیم است، وگوینده ای دیگر با این کلام از دین خارج شود که تعداد ائمه به سیزده ویا بیشتر رسیده است، وگوینده ای دیگر به نافرمانی خدای تعالی پرداخته وگوید روح قائم در جسد دیگری سخن می گوید.
اما تأخیر کردن نوح (علیه السلام) چنین است که چون خداوند برای قوم خود طلب عقوبت کرد، خدای تعالی روح الأمین (علیه السلام) را با هفت هسته خرما به نزد وی فرستاد وبه او گفت: ای پیامبر خدا! خدای تعالی به تو می گوید: اینها خلایق وبندگان من هستند وآنها را با صاعقه ای از صواعق خود نابود نمی کنم مگر پس از تأکید کردن دعوت والزام ساختن حجت، پس بار دیگر در دعوت قومت تلاش کن که من به تو ثواب خواهم داد واین هسته ها را بکار وفرج وخلاص تو آنگاه است که آنها بروید وبزرگ شود ومیوه به بار آورد واین مژده را به مؤمنان پیرو خود بده.
و چون پس از زمانی طولانی درختها روئید وپوست گرفت ودارای ساقه وشاخه شد ومیوه داد وبه بار نشست از خدای تعالی درخواست کرد که وعده را عملی سازد، اما خدای تعالی فرمان داد که هسته این درختها را بکارد ودوباره صبر وتلاش کند وحجت را بر قومش تأکید کند واو نیز آن را به طوائفی که به او ایمان آورده بودند گزارش کرد وسیصد تن از آنان از دین برگشتند وگفتند: اگر مدعای نوح حق بوده ودر وعده پروردگارش خلفی واقع نمی شد.
سپس خدای تعالی هر بار دستور می داد که هسته ها را بکارد ونوح نیز هفت مرتبه آنها را کاشت وهر مرتبه طوائفی از مؤمنین از دین بر می گشتند تا آنکه هفتاد وچند نفر بیشتر باقی نماندند. آنگاه خدای تعالی وحی فرمود که ای نوح! هم اکنون صبح روشن از پس شب تار دمیده وحق محض وصافی از ناخالص وکدر آن جدا شد، زیرا بدطینتان از دین بیرون رفتند واگر من کفار را نابود می کردم واین طوائف از دین بیرون شده را باقی می گذاشتم به وعده خود درباره مومنانی که در توحید با اخلاص بودند وبه رشته نبوت تو متمسک بودند وفا نکرده بودم، زیرا من وعده کرده بودم که آنان را جانشین زمین کنم ودینشان را استوار سازم وخوفشان را مبدل به امن نمایم تا با رفتن شک از قلوب آنها عبادت من خالص شود، وچگونه این جانشینی واستواری وتبدیل خوف به امن ممکن بود در حالی که ضعف یقین از دین بیرون شدگان وخبث طینت وسوء سریرت آنها - که از نتایج نفاق است - وگمراه شدن آنها را می دانستم، واگر رائحه سلطنت مؤمنان را آن هنگام که ایشان را جانشین زمین ساخته وبر تخت سلطنت نشانده ودشمنانشان را نابود می سازم استشمام می کردند، باطن نفاقشان را مستحکم کرده ودشمنی با برادرانشان را آشکار می کردند ودر طلب ریاست وفرماندهی با آنها می جنگیدند وبا وجود فتنه انگیزی وجنگ ونزاع بین ایشان چگونه تمکین واستواری در دین واعلاء امر مؤمنین ممکن خواهد بود، خیر چنین نیست فاصنع الفلک بأعیننا ووحینا.
امام صادق (علیه السلام) فرمود: قائم (علیه السلام) نیز چنین است زیرا ایام غیبت او طولانی می شود تا حق محض وایمان صافی از کدر آن مشخص شود وهر کسی که از شیعیان طینت ناپاکی دارد از دین بیرون رود، کسانی که ممکن است چون استخلاف وتمکین وامنیت منتشره در عهد قائم (علیه السلام) را احساس کنند نفاق ورزند.
مفضل گوید: گفتم ای فرزند رسول خدا! این نواصب می پندارند که این آیه (یعنی آیه ۵۵ سوره نور) در شأن ابوبکر وعمر وعثمان وعلی (علیه السلام) نازل شده است، فرمود: خداوند قلوب نواصب را هدایت نمی کند، چه زمانی دینی که خدا ورسولش از آن خشنود بوده اند متمکن واستوار وبرقرار بوده وامنیت در میان امت منتشر وخوف از قلوبشان رخت بر بسته از سینه های آنها مرتفع شده است؟ آیا در عهد آن خلفای سه گانه؟ یا در عهد علی (علیه السلام) که مسلمین مرتد شدند وفتنه هایی برپا شد وجنگهایی بین مسلمین وکفار به وقوع پیوست؟ سپس امام صادق (علیه السلام) این آیه را تلاوت فرمودند: حتی اذا استیأس الرسل وظنوا أنهم قد کذبوا جاءهم نصرنا
و اما عبد صالح - یعنی خضر - خدای تعالی عمر او را طولانی ساخته است، ولی نه بخاطر نبوتی که برای وی تقدیر کرده است ویا کتابی که بر وی فرو فرستد ویا شریعتی که به واسطه آن شرایع انبیاء پیشین را نسخ کند ویا امامتی که بر بندگانش اقتداء به آن لازم باشد ویا طاعتی که انجام دادن آن بر وی واجب باشد (که حضرت پیامبر ویا امام نبوده است) بلکه چون در علم خداوند گذشته بود که عمر قائم (علیه السلام) در دوران غیبتش طولانی خواهد شد، تا بجائی که بندگانش آنرا به واسطه طولانی بودنش انکار کنند، عمر بنده صالح خود را طولانی کرد تا از طول عمر او به طول عمر قائم (علیه السلام) استدلال شود وحجت معاندان منقطع گردد وبرای مردم علیه خداوند حجتی نباشد.
۵۴ - حدثنا المظفر بن جعفر بن المظفر العلوی السمرقندی (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن جعفر بن مسعود وحیدر بن محمد بن نعیم السمرقندی جمیعا عن محمد مسعود العیاشی قال حدثنی علی بن محمد بن شجاع عن محمد بن عیسی عن یونس بن عبد الرحمن عن علی بن أبی حمزة عن أبی بصیر قال قال الصادق جعفر بن محمد (علیه السلام) فی قول الله (عزَّ وجلَّ) یَوْمَ یَأْتِی بَعْضُ آیاتِ رَبِّکَ لا یَنْفَعُ نَفْساً إِیمانُها لَمْ تَکُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ کَسَبَتْ فِی إِیمانِها خَیْراً یعنی خروج القائم المنتظر منا ثم قال (علیه السلام) یا أبا بصیر طوبی لشیعة قائمنا المنتظرین لظهوره فی غیبته والمطیعین له فی ظهوره أولئک أولیاء الله الذین لا خوف علیهم ولا هم یحزنون.
۵۴ - ابوبصیر از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که در تفسیر این قول خدای تعالی: یوم یأتی بعض آیات ربک لاینفع نفساً ایمانها لم تکن آمنت من قبل أو کسبت فی ایمانها خیراً فرمود: یعنی خروج قائم منتظر ما، سپس فرمود: ای ابابصیر! خوشا بحال شیعیان قائم ما، کسانی که در غیبتش منتظر ظهور او هستند ودر حال ظهورش نیز فرمانبردار اویند، آنان اولیای خدا هستند که نه خوفی بر آنهاست ونه اندوهگین می شوند.
۵۵ - حدثنا المظفر بن جعفر بن المظفر العلوی السمرقندی (رضی الله عنه) قال حدثنا جعفر بن محمد بن مسعود عن أبیه محمد بن مسعود العیاشی عن جعفر بن أحمد عن العمرکی بن علی البوفکی عن الحسن بن علی بن فضال عن مروان بن مسلم عن أبی بصیر قال قال الصادق جعفر بن محمد (علیه السلام) طوبی لمن تمسک بأمرنا فی غیبة قائمنا فلم یزغ قلبه بعد الهدایة فقلت له جعلت فداک وما طوبی قال شجرة فی الجنة أصلها فی دار علی بن أبی طالب (علیه السلام) ولیس من مؤمن إلا وفی داره غصن من أغصانها وذلک قول الله (عزَّ وجلَّ) طُوبی لَهُمْ وحُسْنُ مَآبٍ.
۵۵ - ابوبصیر از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: خوشا به حال کسی که در غیبت قائم ما به امر ما تمسک جوید وقلبش پس از هدایت منحرف نشود، گفتم: فدای شما شوم طوبی چیست؟ فرمود: درختی در بهشت است که ریشه آن در سرای علی بن ابی طالب (علیه السلام) است وهیچ مؤمنی نیست جز آنکه شاخه ای از شاخه های آن درخت در سرای اوست وآن همان قول خدای تعالی است که فرمود:
طوبی لهم وحسن مآب.
۵۶ - حدثنا علی بن أحمد بن محمد بن عمران الدقاق قال حدثنا محمد بن أبی عبد الله الکوفی قال حدثنا موسی بن عمران النخعی عن عمه الحسین بن یزید النوفلی عن علی بن أبی حمزة عن أبی بصیر قال قلت للصادق جعفر بن محمد (علیه السلام) یا ابن رسول الله إنی سمعت من أبیک (علیه السلام) أنه قال یکون بعد القائم اثنا عشر مهدیا فقال إنما قال اثنا عشر مهدیا ولم یقل اثنا عشر إماما ولکنهم قوم من شیعتنا یدعون الناس إلی موالاتنا ومعرفة حقنا.
۵۶ - ابوبصیر گوید: به امام صادق (علیه السلام) گفتم: ای فرزند رسول خدا! من از پدر شما شنیدم که می فرمود: پس از قائم دوازده مهدی خواهد بود، امام صادق (علیه السلام) فرمود: دوازده مهدی گفته است نه دوازده امام آنها قومی از شیعیان ما هستند که مردم را به موالات ومعرفت حق ما می خوانند.
۵۷ - حدثنا علی بن أحمد بن محمد بن عمران الدقاق (رضی الله عنه) قال حدثنا حمزة بن القاسم العلوی العباسی قال حدثنا جعفر بن محمد بن مالک الکوفی الفزاری قال حدثنا محمد بن الحسین بن زید الزیات قال حدثنا محمد بن زیاد الأزدی عن المفضل بن عمر عن الصادق جعفر بن محمد (علیه السلام) قال سألته عن قول الله (عزَّ وجلَّ) وإِذِ ابْتَلی إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ ما هذه الکلمات قال هی الکلمات التی تلقاها آدم من ربه فتاب الله علیه وهو أنه قال أسألک بحق محمد وعلی وفاطمة والحسن والحسین إلا تبت علی فتاب الله علیه إنه هو التواب الرحیم فقلت له یا ابن رسول الله فما یعنی (عزَّ وجلَّ) بقوله فَأَتَمَّهُنَّ قال یعنی فأتمهن إلی القائم اثنی عشر إماما تسعة من ولد الحسین (علیه السلام) قال المفضل فقلت یا ابن رسول الله فأخبرنی عن قول الله (عزَّ وجلَّ) وجَعَلَها کَلِمَةً باقِیَةً فِی عَقِبِهِ قال یعنی بذلک الإمامة جعلها الله تعالی فی عقب الحسین إلی یوم القیامة قال فقلت له یا ابن رسول الله فکیف صارت الإمامة فی ولد الحسین دون ولد الحسن (علیه السلام) وهما جمیعا ولدا رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) وسبطاه وسیدا شباب أهل الجنة فقال (علیه السلام) إن موسی وهارون کانا نبیین مرسلین وأخوین فجعل الله (عزَّ وجلَّ) النبوة فی صلب هارون دون صلب موسی (علیه السلام) ولم یکن لأحد أن یقول لم فعل ذلک وإن الإمامة خلافة الله (عزَّ وجلَّ) فی أرضه ولیس لأحد أن یقول لم جعله الله فی صلب الحسین دون صلب الحسن (علیه السلام) لأن الله تبارک وتعالی هو الحکیم فی أفعاله لا یُسْئَلُ عَمَّا یَفْعَلُ وهُمْ یُسْئَلُونَ.
۵۷ - مفضل بن عمر گوید: از امام صادق (علیه السلام) از این قول خدای سبحان پرسش کردم واذ ابتلی ابراهیم ربه بکلمات. که این چه کلماتی است؟ فرمود: همان کلماتی است که آدم آن را از پروردگارش دریافت کرد وبر زبان جاری نمود وخداوند توبه اش را پذیرفت وآن این کلمات است که گفت: أسألک بحق محمد وعلی وفاطمه والحسن والحسین الا تبت علی وخداوند توبه او را پذیرفت که او تواب ورحیم است. گفتم: ای فرزند رسول خدا! منظور خدای تعالی از جمله فأتهن چه بوده است؟ فرمود: یعنی ائمه دوازده گاه را به قائم تمام می کند که نه امام آنها از فرزندان حسین (علیه السلام) خواهند بود.
مفضل گوید: گفتم: ای فرزند رسول خدا! مرا از معنی این کلام الهی که می فرماید: وجعلنا کلمه باقیه فی عقبه آگاه کنید: فرمود مقصود از آن امامت است که خدای تعالی آن را تا روز قیامت در دنباله حسین (علیه السلام) قرار داد. گوید: گفتم: ای فرزند رسول خدا! چرا امامت اختصاص به فرزندان حسین (علیه السلام) یافت نه فرزندان حسن (علیه السلام)، در حالی که آنها هر دو فرزندان رسول خدا ودو سبط او وسید جوانان بهشت هستند؟ فرمود: موسی وهارون دو پیامبر مرسل ودو برادر بودند وخدای تعالی پیامبری را در سلاله هارون قرار داد نه در سلاله موسی، هیچیک از آن دو پیامبر را نسزد که بگوید: چرا خداوند چنین کرده است؟ وامامت مأموریت از سوی حق تعلای در زمین است وهیچکس را نسزد که بگوید: چرا آنرا در سلاله حسین قرار داده است ونه حسن، زیرا خدای تعالی در جمیع افعالش حکیم است از کردارش پرسش نشود اما از افعال آنها پرسش شود.

باب ۳۴: ما روی عن أبی الحسن موسی بن جعفر فی النص علی القائم (علیه السلام) وغیبته وأنه الثانی عشر من الأئمة

باب ۳۴: روایات امام موسی کاظم (علیه السلام) درباره قائم (علیه السلام) وغیبت او

۱ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن (رضی الله عنهما) قالا حدثنا سعد بن عبد الله عن الحسن بن عیسی بن محمد بن علی بن جعفر عن أبیه عن جده محمد بن علی عن علی بن جعفر عن أخیه موسی بن جعفر (علیه السلام) قال إذا فقد الخامس من ولد السابع فالله الله فی أدیانکم لا یزیلنکم أحد عنها یا بنی إنه لا بد لصاحب هذا الأمر من غیبة حتی یرجع عن هذا الأمر من کان یقول به إنما هی محنة من الله (عزَّ وجلَّ) امتحن بها خلقه ولو علم آباؤکم وأجدادکم دینا أصح من هذا لاتبعوه فقلت یا سیدی وما الخامس من ولد السابع فقال یا بنی عقولکم تضعف عن ذلک وأحلامکم تضیق عن حمله ولکن إن تعیشوا فسوف تدرکونه.
۱ - علی بن جعفر از برادر خود امام کاظم (علیه السلام) روایت کند که فرمود: چون پنجمین امام از فرزندان امام هفتمین غایب شود الله الله در دینتان مراقب باشید کسی آن را از شما زایل نسازد، ای فرزندان من! بناچار صاحب الأمر غیبتی دارد تا به غایتی که معتقدان به این امر از آن باز گردند، این محنتی است که خدای تعالی خلقش را به واسطه آن بیازماید واگر پدران واجداد شما دینی بهتر از این می شناختند از آن پیروی می کردند. گفتم: ای آقای من! پنجمین از فرزندان هفتمین کیست؟ فرمود: ای فرزندان من! عقلهای شما از درک آن ناتوان است وخردهای شما تاب تحمل آن را ندارد ولیکن اگر بمانید او را درک خواهید کرد.
۲ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله قال حدثنا الحسن بن موسی الخشاب عن العباس بن عامر القصبانی قال سمعت أبا الحسن موسی بن جعفر (علیه السلام) یقول صاحب هذا الأمر من یقول الناس لم یولد بعد.
۲ - عباس بن عامر قصبانی گوید: از امام موسی کاظم (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: صاحب این امر کسی است که مردم می گویند هنوز متولد نشده است.
۳ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله قال حدثنا أحمد بن محمد بن عیسی عن موسی بن القاسم عن معاویة بن وهب البجلی وأبی قتادة علی بن محمد بن حفص عن علی بن جعفر عن أخیه موسی بن جعفر (علیه السلام) قال قلت ما تأویل قول الله (عزَّ وجلَّ) قُلْ أَ رَأَیْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ ماؤُکُمْ غَوْراً فَمَنْ یَأْتِیکُمْ بِماءٍ مَعِینٍ فقال إذا فقدتم إمامکم فلم تروه فما ذا تصنعون.
۳ - علی بن جعفر گوید: به برادرم امام کاظم (علیه السلام) گفتم: تأویل این کلام الهی چیست: قل أرأیتم ان أصبح ماؤکم غوراً فمن یأتیکم بماء معین فرمود: چون امامتان مفقود گردد واو را نبینید چه خواهید کرد؟
۴ - حدثنا أحمد بن زیاد بن جعفر الهمدانی (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن إبراهیم بن هاشم عن أبیه عن محمد بن خالد البرقی عن علی بن حسان عن داود بن کثیر الرقی قال سألت أبا الحسن موسی بن جعفر (علیه السلام) عن صاحب هذا الأمر قال هو الطرید الوحید الغریب الغائب عن أهله الموتور بأبیه (علیه السلام).
۴ - داود بن کثیر رقی گوید: از امام کاظم (علیه السلام) پرسیدم صاحب الأمر کیست؟ فرمود: او مطرود ویگانه وغریب وغائب از خاندان خود وخونخواه پدرش می باشد.
۵ - حدثنا أحمد بن زیاد بن جعفر الهمدانی (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن إبراهیم بن هاشم عن أبیه عن صالح بن السندی عن یونس بن عبد الرحمن قال دخلت علی موسی بن جعفر (علیه السلام) فقلت له یا ابن رسول الله أنت القائم بالحق فقال أنا القائم بالحق ولکن القائم الذی یطهر الأرض من أعداء الله (عزَّ وجلَّ) ویملؤها عدلا کما ملئت جورا وظلما هو الخامس من ولدی له غیبة یطول أمدها خوفا علی نفسه یرتد فیها أقوام ویثبت فیها آخرون ثم قال (علیه السلام) طوبی لشیعتنا المتمسکین بحبلنا فی غیبة قائمنا الثابتین علی موالاتنا والبراءة من أعدائنا أولئک منا ونحن منهم قد رضوا بنا أئمة ورضینا بهم شیعة فطوبی لهم ثم طوبی لهم وهم والله معنا فی درجاتنا یوم القیامة قال مصنف هذا الکتاب (رضی الله عنه) إحدی العلل التی من أجلها وقعت الغیبة الخوف کما ذکر فی هذا الحدیث وقد کان موسی بن جعفر (علیه السلام) فی ظهوره کاتما لأمره وکان شیعته لا تختلف إلیه ولا یجترون علی الإشارة خوفا من طاغیة زمانه حتی أن هشام بن الحکم لما سئل فی مجلس یحیی بن خالد عن الدلالة علی الإمام أخبر بها فلما قیل له من هذا الموصوف قال صاحب القصر أمیر المؤمنین هارون الرشید وکان هو خلف الستر قد سمع کلامه فقال أعطانا والله من جراب النورة فلما علم هشام أنه قد أتی هرب وطلب فلم یقدر علیه وخرج إلی الکوفة ومات بها عند بعض الشیعة فلم یکف الطلب عنه حتی وضع میتا بالکناسة وکتبت رقعة ووضعت معه هذا هشام بن الحکم الذی یطلبه أمیر المؤمنین حتی نظر إلیه القاضی والعدول وصاحب المعونة والعامل فحینئذ کف الطاغیة عن الطلب عنه.
ذکر کلام هشام بن الحکم (رضی الله عنه) فی هذا المجلس وما آل إلیه أمره حدثنا أحمد بن زیاد الهمدانی والحسین بن إبراهیم بن ناتانة (رضی الله عنهما) قالا حدثنا علی بن إبراهیم بن هاشم عن أبیه عن محمد بن أبی عمیر قال أخبرنی علی الأسواری قال کان لیحیی بن خالد مجلس فی داره یحضره المتکلمون من کل فرقة وملة یوم الأحد فیتناظرون فی أدیانهم یحتج بعضهم علی بعض فبلغ ذلک الرشید فقال لیحیی بن خالد یا عباسی ما هذا المجلس الذی بلغنی فی منزلک یحضره المتکلمون قال یا أمیر المؤمنین ما شیء مما رفعنی به أمیر المؤمنین وبلغ بی من الکرامة والرفعة أحسن موقعا عندی من هذا المجلس فإنه یحضره کل قوم مع اختلاف مذاهبهم فیحتج بعضهم علی بعض ویعرف المحق منهم ویتبین لنا فساد کل مذهب من مذاهبهم فقال له الرشید أنا أحب أن أحضر هذا المجلس وأسمع کلامهم علی أن لا یعلموا بحضوری فیحتشمونی ولا یظهروا مذاهبهم قال ذلک إلی أمیر المؤمنین متی شاء قال فضع یدک علی رأسی أن لا تعلمهم بحضوری ففعل ذلک وبلغ الخبر المعتزلة فتشاوروا بینهم وعزموا علی أن لا یکلموا هشاما إلا فی الإمامة لعلمهم بمذهب الرشید وإنکاره علی من قال بالإمامة قال فحضروا وحضر هشام وحضر عبد الله بن یزید الإباضی وکان من أصدق الناس لهشام بن الحکم وکان یشارکه فی التجارة فلما دخل هشام سلم علی عبد الله بن یزید من بینهم فقال یحیی بن خالد لعبد الله بن یزید یا عبد الله کلم هشاما فیما اختلفتم فیه من الإمامة فقال هشام أیها الوزیر لیس لهم علینا جواب ولا مسألة إن هؤلاء قوم کانوا مجتمعین معنا علی إمامة رجل ثم فارقونا بلا علم ولا معرفة فلا حین کانوا معنا عرفوا الحق ولا حین فارقونا علموا علی ما فارقونا فلیس لهم علینا مسألة ولا جواب فقال بیان وکان من الحروریة أنا أسألک یا هشام أخبرنی عن أصحاب علی یوم حکموا الحکمین أ کانوا مؤمنین أم کافرین قال هشام کانوا ثلاثة أصناف صنف مؤمنون وصنف مشرکون وصنف ضلال فأما المؤمنون فمن قال مثل قولی إن علیا (علیه السلام) إمام من عند الله (عزَّ وجلَّ) ومعاویة لا یصلح لها ف آمنوا بما قال الله (عزَّ وجلَّ) فی علی (علیه السلام) وأقروا به وأما المشرکون فقوم قالوا علی إمام ومعاویة یصلح لها فأشرکوا إذ أدخلوا معاویة مع علی (علیه السلام) وأما الضلال فقوم خرجوا علی الحمیة والعصبیة للقبائل والعشائر فلم یعرفوا شیئا من هذا وهم جهال قال فأصحاب معاویة ما کانوا قال کانوا ثلاثة أصناف صنف کافرون وصنف مشرکون وصنف ضلال فأما الکافرون فالذین قالوا إن معاویة إمام وعلی لا یصلح لها فکفروا من جهتین إذ جحدوا إماما من الله (عزَّ وجلَّ) ونصبوا إماما لیس من الله وأما المشرکون فقوم قالوا معاویة إمام وعلی یصلح لها فأشرکوا معاویة مع علی (علیه السلام) وأما الضلال فعلی سبیل أولئک خرجوا للحمیة والعصبیة للقبائل والعشائر فانقطع بیان عند ذلک فقال ضرار وأنا أسألک یا هشام فی هذا فقال هشام أخطأت قال ولم قال لأنکم کلکم مجتمعون علی دفع إمامة صاحبی وقد سألنی هذا عن مسألة ولیس لکم أن تثنوا بالمسألة علی حتی أسألک یا ضرار عن مذهبک فی هذا الباب قال ضرار فسل قال أ تقول إن الله (عزَّ وجلَّ) عدل لا یجور قال نعم هو عدل لا یجور تبارک وتعالی قال فلو کلف الله المقعد المشی إلی المساجد والجهاد فی سبیل الله وکلف الأعمی قراءة المصاحف والکتب أ تراه کان یکون عادلا أم جائرا قال ضرار ما کان الله لیفعل ذلک قال هشام قد علمت أن الله لا یفعل ذلک ولکن ذلک علی سبیل الجدل والخصومة أن لو فعل ذلک أ لیس کان فی فعله جائرا إذ کلفه تکلیفا لا یکون له السبیل إلی إقامته وأدائه قال لو فعل ذلک لکان جائرا قال فأخبرنی عن الله (عزَّ وجلَّ) کلف العباد دینا واحدا لا اختلاف فیه لا یقبل منهم إلا أن یأتوا به کما کلفهم قال بلی قال فجعل لهم دلیلا علی وجود ذلک الدین أو کلفهم ما لا دلیل لهم علی وجوده فیکون بمنزلة من کلف الأعمی قراءة الکتب والمقعد المشی إلی المساجد والجهاد قال فسکت ضرار ساعة ثم قال لا بد من دلیل ولیس بصاحبک قال: فتبسم هشام وقال تشیع شطرک وصرت إلی الحق ضرورة ولا خلاف بینی وبینک إلا فی التسمیة قال ضرار فإنی أرجع القول علیک فی هذا قال هات قال ضرار لهشام کیف تعقد الإمامة قال هشام کما عقد الله (عزَّ وجلَّ) النبوة قال فهو إذا نبی قال هشام لا لأن النبوة یعقدها أهل السماء والإمامة یعقدها أهل الأرض فعقد النبوة بالملائکة وعقد الإمامة بالنبی والعقدان جمیعا بأمر الله جل جلاله قال فما الدلیل علی ذلک قال هشام الاضطرار فی هذا قال ضرار وکیف ذلک قال هشام لا یخلو الکلام فی هذا من أحد ثلاثة وجوه إما أن یکون الله (عزَّ وجلَّ) رفع التکلیف عن الخلق بعد الرسول (صلی الله علیه وآله وسلم) فلم یکلفهم ولم یأمرهم ولم ینههم فصاروا بمنزلة السباع والبهائم التی لا تکلیف علیها أ فتقول هذا یا ضرار إن التکلیف عن الناس مرفوع بعد الرسول ص قال لا أقول هذا قال هشام فالوجه الثانی ینبغی أن یکون الناس المکلفون قد استحالوا بعد الرسول (صلی الله علیه وآله وسلم) علماء فی مثل حد الرسول فی العلم حتی لا یحتاج أحد إلی أحد فیکونوا کلهم قد استغنوا بأنفسهم وأصابوا الحق الذی لا اختلاف فیه أ فتقول هذا إن الناس استحالوا علماء حتی صاروا فی مثل حد الرسول فی العلم بالدین حتی لا یحتاج أحد إلی أحد مستغنین بأنفسهم عن غیرهم فی إصابة الحق قال لا أقول هذا ولکنهم یحتاجون إلی غیرهم قال فبقی الوجه الثالث وهو أنه لا بد لهم من عالم یقیمه الرسول لهم لا یسهو ولا یغلط ولا یحیف معصوم من الذنوب مبرأ من الخطایا یحتاج الناس إلیه ولا یحتاج إلی أحد قال فما الدلیل علیه قال هشام ثمان دلالات أربع فی نعت نسبه وأربع فی نعت نفسه فأما الأربع التی فی نعت نسبه فإنه یکون معروف الجنس معروف القبیلة معروف البیت وأن یکون من صاحب الملة والدعوة إلیه إشارة فلم یر جنس من هذا الخلق أشهر من جنس العرب الذین منهم صاحب الملة والدعوة الذی ینادی باسمه فی کل یوم خمس مرات علی الصوامع أشهد أن لا إله إلا الله وأن محمدا رسول الله فتصل دعوته إلی کل بر وفاجر وعالم وجاهل مقر ومنکر فی شرق الأرض وغربها ولو جاز أن تکون الحجة من الله علی هذا الخلق فی غیر هذا الجنس لأتی علی الطالب المرتاد دهر من عصره لا یجده ولجاز أن یطلبه فی أجناس من هذا الخلق من العجم وغیرهم ولکان من حیث أراد الله (عزَّ وجلَّ) أن یکون صلاح یکون فساد ولا یجوز هذا فی حکمة الله جل جلاله وعدله أن یفرض علی الناس فریضة لا توجد فلما لم یجز ذلک لم یجز أن یکون إلا فی هذا الجنس لاتصاله بصاحب الملة والدعوة فلم یجز أن یکون من هذا الجنس إلا فی هذه القبیلة لقرب نسبها من صاحب الملة وهی قریش ولما لم یجز أن یکون من هذا الجنس إلا فی هذه القبیلة لم یجز أن یکون من هذه القبیلة إلا فی هذا البیت لقرب نسبه من صاحب الملة والدعوة ولما کثر أهل هذا البیت وتشاجروا فی الإمامة لعلوها وشرفها ادعاها کل واحد منهم فلم یجز إلا أن یکون من صاحب الملة والدعوة إشارة إلیه بعینه واسمه ونسبه کی لا یطمع فیها غیره وأما الأربع التی فی نعت نفسه فأن یکون أعلم الناس کلهم بفرائض الله وسننه وأحکامه حتی لا یخفی علیه منها دقیق ولا جلیل وأن یکون معصوما من الذنوب کلها وأن یکون أشجع الناس وأن یکون أسخی الناس فقال عبد الله بن یزید الإباضی من أین قلت إنه أعلم الناس قال لأنه إن لم یکن عالما بجمیع حدود الله وأحکامه وشرائعه وسننه لم یؤمن علیه أن یقلب الحدود فمن وجب علیه القطع حده ومن وجب علیه الحد قطعه فلا یقیم لله (عزَّ وجلَّ) حدا علی ما أمر به فیکون من حیث أراد الله صلاحا یقع فسادا قال فمن أین قلت إنه معصوم من الذنوب قال لأنه إن لم یکن معصوما من الذنوب دخل فی الخطأ فلا یؤمن أن یکتم علی نفسه ویکتم علی حمیمه وقریبه ولا یحتج الله بمثل هذا علی خلقه قال فمن أین قلت إنه أشجع الناس قال لأنه فئة للمسلمین الذی یرجعون إلیه فی الحروب وقال الله (عزَّ وجلَّ) ومَنْ یُوَلِّهِمْ یَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلَّا مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ أَوْ مُتَحَیِّزاً إِلی فِئَةٍ فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللهِ فإن لم یکن شجاعا فر فیبوء بغضب من الله ولا یجوز أن یکون من یبوء بغضب من الله (عزَّ وجلَّ) حجة الله علی خلقه قال فمن أین قلت إنه أسخی الناس قال لأنه خازن المسلمین فإن لم یکن سخیا تاقت نفسه إلی أموالهم فأخذها فکان خائنا ولا یجوز أن یحتج الله علی خلقه بخائن فعند ذلک قال ضرار فمن هذا بهذه الصفة فی هذا الوقت فقال صاحب القصر أمیر المؤمنین وکان هارون الرشید قد سمع الکلام کله فقال عند ذلک أعطانا والله من جراب النورة ویحک یا جعفر وکان جعفر بن یحیی جالسا معه فی الستر من یعنی بهذا فقال یا أمیر المؤمنین یعنی به موسی بن جعفر قال ما عنی بها غیر أهلها ثم عض علی شفتیه وقال مثل هذا حی ویبقی لی ملکی ساعة واحدة فو الله للسان هذا أبلغ فی قلوب الناس من مائة ألف سیف وعلم یحیی أن هشاما قد أتی فدخل الستر فقال یا عباسی ویحک من هذا الرجل فقال یا أمیر المؤمنین حسبک تکفی تکفی ثم خرج إلی هشام فغمزه فعلم هشام أنه قد أتی فقام یریهم أنه یبول أو یقضی حاجة فلبس نعلیه وانسل ومر ببیته وأمرهم بالتواری وهرب ومر من فوره نحو الکوفة فوافی الکوفة ونزل علی بشیر النبال وکان من حملة الحدیث من أصحاب أبی عبد الله (علیه السلام) فأخبره الخبر ثم اعتل علة شدیدة فقال له بشیر آتیک بطبیب قال لا أنا میت فلما حضره الموت قال لبشیر إذا فرغت من جهازی فاحملنی فی جوف اللیل وضعنی بالکناسة واکتب رقعة وقل هذا هشام بن الحکم الذی یطلبه أمیر المؤمنین مات حتف أنفه وکان هارون قد بعث إلی إخوانه وأصحابه فأخذ الخلق به فلما أصبح أهل الکوفة رأوه وحضر القاضی وصاحب المعونة والعامل والمعدلون بالکوفة وکتب إلی الرشید بذلک فقال الحمد لله الذی کفانا أمره فخلی عمن کان أخذ به.
۵ - یونس بن عبد الرحمن گوید: بر موسی بن جعفر وارد شدم وگفتم: ای فرزند رسول خدا! آیا شما قائم به حق هستید؟ فرمود: من قائم به حق هستم ولیکن قائمی که زمین را از دشمنان خدا پاک سازد وآن را از عدل وداد آکنده سازد همچنانکه پر از ظلم وجور شده باشد او پنجمین از فرزندان من است واو را غیبتی طولانی است زیرا بر نفس خود می هراسد اقوامی در آن غیبت مرتد شده واقوامی دیگر در آن ثابت قدم خواهند بود.
سپس فرمود: خوشا بر احوال شیعیان ما که در غیبت قائم ما به رشته ما متمسک هستند وبر دوستی ما وبیزاری از دشمنان ما ثابت قدم هستند، آنها از ما وما از آنهائیم، آنها ما را به امامت وما نیز آنان را به عنوان شیعیان پذیرفته ایم پس خوشا بر احوال آنها وخوشا بر احوال آنها بخدا سوگند آنان در روز قیامت هم درجه ما هستند.
مؤلف این کتاب (رضی الله عنه) گوید: یکی از علتهایی که بخاطر آن غیبت واقع گردیده - چنانکه در این حدیث ذکر شده - خوف است وخود موسی بن جعفر (علیهما السلام) در دوران ظهورشان امر امامت خود را پنهان می کردند وشیعیانشان بخاطر خوف از سرکش زمانه یعنی هارون الرشید به نزد امام رفت وآمد نمی کردند وبه او اشاره نمی نمودند تا به جایی که چون در مجلس یحیی بن خالد از هشام بن حکم راجع به دلایل امامت پرسش شد او به آنها پاسخ گفت وچون گفتند: کسی که دارای این صفات است کیست؟ گفت: صاحب این کاخ امیر المؤمنین هارون الرشید. وهارون از پشت پرده کلامش را شنید وگفت: بخدا سوگند (او ما را گرفته و) از انبان نوره به ما عطا کرده است. وچون هشام شنید که او آمده است گریخت ودر طلب او شدند اما (هارون) به او دسترسی پیدا نکرد، واو به کوفه رفت ونزد یکی از شیعیان بود تا آنکه درگذشت واز تعقیب او دست برنداشت تا آنکه جنازه او را در خرابه کوفه گذاشتند ونامه ای نوشتند که این هشام بن حکم است که امیر المؤمنین در تعقیب او بود تا آنکه قاضی ومعین وعدول وکارگزارش او را شناسایی کردند، آنگاه آن سرکش زمانه از تعقیب او دست برداشت.
بیان سخنان هشام بن حکم (رضی الله عنه) در این مجلس وسرانجام او:

علی اسواری گوید: یحیی بن خالد روزهای شنبه در سرای خود مجلسی داشت ومتکلمان از هر فرقه ومذهب آنجا گردد می آمدند ودرباره ادیان ومذاهب خود با یکدیگر مناظره واحتجاج می کردند وخبر آن به هارون الرشید رسید وبه یحیی بن خالد گفت: ای عباسی! این انجمنی که خبرش به من رسیده ودر منزل تو تشکیل می شود ومتکلمان در آن حضور می یابند چیست؟ گفت: ای امیر المؤمنین! هیچ ترفیعی که امیر المؤمنین به من مرحمت کرده اند وهیچ کرامت ورفعتی که دارا هستم برای من نیکوتر از این مجلس نیست، زیرا هر گروهی با وجود اختلاف مذاهبشان در آن حاضر می شوند وبا یکدیگر احتجاج می کنند وحق آنها شناخته می شود وفساد هر یک از مذاهب باطله نمودار می گردد.
هارون گفت: دوست دارم در این مجلس حاضر شوم وسخنان آنها را بشنوم مشروط بر آنکه از حضور من آگاه نشوند واز من نترسند ومذاهب خود را اظاهر کنند. گفت: اختیار با امیر المؤمنین است هر وقت اراده فرماید در خدمتم. گفت: دستت را بر سرم بگذار وتعهد کن که از حضور من مطلع نشوند واو نیز چنین کرد، بعد از آن، این خبر به معتزله رسید ومیان خود مشورت کردند وتصمیم گرفتند در آن مجلس با هشام در باب امامت گفتگو کنند چون مذهب هارون ومخالفت او را با امامیه می دانستند، روای گوید: آنها به مجلس درآمدند وهشام نیز حاضر شد وعبد الله بن یزید اباضی که سرسخت ترین مردم نسبت به هشام بن حکم وطرف گفتگوی او بود حضور داشت وچون هشام وارد شد بر عبد الله بن یزید سلام گفت. یحیی بن خالد به عبد الله بن یزید گفت: ای عبد الله! با هشام در موضوع امامت که مورد اختلاف شماست گفتگو کن.
هشام گفت: ای وزیر! آنها پرسشی از ما وپاسخی برای ما ندارند، زیرا آنان گروهی هستند که با ما در امامت مردی اتفاق داشتند وبدون علم ومعرفت از ما جدا شدند، نه آنگاه که با ما بودند حق را شناختند ونه آنگاه که از ما جدا شدند دانستند که برای چه جدا شدند؟ پس از ما سؤالی ندارند وپاسخی هم برای ما نخواهند داشت.
بنان که از خوارج حروریه بود گفت: ای هشام از تو پرسشی دارم، آیا اصحاب علی آن روز که دو حکم معین کردند مؤمن بودند یا کافر؟ هشام گفت: سه گروه بودند، گروهی مؤمن، گروهی مشرک وگروهی گمراه.
اما مؤمنان کسانی بودند که مثل من می گفتند: علی (علیه السلام) از جانب خدای تعالی امام است ومعاویه شایستگی آن را ندارد وبه آنچه خدای تعالی درباره علی (علیه السلام) گفته است ایمان آورده وبه آن معترف بودند.
اما مشرکان کسانی بودند که می گفتند: علی امام است ومعاویه نیز شایسته آن است وچون معاویه را در صلاحیت همراه علی (علیه السلام) کردند مشرک بودند.
اما گمراهان کسانی بودند که از سر حمیت وعصبیت قبایل وعشایر از دین خارج شدند وچیزی از این مطالب نفهمیدند ونادان بودند.
بنان گفت: اصحاب معاویه که بودند؟ هشام گفت: آنان نیز سه گروه بودند، گروهی کافر وگروهی مشرک وگروهی گمراه.
اما کافران کسانی بودند که می گفتند: معاویه امام است وعلی شایسته آن نیست واز دو جهت کافر شدند یکی از آن جهت که امامی را که از جانب خدای تعالی منصوب بود انکار کردند ودیگر از آن جهت که فردی را که از جانب خدای تعالی منصوب نبود به امامت برگزیدند.
اما مشرکان گروهی بودند که می گفتند: معاویه امام است وعلی نیز شایسته آن است ومعاویه را در صلاحیت شریک علی (علیه السلام) کردند.
اما گمراهان اصحاب معاویه نیز مانند گمراهان اصحاب علی (علیه السلام) بودند، آنان نیز کسانی بودند که از سر حمیت وعصبیت قبایل وعشایر از دین خارج شدند. در اینجا بنان از کلام فرو ماند.
بعد از آن یکی دیگر از خوارج بنام ضرار گفت: ای هشام! در این باب، من پرسشی دارم وهشام گفت: خطا کردی، گفت: برای چه؟ هشام گفت: برای آنکه همه شما در انکار امامت مولای من متفق هستید واین شخص از من پرسشی کرد وشما حق پرسش دوم را ندارید تا من ای ضرار! از مذهبت در این باب پرسش کنم. ضرار گفت: بپرس، هشام گفت: آیا تو معتقدی که خدای تعالی عادل است وستم نمی کند؟ گفت: آری او عادل است وستم نمی کند. هشام گفت: اگر خدای تعالی زمین گیر را تکلیف کند که به مساجد برود ودر راه خدا جهاد کند ونابینا را تکلیف کند که قرآن وکتاب بخواند آیا او عادل است یا ستمکار؟ ضرار گفت: خدا چنین نمی کند، هشام گفت: می دانم که خدا چنین نمی کند، اما بر سبیل بحث وجدل می پرسم: اگر خدا بنده را تکلیفی کند که بر ادا وانجام آن راهی نداشته باشد آیا ستمکار نخواهد بود؟ گفت: اگر چنین کند ستمکار خواهد بود.
هشام گفت: به من بگو آیا خدای تعالی بندگانش را به دین واحدی تکلیف کرده که اختلافی در آن نیست وآنها هم باید طبق آن تکلیف عمل کنند؟ گفت: چنین است، هشام گفت: آیا برای آنها دلیلی برای وجود آن دین قرار داده است یا آنکه آنها را به چیزی تکلیف کرده که هیچ دلیلی بر وجود آن ندارد؟ ودر آن صورت آیا او به منزله کسی نیست که نابینا را به قرائت کتابها تکلیف کند وزمین گیر را به رفتن به مساجد وجهاد تکلیف نماید؟ راوی گوید: ضرار ساعتی سکوت کرد وسپس گفت: بناچار باید دلیلی باشد اما او مولای شما نیست، راوی گوید: هشام تبسمی کرد وگفت: نیمی از تو شیعه شد وبناچار به حق گرائیدی ومیان من وتو اختلافی نیست جز در نامگذاری. ضرار گفت: من در این باب سخن را به تو برمی گردانم، واو گفت: برگردان، ضرار به هشام گفت: امامت را چگونه منعقد می کنی؟ هشام گفت: همانگونه که خدای تعالی نبوت را منعقد کرد.
گفت: پس در این صورت او پیامبر است، هشام گفت: خیر، زیرا نبوت را اهل آسمانها منعقد می کنند اما امامت را اهل زمین، عقد نبوت به توسط ملائکه است وعقد امامت به دست پیامبر وهر دو عقد به امر خدای تعالی صورت می گیرد، گفت: دلیل آن چیست؟ هشام گفت: اضطرار در آن باب، ضرار گفت: چگونه؟ هشام گفت: کلام در این مقام از سه وجه خارج نیست: یا آنکه خدای تعالی پس از رسول اکرم از خلایق رفع تکلیف کرده وآنها را مکلف ننموده وامر ونهی به آنها نکرده است وخلایق به منزله درندگان وچهارپایانی شدند که هیچ تکلیفی بر آنها نیست، ای ضرار! آیا تو چنین می گویی؟ وپس از رسول اکرم رفع تکلیف شده است؟ گفت: من چنین نمی گویم. هشام گفت: وجه دوم آن است که مردمان مکلف پس از رسول خدا به دانشمندانی تبدیل شده باشند که به مانند رسول اکرم عالم باشند وهیچیک از آنها به دیگری نیازمند نبوده وبه وجود خود بی نیاز از غیر باشند وبه حقی که هیچ اختلافی در آن نیست رسیده باشند، آیا تو چنین می گویی که مردمان همه دانشمند شدند ودر علم دین به مانند رسول اکرم گردیدند به غایتی که هیچیک از آنها به دیگری محتاج نبوده ودر وصول به حق به وجود خود بی نیاز از دیگران شدند؟ گفت: من چنین نمی گویم، بلکه مردم محتاج به غیر خود هستند.
گفت: تنها آن وجه سوم باقی ماند وآن این است که ناچار باید عالمی باشد که رسول اکرم او را برای مردم معین کند ومرتکب سهو وغلط وستم نشود، معصوم از گناهان ومبرای از خطایا باشد، مردم بدو محتاج باشند واو نیازمند به یکی از آنها نباشد. گفت: دلیل بر آن چیست؟ هشام گفت: هشت دلیل دارد، چهار دلیل در صفات نسب اوست وچهار دلیل در صفات خودش.
اما آن چهار دلیلی که در صفات نسب اوست چنین است: او باید معروف الجنس ومعروف القبیله ومعروف البیت باشد واز طرف صاحب دین وملت به او اشاره شده باشد. اما در میان این خلق جنسی معروف تر از جنس عرب که صاحب دین وملت از میان آنهاست دیده نشده است، کسی که نامش را هر روزه در عبادتگاهها پنج مرتبه فریاد می کنند ومی گویند: أشهد أن لا اله الا الله وأن محمداً رسول الله ودعوت او به گوش هر نیکوکار وبدکردار وعالم ونادان ومعترف ومنکر در شرق وغرب عالم می رسد واگر روا بود که حجت خدای تعالی بر خلق از غیر این جنس باشد روزگاری بر جوینده وخواستار خدای تعالی بر خلق از غیر این جنس باشد روزگاری بر جوینده وخواستار می آمد که او را می جست اما نمی یافت وروا بود که او را در اجناس دیگری از این خلق همچون عجم وغیره بجوید ولازم می آمد. آنجایی که خداوند اراده صلاح دارد فساد پدید آید، واین در حکمت وعدل خداوند روا نباشد که بر مردم امری را واجب کند که یافت نشود وچون این روا نباشد جایز نخواهد بود که امام در غیر این جنس باشد زیرا به صاحب دین وملت متصل است، ودر میان جنس عرب هم روا نباشد که در غیر قبیله پیامبر یعنی قریش باشد زیرا نسب آنان قرب به پیامبر دارد وچون روا نباشد که از این جنس وقبیله نباشد روا نخواهد بود که از این خاندان نباشد، زیرا نسب این خاندان قرب به پیامبر دارد وچون اهل این خاندان بسیارند وبخاطر علو وشرافت این مقام با یکدیگر به مشاجره پرداخته وهر یک از آنها این مقام را برای خود ادعا کند، بر صاحب دین وملت است که به او اشاره کرده وشخص ونام ونسبش را بیان کند تا دیگری در آن طمع نکند.
اما آن چهار دلیلی که در صفات خود اوست چنین است: او باید اعلم همه خلایق به واجبات ومستحبات واحکام خدای تعالی باشد تا به غایتی که هیچ حکم کوچک وبزرگی بر وی پوشیده نباشد وباید از همه گناهان معصوم باشد واز همه مردم شجاع تر بوده ودر بخشندگی از همه خلایق سخاوتمندتر باشد.
آنگاه عبد الله بن یزید اباضی گفت: از کجا می گویی که او باید اعلم مردم باشد؟ گفت: برای آنکه اگر عالم به همه حدود الهی واحکام وشرایع وسنن او نباشد اطمینانی بر او نیست که حدود الهی را دگرگون نکند وممکن است کسی را که باید قطع عضو کند تازیانه بزند وکسی را که باید تازیانه بزند قطع عضو کند وحدی را برای خدای تعالی بر طبق فرمانش اجرا نکند وآنجایی که خداوند اراده صلاح دارد فساد واقع گردد.
گفت: از کجا می گویی که باید او از گناهان معصوم باشد؟ گفت: زیرا اگر از گناهان معصوم نباشد، مرتکب خطا شود وخود وخویشان ونزدیکانش را نتواند حفظ کند وخدای تعالی به مثل چنین شخصی بر خلایق احتجاج نکند.
گفت: از کجا می گویی که باید شجاع ترین مردم باشد؟ گفت: برای آنکه او فئه وپناه مسلمین است کسی که مسلمانان بدو رجوع کنند وخدای تعالی فرموده است: ومن یولهم یومئذ دبره الا متحرفاً لقتال أو متحیزاً الی فئه فقد باء بغضب من الله واگر شجاع نباشد بگریزد وبه غضب الهی گرفتار آید وکسی که به غضب الهی گرفتار آید روا نباشد که حجت خدای تعالی بر خلقش باشد.
گفت: از کجا می گویی که او باید بخشنده ترین مردم باشد؟ گفت: برای آنکه او خزانه دار مسلمانان است واگر بخشنده نباشد، با اشتیاق به اموال مسلمین میل کند وآنها را بگیرد وخیانت کند وروا نبود که خدای تعالی به خائنی بر خلقش احتجاج نماید.
در اینجا ضرار گفت: امروز چه کسی دارای این صفات است؟ گفت: صاحب این کاخ امیر المؤمنین! وهارون الرشید همه کلام او را می شنید ووقتی این کلام او را شنید گفت: بخدا سوگند که او ما را گرفته واز انبان نوره به ما عطا کرده است وای بر تو ای جعفر! - وجعفر بن یحیی با او در پس پرده نشسته بود - مقصود او کیست؟ گفت: یا امیر المؤمنین مقصود او موسی بن جعفر است، گفت: قطعاً مقصود او کسانی هستند که شایستگی آن را دارند وسپس لبان خود را گزید وگفت: اگر چنین شخصی زنده باشد پادشاهی ساعتی برای من نخواهد بود، به خدا سوگند تأثیر زبان این شخص در قلوب مردم از صد هزار شمشیر بیشتر است ویحیی دانست که هشام را خواهند گرفت وبه پشت پرده برفت، هارون گفت: ای عباسی! وای بر تو، این مرد کیست؟ گفت: یا امیر المؤمنین! بس است ومقصود شما را برآورده می کنیم آنگاه به مجلس درآمد وبه هشام اشاره زد، هشام دانست که او را خواهند گرفت، برخاست وچنین وانمود کرد که برای قضای حاجت بیرون می رود، پس کفشهایش را پوشید ومخفیانه به خانه خود رفت به آنها دستور داد که متواری شوند وخود نیز از همانجا به جانب کوفه گریخت ودر کوفه به منزل بشیر نبال که از حاملان حدیث واصحاب امام صادق (علیه السلام) بود فرود آمد وخبر را برای وی بازگفت، سپس بیماری سختی بر وی عارض شد، بشیر به او گفت: آیا طبیب بر بالینت بیاورم؟ گفت: خیر که این مرض موت من است وچون مرگش فرا رسید به بشیر گفت: چون از تجهیز من فارغ شدی، نیمه شب جنازه مرا در میدان کناسه کوفه قرار بده ونامه ای بنویس وبگو: این هشام بن حکم است که امیر المؤمنین در جستجوی او بود وبه کوری چشم او فوت کرده است.
و هارون دوستان وخویشان هشام را مورد بازجویی وبازخواست قرار داده بود وچون صبح آن فرا رسید، کوفیان او را دیدند وقاضی ومعین وکارگزار وعدول کوفه حاضر شدند وهارون الرشید را مطلع کردند واو گفت: سپاس خدا را که از او آسوده شدیم وکسانی را که به واسطه وی گرفته بود آزاد ساخت.
۶ - حدثنا أحمد بن زیاد بن جعفر الهمدانی (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن إبراهیم بن هاشم عن أبیه عن أبی أحمد محمد بن زیاد الأزدی قال سألت سیدی موسی بن جعفر (علیه السلام) عن قول الله (عزَّ وجلَّ) وأَسْبَغَ عَلَیْکُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وباطِنَةً فقال (علیه السلام) النعمة الظاهرة الإمام الظاهر والباطنة الإمام الغائب فقلت له ویکون فی الأئمة من یغیب قال نعم یغیب عن أبصار الناس شخصه ولا یغیب عن قلوب المؤمنین ذکره وهو الثانی عشر منا یسهل الله له کل عسیر ویذلل له کل صعب ویظهر له کنوز الأرض ویقرب له کل بعید ویبیر به کل جبار عنید ویهلک علی یده کل شیطان مرید ذلک ابن سیدة الإماء الذی تخفی علی الناس ولادته ولا یحل لهم تسمیته حتی یظهره الله (عزَّ وجلَّ) فیملأ الأرض قسطا وعدلا کما ملئت جورا وظلما
قال مصنف هذا الکتاب (رضی الله عنه) لم أسمع هذا الحدیث إلا من أحمد بن زیاد بن جعفر الهمدانی (رضی الله عنه) بهمدان عند منصرفی من حج بیت الله الحرام وکان رجلا ثقة دینا فاضلا رحمة الله علیه ورضوانه.
۶ - محمد بن زیاد أزدی گوید: از سرور خود موسی بن جعفر (علیهما السلام) از تفسیر این کلام الهی پرسیدم: وأسبغ علیکم نعمه ظاهره وباطنه فرمود نعمت ظاهره امام ظاهر است ونعمت باطنه امام غائب است، گفتم: آیا در میان ائمه کسی هست که غائب شود؟ فرمود: آری شخص او از دیدگان مردم غایب می شود اما یاد او از قلوب مؤمنین غایب نمی شود واو دوازدهمین ما امامان است، خداوند برای او هر امر سختی را آسان وهر امر دشواری را هموار سازد وگنجهای زمین را برایش آشکار کند وهر بعیدی را برای وی قریب سازد وبه توسط وی تمامی جباران عنود را نابود کند وهر شیطان متمردی را به دست وی هلاک سازد، او فرزند سرور کنیزان است کسی که ولادتش بر مردمان پوشیده وذکر نامش بر آنها روا نیست تا آنگاه که خدای تعالی او را ظاهر ساخته وزمین را پر از عدل وداد نماید همانگونه که پر از ظلم وجور شده باشد.
مصنف این کتاب (رضی الله عنه) گوید: من این حدیث را تنها از احمد بن زیادبن جعفر همدانی (رضی الله عنه) در همدان آنگاه که از حج بیت الله بر می گشتم شنیده ام واو مردی موثق دیندار وفاضل بود رحمت ورضوان خدای تعالی بر او باد.

باب ۳۵: ما روی عن الرضا علی بن موسی (علیه السلام) فی النص علی القائم وفی غیبته (علیه السلام) وأنه الثانی عشر
باب ۳۵: روایات امام رضا (علیه السلام) درباره امام دوازدهم وغیبت آن حضرت (علیه السلام)

۱ - حدثنا محمد بن الحسن بن أحمد بن الولید (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن الحسن الصفار عن یعقوب بن یزید عن أیوب بن نوح قال قلت للرضا (علیه السلام) إنا لنرجو أن تکون صاحب هذا الأمر وأن یرده الله (عزَّ وجلَّ) إلیک من غیر سیف فقد بویع لک وضربت الدراهم باسمک فقال ما منا أحد اختلفت إلیه الکتب وسئل عن المسائل وأشارت إلیه الأصابع وحملت إلیه الأموال إلا اغتیل أو مات علی فراشه حتی یبعث الله (عزَّ وجلَّ) لهذا الأمر رجلا خفی المولد والمنشأ غیر خفی فی نسبه.
۱ - ایوب بن نوح گفت: به امام رضا (علیه السلام) عرض کردم: ما امیدواریم که شما صاحب الأمر باشید وخدای تعالی بدون خونریزی وشمشیر آن را به شما بازگرداند که با شما بیعت شده وسکه بنامتان ضرب گردیده است، فرمود: هیچیک از ما ائمه نیست که نامه ها به نزد او آمد وشد کند واز مسائل پرسیده شود وبا انگشتان بدو اشاره کنند واموال به نزد وی حمل شود جز آنکه به خدعه کشته شود ویا آنکه بر بستر خود بمیرد تا به غایتی که خدای تعالی مردی رابرای این امر مبعوث فرماید که مولد ومنشأ او مخفی اما نسبش آشکار است.
۲ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله قال حدثنا جعفر بن محمد بن مالک الفزاری عن علی بن الحسن بن فضال عن الریان بن الصلت قال سمعته یقول سئل أبو الحسن الرضا (علیه السلام) عن القائم (علیه السلام) فقال لا یری جسمه ولا یسمی باسمه.
۲ - ریان بن صلت گوید: از امام رضا (علیه السلام) از قائم (علیه السلام) پرسش شد فرمود: جسمش دیده نشود ونامش بر زبان جاری نگردد.
۳ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا عبد الله بن جعفر الحمیری عن أحمد بن هلال العبرتائی عن الحسن بن محبوب عن أبی الحسن علی بن موسی الرضا (علیه السلام) قال قال لی لا بد من فتنة صماء صیلم یسقط فیها کل بطانة وولیجة وذلک عند فقدان الشیعة الثالث من ولدی یبکی علیه أهل السماء وأهل الأرض وکل حری وحران وکل حزین ولهفان ثم قال (علیه السلام) بأبی وأمی سمی جدی (صلی الله علیه وآله وسلم) وشبیهی وشبیه موسی بن عمران (علیه السلام) علیه جیوب النور یتوقد من شعاع ضیاء القدس یحزن لموته أهل الأرض والسماء کم من حری مؤمنة وکم من مؤمن متأسف حران حزین عند فقدان الماء المعین کأنی بهم آیس ما کانوا قد نودوا نداء یسمع من بعد کما یسمع من قرب یکون رحمة علی المؤمنین وعذابا علی الکافرین.
۳ - حسن بن محبوب گوید: امام رضا (علیه السلام) به من فرمود: بناچار فتنه ای سخت وهولناک خواهد بود که در آن هر صمیمیت ودوستی ساقط گردد وآن هنگامی است که شیعه سومین از فرزندان مرا از دست بدهد واهل آسمان وزمنی وهر دلسوخته اندوهناکی بر وی بگرید (مقصود وفات امام حسن عسکری (علیه السلام) است).
سپس (درباره حضرت مهدی (علیه السلام) ) فرمود: پدر ومادرم فدای او باد همنام جد وشبیه من وشبیه موسی بن عمران است وبر او گریبان وطوق های نور است که از شعاع نور قدس پرتو گرفته است وهنگام فقدان ماء معین بسیاری از زنان ومردان مؤمن، دلسوخته ومتأسف واندوهناک خواهند بود، گویا آنها را در ناامیدترین حالتشان می بینم که ندا می شوند به ندایی که از دور همانگونه شنیده می شود که از نزدیک: او رحمتی بر مؤمنان وعذابی بر کافران است.
۴ - حدثنا أحمد بن محمد بن یحیی العطار (رضی الله عنه) قال حدثنا أبی عن محمد بن أحمد عن محمد بن مهران عن خاله أحمد بن زکریا قال قال لی الرضا علی بن موسی (علیه السلام) أین منزلک ببغداد قلت الکرخ قال أما إنه أسلم موضع ولا بد من فتنة صماء صیلم تسقط فیها کل ولیجة وبطانة وذلک عند فقدان الشیعة الثالث من ولدی.
۴ - احمد بن زکریا گوید: امام رضا (علیه السلام) به من فرمود: منزل تو کجای بغداد است؟ گفتم: در محله کرخ، فرمود: بدان که آنجا سالم ترین مکان است وناچار فتنه ای سخت وهولناک واقع خواهد شد ودر آن هر دوستی وصمیمیتی ساقط خواهد شد وآن وقتی است که جمعیت شیعه سومین از فرزندانم را از دست بدهند.
۵ - حدثنا أحمد بن زیاد بن جعفر الهمدانی (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن إبراهیم بن هاشم عن أبیه عن علی بن معبد عن الحسین بن خالد قال قال علی بن موسی الرضا (علیه السلام) لا دین لمن لا ورع له ولا إیمان لمن لا تقیة له إن أکرمکم عند الله أعملکم بالتقیة فقیل له یا ابن رسول الله إلی متی قال إلی یوم الوقت المعلوم وهو یوم خروج قائمنا أهل البیت فمن ترک التقیة قبل خروج قائمنا فلیس منا فقیل له یا ابن رسول الله ومن القائم منکم أهل البیت قال الرابع من ولدی ابن سیدة الإماء یطهر الله به الأرض من کل جور ویقدسها من کل ظلم وهو الذی یشک الناس فی ولادته وهو صاحب الغیبة قبل خروجه فإذا خرج أشرقت الأرض بنوره ووضع میزان العدل بین الناس فلا یظلم أحد أحدا وهو الذی تطوی له الأرض ولا یکون له ظل وهو الذی ینادی مناد من السماء یسمعه جمیع أهل الأرض بالدعاء إلیه یقول ألا إن حجة الله قد ظهر عند بیت الله فاتبعوه فإن الحق معه وفیه وهو قول الله (عزَّ وجلَّ) إِنْ نَشَأْ نُنَزِّلْ عَلَیْهِمْ مِنَ السَّماءِ آیَةً فَظَلَّتْ أَعْناقُهُمْ لَها خاضِعِینَ.
۵ - حسین بن خالد گوید: امام رضا (علیه السلام) فرمود: کسی که ورع نداشته باشد دین ندارد وکسی که تقیه نداشته باشد ایمان ندارد، گرامی ترین شما نزد پروردگار کسی است که بیشتر به تقیه عمل کند، گفتند: ای فرزند رسول خدا! تا به کی؟ فرمود: تا روز قیامت معلوم که روز خروج قائم ما اهل البیت است، وکسی که تقیه را پیش از خروج قائم ما ترک کند از ما نیست، گفتند: ای فرزند رسول خدا! قائم شما اهل بیت کیست؟ فرمود: چهارمین از فرزندان من، فرزند سرور کنیزان، خداوند به واسطه وی زمین را از هر ستمی پاک گرداند واز هر ظلمی منزه سازد واو کسی است که مردم در ولادتش شک کنند واو کسی است که پیش از خروجش غیبت کند وآنگاه که خروج کند زمین به نورش روشن گردد ودر میان مردم میزان عدالت وضع کند وهیچکس به دیگری ستم نکند واو کسی است که زمین برای او در پیچیده شود وسایه ای برای او نباشد واو کسی است که از آسمان ندا کننده ای او را به نام ندا کند وبه وی دعوت نماید به گونه ای که همه اهل زمین آن ندا را بشنوند، می گوید: الا ان حجه الله قد ظهر عند بیت الله فاتبعوه فان الحق معه وفیه واین همان قول خدای تعالی است که فرموده است: ان نشأ ننزل علیهم من السماء آیه فظلت أعناقهم لها خاضعین
۶ - حدثنا أحمد بن زیاد بن جعفر الهمدانی (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن إبراهیم عن أبیه عن عبد السلام بن صالح الهروی قال سمعت دعبل بن علی الخزاعی یقول أنشدت مولای الرضا علی بن موسی (علیه السلام) قصیدتی التی أولها:

مدارس آیات خلت من تلاوة * * * ومنزل وحی مقفر العرصات

فلما انتهیت إلی قولی:

خروج إمام لا محالة خارج * * * یقوم علی اسم الله والبرکات

یمیز فینا کل حق وباطل * * * ویجزی علی النعماء والنقمات

بکی الرضا (علیه السلام) بکاء شدیدا ثم رفع رأسه إلی فقال لی یا خزاعی نطق روح القدس علی لسانک بهذین البیتین فهل تدری من هذا الإمام ومتی یقوم فقلت لا یا مولای إلا أنی سمعت بخروج إمام منکم یطهر الأرض من الفساد ویملؤها عدلا کما ملئت جورا فقال یا دعبل الإمام بعدی محمد ابنی وبعد محمد ابنه علی وبعد علی ابنه الحسن وبعد الحسن ابنه الحجة القائم المنتظر فی غیبته المطاع فی ظهوره لو لم یبق من الدنیا إلا یوم واحد لطول الله (عزَّ وجلَّ) ذلک الیوم حتی یخرج فیملأ الأرض عدلا کما ملئت جورا وأما متی فإخبار عن الوقت فقد حدثنی أبی عن أبیه عن آبائه (علیه السلام) أن النبی ص قیل له یا رسول الله متی یخرج القائم من ذریتک فقال (علیه السلام) مثله مثل الساعة التی لا یُجَلِّیها لِوَقْتِها إِلَّا هُوَ ثَقُلَتْ فِی السَّماواتِ والْأَرْضِ لا تَأْتِیکُمْ إِلَّا بَغْتَةً ولدعبل بن علی الخزاعی (رضی الله عنه) خبر آخر أحببت إیراده علی أثر هذا الحدیث الذی مضی حدثنا أحمد بن علی بن إبراهیم بن هاشم (رضی الله عنه) عن أبیه عن جده إبراهیم بن هاشم عن عبد السلام بن صالح الهروی قال دخل دعبل بن علی الخزاعی (رضی الله عنه) علی أبی الحسن علی بن موسی الرضا (علیه السلام) بمرو فقال له یا ابن رسول الله إنی قد قلت فیکم قصیدة وآلیت علی نفسی أن لا أنشدها أحدا قبلک فقال (علیه السلام) هاتها فأنشدها:

مدارس آیات خلت من تلاوة * * * ومنزل وحی مقفر العرصات

فلما بلغ إلی قوله أری فیئهم فی غیرهم متقسما وأیدیهم من فیئهم صفرات بکی أبو الحسن الرضا (علیه السلام) وقال صدقت یا خزاعی فلما بلغ إلی قوله إذا وتروا مدوا إلی واتریهم أکفا عن الأوتار منقبضات جعل أبو الحسن (علیه السلام) یقلب کفیه وهو یقول أجل والله منقبضات فلما بلغ إلی قوله لقد خفت فی الدنیا وأیام سعیها وإنی لأرجو الأمن بعد وفاتی قال له الرضا (علیه السلام) آمنک الله یوم الفزع الأکبر فلما انتهی إلی قوله وقبر ببغداد لنفس زکیة تضمنه الرحمن فی الغرفات
قال له الرضا (علیه السلام) أ فلا ألحق لک بهذا الموضع بیتین بهما تمام قصیدتک فقال بلی یا ابن رسول الله فقال (علیه السلام):

وقبر بطوس یا لها من مصیبة * * * توقد فی الأحشاء بالحرقات

إلی الحشر حتی یبعث الله قائما * * * یفرج عنا الهم والکربات

فقال دعبل یا بن رسول الله هذا القبر الذی بطوس قبر من هو فقال الرضا (علیه السلام) قبری ولا تنقضی الأیام واللیالی حتی تصیر طوس مختلف شیعتی وزواری فی غربتی ألا فمن زارنی فی غربتی بطوس کان معی فی درجتی یوم القیامة مغفورا له ثم نهض الرضا (علیه السلام) بعد فراغ دعبل من إنشاده القصیدة وأمره أن لا یبرح من موضعه فدخل الدار فلما کان بعد ساعة خرج الخادم إلیه بمائة دینار رضویة فقال له یقول لک مولای اجعلها فی نفقتک فقال دعبل والله ما لهذا جئت ولا قلت هذه القصیدة طمعا فی شیء یصل إلی ورد الصرة وسأل ثوبا من ثیاب الرضا (علیه السلام) لیتبرک به ویتشرف فأنفذ إلیه الرضا (علیه السلام) جبة خز مع الصرة وقال للخادم قل له یقول لک مولای خذ هذه الصرة فإنک ستحتاج إلیها ولا تراجعنی فیها فأخذ دعبل الصرة والجبة وانصرف وسار من مرو فی قافلة فلما بلغ میان قوهان وقع علیهم اللصوص وأخذوا القافلة بأسرها وکتفوا أهلها وکان دعبل فیمن کتف وملک اللصوص القافلة وجعلوا یقسمونها بینهم فقال رجل من القوم متمثلا بقول دعبل من قصیدته أری فیئهم فی غیرهم متقسما وأیدیهم من فیئهم صفرات فسمعه دعبل فقال له لمن هذا البیت فقال له لرجل من خزاعة یقال له دعبل بن علی فقال له دعبل فأنا دعبل بن علی قائل هذه القصیدة التی منها هذا البیت فوثب الرجل إلی رئیسهم وکان یصلی علی رأس تل وکان من الشیعة فأخبره فجاء بنفسه حتی وقف علی دعبل قال له أنت دعبل فقال نعم فقال له أنشد القصیدة فأنشدها فحل کتافه وکتاف جمیع أهل القافلة ورد إلیهم جمیع ما أخذ منهم لکرامة دعبل وسار دعبل حتی وصل إلی قم فسأله أهل قم أن ینشدهم القصیدة فأمرهم أن یجتمعوا فی مسجد الجامع فلما اجتمعوا صعد دعبل المنبر فأنشدهم القصیدة فوصله الناس من المال والخلع بشیء کثیر واتصل بهم خبر الجبة فسألوه أن یبیعها منهم بألف دینار فامتنع من ذلک فقالوا له فبعنا شیئا منها بألف دینار فأبی علیهم وسار عن قم فلما خرج من رستاق البلد لحق به قوم من أحداث العرب فأخذوا الجبة منه فرجع دعبل إلی قم فسألهم رد الجبة علیه فامتنع الأحداث من ذلک وعصوا المشایخ فی أمرها وقالوا لدعبل لا سبیل لک إلی الجبة فخذ ثمنها ألف دینار فأبی علیهم فلما یئس من رد الجبة علیه سألهم أن یدفعوا إلیه شیئا منها فأجابوه إلی ذلک فأعطوه بعضها ودفعوا إلیه ثمن باقیها ألف دینار وانصرف دعبل إلی وطنه فوجد اللصوص قد أخذوا جمیع ما کان له فی منزله فباع المائة دینار التی کان الرضا (علیه السلام) وصله بها من الشیعة کل دینار بمائة درهم فحصل فی یده عشرة آلاف درهم فتذکر قول الرضا (علیه السلام) إنک ستحتاج إلیها وکانت له جاریة لها من قلبه محل فرمدت رمدا عظیما فأخل أهل الطب علیها فنظروا إلیها فقالوا أما العین الیمنی فلیس لنا فیها حیلة وقد ذهبت وأما الیسری فنحن نعالجها ونجتهد ونرجو أن تسلم فاغتم دعبل لذلک غما شدیدا وجزع علیها جزعا عظیما ثم إنه ذکر ما معه من فضلة الجبة فمسحها علی عینی الجاریة وعصبها بعصابة منها من أول اللیل فأصبحت وعیناها أصح مما کانتا وکأنه لیس لها أثر مرض قط ببرکة مولانا أبی الحسن الرضا (علیه السلام).
۶ - عبد السلام بن صالح هروی گوید: من از دعبل بن علی خزاعی شنیدم که می گفت: بر مولای خود امام رضا (علیه السلام) قصیده خود را که چنین آغاز می شود خواندم:

مدارس آیات خلت من تلاوه * * * ومنزل وحی مقفر العرصات

و چون به این ابیات رسیدم:

خروج امام لا محاله خارج * * * یقوم علی اسم الله والبرکات
یمیز فینا کل حق وباطل * * * ویجزی علی النعماء والنقمات

امام رضا (علیه السلام) به سختی گریستند، سپس سر خود را بلند کرده وبه من فرمودند: ای خزاعی! روح القدس این دو بیت را بر زبان تو جاری کرده است، آیا می دانی این امام کیست؟ وکی قیام خواهد کرد؟ گفتم نه ای مولای من! فقط شنیده ام که امامی از شما خروج می کند وزمین را از فساد پاک می سازد وآن را از عدل آکنده می سازد همانگونه که از ستم پر شده باشد.
فرمود: ای دعبل! امام پس از من فرزندم محمد است وپس از او فرزندش علی وپس از او فرزندش حسن وپس از او فرزندش حجت قائم که در دوران غیبتش منتظر او باشند ودر ظهورش از او اطاعت کنند واگر از دنیا جز یک روز باقی نمانده باشد خدای تعالی آن روز را طولانی فرماید تا خروج کند وزمین را از عدل آکنده سازد همچنانکه از جور پر شده باشد.
اما کی خواهد بود، این اخبار از وقت است وپدرم از پدرانش روایت کند که به پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) گفتند: ای رسول خدا! قائم از فرزندان شما کی خروج می کند؟ فرمود: مثل او مثل قیامت است که لا یجلیها لوقتها الا هو ثقلت فی السموات والأرض لا یأتیکم الا بغته
و برای دعبل بن علی خزاعی (رضی الله عنه) حدیث دیگری است که می خواهم آن را به دنبال این حدیثی که گذشت بیاورم.
۷ - حدثنا أحمد بن زیاد بن جعفر الهمدانی (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن إبراهیم عن أبیه عن الریان بن الصلت قال قلت للرضا (علیه السلام) أنت صاحب هذا الأمر فقال أنا صاحب هذا الأمر ولکنی لست بالذی أملأها عدلا کما ملئت جورا وکیف أکون ذلک علی ما تری من ضعف بدنی وإن القائم هو الذی إذا خرج کان فی سن الشیوخ ومنظر الشبان قویا فی بدنه حتی لو مد یده إلی أعظم شجرة علی وجه الأرض لقلعها ولو صاح بین الجبال لتدکدکت صخورها یکون معه عصا موسی وخاتم سلیمان (علیه السلام) ذاک الرابع من ولدی یغیبه الله فی ستره ما شاء ثم یظهره فیملأ به الأرض قسطا وعدلا کما ملئت جورا وظلما.
۷ - عبد السلام بن صالح هروی گوید: دعبل بن علی خزاعی (رضی الله عنه) بر امام رضا (علیه السلام) در شهر مرو در آمد وبه ایشان گفت: ای فرزند رسول خدا! من درباره شما قصیده ای سروده ام وسوگند یاد کرده ام که آن را پیش از شما بر احدی نخوانم. فرمود: بر خوان، واو نیز چنین خواند:
مدارس آیاتی که از تلاوت تهی شده، ومنزل وحیی که عرصه های آن به بیابانهای بی آب وعلف مبدل شده است.
و چون به این بیت رسید:
می بینم غنائمی که حق آنهاست در میان غیر آنها تقسیم شده ودستان آنها از غنائم خودشان خالی شده است.
امام رضا (علیه السلام) گریست وفرمود: ای خزاعی! راست گفتی.
و چون به این بیت رسید:
چون خونخواهی کنند دستانشان را که از ساز وبرگ تهی است به طرف دشمنانشان دراز کنند.
امام رضا (علیه السلام) دستهای خود را زیر ورو کرد وفرمود: آری به خدا سوگند دستهای ما تهی وبسته است. وچون به این بیت رسید:
من در دنیا وایام تلاشم ترسان بودم وامیدوارم که پس از وفاتم در امان باشم.
امام رضا (علیه السلام) فرمود: خداوند تو را در روز قیامت در امان بدارد.
و چون به این بیت رسید:
و قبری در بغداد متعلق به نفس زکیه است که خداوند آن را در میان غرقه های بهشت قرار داده است.
امام رضا (علیه السلام) فرمود: آیا دو بیت به قصیده تو بیفزایم که با آنها قصیده تو کامل شود؟ گفت: آری ای فرزند رسول خدا! آنگاه امام (علیه السلام) فرمود:
و قبری در طوس است وچه مصیبت بزرگی دارد که درون را با شعله های سوزانش آتش می زند.
تا روز حشر که خدای تعالی قائم را برانگیزد وغم واندوه را از ما بزداید. دعبل گفت: ای فرزند رسول خدا! این قبری که در طوس است قبر کیست؟ امام رضا (علیه السلام) فرمود: قبر من است وروزگاری نگذرد که طوس محل رفت وآمد شیعیان وزوار من در غربتم گردد، بدان هر کس مرا در طوس ودر غربتم زیارت کند در روز قیامت همجوار من وآمرزیده خواهد بود.
سپس امام رضا (علیه السلام) بعد از فراغ دعبل از خواندن قصیده برخاست وبدو امر کرد که از جای خود برنخیزد وداخل سرای خود شد وپس از ساعتی خادم امام صد دینار رضوی برای وی آورد وبدو گفت: مولایم می گوید: آن را برای خود هزینه کن، دعبل گفت: به خدا سوگند من برای این نیامده ام واین قصیده را برای صله نسروده ام وکیسه پول را نپذیرفت وبرای تبرک وتشرف جامه ای از جامه های امام رضا (علیه السلام) را در خواست کرد، امام رضا (علیه السلام) جبه ای از خز را به همراه آن کیسه کرد وبه خادم فرمود: به او بگو: مولای من می گوید این کیسه را بگیر وبه زودی بدان نیازمند خواهی شد ودر این باره دیگر سخن مگو، دعبل کیسه وجبه را گرفت وبازگشت وهمراه قافله ای از مرو رفت وچون به موضع میان قوهان دعبل نیز جز دستگیر شدگان بود، ودزدان اموال قافله را تصرف کردند وبه تقسیم آنها پرداختند، یکی از آنان به شعر دعبل تمثل جسته وگفت.
می بینم غنائمی که حق آنهاست در میان غیر آنها تقسیم شده ودستان آنها از غنائم خودشان خالی شده است.
دعبل آن را شنید وگفت: این بیت از کیست؟ او گفت: از مردی از خزاعه که به او دعبل بن علی می گویند، دعبل به او گفت: دعبل بن علی گوینده این قصیده که این بیت از آنست منم! آن مرد با شتات به نزد رئیسشان رفت که از شیعیان بود وبر سر تلی نماز می گزارد واو خودش آمد ومقابل دعبل ایستاد وگفت: آیا تو دعبلی؟ گفت: آری، گفت: قصیده را برخوان واو نیز آنرا باز خواند. آنگاه او وهمه کاروانیان را از قید اسارت آزاد وهر آنچه را که از آنها گرفته بودند به احترام دعبل باز گردانیدند، ودعبل رفت تا به قم رسید واهالی قم از او درخواست کردند که آن قصیده را برای آنها برخواند، واو گفت: همه در مسجد جامع مجتمع شوند وچون گرد آمدند بالای منبر رفت وقصیده را برخواند ومردم مال وخلعت بسیاری بدو دادند وخبر جبه اهدایی امام رضا (علیه السلام) به آنها رسید، واز او درخواست کردند که آن را به هزار دینار به آنها بفروشد واو نپذیرفت، گفتند: تکه ای از آن را به هزار دینار بفروشد واو نپذیرفت واز قم رفت چون از روستا وآبادی بلد خارج شد گروهی از جوانان عرب بدو رسیدند وجبه را از وی ستاندند. دعبل به قم بازگشت واز آنها درخواست کرد که جبه را به وی باز گردانند، اما جوانان امتناع کردند ونافرمانی مشایخ خود را نمودند وبه دعبل گفتند: دسترسی به جبه نخواهی داشت، بهای آن یعنی هزار دینار را بگیر وبرو، واو نپذیرفت وچون از بازپس گرفتن جبه نومید شد، درخواست کرد که تکه از آن را بدو دهند وآنها پذیرفتند وتکه ای از آن وبهای بقیه آن را که هزار دینار بود به وی دادند، واو به وطن خود بازگشت ودید دزدان هر چه در منزلش بوده برده اند وآن صد دینار صله امام رضا (علیه السلام) را به شیعیان فروخت، هر دیناری را به صد درهم وده هزار درهم به دست آورد وسخن امام رضا (علیه السلام) را به یاد آورد که به زودی به آن نیازمند خواهی شد.
و او را کنیزی بود که در دلش جای داشت وبه چشم درد سختی مبتلا شده بود، طبیبان را بر بالین وی آورد ودر او نگریسته وگفتند چشم راست او را نمی توانیم درمان کنیم وتباه شده است اما چشم چپ او را تلاش می کنیم ودرمان خواهیم کرد اما گمان نمی کنیم که بهبود یابد، دعبل از این بابت عمیقاً اندوهناک شد وبی تابی شدیدی نمود، سپس به یاد آن جبه وفضیلت آن افتاد وآن تکه جامه را بر چشمان آن کنیز کشید واز سرشب چشمان او را با آن بست وچون صبح شد چشمانش سالمتر از گذشته گردید وگویا به برکت امام رضا (علیه السلام) اصلاً مریض نبوده است.
۸ - حدثنا أحمد بن زیاد بن جعفر الهمدانی (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن إبراهیم عن أبیه عن الریان بن الصلت قال قلت للرضا (علیه السلام) أنت صاحب هذا الأمر فقال أنا صاحب هذا الأمر ولکنی لست بالذی أملأها عدلا کما ملئت جورا وکیف أکون ذلک علی ما تری من ضعف بدنی وإن القائم هو الذی إذا خرج کان فی سن الشیوخ ومنظر الشبان قویا فی بدنه حتی لو مد یده إلی أعظم شجرة علی وجه الأرض لقلعها ولو صاح بین الجبال لتدکدکت صخورها یکون معه عصا موسی وخاتم سلیمان (علیه السلام) ذاک الرابع من ولدی یغیبه الله فی ستره ما شاء ثم یظهره فیملأ به الأرض قسطا وعدلا کما ملئت جورا وظلما.
۸ - ریان بن صلت گوید: به امام رضا (علیه السلام) گفتم: آیا شما صاحب الأمر هستید؟ فرمود: من صاحب الأمر هستم اما آن کسی که زمین را از عدل آکنده سازد همچنان که پر از جور شده باشد نیستم وچگونه او باشم در حالی که ضعف بدان مرا می بینی، وقائم کسی است که در سن شیوخ ومنظر جوانان قیام کند ونیرومند باشد به غایتی که اگر دستش را به بزرگترین درخت روی زمین دراز کند آن را از جای برکند واگر بین کوهها فریاد برآورد صخره های آن فرو پاشد عصای موسی وخاتم سلیمان (علیهما السلام) با اوست، او چهارمین از فرزندان من است، خداوند او را در ستر خود نهان سازد سپس او را ظاهر کند وبه واسطه او زمین را از عدل وداد آکنده سازد همچنان که پر از ظلم وستم شده باشد.

باب ۳۶: ما روی عن أبی جعفر الثانی محمد بن علی الجواد فی النص علی القائم وغیبته وأنه الثانی عشر من الأئمة (علیه السلام)
باب ۳۶: روایات امام جواد (علیه السلام) درباره امام دوازدهم وغیبت او

۱ - حدثنا علی بن أحمد بن موسی الدقاق (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن هارون الصوفی قال حدثنا أبو تراب عبد الله بن موسی الرویانی قال حدثنا عبد العظیم بن عبد الله بن علی بن الحسن بن زید بن الحسن بن علی بن أبی طالب (علیه السلام) الحسنی قال دخلت علی سیدی محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن أبی طالب (علیه السلام) وأنا أرید أن أسأله عن القائم أ هو المهدی أو غیره فابتدأنی فقال لی یا أبا القاسم إن القائم منا هو المهدی الذی یجب أن ینتظر فی غیبته ویطاع فی ظهوره وهو الثالث من ولدی والذی بعث محمدا (صلی الله علیه وآله وسلم) بالنبوة وخصنا بالإمامة أنه لو لم یبق من الدنیا إلا یوم واحد لطول الله ذلک الیوم حتی یخرج فیه فیملأ الأرض قسطا وعدلا کما ملئت جورا وظلما وإن الله تبارک وتعالی لیصلح له أمره فی لیلة کما أصلح أمر کلیمه موسی (علیه السلام) إذ ذهب لیقتبس لأهله نارا فرجع وهو رسول نبی ثم قال (علیه السلام) أفضل أعمال شیعتنا انتظار الفرج.
۱ - عبد العظیم حسنی گوید: بر مولای خود امام جواد (علیه السلام) وارد شدم ومی خواستم از قائم پرسش کنم که آیا مهدی هم اوست یا غیر او؟ امام آغاز سخن کرد وفرمود: ای ابوالقاسم قائم ما همان مهدی است کسی که باید در غیبتش او را انتظار کشند ودر ظهورش او را فرمان برند واو سومین از فرزندان من است وسوگند به کسی که محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) را به نبوت مبعوث فرمود وما را به امامت مخصوص گردانید اگر از عمر دنیا جز یک روز باقی نمانده باشد خداوند آن روز را طولانی گرداند تا در آن روز قیام کند وزمین را پر از عدل وداد نماید همچنان که آکنده از ظلم وجور شده باشد وخدای تعالی امر او را در یک شب اصلاح فرماید چنانکه امر موسی کلیم الله (علیه السلام) را اصلاح فرمود، او رفت تا برای خانواده اش شعله ای آتش بیاورد اما چون برگشت او رسول وپیامبر بود. سپس فرمود: برترین اعمال شیعیان ما انتظار فرج است.
۲ - حدثنا محمد بن أحمد الشیبانی (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن أبی عبد الله الکوفی عن سهل بن زیاد الأدمی عن عبد العظیم بن عبد الله الحسنی قال قلت لمحمد بن علی بن موسی (علیه السلام) إنی لأرجو أن تکون القائم من أهل بیت محمد الذی یملأ الأرض قسطا وعدلا کما ملئت جورا وظلما فقال (علیه السلام) یا أبا القاسم ما منا إلا وهو قائم بأمر الله (عزَّ وجلَّ) وهاد إلی دین الله ولکن القائم الذی یطهر الله (عزَّ وجلَّ) به الأرض من أهل الکفر والجحود ویملؤها عدلا وقسطا هو الذی تخفی علی الناس ولادته ویغیب عنهم شخصه ویحرم علیهم تسمیته وهو سمی رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) وکنیة وهو الذی تطوی له الأرض ویذل له کل صعب ویجتمع إلیه من أصحابه عدة أهل بدر ثلاثمائة وثلاثة عشر رجلا من أقاصی الأرض وذلک قول الله (عزَّ وجلَّ) أَیْنَ ما تَکُونُوا یَأْتِ بِکُمُ اللهُ جَمِیعاً إِنَّ اللهَ عَلی کُلِّ شیء قَدِیرٌ فإذا اجتمعت له هذه العدة من أهل الإخلاص أظهر الله أمره فإذا کمل له العقد وهو عشرة آلاف رجل خرج بإذن الله (عزَّ وجلَّ) فلا یزال یقتل أعداء الله حتی یرضی الله (عزَّ وجلَّ) قال عبد العظیم فقلت له یا سیدی وکیف یعلم أن الله (عزَّ وجلَّ) قد رضی قال یلقی فی قلبه الرحمة فإذا دخل المدینة أخرج اللات والعزی فأحرقهما.
۲ - عبد العظیم حسنی گوید: به امام جواد (علیه السلام) گفتم: امیدوارم شما قائم اهل بیت محمد باشید کسی که زمین را پر از عدل وداد نماید همچنان که آکنده از ظلم وجور شده باشد. فرمود: ای ابوالقاسم! هیچ یک از ما نیست جز آنکه قائم به امر خدای تعالی وهادی به دین الهی است، اما قائمی که خدای تعالی به توسط او زمین را از اهل کفر وانکار پاک سازد وآن را پر از عدل وداد نماید کسی است که ولادتش بر مردم پوشیده وشخصش از ایشان نهان وبردن نامش حرام است، واو همنام وهم کنیه رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) است واو کسی است که زمین برایش درپیچیده شود وهر دشواری برایش هموار گردد واز اصحابش سیصد وسیزده تن به تعداد اصحاب بدر از دورترین نقاط زمین گرد او فراهم آیند واین همان قول خدای تعالی است که فرمود: أین ما تکونوا یأت بکم الله جمیعاً ان الله علی کل شیء قدیر وچون این تعداد از اهل اخلاص به گرد او فراهم آیند خدای تعالی امرش را ظاهر سازد وچون عقد که عبارت از ده هزار مرد باشد کامل شد به اذن خدای تعالی قیام کند ودشمنان خدا را بکشد تا خدای تعالی خشنود گردد. عبد العظیم گفت: ای سرورم چگونه می داند که خدای تعالی خشنود گردیده است؟ فرمود: در قلبش رحمت می افکند وچون به مدینه درآید لات وعزی را بیرون کشیده وآن دو را بسوزاند.
۳ - حدثنا عبد الواحد بن محمد العبدوس العطار (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن محمد بن قتیبة النیسابوری قال حدثنا حمدان بن سلیمان قال حدثنا الصقر بن أبی دلف قال سمعت أبا جعفر محمد بن علی الرضا (علیه السلام) یقول إن الإمام بعدی ابنی علی أمره أمری وقوله قولی وطاعته طاعتی والإمام بعده ابنه الحسن أمره أمر أبیه وقوله قول أبیه وطاعته طاعة أبیه ثم سکت فقلت یا ابن رسول الله فمن الإمام بعد الحسن فبکی (علیه السلام) بکاء شدیدا ثم قال إن من بعد الحسن ابنه القائم بالحق المنتظر فقلت له یا ابن رسول الله لم سمی القائم قال لأنه یقوم بعد موت ذکره وارتداد أکثر القائلین بإمامته فقلت له ولم سمی المنتظر قال لأن له غیبة یکثر أیامها ویطول أمدها فینتظر خروجه المخلصون وینکره المرتابون ویستهزئ بذکره الجاحدون ویکذب فیها الوقاتون ویهلک فیها المستعجلون وینجو فیها المسلمون.
۳ - صقر بن أبی دلف گوید: از امام جواد (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: امام پس از من فرزندم علی است، دستور او دستور من وسخن او سخن من وطاعت او طاعت من است وامام پس از او فرزندش حسن است، دستور او دستور پدرش وسخن او سخن پدرش وطاعت او طاعت پدرش باشد، سپس سوکت کرد. گفتم: ای فرزند رسول خدا! اما پس از حسن کیست؟ او به شدت گریست وسپس فرمود: پس از حسن فرزندش قائم به حق امام منتظر است، گفتم: ای فرزند رسول خدا! چرا او را قائم می گویند؟ فرمود: زیرا او پس از آنکه یادش از بین برود واکثر معتقدین به امامتش مرتد شوند قیام می کند، گفتم: چرا او را منتظر می گویند؟ فرمود: زیرا ایام غیبتش زیاد شود ومدتش طولانی گردد ومخلصان در انتظار قیامش باشند وشکاکان انکارش کنند، ومنکران یادش را استهزاء کنند وتعیین کنندگان وقت ظهورش دروغ گویند، وشتاب کنندگان در غیبت هلاک شوند، وتسلیم شوندگان در آن نجات یابند.

باب ۳۷: ما روی عن أبی الحسن علی بن محمد الهادی فی النص علی القائم (علیه السلام) وغیبته وأنه الثانی عشر من الأئمة (علیه السلام)
باب ۳۷: روایات امام هادی (علیه السلام) درباره امام دوازدهم (علیه السلام) وغیبت او

۱ - حدثنا علی بن أحمد بن موسی الدقاق وعلی بن عبد الله الوراق (رضی الله عنهما) قالا حدثنا محمد بن هارون الصوفی قال حدثنا أبو تراب عبد الله بن موسی الرویانی عن عبد العظیم بن عبد الله الحسنی قال دخلت علی سیدی علی بن محمد (علیه السلام) فلما بصر بی قال لی مرحبا بک یا أبا القاسم أنت ولینا حقا قال فقلت له یا ابن رسول الله إنی أرید أن أعرض علیک دینی فإن کان مرضیا ثبت علیه حتی ألقی الله (عزَّ وجلَّ) فقال هات یا أبا القاسم فقلت إنی أقول إن الله تبارک وتعالی واحد لیس کمثله شیء خارج عن الحدین حد الإبطال وحد التشبیه وإنه لیس بجسم ولا صورة ولا عرض ولا جوهر بل هو مجسم الأجسام ومصور الصور وخالق الأعراض والجواهر ورب کل شیء ومالکه وجاعله ومحدثة وإن محمدا (صلی الله علیه وآله وسلم) عبده ورسوله خاتم النبیین فلا نبی بعده إلی یوم القیامة وإن شریعته خاتمة الشرائع فلا شریعة بعدها إلی یوم القیامة وأقول إن الإمام والخلیفة وولی الأمر بعده أمیر المؤمنین علی بن أبی طالب ثم الحسن ثم الحسین ثم علی بن الحسین ثم محمد بن علی ثم جعفر بن محمد ثم موسی بن جعفر ثم علی بن موسی ثم محمد بن علی ثم أنت یا مولای فقال (علیه السلام) ومن بعدی الحسن ابنی فکیف للناس بالخلف من بعده قال فقلت وکیف ذاک یا مولای قال لأنه لا یری شخصه ولا یحل ذکره باسمه حتی یخرج فیملأ الأرض قسطا وعدلا کما ملئت جورا وظلما قال فقلت أقررت وأقول إن ولیهم ولی الله وعدوهم عدو الله وطاعتهم طاعة الله ومعصیتهم معصیة الله وأقول إن المعراج حق والمساءلة فی القبر حق وإن الجنة حق والنار حق والصراط حق والمیزان حق وإن الساعة آتیة لا ریب فیها وإن الله یبعث من فی القبور وأقول إن الفرائض الواجبة بعد الولایة الصلاة والزکاة والصوم والحج والجهاد والأمر بالمعروف والنهی عن المنکر فقال علی بن محمد (علیه السلام) یا أبا القاسم هذا والله دین الله الذی ارتضاه لعباده فاثبت علیه ثبتک الله بالقول الثابت فی الحیاة الدنیا وفی الآخرة.
۱ - عبد العظیم حسنی گوید: بر مولای خود امام هادی (علیه السلام) وارد شدم چون مرا دید فرمود: مرحبا بر تو ای ابوالقاسم! تو دوست حقیقی ما هستی، گوید: گفتم: ای فرزند رسول خدا! می خواهم دین خود را بر شما عرضه بدارم، اگر پسندیده بود بر آن استوار باشم تا آنکه خدای تعالی را ملاقات کنم. فرمود: ای ابوالقاسم! بازگو، گفتم: من معتقدم که خدای تعالی واحد است وچیزی مانند او نیست واز دو حد خارج است: حد ابطال وحد تشبیه، واینکه او جسم وصورت وعرض وجوهر نیست، بلکه او پدید آورنده اجسام وتصویر کننده صورتها وآفریننده اعراض وجواهر ورب ومالک وجاعل وپدید آورنده هر چیزی است، واینکه محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) بنده ورسول اوست، خاتم پیامبران است، وپس از او تا روز قیامت پیامبری نخواهد بود وآئین او ختم کننده آئین هاست وپس از آن تا روز قیامت آئینی نخواهد بود.
و من معتقدم که پس از او امام وخلیفه وولی امر امیر المؤمنین علی بن أبی طالب است سپس حسن وبعد حسین وبعد علی بن الحسین وبعد محمد بن علی وبعد جعفر بن محمد وبعد موسی بن جعفر وبعد علی بن موسی وبعد محمد بن علی وبعد تویی ای مولای من، امام هادی (علیه السلام) فرمود: وپس از من فرزندم حسن است ومردم با جانشین او چگونه باشند؟ گفتم: ای مولای من! آن چگونه است؟ فرمود: زیرا شخص او را نمی بیند وذکر نام او روا نباشد تا آنکه قیام کند وزمین را پر از عدل وداد نماید وداد نماید همچنان که پر از ظلم وجور شده باشد. گوید: گفتم: اقرار می کنم ومعتقدم دوست آنان دوست خدا ودشمن ایشان دشمن خدا وطاعت ایشان طاعت خدا ومعصیت ایشان معصیت خداست ومعتقدم که معراج حق است وسؤال قبر حق است وجنت ونار حق است وصراط ومیزان حق است وقیامت می آید وشکی در آن نیست وخدای تعالی اصحاب قبور را مبعوث می فرماید ومعتقدم که فرایض واجبه بعد از ولایت نماز وزکاه وروزه وحج وجهاد وامر به معروف ونهی از منکر است.
امام هادی (علیه السلام) فرمود: ای ابوالقاسم! به خدا سوگند این دین خداست که آن را برای بندگانش پسندیده است، پس بر آن ثابت باش خداوند تو را به قول ثابت در حیات دنیا وآخرت استوار بدارد.
۲ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا عبد الله بن جعفر الحمیری عن محمد بن عمر الکاتب عن علی بن محمد الصیمری عن علی بن مهزیار قال کتبت إلی أبی الحسن صاحب العسکر (علیه السلام) أسأله عن الفرج فکتب إلی إذا غاب صاحبکم عن دار الظالمین فتوقعوا الفرج.
۲ - علی بن مهزیار گوید: به امام هادی (علیه السلام) نامه ای نوشتم ودر آن از فرج پرسش نمودم، به من نوشت: هنگامی که صاحب شما از سرای ستمکاران غیبت کرد منتظر فرج باشید.
۳ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله قال حدثنی إبراهیم بن مهزیار عن أخیه علی بن مهزیار عن علی بن محمد بن زیاد قال کتبت إلی أبی الحسن صاحب العسکر (علیه السلام) أسأله عن الفرج فکتب إلی إذا غاب صاحبکم عن دار الظالمین فتوقعوا الفرج.
۳ - علی بن محمد بن زیاد گوید: به امام هادی (علیه السلام) نامه ای نوشتم، ودر آن از فرج پرسش نمودم، به من نوشت: هنگامی که صاحب شما از سرای ستمکاران غیبت کرد در انتظار فرج باشید.
۴ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله قال حدثنا محمد بن عبد الله بن أبی غانم القزوینی قال حدثنی إبراهیم بن محمد بن فارس قال کنت أنا ونوح وأیوب بن نوح فی طریق مکة فنزلنا علی وادی زبالة فجلسنا نتحدث فجری ذکر ما نحن فیه وبعد الأمر علینا فقال أیوب بن نوح کتبت فی هذه السنة أذکر شیئا من هذا فکتب إلی إذا رفع علمکم من بین أظهرکم فتوقعوا الفرج من تحت أقدامکم.
۴ - ابراهیم بن محمد بن فارس گوید: من ونوح وایوب بن نوح در راه مکه بودیم ودر وادی زباله فرود آمدیم ونشستیم وبا یکدیگر صحبت می کردیم، سخن از اوضاع زمانه ودوری امر از ما بود، ایوب بن نوح گفت: امسال نامه ای نوشتم واز این مطلب پرسش نمودم، به من نوشت: چون امام شما از میان شما برداشته شد از زیر پاهای خود منتظر فرج باشید.
۵ - حدثنا محمد بن الحسن (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله قال حدثنا أبو جعفر محمد بن أحمد العلوی عن أبی هاشم داود بن القاسم الجعفری قال سمعت أبا الحسن صاحب العسکر (علیه السلام) یقول الخلف من بعدی ابنی الحسن فکیف لکم بالخلف من بعد الخلف فقلت ولم جعلنی الله فداک فقال لأنکم لا ترون شخصه ولا یحل لکم ذکره باسمه قلت فکیف نذکره قال قولوا الحجة من آل محمد (صلی الله علیه وآله وسلم).
۵ - داود بن قاسم جعفری گوید: از امام هادی (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: جانشین پس از من فرزندم حسن است وشما با جانشین پس از جانشین من چگونه خواهید بود؟ گفتم: فدای شما شوم برای چه؟ فرمود: زیرا شما شخص او را نمی بینید وبردن نام او بر شما روا نباشد، گفتم: پس چگونه او را یاد کنیم؟ فرمود: بگوئید: حجه آل محمد (علیهم السلام).
۶ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن (رضی الله عنهما) قالا حدثنا سعد بن عبد الله قال حدثنی الحسن بن موسی الخشاب عن إسحاق بن محمد بن أیوب قال سمعت أبا الحسن علی بن محمد بن علی بن موسی (علیه السلام) یقول صاحب هذا الأمر من یقول الناس لم یولد بعد.
۶ - اسحاق بن محمد بن ایوب گوید: از امام هادی (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: صاحب الأمر کسی است که مردم می گویند: هنوز متولد نشده است.
۷ - وحدثنا بهذا الحدیث محمد بن إبراهیم بن إسحاق عن محمد بن معقل عن جعفر بن محمد بن مالک عن إسحاق بن محمد بن أیوب عن أبی الحسن علی بن محمد (علیه السلام) أنه قال صاحب هذا الأمر من یقول الناس إنه لم یولد بعد.
۷ - حدیث فوق را محمد بن ابراهیم بن اسحاق نیز برای ما روایت کرده است.
۸ - حدثنا أحمد بن زیاد بن جعفر (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن إبراهیم عن أبیه عن علی بن صدقة عن علی بن عبد الغفار قال لما مات أبو جعفر الثانی (علیه السلام) کتبت الشیعة إلی أبی الحسن صاحب العسکر (علیه السلام) یسألونه عن الأمر فکتب (علیه السلام) الأمر لی ما دمت حیا فإذا نزلت بی مقادیر الله (عزَّ وجلَّ) آتاکم الله الخلف منی وأنی لکم بالخلف بعد الخلف.
۸ - علی بن عبد الغفار گوید: چون امام جواد (علیه السلام) درگذشت شیعیان به امام هادی (علیه السلام) نامه نوشتند واز امر امامت از وی پرسش کردند واو نوشت: آن امر تا من در قید حیاتم با من است وچون تقدیر خدای تعالی بر من نازل شود، خدای تعالی جانشین مرا بیاورد وشما با جانشین پس از جانشین من چه خواهید کرد؟
۹ - حدثنا أحمد بن زیاد بن جعفر الهمدانی (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن إبراهیم قال حدثنی عبد الله بن أحمد الموصلی عن الصقر بن أبی دلف قال لما حمل المتوکل سیدنا أبی الحسن (علیه السلام) جئت لأسأل عن خبره قال فنظر إلی حاجب المتوکل فأمر أن أدخل إلیه فأدخلت إلیه فقال یا صقر ما شأنک فقلت خیر أیها الأستاذ فقال اقعد قال الصقر فأخذنی ما تقدم وما تأخر وقلت أخطأت فی المجیء قال فوحی الناس عنه ثم قال ما شأنک وفیم جئت قلت لخبر ما قال لعلک جئت تسأل عن خبر مولاک فقلت له ومن مولای مولای أمیر المؤمنین فقال اسکت مولاک هو الحق لا تتحشمنی فإنی علی مذهبک فقلت الحمد لله فقال أ تحب أن تراه فقلت نعم فقال اجلس حتی یخرج صاحب البرید قال فجلست فلما خرج قال لغلام له خذ بید الصقر فأدخله إلی الحجرة التی فیها العلوی المحبوس وخل بینه وبینه قال فأدخلنی الحجرة وأومأ إلی بیت فدخلت فإذا هو (علیه السلام) جالس علی صدر حصیر وبحذاه قبر محفور قال فسلمت فرد علی السلام ثم أمرنی بالجلوس فجلست ثم قال لی یا صقر ما أتی بک قلت یا سیدی جئت أتعرف خبرک قال ثم نظرت إلی القبر وبکیت فنظر إلی وقال یا صقر لا علیک لن یصلوا إلینا بسوء فقلت الحمد لله ثم قلت یا سیدی حدیث یروی عن النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) لا أعرف معناه قال فما هو قلت قوله (صلی الله علیه وآله وسلم) لا تعادوا الأیام فتعادیکم ما معناه فقال نعم الأیام نحن بنا قامت السماوات والأرض فالسبت اسم رسول الله ص والأحد أمیر المؤمنین والإثنین الحسن والحسین والثلاثاء علی بن الحسین ومحمد بن علی الباقر وجعفر بن محمد الصادق والأربعاء موسی بن جعفر وعلی بن موسی ومحمد بن علی وأنا والخمیس ابنی الحسن والجمعة ابن ابنی وإلیه تجتمع عصابة الحق وهو الذی یملؤها قسطا وعدلا کما ملئت جورا وظلما فهذا معنی الأیام ولا تعادوهم فی الدنیا فیعادوکم فی الآخرة ثم قال (علیه السلام) ودع واخرج فلا آمن علیک.
۹ - صقر بن ابودلف گوید: چون متوکل آقای ما امام هادی (علیه السلام) را برد آمدم تا از او خبری بگیرم، دربان متوکل به من نگریست وامر کرد که مرا به نزد او برند وبردند واو گفت: ای صقر! چه کاری داری؟ گفتم: یا استاد! خیر است، گفت: بنشین، صقر گوید: این امور مرا به اندیشه فرود برد وبا خود گفتم: در این آمدن خطا کرد، گوید: مردم را از خود دور کرد، سپس گفت: چه کار داری؟ وبرای چه آمده ای؟ گفتم: برای خبری، گفت: شاید آمده ای از خبر مولایت بپرسی؟ گفتم: مولای من کیست؟ مولای من امیر المؤمنین است، گفت: خاموش باش که مولای تو حق است، از من نترس که من با تو هم عقیده ام، گفتم: الحمدلله، گفت: آیا دوست داری او را ببینی؟ گفتم: آری، گفت: بنشین تا پیام رسان برود، گوید: نشستم وچون او رفت به غلامش گفت: دست صقر را بگیر واو را به همان سرایی ببر که آن مرد علوی آنجا زندانی است وآنها را تنها بگذار، او مرا به آن سرا برد وبه اتاقی اشاره کرد ووارد شدم وبناگاه دیدم که امام (علیه السلام) بر حصیری نشسته ودر مقابل او قبری حفر شده قرار داشت، گوید: سلام کردم واو سلام مرا پاسخ گفت: سپس فرمان داد که بنشینم ومن نیز نشستم سپس فرمود: ای صقر! برای چه به اینجا آمدی؟ گفتم: ای سرورم! آمده ام تا از شما خبری بگیرم، گوید: آنگاه به آن قبر نگریستم وگریستم واو به من نگاه کرد وگفت: ای صقر! غم مخور! که بدی آنها هرگز به ما نخواهد رسید، گفتم: الحمدلله، سپس گفتم: ای سرورم حدیثی است که از پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) روایت شده ومعنای آن را نمی فهمم، فرمود: آن چه حدیثی است؟ گفتم: معنای این کلام او چیست: با ایام دشمنی نکنید که با شما دشمنی خواهند کرد؟
فرمود: آری، مقصود از ایام ما هستیم وبه واسطه ماست که آسمان وزمین برپاست، شنبه نام رسول خداست، ویکشنبه نام امیر المؤمنین، ودوشنبه نام امام حسن وامام حسین، وسه شنبه نام امام سجاد وامام باقر وامام صادق، وچهارشنبه نام امام کاظم وامام رضا وامام جواد ومن است، وپنجشنبه نام فرزندم حسن، وجمعه نام فرزند فرزندم که حق خواهان به گرد آو آیند واو کسی است که زمین را پر از عدل وداد نماید همچنان که پر از ظلم وجور شده باشد، این معنای ایام است ودر دنیا با آنها دشمنی نکنید که آنها در آخرت دشمن شما خواهند بود، سپس فرمود: وداع کن وبرو که بر تو ایمن نیستم.
۱۰ - حدثنا أحمد بن زیاد بن جعفر الهمدانی (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن إبراهیم قال حدثنا عبد الله بن أحمد الموصلی قال حدثنا الصقر بن أبی دلف قال سمعت علی بن محمد بن علی الرضا (علیه السلام) یقول إن الإمام بعدی الحسن ابنی وبعد الحسن ابنه القائم الذی یملأ الأرض قسطا وعدلا کما ملئت جورا وظلما.
۱۰ - صقر بن ابو دلف گوید: از امام هادی (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: امام پس از من فرزندم حسن است وپس از حسن فرزندش قائم کسی که زمین را از عدل وداد آکنده سازد همچنان که پر از ظلم وجور شده باشد.

باب ۳۸: ما روی عن أبی محمد الحسن بن علی العسکری (علیه السلام) من وقوع الغیبة بابنه القائم (علیه السلام) وأنه الثانی عشر من الأئمة (علیه السلام)
باب ۳۸: روایات امام عسکری (علیه السلام) درباره امام دوازدهم (علیه السلام) وغیبت او

۱ - حدثنا علی بن عبد الله الوراق قال حدثنا سعد بن عبد الله عن أحمد بن إسحاق بن سعد الأشعری قال دخلت علی أبی محمد الحسن بن علی (علیه السلام) وأنا أرید أن أسأله عن الخلف من بعده فقال لی مبتدئا یا أحمد بن إسحاق إن الله تبارک وتعالی لم یخل الأرض منذ خلق آدم (علیه السلام) ولا یخلیها إلی أن تقوم الساعة من حجة لله علی خلقه به یدفع البلاء عن أهل الأرض وبه ینزل الغیث وبه یخرج برکات الأرض قال فقلت له یا ابن رسول الله فمن الإمام والخلیفة بعدک فنهض (علیه السلام) مسرعا فدخل البیت ثم خرج وعلی عاتقه غلام کأن وجهه القمر لیلة البدر من أبناء الثلاث سنین فقال یا أحمد بن إسحاق لو لا کرامتک علی الله (عزَّ وجلَّ) وعلی حججه ما عرضت علیک ابنی هذا إنه سمی رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) وکنیه الذی یملأ الأرض قسطا وعدلا کما ملئت جورا وظلما یا أحمد بن إسحاق مثله فی هذه الأمة مثل الخضر (علیه السلام) ومثله مثل ذی القرنین والله لیغیبن غیبة لا ینجو فیها من الهلکة إلا من ثبته الله (عزَّ وجلَّ) علی القول بإمامته ووفقه فیها للدعاء بتعجیل فرجه فقال أحمد بن إسحاق فقلت له یا مولای فهل من علامة یطمئن إلیها قلبی فنطق الغلام (علیه السلام) بلسان عربی فصیح فقال أنا بقیة الله فی أرضه والمنتقم من أعدائه فلا تطلب أثرا بعد عین یا أحمد بن إسحاق فقال أحمد بن إسحاق فخرجت مسرورا فرحا فلما کان من الغد عدت إلیه فقلت له یا ابن رسول الله لقد عظم سروری بما مننت به علی فما السنة الجاریة فیه من الخضر وذی القرنین فقال طول الغیبة یا أحمد قلت یا ابن رسول الله وإن غیبته لتطول قال إی وربی حتی یرجع عن هذا الأمر أکثر القائلین به ولا یبقی إلا من أخذ الله (عزَّ وجلَّ) عهده لولایتنا وکتب فی قلبه الإیمان وأیده بروح منه یا أحمد بن إسحاق هذا أمر من أمر الله وسر من سر الله وغیب من غیب الله فخذ ما آتیتک واکتمه وکن من الشاکرین تکن معنا غذا فی علیین قال مصنف هذا الکتاب (رضی الله عنه) لم أسمع بهذا الحدیث إلا من علی بن عبد الله الوراق وجدت بخطه مثبتا فسألته عنه فرواه لی عن سعد بن عبد الله عن أحمد بن إسحاق (رضی الله عنه) کما ذکرته.
۱ - احمد بن اسحاق گوید: بر امام عسکری وارد شدم ومی خواستم از جانشین پس از وی پرسش کنم او آغاز سخن کرد وفرمود: ای احمد بن اسحاق خدای تعالی از زمان آدم (علیه السلام) زمین را خالی از حجت نگذاشته است وتا روز قیامت نیز خالی از حجت نخواهد گذاشت، به واسطه اوست که بلا را از اهل زمین دفع می کند وبه خاطر اوست که باران می فرستد وبرکات زمین را بیرون می آورد.
گوید: گفتم: ای فرزند رسول خدا امام وجانشین پس از شما کیست؟
حضرت شتابان برخاست وداخل خانه شد وسپس برگشت در حالی که بر شانه اش کودکی سه ساله بود که صورتش مانند ماه شب چهارده می درخشید فرمود: ای احمد بن اسحاق اگر نزد خدای تعالی وحجتهای او گرامی نبودی این فرزندم را به تو نمی نمودم، او همنام وهم کنیه رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) است، کسی است که زمین را پر از عدل وداد می کند همچنان که پر از ظلم وجور شده باشد.
ای احمد بن اسحاق! مثل او در این امت مثل خضر ودوالقرنین است، او غیبتی طولانی خواهد داشت که هیچ کس در آن نجات نمی یابد مگر کسی که خدای تعالی او را در اعتقاد به امامت ثابت بدارد ودر دعا به تعجیل فرج موفق سازد.
احمد بن اسحاق گوید: گفتم: ای مولای من آیا نشانه ای هست که قلبم بدان مطمئن شود؟ آن کودک به زبان عربی فصیح به سخن درآمد وفرمود: أنا بقیه الله فی ارضه والمنتقم من أعدائه، ای احمد بن اسحاق! پس ا مشاهده جستجوی نشانه مکن!
احمد بن اسحاق گوید: من شاد وخرم بیرون آمدم وفردای آن روز به نزد امام عسکری (علیه السلام) بازگشتم وگفتم: ای فرزند رسول خدا! شادی من به واسطه منتی که بر من نهادید بسیار است، بفرمائید آن سنتی که از خضر وذوالقرنی دارد چیست؟ فرمود: ای احمد! غیبت طولانی، گفتم: ای فرزند رسول خدا! آیا غیبت او به طول خواهد انجامید؟ فرمود: به خدا سوگند چنین است تا به غایتی که اکثر معتقدین به او باز گردند وباقی نماند مگر کسی که خدای تعالی عهد وپیمان ولایت ما را از او گرفته وایمان را در دلش نگاشته وبا روحی از جانب خود مؤید کرده باشد.
ای احمد بن اسحاق! این امری از امر الهی وسری از سر ربوبی وغیبی از غیبت پروردگار است، آنچه به تو عطا کردم بگیر وپنهان کن واز شاکرین باش تا فردا با ما در علیین باشی.
مصنف این کتاب گوید: این حدیث را فقط از علی بن عبد الله وراق شنیدم آن را به خط او یافتم واز وی پرسش کردم، او نیز آن را از سعد بن عبد الله از احمد ابن اسحاق همچنان که ذکر کردم روایت نمود.
ما روی من حدیث الخضر (علیه السلام):
۱ - حدثنی محمد بن إبراهیم بن إسحاق (رضی الله عنه) قال حدثنا عبد العزیز بن یحیی البصری قال حدثنا محمد بن عطیة قال حدثنا هشام بن جعفر عن حماد عن عبد الله بن سلیمان قال قرأت فی بعض کتب الله (عزَّ وجلَّ) أن ذا القرنین کان عبدا صالحا جعله الله حجة علی عباده ولم یجعله نبیا فمکن الله له فی الأرض وآتاه من کل شیء سببا فوصفت له عین الحیاة وقیل له من شرب منها لم یمت حتی یسمع الصیحة وإنه خرج فی طلبها حتی انتهی إلی موضع فیه ثلاثمائة وستون عینا وکان الخضر علی مقدمته وکان من أحب الناس إلیه فأعطاه حوتا مالحا وأعطی کل واحد من أصحابه حوتا مالحا وقال لهم لیغسل کل رجل منکم حوته عند کل عین فانطلق الخضر (علیه السلام) إلی عین من تلک العیون فلما غمس الحوت فی الماء حیی وانساب فی الماء فلما رأی الخضر (علیه السلام) ذلک علم أنه قد ظفر بماء الحیاة فرمی بثیابه وسقط فی الماء فجعل یرتمس فیه ویشرب منه فرجع کل واحد منهم إلی ذی القرنین ومعه حوته ورجع الخضر ولیس معه الحوت فسأله عن قصته فأخبره فقال له أ شربت من ذلک الماء قال نعم قال أنت صاحبها وأنت الذی خلقت لهذه العین فأبشر بطول البقاء فی هذه الدنیا مع الغیبة عن الأبصار إلی النفخ فی الصور.
روایاتی درباره خضر (علیه السلام):
۱ - عبد الله بن سلیمان گوید: در بعضی از کتابهای آسمانی خوانده ام که ذوالقرنین بنده صالحی بود که خدای تعالی او را حجتی بر عبادش قرار داد، اما او پیامبر نبود، خداوند او را در زمین قدرت داد واز هر چیزی بدو سببی داد، برای او چشمه آب حیات را وصف کردند وگفتند هر که از آن بنوشد نمی میرد تا آنکه صیحه آسمانی را بشنود، واو در جستجوی آب حیات بیرون رفت تا آنکه به جایی رسید که در آن سیصد وشصت چشمه بود وخضر در پیشاپیش یاران او بود واز همه مردم نزد او محبوب تر بود وبه او یک شور ماهی داد وبه هر یک از یاران او نیز یک شور ماهی داد وبه آنها گفت هر یک ماهی خود را در یکی از آن چشمه ها بشوئید وخضر (علیه السلام) بر سر یکی از آن چشمه ها رفت وچون ماهی خود را در آن چشمه فرو برد، زنده شد وشتابان حرکت کرد وچون خضر دید دانست که به آب حیات دست یافته است جامه خود را فرو افکند ودر آب افتاد ودر آن غوطه می خورد واز آن می نوشید، پس تمامی آنان به ذوالقرنین بازگشتند وماهی خود را نیز به همراه داشتند اما خضر باز آمد وماهی به همراه وی نبود، ذوالقرنین از ماجرا پرسید واو داستان باز گفت، بدو گفت: آیا از آن آب نوشیدی؟ گفت: آری، گفت: تو صاحب آنی وبرای آن آفریده شده ای، مژده باد بر تو که در این دنیا می پایی واز دیدگان نهانی تا آنکه نفخ صور شود.
۲ - حدثنا علی بن أحمد بن عبد الله بن أبی عبد الله البرقی قال حدثنا أبی عن جده أحمد بن أبی عبد الله عن أبیه عن محمد بن أبی عمیر عن حمزة بن حمران وغیره عن الصادق جعفر بن محمد (علیه السلام) قال خرج أبو جعفر محمد بن علی الباقر (علیه السلام) بالمدینة فتضجر واتکأ علی جدار من جدرانها متفکرا إذ أقبل إلیه رجل فقال له یا أبا جعفر علام حزنک علی الدنیا فرزق الله (عزَّ وجلَّ) حاضر یشترک فیه البر والفاجر أم علی الآخرة فوعد صادق یحکم فیه ملک قادر قال أبو جعفر (علیه السلام) ما علی هذا حزنی إنما حزنی علی فتنة ابن الزبیر فقال له الرجل فهل رأیت أحدا خاف الله فلم ینجه أم هل رأیت أحدا توکل علی الله فلم یکفه وهل رأیت أحدا استجار الله فلم یجره فقال أبو جعفر (علیه السلام) لا فولی الرجل فقیل من هو ذاک فقال أبو جعفر هذا هو الخضر (علیه السلام).
قال مصنف هذا الکتاب (رضی الله عنه) جاء هذا الحدیث هکذا.
و قد روی فی خبر آخر أن ذلک کان مع علی بن الحسین (علیه السلام)
۲ - حمزه بن حمران ودیگران از امام صادق (علیه السلام) روایت کرده اند که فرمود در مدینه روزی امام باقر (علیه السلام) بیرون آمد وغمناک شد واندیشناک بر یکی از دیوارهای مدینه تکیه کرد، به ناگاه مردی پیش آمد وگفت: ای ابا جعفر اندوه تو برای چیست؟ اگر بر دنیاست که رزقی حاضر است وبر وفاجر در آن مشترکند واگر بر آخرت است که وعده ای صادق است وپادشاهی توانا در آن حکم می کند. ابوجعفر (علیه السلام) فرمود: اندوه من بر این نیست، اندوه من بر فتنه ابن زبیر است. آن مرد گفت: آیا احدی را دیده ای که از خدا بترسد وخدا او را نجات ندهد؟ یا آنکه احدی را دیده ای که بر خدا توکل کند وخدا او را کفایت نکند وآیا احدی را دیده ای که به خدا پناه برد وخدا او را پناه ندهد؟ ابوجعفر (علیه السلام) فرمود: خیر، سپس آن مرد راه خود را گرفت ورفت، گفتند: این مرد که بود؟ ابوجعفر (علیه السلام) فرمود: او خضر بود.
مصنف این کتاب (رضی الله عنه) گوید: این حدیث چنین وارد شده است، اما در خبری دیگر آمده که این ماجرا برای علی بن الحسین (علیهما السلام) اتفاق افتاده است.
۳ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنی سعد بن عبد الله وعبد الله بن جعفر الحمیری قالا حدثنا أحمد بن محمد بن عیسی عن محمد بن خالد البرقی عن أحمد بن زید النیسابوری قال حدثنی عمر بن إبراهیم الهاشمی عن عبد الملک بن عمیر عن أسید بن صفوان صاحب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) قال لما کان الیوم الذی قبض فیه أمیر المؤمنین (علیه السلام) ارتج الموضع بالبکاء ودهش الناس کیوم قبض النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) فجاء رجل باک وهو مسرع مسترجع وهو یقول الیوم انقطعت خلافة النبوة حتی وقف علی باب البیت الذی فیه أمیر المؤمنین فقال رحمک الله یا أبا الحسن کنت أول القوم إسلاما وأخلصهم إیمانا وأشدهم یقینا وأخوفهم من الله (عزَّ وجلَّ) وأعظمهم عناء وأحوطهم علی رسوله (صلی الله علیه وآله وسلم) وآمنهم علی أصحابه وأفضلهم مناقب وأکرمهم سوابق وأرفعهم درجة وأقربهم من رسول الله وأشبههم به هدیا ونطقا وسمتا وفعلا وأشرفهم منزلة وأکرمهم علیه فجزاک الله عن الإسلام وعن رسوله (صلی الله علیه وآله وسلم) وعن المسلمین خیرا قویت حین ضعف أصحابه وبرزت حین استکانوا ونهضت حین وهنوا ولزمت منهاج رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) إذ هم أصحابه کنت خلیفته حقا لم تنازع ولم تضرع برغم المنافقین وغیظ الکافرین وکره الحاسدین وضغن الفاسقین فقمت بالأمر حین فشلوا ونطقت حین تتعتعوا ومضیت بنور الله إذ وقفوا ولو اتبعوک لهدوا وکنت أخفضهم صوتا وأعلاهم قوتا وأقلهم کلاما وأصوبهم منطقا وأکبرهم رأیا وأشجعهم قلبا وأشدهم یقینا وأحسنهم عملا وأعرفهم بالأمور کنت والله للدین یعسوبا أولا حین تفرق الناس وآخرا حین فشلوا وکنت بالمؤمنین أبا رحیما إذ صاروا علیک عیالا فحملت أثقال ما عنه ضعفوا وحفظت ما أضاعوا ورعیت ما أهملوا وشمرت إذ خنعوا وعلوت إذ هلعوا وصبرت إذ جزعوا وأدرکت إذ تخلفوا ونالوا بک ما لم یحتسبوا کنت علی الکافرین عذابا صبا وللمؤمنین غیثا وخصبا فطرت والله بنعمائها وفزت بحبائها وأحرزت سوابقها وذهبت بفضائلها لم تفلل حجتک ولم یزغ قلبک ولم تضعف بصیرتک ولم تجبن نفسک ولم تخن کنت کالجبل الذی لا تحرکه العواصف ولا تزیله القواصف وکنت کما قال النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) ضعیفا فی بدنک قویا فی أمر الله (عزَّ وجلَّ) متواضعا فی نفسک عظیما عند الله (عزَّ وجلَّ) کبیرا فی الأرض جلیلا عند المؤمنین لم یکن لأحد فیک مهمز ولا لقائل فیک مغمز ولا لأحد فیک مطمع ولا لأحد عندک هوادة الضعیف الذلیل عندک قوی عزیز حتی تأخذ له بحقه والقوی العزیز عندک ضعیف ذلیل حتی تأخذ منه الحق والقریب والبعید عندک فی ذلک سواء شأنک الحق والصدق والرفق وقولک حکم وحتم وأمرک حلم وحزم ورأیک علم وعزم فیما فعلت وقد نهج السبیل وسهل العسیر وأطفئت النیران واعتدل بک الدین وظهر أمر الله ولو کره الکافرون وقوی بک الإیمان وثبت بک الإسلام والمؤمنون وسبقت سبقا بعیدا وأتعبت من بعدک تعبا شدیدا فجللت عن البکاء وعظمت رزیتک فی السماء وهدت مصیبتک الأنام فإنا لله وإنا إلیه راجعون رضینا من الله (عزَّ وجلَّ) قضاه وسلمنا لله أمره فو الله لن یصاب المسلمون بمثلک أبدا کنت للمؤمنین کهفا وحصنا وقنة راسیا وعلی الکافرین غلظة وغیظا فألحقک الله بنبیه ولا حرمنا أجرک ولا أضلنا بعدک وسکت القوم حتی انقضی کلامه وبکی وأبکی أصحاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) ثم طلبوه فلم یصادفوه.
۳ - اسید بن صفوان صحابی که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) گوید: روزی که امیر المؤمنین (علیه السلام) وفات یافت، کوفه از ناله وگریه به لرزه درآمد ومردم بمانند روزی که پیامبر از دنیا رفته بود به دهشت افتادند ومردی گریان وشتابان وانا لله گویان آمد ومی گفت: امروز خلافت نبوت بریده شد، تا آنکه بر در خانه ای که امیر المؤمنین در آن بود ایستاد وگفت: ای ابوالحسن! خدا ترا رحمت کند تو در اسلام اولین مسلمان بودی ودر ایمان از همه مخلصتر ودر یقین از همه استوارتر واز خدای تعالی ترسانتر از همه بودی؛ رنج تو از همه بیشتر واحتیاط تو بر پیامبر از همه افزونتر وامنیت تو بر اصحاب از همه بیشتر بود؛ از حیث مناقب افضل آنها واز حیث سوابق گرامیترین آنها ودر مقام ودرجه رفیعترین آنها بودی؛ از همه به رسول خدا نزدیک تر ودر رهبری ونطق وسکوت وکردار شبیه ترین مردم به او بودی؛ در منزلت وشرف شریفترین خلایق وگرامیترین آنها در نزد رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) بودی؛ خدا ترا از اسلام ورسولش ومسلمین جزای خیر دهد، آنگاه که اصحاب او ناتوان می شدند تو نیرومند بودی وچون از ضعف می نشستند تو به مبارزه بر می خاستی وهنگامی که سست می شدند تو قیام می کردی وآنگاه که اصحاب قصدی می کردند تو بر روش رسول خدا ملازم بودی، حقا که به رغم منافقان وخشم کافران وبد آمد حسودان وکینه فاسقان تو جانشین بلامنازع وبی مانند رسول خدا بودی.
تو بدین امر برخاستی آنگاه که آنها سستی کردند وبه سخن درآمدی آنگاه که آنها فرو ماندند وبه نور خدا گذشتی آنگاه که آنها ایستادند واگر از تو پیروی می کردند هدایت می شدند. صدایت از همه فروتر ونیرویت از همه فزونتر وکلامت از همه کوتاهتر وگفتارت از همه درست تر ورأیت از همه بیشتر ودلت از همه شجاعتر ویقینت از همه محکمتر وکردارت از همه نیکوتر وبه امور از همه دانا بودی.
به خدا سوگند تو برای دین پیشوا بودی وچون مؤمنان به سرپرستی تو در آمدند بر آنها پدری مهربان بودی وبارهای سنگین را که از حملش ناتوان بودند بر دوش گرفتی وآنچه را که آنان ضایع کردند حفظ نمودی وآنچه را که واگذاشتند ضبط کردی وچون خوار شدند دامن همت بر کمر بستی وچون بی تاب شدند وبه فراز آمدی وچون بی تابی کردی شکیبایی نمودی وچون آنها تخلف کردند تو به مقصد واصل شدی وبه واسطه تو بدانچه گمان نداشتند رسیدند.
تو بر کافران عذابی نازل وبر مؤمنان باران رحمت وسرسبزی وخرمی بودی، به خدا سوگند، تو بر نعمات آن آفریده شدی وبدانها رسیدی وسوابق آن را به دست آوردی وفضائل آن را با خود بردی؛ حجت تو کند نشد ودلت منحرف وبصیرتت ضعفیف ونفست هراسان نگردید.
تو مانند کوهی بودی که تندبادها آن را نمی جنباند وطوفانها آن را زایل نمی سازد وتو چنان بودی که پیامبر فرموده بود: با تن ضعیف در امر خدای تعالی نیرومند بودی، در پیش خود فروتن ودر نزد خدای تعالی عظیم بودی، در زمین بزرگ ونزد مؤمنین جلیل بودی، هیچکس در تو عیبی نمی یافت ونمی توانست بر تو طعنی وارد کند وهیچکس طمعی در تو ونفوذی بر تو نداشت، ناتوان وخوار نزد تو نیرومند وعزیز بود تا آنکه حق او را از ظالم بستانی ونیرومند وعزیز نزد تو ناتوان وخوار بود تا آنکه حق را از او بازستانی وخویش وبیگانه در اجرای عدالت نزد تو برابر بودند، شأن تو حق وصدق ومدارا بود وقول تو حکم وحتم وامر تو حلم وحزم ورأی تو علم وعزم در کردار بود،راه را هموار وسختی را آسان نمودی، آتش را فرونشاندی ودین بواسطه تو اعتدال گرفت وامر خدا آشکار گردید گرچه کافران ناخوش داشتند وایمان بواسطه تو نیرومند شد واسلام ومؤمنان استوار گردید، بسیار سبقت گرفتی وآیندگان پس از خود را به سختی وتعب افکندی، پس تو از گریه برتری ومصیبت تو در آسمانها بزرگ است وماتم تو مردم را درهم کوفته است فانا لله وانا الیه راجعون، به قضای خدای تعالی خشنودیم وامر او را بدو وا می گذاریم وبه خدا سوگند هرگز بمانند رفتن تو سوگوار نشوند.
تو برای مؤمنان پناه ودژی استوار وبر کافران سختی وخشم بودی، پس خداوند ترا به پیامبرش ملحق کند وما را از اجر تو محروم نسازد وپس از تو گمراه نکند. ومردم خاموش شدند تا آنکه کلامش به پایان رسید وگریست واصحاب رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) را گریاند، سپس به جستجوی او درآمدند اما او را نیافتند.
۴ - حدثنا المظفر بن جعفر بن المظفر العلوی العمری السمرقندی (رضی الله عنه) قال حدثنا جعفر بن محمد بن مسعود عن أبیه محمد بن مسعود عن جعفر بن أحمد عن الحسن بن علی بن فضال قال سمعت أبا الحسن علی بن موسی الرضا (علیه السلام) یقول إن الخضر (علیه السلام) شرب من ماء الحیاة فهو حی لا یموت حتی ینفخ فی الصور وإنه لیأتینا فیسلم فنسمع صوته ولا نری شخصه وإنه لیحضر حیث ما ذکر فمن ذکره منکم فلیسلم علیه وإنه لیحضر الموسم کل سنة فیقضی جمیع المناسک ویقف بعرفة فیؤمن علی دعاء المؤمنین وسیؤنس الله به وحشة قائمنا فی غیبته ویصل به وحدته.
۴ - حسن بن علی بن فضال گوید از امام رضا (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: خضر (علیه السلام) از آب حیات نوشید واو زنده است وتا نفخ صور نخواهد مرد واو نزد ما می آید وسلام می کند وآوازش را می شنویم اما شخصش را نمی بینیم واو هر جا که یاد شود حاضر می شود وهر که او را یاد کند بایستی بر او سلام کند واو همه ساله در موسم حج حاضر می شود وهمه مناسک را به جا می آورد ودر بیابان عرفه وقوف می کند وبر دعای مؤمنین آمین می گوید وخداوند بواسطه او تنهایی قائم ما را در دوران غیبتش به انس تبدیل کند وغربت وتنهائیش را با وصلت او مرتفع سازد.
۵ - وبهذا الإسناد قال قال أبو الحسن علی بن موسی الرضا (علیه السلام) لما قبض رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) جاء الخضر (علیه السلام) فوقف علی باب البیت وفیه علی وفاطمة والحسن والحسین (علیه السلام) ورسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) قد سجی بثوبه فقال السلام علیکم یا أهل بیت محمد کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ وإِنَّما تُوَفَّوْنَ أُجُورَکُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ إن فی الله خلفا من کل هالک وعزاء من کل مصیبة ودرکا من کل فائت فتوکلوا علیه وثقوا به وأستغفر الله لی ولکم فقال أمیر المؤمنین (علیه السلام) هذا أخی الخضر (علیه السلام) جاء یعزیکم بنبیکم (صلی الله علیه وآله وسلم).
۵ - وباز حسن بن علی بن فضال گوید: امام رضا (علیه السلام) فرمود: چون رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) رحلت فرمود خضر آمد وبر در خانه ای که علی وفاطمه وحسن وحسین (علیهم السلام) در آن بودند ورسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) در آنجا در کفن بود ایستاد وگفت: السلام علیکم یا اهل بیت محمد! هر نفسی مرگ را می چشد وشما پاداش خود را در روز قیامت دریافت خواهید کرد، خدا را برای هر از دست رفته ای جانشینی است وبرای هر مصیبتی تسلیتی است وبرای هر فوت شده ای جبرانی است، پس بر او توکل کنید وبه او اعتماد نمائید واز برای خود وشما از خدای تعالی استغفار می کنم. امیر المؤمنین (علیه السلام) فرمود: این برادرم خضر است که برای تسلیت پیامبرتان آمده است.
۶ - حدثنا محمد بن إبراهیم بن إسحاق (رضی الله عنه) قال أخبرنا أحمد بن محمد الهمدانی قال حدثنا علی بن الحسن بن علی بن فضال عن أبیه عن أبی الحسن علی بن موسی الرضا (علیه السلام) قال لما قبض رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) أتاهم آت فوقف علی باب البیت فعزاهم به وأهل البیت یسمعون کلامه ولا یرونه فقال علی بن أبی طالب (علیه السلام) هذا هو الخضر (علیه السلام) أتاکم یعزیکم بنبیکم (صلی الله علیه وآله وسلم)
و کان اسم الخضر خضرویه بن قابیل بن آدم (علیه السلام) ویقال له خضرون أیضا ویقال له جعدا وإنه إنما سمی الخضر لأنه جلس علی أرض بیضاء فاهتزت خضراء فسمی الخضر لذلک وهو أطول الآدمیین عمرا والصحیح أن اسمه بلیا بن ملکان بن عامر بن ارفخشذ بن سام بن نوح وقد أخرجت الخبر فی ذلک مسندا فی کتاب علل الشرائع والأحکام والأسباب.
۶ - امام رضا (علیه السلام) فرمود: چون رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) رحلت فرمود: شخصی آمد وپشت در خانه ایستاد وبه ایشان تسلیت گفت واهل البیت کلام او را می شنیدند اما او را نمی دیدند. پس علی بن أبی طالب (علیه السلام) فرمود: این همان خضر (علیه السلام) است آمده است تا رحلت پیامبرتان را تسلیت گوید.
و نام خضر، خضرویه فرزند قابیل فرزند آدم (علیه السلام) است وبدو خضرون وجعدا نیز می گویند واو را خضر نامند زیرا بر زمین سپیدی نشست وآن زمین خضر وخرم گردید وبدین سبب او را خضر نامیدند وعمر او از همه آدمیزادگان طولانیتر است. وصحیح آن است که نام او بلیا (تالیا خ ل) فرزند ملکان فرزند عامر ارفخشذ سام فرزند نوح است ومن خبر آن را با سند در کتاب علل الشرایع آورده ام.
۷ - حدثنا محمد بن إبراهیم بن إسحاق (رضی الله عنه) قال حدثنا أبو أحمد عبد الله بن أحمد بن محمد بن عیسی قال حدثنا علی بن سعید بن بشیر قال حدثنا ابن کاسب قال حدثنا عبد الله بن میمون المکی قال حدثنا جعفر بن محمد عن أبیه عن علی بن الحسین (علیه السلام) فی حدیث طویل یقول فی آخره لما توفی رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) وجاءت التعزیة جاءهم آت یسمعون حسه ولا یرون شخصه فقال السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ وإِنَّما تُوَفَّوْنَ أُجُورَکُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ إن فی الله عزاء من کل مصیبة وخلفا من کل هالک ودرکا من کل فائت فبالله فثقوا وإیاه فارجوا فإن المصاب من حرم الثواب والسلام علیکم ورحمة الله وبرکاته فقال علی بن أبی طالب (علیه السلام) هل تدرون من هذا قالوا لا قال هذا هو الخضر (علیه السلام)
قال مصنف هذا الکتاب (رضی الله عنه) إن أکثر المخالفین یسلمون لنا حدیث الخضر (علیه السلام) ویعتقدون فیه أنه حی غائب عن الأبصار وأنه حیث ذکر حضر ولا ینکرون طول حیاته ولا یحملون حدیثه علی عقولهم ویدفعون کون القائم (علیه السلام) وطول حیاته فی غیبته وعندهم أن قدرة الله (عزَّ وجلَّ) تتناول إبقاءه إلی یوم النفخ فی الصور وإبقاء إبلیس مع لعنته إلی یوم الوقت المعلوم فی غیبته وأنها لا تتناول إبقاء حجة الله علی عباده مدة طویلة فی غیبته مع ورود الأخبار الصحیحة بالنص علیه بعینه واسمه ونسبه عن الله تبارک وتعالی وعن رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) وعن الأئمة (علیه السلام)
۷ - از امام سجاد (علیه السلام) حدیثی طولانی نقل شده است که در آخر آن می فرماید: چون رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) رحلت فرمود وبرای تسلیت او آمدند شخصی آمد که صدایش را می شنیدند اما او را نمی دیدند وگفت: السلام علیکم ورحمه الله وبرکاته. هر نفسی مرگ را می چشد وشما پاداشهای خود را در روز قیامت دریافت خواهید کرد، خدا را برای هر مصیبتی تسلیتی است وبرای هر از دست رفته ای جانشینی است وبرای هر فوت شده ای جبرانی است پس به خداوند اعتماد کنید وبه او امیدوار باشید که مصیبت
زده کسی است که از ثواب محروم باشد. والسلام علیکم ورحمه الله وبرکاته. علی (علیه السلام) فرمود: آیا می دانید که این شخص کیست؟ این همان خضر (علیه السلام) است.
مصنف این کتاب (رضی الله عنه) گوید: بیشتر مخالفین ما حدیث خضر (علیه السلام) را پذیرفته اند ومعتقدند که او زنده وغایب از دیدگان است وهرگاه او را یاد کنند حاضر می شود وطول عمر او را انکار نمی کنند وحدیث او را خلاف عقولشان نمی شمارند، اما قائم (علیه السلام) وطول عمر او را در غیبتش انکار می کنند وبه اعتقاد آنها قدرت خداوند می تواند خضر (علیه السلام) را تا نفخ صور زنده بدارد وابلیس ملعون را تا روز قیامت در غیبتش زنده نگاه دارد، اما نمی تواند حجت خدا را در میان بندگانش ودر دوران غیبتش تا مدتی طولانی زنده بدارد، با وجود آنکه اخبار صحیحه درباره او ونام ونسب وغیبت او از ناحیه خدای تعالی ورسول او (صلی الله علیه وآله وسلم) ائمه (علیهم السلام) وارد شده است.
ما روی من حدیث ذی القرنین:
احادیث ذوالقرنین:
۱ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله عن أحمد بن محمد بن عیسی عن علی بن النعمان عن هارون بن خارجة عن أبی بصیر عن أبی جعفر (علیه السلام) قال إن ذا القرنین لم یکن نبیا ولکنه کان عبدا صالحا أحب الله فأحبه الله وناصح لله فناصحه الله أمر قومه بتقوی الله فضربوه علی قرنه فغاب عنهم زمانا ثم رجع إلیهم فضربوه علی قرنه الآخر وفیکم من هو علی سنته
۱ - ابوبصیر از امام باقر (علیه السلام) روایت کند که فرمود: ذوالقرنین پیامبر نبود ولی او بنده شایسته ای بود که خدا را دوست داشت وخداوند نیز او را دوست داشت، برای خدا خیرخواهی کرد وخداوند نیز برای او خیرخواهی نمود، قومش را به تقوای الهی فرمان داد وآنها ضربتی بر طرفی از سر او زدند واو مدتی از نظر آنها غایب گردید وسپس به نزد آنها بازگشت وآنها ضربتی دیگر برطرف دیگر سر او زدند، ودر میان شما هم کسی هست که بر روش او باشد.
۲ - حدثنا أحمد بن محمد بن الحسن البزاز قال حدثنا محمد بن یعقوب بن یوسف قال حدثنا أحمد بن عبد الجبار العطاردی قال حدثنا یونس بن بکیر عن محمد بن إسحاق بن یسار المدنی عن عمرو بن ثابت عن سماک بن حارث عن رجل من بنی أسد قال سأل رجل علیا (علیه السلام) أ رأیت ذا القرنین کیف استطاع أن یبلغ المشرق والمغرب قال سخر الله له السحاب ومد له فی الأسباب وبسط له النور فکان اللیل والنهار علیه سواء
۲ - مردی از بنی اسد گوید: شخصی از علی (علیه السلام) پرسید که چگونه ذوالقرنین توانست به مشرق ومغرب برسد؟ فرمود: خداوند ابر را مسخر او گردانید ووسایل را برای او مهیا ساخت وروشنی بدو بخشید وشب وروز برای او برابر بود.
۳ - حدثنا أحمد بن محمد بن یحیی العطار (رضی الله عنه) قال حدثنا أبی عن الحسین بن الحسن بن أبان عن محمد بن أورمة قال حدثنی القاسم بن عروة عن یزید الأرجنی عن سعد بن طریف عن الأصبغ بن نباتة قال قام ابن الکواء إلی أمیر المؤمنین علی بن أبی طالب (علیه السلام) وهو علی المنبر فقال له یا أمیر المؤمنین أخبرنی عن ذی القرنین أ نبی کان أو ملک وأخبرنی عن قرنیه أ ذهب کان أو فضة فقال له (علیه السلام) لم یکن نبیا ولا ملکا ولا کان قرناه من ذهب ولا فضة ولکنه کان عبدا أحب الله فأحبه الله ونصح لله فنصحه الله وإنما سمی ذا القرنین لأنه دعا قومه فضربوه علی قرنه فغاب عنهم حینا ثم عاد إلیهم فضرب علی قرنه الآخر وفیکم مثله
۳ - اصبغ بن نباته گوید: علی (علیه السلام) بر منبر بود، ابن کواء پیش آمد وگفت: ای امیر المؤمنین! مرا از احوال ذوالقرنین خبر ده، آیا او پیامبر بود یا پادشاه؟ آن دو قرن او چه بود؟ آیا طلا بود یا نقره؟ علی (علیه السلام) فرمود: نه پیامبر بود ونه پادشاه وآن دو قرن او نه از طلا بود ونه از نقره، لکن او بنده ای بود که خدا را دوست داشت وخداوند نیز او را دوست داشت وبرای خدا خیرخواهی کرد وخداوند برای او خیرخواهی فرمود؛ واو را ذوالقرنین نامیده اند برای آنکه قومش را به حق فراخواند وآنها ضربتی بر طرفی از سر او زدند واو زمانی از دیدگان آنها غایب شد، سپس به نزد ایشان آمد وآنها ضربتی دیگر بر طرف دیگر سر او زدند ودر میان شما هم مانند او هست.
۴ - حدثنا أبو طالب المظفر بن جعفر بن المظفر العلوی السمرقندی (رضی الله عنه) قال حدثنا جعفر بن محمد بن مسعود عن أبیه قال حدثنی محمد بن نصیر قال حدثنا محمد بن عیسی عن حماد بن عیسی عن عمرو بن شمر عن جابر بن یزید الجعفی عن جابر بن عبد الله الأنصاری قال سمعت رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) یقول إن ذا القرنین کان عبدا صالحا جعله الله (عزَّ وجلَّ) حجة علی عباده فدعا قومه إلی الله وأمرهم بتقواه فضربوه علی قرنه فغاب عنهم زمانا حتی قیل مات أو هلک بأی واد سلک ثم ظهر ورجع إلی قومه فضربوه علی قرنه الآخر وفیکم من هو علی سنته وإن الله (عزَّ وجلَّ) مکن لذی القرنین فی الأرض وجعل له من کل شیء سببا وبلغ المغرب والمشرق وإن الله تبارک وتعالی سیجری سنته فی القائم من ولدی فیبلغه شرق الأرض وغربها حتی لا یبقی منهلا ولا موضعا من سهل ولا جبل وطئه ذو القرنین إلا وطئه ویظهر الله (عزَّ وجلَّ) له کنوز الأرض ومعادنها وینصره بالرعب فیملأ الأرض به عدلا وقسطا کما ملئت جورا وظلما.
۴ - جابر بن عبد الله انصاری گوید از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) شنیدم که می فرمود: ذوالقرنین بنده صالحی بود که خدای تعالی او را بر بندگانش حجت قرار داد واو قومش را به خدای تعالی فراخواند وآنها را به تقوای الهی فرمان داد ولی آنها ضربتی بر طرفی از سر او زدند واو زمانی از دیدگان آنها غایب شد تا به غایتی که گفتند او مرده است یا هلاک شده است! در کدام وادی گذر می کند؟ سپس آشکار گردید وبه نزد قومش بازگشت وآنها ضربتی دیگر بر طرف دیگر سر او زدند ودر میان شما کسی هست که بر سنت او باشد وخدای تعالی ذوالقرنین را در زمین مقتدر کرد ووسیله هر کاری را بدو داد واو به مغرب ومشرق رسید وخدای تعالی روش او را در قائم از فرزندان ما جاری می سازد واو را به شرق وغرب زمین می رساند تا به غایتی که هیچ آب انبار وموضعی از کوه ودشت نباشد که ذوالقرنین بر آن گام نهاده باشد جز آنکه او نیز بر آن گام نهد وخداوند گنجها ومعادن زمین را برای او آشکار کند واو را بواسطه ترسی که در دل دشمن می افکند یاری می کند وزمین را پر از عدل وداد می نماید همانگونه که پر از ظلم وستم شده باشد.
۵ - ومما روی من سیاق حدیث ذی القرنین حدثنا به محمد بن إبراهیم بن إسحاق (رضی الله عنه) قال حدثنا عبد العزیز بن یحیی بن سعید البصری قال حدثنا محمد بن عطیة قال حدثنا عبد الله بن عمرو بن سعید البصری قال حدثنا هشام بن جعفر بن حماد عن عبد الله بن سلیمان وکان قارئا للکتب قال قرأت فی بعض کتب الله (عزَّ وجلَّ) أن ذا القرنین کان رجلا من أهل الإسکندریة وأمه عجوز من عجائزهم ولیس لها ولد غیره یقال له إسکندروس وکان له أدب وخلق وعفة من وقت ما کان غلاما إلی أن بلغ رجلا وکان قد رأی فی المنام کأنه دنا من الشمس حتی أخذ بقرنیها فی شرقها وغربها فلما قص رؤیاه علی قومه سموه ذا القرنین فلما رأی هذه الرؤیا بعدت همته وعلا صوته وعز فی قومه وکان أول ما اجتمع علیه أمره أن قال أسلمت لله (عزَّ وجلَّ) ثم دعا قومه إلی الإسلام فأسلموا هیبة له ثم أمرهم أن یبنوا له مسجدا فأجابوه إلی ذلک فأمر أن یجعلوا طوله أربعمائة ذراع وعرضه مائتی ذراع وعرض حائطه اثنین وعشرین ذراعا وعلوه إلی السماء مائة ذراع فقالوا له یا ذا القرنین کیف لک بخشب یبلغ ما بین الحائطین فقال لهم إذا فرغتم من بنیان الحائطین فاکبسوه بالتراب حتی یستوی الکبس مع حیطان المسجد فإذا فرغتم من ذلک فرضتم علی کل رجل من المؤمنین علی قدره من الذهب والفضة ثم قطعتموه مثل قلامة الظفر وخلطتموه مع ذلک الکبس وعملتم له خشبا من نحاس وصفائح من نحاس تذیبون ذلک وأنتم متمکنون من العمل کیف شئتم علی أرض مستویة فإذا فرغتم من ذلک دعوتم المساکین لنقل ذلک التراب فیسارعون فیه من أجل ما فیه من الذهب والفضة فبنوا المسجد وأخرج المساکین ذلک التراب وقد استقل السقف بما فیه واستغنی فجندهم أربعة أجناد فی کل جند عشرة آلاف ثم نشرهم فی البلاد وحدث نفسه بالمسیر واجتمع إلیه قومه فقالوا له یا ذا القرنین ننشدک بالله ألا تؤثر علینا بنفسک غیرنا فنحن أحق برؤیتک وفینا کان مسقط رأسک وبیننا نشأت وربیت وهذه أموالنا وأنفسنا فأنت الحاکم فیها وهذه أمک عجوزة کبیرة وهی أعظم خلق الله علیک حقا فلیس ینبغی لک أن تعصیها وتخالفها فقال لهم والله إن القول لقولکم وإن الرأی لرأیکم ولکننی بمنزلة المأخوذ بقلبه وسمعه وبصره یقاد ویدفع من خلفه لا یدری أین یؤخذ به وما یراد به ولکن هلموا یا معشر قومی فادخلوا هذا المسجد وأسلموا عن آخرکم ولا تخالفوا علی فتهلکوا ثم دعا دهقان الإسکندریة فقال له اعمر مسجدی وعز عنی أمی فلما رأی الدهقان جزع أمه وطول بکائها احتال لها لیعزیها بما أصاب الناس قبلها وبعدها من المصائب والبلاء فصنع عیدا عظیما ثم أذن مؤذنه یا أیها الناس إن الدهقان یؤذنکم لتحضروا یوم کذا وکذا فلما کان ذلک الیوم أذن مؤذنه أسرعوا واحذروا أن یحضر هذا العید إلا رجل قد عری من البلایا والمصائب فاحتبس الناس کلهم وقالوا لیس فینا أحد عری من البلاء ما منا أحد إلا وقد أصیب ببلاء أو بموت حمیم فسمعت أم ذی القرنین هذا فأعجبها ولم تدر ما یرید الدهقان ثم إن الدهقان بعث منادیا ینادی فقال یا أیها الناس إن الدهقان قد أمرکم أن تحضروه یوم کذا وکذا ولا یحضره إلا رجل قد ابتلی وأصیب وفجع ولا یحضره أحد عری من البلاء فإنه لا خیر فیمن لا یصیبه البلاء فلما فعل ذلک قال الناس هذا رجل قد کان بخل ثم ندم فاستحیا فتدارک أمره ومحا عیبه فلما اجتمع الناس خطبهم فقال یا أیها الناس إنی لم أجمعکم لما دعوتکم له ولکنی جمعتکم لأکلمکم فی ذی القرنین وفیما فجعنا به من فقده وفراقه فاذکروا آدم (علیه السلام) فإن الله (عزَّ وجلَّ) خلقه بیده ونفخ فیه من روحه وأسجد له ملائکته وأسکنه جنته وأکرمه بکرامة لم یکرم بها أحدا ثم ابتلاه بأعظم بلیة کانت فی الدنیا وذلک الخروج من الجنة وهی المصیبة التی لا جبر لها ثم ابتلی إبراهیم (علیه السلام) من بعده بالحریق وابتلی ابنه بالذبح ویعقوب بالحزن والبکاء ویوسف بالرق وأیوب بالسقم ویحیی بالذبح وزکریا بالقتل وعیسی بالأسر وخلقا من خلق الله کثیرا لا یحصیهم إلا الله (عزَّ وجلَّ)
فلما فرغ من هذا الکلام قال لهم انطلقوا فعزوا أم الإسنکدروس لننظر کیف صبرها فإنها أعظم مصیبة فی ابنها فلما دخلوا علیها قالوا لها هل حضرت الجمع الیوم وسمعت الکلام قالت لهم ما خفی عنی من أمرکم شیء ولا سقط عنی من کلامکم شیء وما کان فیکم أحد أعظم مصیبة بإسکندروس منی ولقد صبرنی الله تعالی وأرضانی وربط علی قلبی وإنی لأرجو أن یکون أجری علی قدر ذلک وأرجو لکم من الأجر بقدر ما رزیتم من فقد أخیکم وأن تؤجروا علی قدر ما نویتم فی أمه وأرجو أن یغفر الله لی ولکم ویرحمنی وإیاکم فلما رأوا حسن عزائها وصبرها انصرفوا عنها وترکوها وانطلق ذو القرنین یسیر علی وجهه حتی أمعن فی البلاد یؤم فی المغرب وجنوده یومئذ المساکین فأوحی الله جل جلاله إلیه یا ذا القرنین أنت حجتی علی جمیع الخلائق ما بین الخافقین من مطلع الشمس إلی مغربها وحجتی علیهم وهذا تأویل رؤیاک فقال ذو القرنین یا إلهی إنک قد ندبتنی لأمر عظیم لا یقدر قدره غیرک فأخبرنی عن هذه الأمة بأی قوة أکابرهم وبأی عدد أغلبهم وبأیة حیلة أکیدهم وبأی صبر أقاسیهم وبأی لسان أکلمهم وکیف لی بأن أعرف لغاتهم وبأی سمع أعی کلامهم وبأی بصر أنفذهم وبأی حجة أخاصمهم وبأی قلب أعقل عنهم وبأی حکمة أدبر أمورهم وبأی حلم أصابرهم وبأی قسط أعدل فیهم وبأی معرفة أفصل بینهم وبأی علم أتقن أمورهم وبأی عقل أحصیهم وبأی جند أقاتلهم فإنه لیس عندی مما ذکرت شیء یا رب فقونی علیهم فإنک الرب الرحیم الذی لا تکلف نفسا إلا وسعها ولا تحملها إلا طاقتها فأوحی الله جل جلاله إلیه أنی سأطوقک ما حملتک وأشرح لک فهمک فتفقه کل شیء وأشرح لک صدرک فتسمع کل شیء وأطلق لسانک بکل شیء وأفتح لک سمعک فتعی کل شیء وأکشف لک عن بصرک فتنفذ کل شیء وأحصی لک فلا یفوتک شیء وأحفظ علیک فلا یعزب عنک شیء وأشد لک ظهرک فلا یهولک شیء وألبسک الهیبة فلا یروعک شیء وأسدد لک رأیک فتصیب کل شیء وأسخر لک جسدک فتحسن کل شیء وأسخر لک النور والظلمة وأجعلهما جندین من جنودک النور یهدیک والظلمة تحوطک وتحوش علیک الأمم من ورائک فانطلق ذو القرنین برسالة ربه (عزَّ وجلَّ) وأیده الله تعالی بما وعده فمر بمغرب الشمس فلا یمر بأمة من الأمم إلا دعاهم إلی الله (عزَّ وجلَّ) فإن أجابوه قبل منهم وإن لم یجیبوه أغشاهم الظلمة فأظلمت مداینهم وقراهم وحصونهم وبیوتهم ومنازلهم وأغشیت أبصارهم ودخلت فی أفواههم وآنافهم وآذانهم وأجوافهم فلا یزالون فیها متحیرین حتی یستجیبوا لله (عزَّ وجلَّ) ویعجوا إلیه حتی إذا بلغ مغرب الشمس وجد عندها الأمة التی ذکرها الله تعالی فی کتابه ففعل بهم ما فعل بمن مر به من قبلهم حتی فرغ مما بینه وبین المغرب ووجد جمعا وعددا لا یحصیهم إلا الله وبأسا وقوة لا یطیقه إلا الله (عزَّ وجلَّ) وألسنة مختلفة وأهواء متشتتة وقلوبا متفرقة ثم مشی علی الظلمة ثمانیة أیام وثمان لیال وأصحابه ینظرونه حتی انتهی إلی الجبل الذی هو محیط بالأرض کلها فإذا هو بملک من الملائکة قابض علی الجبل وهو یقول سبحان ربی من الآن إلی منتهی الدهر سبحان ربی من أول الدنیا إلی آخرها سبحان ربی من موضع کفی إلی عرش ربی سبحان ربی من منتهی الظلمة إلی النور فلما سمع ذلک ذو القرنین خر ساجدا فلم یرفع رأسه حتی قواه الله تعالی وأعانه علی النظر إلی ذلک الملک فقال له الملک کیف قویت یا ابن آدم علی أن تبلغ إلی هذا الموضع ولم یبلغه أحد من ولد آدم قبلک قال ذو القرنین قوانی علی ذلک الذی قواک علی قبض هذا الجبل وهو محیط بالأرض قال له الملک صدقت قال له ذو القرنین فأخبرنی عنک أیها الملک قال إنی موکل بهذا الجبل وهو محیط بالأرض کلها ولو لا هذا الجبل لانکفأت الأرض بأهلها ولیس علی وجه الأرض جبل أعظم منه وهو أول جبل أثبته الله (عزَّ وجلَّ) فرأسه ملصق بسماء الدنیا وأسفله فی الأرض السابعة السفلی وهو محیط بها کالحلقة ولیس علی وجه الأرض مدینة إلا ولها عرق إلی هذا الجبل فإذا أراد الله (عزَّ وجلَّ) أن یزلزل مدینة أوحی إلی فحرکت العرق الذی متصل إلیها فزلزلها فلما أراد ذو القرنین الرجوع قال للملک أوصنی قال الملک لا یهمنک رزق غد ولا تؤخر عمل الیوم لغد ولا تحزن علی ما فاتک وعلیک بالرفق ولا تکن جبارا متکبرا ثم إن ذا القرنین رجع إلی أصحابه ثم عطف بهم نحو المشرق یستقرئ ما بینه وبین المشرق من الأمم فیفعل بهم مثل ما فعل بأمم المغرب قبلهم حتی إذا فرغ مما بین المشرق والمغرب عطف نحو الردم الذی ذکره الله (عزَّ وجلَّ) فی کتابه فإذا هو بأمة لا یکادون یفقهون قولا وإذا ما بینه وبین الردم مشحون من أمة یقال لها یأجوج ومأجوج أشباه البهائم یأکلون ویشربون ویتوالدون وهم ذکور وإناث وفیهم مشابه من الناس الوجوه والأجساد والخلقة ولکنهم قد نقصوا فی الأبدان نقصا شدیدا وهم فی طول الغلمان لیس منهم أنثی ولا ذکر یجاوز طوله خمسة أشبار وهم علی مقدار واحد فی الخلق والصورة عراة حفاة لا یغزلون ولا یلبسون ولا یحتذون علیهم وبر کوبر الإبل یواریهم ویسترهم من الحر والبرد ولکل واحد منهم أذنان إحداهما ذات شعر والأخری ذات وبر ظاهرهما وباطنهما ولهم مخالب فی موضع الأظفار وأضراس وأنیاب کأضراس السباع وأنیابها وإذا نام أحدهم افترش إحدی أذنیه والتحف بالأخری فتسعه لحافا وهم یرزقون تنین البحر فی کل عام یقذفه إلیهم السحاب فیعیشون به عیشا خصبا ویصلحون علیه ویستمطرونه فی إبانه کما یستمطر الناس المطر فی إبان المطر وإذا قذفوا به خصبوا وسمنوا وتوالدوا وکثروا وأکلوا منه حولا کاملا إلی مثله من العام المقبل ولا یأکلون معه شیئا غیره وهم لا یحصی عددهم إلا الله (عزَّ وجلَّ) الذی خلقهم وإذا أخطأهم التنین قحطوا وأجدبوا وجاعوا وانقطع النسل والولد وهم یتسافدون کما تتسافد البهائم علی ظهر الطریق وحیث ما التقوا وإذا أخطأهم التنین جاعوا وساحوا فی البلاد فلا یدعون شیئا أتوا علیه إلا أفسدوه وأکلوه فهم أشد فسادا فیما أتوا علیه من الأرض من الجراد والبرد والآفات کلها وإذا أقبلوا من أرض إلی أرض جلا أهلها عنها وخلوها ولیس یغلبون ولا یدفعون حتی لا یجد أحد من خلق الله تعالی موضعا لقدمه ولا یخلو للإنسان قدر مجلسه ولا یدری أحد من خلق الله أین أولهم وآخرهم ولا یستطیع أحد من خلق الله أن ینظر إلیهم ولا یدنو منهم نجاسة وقذرا وسوء حلیة فبهذا غلبوا ولهم حس وحنین إذا أقبلوا إلی الأرض یسمع حسهم من مسیرة مائة فرسخ لکثرتهم کما یسمع حس الریح البعیدة أو حس المطر البعید ولهم همهمة إذا وقعوا فی البلاد کهمهمة النحل إلا أنه أشد وأعلی صوتا یملأ الأرض حتی لا یکاد أحد أن یسمع من أجل ذلک الهمیم شیئا وإذا أقبلوا إلی أرض حاشوا وحوشها کلها وسباعها حتی لا یبقی فیها شیء منها وذلک لأنهم یملئونها ما بین أقطارها ولا یتخلف وراءهم من ساکن الأرض شیء فیه روح إلا اجتلبوه من قبل أنهم أکثر من کل شیء فأمرهم أعجب من العجب ولیس منهم أحد إلا وقد عرف متی یموت وذلک من قبل أنه لا یموت منهم ذکر حتی یولد له ألف ولد ولا تموت منهم أنثی حتی تلد ألف ولد فبذلک عرفوا آجالهم فإذا ولد ذلک الألف برزوا للموت وترکوا طلب ما کانوا فیه من المعیشة والحیاة فهذه قصتهم من یوم خلقهم الله (عزَّ وجلَّ) إلی یوم یفنیهم ثم إنهم جعلوا فی زمان ذی القرنین یدورون أرضا أرضا من الأرضین وأمة أمة من الأمم وهم إذا توجهوا لوجه لم یعدلوا عنه أبدا ولا ینصرفون یمینا ولا شمالا ولا یلتفتون فلما أحست تلک الأمم بهم وسمعوا همهمتهم استغاثوا بذی القرنین وذو القرنین یومئذ نازلا فی ناحیتهم فاجتمعوا إلیه وقالوا یا ذا القرنین إنه قد بلغنا ما آتاک الله من الملک والسلطان وما ألبسک الله من الهیبة وما أیدک به من جنود أهل الأرض ومن النور والظلمة وإنا جیران یأجوج ومأجوج ولیس بیننا وبینهم سوی هذه الجبال ولیس لهم إلینا طریق إلا هذین الصدفین ولو ینسلون أجلونا عن بلادنا لکثرتهم حتی لا یکون لنا فیها قرار وهم خلق من خلق الله کثیر فیهم مشابه من الإنس وهم أشباه البهائم یأکلون من العشب ویفترسون الدواب والوحوش کما تفترسها السباع ویأکلون حشرات الأرض کلها من الحیات والعقارب وکل ذی روح مما خلق الله تعالی ولیس مما خلق الله جل جلاله خلق ینمو نماهم وزیادتهم فلا نشک أنهم یملئون الأرض ویجلون أهلها منها ویفسدون فیها ونحن نخشی کل وقت أن یطلع علینا أوائلهم من هذین الجبلین وقد آتاک الله (عزَّ وجلَّ) من الحیلة والقوة ما لم یؤت أحدا من العالمین فهل نجعل لک خرجا علی أن تجعل بیننا وبینهم سدا قال ما مکنی فیه ربی خیر فأعینونی بقوة أجعل بینکم وبینهم ردما آتونی زبر الحدید قالوا ومن أین لنا من الحدید والنحاس ما یسع هذا العمل الذی ترید أن تعمل قال إنی سأدلکم علی معدن الحدید والنحاس فضرب لهم فی جبلین حتی فتقهما فاستخرج لهم منهما معدنین من الحدید والنحاس قالوا فبأی قوة نقطع الحدید والنحاس فاستخرج لهم معدنا آخر من تحت الأرض یقال لها السامور وهو أشد بیاضا من الثلج ولیس شیء منه یوضع علی شیء إلا ذاب تحته فصنع لهم منه أداة یعملون بها وبه قطع سلیمان بن داود (علیه السلام) أساطین بیت المقدس وصخوره جاءت بها الشیاطین من تلک المعادن فجمعوا من ذلک ما اکتفوا به فأوقدوا علی الحدید حتی صنعوا منه زبرا مثال الصخور فجعل حجارته من حدید ثم أذاب النحاس فجعله کالطین لتلک الحجارة ثم بنی وقاس ما بین الصدفین فوجده ثلاثة أمیال فحفر له أساسا حتی کاد أن یبلغ الماء وجعل عرضه میلا وجعل حشوه زبر الحدید وأذاب النحاس فجعله خلال الحدید فجعل طبقة من نحاس وأخری من حدید حتی ساوی الردم بطول الصدفین فصار کأنه برد حبرة من صفرة النحاس وحمرته وسواد الحدید فیأجوج ومأجوج ینتابونه فی کل سنة مرة وذلک أنهم یسیحون فی بلادهم حتی إذا وقعوا إلی ذلک الردم حبسهم فرجعوا یسیحون فی بلادهم فلا یزالون کذلک حتی تقرب الساعة وتجیء أشراطها فإذا جاء أشراطها وهو قیام القائم (علیه السلام) فتحه الله (عزَّ وجلَّ) لهم وذلک قوله (عزَّ وجلَّ) حَتَّی إِذا فُتِحَتْ یَأْجُوجُ ومَأْجُوجُ وهُمْ مِنْ کُلِّ حَدَبٍ یَنْسِلُونَ فلما فرغ ذو القرنین من عمل السد انطلق علی وجهه فبینما هو یسیر وجنوده إذ مر علی شیخ یصلی فوقف علیه بجنوده حتی انصرف من صلاته فقال له ذو القرنین کیف لم یروعک ما حضرک من الجنود قال کنت أناجی من هو أکثر جنودا منک وأعز سلطانا وأشد قوة ولو صرفت وجهی إلیک ما أدرکت حاجتی قبله فقال له ذو القرنین فهل لک أن تنطلق معی فأواسیک بنفسی وأستعین بک علی بعض أموری قال نعم إن ضمنت لی أربعا نعیما لا یزول وصحة لا سقم فیها وشبابا لا هرم فیه وحیاة لا موت فیها فقال له ذو القرنین أی مخلوق یقدر علی هذه الخصال فقال الشیخ فإنی مع من یقدر علی هذه الخصال ویملکها وإیاک ثم مر برجل عالم فقال لذی القرنین أخبرنی عن شیئین منذ خلقهما الله تعالی قائمین وعن شیئین جاریین وشیئین مختلفین وشیئین متباغضین فقال ذو القرنین أما الشیئان القائمان فالسماء والأرض وأما الشیئان الجاریان فالشمس والقمر وأما الشیئان المختلفان فاللیل والنهار وأما الشیئان المتباغضان فالموت والحیاة فقال انطلق فإنک عالم فانطلق ذو القرنین یسیر فی البلاد حتی مر بشیخ یقلب جماجم الموتی فوقف علیه بجنوده فقال له أخبرنی أیها الشیخ لأی شیء تقلب هذه الجماجم قال لأعرف الشریف عن الوضیع فما عرفت فإنی لأقلبها منذ عشرین سنة فانطلق ذو القرنین وترکه وقال ما أراک عنیت بهذا أحدا غیری فبینما هو یسیر إذ وقع إلی الأمة العالمة الذین هم من قوم موسی الذین یهدون بالحق وبه یعدلون فوجد أمة مقسطة عادلة یقسمون بالسویة ویحکمون بالعدل ویتواسون ویتراحمون حالهم واحدة وکلمتهم واحدة وقلوبهم مؤتلفة وطریقتهم مستقیمة وسیرتهم جمیلة وقبور موتاهم فی أفنیتهم وعلی أبواب دورهم وبیوتهم ولیس لبیوتهم أبواب ولیس علیهم أمراء ولیس بینهم قضاة ولیس فیهم أغنیاء ولا ملوک ولا أشراف ولا یتفاوتون ولا یتفاضلون ولا یختلفون ولا یتنازعون ولا یستبون ولا یقتتلون ولا تصیبهم الآفات فلما رأی ذلک من أمرهم ملیء منهم عجبا فقال أیها القوم أخبرونی خبرکم فإنی قد درت الأرض شرقها وغربها وبرها وبحرها وسهلها وجبلها ونورها وظلمتها فلم ألق مثلکم فأخبرونی ما بال قبور موتاکم علی أفنیتکم وعلی أبواب بیوتکم قالوا فعلنا ذلک عمدا لئلا ننسی الموت ولا یخرج ذکره من قلوبنا قال فما بال بیوتکم لیس علیها أبواب فقالوا لأنه لیس فینا لص ولا ظنین ولیس فینا إلا الأمین قال فما بالکم لیس علیکم أمراء قالوا لأننا لا نتظالم قال فما بالکم لیس بینکم حکام قالوا لأننا لا نختصم قال فما بالکم لیس فیکم ملوک قالوا لأننا لا نتکاثر قال فما بالکم لیس فیکم أشراف قالوا لأننا لا نتنافس قال فما بالکم لا تتفاضلون ولا تتفاوتون قالوا من قبل أنا متواسون متراحمون قال فما بالکم لا تتنازعون ولا تختلفون قالوا من قبل ألفة قلوبنا وصلاح ذات بیننا قال فما بالکم لا تستبون ولا تقتتلون قالوا من قبل أنا غلبنا طبائعنا بالعزم وسسنا أنفسنا بالحلم قال فما بالکم کلمتکم واحدة وطریقتکم مستقیمة قالوا من قبل أنا لا نتکاذب ولا نتخادع ولا یغتاب بعضنا بعضا قال فأخبرونی لم لیس فیکم مسکین ولا فقیر قالوا من قبل أنا نقسم بالسویة قال فما بالکم لیس فیکم فظ ولا غلیظ قالوا من قبل الذل والتواضع قال فلم جعلکم الله أطول الناس أعمارا قالوا من قبل أنا نتعاطی الحق ونحکم بالعدل قال فما بالکم لا تقحطون قالوا من قبل أنا لا نغفل عن الاستغفار قال فما بالکم لا تحزنون قالوا من قبل أنا وطنا أنفسنا علی البلاء وحرصنا علیه فعزینا أنفسنا قال فما بالکم لا تصیبکم الآفات قالوا من قبل أنا لا نتوکل علی غیر الله جل جلاله ولا نستمطر بالأنواء والنجوم قال فحدثونی أیها القوم أ هکذا وجدتم آباءکم یفعلون قالوا وجدنا آباءنا یرحمون مسکینهم ویواسون فقیرهم ویعفون عمن ظلمهم ویحسنون إلی من أساء إلیهم ویستغفرون لمسیئهم ویصلون أرحامهم ویؤدون أماناتهم ویصدقون ولا یکذبون فأصلح الله بذلک أمرهم فأقام عندهم ذو القرنین حتی قبض ولم یکن له فیهم عمر وکان قد بلغه السن وأدرکه الکبر وکان عدة ما سار فی البلاد من یوم بعثه الله (عزَّ وجلَّ) إلی یوم قبضه الله خمسمائة عام رجعنا إلی.
دیگر از احادیث ذوالقرنین این روایت است:
۵ - عبد الله بن سلمان که قاری کتب بود گوید: در بعضی از کتابهای آسمانی خوانده ام که ذوالقرنین مردی از اهالی اسکندریه بود ومادرش پیر زنی از عجوزه های آن شهر بود وجز او فرزندی نداشت وبه او اسکندروس می گفتند واو از کودکی مؤدب وخوش خلق وپارسا بود تا آنکه مرد کاملی شد ودر خواب دید که گویا به خورشید نزدیک شده است به غایتی که دو شاخه شرقی وغربی آن را گرفته است. چون خوابش را برای قومش بازگو کرد او را ذوالقرنین نامیدند، از آن پس همت وآوازه اش بلند گردید ودر میان قومش عزت یافت.
و آغاز کار او چنین بود که گفت من برای خدای تعالی اسلام آوردم سپس قومش را به اسلام فراخواند واز هیبت او همه اسلام آوردند، آنگاه فرمان داد برایش مسجدی بسازند وآنان نیز اجابت کردند وحدود آن را چنین معین کرد: طول آن چهار صد ذراع وعرض آن دویست ذراع وپهنای دیوار آن بیست ودو ذراع وارتفاع آن صد ذراع. گفتند: ای ذوالقرانین! از کجا تیری می آوری که به دو سر دیوار برسد؟ گفت: چون از ساخت آن دو دیوار فارغ شدید درون آن را پر از خاک کنید تا با دیوارها برابر شود وچون چنین کردید بر هر فردی از مؤمنان به قدر توانائیش طلا ونقره مقرر کنید وآنها را به اندازه سر ناخن ریز ریز کنید وبا آن خاکها مخلوط نمائید وتیرهایی از مس بسازید وورقه هایی از مس بر روی آنها قرار داده وآنها را ذوب کنید وشما بر چنین کارهایی توانائید، زیرا بر زمین هموار قرار دارید وچون از این کارها فارغ شدید مساکین را فرا خوانید تا آن خاکها را خارج سازند وآنها بخاطر طلا ونقره ای که در آن وجود دارد بر این کار شتاب خواهند کرد.
آنان مسجد را ساختند ومساکین نیز آن خاک را بیرون بردند وسقف بر جا ماند ومساکین نیز بی نیاز شدند وآنها را در چهار لشکر منظم کرد ودر هر لشکری ده هزار نفر وجود داشتند، آنگاه آنها را به شهرها فرستاد ودر اندیشه مسافرت افتاد، قومش به گرد او آمدند وگفتند: ای ذوالقرنین! تو را به خدا سوگند که دیگران را نسبت به خود بر ما مقدم نداری، ما سزاوارتریم که تو را زیارت کنیم ومسقط الرأس تو در میان ما باشد، تو در میان ما زاده شدی وپرورش یافتی واین اموال ونفوس ماست که در اختیار تو نهاده ایم تا بر آنها حکومت کنی واین مادر توست که پیر وناتوان است وحقش از همه خلق خداوند بر تو بیشتر است وتو را نسزد که نافرمانی او را کرده وبا وی مخالفت کنی، گفت به خدا سوگند که سخن شما درست ونظرتان صواب است، اما من مانند شخصی هستم که قلب وگوش وچشمش را ربوده اند، او را می برند واز خلقش دور می سازند ونمی داند که از او چه می خواهند ولی ای قوم من! بیائید ودر این مسجد درآئید وتا آخرین نفر مسلمان شوید وبا من مخالفت نکنید که هلاک خواهید شد.
سپس شهردار اسکندریه را خواست وبدو گفت: مسجدم را آباد بدار ومادرم را دلداری ده، وچون شهردار بی تابی وگریه وزاری وی را دید چاره ای اندیشید تا بواسطه مصیبتهایی که مردم پیش از او وپس از او دیده اند وی را دلداری دهد وجشن بزرگی برپا کرد وجارچی وی می گفت: ای مردم! شهردار بار عام داده است تا در فلان روز حاضر شوید، وچون آن روز فرا رسید جارچی ندا در داد که بشتابید وتنها کسانی که مصیبت وبلا دیده اند نبایستی در این جشن شرکت کنند وهمه مردم از حضور در آن جشن باز ماندند وگفتند در میان ما کسی نیست که بلا ندیده وخویشی از وی نمرده باشد ومادر ذوالقرنین این سخن را شنیده وشگفت زده شد وندانست که مقصود شهردار چیست. سپس شهردار منادی فرستاد وگفت: ای مردم! شهردار شما را احضار کرده است که در فلان روز به نزد وی روید وکسی که مصیبت وبلا ندیده است وداغدار نیست نبایستی در این جشن شرکت کند، زیرا کسی که بلا ندیده خیری در او نیست وچون چنین کرد مردم گفتند: این مردی است که ابتدا بخل ورزید ولی سپس پشیمان وشرمگین گردید ودر مقام تدارک وجبران برآمد وعیب خود را از بین برده وچون مردم گرد آمدند برای آنها به سخنرانی پرداخت وگفت:
ای مردم! من شما را برای جشن دعوت نکرده ام بلکه مقصودم این است که با شما درباره ذوالقرنین وناراحتیهای که در اثر فراق وفقدان وی حاصل شده است سخن گویم. شما آدم (علیه السلام) را در نظر آورید، خدای تعالی او را به دست خود آفرید واز روح خود در وی دمید وفرشتگان را برای وی به سجده درآورد ودر بهشتش نشانید واو را چنان گرامی داشت که کسی را گرامی نداشته است، بعد از آن او را به بزرگترین بلایی که در دنیا وجود دارد مبتلا ساخت وآن خروج از بهشت است، مصیبتی که جبرانی برای آن نیست؛ سپس بعد از او ابراهیم (علیه السلام) را به آتش وذبح فرزندش مبتلا ساخت ویعقوب را مبتلا به اندوه وگریه کرد وهمچنین یوسف را به بردگی وایوب را به بیماری ویحیی را به سر بریدن وزکریا را به کشتن وعیسی را به اسیری مبتلا ساخت وبیشتر خلق خدای تعالی گرفتار ومبتلا بوده اند، وتنها خداوند است که شماره آنان را می داند.
چون سخنش به انجام رسید به آنها گفت: بروید ومادر اسکندروس را دلداری دهید تا ببینیم که صبرش چگونه است زیرا مصیبت او درباره فرزندش عظیم است. وچون بر او وارد شدند گفتند: آیا امروز در میان جمعیت بودی وآن سخنان را شنیدی؟ گفت: چیزی از امور شما بر من مخفی نیست وتمام سخنان شما را هم شنیده ام ودر میان شما کسی چون من مبتلا به مصیبت اسکندروس نیست وخدای تعالی به من صبر داد ومرا خشنود ساخت ودلم را آرام کرد وامیدوارم که اجرم به اندازه آن باشد واجر شما نیز به اندازه مصائبی که در فقدان برادرانتان دارید باشد وبه اندازه نیت خود درباره مادر اسکندروس ماجور باشید وامیدوارم که خداوند من وشما را بیامرزد ومن وشما را مورد مرحمت خود قرار دهد. وچون نیکویی تعزیت وصبر او را دیدند بازگشتند واو را به حال خود گذاشتند وذوالقرنین نیز راه خود را پیش گرفت وبلاد را در نوردید وقصد مغرب داشت ولشکریان او در آن روز از مساکین بودند وخدای تعالی بدو وحی فرمود که ای ذوالقرنین تو حجت من بر همه خلایق از مشرق تا به مغربی واین تأویل رؤیای توست.
ذوالقرنین گفت: ای خدای من! تو مرا بر کار بزرگی گماشتی که قدر آن را فقط خودت می دانی، پس مرا از حال این امت آگاه کن که با چه قدرتی با آنها نبرد کنم وبا چه لشکری بر آنها غلبه نمایم وبا چه حیله ای آنها را به دام اندازم وبا چه صبری آنها را به ستوه آورم وبا چه زبانی با ایشان سخن گویم؟ وچگونه زبان آنها را بفهمم وبا کدام گوش کلام آنها را بشنوم؟ وبا چه دیده ای در آنها بنگرم؟ وبا چه دلیلی با آنها محاجه نمایم؟ وبا چه قلبی آنها را تعقل کنم؟ وبا چه حکمتی امور آنها را تدبیر کنم وبا حلمی بر آنها شکیبایی ورزم؟ وبا چه عدلی در میان آنها دادگری نمایم وبا کدام معرفت در میان ایشان حکم نمایم وبا چه عملی کارهای آنها را استوار نمایم؟ وبا چه عقلی آنها را احصا کنم وبا کدام لشکر به کارزار آنها بپردازم؟ پروردگارا از آنچه گفتم چیزی نزد من نیست، مرا بر آنها نیروبخش که تو پروردگار رحیمی هستی که هیچ کس را بیش از توانائیش تکلیف نفرمایی وباری افزون بر طاقتش بر وی ننهی.
خدای تعالی بر وی وحی فرمود که به تو طاقت آنچه را که تکلیف کرده ام خواهم داد وفهمت را توسعه می دهم تا هر چیزی را بفهمی وشرح صدر به تو ارزانی می کنم تا هر چیزی را بشنوی وزبانت را به هر چیزی باز می کنم وگوشت را می گشایم تا هر چیزی را بشنوی وچشمت را بینا می کنم تا هر چیزی را بنگری وبرایت شماره می کنم تا چیزی از تو فوت نشود وبرایت حفظ می کنم تا چیزی از تو نهان نشود وپشتت را استوار می سازم که تا چیزی تو را به هراس نیفکند ولباس هیبت بر اندام تو می پوشم تا چیزی تو را نترساند واندیشه ات را درست واستوار می گردانم تا به هر چیزی برسی وتنت را مسخرت می سازم تا همه چیز را نیکو گردانی ونور وظلمت را در اختیار تو قرار می دهم وآنها را دو لشکر از لشکریان تو قرار می دهم تا نور هدایتت کند وظلمت صیانتت نماید وامت به دنبال تو درآید.
و ذوالقرنین با رسالت پروردگارش روان شد وخداوند او را بدانچه وعده فرموده بود مؤید کرد تا آنکه به مغرب آفتاب گذر کرد وبه هیچ امتی از امتها نمی گذشت جز آنکه آنها را به خدای تعالی فرا می خواند، اگر می پذیرفتند از آنها قبول می کرد واگر نمی پذیرفتند تاریکی آنها را فرا می گرفت وشهر وده ودژ وخانه وسراهای آنها تاریک می شد ودیده هایشان تار می گردید ودر دهان وبینی وگوش ودرونشان در می آمد ومتحیر باقی می ماندند تا در نهایت خدای تعالی را اجابت می کردند وبه درگاه او می نالیدند وچون به مغرب آفتاب رسید آن امتی را دید که خدای تعالی در کتابش از آنها یاد کرده است وبا آنها همان عملی را کرد که با اقوام پیش از آنها کرده بود تا آنکه از کار مردم مغرب فارغ شد وجمعیت وشماری به دست آورد که تنها خداوند تعداد آنها را می داند وقدرت وسطوتی بهم رسانید که جز خدای تعالی توانایی آن را نداشت وزبانهای مختلفه وتمایلات درهم وبرهم ودلهای پراکنده برای وی حاصل شد، سپس در تاریکی هشت شبانه روز طی مسافت کرد ویارانش چشم به راه او بودند تا آنکه به کوهی رسید که محیط به همه زمین بود وناگهان فرشته ای از فرشتگان را دید که آن کوه را قبضه داشت ومی گفت: منزه است پروردگارم از الان تا آخر روزگار، منزه است پروردگارم از اول دنیا تا آخر آن، منزه است پروردگارم از موضع دستم تا عرش ربم، منزه است پروردگارم از منتهای تاریکی تا سر حد نور، وچون ذوالقرنین آن تسبیحات را شنید به سجده افتاد وسر بر نداشت تا آنکه خدای تعالی او را نیرومند کرد وبر نگریستن به آن فرشته یاری نمود. فرشته بدو گفت: ای آدمی زاده چگونه توانستی بدین موضع برسی در حالی که پیش از تو آدمی زاده ای بدینجا نرسیده است؟ ذوالقرنین گفت: آنکه تو را به قبضه کردن این کوه که محیط بر زمین است نیرو داده مرا بدین کار توانا ساخته است. آن فرشته گفت: راست گفتی. ذوالقرنین گفت: ای فرشته! از حال خود برایم بازگو، گفت: من بر این کوه که محیط بر زمین است گمارده شده ام واگر این کوه نبود زمین با اهلش سرنگون می شد ودر روی زمین کوهی بزرگتر از این نیست وآن اولین کوهی است که خدای تعالی استوار کرده است وقله آن به آسمان دنیا متصل است وریشه آن در زمین هفتم است وحلقه وار زمین را احاطه کرده است ودر روی زمین شهری نیست جز آنکه ریشه ای به کوه دارد وچون خدای تعالی اراده فرماید شهری فرو ریزد به من وحی کند ومن آن ریشه را که متصل به آن شهر است می جنبانم وزلزله به وقوع خواهد پیوست.
و چون ذوالقرنین اراده رجوع نمود به آن فرشته گفت: مرا سفارشی کن، فرشته گفت: غم روزی فردا مدار وکار امروز را به فردا میفکن وبر آنچه از دستت رفته اندوه مخور وتو را به مدارا سفارش می کنم وجبار ومتکبر مباش.
آنگاه ذوالقرنین به نزد یارانش برگشت وآنها را به طرف مشرق برگردانید وامتهایی را که تا مشرق بودند استقراء نمود وبا آنان همان کرد که با امتهای مغرب کرده بود تا به غایتی که مابین مشرق ومغرب را در نوردید وبه طرف سدی که خدای تعالی در کتابش از آن یاد کرده است رو کرد وبه ناگاه امتی را دید که لا یکادون یفقهون قولاً، سخنی را نمی فهمیدند وبه ناگاه امتی را دید که بین او وسد موج می زدند وبه آنها یأجوج ومأجوج می گفتند ومانند چهارپایان می خوردند ومی نوشیدند وزایش می کردند ونر وماده داشتند در صورت وپیکر وخلقت مشابه انسان بودند اما قامتشان خیلی کوتاه بود وطول قد زن ومردشان مانند بچه ها از پنج وجب تجاوز نمی کرد واز نظر خلقت وصورت همه در یک اندازه بودند، آنان عریان وپابرهنه بودند، پشم ریسی ولباس وکفش در میان آنها نبود وبر تن آنها پشمی مانند پشم شتر بود که آنان را می پوشانید واز سرما وگرما محافظت می کرد وهر کدام آنان دو گوش بزرگ داشتند که درون وبیرون آنها یکی مو ودیگری پشم داشت وبه جای ناخن چنگال داشتند ودندان ونیشهای آنان مانند دندانها ونیشهای درندگان بود وچون یکی از آنها می خوابیدند یکی از دو گوش را فرش ودیگری را لحاف خود قرار می داد وآنان را در بر می گرفت وخوراک آنها نهنگهایی بود که همه ساله ابر وباد آنها را برای ایشان پرتاب می کرد وبا آن زندگانی خوشی داشتند وبا آنها سازگار بود ودر وقتش منتظر آن بودند همچنان که مردم در وقت باران منتظر آن هستند وچون آن نهنگها می رسید فراوانی داشتند وفربه می شدند وتوالد می کردند وزیاد می شدند ویکسال کامل از آن می خوردند تا سال آینده در آید وبا آن چیز دیگری نمی خوردند وکسی شماره آنها را جز خدای تعالی که خالق آنهاست نمی داند وچون نهنگها نمی رسیدند گرفتار قحطی وخشکسالی وگرسنگی می شدند ونسل وفرزند منقطع می گردید وآنها مانند چهارپایان سر راهها وهر کجا که بود آمیزش می کردند وچون نهنگ نمی رسید گرسنه می شدند وبه شهرها یورش می بردند وبر سر هر چه که می آمدند آن را تباه کرده ومی خوردند وتباه کردن آنها از تباهی ملخ وتگرگ وهمه آفات بیشتر بود وچون از سرزمینی به سرزمین دیگر می رفتند اهالی آنجا فرار می کردند وراهشان را باز می گذاشتند وکسی بر آنها غلبه نمی کرد ونمی توانست جلوی آنها را بگیرد تا آنکه از کثرت عدد ایشان هیچکس از مخلوقات خدای تعالی جای پانهادن نداشت وجای نشستن برای انسان باقی نمی ماند وهیچ یک از مخلوقات خدای تعالی نمی دانست که اول وآخر آنها کجاست؟ وبخاطر نجاست وپلیدی وبدی آنها کسی نمی توانست به آنها بنگرد ویا آنکه به ایشان نزدیک شود وبه همین دلیل بود که غلبه وظفر می یافتند وآنها آواز وغوغایی داشتند که اگر به سرزمینی نزدیک می شدند آواز وغوغای آنها بخاطر کثرتشان از صد فرسخی شنیده می شد، همانگونه که صدای باد یا باران دوردست شنیده می شد وچون در بلادی واقع می شدند همهمه می کردند مانند همهمه زنبور عسل ولی شدیدتر وبلندتر وزمین را پر می کردند وکسی نمی توانست بخاطر همهمه آنها صدایی را بشنود وچون به سرزمینی روی می آوردند وحوش ودرندگان آنجا می ترسیدند وچیزی در آنجا باقی نمی ماند، زیرا اقطار آن سرزمین را پر می کردند وچون بیرون می رفتند جانداری در آن باقی نمی ماند زیرا آنها از هر چیزی بیشتر بودند.
واقعاً امر آنها از هر شگفتی شگفت انگیزتر بود وتمام آنها می دانستند که کی خواهند مرد واین از آن رو بود که هیچ مردی از آنها نمی مرد مگر آنکه هزار فرزند برای وی متولد شود وهیچ زنی از آنان نمی مرد مگر آنکه هزار فرزند بزاید واز این رو مدت عمر خود را می دانستند وچون آن هزار فرزند متولد می شدند خود را برای مرگ آماده می کردند وامور معیشت وزندگانی را رها می ساختند. این داستان آنهاست که روزی که خدا آنها را آفرید تا روزی که نابودشان کند.
و در زمان ذوالقرنین آنها شروع کرده بودند در سرزمینها وامتها یک به یک سیاحت کنند وچون رو به سویی می کردند از آن منحرف نمی شدند وبه راست وچپ التفات نمی نمودند.
و چون امتهای آن روزگار آنها را احساس کردند وهمهمه آنها را شنیدند به ذوالقرنین استغاثه نمودند وذوالقرنین در آن روز در ناحیه آنها فرود آمده بود، به گرد او اجتماع کرده وگفتند: ای ذوالقرنین! ما از پادشاهی وسلطنت وهیبتی که خداوند به تو ارزانی کرده است آگاهیم ومی دانیم که خداوند تو را با لشکریان زمین ونور وظلمت مؤید کرده است وما همسایگان یأجوج ومأجوج هستیم وبین ما وآنها غیر از این کوهها حائلی نیست وراه نفوذ آنها به ما تنها از طریق این دره است وبرای ما قرار نباشد وآنها آفریدگان خدای تعالی هستند که بسیارند ودر میان آنها کسانی مشابه انسانند اما مانند چهارپایانند که از گیاهان می خورند، مانند درندگان به شکار جنبندگان ووحوش می پردازند وهمه حشرات زمین را می خورند از مار وعقرب وهر جانداری که خداوند آفریده است، ودر میان مخلوقات خداوند آفریده ای نیست که مانند آنها رشد کند افزون شود وبی شک آنها زمین را پر می سازند واهالی آن را آواره می کنند ودر آن تباهی نمایند وما پیوسته بیم آن داریم که پیشقراولان آنها از میان این دو کوه بر ما هجوم آورند وخدای تعالی تدبیر ونیرویی به تو داده که به احدی از جهانیان نداده است آیا باجی بر تو مقرر گردانیم تا میان ما وآنها سدی بسازی؟ گفت: قدرتی که خداوند به من ارزانی کرده بهتر است، مرا یاری کنید تا بین شما وایشان سدی بسازم، بروید پاره های آهن بیاورید. کهف ۹۴ الی ۹۶.
گفتند: ما از کجا این مقدار آهن ومس بیاوریم تا برای عملی که می خواهی انجام دهی کافی باشد؟ گفت: من شما را به معدن آهن ومس راهنمایی می کنم. پس به دو کوه نقب زد وآنها را شکافت واز آن آهن ومس استخراج نمود. گفتند: به کدام نیرو آهن ومس را قطع نمائیم؟ او معدن دیگری برای آنها استخراج کرد که بدان سامور می گفتند واز برف سفیدتر بود وسامور را روی هر چه می نهادند زیر آنرا ذوب می کرد واز آن برای آنها ابزاری ساخت واین ابزار همان بود که سلیمان فرزند داود ستونهای بیت المقدس وسنگهای آن را بریده بود وآنرا شیاطین از این معادن برای وی آورده بودند. از آن نیز به میزان کفایت فراهم آوردند وآهن را گداختند وپاره ای از آن را مانند صخره ها ساختند واز آنها به جای سنگ استفاده می کردند، مس مذاب را مانند ملاط برای آن سنگها استعمال می نمودند، سپس بنا را آغاز کرد ومیان دو کوه را اندازه گرفت وآن سه میل بود وپی آن را تا نزدیک آب کند وپهنای آن را با یک میل قرار داد ودر میان آن پاره های آهن ریخت ومس را ذوب نمود ودر خلال آنها قرار داد وطبقه ای را از مس وطبقه دیگر را آهن قرار داد تا آنکه سد به اندازه دو کوه شد واز زردی وسرخی مس وسیاهی آهن به مانند برد یمانی گردید ویأجوج ومأجوج سالی یکبار با آن مصادف می شوند وآن بدان جهت است که آنها در بلاد خویش سیاحت می کنند وچون به این سد می رسند باز می ایستند وبه بلاد خود باز می گردند وپیوسته چنین است تا قیامت نزدیک شود وعلائم آن ظاهر شود وچون نشانه های آن که عبارت از قیام قائم (علیه السلام) است ظاهر شود خدای تعالی آن را برای ایشان بگشاید وآن قول خدای تعالی که فرموده است: تا آنکه یأجوج ومأجوج گشوده گردد وآنها از هر تلی سرازیر شدند.
و چون ذوالقرنین از کار سد فارغ شد به سیر خود ادامه داد ودر آن هنگام که با لشکریانش می گذشتند به پیرمردی برخورد کرد که نماز می خواند، با لشکریان خود ایستادند تا نمازش به پایان رسید، ذوالقرنین گفت: چگونه این لشکر ترا نترسانید؟ گفت: من با کسی مناجات می کردم که لشکرش از لشکر تو بیشتر وسلطنتش از سلطنت تو گرامی تر ونیرویش از نیروی تو شدیدتر است واگر رو به سوی تو می کردم نیازم به درگاه او برآورده نمی شد. ذوالقرنین گفت: آیا دوست می داری که با من بیایی تا با تو موالات کنم ودر پاره ای از امور از تو استعانت بجویم؟ گفت: آری به شرط آنکه برایم چهار چیز را تضمین کنی، اول: نعمتی که زایل نشود، دوم: صحتی که مرضی در آن نباشد، سوم: شبابی که در آن پیری نباشد، چهارم: حیاتی که در آن مرگ نباشد. ذوالقرنین گفت: کدام مخلوق است که بتواند این خصال را تضمین کند؟ آن مرد گفت: من نزد کسی هستم که بر این خصال تواناست ومالک آنها ومالک توست.
سپس به مرد دانشمندی گذشت که به ذوالقرنین گفت: به من خبر ده از دو چیزی که از اول آفرینش جهان برپاست واز دو چیزی که جاری است واز دو چیزی که مختلف است واز دو چیزی که مبغوض یکدیگرند. ذوالقرنین گفت: اما آن دو چیز برپا آسمان وزمین است وآن دو چیز جاری خورشید وماه است وآن دو چیز مختلف شب وروز است وآن دو شیء که مبغوض یکدگرند موت وحیات است، آن مرد گفت: برو که تو دانشمندی!
ذوالقرنین به راه خود ادامه داد ودر شهرها گردش می کرد تا آنکه به مردی رسید که جمجمه ها مردگان را زیر ورو می کرد با لشکر خود نزد او ایستاد گفت: ای مرد! چرا این جمجمه ها را زیر ورو می کنی؟ گفت: برای آنکه شریف ووضیع آنها را بشناسم ومن بیست سال است که به چنین کاری مشغولم وهنوز نشناخته ام، ذوالقرنین به راه خود ادامه داد واو را به حال خودش واگذاشت وگفت: گمان نمی کنم مقصود تو کسی غیر من باشد.
و در این میان که به راه خود می رفت ناگاه به امت دانشمندی رسید که از قوم موسی بودند کسانی که به حق هدایت می کردند وعدالت می ورزیدند. امتی دادگر وعادل که به مساوات تقسیم می کردند وبه عدالت حکم می نمودند وبا یکدیگر موالات ومهربانی می کردند، حال وگفتارشان یکی بود ودلهایشان به یکدیگر الفت داشت وطریقه آنها مستقیم وسیرتشان نیکو بود، قبرهای مردگان آنها در آستانه آنها ودر خانه ها واتاقهایشان بود، خانه هایشان در نداشت وامیران بر آنها حکومت نمی کردند وقاضی نداشتند وثروتمندان وپادشاهان واشراف در میان آنها نبود. تفاوت وبرتری در زندگانی آنها وجود نداشت وبا یکدیگر اختلاف ونزاع نمی کردند ویکدیگر را دشنام نمی دادند ونمی کشتند وآفات به آنها نمی رسید.
چون وضع آنها را چنین دید سر تا پا شگفت زده شد وگفت: ای قوم! حال خود را به من گزارش دهید که من شرق وغرب زمین را گشته ام وخشکیها ودریاها ودشتها وکوهها ونور ظلمت زمین را در نوردیده ام ولی به مانند شما ندیده ام، بگوئید: چرا قبر مردگان شما در آستانه بیوت شما ودر خانه ها شماست؟ گفتند: این کار را عمداً انجام می دهیم تا مرگ را فراموش نکنیم ویادش از قلوب ما خارج نشود.
گفت: چرا خانه های شما در ندارد؟ گفتند: برای آنکه در میان ما دزد ومتهم نیست وهمه امین هستند. گفت: چرا امیران در بین شما نیستند؟ گفتند: برای آنکه بر یکدگر ظلم نمی کنیم. گفت: چرا حاکمان در بین شما نیستند؟ گفتند: برای آنکه ما با یکدیگر مخاصمه ودشمنی نمی کنیم. گفت: چرا پادشاهان در بین شما نیستند؟ گفتند: زیرا ما تکاثر نمی کنیم وافزون طلبی نداریم. گفت: برای چه در بین شما اشراف نیستند؟ گفتند: به دلیل آنکه در بین ما مناقشه ورقابت نیست گفت: چرا برتری وتفاوت در میان شما نیست؟ گفتند: از آن رو که با یکدیگر همدرد ومهربان هستیم. گفت: چرا با یکدگر اختلاف ونزاع ندارید؟ گفتند: از آن رو که دلهای ما مهربان وروابط ما نیکوست. گفت: چرا یکدیگر را دشنام نمی دهید ونمی کشید؟ گفتند از آن رو که بر طبایع خود با عزم پیروز شدیم ونفوس خود را با حلم رهبری کردیم. گفت: چگونه است که گفتارتان یکی وراهتان مستقیم است؟ گفتند: از آن رو که دروغ وفریب وبدگویی در میان ما نیست. گفت: به من بگوئید چرا در بین شما مسکین وفقیر وجود ندارد؟ گفتند: از آن رو که برابر وبالسویه تقسیم می کنیم. گفت: چرا در بین شما درشت خو وسخت دل وجود ندارد؟ گفتند: به جهت فروتنی وتواضع. گفت: چرا خداوند طولانی ترین عمر مردمان را به شما داده است؟ گفتند: از آن رو که داد وستد ما به حق وداوری ما به عدل است. گفت: چرا دچار قحطی نمی شوید؟ گفتند: از آن رو که از استغفار غافل نیستیم. گفت: چرا محزون نیستید؟ گفتند: زیرا خود را آماده بلا کرده ایم وبر آن حریصیم ونفوس خود را تعزیت داده ایم. گفت: چرا به شما آفات نمی رسد؟ گفتند: از آن رو که به غیر خدا توکل نمی کنیم واز بروج ونجوم باران نمی طلبیم. گفت: ای قوم! بگوئید آیا پدرانتان هم چنین بودند؟ گفتند: آری پدرانمان به مساکین ترحم می کردند وغمخوار فقرا بودند واز کسی که به آنها ستم می کرد در می گذشتند وبه کسی که به آنها بدی می کرد احساس می نمودند وبرای گناهکاران خودشان استغفار می کردند وبا خویشان خود در ارتباط بودند وامانات آنها را بازپس می دادند وراست می گفتند واز دروغ پرهیز می کردند وبدین سبب خداوند امورشان را اصلاح فرمود.
ذوالقرنین اقامت در میان آنان را برگزید تا آنکه وفات کرد وعمر چندانی هم در میان آنها نکرد، زیرا سن زیادی داشت وپیری هم به سراغ وی آمده بود ومدت سیر او در بلاد از آن روز که خدای تعالی او را مبعوث فرمود تا آنگاه که وی را قبض روح کرد پانصد سال بود.
ذکر ما روی عن أبی محمد الحسن العسکری (علیه السلام) بالنص علی ابنه القائم صاحب الزمان (علیه السلام).
رجوع به روایات امام عسکری (علیه السلام) درباره فرزندش صاحب الزمان (علیه السلام):
۲ - حدثنا أبو طالب المظفر بن جعفر بن المظفر العلوی السمرقندی قال حدثنا جعفر بن محمد بن مسعود عن أبیه محمد بن مسعود العیاشی قال حدثنا آدم بن محمد البلخی قال حدثنی علی بن الحسین بن هارون الدقاق قال حدثنا جعفر بن محمد بن عبد الله بن قاسم بن إبراهیم بن مالک الأشتر قال حدثنی یعقوب بن منقوش قال دخلت علی أبی محمد الحسن بن علی (علیه السلام) وهو جالس علی دکان فی الدار وعن یمینه بیت علیه ستر مسبل فقلت له یا سیدی من صاحب هذا الأمر فقال ارفع الستر فرفعته فخرج إلینا غلام خماسی له عشر أو ثمان أو نحو ذلک واضح الجبین أبیض الوجه دری المقلتین شثن الکفین معطوف الرکبتین فی خده الأیمن خال وفی رأسه ذؤابة فجلس علی فخذ أبی محمد (علیه السلام) ثم قال لی هذا صاحبکم ثم وثب فقال له یا بنی ادخل إلی الوقت المعلوم فدخل البیت وأنا أنظر إلیه ثم قال لی یا یعقوب انظر من فی البیت فدخلت فما رأیت أحدا.
۲ - یعقوب بن منقوش گوید: وارد بر امام عسکری (علیه السلام) شدم واو بر مصطبه سرا (نیمکت سنگی) نشسته بود وسمت راستش اتاقی بود که بر در آن پرده ای آویزان بود، گفتم: سرورم! صاحب الأمر کیست؟ فرمود: پرده را بردار، آن را بالا بردم وپسر بچه ای که حدود پنج وجب طول او بود وسنش هشت یا ده سال بود بیرون آمد با پیشانی نورانی وروئی سپید وچشمانی درخشان وکف دستی سطبر وزانوائی برگشته، برگونه راستش خالی بود وبر سرش گیسوانی، آمد وبر زانوی پدرش امام عسکری (علیه السلام) نشست، آنگاه به من فرمود: این صاحب شماست، سپس آن فرزند از جا برجست وامام بدو گفت: فرزندم! به درون خانه برو تا وقت معلوم بیاید واو به داخل خانه رفت ومن او را نگریستم، سپس فرمود: ای یعقوب! بنگر که در خانه کیست؟ من داخل خانه شدم اما کسی را ندیدم!
۳ - حدثنا علی بن عبد الله الوراق قال حدثنا سعد بن عبد الله قال حدثنی موسی بن جعفر بن وهب البغدادی أنه خرج من أبی محمد (علیه السلام) توقیع زعموا أنهم یریدون قتلی لیقطعوا هذا النسل وقد کذب الله (عزَّ وجلَّ) قولهم والحمد لله.
۳ - موسی بغدادی گوید: از امام عسکری (علیه السلام) توقیعی صادر شد که در آن نوشته بود: پنداشتند که می توانند مرا بکشند تا این سه نسل منقطع شود وخدای تعالی گفتار آنها را باطل کرد والحمدلله.
۴ - حدثنا محمد بن محمد بن عصام (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن یعقوب الکلینی قال حدثنی علان الرازی قال أخبرنی بعض أصحابنا أنه لما حملت جاریة أبی محمد (علیه السلام) قال ستحملین ذکرا واسمه محمد وهو القائم من بعدی
۴ - علان رازی گوید: یکی از اصحاب به من خبر داد که چون جاریه امام عسکری (علیه السلام) باردار شد به او فرمود: تو حامل پسری هستی که نامش محمد است واو قائم پس از من می باشد.
۵ - حدثنا أبو طالب المظفر بن جعفر بن المظفر العلوی (رضی الله عنه) قال حدثنا جعفر بن محمد بن مسعود عن أبیه قال حدثنا أحمد بن علی بن کلثوم قال حدثنا علی بن أحمد الرازی قال خرج بعض إخوانی من أهل الری مرتادا بعد مضی أبی محمد (علیه السلام) فبینما هو فی مسجد الکوفة مغموما متفکرا فیما خرج له یبحث حصی المسجد بیده فظهرت له حصاة فیها مکتوب محمد قال الرجل فنظرت إلی الحصاة فإذا فیها کتابة ثابتة مخلوقة غیر منقوشة
۵ - علی بن احمد رازی گوید: یکی از برادران من از اهل ری پس از درگذشت امام عسکری (علیه السلام) در طلب امام بر آمده بود ودر این میان که در مسجد کوفه اندوهگین نشسته بود ودر مقصد خود اندیشه می نمود، با دست ریگهای مسجد را کاوش می کرد وناگاه ریگی به دستش رسید که روی آن نوشته شده بود محمد آن مرد گوید: در آن ریگ نگریستم نوشته ای ثابت وحک شده بود ونه آنکه با مرکب بر آن نوشته باشند.
۶ - حدثنا أحمد بن محمد بن یحیی العطار (رضی الله عنه) قال حدثنی أبی عن جعفر بن محمد بن مالک الفزاری قال حدثنی محمد بن أحمد المدائنی عن أبی غانم قال سمعت أبا محمد الحسن بن علی (علیه السلام) یقول فی سنة مائتین وستین تفترق شیعتی ففیها قبض أبو محمد (علیه السلام) وتفرقت الشیعة وأنصاره فمنهم من انتمی إلی جعفر ومنهم من تاه ومنهم من شک ومنهم من وقف علی تحیره ومنهم من ثبت علی دینه بتوفیق الله (عزَّ وجلَّ).
۶ - ابوغانم گوید: از امام عسکری (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: در سال دویست وشصت پیروانم فرقه فرقه می شوند. ودر آن سال امام عسکری (علیه السلام) رحلت فرمود وپیروان ویاورانش متفرق شدند، دسته ای خود را منتسب به جعفر (پسر امام دهم) کردند ودسته ای سرگردان شدند ودسته ای به شک افتادند ودسته ای در حالت تحیر ایستادند ودسته ای دیگر به توفیق خدای تعالی بر دین خود ثابت ماندند.
۷ - حدثنا المظفر بن جعفر بن المظفر العلوی السمرقندی (رضی الله عنه) قال حدثنا جعفر بن محمد بن مسعود العیاشی عن أبیه عن أحمد بن علی بن کلثوم عن علی بن أحمد الرازی عن أحمد بن إسحاق بن سعد قال سمعت أبا محمد الحسن بن علی العسکری (علیه السلام) یقول الحمد لله الذی لم یخرجنی من الدنیا حتی أرانی الخلف من بعدی أشبه الناس برسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) خلقا وخلقا یحفظه الله تبارک وتعالی فی غیبته ثم یظهره فیملأ الأرض عدلا وقسطا کما ملئت جورا وظلما.
۷ - احمد بن اسحاق گوید: از امام عسکری (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: سپاس از آن خدایی است که مرا از دنیا نبرد تا آنکه جانشین مرا به من نشان داد، او از نظر آفرینش واخلاق شبیه ترین مردم به رسول خداست. خدای تعالی او را در غیبتش حفظ فرماید سپس او را آشکار کند واو زمین را پر از عدل وداد فرماید همچنان که مملو از جور وستم شده باشد.
۸ - حدثنا أحمد بن محمد بن یحیی العطار (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله قال حدثنا موسی بن جعفر بن وهب البغدادی قال سمعت أبا محمد الحسن بن علی (علیه السلام) یقول کأنی بکم وقد اختلفتم بعدی فی الخلف منی أما إن المقر بالأئمة بعد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) المنکر لولدی کمن أقر بجمیع أنبیاء الله ورسله ثم أنکر نبوة رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) والمنکر لرسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) کمن أنکر جمیع أنبیاء الله لأن طاعة آخرنا کطاعة أولنا والمنکر لآخرنا کالمنکر لأولنا أما إن لولدی غیبة یرتاب فیها الناس إلا من عصمه الله (عزَّ وجلَّ).
۸ - موسی بغدادی گوید: از امام عسکری (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: گویا شما را می بینم که پس از من درباره جانشین من اختلاف می کنید، آگاه باشید که هر کس مقر به ائمه بعد از رسول خدا باشد اما منکر فرزندم شود مانند کسی است که به همه انبیاء الهی ورسولانش اقرار داشته باشد اما نبوت رسول اکرم را انکار کند ومنکر رسول خدا مانند کسی است که جمع انبیاء الهی را انکار کند، زیرا اطاعت از آخر ما مانند اطاعت از اول ماست ومنکر آخر ما مانند منکر اول ماست. آگاه باشید که برای فرزندم غیبتی است که مردم در آن شک کنند مگر کسی که خدای تعالی وی را حفظ فرماید.
۹ - حدثنا محمد بن إبراهیم بن إسحاق (رضی الله عنه) قال حدثنی أبو علی بن همام قال سمعت محمد بن عثمان العمری قدس الله روحه یقول سمعت أبی یقول سئل أبو محمد الحسن بن علی (علیه السلام) وأنا عنده عن الخبر الذی روی عن آبائه (علیه السلام) أن الأرض لا تخلو من حجة لله علی خلقه إلی یوم القیامة وأن من مات ولم یعرف إمام زمانه مات میتة جاهلیة فقال (علیه السلام) إن هذا حق کما أن النهار حق فقیل له یا ابن رسول الله فمن الحجة والإمام بعدک فقال ابنی محمد هو الإمام والحجة بعدی من مات ولم یعرفه مات میته جاهلیة أما إن له غیبة یحار فیها الجاهلون ویهلک فیها المبطلون ویکذب فیها الوقاتون ثم یخرج فکأنی أنظر إلی الأعلام البیض تخفق فوق رأسه بنجف الکوفة
۹ - ابو علی بن همان گوید: از محمد بن عثمان عمری (قدس الله روحه) شنیدم که می گفت: از پدرم شنیدم که می گفت: من نزد امام عسکری (علیه السلام) بودم که از آن حضرت از خبری که از پدران بزرگوارش روایت شده است پرسش کردند که زمین از حجت الهی بر خلایق تا روز قیامت خالی نمی ماند وکسی که بمیرد وامام زمانش را نشناسد به مرگ جاهلیت در گذشته است. فرمود: این حق است همچنان که روز روشن حق است. گفتند: ای فرزند رسول خدا حجت وامام پس از شما کیست؟ فرمود: فرزندم محمد، او امام وحجت پس از من است، کسی که بمیرد واو را نشناسد به مرگ جاهلیت درگذشته است، آگاه باشید که برای او غیبتی است که نادانان در آن سرگردان شوند ومبطلان در آن هلاک گردند وکسانی که برای آن وقت معین کنند دروغ گویند، سپس خروج می کند وگویا به پرچمهای سپیدی می نگرم که بر بالای سر او در نجف کوفه در اهتزاز است.

باب ۳۹: فیمن أنکر القائم الثانی عشر من الأئمة (علیه السلام)
باب ۳۹: کسانی که منکر قائم یا فرد دوازدهمین ائمه (علیهم السلام) شوند

۱ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله عن محمد بن عیسی عن صفوان بن یحیی عن ابن مسکان عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال من أنکر واحدا من الأحیاء فقد أنکر الأموات.
۱ - ابن مسکان از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: کسی که یکی از زندگان را انکار کند مانند کسی است که اموات را انکار کرده باشد.
۲ - وحدثنا محمد بن الحسن بن أحمد بن الولید (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن الحسن الصفار والحسن بن متیل الدقاق وعبد الله بن جعفر الحمیری جمیعا قالوا حدثنا محمد بن الحسین بن أبی الخطاب ویعقوب بن یزید وإبراهیم بن هاشم جمیعا عن محمد بن أبی عمیر وصفوان بن یحیی جمیعا عن عبد الله بن مسکان عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال من أنکر واحدا من الأحیاء فقد أنکر الأموات
۲ - روایت فوق به سندهای دیگر نیز از امام صادق (علیه السلام) روایت شده است.
۳ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله عن محمد بن عیسی عن إسماعیل بن مهران عن محمد بن سعید عن أبان بن تغلب قال قلت لأبی عبد الله (علیه السلام) من عرف الأئمة ولم یعرف الإمام الذی فی زمانه أ مؤمن هو قال لا قلت أ مسلم هو قال نعم قال مصنف هذا الکتاب (رضی الله عنه) الإسلام هو إقرار بالشهادتین وهو الذی به تحقن الدماء والأموال والثواب علی الإیمان وقال النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) من شهد أن لا إله إلا الله وأن محمدا رسول الله فقد حقن ماله ودمه إلا بحقهما وحسابه علی الله (عزَّ وجلَّ).
۳ - ابان بن تغلب گوید: به امام صادق (علیه السلام) گفتم: کسی که ائمه را بشناسد ولی امام زمانش را نشناسد آیا او مؤمن است؟ فرمود: خیر، گفتم: آیا او مسلمان است؟ فرمود: آری.
مصنف این کتاب (رضی الله عنه) گوید: اسلام عبارت از اقرار شهادتین است وآن همان است که خونها ومالها بدان محفوظ ماند، اما ثواب وپاداش به واسطه داشتن ایمان است وپیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) فرموده است: هر که گواهی دهد به لا اله الا الله ومحمد رسول الله مال وخونش محفوظ است مگر به واسطه حقوق آن دو، وحساب او با خدای تعالی است.
۴ - حدثنا علی بن أحمد بن محمد (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن أبی عبد الله الکوفی قال حدثنا سهل بن زیاد الأدمی قال حدثنا الحسن بن محبوب عن عبد العزیز العبدی عن ابن أبی یعفور قال قال أبو عبد الله (علیه السلام) من أقر بالأئمة من آبائی وولدی وجحد المهدی من ولدی کان کمن أقر بجمیع الأنبیاء وجحد محمدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فقلت یا سیدی ومن المهدی من ولدک قال الخامس من ولد السابع یغیب عنهم شخصه ولا یحل لهم تسمیته
۴ - ابن أبی یعفور گوید: امام صادق (علیه السلام) فرمود: کسی که به ائمه از پدران وفرزندانم اقرار کند اما مهدی از فرزندانم را انکار نماید مانند کسی است که به جمیع انبیاء اقرار کند اما محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) را انکار نماید، گفتم: سرورم! مهدی از فرزندان شما کیست؟ فرمود: پنجمین امام از فرزندان امام هفتم که شخص او از دیدگان مردم نهان شود ونام بردنش روا نباشد.
۵ - حدثنا الحسین بن أحمد بن إدریس (رضی الله عنه) قال حدثنا أبی عن أیوب بن نوح عن محمد بن سنان عن صفوان بن مهران عن الصادق جعفر بن محمد (علیه السلام) أنه قال من أقر بجمیع الأئمة وجحد المهدی کان کمن أقر بجمیع الأنبیاء وجحد محمدا (صلی الله علیه وآله وسلم) نبوته فقیل له یا ابن رسول الله فمن المهدی من ولدک قال الخامس من ولد السابع یغیب عنکم شخصه ولا یحل لکم تسمیته
۵ - صفوان بن مهران از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: کسی که به جمیع ائمه اقرار کند اما مهدی را انکار نماید مانند کسی است که به جمیع انبیاء اقرار کند اما نبوت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) را انکار نماید. بدو گفتند: ای فرزند رسول خدا! مهدی از فرزندان شما کیست؟ فرمود: پنجمین امام از فرزندان امام هفتم که شخص او از دیدگان مردم نهان شود ونام بردنش روا نباشد.
۶ - حدثنا عبد الواحد بن محمد بن عبدوس النیسابوری العطار (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن محمد بن قتیبة النیسابوری عن حمدان بن سلیمان قال حدثنی أحمد بن عبد الله بن جعفر الهمدانی عن عبد الله بن الفضل الهاشمی عن هشام بن سالم عن الصادق جعفر بن محمد عن أبیه عن جده (علیه السلام) قال قال رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) القائم من ولدی اسمه اسمی وکنیته کنیتی وشمائله شمائلی وسنته سنتی یقیم الناس علی ملتی وشریعتی ویدعوهم إلی کتاب ربی (عزَّ وجلَّ) من أطاعه فقد أطاعنی ومن عصاه فقد عصانی ومن أنکره فی غیبته فقد أنکرنی ومن کذبه فقد کذبنی ومن صدقه فقد صدقنی إلی الله أشکو المکذبین لی فی أمره والجاحدین لقولی فی شأنه والمضلین لأمتی عن طریقته وسیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون.
۶ - هشام بن سالم از امام صادق واو از پدرش واو از جدش واو از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) روایت کند که فرمود: قائم از فرزندان من است نامش نام من وکنیه اش کنیه من است، شمائل او شمائل من وروش او روش من می باشد ومردم را بر آئین ودینم بدارد وآنها را به کتاب پروردگارم فراخواند، کسی که او را اطاعت کند مرا اطاعت کرده است وکسی که او را نافرمانی کند مرا نافرمانی کرده است وکسی که او را در دوران غیبتش انکار نماید مرا انکار نموده است وکسی که او را تکذیب کند مرا تکذیب کرده است وکسی که او را تصدیق نماید مرا تصدیق نموده است، از کسانی که گفتار مرا درباره او انکار وتکذیب می کنند واز کسانی از امتم که مردم را از طریقه او گمراه می سازند به خداوند شکایت می برم وسیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون.
۷ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله عن أحمد بن أبی عبد الله عن أبیه عن ابن أبی عمیر عن محمد بن عبد الرحمن بن أبی لیلی عن أبیه عن أبی عبد الله الصادق (علیه السلام) فی حدیث طویل یقول فی آخره کیف یهتدی من لم یبصر وکیف یبصر من لم ینذر اتبعوا قول رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) وأقروا بما نزل من عند الله (عزَّ وجلَّ) واتبعوا آثار الهدی فإنها علامات الأمانة والتقی واعلموا أنه لو أنکر رجل عیسی ابن مریم (علیه السلام) وأقر بمن سواه من الرسل (علیه السلام) لم یؤمن اقصدوا الطریق بالتماس المنار والتمسوا من وراء الحجب الآثار تستکملوا أمر دینکم وتؤمنوا بالله ربکم.
۷ - ابولیلی از امام صادق (علیه السلام) حدیثی طولانی روایت کند که در پایان آن فرموده است: کسی که بصیرت نداشته باشد چگونه هدایت شود؟ وکسی که ترسانیده نشود چگونه بصیرت یابد؟ از کلام رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) پیروی کنید وبر آنچه که از جانب خدای تعالی فرود آمده است اقرار نمائید واز آثار هدایت تبعیت کنید که آن نشانه های امانت وتقوا است وبدانید که اگر کسی عیسی بن مریم (علیه السلام) را انکار کند وبه سایر پیامبران اقرار نماید ایمان نیاورده است، راه را به واسطه مناره ها بجوئید واز ورای پرده ها آثار را طلب کنید تا امر دینتان را کامل نموده وبه پروردگارتان ایمان آورده باشید.
۸ - حدثنا أحمد بن زیاد بن جعفر الهمدانی (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن إبراهیم بن هاشم عن أبیه عن محمد بن أبی عمیر عن غیاث بن إبراهیم عن الصادق جعفر بن محمد عن أبیه عن آبائه (علیه السلام) قال قال رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) من أنکر القائم من ولدی فقد أنکرنی.
۸ - غیاث بن ابراهیم از امام صادق (علیه السلام) واو از پدرش واجدادش روایت کند که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: کسی که قائم از فرزندان مرا انکار کند مرا انکار کرده است.
۹ - حدثنا أحمد بن محمد بن یحیی العطار (رضی الله عنه) قال حدثنا أبی عن عبد الله بن محمد بن عیسی عن الحسن بن موسی الخشاب عن غیر واحد عن مروان بن مسلم قال قال الصادق جعفر بن محمد (علیه السلام) الإمام علم فیما بین الله (عزَّ وجلَّ) وبین خلقه فمن عرفه کان مؤمنا ومن أنکره کان کافرا.
۹ - مروان بن مسلم گوید امام صادق (علیه السلام) فرمود: امام نشانه بین خدای تعالی وخلقش می باشد، کسی که او را بشناسد مؤمن وکسی که او را انکار نماید کافر است.
۱۰ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن (رضی الله عنهما) قالا حدثنا سعد بن عبد الله عن محمد بن عیسی بن عبید عن الحسن بن علی بن فضال عن ثعلبة بن میمون عن محمد بن مروان عن الفضیل بن یسار عن أبی جعفر (علیه السلام) قال من مات ولیس له إمام مات میته جاهلیة ولا یعذر الناس حتی یعرفوا إمامهم
۱۰ - فضیل بن یسار از امام باقر (علیه السلام) روایت کند که فرمود: کسی که بمیرد وامامی نداشته باشد به مرگ جاهلیت مرده است ومردم اگر امامشان را نشناسند معذور نخواهند بود.
۱۱ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن ومحمد بن موسی بن المتوکل (رضی الله عنهم) قالوا حدثنا سعد بن عبد الله وعبد الله بن جعفر الحمیری جمیعا عن محمد بن عیسی عن الحسن بن محبوب عن أبی سعید المکاری عن عمار عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال سمعته یقول من مات ولیس له إمام مات میته جاهلیة کفر وشرک وضلالة.
۱۱ - عمار گوید از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: کسی که بمیرد وامامی نداشته باشد به مرگ کفر جاهلی وشرک وضلالت مرده است.
۱۲ - حدثنا علی بن عبد الله الوراق قال حدثنا أبو الحسین محمد بن جعفر الأسدی (رضی الله عنه) قال حدثنا موسی بن عمران النخعی عن عمه الحسین بن یزید النوفلی عن غیاث بن إبراهیم عن الصادق جعفر بن محمد عن أبیه عن آبائه (علیه السلام) قال قال رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) من أنکر القائم من ولدی فی زمان غیبته فمات فقد مات میتة جاهلیة.
۱۲ - غیاث بن ابراهیم از امام صادق (علیه السلام) واو از پدر واجدادش از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) روایت کند که فرمود: کسی که قائم از فرزندان مرا در زمان غیبتش انکار کند به مرگ جاهلی مرده است.
۱۳ - حدثنا المظفر بن جعفر بن المظفر العلوی السمرقندی (رضی الله عنه) قال حدثنا جعفر بن محمد بن مسعود عن أبیه عن علی بن محمد قال حدثنی عمران عن محمد بن عبد الحمید عن محمد بن الفضیل عن علی بن موسی الرضا عن أبیه موسی بن جعفر عن أبیه جعفر بن محمد عن أبیه محمد بن علی عن أبیه علی بن الحسین عن أبیه الحسین بن علی عن أبیه علی بن أبی طالب (علیه السلام) قال قال رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) یا علی أنت والأئمة من ولدک بعدی حجج الله (عزَّ وجلَّ) علی خلقه وأعلامه فی بریته من أنکر واحدا منکم فقد أنکرنی ومن عصی واحدا منکم فقد عصانی ومن جفا واحدا منکم فقد جفانی ومن وصلکم فقد وصلنی ومن أطاعکم فقد أطاعنی ومن والاکم فقد والانی ومن عاداکم فقد عادانی لأنکم منی خلقتم من طینتی وأنا منکم.
۱۳ - محمد بن فضیل از امام رضا (علیه السلام) واو از پدرانش روایت کند که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: ای علی! پس از من تو وائمه از فرزندان تو حجتهای الهی بر خلایق واعلام او بر مردمان هستید، کسی که یکی از شما را انکار نماید مرا انکار نموده است وکسی که یکی از شما را نافرمانی کرده است وکسی که بر یکی از شما جفا نماید بر من جفا نموده است وهر که به شما بپیوندد به من پیوسته است وهر که از شما اطاعت کند از من اطاعت کرده است وهر کس با شما دوستی یا دشمنی نماید با من دوستی ودشمنی نموده است، زیرا شما از من هستید واز گل من سرشته شده اید ومن نیز از شمایم.
۱۴ - حدثنا علی بن محمد (رضی الله عنه) قال حدثنا حمزة بن القاسم العلوی (رضی الله عنه) قال حدثنا الحسن بن محمد الفارسی قال حدثنا عبد الله بن قدامة الترمذی عن أبی الحسن (علیه السلام) قال من شک فی أربعة فقد کفر بجمیع ما أنزل الله تبارک وتعالی أحدها معرفة الإمام فی کل زمان وأوان بشخصه ونعته.
۱۴ - عبد الله بن قدامه گوید امام کاظم (علیه السلام) فرمود: کسی که در چهار چیز شک کند به جمیع کتابهای خدای تعالی کافر شده است یکی از آنها معرفت امام است که در هر عصر وزمانی بایستی او را به شخص وصفاتش بشناسد.
۱۵ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن (رضی الله عنهما) قالا حدثنا سعد بن عبد الله وعبد الله بن جعفر الحمیری جمیعا عن محمد بن عیسی ویعقوب بن یزید وإبراهیم بن هاشم جمیعا عن حماد بن عیسی عن عمر بن أذینة عن أبان بن أبی عیاش عن سلیم بن قیس الهلالی أنه سمع من سلمان ومن أبی ذر ومن المقداد حدیثا عن رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) أنه قال من مات ولیس له إمام مات میتة جاهلیة ثم عرضه علی جابر وابن عباس فقالا صدقوا وبروا وقد شهدنا ذلک وسمعناه من رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) وإن سلمان قال یا رسول الله إنک قلت من مات ولیس له إمام مات میتة جاهلیة من هذا الإمام قال من أوصیائی یا سلمان فمن مات من أمتی ولیس له إمام منهم یعرفه فهی میتة جاهلیة فإن جهله وعاداه فهو مشرک وإن جهله ولم یعاده ولم یوال له عدوا فهو جاهل ولیس بمشرک
۱۵ - سلیم بن قیس هلالی از سلمان وابوذر ومقداد حدیثی را شنیده است که پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) فرموده است: کسی که بمیرد وبرای او امامی نباشد به مرگ جاهلی مرده است. سپس آن حدیث را به جابر وابن عباس عرضه کرده است وآنها گفته اند: راست گفته اند ونیکی کرده اند، ما هم بر آن گواهیم وآن را از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) شنیده ایم وبه دنبال آن سلمان گفته است: ای رسول خدا شما فرمودید: من مات ولیس له امام مات میته جاهلیه، این امام کیست؟ فرمود: ای سلمان! او از اوصیای من است، کسی که از امت من بمیرد وامامی از ایشان نداشته باشد واو را نشناسد، به مرگ جاهلی مرده است، واگر به نادان باشد وبا او دشمنی ورزد مشرک است واگر به او نادان باشد اما با او دشمنی نورزد وبا دشمن او دوستی نکند چنین کسی نادان است اما مشرک نیست.

باب ۴۰: ما روی فی أن الإمامة لا تجتمع فی أخوین بعد الحسن والحسین (علیه السلام)
باب ۴۰: پس از امام حسن وامام حسین (علیهما السلام) امامت در دو برادر نباشد

۱ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن (رضی الله عنهما) قالا حدثنا سعد بن عبد الله وعبد الله بن جعفر الحمیری جمیعا عن محمد بن عیسی بن عبید عن یونس بن عبد الرحمن عن الحسین بن ثویر بن أبی فاختة عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال لا تکون الإمامة فی أخوین بعد الحسن والحسین (علیه السلام) أبدا إنها جرت من علی بن الحسین (علیه السلام) کما قال الله جل جلاله وأُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلی بِبَعْضٍ فِی کِتابِ اللهِ ولا تکون بعد علی بن الحسین إلا فی الأعقاب وأعقاب الأعقاب
۱ - حسین بن ثویر از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: هرگز امامت پس از امام حسن وامام حسین (علیهما السلام) در دو برادر نباشد، امامت از امام سجاد (علیه السلام) بدینسان جاری شد، چنانکه خدای تعالی فرمود: واولوا الأرحام بعضهم أولی ببعض فی کتاب الله
و امامت پس از امام سجاد (علیه السلام) در فرزندان وفرزندان فرزندان جاری است.
۲ - حدثنا محمد بن الحسن بن أحمد بن الولید (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن الحسن الصفار عن یعقوب بن یزید ومحمد بن عیسی بن عبید عن الحسین بن الحسن الفارسی عن سلیمان بن جعفر الجعفری عن حماد بن عیسی عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال لا تجتمع الإمامة فی أخوین بعد الحسن والحسین (علیه السلام) إنما تجری فی الأعقاب وأعقاب الأعقاب
۲ - حماد بن عیسی از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: پس از امام حسن وامام حسین (علیهما السلام) امامت در دو برادر نباشد وآن در فرزندان وفرزندان فرزندان جاری است.
۳ - حدثنا محمد بن موسی بن المتوکل (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن الحسین السعدآبادی عن أحمد بن محمد بن خالد عن أبیه عن محمد بن سنان عن یونس بن یعقوب عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال أبی الله (عزَّ وجلَّ) أن یجعلها یعنی الإمامة فی أخوین بعد الحسن والحسین (علیه السلام)
۳ - یونس بن یعقوب از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: خدای تعالی ابا دارد که پس از امام حسن وامام حسین (علیهما السلام) امامت را در دو برادر قرار دهد.
۴ - حدثنا محمد بن الحسن بن أحمد بن الولید (رضی الله عنه) قال حدثنا الحسین بن الحسن بن أبان عن الحسین بن سعید عن محمد بن سنان عن أبی سلام عن سورة بن کلیب عن أبی بصیر عن أبی جعفر (علیه السلام) فی قول الله (عزَّ وجلَّ) وجَعَلَها کَلِمَةً باقِیَةً فِی عَقِبِهِ إنها فی الحسین (علیه السلام) تنتقل من ولد إلی ولد لا ترجع إلی أخ ولا عم
۴ - ابو بصیر از امام باقر (علیه السلام) در تفسیر این سخن خدای تعالی: وجعلها کلمه باقیه فی عقبه روایت کند که فرمود: این آیه درباره امام حسین (علیه السلام) است که امامت در فرزندان او از فرزندی به فرزندی دیگر منتقل می شود وبه برادر وعمو بر نمی گردد.
۵ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله وعبد الله بن جعفر الحمیری جمیعا عن إبراهیم بن هاشم عن أبی جعفر محمد بن جعفر عن أبیه عن عبد الحمید بن نصر عن أبی إسماعیل عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال لا تکون الإمامة فی أخوین بعد الحسن والحسین (علیه السلام) أبدا إنما هی فی الأعقاب وأعقاب الأعقاب.
۵ - ابو اسماعیل از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: هرگز پس از امام حسن وامام حسین (علیهما السلام) امامت در دو برادر نباشد، بلکه آن در فرزندان وفرزندان فرزندان جاری است.
۶ - حدثنا محمد بن موسی بن المتوکل (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن الحسین السعدآبادی عن أحمد بن أبی عبد الله البرقی عن أبیه عن محمد بن أبی عمیر عن غیر واحد عن أبی بصیر عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال لما ولدت فاطمة (علیه السلام) الحسین (علیه السلام) أخبرها أبوها (صلی الله علیه وآله وسلم) أن أمته ستقتله من بعده قالت ولا حاجة لی فیه فقال إن الله (عزَّ وجلَّ) قد أخبرنی أن یجعل الأئمة من ولده قالت قد رضیت یا رسول الله.
۶ - ابوبصیر از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: چون فاطمه (علیهما السلام) حسین (علیه السلام) را به دنیا آورد ورسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) به او خبر داد که امتش بعد از وی حسین را خواهند کشت. فاطمه گفت: مرا به وی نیازی نیست. رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: خدای تعالی به من خبر داده است که ائمه را در فرزندان وی قرار داده است. فاطمه گفت: اکنون خشنود شدم.
۷ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله وعبد الله بن جعفر الحمیری جمیعا عن محمد بن الحسین بن أبی الخطاب ومحمد بن عیسی بن عبید جمیعا عن عبد الرحمن بن أبی نجران عن عیسی بن عبد الله العلوی العمری عن أبی عبد الله جعفر بن محمد الصادق (علیه السلام) قال قلت له جعلت فداک إن کان کون ولا أرانی الله یومک فبمن أئتم قال فأومأ إلی موسی (علیه السلام) قلت فإن مضی موسی (علیه السلام) فبمن أئتم قال بولده قلت فإن مضی ولده وترک أخا کبیرا وابنا صغیرا فبمن أئتم قال بولده ثم هکذا أبدا قلت فإن أنا لم أعرفه ولم أعرف موضعه فما أصنع قال تقول اللهم إنی أتولی من بقی من حججک من ولد الإمام الماضی فإن ذلک یجزئک.
۷ - عیسی بن عبد الله گوید به امام صادق (علیه السلام) گفتم: فدای شما گردم، اگر پیش آمدی کرد - وخدا روز مرگ شما را به من ننماید - چه کسی را امام بدانم؟ گوید: به موسی (علیه السلام) اشاره کردم، گفتم اگر موسی (علیه السلام) درگذشت چه کسی را امام بدانم؟ فرمود: به فرزندش، گفتم: اگر فرزندش درگذشت چه کسی را امام بدانم؟ فرمود: به فرزندش، گفتم: اگر فرزندش درگذشت وبرادری کبیر وفرزندی صغیر بجای گذاشت، کدام را امام بدانم؟ فرمود: به فرزندش وپس از او نیز همیشه چنین خواهد بود. گفتم: اگر او ومکان او را نشناسیم چه کنم؟ فرمود: می گویی: بارالها! من باقیمانده از حجتهای تو را که از فرزندان امام در گذشته است به ولایت بر می گزینم وآن تو را کافی است.
۸ - حدثنا محمد بن موسی بن المتوکل (رضی الله عنه) قال حدثنا عبد الله بن جعفر الحمیری قال حدثنا أحمد بن محمد بن عیسی قال حدثنا الحسن بن محبوب عن علی بن رئاب قال قال أبو عبد الله (علیه السلام) لما أن حملت فاطمة (علیه السلام) بالحسین (علیه السلام) قال لها رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) إن الله (عزَّ وجلَّ) قد وهب لک غلاما اسمه الحسین تقتله أمتی قالت فلا حاجة لی فیه فقال إن الله (عزَّ وجلَّ) قد وعدنی فیه عدة قالت وما وعدک قال وعدنی أن یجعل الإمامة من بعده فی ولده فقالت رضیت
۸ - علی بن رئاب گوید: امام صادق (علیه السلام) فرمود: چون فاطمه (علیهما السلام) به حسین (علیه السلام) باردار گردید، رسول خدا به وی فرمود که خداوند پسری به تو می بخشد که نامش حسین (علیه السلام) است وامت من او را خواهند کشت، فاطمه (علیها السلام) گفت: مرا به وی نیازی نیست، فرمود: خدای تعالی درباره وی به من وعده ای فرموده است، گفت: آن وعده چیست؟ فرمود مرا وعده فرموده است که امامت پس از حسین در فرزندان وی باشد، فاطمه (علیها السلام) گفت: اکنون خشنود شدم.
۹ - حدثنا محمد بن إبراهیم بن إسحاق (رضی الله عنه) قال أخبرنا أحمد بن محمد الهمدانی قال حدثنا علی بن الحسن بن علی بن فضال عن أبیه عن هشام بن سالم قال قلت للصادق جعفر بن محمد (علیه السلام) الحسن أفضل أم الحسین فقال الحسن أفضل من الحسین قال قلت فکیف صارت الإمامة من بعد الحسین فی عقبه دون ولد الحسن فقال إن الله تبارک وتعالی أحب أن یجعل سنة موسی وهارون جاریة فی الحسن والحسین (علیه السلام) ألا تری أنهما کانا شریکین فی النبوة کما کان الحسن والحسین شریکین فی الإمامة وإن الله (عزَّ وجلَّ) جعل النبوة فی ولد هارون ولم یجعلها فی ولد موسی وإن کان موسی أفضل من هارون (علیه السلام) قلت فهل یکون إمامان فی وقت واحد قال لا إلا أن یکون أحدهما صامتا مأموما لصاحبه والآخر ناطقا إماما لصاحبه فأما أن یکونا إمامین ناطقین فی وقت واحد فلا قلت فهل تکون الإمامة فی أخوین بعد الحسن والحسین (علیه السلام) قال لا إنما هی جاریة فی عقب الحسین (علیه السلام) کما قال الله (عزَّ وجلَّ) وجَعَلَها کَلِمَةً باقِیَةً فِی عَقِبِهِ ثم هی جاریة فی الأعقاب وأعقاب الأعقاب إلی یوم القیامة.
۹ - هشام بن سالم گوید: به امام صادق (علیه السلام) گفتم: حسن افضل است یا حسین؟ فرمود: حسن از حسین افضل است. گوید گفتم: پس چگونه است که امامت پس از حسین در فرزندان وی است ونه در فرزندان حسن؟ فرمود: خدای تعالی خواسته است که روش موسی وهارون را در حسن وحسین (علیهما السلام) جاری سازد آیا نمی بینی که آن دو در نبوت شریک بودند همچنان که حسن وحسین در امامت شریک بودند وخدای تعالی نبوت را در فرزندان هارون قرار داد نه در فرزندان موسی، گر چه موسی افضل از هارون بود، گفتم: آیا ممکن است در یک زمان دو امام باشند؟ فرمود: خیر، مگر آنکه یکی از آن دو خاموش باشد واز دیگری پیروی نماید ودیگری ناطق وپیشوای وی باشد، اما در یک زمان دو امام ناطق نخواهد بود، گفتم: آیا می شود پس از حسن وحسین (علیهما السلام) دو برادر امام باشند فرمود: خیر وامامت در عقب حسین (علیه السلام) جاری است همچنان که خدای تعالی فرموده است: وجعلها کلمه باقیه فی عقبه، بعد از آن نیز در فرزندان وفرزندان فرزندان او تا روز قیامت جاری است.
۱۰ - حدثنا محمد بن موسی بن المتوکل (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن یحیی العطار عن محمد بن الحسین بن أبی الخطاب عن علی بن أسباط عن علی بن أبی حمزة عن أبی بصیر عن أبی عبد الله (علیه السلام) فی قول الله (عزَّ وجلَّ) وبِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وقَصْرٍ مَشِیدٍ فقال البئر المعطلة الإمام الصامت والقصر المشید الإمام الناطق.
۱۰ - ابو بصیر گوید: از امام صادق (علیه السلام) در تفسیر این آیه وبئر معطله وقصر مشید فرمود: مقصود از بئر معطله امام خاموش ومقصود از قصر مشید امام ناطق است.

باب ۴۱: ما روی فی نرجس أم القائم (علیه السلام) واسمها ملیکة بنت یشوعا بن قیصر الملک
باب ۴۱: روایاتی که درباره مادر قائم (علیه السلام) وارده شده است واو نامش ملیکه دختر یشوعا فرزند قیصر است

۱ - حدثنا محمد بن علی بن حاتم النوفلی قال حدثنا أبو العباس أحمد بن عیسی الوشاء البغدادی قال حدثنا أحمد بن طاهر القمی قال حدثنا أبو الحسین محمد بن بحر الشیبانی قال وردت کربلاء سنة ست وثمانین ومائتین قال وزرت قبر غریب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) ثم انکفأت إلی مدینة السلام متوجها إلی مقابر قریش فی وقت قد تضرمت الهواجر وتوقدت السمائم فلما وصلت منها إلی مشهد الکاظم (علیه السلام) واستنشقت نسیم تربته المغمورة من الرحمة المحفوفة بحدائق الغفران أکببت علیها بعبرات متقاطرة وزفرات متتابعة وقد حجب الدمع طرفی عن النظر فلما رقأت العبرة وانقطع النحیب فتحت بصری فإذا أنا بشیخ قد انحنی صلبه وتقوس منکباه وثفنت جبهته وراحتاه وهو یقول لآخر معه عند القبر یا ابن أخی لقد نال عمک شرفا بما حمله السیدان من غوامض الغیوب وشرائف العلوم التی لم یحمل مثلها إلا سلمان وقد أشرف عمک علی استکمال المدة وانقضاء العمر ولیس یجد فی أهل الولایة رجلا یفضی إلیه بسره قلت یا نفس لا یزال العناء والمشقة ینالان منک بإتعابی الخف والحافر فی طلب العلم وقد قرع سمعی من هذا الشیخ لفظ یدل علی علم جسیم وأثر عظیم فقلت أیها الشیخ ومن السیدان قال النجمان المغیبان فی الثری بسر من رأی فقلت إنی أقسم بالموالاة وشرف محل هذین السیدین من الإمامة والوراثة إنی خاطب علمهما وطالب آثارهما وباذل من نفسی الإیمان المؤکدة علی حفظ أسرارهما قال إن کنت صادقا فیما تقول فاحضر ما صحبک من الآثار عن نقلة أخبارهم فلما فتش الکتب وتصفح الروایات منها قال صدقت أنا بشر بن سلیمان النخاس من ولد أبی أیوب الأنصاری أحد موالی أبی الحسن وأبی محمد (علیه السلام) وجارهما بسر من رأی قلت فأکرم أخاک ببعض ما شاهدت من آثارهما قال کان مولانا أبو الحسن علی بن محمد العسکری (علیه السلام) فقهنی فی أمر الرقیق فکنت لا أبتاع ولا أبیع إلا بإذنه فاجتنبت بذلک موارد الشبهات حتی کملت معرفتی فیه فأحسنت الفرق فیما بین الحلال والحرام فبینما أنا ذات لیلة فی منزلی بسر من رأی وقد مضی هوی من اللیل إذ قرع الباب قارع فعدوت مسرعا فإذا أنا بکافور الخادم رسول مولانا أبی الحسن علی بن محمد (علیه السلام) یدعونی إلیه فلبست ثیابی ودخلت علیه فرأیته یحدث ابنه أبا محمد وأخته حکیمة من وراء الستر فلما جلست قال یا بشر إنک من ولد الأنصار وهذه الولایة لم تزل فیکم یرثها خلف عن سلف فأنتم ثقاتنا أهل البیت وإنی مزکیک ومشرفک بفضیلة تسبق بها شأو الشیعة فی الموالاة بها بسر أطلعک علیه وأنفذک فی ابتیاع أمة فکتب کتابا ملصقا بخط رومی ولغة رومیة وطبع علیه بخاتمه وأخرج شستقة صفراء فیها مائتان وعشرون دینارا فقال خذها وتوجه بها إلی بغداد واحضر معبر الفرات ضحوة کذا فإذا وصلت إلی جانبک زوارق السبایا وبرزن الجواری منها فستحدق بهم طوائف المبتاعین من وکلاء قواد بنی العباس وشراذم من فتیان العراق فإذا رأیت ذلک فأشرف من البعد علی المسمی عمر بن یزید النخاس عامة نهارک إلی أن یبرز للمبتاعین جاریة صفتها کذا وکذا لابسة حریرتین صفیقتین تمتنع من السفور ولمس المعترض والانقیاد لمن یحاول لمسها ویشغل نظره بتأمل مکاشفها من وراء الستر الرقیق فیضربها النخاس فتصرخ صرخة رومیة فاعلم أنها تقول وا هتک ستراه فیقول بعض المبتاعین علی بثلاثمائة دینار فقد زادنی العفاف فیها رغبة فتقول بالعربیة لو برزت فی زی سلیمان وعلی مثل سریر ملکه ما بدت لی فیک رغبة فأشفق علی مالک فیقول النخاس فما الحیلة ولا بد من بیعک فتقول الجاریة وما العجلة ولا بد من اختیار مبتاع یسکن قلبی إلیه وإلی أمانته ودیانته فعند ذلک قم إلی عمر بن یزید النخاس وقل له إن معی کتابا ملصقا لبعض الأشراف کتبه بلغة رومیة وخط رومی ووصف فیه کرمه ووفاؤه ونبله وسخاؤه فناولها لتتأمل منه أخلاق صاحبه فإن مالت إلیه ورضیته فأنا وکیله فی ابتیاعها منک قال بشر بن سلیمان النخاس فامتثلت جمیع ما حده لی مولای أبو الحسن (علیه السلام) فی
أمر الجاریة فلما نظرت فی الکتاب بکت بکاء شدیدا وقالت لعمر بن یزید النخاس بعنی من صاحب هذا الکتاب وحلفت بالمحرجة المغلظة إنه متی امتنع من بیعها منه قتلت نفسها فما زلت أشاحه فی ثمنها حتی استقر الأمر فیه علی مقدار ما کان أصحبنیه مولای (علیه السلام) من الدنانیر فی الشستقة الصفراء فاستوفاه منی وتسلمت منه الجاریة ضاحکة مستبشرة وانصرفت بها إلی حجرتی التی کنت آوی إلیها ببغداد فما أخذها القرار حتی أخرجت کتاب مولاها (علیه السلام) من جیبها وهی تلثمه وتضعه علی خدها وتطبقه علی جفنها وتمسحه علی بدنها فقلت تعجبا منها أ تلثمین کتابا ولا تعرفین صاحبه قالت أیها العاجز الضعیف المعرفة بمحل أولاد الأنبیاء أعرنی سمعک وفرغ لی قلبک أنا ملیکة بنت یشوعا بن قیصر ملک الروم وأمی من ولد الحواریین تنسب إلی وصی المسیح شمعون أنبئک العجب العجیب إن جدی قیصر أراد أن یزوجنی من ابن أخیه وأنا من بنات ثلاث عشرة سنة فجمع فی قصره من نسل الحواریین ومن القسیسین والرهبان ثلاثمائة رجل ومن ذوی الأخطار سبعمائة رجل وجمع من أمراء الأجناد وقواد العساکر ونقباء الجیوش وملوک العشائر أربعة آلاف وأبرز من بهو ملکه عرشا مسوغا من أصناف الجواهر إلی صحن القصر فرفعه فوق أربعین مرقاة فلما صعد ابن أخیه وأحدقت به الصلبان وقامت الأساقفة عکفا ونشرت أسفار الإنجیل تسافلت الصلبان من الأعالی فلصقت بالأرض وتقوضت الأعمدة فانهارت إلی القرار وخر الصاعد من العرش مغشیا علیه فتغیرت ألوان الأساقفة وارتعدت فرائصهم فقال کبیرهم لجدی أیها الملک أعفنا من ملاقاة هذه النحوس الدالة علی زوال هذا الدین المسیحی والمذهب الملکانی فتطیر جدی من ذلک تطیرا شدیدا وقال للأساقفة أقیموا هذه الأعمدة وارفعوا الصلبان وأحضروا أخا هذا المدبر العاثر المنکوس جده لأزوج منه هذه الصبیة فیدفع نحوسه عنکم بسعوده فلما فعلوا ذلک حدث علی الثانی ما حدث علی الأول وتفرق الناس وقام جدی قیصر مغتما ودخل قصره وأرخیت الستور فأریت فی تلک اللیلة کأن المسیح والشمعون وعدة من الحواریین قد اجتمعوا فی قصر جدی ونصبوا فیه منبرا یباری السماء علوا وارتفاعا فی الموضع الذی کان جدی نصب فیه عرشه فدخل علیهم محمد ص مع فتیة وعدة من بنیه فیقوم إلیه المسیح فیعتنقه فیقول یا روح الله إنی جئتک خاطبا من وصیک شمعون فتاته ملیکة لابنی هذا وأومأ بیده إلی أبی محمد صاحب هذا الکتاب فنظر المسیح إلی شمعون فقال له قد أتاک الشرف فصل رحمک برحم رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) قال قد فعلت فصعد ذلک المنبر وخطب محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) وزوجنی وشهد المسیح (علیه السلام) وشهد بنو محمد ص والحواریون فلما استیقظت من نومی أشفقت أن أقص هذه الرؤیا علی أبی وجدی مخافة القتل فکنت أسرها فی نفسی ولا أبدیها لهم وضرب صدری بمحبة أبی محمد حتی امتنعت من الطعام والشراب وضعفت نفسی ودق شخصی ومرضت مرضا شدیدا فما بقی من مدائن الروم طبیب إلا أحضره جدی وسأله عن دوائی فلما برح به الیأس قال یا قرة عینی فهل تخطر ببالک شهوة فأزودکها فی هذه الدنیا فقلت یا جدی أری أبواب الفرج علی مغلقة فلو کشفت العذاب عمن فی سجنک من أساری المسلمین وفککت عنهم الأغلال وتصدقت علیهم ومننتهم بالخلاص لرجوت أن یهب المسیح وأمه لی عافیة وشفاء فلما فعل ذلک جدی تجلدت فی إظهار الصحة فی بدنی وتناولت یسیرا من الطعام فسر بذلک جدی وأقبل علی إکرام الأساری إعزازهم فرأیت أیضا بعد أربع لیال کأن سیدة النساء قد زارتنی ومعها مریم بنت عمران وألف وصیفة من وصائف الجنان فتقول لی مریم هذه سیدة النساء أم زوجک أبی محمد (علیه السلام) فأتعلق بها وأبکی وأشکو إلیها امتناع أبی محمد من زیارتی فقالت لی سیدة النساء (علیه السلام) إن ابنی أبا محمد لا یزورک وأنت مشرکة بالله وعلی مذهب النصاری وهذه أختی مریم تبرأ إلی الله تعالی من دینک فإن ملت إلی رضا الله (عزَّ وجلَّ) ورضا المسیح ومریم عنک وزیارة أبی محمد إیاک فتقولی أشهد أن لا إله إلا الله وأشهد أن أبی محمدا رسول الله فلما تکلمت بهذه الکلمة ضمتنی سیدة النساء إلی صدرها فطیبت لی نفسی وقالت الآن توقعی زیارة أبی محمد إیاک فإنی منفذة إلیک فانتبهت وأنا أقول وا شوقاه إلی لقاء أبی محمد فلما کانت اللیلة القابلة جاءنی أبو محمد (علیه السلام) فی منامی فرأیته کأنی أقول له جفوتنی یا حبیبی بعد أن شغلت قلبی بجوامع حبک قال ما کان تأخیری عنک إلا لشرکک وإذ قد أسلمت فإنی زائرک فی کل لیلة إلی أن یجمع الله شملنا فی العیان فما قطع عنی زیارته بعد ذلک إلی هذه الغایة قال بشر فقلت لها وکیف وقعت فی الأسر فقالت أخبرنی أبو محمد لیلة من اللیالی أن جدک سیسرب جیوشا إلی قتال المسلمین یوم کذا ثم یتبعهم فعلیک باللحاق بهم متنکرة فی زی الخدم مع عدة من الوصائف من طریق کذا ففعلت فوقعت علینا طلائع المسلمین حتی کان من أمری ما رأیت وما شاهدت وما شعر أحد بی بأنی ابنة ملک الروم إلی هذه الغایة سواک وذلک باطلاعی إیاک علیه وقد سألنی الشیخ الذی وقعت إلیه فی سهم الغنیمة عن اسمی فأنکرته وقلت نرجس فقال اسم الجواری فقلت العجب إنک رومیة ولسانک عربی قالت بلغ من ولوع جدی وحمله إیای علی تعلم الآداب أن أوعز إلی امرأة ترجمان له فی الاختلاف إلی فکانت تقصدنی صباحا ومساء وتفیدنی العربیة حتی استمر علیها لسانی واستقام قال بشر فلما انکفأت بها إلی سر من رأی دخلت علی مولانا أبی الحسن العسکری (علیه السلام) فقال لها کیف أراک الله عز الإسلام وذل النصرانیة وشرف أهل بیت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) قالت کیف أصف لک یا ابن رسول الله ما أنت أعلم به منی قال فإنی أرید أن أکرمک فأیما أحب إلیک عشرة آلاف درهم أم بشری لک فیها شرف الأبد قالت بل البشری قال (علیه السلام) فأبشری بولد یملک الدنیا شرقا وغربا ویملأ الأرض قسطا وعدلا کما ملئت ظلما وجورا قالت ممن قال (علیه السلام) ممن خطبک رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) له من لیلة کذا من شهر کذا من سنة کذا بالرومیة قالت من المسیح ووصیه قال فممن زوجک المسیح ووصیه قالت من ابنک أبی محمد قال فهل تعرفینه قالت وهل خلوت لیلة من زیارته إیای منذ اللیلة التی أسلمت فیها علی ید سیدة النساء أمه فقال أبو الحسن (علیه السلام) یا کافور ادع لی أختی حکیمة فلما دخلت علیه قال (علیه السلام) لها ها هیه فاعتنقتها طویلا وسرت بها کثیرا فقال لها مولانا یا بنت رسول الله أخرجیها إلی منزلک وعلمیها الفرائض والسنن فإنها زوجة أبی محمد وأم القائم (علیه السلام)
۱ - محمد بن بحر شیبانی گوید: در سال دویست وهشتاد وشش وارد کربلا شدم وقبر آن غریب رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) را زیارت کردم سپس به جانب بغداد رو کردم تا مقابر قریش را زیارت کنم ودر آن وقت گرما در نهایت خود بود وبادهای حاره می وزید وچون به مشهد امام کاظم (علیه السلام) رسیدم نسیم تربت آکنده از رحمت وی را استشمام نمودم که در باغهای مغفرت در پیچیده بود، با اشکهای پیاپی وناله های دمادم بر وی گریستم واشک چشمانم را فرا گرفته بود ونمی توانستم ببینم وچون از گریه باز ایستادم وناله ام قطع گردید، دیدگانم را گشودم پیرمردی را دیدم پشت خمیده با شانه های منحنی که پیشانی وهر دو کف دستش پینه سجده داشت وبه شخص دیگری که نزد قبر همراه او بود می گفت: ای برادرزاده! عمویت به واسطه علوم شریفه وغیوب دشواری که آن دو سید به وی سپرده اند شرف بزرگی یافته است که کسی جز سلمان بدان شرف نرسیده است وهم اکنون مدت حیات وی استمکال پذیرفته وعمرش سپری گردیده است واز اهل ولایت مردی را نمی یابد که سرش را به وی بسپارد. با خود گفتم ای نفس! همیشه از جانب تو رنج وتعب می کشم وبا پای برهنه ودر کفش برای کسب علم بدینسو وآنسو می روم واکنون گوشم از این شخص سخنی را می شنود که بر علم فراوان وآثار عظیم وی دلالت دارد. گفتم: ای شیخ! آن دو سید چه کسانی هستند؟ گفت: آن دو ستاره نهان که در سر من رأی خفته اند. گفتم: من به موالات وشرافت محل آندو در امامت ووراثت سوگند یاد می کنم که من جویای علوم وطالب آثار آنها هستم وبه جان خود سوگند که حافظ اسرار آنان باشم. گفت: اگر در گفتارت صادق هستی آنچه از آثار واخبار آنان داری بیاور وچون کتب وروایات را وارسی کرد، گفت: راست می گویی من بشربن سلیمان نخاس از فرزندان ابو ایوب انصاری ویکی از موالیان امام هادی وامام عسکری (علیهما السلام) وهمسایه آنها در سر من رأی بودم گفتم: برادرت را به ذکر برخی از مشاهدات خود از آثار آنان گرامی بدار، گفت: مولای ما امام هادی (علیه السلام) مسائل بنده فروشی را به من آموخت ومن جز با اذن او خرید وفروش نمی کردم واز اینرو از موارد شبهه ناک اجتناب می کردم تا آنکه معرفتم در این باب کامل شد وفرق میان حلال وحرام را نیکو دانستم.
یک شب که در سر من رای در خانه خود بودم وپاسی از شب گذشته بود، کسی در خانه را کوفت، شتابان به پشت در آمدم دیدم کافور فرستاده امام هادی (علیه السلام) است که مرا به نزد او فرا می خواند، لباس پوشیدم وبر او وارد شدم دیدم با فرزندش ابومحمد وخواهرش حکیمه خاتون از پس پرده گفتگو می کند، چون نشستم فرمود: ای بشر! تو از فرزندان انصاری وولایت ائمه (علیهم السلام) پشت در پشت، در میان شما بوده است وشما مورد اعتماد ما اهل البیت هستید ومن می خواهم تو را مشرف به فضیلتی سازم که بدان بر سایر شیعیان در موالات ما سبقت بجویی، تو را از سری مطلع می کنم وبرای خرید کنیزی گسیل می دارم، آنگاه نامه ای به خط وزبان رومی نوشت وآن را در پیچید وبه خاتم خود ممهور ساخت ودستمال زرد رنگی را که در آن دویست وبیست دینار بود بیرون آورد وفرمود: آن را بگیر وبه بغداد برو وظهر فلان روز در معبر نهر فرات حاضر شو وچون زورقهای اسیران آمدند، چمعی از وکیلان فرماندهان بنی عباس وخریداران وجوانان عراقی دور آنها را بگیرند وچون چنین دیدی سراسر روز شخصی به نام عمر بن یزید برده فروش را زیر نظر بگیر وچون کنیزی را که صفتش چنین وچنان است ودو تکه پارچه حریر در بر دارد برای فروش عرضه بدارد وآن کنیز از گشودن رو ولمس کردن خریداران واطاعت آنان سرباز زند، تو به آن مکاشف مهلت بده وتأملی کن، بنده فروش آن کنیز را بزند واو به زبان رومی ناله وزاری کند وبدان که گوید: وای از هتک ستر من! یکی از خریداران گوید من او را سیصد دینار خواهم خرید که عفاف او باعث مزید رغبت من شده است واو به زبان عربی گوید: اگر در لباس سلیمان وکرسی سلطنت او جلوه کنی در تو رغبتی ندارم، اموالت را بیهوده خرج مکن! برده فروش گوید: چاره چیست؟ گریزی از فروش تو نیست، آن کنیز گوید: چرا شتاب می کنی باید خریداری باشد که دلم به امانت ودیانت او اطمینان یابد، در این هنگام برخیز وبه نزد عمر بن یزید برو وبگو: من نامه ای سربسته از یکی از اشراف دارم که به زبان وخط رومی نوشته وکرامت ووفا وبزرگواری وسخاوت خود را در آن نوشته است نامه به آن کنیز بده تا در خلق وخوی صاحب خود تأمل کند اگر بدو مایل شد وبدان رضا داد من وکیل آن شخص هستم تا این کنیز را برای وی خریداری کنم.
بشربن سلیمان گوید: همه دستورات مولای خود امام هادی (علیه السلام) را درباره خرید آن کنیز بجای آوردم وچون در نامه نگریست به سختی گریست وبه عمر ابن یزید گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش! وسوگند اکید بر زبان جاری کرد که اگر او را به صاحب نامه نفروشد خود را خواهد کشت، ودر بهای آن گفتگو کردم تا آنکه بر همان مقداری که مولایم در دستمال زرد رنگ همراهم کرده بود توافق کردیم ودینارها را از من گرفت ومن هم کنیز را خندان وشادان تحویل گرفتم وبه حجره ای که در بغداد داشتم آمدیم وچون به حجره در آمد نامه مولایم را از جیب خود در آورده وآن را می بوسید وبه گونه ها وچشمان وبدن خود می نهاد ومن از روی تعجب به او گفتم: آیا نامه کسی را می بوسی که او را نمی شناسی؟ گفت: ای درمانده وای کسی که به مقام اولاد انبیاء معرفت کمی داری! به سخن من گوش فرادار ودل به من بسپار که من ملیکه دختر یشوعا فرزند قیصر روم هستم ومادرم از فرزندان حواریون یعنی شمعون وصی مسیح است وبرای تو داستان شگفتی نقل می کنم، جدم قیصر روم می خواست مرا در سن سیزده سالگی به عقد برادرزاده اش در آورد ودر کاخش محفلی از افراد زیر تشکیل داد: از اولاد حواریون وکشیشان ورهبانان سیصد تن، از رجال وبزرگان هفتصد تن، از امیران لشکری وکشوری وامیران عشائر چهار هزار تن وتخت زیبایی که با انواع جواهر آراسته شده بود در پیشاپیش صحن کاخش وبر بالای چهل سکو قرار داد وچون برادرزاده اش بر بالای آن رفت وصلیبها افراشته شد وکشیشها به دعا ایستادند وانجیلها را گشودند، ناگهان صلیبها به زمین سرنگون شد وستونها فرو ریخت وبه سمت میهمانان جاری گردید وآنکه بر بالای تخت رفته بود بیهوش بر زمین افتاد ورنگ از روی کشیشان پرید وپشتشان لرزید وبزرگ آنها به جدم گفت: ما را از ملاقات این نحسها که دلالت بر زوال دین مسیحی ومذهب ملکانی دارد معاف کن! وجدم از این حادثه فال بد زد وبه کشیشها گفت: این ستونها را برپا سازید وصلیبها را برافرازید وبرادر این بخت برگشته بدبخت را بیاورید تا این دختر را به ازدواج او درآورم ونحوست او را به سعادت آن دیگری دفع سازم وچون دوباره مجلس جشن برپا کردند همان پیشامد اول برای دومی نیز تکرار شد ومردم پراکنده شدند وجدم قیصر اندوهناک گردید وبه داخل کاخ خود درآمد وپرده ها افکنده شد.
من در آن شب در خواب دیدم که مسیح وشمعون وجمعی از حواریون در کاخ جدم گرد آمدند ودر همان موضعی که جدم تخت را قرار داده بود منبری نصب کردند که از بلندی سر به آسمان می کشید ومحمد (صلی الله علیه وآله وسلم) به همراه جوانان وشماری از فرزندانش وارد شدند مسیح به استقبال او آمد وبا او معانقه کرد، آنگاه محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) به او گفت: ای روح الله! من آمده ام تا از وصی تو شمعون دخترش ملیکا را برای این پسرم خواستگاری کنم وبا دست خود اشاره به ابو محمد صاحب این نامه کرد. مسیح به شمعون نگریست وگفت: شرافت نزد تو آمده است با رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) خویشاوندی کن. گفت: چنین کردم، آنگاه محمد بر فراز منبر رفت وخطبه خواند ومرا به پسرش تزویج کرد ومسیح (علیه السلام) وفرزندان محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) وحواریون همه گواه بودند وچون از خواب بیدار شدم ترسیدم اگر این رؤیا را برای پدر وجدم بازگو کنم مرا بکشند، وآن را در دلم نهان ساخته وبرای آنها بازگو نکردم وسینه ام از عشق ابو محمد لبریز شد تا به غایتی که دست از خوردن ونوشیدن کشیدم وضعیف ولاغر شدم وسخت بیمار گردیدم ودر شهرهای روم طبیبی نماند که جدم او را بر بالین من نیاورد ودرمان مرا از وی نخواهد وچون ناامید شد به من گفت: ای نور چشم! آیا آرزویی در این دنیا داری تا آن را برآورده کنم؟ گفتم: ای پدر بزرگ! همه درها به رویم بسته شده است، اگر شکنجه وزنجیر را از اسیران مسلمانی که در زندان هستند بر می داشتی وآنها را آزاد می کردی امیدوار بودم که مسیح ومادرش شفا وعافیت به من ارزانی کنند، وچون پدر بزرگم چنین کرد اظهار صحت وعافیت نمودم واندکی غذا خوردم پدر بزرگم بسیار خرسند شد وبه عزت واحترام اسیران پرداخت ونیز پس از چهار شب دیگر سیده النساء را در خواب دیدم که به همراهی مریم وهزار خدمتکار بهشتی از من دیدار کردند ومریم به من گفت: این سیده النساء مادر شوهرت ابومحمد است، من به او در آویختم وگریستم وگلایه کردم که ابو محمد به دیدارم نمی آید. سیده النساء فرمود: تا تو مشرک وبه دین نصاری باشی فرزندم ابو محمد به دیدار تو نمی آید واین خواهرم مریم است که از دین تو به خداوند تبری می جوید واگر تمایل به رضای خدای تعالی ورضای مسیح ومریم داری ودوست داری که ابومحمد تو را دیدار کند پس بگو: أشهد أن لا اله الا الله وأشهد أن محمداً رسول الله وچون این کلمات را گفتم: سیده النساء مرا در آغوش گرفت ومرا خوشحال نمود وفرمود: اکنون در انتظار دیدار ابو محمد باش که او را نزد تو روانه می سازم. سپس از خواب بیدار شدم ومی گفتم: وا شوقاه به دیدار ابو محمد! وچون فردا شب فرا رسید، ابو محمد در خواب به دیدارم آمد وگویا به او گفتم: ای حبیب من! بعد از آنکه همه دل مرا به عشق خود مبتلا کردی، در حق من جفا نمودی! واو فرمود: تأخیر من برای وصال شرک تو بود حال که اسلام آوردی هر شب به دیدار تو می آیم تا آنکه خداوند وصال عیانی را میسر گرداند واز آن زمان تاکنون هرگز دیدار او از من قطع نشده است.
بشر گوید: بدو گفتم: چگونه در میان اسیران درآمدی واو گفت: یک شب ابو محمد به من گفت: پدر بزرگت در فلان روز لشکری به جنگ مسلمانان می فرستد وخود هم به دنبال آنها می رود وبر توست که در لباس خدمتگزاران درآیی وبطور ناشناس از فلان راه بروی ومن نیز چنان کردم وطلایه داران سپاه اسلام بر سر ما آمدند وکارم بدانجا رسید که مشاهده کردی وهیچ کس جز تو نمی داند که من دختر پادشاه رومم که خود به اطلاع تو رسانیدم وآن مردی که من در سهم غنیمت او افتادم نامم را پرسید ومن آن را پنهان داشتم وگفتم: نامم نرجس است واو گفت: این نام کنیزان است.
گفتم: شگفتا تو رومی هستی اما به زبان عربی سخن می گویی! گفت: پدر بزرگم در آموختن ادبیات به من حریص بود وزن مترجمی را بر من گماشت وهر صبح وشامی به نزد من می آمد وبه من عربی آموخت تا آنکه زبانم بر آن عادت کرد.
بشر گوید: چون او را به سر من رای رسانیدم وبر مولایمان امام هادی (علیه السلام) وارد شدم، بدو فرمود: چگونه خداوند عزت اسلام وذلت نصرانیت وشرافت اهل بیت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) را به تو نمایاند؟ گفت: ای فرزند رسول خدا! چیزی را که شما بهتر می دانید چگونه بیان کنم؟ فرمود: من می خواهم تو را اکرام کنم، کدام را بیشتر دوست می داری، ده هزا درهم؟ یا بشارتی که در آن شرافت ابدی است؟ گفت: بشارت را، فرمود: بشارت باد تو را به فرزندی که شرق وغرب عالم را مالک شود وزمین را پر از عدل وداد نماید همچنان که پر از ظلم وجور شده باشد! گفت: از چه کسی؟ فرمود: از کسی که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) در فلان شب از فلان ماه از فلان سال رومی تو را برای او خواستگاری کرد، گفت: از مسیح وجانشین او؟ فرمود: پس مسیح ووصی او تو را به چه کسی تزویج کردند؟ گفت: به پسر شما ابومحمد! فرمود: آیا او را می شناسی؟ گفت: از آن شب که به دست مادرش سیده النساء اسلام آورده ام شبی نیست که او را نبینم.
امام هادی (علیه السلام) فرمود: ای کافور! خواهرم حکیمه را فراخوان، وچون حکیمه آمد، فرمود: هشدار که اوست، حکیمه او را زمانی طولانی در آغوش کشید وبه دیدار او مسرور شد، بعد از آن مولای ما فرمود: ای دختر رسول خدا او را به منزل خود ببر وفرائض وسنن را به وی بیاموز که او زوجه ابومحمد ومادر قائم (علیه السلام) است.

باب ۴۲: ما روی فی میلاد القائم صاحب الزمان حجة الله بن الحسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن أبی طالب (صلی الله علیه وآله وسلم).
باب ۴۲: روایات میلاد قائم (علیه السلام)

۱ - حدثنا محمد بن الحسن بن الولید (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن یحیی العطار قال حدثنا أبو عبد الله الحسین بن رزق الله قال حدثنی موسی بن محمد بن القاسم بن حمزة بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن أبی طالب (علیه السلام) قال حدثتنی حکیمة بنت محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن أبی طالب (علیه السلام) قالت بعث إلی أبو محمد الحسن بن علی (علیه السلام) فقال یا عمة اجعلی إفطارک هذه اللیلة عندنا فإنها لیلة النصف من شعبان فإن الله تبارک وتعالی سیظهر فی هذه اللیلة الحجة وهو حجته فی أرضه قالت فقلت له ومن أمه قال لی نرجس قلت له جعلنی الله فداک ما بها أثر فقال هو ما أقول لک قالت فجئت فلما سلمت وجلست جاءت تنزع خفی وقالت لی یا سیدتی وسیدة أهلی کیف أمسیت فقلت بل أنت سیدتی وسیدة أهلی قالت فأنکرت قولی وقالت ما هذا یا عمة قالت فقلت لها یا بنیة إن الله تعالی سیهب لک فی لیلتک هذه غلاما سیدا فی الدنیا والآخرة قالت فخجلت واستحیت فلما أن فرغت من صلاة العشاء الآخرة أفطرت وأخذت مضجعی فرقدت فلما أن کان فی جوف اللیل قمت إلی الصلاة ففرغت من صلاتی وهی نائمة لیس بها حادث ثم جلست معقبة ثم اضطجعت ثم انتبهت فزعة وهی راقدة ثم قامت فصلت ونامت قالت حکیمة وخرجت أتفقد الفجر فإذا أنا بالفجر الأول کذنب السرحان وهی نائمة فدخلنی الشکوک فصاح بی أبو محمد (علیه السلام) من المجلس فقال لا تعجلی یا عمة فهاک الأمر قد قرب قالت فجلست وقرأت الم السجدة ویس فبینما أنا کذلک إذ انتبهت فزعة فوثبت إلیها فقلت اسم الله علیک ثم قلت لها أ تحسین شیئا قالت نعم یا عمة فقلت لها أجمعی نفسک وأجمعی قلبک فهو ما قلت لک قالت فأخذتنی فترة وأخذتها فترة فانتبهت بحس سیدی فکشفت الثوب عنه فإذا أنا به (علیه السلام) ساجدا یتلقی الأرض بمساجده فضممته إلی فإذا أنا به نظیف متنظف فصاح بی أبو محمد (علیه السلام) هلمی إلی ابنی یا عمة فجئت به إلیه فوضع یدیه تحت ألیتیه وظهره ووضع قدمیه علی صدره ثم أدلی لسانه فی فیه وأمر یده علی عینیه وسمعه ومفاصله ثم قال تکلم یا بنی فقال أشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شریک له وأشهد أن محمدا رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) ثم صلی علی أمیر المؤمنین وعلی الأئمة (علیه السلام) إلی أن وقف علی أبیه ثم أحجم ثم قال أبو محمد (علیه السلام) یا عمة اذهبی به إلی أمه لیسلم علیها وأتینی به فذهبت به فسلم علیها ورددته فوضعته فی المجلس ثم قال یا عمة إذا کان یوم السابع فأتینا قالت حکیمة فلما أصبحت جئت لأسلم علی أبی محمد (علیه السلام) وکشفت الستر لأتفقد سیدی (علیه السلام) فلم أره فقلت جعلت فداک ما فعل سیدی فقال یا عمة استودعناه الذی استودعته أم موسی موسی (علیه السلام) قالت حکیمة فلما کان فی الیوم السابع جئت فسلمت وجلست فقال هلمی إلی ابنی فجئت بسیدی (علیه السلام) وهو فی الخرقة ففعل به کفعلته الأولی ثم أدلی لسانه فی فیه کأنه یغذیه لبنا أو عسلا ثم قال تکلم یا بنی فقال أشهد أن لا إله إلا الله وثنی بالصلاة علی محمد وعلی أمیر المؤمنین وعلی الأئمة الطاهرین صلوات الله علیهم أجمعین حتی وقف علی أبیه (علیه السلام) ثم تلا هذه الآیة بسم الله الرحمن الرحیم ونُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ ونَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً ونَجْعَلَهُمُ الْوارِثِینَ ونُمَکِّنَ لَهُمْ فِی الْأَرْضِ ونُرِیَ فِرْعَوْنَ وهامانَ وجُنُودَهُما مِنْهُمْ ما کانُوا یَحْذَرُونَ قال موسی فسألت عقبة الخادم عن هذه فقالت صدقت حکیمة.
۱ - حکیمه دختر امام جواد (علیه السلام) گوید: امام حسن عسکری (علیه السلام) مرا به نزد خود فراخواند وفرمود: ای عمه! امشب افطار نزد ما باش که شب نیمه شعبان است وخدای تعالی امشب حجت خود را که حجت او در روی زمین است ظاهر سازد. گوید: گفتم: مادر او کیست؟ فرمود: نرجس، گفتم: فدای شما شوم اثری در او نیست، فرمود: همین است که به تو می گویم، گوید آمدم وچون سلام کردم ونشستم نرجس آمد کفش مرا بردارد وگفت: ای بانوی من وبانوی خاندانم حالتان چطور است؟ گفتم: تو بانوی من وبانوی خاندان من هستی، گوید: از کلام من ناخرسند شد وگفت: ای عمه جان! این چه فرمایشی است؟ گوید: بدو گفتم: ای دختر جان! خدای تعالی امشب به تو فرزندی عطا فرماید که در دنیا وآخرت آقاست، گوید: نرجس خجالت کشید واستحیا نمود.
و چون از نماز عشا فارغ شدم افطار کردم ودر بستر خود قرار گرفته وخوابیدم ودر دل شب برای ادای نماز برخاستم وآن را به جای آوردم در حالی که نرجس خوابیده بود ورخدادی برای وی نبود، سپس برای تعقیبات نشستم وپس از آن نیز دراز کشیدم وهراسان بیدار شدم واو همچنان خواب بود سپس برخاست ونمازگزارد وخوابید.
حکیمه گوید: بیرون آمدم ودر جستجوی فجر به آسمان نگریستم ودیدم فجر اول دمیده است واو در خواب است وشک بر دلم عارض گردید ناگاه ابومحمد (علیه السلام) از محل خود فریاد زد ای عمه! شتاب مکن! که اینجا کار نزدیک شده است. گوید: نسشتم وبه قراءت سوره الم سجده وسوره یس پرداختم ودر این اثنا او هراسان بیدار شد ومن به نزد او پریدم وبدو گفتم: اسم الله بر تو باد آیا چیزی را احساس می کنی؟ گفت: ای عمه! آری، گفتم: خودت را جمع کن ودلت را استوار دار که همان است که با تو گفتم. حکیمه گوید: مرا ونرجس را ضعفی فرا گرفت وبه آواز سرورم به خود آمدم وجامه را از روی او برداشتم وناگهان سرور خود را دیدم که در حال سجده است ومواضع سجودش بر زمین است او را در آغوش گرفتم دیدم پاک ونظیف است. ابو محمد (علیه السلام) فریاد برآورد که ای عمه! فرزندم را به نزد من آور! او را نزد وی بردم واو دو کف دستش را گشود وفرزند را در میان آن قرار داد ودو پای او را بر سینه خود نهاد سپس زبانش را در دهان او گذاشت ودستش را بر چشمان وگوش ومفاصل وی کشید، سپس فرمود: ای فرزندم! سخن گوی، گفت:
أشهد أن لا اله الا الله وحده لا شریک له وأشهد أن محمداً رسول الله صلی الله علیه وآله سپس درود بر امیر المؤمنین وائمه فرستاد تا آنکه بر پدرش رسید وزبان درکشید.
سپس ابو محمد (علیه السلام) فرمود: ای عمه! او را به نزد مادرش ببر تا بر او سلام کند آنگاه به نزد من آور، پس او را بردم وبر مادر سلام کرد واو را باز گردانیده ودر مجلس نهادم سپس فرمود: ای عمه! چون روز هفتم فرا رسید نزد ما بیا. حکیمه گوید: چون صبح شد آمدم تا بر ابو محمد (علیه السلام) سلام کنم وپرده را کنار زدم تا از سرورم تفقدی کنم واو را ندیدم، گفتم: فدای شما شوم، سرورم چه می کند؟ فرمود: ای عمه! او را به آن کسی سپردم که مادر موسی را به وی سپرد.
حکیمه گوید: چون روز هفتم فرا رسید آمدم وسلام کردم ونشستم فرمود: فرزندم را به نزد من آور! ومن سرورم را آوردم واو در خرقه ای بود وبا او همان کرد که اول بار کرده بود، سپس زبانش را در دهان او گذاشت وگویا شیر وعسل به وی می داد، سپس فرمود: ای فرزندم! سخن گوی! واو گفت: أشهد أن لا اله الا الله ودرود بر محمد وامیر المؤمنین وائمه طاهرین فرستاد وتا آنکه بر پدرش رسید، سپس این آیه را تلاوت فرمود: بسم الله الرحمن الرحیم وما اراده می کنیم که بر مستضعفان زمین منت نهاده وآنان را ائمه ووارثین قرار دهیم وآنان را متمکن در زمین ساخته وبه فرعون وهامان ولشکریان آنها آنچه که از آن برحذر بودند بنمایانیم.
موسی بن محمد راوی این روایت گوید از عقبه خادم از این قضیه پرسش کردم، گفت: حکیمه راست گفته است.
۲ - حدثنا الحسین بن أحمد بن إدریس (رضی الله عنه) قال حدثنا أبی قال حدثنا محمد بن إسماعیل قال حدثنی محمد بن إبراهیم الکوفی قال حدثنا محمد بن عبد الله الطهوی قال قصدت حکیمة بنت محمد (علیه السلام) بعد مضی أبی محمد (علیه السلام) أسألها عن الحجة وما قد اختلف فیه الناس من الحیرة التی هم فیها فقالت لی اجلس فجلست ثم قالت یا محمد إن الله تبارک وتعالی لا یخلی الأرض من حجة ناطقة أو صامتة ولم یجعلها فی أخوین بعد الحسن والحسین (علیه السلام) تفضیلا للحسن والحسین وتنزیها لهما أن یکون فی الأرض عدیلهما إلا أن الله تبارک وتعالی خص ولد الحسین بالفضل علی ولد الحسن (علیه السلام) کما خص ولد هارون علی ولد موسی (علیه السلام) وإن کان موسی حجة علی هارون والفضل لولده إلی یوم القیامة ولا بد للأمة من حیرة یرتاب فیها المبطلون ویخلص فیها المحقون کی لا یکون للخلق علی الله حجة وإن الحیرة لا بد واقعة بعد مضی أبی محمد الحسن (علیه السلام) فقلت یا مولاتی هل کان للحسن (علیه السلام) ولد فتبسمت ثم قالت إذا لم یکن للحسن (علیه السلام) عقب فمن الحجة من بعده وقد أخبرتک أنه لا إمامة لأخوین بعد الحسن والحسین (علیه السلام) فقلت یا سیدتی حدثینی بولادة مولای وغیبته (علیه السلام) قالت نعم کانت لی جاریة یقال لها نرجس فزارنی ابن أخی فأقبل یحدق النظر إلیها فقلت له یا سیدی لعلک هویتها فأرسلها إلیک فقال لها لا یا عمة ولکنی أتعجب منها فقلت وما أعجبک منها فقال (علیه السلام) سیخرج منها ولد کریم علی الله (عزَّ وجلَّ) الذی یملأ الله به الأرض عدلا وقسطا کما ملئت جورا وظلما فقلت فأرسلها إلیک یا سیدی فقال استأذنی فی ذلک أبی (علیه السلام) قالت فلبست ثیابی وأتیت منزل أبی الحسن (علیه السلام) فسلمت وجلست فبدأنی (علیه السلام) وقال یا حکیمة ابعثی نرجس إلی ابنی أبی محمد قالت فقلت یا سیدی علی هذا قصدتک علی أن أستأذنک فی ذلک فقال لی یا مبارکة إن الله تبارک وتعالی أحب أن یشرکک فی الأجر ویجعل لک فی الخیر نصیبا قالت حکیمة فلم ألبث أن رجعت إلی منزلی وزینتها ووهبتها لأبی محمد (علیه السلام) وجمعت بینه وبینها فی منزلی فأقام عندی أیاما ثم مضی إلی والده (علیه السلام) ووجهت بها معه قالت حکیمة فمضی أبو الحسن (علیه السلام) وجلس أبو محمد (علیه السلام) مکان والده وکنت أزوره کما کنت أزور والده فجاءتنی نرجس یوما تخلع خفی فقالت یا مولاتی ناولینی خفک فقلت بل أنت سیدتی ومولاتی والله لا أدفع إلیک خفی لتخلعیه ولا لتخدمینی بل أنا أخدمک علی بصری فسمع أبو محمد (علیه السلام) ذلک فقال جزاک الله یا عمة خیرا فجلست عنده إلی وقت غروب الشمس فصحت بالجاریة وقلت ناولینی ثیابی لأنصرف فقال (علیه السلام) لا یا عمتا بیتی اللیلة عندنا فإنه سیولد اللیلة المولود الکریم علی الله (عزَّ وجلَّ) الذی یحیی الله (عزَّ وجلَّ) به الأرض بعد موتها فقلت ممن یا سیدی ولست أری بنرجس شیئا من أثر الحبل فقال من نرجس لا من غیرها قالت فوثبت إلیها فقلبتها ظهرا لبطن فلم أر بها أثر حبل فعدت إلیه (علیه السلام) فأخبرته بما فعلت فتبسم ثم قال لی إذا کان وقت الفجر یظهر لک بها الحبل لأن مثلها مثل أم موسی (علیه السلام) لم یظهر بها الحبل ولم یعلم بها أحد إلی وقت ولادتها لأن فرعون کان یشق بطون الحبالی فی طلب موسی (علیه السلام) وهذا نظیر موسی (علیه السلام) قالت حکیمة فعدت إلیها فأخبرتها بما قال وسألتها عن حالها فقالت یا مولاتی ما أری بی شیئا من هذا قالت حکیمة فلم أزل أرقبها إلی وقت طلوع الفجر وهی نائمة
بین یدی لا تقلب جنبا إلی جنب حتی إذا کان آخر اللیل وقت طلوع الفجر وثبت فزعة فضممتها إلی صدری وسمیت علیها فصاح إلی أبو محمد (علیه السلام) وقال اقرئی علیها إنا أنزلناه فی لیلة القدر فأقبلت أقرأ علیها وقلت لها ما حالک قالت ظهر بی الأمر الذی أخبرک به مولای فأقبلت أقرأ علیها کما أمرنی فأجابنی الجنین من بطنها یقرأ مثل ما أقرأ وسلم علی قالت حکیمة ففزعت لما سمعت فصاح بی أبو محمد (علیه السلام) لا تعجبی من أمر الله (عزَّ وجلَّ) إن الله تبارک وتعالی ینطقنا بالحکمة صغارا ویجعلنا حجة فی أرضه کبارا فلم یستتم الکلام حتی غیبت عنی نرجس فلم أرها کأنه ضرب بینی وبینها حجاب فعدوت نحو أبی محمد (علیه السلام) وأنا صارخة فقال لی ارجعی یا عمة فإنک ستجدیها فی مکانها قالت فرجعت فلم ألبث أن کشف الغطاء الذی کان بینی وبینها وإذا أنا بها وعلیها من أثر النور ما غشی بصری وإذا أنا بالصبی (علیه السلام) ساجدا لوجهه جاثیا علی رکبتیه رافعا سبابتیه وهو یقول أشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شریک له وأن جدی محمدا رسول الله وأن أبی أمیر المؤمنین ثم عد إماما إماما إلی أن بلغ إلی نفسه ثم قال اللهم أنجز لی ما وعدتنی وأتمم لی أمری وثبت وطأتی واملأ الأرض بی عدلا وقسطا فصاح بی أبو محمد (علیه السلام) فقال یا عمة تناولیه وهاتیه فتناولته وأتیت به نحوه فلما مثلت بین یدی أبیه وهو علی یدی سلم علی أبیه فتناوله الحسن (علیه السلام) منی والطیر ترفرف علی رأسه وناوله لسانه فشرب منه ثم قال امضی به إلی أمه لترضعه وردیه إلی قالت فتناولته أمه فأرضعته فرددته إلی أبی محمد (علیه السلام) والطیر ترفرف علی رأسه فصاح بطیر منها فقال له احمله واحفظه ورده إلینا فی کل أربعین یوما فتناوله الطیر وطار به فی جو السماء واتبعه سائر الطیر فسمعت أبا محمد (علیه السلام) یقول أستودعک الله الذی أودعته أم موسی موسی فبکت نرجس فقال لها اسکتی فإن الرضاع محرم علیه إلا من ثدیک وسیعاد إلیک کما رد موسی إلی أمه وذلک قول الله (عزَّ وجلَّ) فَرَدَدْناهُ إِلی أُمِّهِ کَیْ تَقَرَّ عَیْنُها ولا تَحْزَنَ قالت حکیمة فقلت وما هذا الطیر قال هذا روح القدس الموکل بالأئمة (علیه السلام) یوفقهم ویسددهم ویربیهم بالعلم قالت حکیمة فلما کان بعد أربعین یوما رد الغلام ووجه إلی ابن أخی (علیه السلام) فدعانی فدخلت علیه فإذا أنا بالصبی متحرک یمشی بین یدیه فقلت یا سیدی هذا ابن سنتین فتبسم (علیه السلام) ثم قال إن أولاد الأنبیاء والأوصیاء إذا کانوا أئمة ینشئون بخلاف ما ینشأ غیرهم وإن الصبی منا إذا کان أتی علیه شهر کان کمن أتی علیه سنة وإن الصبی منا لیتکلم فی بطن أمه ویقرأ القرآن ویعبد ربه (عزَّ وجلَّ) وعند الرضاع تطیعه الملائکة وتنزل علیه صباحا ومساء قالت حکیمة فلم أزل أری ذلک الصبی فی کل أربعین یوما إلی أن رأیته رجلا قبل مضی أبی محمد (علیه السلام) بأیام قلائل فلم أعرفه فقلت لابن أخی (علیه السلام) من هذا الذی تأمرنی أن أجلس بین یدیه فقال لی هذا ابن نرجس وهذا خلیفتی من بعدی وعن قلیل تفقدونی فاسمعی له وأطیعی قالت حکیمة فمضی أبو محمد (علیه السلام) بعد ذلک بأیام قلائل وافترق الناس کما تری وو الله إنی لا أراه صباحا ومساء وإنه لینبئنی عما تسألون عنه فأخبرکم وو الله إنی لأرید أن أسأله عن الشیء فیبدأنی به وإنه لیرد علی الأمر فیخرج إلی منه جوابه من ساعته من غیر مسألتی وقد أخبرنی البارحة بمجیئک إلی وأمرنی أن أخبرک بالحق قال محمد بن عبد الله فو الله لقد أخبرتنی حکیمة بأشیاء لم یطلع علیها أحد إلا الله (عزَّ وجلَّ) فعلمت أن ذلک صدق وعدل من الله (عزَّ وجلَّ) لأن الله (عزَّ وجلَّ) قد أطلعه علی ما لم یطلع علیه أحدا من خلقه.
۲ - محمد بن عبد الله گوید: پس از درگذشت ابومحمد (علیه السلام) به نزد حکیمه دختر امام جواد (علیه السلام) رفتم تا در موضوع حجت واختلاف مردم وحیرت آنها درباره او پرسش کنم. گفت: بنشین، ومن نشستم، سپس گفت: ای محمد! خدای تعالی زمین را از حجتی ناطق ویا صامت خالی نمی گذارد وآن را پس از حسن وحسین (علیهما السلام) در دو برادر نهاده است واین شرافت را مخصوص حسن وحسین ساخته برای آنها عدیل ونظیری در روی زمین قرار نداده است جز اینکه خدای تعالی فرزندان حسین را بر فرزندان حسن (علیهما السلام) برتری داده، همچنان که فرزندان هارون را بر فرزندان موسی به فضل نبوت برتری داد، گرچه موسی حجت بر هارون بود، ولی فضل نبوت تا روز قیامت در اولاد هارون است وبه ناچار بایستی امت یک سرگردانی وامتحانی داشته باشند تا مبطلان از مخلصان جدا شوند واز برای مردم بر خداوند حجتی نباشد واکنون پس از وفات امام حسن عسکری (علیه السلام) دوره حیرت فرا رسیده است.
گفتم: ای بانوی من! آیا از برای امام حسن (علیه السلام) فرزندی بود؟ تبسمی کرد وگفت: اگر امام حسن (علیه السلام) فرزندی نداشت پس امام پس از وی کیست؟ با آنکه تو را گفتم که امامت پس از حسن وحسین (علیهما السلام) در دو برادر نباشد. گفتم: ای بانوی من! ولادت وغیبت مولایم (علیه السلام) را برایم بازگو. گفت: آری، کنیزی داشتم که بدو نرجس می گفتند، برادرزاده ام به دیدارم آمد وبه او نیک نظر کرد، بدو گفتم: ای آقای من! دوستش داری او را به نزدت بفرستم؟ فرمود: نه عمه جان! اما از او در شگفتم! گفتم: شگفتی شما از چیست؟ فرمود: به زودی فرزندی از وی پدید آید که نزد خدای تعالی گرامی است وخداوند به واسطه او زمین را از عدل وداد آکنده سازد، همچنان که پر از ظلم وجور شده باشد، گفتم: ای آقای من! آیا او را به نزد شما بفرستم؟ فرمود: از پدرم در این باره کسب اجازه کن، گوید: جامه پوشیدم وبه منزل امام هادی (علیه السلام) درآمدم، سلام کردم ونشستم واو خود آغاز سخن فرمود وگفت: ای حکیمه! نرجس را نزد فرزندم ابی محمد بفرست، گوید: گفتم: ای آقای من! بدین منظور خدمت شما رسیدم که در این باره کسب اجازه کنم، فرمود: ای مبارکه! خدای تعالی دوست دارد که تو را در پاداش این کار شریک کند وبهره ای از خیر برای تو قرار دهد، حکیمه گوید: بی درنگ به منزل برگشتم ونرجس را آراستم ودر اختیار ابومحمد قرار دادم وپیوند آنها را در منزل خود برقرار کردم وچند روزی نزد من بود سپس به نزد پدرش رفت واو را نیز همراهش روانه کردم.
حکیمه گوید: امام هادی (علیه السلام) درگذشت وابو محمد بر جای پدر نشست ومن همچنان که به دیدار پدرش می رفتم، به دیدار او نیز می رفتم. یک روز نرجس آمد تا کفش مرا برگیرد وگفت: ای بانوی من کفش خود را به من ده! گفتم: بلکه تو سرور وبانوی منی، به خدا سوگند که کفش خود را به تو نمی دهم تا آن را برگیری واجازه نمی دهم که مرا خدمت کنی، بلکه من به روی چشم تو را خدمت می کنم، ابو محمد (علیه السلام) این سخن را شنید وگفت: ای عمه! خدا به تو جزای خیر دهاد وتا هنگام غروب آفتاب نزد امام نشسستم وبه آن جاریه بانگ می زدم که لباسم را بیاور تا باز گردم! امام می فرمود: خیر، ای عمه جان! امشب را نزد ما باش که امشب آن مولودی که نزد خدای تعالی گرامی است وخداوند به واسطه او زمین را پس از مردنش زنده می کند متولد می شود، گفتم: ای سرورم! از چه کسی متولد می شود ومن در نرجس آثار بارداری نمی بینم. فرمود: از همان نرجس نه از دیگری. حکیمه گوید: به نزد او رفتم وپشت وشکم او را وارسی کردم وآثار بارداری در او ندیدم، به نزد امام برگشتم وکار خود را بدو گزارش کردم، تبسمی فرمود وگفت: در هنگام فجر آثار بارداری برایت نمودار خواهد گردید، زیرا مثل او مثل مادر موسی (علیه السلام) است که آثار بارداری در او ظاهر نگردید وکسی تا وقت ولادتش از آن آگاه نشد، زیرا فرعون در جستجوی موسی، شکم زنان باردار را می شکافت واین نیز نظیر موسی (علیه السلام) است.
حکیمه گوید: به نزد نرجس برگشتم وگفتار امام را بدو گفتم واز حالش پرسش کردم، گفت: ای بانوی من! در خود چیزی از آن نمی بینم، حکیمه گوید: تا طلوع فجر مراقب او بودم واو پیش روی من خوابیده بود واز این پهلو به آن پهلو نمی رفت تا چون آخر شب وهنگام طلوع فجر فرا رسید هراسان از جا جست واو را در آغوش گرفتم وبدو اسم الله می خواندم، ابو محمد (علیه السلام) بانگ برآورد وفرمود: انا أنزلنا بر او برخوان! ومن بدان آغاز کردم وگفتم: حالت چون است؟ گفت: امری که مولایم خبر داد در من نمایان شده است ومن همچنان که فرموده بود بر او می خواندم وجنین در شکم به من پاسخ داد ومانند من قراءت کرد وبر من سلام نمود.
حکیمه گوید: من از آنچه شنیدم هراسان شدم وابو محمد (علیه السلام) بانگ برآورد: از امر خدای تعالی در شگفت مباش، خدای تعالی ما را در خردی به سخن درآورد ودر بزرگی حجت خود در زمین قرار دهد وهنوز سخن او تمام نشده بود که نرجس از دیدگانم نهان شد واو را ندیدم گویا پرده ای بین من واو افتاده بود وفریاد کنان به نزد ابو محمد (علیه السلام) دویدم، فرمود: ای عمه! برگرد، او را در مکان خود خواهی یافت.
گوید: بازگشتم وطولی نکشید که پرده ای که بین ما بود برداشته شد ودیدم نوری نرجس را فراگرفته است که توان دیدن آنرا ندارم وآن کودک (علیه السلام) را دیدم که روی به سجده نهاده است ودو زانو بر زمین نهاده است ودو انگشت سبابه خود را بلند کرده ومی گوید: أشهد أن لا اله الا الله (وحده لا شریک له) وأن جدی محمداً رسول الله وأن أبی أمیر المؤمنین سپس امامان را یکایک بر شمرد تا به خودش رسید، سپس فرمود: بارالها! آنچه به من وعده فرمودی به جای آر، وکار مرا به انجام رسان وگامم را استوار ساز وزمین را به واسطه من پر از عدل وداد گردان.
ابو محمد (علیه السلام) بانگ برآورد وفرمود: ای عمه، او را بیاور وبه من برسان. او را برگرفتم وبه جانب او بردم، وچون او در میان دو دست من بود ومقابل او قرار گرفتم بر پدر خود سلام کرد وامام حسن (علیه السلام) او را از من گرفت وزبان خود در دهان او گذاشت واو از آن نوشید، سپس فرمود: او را به نزد مادرش ببر تا بدو شیر دهد، آنگاه به نزد من باز گردان. واو را به مادرش رسانیدم وبدو شیر داد بعد از آن او را به ابو محمد (علیه السلام) باز گردانیدم در حالی که پرندگان بر بالای سرش در طیران بودند، به یکی از آنها بانگ برآورد وگفت: او را برگیر ونگاهدار وهر چهل روز یکبار به نزد ما بازگردان وآن پرنده او را برگرفت وبه آسمان برد وپرندگان دیگر نیز به دنبال او بودند، شنیدم که ابو محمد (علیه السلام) می گفت: تو را به خدایی سپردم که مادر موسی را سپرد، آنگاه نرگس گریست وامام بدو فرمود: خاموش باش که بر او شیر خوردن جز از سینه تو حرام است وبه زودی نزد تو باز گردد همچنان که موسی به مادرش بازگردانیده شد واین قول خدای تعالی است که فرددناه الی امه کی تقر عینها ولا تحزن حکیمه گوید: گفتم: این پرنده چه بود؟ فرمود: این روح القدس است که بر ائمه (علیهم السلام) گمارده شده است، آنان را موفق ومسدد می دارد وبه آنها علم می آموزد.
حکیمه گوید: پس از چهل روز آن کودک برگردانیده شد وبرادرزاده ام به دنبال من کسی فرستاد ومرا فراخواند وبر او وارد شدم وبه ناگاه دیدم که همان کودک است که مقابل او راه می رود. گفتم: ای آقای من! آیا این کودک دو ساله نیست؟ تبسمی فرمود وگفت: اولاد انبیاء واوصیا اگر امام باشند به خلاف دیگران نشو ونما کنند وکودک یک ماهه ما به مانند کودک یک ساله باشد وکودک ما در رحم مادرش سخن گوید وقرآن تلاوت کند وخدای تعالی را بپرستد وهنگام شیرخوارگی ملائکه او را فرمان برند وصبح وشام بر وی فرود آیند.
حکیمه گوید: پیوسته آن کودک را چهل روز یکبار می دیدم تا آنکه چند روز پیش از درگذشت ابو محمد (علیه السلام) او را دیدم که مردی بود واو را نشناختم وبه برادرزاده ام گفتم: این مردی که فرمان می دهی در مقابل او بنشینم کیست؟ فرمود: این پسر نرجس است واین جانشین پس از من است وبه زودی مرا از دست می دهید پس بدو گوش فرادار وفرمانش ببر.
حکیمه گوید: پس از چند روز ابو محمد (علیه السلام) درگذشت ومردم چنان که می بینی پراکنده شدند وبه خدا سوگند که من هر صبح وشام او را می بینم ومرا از آنچه می پرسید آگاه می کند ومن نیز شما را مطلع می کنم وبه خدا سوگند که گاهی می خواهم از او پرسشی کنم واو نپرسیده پاسخ می دهد وگاهی امری بر من وارد می شود وهمان ساعت پرسش نکرده از ناحیه او جوابش صادر می شود. شب گذشته مرا از آمدن تو با خبر ساخت وفرمود: تو را از حق خبردار سازم.
محمد بن عبد الله راوی حدیث گوید: به خدا سوگند حکیمه اموری را به من خبر داد که جز خدای تعالی کسی بر آن مطلع نیست ودانستم که آن صدق وعدل واز جانب خدای تعالی است، زیرا خدای تعالی او را به اموری آگاه کرده است که هیچ یک از خلایق را بر آنها آگاه نکرده است.
۳ - حدثنا جعفر بن محمد بن مسرور (رضی الله عنه) قال حدثنا الحسین بن محمد بن عامر عن معلی بن محمد البصری قال خرج عن أبی محمد (علیه السلام) حین قتل الزبیری هذا جزاء من افتری علی الله تبارک وتعالی فی أولیائه زعم أنه یقتلنی ولیس لی عقب فکیف رأی قدرة الله (عزَّ وجلَّ) وولد له ولد وسماه م ح م د سنة ست وخمسین ومائتین
۳ - معلی بن محمد بصری گوید: از ناحیه امام حسن عسکری (علیه السلام) هنگامی که زبیری کشته شد این توقیع صادر گردید: این کیفر کسی است که بر خدای تعالی واولیائش افتراء بندد، گمان برده است که مرا می کشد وفرزندی برایم نخواهد بود، قدرت خدای تعالی را چگونه دید؟ وبرای او در سال دویست وپنجاه وشش فرزندی متولد شد ونامش را محمد نامید.
۴ - حدثنا محمد بن محمد بن عصام (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن یعقوب الکلینی قال حدثنا علی بن محمد قال ولد الصاحب (علیه السلام) للنصف من شعبان سنة خمس وخمسین ومائتین.
۴ - علی بن محمد گوید: صاحب الزمان (علیه السلام) در نیمه شعبان سال دویست وپنجاه وپنج متولد گردید.
۵ - حدثنا محمد بن علی ماجیلویه وأحمد بن محمد بن یحیی العطار (رضی الله عنهما) قال حدثنا محمد بن یحیی العطار قال حدثنا الحسین بن علی النیسابوری عن إبراهیم بن محمد بن عبد الله بن موسی بن جعفر (علیه السلام) عن السیاری قال حدثتنی نسیم وماریة قالتا إنه لما سقط صاحب الزمان (علیه السلام) من بطن أمه جاثیا علی رکبتیه رافعا سبابتیه إلی السماء ثم عطس فقال الحمد لله رب العالمین وصلی الله علی محمد وآله زعمت الظلمة أن حجة الله داحضة لو أذن لنا فی الکلام لزال الشک قال إبراهیم بن محمد بن عبد الله وحدثتنی نسیم خادم أبی محمد (علیه السلام) قالت قال لی صاحب الزمان (علیه السلام) وقد دخلت علیه بعد مولده بلیلة فعطست عنده فقال لی یرحمک الله قالت نسیم ففرحت بذلک فقال لی (علیه السلام) أ لا أبشرک فی العطاس فقلت بلی یا مولای فقال هو أمان من الموت ثلاثة أیام.
۵ - نسیم وماریه گویند: چون صاحب الزمان (علیه السلام) از رحم مادر به دنیا آمد دو زانو بر زمین نهاد ودو انگشت سبابه را به جانب آسمان بالا برد، آنگاه عطسه کرد وفرمود: الحمدلله رب العالمین وصلی الله علی محمد وآله، ستمکاران پنداشتند که حجت خدا از میان رفته است اگر برای ما اذن در کلام بود شک زایل می گردید.
نسیم، خادم امام حسن عسکری (علیه السلام) گوید: یک شب پس از ولادت صاحب الزمان (علیه السلام) بر او وارد شدم وعطسه کردم، فرمود: یرحمک الله، نسیم گوید: من بدان شاد شدم، فرمود: آیا تو را درباره عطسه کردن بشارت دهم؟ گفتم: آری، فرمود: کسی که عطسه کند تا سه روز از مرگ در امان است.
۶ - حدثنا محمد بن علی بن ماجیلویه ومحمد بن موسی بن المتوکل وأحمد بن محمد بن یحیی العطار (رضی الله عنهم) قالوا حدثنا محمد بن یحیی العطار قال حدثنی إسحاق بن ریاح البصری عن أبی جعفر العمری قال لما ولد السید (علیه السلام) قال أبو محمد (علیه السلام) ابعثوا إلی أبی عمرو فبعث إلیه فصار إلیه فقال له اشتر عشرة آلاف رطل خبز وعشرة آلاف رطل لحم وفرقه أحسبه قال علی بنی هاشم وعق عنه بکذا وکذا شاة.
۶ - ابو جعفر عمری گوید: چون سید (علیه السلام) متولد شد امام حسن عسکری (علیه السلام) فرمود: به دنبال ابو عمرو بفرستید وچون به دنبال او فرستادند وبه نزد امام آمد، بدو فرمود: ده هزار رطل نان وده هزار رطل گوشت خریداری کن، به گمانم فرمود آن را میان بنی هاشم تقسیم نما وچندان وچند گوسفند برای او عقیقه کن.
۷ - حدثنا محمد بن علی ماجیلویه (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن یحیی العطار قال حدثنی أبو علی الخیزرانی عن جاریة له کان أهداها لأبی محمد (علیه السلام) فلما أغار جعفر الکذاب علی الدار جاءته فارة من جعفر فتزوج بها قال أبو علی فحدثتنی أنها حضرت ولادة السید (علیه السلام) وأن اسم أم السید صقیل وأن أبا محمد (علیه السلام) حدثها بما یجری علی عیاله فسألته أن یدعو الله (عزَّ وجلَّ) لها أن یجعل منیتها قبله فماتت فی حیاة أبی محمد (علیه السلام) وعلی قبرها لوح مکتوب علیه هذا قبر أم محمد قال أبو علی وسمعت هذه الجاریة تذکر أنه لما ولد السید (علیه السلام) رأت لها نورا ساطعا قد ظهر منه وبلغ أفق السماء ورأت طیورا بیضاء تهبط من السماء وتمسح أجنحتها علی رأسه ووجهه وسائر جسده ثم تطیر فأخبرنا أبا محمد (علیه السلام) بذلک فضحک ثم قال تلک ملائکة نزلت للتبرک بهذا المولود وهی أنصاره إذا خرج.
۷ - ابو علی خزیز رانی کنیزی داشت که او را به امام حسن عسکری (علیه السلام) اهدا کرد وچون جعفر کذاب خانه امام را غارت کرد وی از دست جعفر گریخت وبا ابوعلی ازدواج نمود. ابو علی می گوید که او گفته است در ولادت سید (علیه السلام) حاضر بود ومادر سید صقیل نام داشت وامام حسن عسکری (علیه السلام) صقیل را از آنچه بر سر خاندانش می آید آگاه کرد واو از امام درخواست نمود که از خدای تعالی بخواهد تا مرگ وی را پیش از آن برساند ودر حیات امام حسن عسکری (علیه السلام) درگذشت وبر سر قبر وی لوحی است که بر آن نوشته اند: این قبر مادر محمد است.
ابو علی گوید: از همین کنیز شنیدم که می گفت: چون سید (علیه السلام) متولد شد، نور درخشان وی را دیده است که از او ظاهر گردیده وبه افق آسمانها رسیده است وپرندگان سپیدی دیده که از آسمان فرود می آیند وپرهای خود را به سر وصورت وسایر اعضای وی می کشند وسپس پرواز می کنند، این مطلب را به امام حسن عسکری (علیه السلام) خبر دادیم، خندید وفرمود: آنها ملائکه ای هستند که برای تبرک جستن به این مولود فرود آمده اند وچون ظهور کند یاوران وی خواهند بود.
۸ - حدثنا محمد بن موسی بن المتوکل (رضی الله عنه) قال حدثنا عبد الله بن جعفر الحمیری قال حدثنا محمد بن أحمد العلوی عن أبی غانم الخادم قال ولد لأبی محمد (علیه السلام) ولد فسماه محمدا فعرضه علی أصحابه یوم الثالث وقال هذا صاحبکم من بعدی وخلیفتی علیکم وهو القائم الذی تمتد إلیه الأعناق بالانتظار فإذا امتلأت الأرض جورا وظلما خرج فملأها قسطا وعدلا.
۸ - ابو غانم خادم گوید: برای امام حسن عسکری (علیه السلام) فرزندی به دنیا آمد که نام او را محمد نامید ووی را در سومین روز ولادتش به اصحاب خود عرضه کرد وفرمود: پس از من این صاحب شما وجانشین من بر شماست واو قائمی است که مردم در انتظار وی بمانند وچون زمین پر از ظلم وستم شود ظهور کند وآن را پر از عدل وداد نماید.
۹ - حدثنا علی بن الحسن بن الفرج المؤذن (رضی الله عنه) قال حدثنی محمد بن الحسن الکرخی قال سمعت أبا هارون رجلا من أصحابنا یقول رأیت صاحب الزمان (علیه السلام) وکان مولده یوم الجمعة سنة ست خمسین ومائتین.
۹ - محمد بن حسن کرخی گوید از ابوهارون - که مردی از اصحاب ما بود - شنیدم که می گفت: صاحب الزمان (علیه السلام) را دیدم وولادت او در جمعه ای از سال دویست وپنجاه وشش واقع گردید.
۱۰ - حدثنا محمد بن موسی بن المتوکل (رضی الله عنه) قال حدثنی عبد الله بن جعفر الحمیری قال حدثنی محمد بن إبراهیم الکوفی أن أبا محمد (علیه السلام) بعث إلی بعض من سماه لی بشاة مذبوحة وقال هذه من عقیقة ابنی محمد.
۱۰ - محمد بن ابراهیم کوفی گوید: امام حسن عسکری (علیه السلام) برای یکی از کسانی که نامش را برایم ذکر کرد، گوسفند سر بریده ای فرستاد وفرمود: این از عقیقه فرزندم محمد است.
۱۱ - حدثنا محمد بن علی ماجیلویه (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن یحیی العطار قال حدثنا الحسین بن علی النیسابوری قال حدثنا الحسن بن المنذر عن حمزة بن أبی الفتح قال جاءنی یوما فقال لی البشارة ولد البارحة فی الدار مولود لأبی محمد (علیه السلام) وأمر بکتمانه قلت وما اسمه قال سمی بمحمد وکنی بجعفر.
۱۱ - حسن بن منذر گوید: روزی حمزه بن أبی الفتح به نزد من آمد وگفت: مژده که دوش برای امام حسن عسکری (علیه السلام) در سرا فرزندی متولد گردید واو فرمان داد که کودک را پنهان دارند، گفتم: نام او چیست؟ گفت: او را محمد نامیده اند وکنیه اش ابوجعفر است.
۱۲ - حدثنا محمد بن إبراهیم بن إسحاق (رضی الله عنه) قال حدثنا الحسن بن علی بن زکریا بمدینة السلام قال حدثنا أبو عبد الله محمد بن خلیلان قال حدثنی أبی عن أبیه عن جده عن غیاث بن أسید قال ولد الخلف المهدی (علیه السلام) یوم الجمعة وأمه ریحانة ویقال لها نرجس ویقال صقیل ویقال سوسن إلا أنه قیل لسبب الحمل صقیل وکان مولده (علیه السلام) لثمان لیال خلون من شعبان سنة ست وخمسین ومائتین ووکیله عثمان بن سعید فلما مات عثمان أوصی إلی ابنه أبی جعفر محمد بن عثمان وأوصی أبو جعفر إلی أبی القاسم الحسین بن روح وأوصی أبو القاسم إلی أبی الحسن علی بن محمد السمری (رضی الله عنهم) قال فلما حضرت السمری الوفاة سئل أن یوصی فقال لله أمر هو بالغه فالغیبة التامة هی التی وقعت بعد مضی السمری رضی الله عنه.
۱۲ - غیاث بن اسید گوید: مهدی خلیفه الله (علیه السلام) در روز جمعه متولد گردید ومادرش ریحانه نام داشت وبه او نرجس وصقیل وسوسن نیز می گفتند جز آنکه او را به واسطه حملش صقیل نامیده اند ومیلاد او هشت شب گذشته از ماه شعبان سال دویست وپنجاه وشش بود ووکیل او عثمان بن سعید بود وچون عثمان درگذشت به فرزندش ابو جعفر محمد بن عثمان وصیت کرد وابوجعفر نیز به ابوالقاسم حسین بن روح وصیت نمود وابوالقاسم به ابوالحسن علی بن محمد سمری وصیت کرد (رضی الله عنهم) گوید وچون وفات سمری فرا رسید از وی درخواست کردند که وصیت کند واو گفت: لله امر هو بالغه غیبت تامه همان است که پس از درگذشت سمری واقع می شود.
۱۳ - حدثنا محمد بن إبراهیم بن إسحاق الطالقانی (رضی الله عنه) قال حدثنا الحسن بن علی بن زکریا بمدینة السلام قال حدثنا أبو عبد الله محمد بن خلیلان قال حدثنی أبی عن أبیه عن جده عن غیاث بن أسید قال شهدت محمد بن عثمان العمری قدس الله روحه یقول لما ولد الخلف المهدی (علیه السلام) سطع نور من فوق رأسه إلی أعنان السماء ثم سقط لوجهه ساجدا لربه تعالی ذکره ثم رفع رأسه وهو یقول شَهِدَ اللهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ والْمَلائِکَةُ وأُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللهِ الْإِسْلامُ قال وکان مولده یوم الجمعة.
۱۳ - غیاث بن اسید گوید: محمد بن عثمان عمری (قدس الله روحه) را دیدار کردم ومی گفت: چون مهدی خلیفه الله متولد گردید نوری از بالای سرش به عنان آسمان ساطع گردید، سپس برای سجود پروردگارش به روی در افتاد، آنگاه سر خود را برداشت در حالی که می گفت شهد الله أنه لا اله الا هو والملائکه واولوا العلم قائماً بالقسط لا اله الا هو العزیز الحکیم ان الدین عند الله الاسلام گوید میلاد او در روز جمعه واقع گردید.
۱۴ - وبهذا الإسناد عن محمد بن عثمان العمری قدس الله روحه أنه قال ولد السید (علیه السلام) مختونا وسمعت حکیمة تقول لم یر بأمه دم فی نفاسها وهکذا سبیل أمهات الأئمة (علیه السلام)
۱۴ - محمد بن عثمان عمری (قدس الله روحه) گوید: سید (علیه السلام) ختنه شده به دنیا آمد واز حکیمه خاتون شنیدم که می گفت: خون در زایمان مادرش دیده نشد ومادران ائمه (علیهم السلام) همه چنین بودند ومحمد بن زیاد ازدی گوید: از امام کاظم (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: چون این فرزندم رضا متولد گردید ختنه شده وپاک وپاکیزه بود وهر یک از ائمه ختنه وپاک وپاکیزه متولد می شود اما برای مراعات سنت اسلام وپیروی از دین حنیف تیغ را بر آن می کشیم.
۱۵ - حدثنا عبد الواحد بن محمد بن عبدوس العطار (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن محمد بن قتیبة النیسابوری عن حمدان بن سلیمان عن محمد بن الحسین بن یزید عن أبی أحمد محمد بن زیاد الأزدی قال سمعت أبا الحسن موسی بن جعفر (علیه السلام) یقول لما ولد الرضا (علیه السلام) إن ابنی هذا ولد مختونا طاهرا مطهرا ولیس من الأئمة أحد یولد إلا مختونا طاهرا مطهرا ولکن سنمر الموسی علیه لإصابة السنة واتباع الحنیفیة
۱۵ - احمد بن حسن بن اسحاق قمی گوید: چون خلف صالح (علیه السلام) متولد گردید از مولایم امام حسن عسکری (علیه السلام) به جدم احمد بن اسحاق نامه ای رسید که در آن، امام با دستخط خود - که توقیعات با آن دستخط صادر می شد - آمده بود: برای ما فرزندی متولد شده است وباید نزد تو مستور واز مردم مکتوم بماند که ما جز به خویشان ودوستان اظهار نکنیم، خواستیم خبر آن را به تو اعلام کنیم تا خداوند تو را شاد سازد همچنان که ما را شاد ساخت والسلام.
ذکر من هنأ أبا محمد الحسن بن علی (علیه السلام) بولادة ابنه القائم (علیه السلام):
آنانکه به امام حسن عسکری به واسطه ولادت فرزندش قائم (علیهما السلام) تهنیت گفتند:
۱ - حدثنا محمد بن الحسن بن أحمد بن الولید (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن الحسن الکرخی قال حدثنا عبد الله بن العباس العلوی قال حدثنا أبو الفضل الحسن بن الحسین العلوی قال دخلت علی أبی محمد الحسن بن علی (علیه السلام) بسر من رأی فهنأته بولادة ابنه القائم (علیه السلام).
۱ - حسن بن حسین علوی گوید: بر ابو محمد حسن بن علی (علیهما السلام) در سر من رای وارد شدم وبه واسطه ولادت فرزندش قائم (علیه السلام) بدو تهنیت گفتم.

باب ۴۳: ذکر من شاهد القائم (علیه السلام) ورآه وکلمه
باب ۴۳: کسانی که قائم (علیه السلام) را دیدار کرده وبا وی تکلم کرده اند

۱ - حدثنا علی بن الحسن بن الفرج المؤذن (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن الحسن الکرخی قال سمعت أبا هارون رجلا من أصحابنا یقول رأیت صاحب الزمان (علیه السلام) ووجهه یضیء کأنه القمر لیلة البدر ورأیت علی سرته شعرا یجری کالخط وکشفت الثوب عنه فوجدته مختونا فسألت أبا محمد (علیه السلام) عن ذلک فقال هکذا ولد وهکذا ولدنا ولکنا سنمر الموسی علیه لإصابة السنة.
۱ - محمد بن حسن کرخی گوید از ابو هارون که مردی از اصحاب ما بود شنیدم که می گفت: من صاحب الزمان (علیه السلام) را دیدم که رویش مانند ماه شب چهارده می درخشید وبر نافش مویی مانند خط روئیده بود، جامه را از او برداشتم ختنه شده بود ودرباره آن از امام حسن (علیه السلام) پرسیدم، فرمود: این چنین متولد شده است وما نیز چنین متولد شده ایم ولی برای مراعات سنت اسلامی تیغ بر آن می کشیم.
۲ - حدثنا محمد بن علی ماجیلویه (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن یحیی العطار قال حدثنی جعفر بن محمد بن مالک الفزاری قال حدثنی معاویة بن حکیم ومحمد بن أیوب بن نوح ومحمد بن عثمان العمری (رضی الله عنه) قالوا عرض علینا أبو محمد الحسن بن علی (علیه السلام) ونحن فی منزله وکنا أربعین رجلا فقال هذا إمامکم من بعدی وخلیفتی علیکم أطیعوه ولا تتفرقوا من بعدی فی أدیانکم فتهلکوا أما إنکم لا ترونه بعد یومکم هذا قالوا فخرجنا من عنده فما مضت إلا أیام قلائل حتی مضی أبو محمد (علیه السلام).
۲ - معاویه بن حکیم ومحمد بن ایوب ومحمد بن عثمان گویند ما چهل نفر در منزل امام حسن (علیه السلام) بودیم واو فرزندش را به ما عرضه کرد وفرمود: این امام شما پس از من وخلیفه من بر شماست، از او اطاعت کنید وپس از من در دین خود متفرق نشوید که هلاک خواهید شد، بدانید که بعد از این او را نخواهید دید، گویند: از حضورش بیرون آمدیم وپس از چند روزی قلیل امام حسن (علیه السلام) درگذشت.
۳ - حدثنا محمد بن الحسن (رضی الله عنه) قال حدثنا عبد الله بن جعفر الحمیری قال قلت لمحمد بن عثمان العمری (رضی الله عنه) إنی أسألک سؤال إبراهیم ربه جل جلاله حین قال له رَبِّ أَرِنِی کَیْفَ تُحْیِ الْمَوْتی قالَ أَ ولَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلی ولکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی فأخبرنی عن صاحب هذا الأمر هل رأیته قال نعم وله رقبة مثل ذی وأشار بیده إلی عنقه.
۳ - عبد الله بن جعفر گوید به محمد بن عثمان عمری گفتم: از تو همان سؤالی را می کنم که ابراهیم از پروردگارش کرد آنگاه که گفت: پروردگارا! به من بنما که چگونه مرده ها را زنده می کنی؟ گفت: ایمان نداری؟ گفت: دارم ولی می خواهم دلم اطمینان یابد، پس از صاحب الأمر مرا خبر ده آیا او را دیده ای؟ گفت: آری وگردنی چنین دارد وبا دست به گردن خود اشاره کرد.
۴ - حدثنا علی بن أحمد الدقاق ومحمد بن محمد بن عصام الکلینی وعلی بن عبد الله الوراق (رضی الله عنهم) قالوا حدثنا محمد بن یعقوب الکلینی قال حدثنی علی بن محمد قال حدثنی محمد والحسن ابنا علی بن إبراهیم فی سنة تسع وسبعین ومائتین قالا حدثنا محمد بن علی بن عبد الرحمن العبدی من عبد قیس عن ضوء بن علی العجلی عن رجل من أهل فارس سماه قال أتیت سر من رأی فلزمت باب أبی محمد (علیه السلام) فدعانی من غیر أن أستأذن فلما دخلت وسلمت قال لی یا أبا فلان کیف حالک ثم قال لی اقعد یا فلان ثم سألنی عن رجال ونساء من أهلی ثم قال لی ما الذی أقدمک علی قلت رغبة فی خدمتک قال لی فقال الزم الدار قال فکنت فی الدار مع الخدم ثم صرت أشتری لهم الحوائج من السوق وکنت أدخل علیه من غیر إذن إذا کان فی دار الرجال فدخلت علیه یوما وهو فی دار الرجال فسمعت حرکة فی البیت فنادانی مکانک لا تبرح فلم أجسر أخرج ولا أدخل فخرجت علی جاریة ومعها شیء مغطی ثم نادانی ادخل فدخلت ونادی الجاریة فرجعت فقال لها اکشفی عما معک فکشفت عن غلام أبیض حسن الوجه وکشفت عن بطنه فإذا شعر نابت من لبته إلی سرته أخضر لیس بأسود فقال هذا صاحبکم ثم أمرها فحملته فما رأیته بعد ذلک حتی مضی أبو محمد (علیه السلام) قال ضوء بن علی فقلت للفارسی کم کنت تقدر له من السنین فقال سنتین قال العبدی فقلت لضوء کم تقدر له الآن فی وقتنا قال أربع عشرة سنة قال أبو علی وأبو عبد الله ونحن نقدر له الآن إحدی وعشرین سنة.
۴ - ضوء بن علی عجلی از مردی پارسی که نام او را برد روایت کند که گفت: به سر من رای درآمدم وملازم در خانه امام حسن (علیه السلام) شدم وبی آنکه اذن ورود بخواهم مرا فراخواند وچون داخل شدم وسلام کردم فرمود: فلانی! حالت چطور است؟ سپس فرمود: بنشین واز حال مردان وزنان خاندانم پرسش کرد بعد از آن فرمود: برای چه آمدی؟ گفتم: برای اشتیاقی که در خدمتگزاری شما دارم، فرمود: در خانه باش، گوید با خدمه در آن خانه بودم وبرای خرید نیازمندیها به بازار می رفتم وچون امام در بیرونی بود، بی اذن به حضورش می رفتم. یک روز که در بیرونی بود بر وی وارد شدم وصدای حرکتی را در خانه شنیدم فرمود: در جای خود باش وحرکت مکن، من جرأت آن را نداشتم که بیرون روم ویا آنکه داخل شوم، کنیزی به نزد من آمد وهمراه او چیزی سرپوشیده بود. سپس فرمود: داخل شود، ومن به درون آمدم وآن کنیز را صدا کرد واو نیز بازگشت آنگاه بدو فرمود: از آنچه که همراه توست پرده بردار واو پرده را از یک پسر بچه سفید زیبارویی برداشت وجامه از شکم او یکسو نهاد ومویی از بالای سینه تا ناف او به رنگ سبز نه سیاه روئیده بود، آنگاه فرمود: این صاحب شماست وبعد به آن کنیز دستور داد واو را برد ودیگر او را ندیدم تا آنکه امام حسن (علیه السلام) درگذشت. ضوء بن علی گوید: به آن مرد پارسی گفتم: در آن هنگام آن کودک چند ساله بود؟ واو گفت: دو ساله، عبدی گوید: به ضوء گفتم: اکنون چند ساله است؟ او گفت: چهارده ساله. ابو علی وابو عبد الله گویند: ودر این هنگام او بیست ویک ساله است.
۵ - حدثنا أبو طالب المظفر بن جعفر بن المظفر العلوی السمرقندی (رضی الله عنه) قال حدثنا جعفر بن محمد بن مسعود عن أبیه محمد بن مسعود العیاشی قال حدثنا آدم بن محمد البلخی قال حدثنی علی بن الحسن بن هارون الدقاق قال حدثنا جعفر بن محمد بن عبد الله بن القاسم بن إبراهیم بن الأشتر قال حدثنا یعقوب بن منقوش قال دخلت علی أبی محمد الحسن بن علی (علیه السلام) وهو جالس علی دکان فی الدار وعن یمینه بیت وعلیه ستر مسبل فقلت له یا سیدی من صاحب هذا الأمر فقال ارفع الستر فرفعته فخرج إلینا غلام خماسی له عشر أو ثمان أو نحو ذلک واضح الجبین أبیض الوجه دری المقلتین شثن الکفین معطوف الرکبتین فی خده الأیمن خال وفی رأسه ذؤابة فجلس علی فخذ أبی محمد (علیه السلام) ثم قال لی هذا هو صاحبکم ثم وثب فقال له یا بنی ادخل إلی الوقت المعلوم فدخل البیت وأنا أنظر إلیه ثم قال لی یا یعقوب انظر إلی من فی البیت فدخلت فما رأیت أحدا.
۵ - یعقوب بن منقوش گوید: بر امام حسن عسکری (علیه السلام) وارد شدم واو بر سکویی در سرا نشسته بود وسمت راست او اتاقی بود که پرده های آن آویخته بود، گفتم: ای آقای من صاحب الأمر کیست؟ فرمود: پرده را بردار، وپرده را بالا زدم وپسر بچه ای به قامت پنج وجب که حدود هشت یا ده سال داشت بیرون آمد با پیشانی درخشان ورویی سپید وچشمانی در افشان ودو کف ستبر ودو زانوی برگشته وخالی بر گونه راستش وگیسوانی بر سرش بود، آمد وبر زانوی پدرش ابو محمد (علیه السلام) نشست، آنگاه به من فرمود: این صاحب شماست سپس برخاست وامام بدو گفت: پسرم! تا وقت معلوم داخل شو واو داخل خانه شد ومن بدو می نگریستم، سپس به من فرمود: ای یعقوب! به داخل بیت برو وببین آنجا کیست؟ ومن داخل شدم اما کسی را ندیدم.
۶ - حدثنا أبو بکر محمد بن علی بن محمد بن حاتم النوفلی (رضی الله عنه) قال حدثنا أبو الحسین عبد الله بن محمد بن جعفر القصبانی البغدادی قال حدثنا محمد بن جعفر الفارسی الملقب بابن جرموز قال حدثنا محمد بن إسماعیل بن بلال بن میمون قال حدثنا الأزهری مسرور بن العاص قال حدثنی مسلم بن الفضل قال أتیت أبا سعید غانم بن سعید الهندی بالکوفة فجلست فلما طالت مجالستی إیاه سألته عن حاله وقد کان وقع إلی شیء من خبره فقال کنت ببلد الهند بمدینة یقال لها قشمیر الداخلة ونحن أربعون رجلا ح وحدثنا أبی رحمه الله قال حدثنا سعد بن عبد الله عن علان الکلینی قال حدثنی علی بن قیس عن غانم أبی سعید الهندی ح قال علان الکلینی وحدثنی جماعة عن محمد بن محمد الأشعری عن غانم ثم قال کنت عند ملک الهند فی قشمیر الداخلة ونحن أربعون رجلا نقعد حول کرسی الملک وقد قرأنا التوراة والإنجیل والزبور یفزع إلینا فی العلم فتذاکرنا یوما محمدا (صلی الله علیه وآله وسلم) وقلنا نجده فی کتبنا فاتفقنا علی أن أخرج فی طلبه وأبحث عنه فخرجت ومعی مال فقطع علی الترک وشلحونی فوقعت إلی کابل وخرجت من کابل إلی بلخ والأمیر بها ابن أبی شور فأتیته وعرفته ما خرجت له فجمع الفقهاء والعلماء لمناظرتی فسألتهم عن محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) فقال هو نبینا محمد بن عبد الله (صلی الله علیه وآله وسلم) وقد مات فقلت ومن کان خلیفته فقالوا أبو بکر فقلت انسبوه لی فنسبوه إلی قریش فقلت لیس هذا بنبی إن النبی الذی نجده فی کتبنا خلیفته ابن عمه وزوج ابنته وأبو ولده فقالوا للأمیر إن هذا قد خرج من الشرک إلی الکفر فمر بضرب عنقه فقلت لهم أنا متمسک بدین ولا أدعه إلا ببیان فدعا الأمیر الحسین بن إسکیب وقال له یا حسین ناظر الرجل فقال العلماء والفقهاء حولک فمرهم بمناظرته فقال له ناظره کما أقول لک واخل به وألطف له فقال فخلا بی الحسین وسألته عن محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) فقال هو کما قالوه لک غیر أن خلیفته ابن عمه علی بن أبی طالب وهو زوج ابنته فاطمة وأبو ولده الحسن والحسین فقلت أشهد أن لا إله إلا الله وأنه رسول الله وصرت إلی الأمیر فأسلمت فمضی بی إلی الحسین ففقهنی فقلت له إنا نجد فی کتبنا أنه لا یمضی خلیفة إلا عن خلیفة فمن کان خلیفة علی (علیه السلام) قال الحسن ثم الحسین ثم سمی الأئمة واحدا واحدا حتی بلغ الحسن بن علی ثم قال لی تحتاج أن تطلب خلیفة الحسن وتسأل عنه فخرجت فی الطلب قال محمد بن محمد ووافی معنا بغداد فذکر لنا أنه کان معه رفیق قد صحبه علی هذا الأمر فکره بعض أخلاقه ففارقه
قال فبینما أنا یوما وقد تمسحت فی الصراة وأنا مفکر فیما خرجت له إذ أتانی آت وقال لی أجب مولاک فلم یزل یخترق بی المحال حتی أدخلنی دارا وبستانا وإذا بمولای (علیه السلام) قاعد فلما نظر إلی کلمنی بالهندیة وسلم علی وأخبرنی عن اسمی وسألنی عن الأربعین رجلا بأسمائهم عن اسم رجل رجل ثم قال لی ترید الحج مع أهل قم فی هذه السنة فلا تحج فی هذه السنة وانصرف إلی خراسان وحج من قابل قال ورمی إلی بصرة وقال اجعل هذه فی نفقتک ولا تدخل فی بغداد إلی دار أحد ولا تخبر بشیء مما رأیت قال محمد فانصرفنا من العقبة ولم یقض لنا الحج وخرج غانم إلی خراسان وانصرف من قابل حاجا فبعث إلینا بألطاف ولم یدخل قم وحج وانصرف إلی خراسان فمات رحمه الله بها قال محمد بن شاذان عن الکابلی وقد کنت رأیته عند أبی سعید فذکر أنه خرج من کابل مرتادا أو طالبا وأنه وجد صحة هذا الدین فی الإنجیل وبه اهتدی فحدثنی محمد بن شاذان بنیسابور قال بلغنی أنه قد وصل فترصدت له حتی لقیته فسألته عن خبره فذکر أنه لم یزل فی الطلب وأنه أقام بالمدینة فکان لا یذکره لأحد إلا زجره فلقی شیخا من بنی هاشم وهو یحیی بن محمد العریضی فقال له إن الذی تطلبه بصریاء قال فقصدت صریاء فجئت إلی دهلیز مرشوش وطرحت نفسی علی الدکان فخرج إلی غلام أسود فزجرنی وانتهرنی وقال لی قم من هذا المکان وانصرف فقلت لا أفعل فدخل الدار ثم خرج إلی وقال ادخل فدخلت فإذا مولای (علیه السلام) قاعد بوسط الدار فلما نظر إلی سمانی باسم لی لم یعرفه أحد إلا أهلی بکابل وأخبرنی بأشیاء فقلت له إن نفقتی قد ذهبت فمر لی بنفقة فقال لی أما إنها ستذهب منک بکذبک وأعطانی نفقة فضاع منی ما کانت معی وسلم ما أعطانی ثم انصرفت السنة الثانیة فلم أجد فی الدار أحدا.
۶ - مسلم بن فضل گوید در کوفه به نزد ابوسعید غانم آمدم ونشستم وچون مجالستم با او به درازا کشید از حالش پرسش کردم وبعضی از اخبارش را شنیده بودم، گفت: در یکی از شهرهای هند به نام کشمیر نزد پادشاه هند نشسته بودیم وما چهل تن بودیم که اطراف تخت او نشسته وتورات وانجیل وزبور را خوانده ومرجع علم ودانش بودیم، روزی درباره محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) گفتگو کردیم وگفتیم نام او در کتابهای ما هست ومتقق شدیم که من در طلب او بیرون روم واو را بجویم، من با مالی فراوان از هند بیرون آمدم وترکان قطع طریق مرا کردند واموالم را ربودند، بعد از آن به کابل آمدم واز آنجا وارد بلخ شدم وامیر آنجا ابن ابی شور بود. به نزد او آمدم ومقصدم را بدو بازگفتم واو فقهاء وعلما را برای مناظره با من گرد آورد ومن از آنها درباره محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) پرسش کردم، گفتند: او، محمد بن عبد الله پیامبر ماست (صلی الله علیه وآله وسلم) واو در گذشته است، گفتم: خلیفه او کیست؟ گفتند: ابوبکر، گفتم: نژادش را برایم بازگوئید، گفتند: از قریش، گفتم: چنین شخصی پیامبر نیست زیرا جانشین پیامبری که در کتب ما معرفی شده است پسر عمو وداماد وپدر فرزندان اوست. به آن امیر گفتند: این مرد از شرک درآمده وکافر شده است، گردنش را بزن، گفتم: من دینی دارم وآن را جز با دلیلی روشن فرو نگذارم.
آن امیر حسین بن اشکیب را فراخواند وگفت: ای حسین با این مرد مناظره کن، گفت: این همه عالمان وفقیهان اطراف تو هستند به آنان دستور بده تا با وی مناظره کنند، گفت: همان گونه که گفتم در خلوت وبا نرمی با وی مناظره کن، گوید: حسین با من خلوت کرد ومن درباره محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) از وی پرسیدم، گفت: او چنان است که برای تو گفته اند جز آنکه جانشین او پسر عموی وی علی بن أبی طالب است که شوهر دخترش فاطمه وپدر فرزندانش حسن وحسین است، گفتم: أشهد أن لا اله الا الله وانه رسول الله ونزد آن امیر رفتم واسلام آوردم واو مرا به حسین بن اشکیب سپرد واو هم احکام ودستورات اسلامی را به من آموخت، بدو گفتم: ما در کتب خود یافته ایم که هیچ خلیفه ای از دنیا نرود جز آنکه خلیفه ای جانشین او شود، خلیفه علی (علیه السلام) که بود؟ گفت: حسن وبعد از او حسین - آنگاه ائمه را یکایک برشمرد - تا آنکه به حسن بن علی رسید وگفت: اکنون باید در طلب جانشین حسن باشی واز او پرسش کنی ومن نیز در طلب او بیرون آمدم.
محمد بن محمد راوی حدیث گوید: او با ما وارد بغداد شد وبرای ما گفت که رفیقی داشته که مصاحب او در این امر بوده است اما از بعضی خصائل اخلاقی او خوشش نیامده واو را ترک کرده است.
گوید: یک روز که در آب نهر فرات یا صراه که نهری در بغداد است غسل کرده بودم ودرباره مقصد خود اندیشه می کردم، ناگاه مردی آمد وگفت: مولای خود را اجابت کن! ومرا از محلی به محل دیگر برد تا آنکه مرا به سرا وبستانی وارد کرد وبه ناگاه دیدم مولایم نشسته است وچون مرا دید به زبان هندی با من سخن گفت وبر من سلام کرد ونامم را گفت واز حال چهل تن از دوستانم یکایک پرسش کرد، سپس فرمود: می خواهی امسال با کاروان قم به حج بروی، اما امسال به حج مرو وبه خراسان برگرد وسال آینده حج به جای آر، گوید: کیسه زری به من داد وگفت: آنرا صرف هزینه خود کن ودر بغداد به خانه هیچ کسی وارد مشو واز آنچه دیدی کسی را مطلع مکن.
محمد - راوی حدیث - گوید: در آن سال از عقبه برگشتیم وحج نصیب ما نگردید وغانم به خراسان برگشت وسال آینده به حج رفت وهدایایی برای ما فرستاد ووارد قم نشد، حج کرد وبه خراسان بازگشت ودر آنجا درگذشت.
محمد بن شاذان از کابلی روایت کند - ومن او را نزد ابوسعید هندی دیده بودم - می گفت: او از کابل در جستجو وطلب امام بیرون آمد ودرستی این دین را در انجیل یافته بود ومهتدی شد.
محمد بن شاذان در نیشابور برایم روایت کرد وگفت: به من خبر رسید که او به این نواحی رسیده است ومن مترصد بودم که او را ملاقات کرده واز اخبار او پرسش کنم. گفت: پیوسته در طلب بوده ومدتی در مدینه اقامت داشته است وبا هر کس اظهار می کرده او را می رانده است تا آنکه یکی از مشایخ بنی هاشم به نام یحیی بن محمد عریضی را ملاقات کرده وبه او گفته است آن کس که در طلب اویی در صریاء است، گوید من به جانب صریاء روان شدم ودر آنجا به دهلیز آب پاشیده شده ای در آمدم وبر سکوئی نشستم، غلام سیاهی بیرون آمد ومرا راند وبا من درشتی کرد وگفت: از این مکان برخیز وبرو! گفتم چنین نکنم، آنگاه داخل خانه شد وبیرون آمد وگفت: داخل شو ومن داخل شدم، دیدم مولایم در میان خانه نشسته است ومرا با اسم مخصوصی که آن را کسی جز خاندانم در کابل نمی دانند نام برد ومرا از اموری مطلع کرد گفتم: خرجی من تمام شده است بفرمائید نفقه ای به من بدهند، فرمود: بدان که آن به واسطه دروغت از دستت می رود ونفقه ای به من داد وآنچه همراه من بود ضایع شد اما آنچه به من اعطا فرموده بود سالم ماند وسال دیگر به آنجا برگشتم اما در آن خانه کسی را نیافتم.
۷ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله قال حدثنا جعفر بن محمد بن مالک الکوفی عن إسحاق بن محمد الصیرفی عن یحیی بن المثنی العطار عن عبد الله بن بکیر عن عبید بن زرارة قال سمعت أبا عبد الله (علیه السلام) یقول یفقد الناس إمامهم فیشهد الموسم فیراهم ولا یرونه.
۷ - عبید بن زراره گوید: از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: مردم امامشان را نیابند، او در موسم حج حاضر باشد ومردم را می بیند اما آنها او را نمی بینند.
۸ - حدثنا محمد بن موسی بن المتوکل (رضی الله عنه) قال حدثنا عبد الله بن جعفر الحمیری عن محمد بن عثمان العمری (رضی الله عنه) قال سمعته یقول والله إن صاحب هذا الأمر لیحضر الموسم کل سنة فیری الناس ویعرفهم ویرونه ولا یعرفونه.
۸ - عبد الله بن جعفر گوید: از محمد بن عثمان عمری شنیدم که می گفت: والله صاحب الأمر همه ساله در موسی حج حاضر می شود ومردم را می بیند ومی شناسد ومردم نیز او را می بینند اما نمی شناسند.
۹ - حدثنا محمد بن موسی بن المتوکل (رضی الله عنه) قال حدثنا عبد الله بن جعفر الحمیری قال سألت محمد بن عثمان العمری (رضی الله عنه) فقلت له أ رأیت صاحب هذا الأمر فقال نعم وآخر عهدی به عند بیت الله الحرام وهو یقول اللهم أنجز لی ما وعدتنی.
۹ - عبد الله بن جعفر گوید: از محمد بن عثمان عمری پرسیدم: آیا صاحب الأمر را دیدی؟ گفت: آری وآخرین دیدار نزد بیت الله الحرام بود ومی گفت: بارالها! آنچه به من وعده فرموده ای برآور.
۱۰ - حدثنا محمد بن موسی بن المتوکل (رضی الله عنه) قال حدثنا عبد الله بن جعفر الحمیری قال سمعت محمد بن عثمان العمری (رضی الله عنه) یقول رأیته (صلی الله علیه وآله وسلم) متعلقا بأستار الکعبة فی المستجار وهو یقول اللهم انتقم لی من أعدائی.
۱۰ - عبد الله بن جعفر گوید: از محمد بن عثمان عمری شنیدم که می گفت: أو (صلوات الله علیه) را دیدم که در مستجار به پرده های کعبه آویخته بود ومی گفت: بارالها! از دشمنان من انتقام بگیر.
۱۱ - حدثنا أبو طالب المظفر بن جعفر بن المظفر بن جعفر بن محمد بن عبد الله بن محمد بن عمر بن علی بن أبی طالب (علیه السلام) قال حدثنا جعفر بن محمد بن مسعود قال حدثنا أبو النضر محمد بن مسعود قال حدثنا آدم بن محمد البلخی قال حدثنا علی بن الحسن الدقاق قال حدثنی إبراهیم بن محمد العلوی قال حدثتنی نسیم خادمة أبی محمد (علیه السلام) قالت دخلت علی صاحب هذا الأمر (علیه السلام) بعد مولده بلیلة فعطست عنده قال لی یرحمک الله قالت نسیم ففرحت بذلک فقال لی (علیه السلام) أ لا أبشرک فی العطاس قلت بلی قال هو أمان من الموت ثلاثة أیام.
۱۱ - نسیم - خادمه امام حسن (علیه السلام) - گوید: بر صاحب الأمر (علیه السلام) یک شب پس از تولدش وارد شدم ونزد او عطسه زدم، فرمود: یرحمک الله، نسیم گوید: بدان خوشحال شدم، فرمود: آیا تو را در باب عطسه زدن مژده بدهم؟ گفتم: آری، فرمود: کسی که عطسه می زند تا سه روز از مرگ در امان است.
۱۲ - وبهذا الإسناد عن إبراهیم بن محمد العلوی قال حدثنی طریف أبو نصر قال دخلت علی صاحب الزمان (علیه السلام) فقال علی بالصندل الأحمر فأتیته به ثم قال أ تعرفنی قلت نعم فقال من أنا فقلت أنت سیدی وابن سیدی فقال لیس عن هذا سألتک قال طریف فقلت جعلنی الله فداک فبین لی قال أنا خاتم الأوصیاء وبی یدفع الله (عزَّ وجلَّ) البلاء عن أهلی وشیعتی.
۱۲ - ابونصر طریف گوید: بر صاحب الزمان (علیه السلام) وارد شدم فرمود: برایم صندل سرخ بیاور، برایش آوردم، سپس فرمود: من کیستم؟ گفتم: شما آقای من وفرزند آقای من هستید، فرمود: از این نپرسیدم، طریف گوید: گفتم: فدای شما شوم، برایم بیان کنید، فرمود: من خاتم الأوصیاء هستم وخدای تعالی به واسطه من بلا را از خاندان وشیعیانم برطرف می کند.
۱۳ - حدثنا المظفر بن جعفر بن المظفر العلوی السمرقندی (رضی الله عنه) قال حدثنا جعفر بن محمد بن مسعود عن أبیه قال حدثنا جعفر بن معروف قال کتب إلی أبو عبد الله البلخی حدثنی عبد الله السوری قال صرت إلی بستان بنی عامر فرأیت غلمانا یلعبون فی غدیر ماء وفتی جالسا علی مصلی واضعا کمه علی فیه فقلت من هذا فقالوا م ح م د بن الحسن (علیه السلام) وکان فی صورة أبیه (علیه السلام).
۱۳ - عبد الله سوری گوید: به بستان بنی عامر رفتم وپسرانی را دیدم که در برکه آبی بازی می کردند وجوانی را دیدم که بر سجاده نشسته وآستینش را بر دهانش نهاده بود، گفتم: این کیست؟ گفتند: محمد بن الحسن (علیه السلام) است وشبیه پدرش بود.
۱۴ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن (رضی الله عنهما) قالا حدثنا عبد الله بن جعفر الحمیری قال کنت مع أحمد بن إسحاق عند العمری (رضی الله عنه) فقلت للعمری إنی أسألک عن مسألة کما قال الله (عزَّ وجلَّ) فی قصة إبراهیم أَ ولَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلی ولکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی هل رأیت صاحبی فقال لی نعم وله عنق مثل ذی وأومأ بیدیه جمیعا إلی عنقه قال قلت فالاسم قال إیاک أن تبحث عن هذا فإن عند القوم أن هذا النسل قد انقطع.
۱۴ - عبد الله بن جعفر گوید: با احمد بن اسحاق نزد عمری (رضی الله عنه) بودم وبه او گفتم: من برای اطمینان قلبم از تو پرسشی دارم، همچنان که خدای تعالی در داستان ابراهیم فرمود: أولم تؤمن قال بلی ولکن لیطمئن قلبی. آیا صاحب مرا دیدی؟ فرمود: آری وبرای او گردنی است مثل این - وبا هر دو دست به گردنش اشاره کرد - گوید: اسم او چیست؟ گفت: از جستجوی آن بپرهیز که این قوم می پندارند این نسل منقطع شده است.
۱۵ - حدثنا المظفر بن جعفر بن المظفر العلوی العمری (رضی الله عنه) قال حدثنا جعفر بن محمد بن مسعود عن أبیه قال حدثنا جعفر بن معروف عن أبی عبد الله البلخی عن محمد بن صالح بن علی بن محمد بن قنبر الکبیر مولی الرضا (علیه السلام) قال خرج صاحب الزمان علی جعفر الکذاب من موضع لم یعلم به عند ما نازع فی المیراث بعد مضی أبی محمد (علیه السلام) فقال له یا جعفر ما لک تعرض فی حقوقی فتحیر جعفر وبهت ثم غاب عنه فطلبه جعفر بعد ذلک فی الناس فلم یره فلما ماتت الجدة أم الحسن أمرت أن تدفن فی الدار فنازعهم وقال هی داری لا تدفن فیها فخرج (علیه السلام) فقال یا جعفر أ دارک هی ثم غاب عنه فلم یره بعد ذلک.
۱۵ - محمد بن صالح گوید: پس از درگذشت امام حسن (علیه السلام) هنگامی که جعفر کذاب در امر میراث منازعه می کرد، صاحب الزمان از موضع نامعلومی در برابر جعفر درآمد وفرمود: ای جعفر! برای چه متعرض حقوق ما می شوی؟ جعفر متحیر ومبهوت شد، سپس وی از دیدگانش نهان گردید، بعد از آن جعفر در میان مردم به طلب او درآمد اما وی را ندید، وچون مادر امام حسن - جده آن حضرت - درگذشت گفته بود که در همان سرا دفن شود وجعفر با آنها به منازعه برخاست وگفت: این سرای من است وکسی در آن دفن نمی شود، آن حضرت بیرون آمد وفرمود: ای جعفر! آیا این سرای توست؟ سپس از دیدگانش نهان گردید وبعد از آن آن حضرت را ندید.
۱۶ - حدثنا محمد بن محمد الخزاعی (رضی الله عنه) قال حدثنا أبو علی الأسدی عن أبیه عن محمد بن أبی عبد الله الکوفی أنه ذکر عدد من انتهی إلیه ممن وقف علی معجزات صاحب الزمان (علیه السلام) ورآه من الوکلاء ببغداد العمری وابنه وحاجز والبلالی والعطار ومن الکوفة العاصمی ومن أهل الأهواز محمد بن إبراهیم بن مهزیار ومن أهل قم أحمد بن إسحاق ومن أهل همدان محمد بن صالح ومن أهل الری البسامی والأسدی یعنی نفسه ومن أهل آذربیجان القاسم بن العلاء ومن أهل نیسابور محمد بن شاذان ومن غیر الوکلاء من أهل بغداد أبو القاسم بن أبی حلیس وأبو عبد الله الکندی وأبو عبد الله الجنیدی وهارون القزاز والنیلی وأبو القاسم بن دبیس وأبو عبد الله بن فروخ ومسرور الطباخ مولی أبی الحسن (علیه السلام) وأحمد ومحمد ابنا الحسن وإسحاق الکاتب من بنی نیبخت وصاحب النواء وصاحب الصرة المختومة ومن همدان محمد بن کشمرد وجعفر بن حمدان ومحمد بن هارون بن عمران ومن الدینور حسن بن هارون وأحمد بن أخیة وأبو الحسن ومن أصفهان ابن باذشالة ومن الصیمرة زیدان ومن قم الحسن بن النضر ومحمد بن محمد وعلی بن محمد بن إسحاق وأبوه والحسن بن یعقوب ومن أهل الری القاسم بن موسی وابنه وأبو محمد بن هارون وصاحب الحصاة وعلی بن محمد ومحمد بن محمد الکلینی وأبو جعفر الرفاء ومن قزوین مرداس وعلی بن أحمد ومن فاقتر رجلان ومن شهرزور ابن الخال ومن فارس المحروج ومن مرو صاحب الألف دینار وصاحب المال والرقعة البیضاء وأبو ثابت ومن نیسابور محمد بن شعیب بن صالح ومن الیمن الفضل بن یزید والحسن ابنه والجعفری وابن الأعجمی والشمشاطی ومن مصر صاحب المولودین وصاحب المال بمکة وأبو رجاء ومن نصیبین أبو محمد بن الوجناء ومن الأهواز الحصینی.
۱۶ - محمد بن أبی عبد الله اسامی بعضی از کسانی را که بر معجزات صاحب الزمان (علیه السلام) واقف شده وآن حضرت را زیارت کرده اند بدین شرح گزارش کرده است: وکلاء:
بغداد: عمری وپسرش وحاجز وبلالی وعطار.
کوفه: عاصمی.
قم: احمد بن اسحاق.
اهواز: محمد بن ابراهیم بن مهزیار.
همدان: محمد بن صالح.
ری: بسامی وأسدی که یکی از راویان همین حدیث است.
آذربایجان: قاسم بن علاء.
نیشابور: محمد بن شاذان.
غیر وکلاء:
بغداد: ابوالقاسم بن أبی حلیس. وأبو عبد الله کندی. وأبو عبد الله جنیدی. وهارون قزاز. ونیلی. وابوالقاسم بن دبیس. وأبو عبد الله بن فروخ. ومسرور طباخ - که آزاد شده امام هادی (علیه السلام) است - . واحمد ومحمد فرزندان حسن. واسحاق کاتب از خاندان نوبخت. وصاحب نواء. وصاحب صره مختومه.
همدان: محمد بن کشمرد. وجعفر بن حمدان. ومحمد بن هارون بن عمران.
دینور: حسن بن هارون. وأحمد بن أخیه. وأبوالحسن.
اصفهان: ابن باذشاله.
قم: حسن بن نضر. ومحمد بن محمد. وعلی بن محمد بن اسحاق. وپدرش. وحسن بن یعقوب.
صیمره: زیدان.
ری: قاسم بن موسی. وپسرش. وابو محمد بن هارون. وصاحب الحصاه. وعلی بن محمد. ومحمد بن محمد کلینی. وابو جعفر رفاء.
قزوین: مرداس وعلی بن أحمد.
شهر زور: ابن الخال.
مرو: صاحب هزار دینار ورقعه سفید. وابو ثابت.
نیشابور: محمد بن شعیب بن صالح.
یمن: فضل بن یزید. وپسرش حسن. وجعفری. وابن اعجمی. وشمشاطی.
مصر: صاحب مولودین.
مکه: صاحب المال. وأبورجاء.
نصیبین: ابو محمد بن الوجناء.
اهواز: خصینی.
۱۷ - حدثنا محمد بن إبراهیم بن إسحاق الطالقانی (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن أحمد الکوفی المعروف بأبی القاسم الخدیجی قال حدثنا سلیمان بن إبراهیم الرقی قال حدثنا أبو محمد الحسن بن وجناء النصیبی قال کنت ساجدا تحت المیزاب فی رابع أربع وخمسین حجة بعد العتمة وأنا أتضرع فی الدعاء إذ حرکنی محرک فقال قم یا حسن بن وجناء قال فقمت فإذا جاریة صفراء نحیفة البدن أقول إنها من أبناء أربعین فما فوقها فمشت بین یدی وأنا لا أسألها عن شیء حتی أتت بی إلی دار خدیجة (علیه السلام) وفیها بیت بابه فی وسط الحائط وله درج ساج یرتقی فصعدت الجاریة وجاءنی النداء اصعد یا حسن فصعدت فوقفت بالباب فقال لی صاحب الزمان (علیه السلام) یا حسن أ تراک خفیت علی والله ما من وقت فی حجک إلا وأنا معک فیه ثم جعل یعد علی أوقاتی فوقعت مغشیا علی وجهی فحسست بید قد وقعت علی فقمت فقال لی یا حسن الزم دار جعفر بن محمد (علیه السلام) ولا یهمنک طعامک ولا شرابک ولا ما یستر عورتک ثم دفع إلی دفترا فیه دعاء الفرج وصلاة علیه فقال بهذا فادع وهکذا صل علی ولا تعطه إلا محقی أولیائی فإن الله جل جلاله موفقک فقلت یا مولای لا أراک بعدها فقال یا حسن إذا شاء الله قال فانصرفت من حجتی ولزمت دار جعفر بن محمد (علیه السلام) فأنا أخرج منها فلا أعود إلیها إلا لثلاث خصال لتجدید وضوء أو لنوم أو لوقت الإفطار وأدخل بیتی وقت الإفطار فأصیب رباعیا مملوءا ماء ورغیفا علی رأسه وعلیه ما تشتهی نفسی بالنهار ف آکل ذلک فهو کفایة لی وکسوة الشتاء فی وقت الشتاء وکسوة الصیف فی وقت الصیف وإنی لأدخل الماء بالنهار فأرش البیت وأدع الکوز فارغا فأوتی بالطعام ولا حاجة لی إلیه فأصدق به لیلا کی لا یعلم بی من معی.
۱۷ - حسن بن وجناء گوید: در روز چهارم از حج پنجاه وچهارم خود در کنار خانه خدا پس از نماز عشاء ودر حجر اسماعیل وزیر ناودان در سجده بودم ودر دعا ناله وزاری می کردم که به ناگاه کسی مرا تکان داد وگفت: ای حسن بن وجناء برخیزی، گوید: برخاستم: کنیزی بود زرد ولاغر وسنش چهل یا بیشتر بود، پیش روی من حرکت کرد ومن نیز سؤالاتی از وی کردم تا آنکه مرا به خانه خدیجه (علیها السلام) برد ودر آنجا اتاقی بود که درش در وسط حیاط بود وپلکانی چوبی وساجی داشت آن کنیز بالا رفت وندایی آمد که ای حسن بالا برو، من نیز بالا رفتم وپشت در ایستادم وصاحب الزمان (علیه السلام) به من فرمود: ای حسن آیا می پنداری که از من نهانی؟ به خدا سوگند در همه اوقات حج همراهت بودم وشروع کرد اوقات مرا برشمرد، من به روی درافتادم واحساس کردم دستی مرا نوازش می کند برخاستم وبه من فرمود: ای حسن در مدینه در خانه جعفر بن محمد (علیهما السلام) اقامت کن ودر اندیشه طعام وشراب ولباس مباش، سپس دفتری به من داد که در آن دعای فرج وصلواتی بر وی بود وفرمود: این دعا را برخوان واین چنین بر من درود بفرست واین دفتر را جز به دوستان لایقم مده که خدای تعالی تو را توفیق دهد گوید: گفتم: آیا بعد از این شما را نمی بینم؟ فرمود: ای حسن! اگر خدای تعالی بخواهد. گوید: از حج برگشتم ودر خانه جعفر بن محمد (علیهما السلام) اقامت گزیدم وگاهی از آنجا بیرون می آمدم وبرای تجدید وضوء یا خواب ویا افطار بدانجا باز می گشتم وچون هنگام افطار می آمدم کاسه ای بزرگ وپر آب وگرده نانی روی آن وطعامی که در آن روز دلم می خواست آنجا بود وآن را می خوردم وبه حد کفایت بود ودر هنگام زمستان لباس زمستانی ودر هنگام تابستان لباس تابستانی بود من در روز آب می آوردم ودر خانه می پاشیدم وکوزه را خالی می گذاشتم وگاهی طعام می رسید وبدان نیازمند نبودم وآن را شبانه به صدقه می دادم تا آنکه همراه من است از حالم مطلع نشود.
۱۸ - حدثنا محمد بن إبراهیم بن إسحاق الطالقانی (رضی الله عنه) قال حدثنا أبو القاسم علی بن أحمد الخدیجی الکوفی قال حدثنا الأزدی قال بینما أنا فی الطواف قد طفت ستا وأنا أرید أن أطوف السابع فإذا أنا بحلقة عن یمین الکعبة وشاب حسن الوجه طیب الرائحة هیوب مع هیبته متقرب إلی الناس یتکلم فلم أر أحسن من کلامه ولا أعذب من نطقه وحسن جلوسه فذهبت أکلمه فزبرنی الناس فسألت بعضهم من هذا فقالوا هذا ابن رسول الله یظهر فی کل سنة یوما لخواصه یحدثهم فقلت یا سیدی مسترشدا أتیتک فأرشدنی هداک الله فناولنی (علیه السلام) حصاة فحولت وجهی فقال لی بعض جلسائه ما الذی دفع إلیک فقلت حصاة وکشفت عنها فإذا أنا بسبیکة ذهب فذهبت فإذا أنا به (علیه السلام) قد لحقنی فقال لی ثبتت علیک الحجة وظهر لک الحق وذهب عنک العمی أ تعرفنی فقلت لا فقال (علیه السلام) أنا المهدی وأنا قائم الزمان أنا الذی أملؤها عدلا کما ملئت جورا إن الأرض لا تخلو من حجة ولا یبقی الناس فی فترة وهذه أمانة لا تحدث بها إلا إخوانک من أهل الحق.
۱۸ - ازدی گوید: وقتی در طواف بودم وشش شوط کرده بودم ومی خواستم شوط هفتم را به جای آورم ناگهان جمعی را دیدم که سمت راست کعبه حلقه زده بودند وجوانی خوشرو وخوشبو وبا هیبت ووقار نزدیک آنها ایستاده وبا آنها سخن می گوید ومن کسی را همچون او نیکو سخن وشیرین کلام وخوش مجلس ندیده بودم، پیش رفتم تا با او سخن بگویم اما مردم مرا راندند از بعضی از آنان پرسیدم: این کیست؟ گفتند: فرزند رسول الله است که در هر سال یک روز ظاهر می شود وبرای خاصان خود سخن می گوید: بدو گفتم: ای سرورم! به نزد شما آمده ام تا مرا ارشاد کنید خدا هادی شما باشد، ریگی به من داد ومن برگشتم، یکی از همنشینان او به من گفت: به تو چه داد؟ گفتم: ریگی، دستم را گشودم دیدم طلاست، رفتم وبه ناگاه به من ملحق شد وخود را در مقابل او دیدم، فرمود: آیا بر تو حجت ثابت وحق آشکار گردید وکوری زایل گردید؟ آیا مرا می شناسی؟ گفتم: خیر، فرمود: من مهدی وقائم زمانه هستم، من کسی هستم که زمین را پر از عدل وداد کنم پس از جور، زمین از حجت خالی نمی ماند ومردم بی پیشوا نباشند واین امانتی نزد توست وآن را جز به برادران حق جوی خود مگو.
۱۹ - حدثنا محمد بن موسی بن المتوکل (رضی الله عنه) قال حدثنا عبد الله بن جعفر الحمیری عن إبراهیم بن مهزیار قال قدمت مدینة الرسول (صلی الله علیه وآله وسلم) فبحثت عن أخبار آل أبی محمد الحسن بن علی الأخیر (علیه السلام) فلم أقع علی شیء منها فرحلت منها إلی مکة مستبحثا عن ذلک فبینما أنا فی الطواف إذ تراءی لی فتی أسمر اللون رائع الحسن جمیل المخیلة یطیل التوسم فی فعدت إلیه مؤملا منه عرفان ما قصدت له فلما قربت منه سلمت فأحسن الإجابة ثم قال من أی البلاد أنت قلت رجل من أهل العراق قال من أی العراق قلت من الأهواز فقال مرحبا بلقائک هل تعرف بها جعفر بن حمدان الحصینی قلت دعی فأجاب قال رحمة الله علیه ما کان أطول لیله وأجزل نیله فهل تعرف إبراهیم بن مهزیار قلت أنا إبراهیم بن مهزیار فعانقنی ملیا ثم قال مرحبا بک یا أبا إسحاق ما فعلت بالعلامة التی وشجت بینک وبین أبی محمد (علیه السلام) فقلت لعلک ترید الخاتم الذی آثرنی الله به من الطیب أبی محمد الحسن بن علی (علیه السلام) فقال ما أردت سواه فأخرجته إلیه فلما نظر إلیه استعبر وقبله ثم قرأ کتابته فکانت یا الله یا محمد یا علی ثم قال بأبی یدا طالما جلت فیها وتراخی بنا فنون الأحادیث إلی أن قال لی یا أبا إسحاق أخبرنی عن عظیم ما توخیت بعد الحج قلت وأبیک ما توخیت إلا ما سأستعلمک مکنونه قال سل عما شئت فإنی شارح لک إن شاء الله قلت هل تعرف من أخبار آل أبی محمد الحسن (علیه السلام) شیئا قال لی وایم الله إنی لأعرف الضوء بجبین محمد وموسی ابنی الحسن بن علی (علیه السلام) ثم إنی لرسولهما إلیک قاصدا لإنبائک أمرهما فإن أحببت لقاءهما والاکتحال بالتبرک بهما فارتحل معی إلی الطائف ولیکن ذلک فی خفیة من رجالک واکتتام قال إبراهیم فشخصت معه إلی الطائف أتخلل رملة فرملة حتی أخذ فی بعض مخارج الفلاة فبدت لنا خیمة شعر قد أشرفت علی أکمة رمل تتلألأ تلک البقاع منها تلألؤا فبدرنی إلی الإذن ودخل مسلما علیهما وأعلمهما بمکانی فخرج علی أحدهما وهو الأکبر سنا م ح م د بن الحسن (علیه السلام) وهو غلام أمرد ناصع اللون واضح الجبین أبلج الحاجب مسنون الخدین أقنی الأنف أشم أروع کأنه غصن بان وکأن صفحة غرته کوکب دری بخده الأیمن خال کأنه فتاة مسک علی بیاض الفضة وإذا برأسه وفرة سحماء سبطة تطالع شحمة أذنه له سمت ما رأت العیون أقصد منه ولا أعرف حسنا وسکینة وحیاء فلما مثل لی أسرعت إلی تلقیه فأکببت علیه ألثم کل جارحة منه فقال لی مرحبا بک یا أبا إسحاق لقد کانت الأیام تعدنی وشک لقائک والمعاتب بینی وبینک علی تشاحط الدار وتراخی المزار تتخیل لی صورتک حتی کأنا لم نخل طرفة عین من طیب المحادثة وخیال المشاهدة وأنا أحمد الله ربی ولی الحمد علی ما قیض من التلاقی ورفه من کربة التنازع والاستشراف عن أحوالها متقدمها ومتأخرها فقلت بأبی أنت وأمی ما زلت أفحص عن أمرک بلدا فبلدا منذ استأثر الله بسیدی أبی محمد (علیه السلام) فاستغلق علی ذلک حتی من الله علی بمن أرشدنی إلیک ودلنی علیک والشکر لله علی ما أوزعنی فیک من کریم الید والطول ثم نسب نفسه وأخاه موسی واعتزل بی ناحیة ثم قال إن أبی (علیه السلام) عهد إلی أن لا أوطن من الأرض إلا أخفاها وأقصاها إسرارا لأمری وتحصینا لمحلی لمکاید أهل الضلال والمردة من أحداث الأمم الضوال فنبذنی إلی عالیة الرمال وجبت صرائم الأرض ینظرنی الغایة التی عندها یحل الأمر وینجلی الهلع وکان (علیه السلام) أنبط لی من خزائن الحکم وکوامن العلوم ما إن أشعت إلیک منه جزءا أغناک عن الجملة واعلم یا أبا إسحاق أنه قال (علیه السلام) یا بنی إن الله جل ثناؤه لم یکن لیخلی أطباق أرضه وأهل الجد فی طاعته وعبادته بلا حجة یستعلی بها وإمام یؤتم به ویقتدی بسبیل سنته ومنهاج قصده وأرجو یا بنی أن تکون أحد من أعده الله لنشر الحق ووطء الباطل وإعلاء الدین وإطفاء الضلال فعلیک یا بنی بلزوم خوافی الأرض وتتبع أقاصیها فإن لکل ولی لأولیاء الله (عزَّ وجلَّ) عدوا مقارعا وضدا منازعا افتراضا لمجاهدة أهل النفاق وخلاعة أولی الإلحاد والعناد فلا یوحشنک ذلک واعلم أن قلوب أهل الطاعة والإخلاص نزع إلیک مثل الطیر إلی أوکارها وهم معشر یطلعون بمخائل الذلة والاستکانة وهم عند الله بررة أعزاء یبرزون بأنفس مختلة محتاجة وهم أهل القناعة والاعتصام استنبطوا الدین فوازروه علی مجاهدة الأضداد خصهم الله باحتمال الضیم فی الدنیا لیشملهم باتساع العز فی دار القرار وجبلهم علی خلائق الصبر لتکون لهم العاقبة الحسنی وکرامة حسن العقبی فاقتبس یا بنی نور الصبر علی موارد أمورک تفز بدرک الصنع فی مصادرها واستشعر العز فیما ینوبک تحظ بما تحمد غبه إن شاء الله وکأنک یا بنی بتأیید نصر الله وقد آن وتیسیر الفلج وعلو الکعب وقد حان وکأنک بالرایات الصفر والأعلام البیض تخفق علی أثناء أعطافک ما بین الحطیم وزمزم وکأنک بترادف البیعة وتصافی الولاء یتناظم علیک تناظم الدر فی مثانی العقود وتصافق الأکف علی جنبات الحجر الأسود تلوذ بفنائک من ملإ برأهم الله من طهارة الولادة ونفاسة التربة مقدسة قلوبهم من دنس النفاق مهذبة أفئدتهم من رجس الشقاق لینة عرائکهم للدین خشنة ضرائبهم عن العدوان واضحة بالقبول أوجههم نضرة بالفضل عیدانهم یدینون بدین الحق وأهله فإذا اشتدت أرکانهم وتقومت أعمادهم فدت بمکانفتهم طبقات الأمم إلی إمام إذ تبعتک فی ظلال شجرة دوحة تشعبت أفنان غصونها علی حافات بحیرة طبریة فعندها یتلألأ صبح الحق وینجلی ظلام الباطل ویقصم الله بک الطغیان ویعید معالم الإیمان یظهر بک استقامة الآفاق وسلام الرفاق یود الطفل فی المهد لو استطاع إلیک نهوضا ونواشط الوحش لو تجد نحوک مجازا تهتز بک أطراف الدنیا بهجة وتنشر علیک أغصان العز نضرة وتستقر بوانی الحق فی قرارها وتئوب شوارد الدین إلی أوکارها تتهاطل علیک سحائب الظفر فتخنق کل عدو وتنصر کل ولی فلا یبقی علی وجه الأرض جبار قاسط ولا جاحد غامط ولا شانئ مبغض ولا معاند کاشح ومن یتوکل علی الله فهو حسبه إن الله بالغ أمره قد جعل الله لکل شیء قدرا ثم قال یا أبا إسحاق لیکن مجلسی هذا عندک مکتوما إلا عن أهل التصدیق والأخوة الصادقة فی الدین إذا بدت لک أمارات الظهور والتمکن فلا تبطئ بإخوانک عنا وباهر المسارعة إلی منار الیقین وضیاء مصابیح الدین تلق رشدا إن شاء الله قال إبراهیم بن مهزیار فمکثت عنده حینا أقتبس ما أؤدی إلیهم من موضحات الأعلام ونیرات الأحکام وأروی نبات الصدور من نضارة ما ادخره الله فی طبائعه من لطائف الحکم وطرائف فواضل القسم حتی خفت إضاعة مخلفی بالأهواز لتراخی اللقاء عنهم فاستأذنته بالقفول وأعلمته عظیم ما أصدر به عنه من التوحش لفرقته والتجرع للظعن عن محاله فأذن وأردفنی من صالح دعائه ما یکون لی ذخرا عند الله ولعقبی وقرابتی إن شاء الله فلما أزف ارتحالی وتهیأ اعتزام نفسی غدوت علیه مودعا ومجددا للعهد وعرضت علیه مالا کان معی یزید علی خمسین ألف درهم وسألته أن یتفضل بالأمر بقبوله منی فابتسم وقال یا أبا إسحاق استعن به علی منصرفک فإن الشقة قذفة وفلوات الأرض أمامک جمة ولا تحزن لإعراضنا عنه فإنا قد أحدثنا لک شکره ونشره وربضناه عندنا بالتذکرة وقبول المنة فبارک الله فیما خولک وأدام لک ما نولک وکتب لک أحسن ثواب المحسنین وأکرم آثار الطائعین فإن الفضل له ومنه وأسأل الله أن یردک إلی أصحابک بأوفر الحظ من سلامة الأوبة وأکناف الغبطة بلین المنصرف ولا أوعث الله لک سبیلا ولا حیر لک دلیلا وأستودعه نفسک ودیعة لا تضیع ولا تزول بمنه ولطفه إن شاء الله یا أبا إسحاق قنعنا بعوائد إحسانه وفوائد امتنانه وصان أنفسنا عن معاونة الأولیاء لنا عن الإخلاص فی النیة وإمحاض النصیحة والمحافظة علی ما هو أنقی وأتقی وأرفع ذکرا قال فأقفلت عنه حامدا لله (عزَّ وجلَّ) علی ما هدانی وأرشدنی عالما بأن الله لم یکن لیعطل أرضه ولا یخلیها من حجة واضحة وإمام قائم وألقیت هذا الخبر المأثور والنسب المشهور توخیا للزیادة فی بصائر أهل الیقین وتعریفا لهم ما من الله (عزَّ وجلَّ) به من إنشاء الذریة الطیبة والتربة الزکیة وقصدت أداء الأمانة والتسلیم لما استبان لیضاعف الله (عزَّ وجلَّ) الملة الهادیة والطریقة المستقیمة المرضیة قوة عزم وتأیید نیة وشدة أزر واعتقاد عصمة والله یهدی من یشاء إلی صراط مستقیم.
۱۹ - ابراهیم بن مهزیار گوید: به مدینه رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) در آمدم واز اخبار خاندان ابو محمد حسن بن علی (علیهما السلام) تفحص کردم وبه خبری دست نیافتم، آنگاه برای جستجو به مکه آمدم وچون در طواف بودم جوانی گندمگون وزیبا وخوش سیما را دیدار کردم که مرا به دقت نگریست به نزد او بازگشتم در حالی که امیدوار بودم مقصود خود را در او بیابم وچون به نزدیک او رسیدم سلام کردم واو پاسخ داد، سپس گفت: اهل کدام شهری؟ گفتم: مردی از اهل عراقم گفت: از کدام عراق؟ گفتم: از اهواز، گفت: مرحبا به دیدار تو، آیا در آنجا جعفر بن حمدان حصینی را می شناسی؟ گفتم: داعی حق را لبیک گفته است، گفت: رحمه الله علیه چه شبهای بلندی در عبارت گذرانید وچقدر پاداش او بزرگ است! آیا ابراهیم بن مهزیار را می شناسی؟ گفتم من خود علی بن مهزیارم! مرا به گرمی در آغوش گرفت، سپس گفت: مرحبا به تو ای ابا اسحاق! با آن علامتی که بین تو وابومحمد (علیه السلام) بود چه کردی؟ گفتم: گویا مقصود شما آن انگشتری است که خدای تعالی آن را از ناحیه طیب آل محمد، حسن بن علی (علیهما السلام) به من ارزانی فرمود؟ گفت: آری مقصودم جز آن نبود، آنگاه انگشتری را بیرون آوردم وچون در آن نگریست گریست وآن را بوسید، سپس نقش آن را خواند که یا الله یا محمد یا علی بود، وبعد از آن گفت: پدرم فدای آن دستی باد که تو ای انگشتری در آن می گشتی؟
و بعد از آن سخنان دیگری گفتیم تا آنکه فرمود: ای ابا اسحاق! مقصد مهم تو پس از حج چه بود؟ گفتم: سوگند به پدرتان که مقصدی ندارم جز آنکه از مکنون آن از شما استعلام خواهم کرد. فرمود: از هر چه می خواهی بپرس که من ان شاء الله برایت شرح خواهم داد، گفتم: از اخبار خاندان ابو محمد امام حسن (علیه السلام) چه می دانی؟ گفت: به خدا سوگند پیشانی محمد وموسی فرزندان حسن بن علی (علیهما السلام) را نورانی ودرخشان می بینم ومن سفیر آنها هستم که اخبار آنها را به تو برسانم واگر مشتاق ملاقات آنهائی ودوست داری دیدگانت به دیدار آنها روشن شود همراه من به طائف بیا وباید که این سفر از خاندانت مکتوم وپوشیده باشد.
ابراهیم گوید: همراه او به سمت طائف رهسپار شدم وبیابانها را در نور دیدیم وفلاتی را پشت سر گذاشتیم تا آنکه خیمه ای پشمین بر ما نمودار گردید که بر بلندی ریگستانی برپا شده بود وبقاع اطراف خود را روشن کرده بود، او نخست به درون چادر رفت تا برای ورودم اجازه بگیرد وبه آنها سلام کرد واز وجودم آنها را مطلع گردانید، آنگاه بزرگتر آندو یعنی محمد بن الحسن (علیهما السلام) بیرون آمد واو جوانی نورس ونورانی وسپید پیشانی بود با ابروانی گشاده وگونه وبینی کشیده وقامتی بلند ونیکو چون شاخه سرو وگویا پیشانیش ستاره ای درخشان بود وبر گونه راستش خالی بود که مانند مشک وعنبر بر صفحه ای نفره ای می درخشید وبر سرش گیسوانی پر پشت وسیاه وافشان بود که روی گوشش را پوشانده بود وسیمایی داشت که هیچ چشمی برازنده تر وزیباتر وبا طمأنینه تر وبا حیاتر از آن ندیده است.
و چون بر من ظاهر شد شتافتم تا خود را بدو رسانم وخویشتن را به رویش افکندم ودست وپایش را بوسیدم، آنگاه فرمود: ای ابا اسحاق! روزگار مرا وعده می داد که تو را دیدار می کنم ورابطه قلبی ما - با وجود دوری منزل وتأخیر ملاقات - همواره تو را در نظرم مجسم می نمود تا به غایتی که گویا هیچگاه از لذت مصاحبه وخیال مشاهده یکدیگر خالی نبوده است وخدا را که ولی حمد است شکر می گویم که ملاقات را حاصل کرد وسختی درد ودوری را به آسایش وآگاهی مبدل ساخت.
گفتم: پدر ومادرم فدای شما باد! از روزی که آقایم ابومحمد (علیه السلام) دعوت الهی را لبیک گفته است پیوسته در جستجوی شما بوده ام واز شهری به شهری رفته ام وهمه درهای امید بر رویم بسته می شد تا آنکه خدای تعالی بر من منت نهاد وکسی را بر سر راهم قرار داد تا مرا به نزد شما آورد وشکر خدایی را سزاست که بزرگواری واحسان شما را به من الهام فرمود، آنگاه خود وبرادرش موسی را به من معرفی ومرا به گوشه ای برد وفرمود: پدرم (علیه السلام) از من پیمانی گرفته است که جز در سرزمینهای نهان ودور مسکن اختیار نکنم تا امرم مخفی بماند ومکانم از مکائد گمراهان وخطرات مردم سرکش وبداندیش در امان باشد از این رو مرا به طرف بیابانها وشنزارها روان ساخت وپایانی در انتظار من است که در آن گروه از کار گشوده شود وفریاد ووحشت مردم برطرف گردد. واو (علیه السلام) از خزانه های حکمت واسرار دانش آنقدر به من آموخت که اگر شمه ای از آن را برایت بازگویم از باقی آن بی نیاز می شوی.
بدان ای ابا اسحاق! که پدرم (علیه السلام) فرمود: ای پسرم! خدای تعالی اقطار زمین واهل طاعت وعبادتش را بدون حجت وامام خالی نگذارد او وسیله کمال وتعالی آنهاست، امامی که پیرو وی باشند وبه راه وروش وی اقتدا کنند، وای فرزند! امیدوارم تو از کسانی باشی که خداوند آنها را برای نشر حق وبرچیدن اساس باطل واعلای دین وخاموش کردن آتش گمراهی آماده کرده است وبر تو باد که در مکانهای پنهان ودور ساکن شوی که هر یک از اولیای خدای تعالی دشمنی کوبنده وضدی ستیزنده دارد، خداوند جهاد با اهل نفاق وخلاف یعنی ملحدان ودشمنان را واجب می داند، پس زیادی دشمن تو را به وحشت نیندازد. وبدان که دلهای مردم دیندار وبا اخلاص مانند پرندگانی که میل به آشیانه دارند مشتاق لقای تو خواهد بود آنها در میان خلق با ذلت به سر برند ولی در نزد خدای تعالی نیکوکار وعزیزند در ظاهر مردمی بیچاره ومحتاجند در حالی که چنین نیست وآنها مردمی اهل قناعت وخویشتن دارند. دین را فهمیده اند وآن را با مبارزه با مخالفان پشتیبانی می کنند، خداوند آنها را به تحمل واستقامت در برابر ستم امتیاز داده تا در آخرت که قرار گاه ابدیست مشمول عزت واسعه او باشند وبه آنها خوی شکیبایی داده است تا عاقبت نیک وفرجامی نیکو را دریابند.
ای فرزند! در هر کاری از نور صبر وپایداری اقتباس کن تا به درک عمل در عاقبت فائز شوی ودر نیت خود عزت را شعار قرار ده تا أن شاء الله از آنچه موجب حمد وذکر جمیل است برخوردار شوی، پسرم! گویا وقت آن رسیده که به نصرت الهی مؤید باشی وپیروزی وبرتری میسر گردد وگویا پرچمهای زرد وسفید را روی شانه هایت می بینم که بین حطیم وزمزم در جنبش است وگویا در اطراف حجرالاسود دسته های بیعت کنندگان ودوستان خالص تو را می بینم که چون رشته مروارید در دو سوی گردنبند بر پیرامون تو صف کشیده اند وصدای دستها را که با تو بیعت می کنند می شنوم، کسانی به آستان تو پناه می آورند که خدای تعالی طهارت مولد وپاکی سرشت آنها را می داند، کسانی که قلوبشان از پلیدی نفاق وآلودگی شقاق پاک است وبدنشان برای دینداری نرم وبرای عداوت خشن است وبرای پذیرفتن حق خوشرو هستند ومتدین به دین حق واهل آن می باشند وچون ارکان وستونهای آنها نیرومند گردد به واسطه اجتماع آنها طبقات ملل به امام نزدیک شوند در وقتی که آنها در سایه درخت بزرگی که شاخ وبرگ آن بر اطراف دریاچه طبریه سرکشیده با تو بیعت کنند، آنگاه صبح حقیقت بدمد وتیرگی باطل از میان برود وخداوند به وسیله تو پشت طغیان را در هم شکند وراه ورسم ایمان را اعاده کند وبه واسطه تو استقامت آفاق عیان شود وصلح وآشتی جماعات مرافق آشکار گردد. کودک در گهواره آرزو می کند که برخیزد وبه نزد تو آید ووحوش صحرا مایلند که راهی به جوار تو داشته باشند جهان به وجود تو خرم شود وشاخه های عزت به ظهور تو جنبش گیرد ومبانی حق در قرارگاه خود پابرجا گردد ورزمندگان از دین به آشیانه های خود برگردند، ابرهای پیروزی سیل آسا بر تو ببارد ودشمنان به خناق دچار شده ودوستان فیروزی یابند ودر روی زمین جبار ستمگر ومنکر ناسپاس ودشمن کینه توز ومعاند بدخواه باقی نماند ومن یتوکل علی الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لکل شیء قدراً
سپس فرمود: ای ابا اسحاق! این مجلس را پنهان بدار وخبر آن را جز بر اهل تصدیق وبرادران صادق دینی مگو وچون نشانه های ظهور بر تو آشکار گردید با برادرانت به سوی ما بشتاب وبه مرکز نور یقین وروشنی چراغهای دین مسارعت کن تا ان شاء الله به رشد وکمال نایل شوی.
ابراهیم بن مهزیار گوید: مدتی نزد آن بزرگوار ماندم واز ایشان حقایق وادله روشن واحکام نورانی را فرا گرفتم وبوستان سینه را از خرمی طبع او از حکمتهای لطیف ودانشهای ظریف آبیاری کردم تا به غایتی که ترسیدم خانواده ای که در اهواز بجا گذاشته ام به واسطه تأخیر ملاقاتشان از میان بروند واز حضرت اجازه مراجعت گرفتم وتنهایی ودرد خود را در مفارقت وکوچ لا محاله خود به وی باز گفتم. به من اجازه فرمود ودعای نیکویی بدرقه راهم کرد که ان شاء الله ذخیره خود وخاندانم خواهد بود.
و چون سفرم نزدیک شد وتصمیم بر کوچ گرفتم، بامدادی برای تودیع وتجدید عهد به نزد او آمدم ومبلغی که در اختیار داشتم وبالغ بر پنجاه هزار درهم بود تقدیم ایشان نمودم ومسالت کردم که آن را بپذیرد، او تبسمی کرد وفرمود: ای ابا اسحاق! آن را برای هزینه بازگشت خود بردار زیرا سفری طولانی وبیابانی وسیع در پیش داری واز اینکه از آن اعراض کردیم محزون مباش، زیرا شکر آن را می گوئیم ویادآوری وقبول این منت را می نمائیم، خداوند در آنچه به تو ارزانی فرموده برکت عطا فرماید وآن را مستدام بدارد وبرای تو بهترین ثواب نیکو کاران وآثار مطیعان را درج کند، واز خدا می خواهم که با بهره کافی وسلامتی کامل به نزد دوستانت برگردی وخداوند راه را برایت دشوار نسازد ودر یافتن راه سرگردان نشوی، تو را به خدا می سپارم وان شاء الله در سایه لطف او باشی وضایع وتباه نگردی.
ای ابا اسحاق! ما به عوائد احسان وفوائد انعام او قانعیم واو ما را از یاری دوستانمان مصون داشته است فقط از آنها توقع اخلاص در نیت ونصیحت بی غرض ومحافظت بر امر آخرت وتقوی وپاکدامنی وسربلندی داریم. گوید: سفر خود را آغاز نمودم در حالی که در برابر هدایت وارشاد خدای تعالی شاکر بودم ومی دانستم که خدای تعالی زمینش را معطل نگذارد وپیوسته در آن حجت واضح وامام قائمی خواهد بود.
و من این خبر مأثور [یعنی خبری را که نوشته اند وحکایت می کنند وممکن است ساختگی باشد] ونسب مشهور را ذکر کردم تا بصیرت اهل یقین افزوده گردد ومنتی را که خدای تعالی بر مردم نهاده است تعریف کرده باشم که آن ایجاد نژاد پاک وتربت مزکی است مقصودم ادای امانت وتسلیم آن است تا خدای تعالی ملت هادیه وطریقه مستقیمه مرضیه را قوت وعزم وتأیید وپشتیبانی وعصمت عطا فرماید: والله یهدی من یشاء الی صراط المستقیم.
۲۰ - وسمعنا شیخا من أصحاب الحدیث یقال له أحمد بن فارس الأدیب یقول سمعت بهمدان حکایة حکیتها کما سمعتها لبعض إخوانی فسألنی أن أثبتها له بخطی ولم أجد إلی مخالفته سبیلا وقد کتبتها و عهدتها علی من حکاها وذلک أن بهمدان ناسا یعرفون ببنی راشد وهم کلهم یتشیعون ومذهبهم مذهب أهل الإمامة فسألت عن سبب تشیعهم من بین أهل همدان فقال لی شیخ منهم رأیت فیه صلاحا وسمتا إن سبب ذلک أن جدنا الذی ننتسب إلیه خرج حاجا فقال إنه لما صدر من الحج وساروا منازل فی البادیة قال فنشطت فی النزول والمشی فمشیت طویلا حتی أعییت ونعست فقلت فی نفسی أنام نومة تریحنی فإذا جاء أواخر القافلة قمت قال فما انتبهت إلا بحر الشمس ولم أر أحدا فتوحشت ولم أر طریقا ولا أثرا فتوکلت علی الله (عزَّ وجلَّ) وقلت أسیر حیث وجهنی ومشیت غیر طویل فوقعت فی أرض خضراء نضراء کأنها قریبة عهد من غیث وإذا تربتها أطیب تربة ونظرت فی سواء تلک الأرض إلی قصر یلوح کأنه سیف فقلت لیت شعری ما هذا القصر الذی لم أعهده ولم أسمع به فقصدته فلما بلغت الباب رأیت خادمین أبیضین فسلمت علیهما فردا ردا جمیلا وقالا اجلس فقد أراد الله بک خیرا فقام أحدهما ودخل واحتبس غیر بعید ثم خرج فقال قم فادخل فدخلت قصرا لم أر بناء أحسن من بنائه ولا أضوأ منه فتقدم الخادم إلی ستر علی بیت فرفعه ثم قال لی ادخل فدخلت البیت فإذا فتی جالس فی وسط البیت وقد علق فوق رأسه من السقف سیف طویل تکاد ظبته تمس رأسه والفتی کأنه بدر یلوح فی ظلام فسلمت فرد السلام بألطف کلام وأحسنه ثم قال لی أ تدری من أنا فقلت لا والله فقال أنا القائم من آل محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) أنا الذی أخرج فی آخر الزمان بهذا السیف وأشار إلیه فأملأ الأرض قسطا وعدلا کما ملئت جورا وظلما فسقطت علی وجهی وتعفرت فقال لا تفعل ارفع رأسک أنت فلان من مدینة بالجبل یقال لها همدان فقلت صدقت یا سیدی ومولای قال فتحب أن تئوب إلی أهلک فقلت نعم یا سیدی وأبشرهم بما أتاح الله (عزَّ وجلَّ) لی فأومأ إلی الخادم فأخذ بیدی وناولنی صرة وخرج ومشی معی خطوات فنظرت إلی ظلال وأشجار ومنارة مسجد فقال أ تعرف هذا البلد فقلت إن بقرب بلدنا بلدة تعرف بأسدآباذ وهی تشبهها قال فقال هذه أسدآباذ امض راشدا فالتفت فلم أره فدخلت أسدآباذ وإذا فی الصرة أربعون أو خمسون دینارا فوردت همدان وجمعت أهلی وبشرتهم بما یسره الله (عزَّ وجلَّ) لی ولم نزل بخیر ما بقی معنا من تلک الدنانیر.
۲۰ - واز یکی از اساتید علم حدیث به نام احمد بن فارس ادیب شنیدم که می گفت: در همدان حکایتی شنیدم وآن را برای یکی از برادرانم نقل کردم واو از من درخواست کرد که آن را به خط خود بنویسم وچون نمی دانستم خواهش او را رد کنم به ناچار نوشتم وصحت وسقم این داستان بر عهده کسی است که آن را حکایت کرده است.
و آن چنین است که در همدان مردمی هستند که به بنی راشد شهرت دارند وهمه آنها شیعه وامامی هستند، من از آنها پرسیدم که چرا در میان مردم همدان تنها این خاندان شیعه شده اند یکی ا شیوخ آنها - که ظاهر الصلاح ووجیه بود - گفت: سبب آن این است که جد ما راشد که نسبت ما به اوست سالی به زیارت بیت الله رفته بود، ودر بازگشت نقل می کرد که هنگام بازگشت از حج که چند منزل را در بیابان پیموده بودیم، میل پیدا کردم که از مرکب فرود آیم وقدری پیاده راه بروم وچندان پیاده راه رفتم که خسته شدم وخوابم گرفت، با خود گفتم: اندکی می خوابم وچون دنباله کاروان رسید بر می خیزم، گوید: خوابی سیر کردم وچون از حرارت آفتاب برخاستم کسی را ندیدم، وحشت کردم نه راه را می شناختم ونه اثری نمایان بود آنگاه به خدا توکل کردم وگفتم به راهی می روم که او می خواهد، هنوز چندان نرفته بودم که خود را در سرزمین سبز وخرمی دیدم که گویا به تازگی در آنجا باران باریده بود وتربتش نیکو بود، در وسط آن سرزمین خرم قصری دیدم که مانند برق شمشیری می درخشید، با خود گفتم ای کاش می دانستم این چه قصری است که تاکنون آن را ندیده ووصف آن را نشنیده ام وبه طرف آن رفتم وچون به در قصر رسیدم دو خدمتکار سفید پوست را دیدم وبه آنها سلام کردم وآنها نیز به گرمی پاسخ داده وگفتند: بنشین که خداوند خیر تو را خواسته است، یکی از آنها برخاست وبه درون قصر رفت وطولی نکشید که بیرون آمد وگفت: برخیز وبه درون قصر داخل شو، وچون درآمدم قصری دیدم که بهتر وروشن تر از آن ندیده بودم، خدمتکار پیش رفت وپرده ای را که بر اتاقی آویخته بود بالا زد وگفت: داخل شو ومن هم داخل شدم، دیدم جوانی در وسط اتاق نشسته است وبر بالای سرش شمشیر بلندی از سقف آویخت بود که نزدیک بود نوک آن شمشیر به سر آن جوان برخورد کند وآن لطف ونیکویی ماه شب چهارده در تاریکی شبها می درخشید. سلام کردم واو با لطف ونیکویی پاسخ گفت، سپس فرمود: آیا می دانی که من کیستم؟ گفتم: به خدا سوگند نمی دانم، فرمود: من قائم آل محمد هستم همان کس که در آخر الزمان با این شمشیر قیام کند - وبه آن اشاره کرد - وزمین را پر از عدل وداد نمایم همانگونه که پر از ظلم وستم شده باشد.
من به روی در افتادم وصورت بر خاک مالیدم، فرمود: چنین مکن وسر بردار! تو فلان شخصی که اهل شهر کوهستانی به نام همدانی، گفتم: ای سید وسرورم درست است، فرمود: آیا میل داری به نزد خانواده خود برگردی؟ گفتم: آری ای آقای من وبه آنها مژده دیدار شما را خواهم داد واو به آن خدمتکار اشاره فرمود وخدمتکار دست مرا گرفت وکیسه ای به من داد وچند قدم همراه من آمد وناگاه چشمم به سایه ها ودرختها ومناره مسجدی افتاد، گفت: آیا این شهر را می شناسی؟ گفتم: در نزدیکی وطن ما شهری است که به آن اسد آباد می گویند واین شبیه آن است گوید گفت: این اسد آباد است برو وراشد باش من متوجه شدم اما او را ندیدم.
بعد از آن به اسد آباد درآمدم ودر آن کیسه چهل یا پنجاه دینار بود آنگاه به همدان وارد شدم وخانواده را گرد آوردم وبه آنها بدانچه خداوند برایم میسر کرده بود مژده دادم وتا آن دینارها با ما بود روزگار خوبی داشتیم.
۲۱ - حدثنا محمد بن علی بن محمد بن حاتم النوفلی المعروف بالکرمانی قال حدثنا أبو العباس أحمد بن عیسی الوشاء البغدادی قال حدثنا أحمد بن طاهر القمی قال حدثنا محمد بن بحر بن سهل الشیبانی قال حدثنا أحمد بن مسرور عن سعد بن عبد الله القمی قال کنت امرأ لهجا بجمع الکتب المشتملة علی غوامض العلوم ودقائقها کلفا باستظهار ما یصح لی من حقائقها مغرما بحفظ مشتبهها ومستغلقها شحیحا علی ما أظفر به من معضلاتها ومشکلاتها متعصبا لمذهب الإمامیة راغبا عن الأمن والسلامة فی انتظار التنازع والتخاصم والتعدی إلی التباغض والتشاتم معیبا للفرق ذوی الخلاف کاشفا عن مثالب أئمتهم هتاکا لحجب قادتهم إلی أن بلیت بأشد النواصب منازعة وأطولهم مخاصمة وأکثرهم جدلا وأشنعهم سؤالا وأثبتهم علی الباطل قدما فقال ذات یوم وأنا أناظره تبا لک ولأصحابک یا سعد إنکم معاشر الرافضة تقصدون علی المهاجرین والأنصار بالطعن علیهما وتجحدون من رسول الله ولایتهما وإمامتهما هذا الصدیق الذی فاق جمیع الصحابة بشرف سابقته أ ما علمتم أن رسول الله ما أخرجه مع نفسه إلی الغار إلا علما منه أن الخلافة له من بعده وأنه هو المقلد لأمر التأویل والملقی إلیه أزمة الأمة وعلیه المعول فی شعب الصدع ولم الشعث وسد الخلل وإقامة الحدود وتسریب الجیوش لفتح بلاد الشرک وکما أشفق علی نبوته أشفق علی خلافته إذ لیس من حکم الاستتار والتواری أن یروم الهارب من الشر مساعدة إلی مکان یستخفی فیه ولما رأینا النبی متوجها إلی الانجحار ولم تکن الحال توجب استدعاء المساعدة من أحد استبان لنا قصد رسول الله بأبی بکر للغار للعلة التی شرحناها وإنما أبات علیا علی فراشه لما لم یکن یکترث به ولم یحفل به لاستثقاله ولعلمه بأنه إن قتل لم یتعذر علیه نصب غیره مکانه للخطوب التی کان یصلح لها قال سعد فأوردت علیه أجوبة شتی فما زال یعقب کل واحد منها بالنقض والرد علی ثم قال یا سعد ودونکها أخری بمثلها تخطم أنوف الروافض أ لستم تزعمون أن الصدیق المبرأ من دنس الشکوک والفاروق المحامی عن بیضة الإسلام کانا یسران النفاق واستدللتم بلیلة العقبة أخبرنی عن الصدیق والفاروق أسلما طوعا أو کرها قال سعد فاحتلت لدفع هذه المسألة عنی خوفا من الإلزام وحذرا من أنی إن أقررت له بطوعهما للإسلام احتج بأن بدء النفاق ونشأه فی القلب لا یکون إلا عند هبوب روائح القهر والغلبة وإظهار البأس الشدید فی حمل المرء علی من لیس ینقاد إلیه قلبه نحو قول الله تعالی فَلَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا قالُوا آمَنَّا بِاللهِ وَحْدَهُ وکَفَرْنا بِما کُنَّا بِهِ مُشْرِکِینَ فَلَمْ یَکُ یَنْفَعُهُمْ إِیمانُهُمْ لَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا وإن قلت أسلما کرها کان یقصدنی بالطعن إذ لم تکن ثمة سیوف منتضاة کانت تریهما البأس قال سعد فصدرت عنه مزورا قد انتفخت أحشائی من الغضب وتقطع کبدی من الکرب وکنت قد اتخذت طومارا وأثبت فیه نیفا وأربعین مسألة من صعاب المسائل لم أجد لها مجیبا علی أن أسأل عنها خبیر أهل بلدی أحمد بن إسحاق صاحب مولانا أبی محمد (علیه السلام) فارتحلت خلفه وقد کان خرج قاصدا نحو مولانا بسر من رأی فلحقته فی بعض المنازل فلما تصافحنا قال بخیر لحاقک بی قلت الشوق ثم العادة فی الأسولة قال قد تکافینا علی هذه الخطة الواحدة فقد برح بی القرم إلی لقاء مولانا أبی محمد (علیه السلام) وأنا أرید أن أسأله عن معاضل فی التأویل ومشاکل فی التنزیل فدونکها الصحبة المبارکة فإنها تقف بک علی ضفة بحر لا تنقضی عجائبه ولا تفنی غرائبه وهو إمامنا فوردنا سر من رأی فانتهینا منها إلی باب سیدنا فاستأذنا فخرج علینا الآذن بالدخول علیه وکان علی عاتق أحمد بن إسحاق جراب قد غطاه بکساء طبری فیه مائة وستون صرة من الدنانیر والدراهم علی کل صرة منها ختم صاحبها قال سعد فما شبهت وجه مولانا أبی محمد (علیه السلام) حین غشینا نور وجهه إلا ببدر قد استوفی من لیالیه أربعا بعد عشر وعلی فخذه الأیمن غلام یناسب المشتری فی الخلقة والمنظر علی رأسه فرق بین وفرتین کأنه ألف بین واوین وبین یدی مولانا رمانة ذهبیة تلمع بدائع نقوشها وسط غرائب الفصوص المرکبة علیها قد کان أهداها إلیه بعض رؤساء أهل البصرة وبیده قلم إذا أراد أن یسطر به علی البیاض شیئا قبض الغلام علی أصابعه فکان مولانا یدحرج الرمانة بین یدیه ویشغله بردها کی لا یصده عن کتابة ما أراد فسلمنا علیه فألطف فی الجواب وأومأ إلینا بالجلوس فلما فرغ من کتبة البیاض الذی کان بیده أخرج أحمد بن إسحاق جرابه من طی کسائه فوضعه بین یدیه فنظر الهادی (علیه السلام) إلی الغلام وقال له یا بنی فض الخاتم عن هدایا شیعتک وموالیک فقال یا مولای أ یجوز أن أمد یدا طاهرة إلی هدایا نجسة وأموال رجسة قد شیب أحلها بأحرمها فقال مولای یا ابن إسحاق استخرج ما فی الجراب لیمیز ما بین الحلال والحرام منها فأول صرة بدأ أحمد بإخراجها قال الغلام هذه لفلان بن فلان من محلة کذا بقم تشتمل علی اثنین وستین دینارا فیها من ثمن حجیرة باعها صاحبها وکانت إرثا له عن أبیه خمسة وأربعون دینارا ومن أثمان تسعة أثواب أربعة عشر دینارا وفیها من أجرة الحوانیت ثلاثة دنانیر فقال مولانا صدقت یا بنی دل الرجل علی الحرام منها فقال (علیه السلام) فتش عن دینار رازی السکة تأریخه سنة کذا قد انطمس من نصف إحدی صفحتیه نقشه وقراضة آملیة وزنها ربع دینار والعلة فی تحریمها أن صاحب هذا الصرة وزن فی شهر کذا من سنة کذا علی حائک من جیرانه من الغزل منا وربع من فأتت علی ذلک مدة وفی انتهائها قیض لذلک الغزل سارق فأخبر به الحائک صاحبه فکذبه واسترد منه بدل ذلک منا ونصف من غزلا أدق مما کان دفعه إلیه واتخذ من ذلک ثوبا کان هذا الدینار مع القراضة ثمنه فلما فتح رأس الصرة صادف رقعة فی وسط الدنانیر باسم من أخبر عنه وبمقدارها علی حسب ما قال واستخرج الدینار والقراضة بتلک العلامة ثم أخرج صرة أخری فقال الغلام هذه لفلان بن فلان من محلة کذا بقم تشتمل علی خمسین دینارا لا یحل لنا لمسها قال وکیف ذاک قال لأنها من ثمن حنطة حاف صاحبها علی أکاره فی المقاسمة وذلک أنه قبض حصته منها بکیل واف وکان ما حص الأکار بکیل بخس فقال مولانا صدقت یا بنی ثم قال یا أحمد بن إسحاق احملها بأجمعها لتردها أو توصی بردها علی أربابها فلا حاجة لنا فی شیء منها وائتنا بثوب العجوز قال أحمد وکان ذلک الثوب فی حقیبة لی فنسیته فلما انصرف أحمد بن إسحاق لیأتیه بالثوب نظر إلی مولانا أبو محمد (علیه السلام) فقال ما جاء بک یا سعد فقلت شوقنی أحمد بن إسحاق علی لقاء مولانا قال والمسائل التی أردت أن تسأله عنها قلت علی حالها یا مولای قال فسل قرة عینی وأومأ إلی الغلام فقال لی الغلام سل عما بدا لک منها فقلت له مولانا وابن مولانا إنا روینا عنکم أن رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) جعل طلاق نسائه بید أمیر المؤمنین (علیه السلام) حتی أرسل یوم الجمل إلی عائشة إنک قد أرهجت علی الإسلام وأهله بفتنتک وأوردت بنیک حیاض الهلاک بجهلک فإن کففت عنی غربک وإلا طلقتک ونساء رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) قد کان طلاقهن وفاته قال ما الطلاق قلت تخلیة السبیل قال فإذا کان طلاقهن وفاة رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) قد خلیت لهن السبیل فلم لا یحل لهن الأزواج قلت لأن الله تبارک وتعالی حرم الأزواج علیهن قال کیف وقد خلی الموت سبیلهن قلت فأخبرنی یا ابن مولای عن معنی الطلاق الذی فوض رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) حکمه إلی أمیر المؤمنین (علیه السلام) قال إن الله تقدس اسمه عظم شأن نساء النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) فخصهن بشرف الأمهات فقال رسول الله یا أبا الحسن إن هذا الشرف باق لهن ما دمن لله علی الطاعة فأیتهن عصت الله بعدی بالخروج علیک فأطلق لها فی الأزواج وأسقطها من شرف أمومة المؤمنین قلت فأخبرنی عن الفاحشة المبینة التی إذا أتت المرأة بها فی عدتها حل للزوج أن یخرجها من بیته قال الفاحشة المبینة هی السحق دون الزناء فإن المرأة إذا زنت وأقیم علیها الحد لیس لمن أرادها أن یمتنع بعد ذلک من التزوج بها لأجل الحد وإذا سحقت وجب علیها الرجم والرجم خزی ومن قد أمر الله برجمه فقد أخزاه ومن أخزاه فقد أبعده ومن أبعده فلیس لأحد أن یقربه قلت فأخبرنی یا ابن رسول الله عن أمر الله لنبیه موسی (علیه السلام) فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُویً فإن فقهاء الفریقین یزعمون أنها کانت من إهاب المیتة فقال (علیه السلام) من قال ذلک فقد افتری علی موسی واستجهله فی نبوته لأنه ما خلا الأمر فیها من خطیئتین إما أن تکون صلاة موسی فیهما جائزة أو غیر جائزة فإن کانت صلاته جائزة جاز له لبسهما فی تلک البقعة وإن کانت مقدسة مطهرة فلیست بأقدس وأطهر من الصلاة وإن کانت صلاته غیر جائزة فیهما فقد أوجب علی موسی أنه لم یعرف الحلال من الحرام وما علم ما تجوز فیه الصلاة وما لم تجز وهذا کفر قلت فأخبرنی یا مولای عن التأویل فیهما قال إن موسی ناجی ربه بالواد المقدس فقال یا رب إنی قد أخلصت لک المحبة منی وغسلت قلبی عمن سواک وکان شدید الحب لأهله فقال الله تعالی فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ أی انزع حب أهلک من قلبک إن کانت محبتک لی خالصة وقلبک من المیل إلی من سوای مغسولا قلت فأخبرنی یا ابن رسول الله عن تأویل کهیعص قال هذه الحروف من أنباء الغیب أطلع الله علیها عبده زکریا ثم قصها علی محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) وذلک أن زکریا سأل ربه أن یعلمه أسماء الخمسة فأهبط علیه جبرئیل فعلمه إیاها فکان زکریا إذا ذکر محمدا وعلیا وفاطمة والحسن والحسین سری عنه همه وانجلی کربه وإذا ذکر الحسین خنقته العبرة ووقعت علیه البهرة فقال ذات یوم یا إلهی ما بالی إذا ذکرت أربعا منهم تسلیت بأسمائهم من همومی وإذا ذکرت الحسین تدمع عینی وتثور زفرتی فأنبأه الله تعالی عن قصته وقال کهیعص فالکاف اسم کربلاء والهاء هلاک العترة والیاء یزید وهو ظالم الحسین (علیه السلام) والعین عطشه والصاد صبره فلما سمع ذلک زکریا لم یفارق مسجده ثلاثة أیام ومنع فیها الناس من الدخول علیه وأقبل علی البکاء والنحیب وکانت ندبته إلهی أ تفجع خیر خلقک بولده إلهی أ تنزل بلوی هذه الرزیة بفنائه إلهی أ تلبس علیا وفاطمة ثیاب هذه المصیبة إلهی أ تحل کربة هذه الفجیعة بساحتهما ثم کان یقول اللهم ارزقنی ولدا تقر به عینی علی الکبر واجعله وارثا وصیا واجعل محله منی محل الحسین فإذا رزقتنیه فافتنی بحبه ثم فجعنی به کما تفجع محمدا حبیبک بولده فرزقه الله یحیی وفجعه به وکان حمل یحیی ستة أشهر وحمل الحسین (علیه السلام) کذلک وله قصة طویلة قلت فأخبرنی یا مولای عن العلة التی تمنع القوم من اختیار إمام لأنفسهم قال مصلح أو مفسد قلت مصلح قال فهل یجوز أن تقع خیرتهم علی المفسد بعد أن لا یعلم أحد ما یخطر ببال غیره من صلاح أو فساد قلت بلی قال فهی العلة وأوردها لک ببرهان ینقاد له عقلک أخبرنی عن الرسل الذین اصطفاهم الله تعالی وأنزل علیهم الکتاب وأیدهم بالوحی والعصمة إذ هم أعلام الأمم وأهدی إلی الاختیار منهم مثل موسی وعیسی (علیه السلام) هل یجوز مع وفور عقلهما وکمال علمهما إذا هما بالاختیار أن یقع خیرتهما علی المنافق وهما یظنان أنه مؤمن قلت لا فقال هذا موسی کلیم الله مع وفور عقله وکمال علمه ونزول الوحی علیه اختار من أعیان قومه ووجوه عسکره لمیقات ربه سبعین رجلا ممن لا یشک فی إیمانهم وإخلاصهم فوقعت خیرته علی المنافقین قال الله تعالی واخْتارَ مُوسی قَوْمَهُ سَبْعِینَ رَجُلًا لِمِیقاتِنا إلی قوله لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حَتَّی نَرَی اللهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَةُ بِظُلْمِهِمْ فلما وجدنا اختیار من قد اصطفاه الله للنبوة واقعا علی الأفسد دون الأصلح وهو یظن أنه الأصلح دون الأفسد علمنا أن لا اختیار إلا لمن یعلم ما تخفی الصدور وما تکن الضمائر وتتصرف علیه السرائر وأن لا خطر لاختیار المهاجرین والأنصار بعد وقوع خیرة الأنبیاء علی ذوی الفساد لما أرادوا أهل الصلاح.
ثم قال مولانا یا سعد وحین ادعی خصمک أن رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) لما أخرج مع نفسه مختار هذه الأمة إلی الغار إلا علما منه أن الخلافة له من بعده وأنه هو المقلد أمور التأویل والملقی إلیه أزمة الأمة وعلیه المعول فی لم الشعث وسد الخلل وإقامة الحدود وتسریب الجیوش لفتح بلاد الکفر فکما أشفق علی نبوته أشفق علی خلافته إذ لم یکن من حکم الاستتار والتواری أن یروم الهارب من الشر مساعدة من غیره إلی مکان یستخفی فیه وإنما أبات علیا علی فراشه لما لم یکن یکترث له ولم یحفل به لاستثقاله إیاه وعلمه أنه إن قتل لم یتعذر علیه نصب غیره مکانه للخطوب التی کان یصلح لها فهلا نقضت علیه دعواه بقولک أ لیس قال رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) الخلافة بعدی ثلاثون سنة فجعل هذه موقوفة علی أعمار الأربعة الذین هم الخلفاء الراشدون فی مذهبکم فکان لا یجد بدا من قوله لک بلی قلت فکیف تقول حینئذ أ لیس کما علم رسول الله أن الخلافة من بعده لأبی بکر علم أنها من بعد أبی بکر لعمر ومن بعد عمر لعثمان ومن بعد عثمان لعلی فکان أیضا لا یجد بدا من قوله لک نعم ثم کنت تقول له فکان الواجب علی رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) أن یخرجهم جمیعا علی الترتیب إلی الغار ویشفق علیهم کما أشفق علی أبی بکر ولا یستخف بقدر هؤلاء الثلاثة بترکه إیاهم وتخصیصه أبا بکر وإخراجه مع نفسه دونهم ولما قال أخبرنی عن الصدیق والفاروق أسلما طوعا أو کرها لم لم تقل له بل أسلما طمعا وذلک بأنهما کان یجالسان الیهود ویستخبرانهم عما کانوا یجدون فی التوراة وفی سائر الکتب المتقدمة الناطقة بالملاحم من حال إلی حال من قصة محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) ومن عواقب أمره فکانت الیهود تذکر أن محمدا یسلط علی العرب کما کان بخت نصر سلط علی بنی إسرائیل ولا بد له من الظفر بالعرب کما ظفر بخت نصر ببنی إسرائیل غیر أنه کاذب فی دعواه أنه نبی فأتیا محمدا فساعداه علی شهادة أن لا إله إلا الله وبایعاه طمعا فی أن ینال کل واحد منهما من جهته ولایة بلد إذا استقامت أموره واستتبت أحواله فلما آیسا من ذلک تلثما وصعدا العقبة مع عدة من أمثالهما من المنافقین علی أن یقتلوه فدفع الله تعالی کیدهم وردهم بغیظهم لم ینالوا خیرا کما أتی طلحة والزبیر علیا (علیه السلام) فبایعاه وطمع کل واحد منهما أن ینال من جهته ولایة بلد فلما آیسا نکثا بیعته وخرجا علیه فصرع الله کل واحد منهما مصرع أشباههما من الناکثین قال سعد ثم قام مولانا الحسن بن علی الهادی (علیه السلام) للصلاة مع الغلام فانصرفت عنهما وطلبت أثر أحمد بن إسحاق فاستقبلنی باکیا فقلت ما أبطأک وأبکاک قال قد فقدت الثوب الذی سألنی مولای إحضاره قلت لا علیک فأخبره فدخل علیه مسرعا وانصرف من عنده متبسما وهو یصلی علی محمد وآل محمد فقلت ما الخبر قال وجدت الثوب مبسوطا تحت قدمی مولانا یصلی علیه قال سعد فحمدنا الله تعالی علی ذلک وجعلنا نختلف بعد ذلک الیوم إلی منزل مولانا أیاما فلا نری الغلام بین یدیه فلما کان یوم الوداع دخلت أنا وأحمد بن إسحاق وکهلان من أهل بلدنا وانتصب أحمد بن إسحاق بین یدیه قائما وقال یا ابن رسول الله قد دنت الرحلة واشتد المحنة فنحن نسأل الله تعالی أن یصلی علی المصطفی جدک وعلی المرتضی أبیک وعلی سیدة النساء أمک وعلی سیدی شباب أهل الجنة عمک وأبیک وعلی الأئمة الطاهرین من بعدهما آبائک وأن یصلی علیک وعلی ولدک ونرغب إلی الله أن یعلی کعبک ویکبت عدوک ولا جعل الله هذا آخر عهدنا من لقائک قال فلما قال هذه الکلمات استعبر مولانا حتی استهلت دموعه وتقاطرت عبراته ثم قال یا ابن إسحاق لا تکلف فی دعائک شططا فإنک ملاق الله تعالی فی صدرک هذا فخر أحمد مغشیا علیه فلما أفاق قال سألتک بالله وبحرمة جدک إلا شرفتنی بخرقة أجعلها کفنا فأدخل مولانا یده تحت البساط فأخرج ثلاثة عشر درهما فقال خذها ولا تنفق علی نفسک غیرها فإنک لن تعدم ما سألت وإن الله تبارک وتعالی لن یضیع أجر من أحسن عملا قال سعد فلما انصرفنا بعد منصرفنا من حضرة مولانا من حلوان علی ثلاثة فراسخ حم أحمد بن إسحاق وثارت به علة صعبة أیس من حیاته فیها فلما وردنا حلوان ونزلنا فی بعض الخانات دعا أحمد بن إسحاق برجل من أهل بلده کان قاطنا بها ثم قال تفرقوا عنی هذه اللیلة واترکونی وحدی فانصرفنا عنه ورجع کل واحد منا إلی مرقده قال سعد فلما حان أن ینکشف اللیل عن الصبح أصابتنی فکرة ففتحت عینی فإذا أنا بکافور الخادم خادم مولانا أبی محمد (علیه السلام) وهو یقول أحسن الله بالخیر عزاکم وجبر بالمحبوب رزیتکم قد فرغنا من غسل صاحبکم ومن تکفینه فقوموا لدفنه فإنه من أکرمکم محلا عند سیدکم ثم غاب عن أعیننا فاجتمعنا علی رأسه بالبکاء والعویل حتی قضینا حقه وفرغنا من أمره رحمه الله.

۲۱ - سعد بن عبد الله قمی گوید: من شوق زیادی به گردآوری کتابهایی داشتم که مشتمل بر علوم مشکله ودقایق آنها باشد ودر کشف حقایق از آن کتابها تلاش وکوشش می کردم وآزمند حفظ موارد اشتباه ونامفهوم آنها بودم وبر آنچه از معضلات ومشکلات علمی دست می یافتم به آسانی به کسی نمی گفتم ونسبت به مذهب امامیه تعصب داشتم، از امن وسلامتی گریخته ودر پی نزاع وخصومت وکینه ورزی وبدگویی بودم، وفرقه های مخالف امامیه را نکوهش می کردم ومعایب پیشوایان آنها را فاش می گفتم واز آنها پرده دری می کردم تا آنکه گرفتار یک ناصبی شدم که در منازعه عقیدتی سخت گیرتر ودر دشمنی کینه توزتر ودر جدال وپیروی از باطل تندتر ودر پرسش بد زبان تر ودر پیروی از باطل از همه متعصب تر بود.
یک روز که با وی مناظره می کردم گفت: ای سعد! وای بر تو وبر اصحاب تو شما رافضیان زبان به طعن مهاجر وانصار می گشائید وولایت وامامت آنها را از ناحیه رسول خدا انکار می کنید، این صدیق کسی است که بر جمیع صحابه به واسطه شرف سابقه خود سرآمد است، آیا نمی دانید که رسول خدا او را با خود به غار نبرد مگر برای آنکه می دانست او خلیفه است واو کسی است که در امر تأویل مقتدا است وزمام امت اسلامی بدو واگذار می شود واو تکیه گاه امت می گردد. تا در جمع تفرقه وجبران شکست وسد خلل واقامه حدود ولشکرکشی برای فتح بلاد مشرکین به او اعتماد شود وهمانگونه که پیامبر بر نبوت خود می ترسید بر خلافت خود هم می هراسید زیرا کسی که در جایی پنهان می شود یا از کسی فرار می کند قصدش جلب مساعدت دیگران نیست وچون می بینیم که پیامبر به غار پناه برد وچشم به مساعدت کسی هم نداشت روشن می شود که مقصود پیامبر چنانکه شرح دادیم حفظ جان ابوبکر بود وعلی را در بستر خود خوابانید چون به او اعتنایی نداشت وبا او همسفر نشد زیرا که سنگینی می کرد ومی دانست که اگر او کشته شود کارهای او را دیگری هم می تواند انجام دهد.
سعد گوید: من پاسخهای متعددی به وی دادم اما او هر یک را نقض کرد وبه من باز گردانید، سپس گفت: ای سعد! ایراد دیگری دارم که بینی رافضیان را خرد می کند، آیا شما نمی پندارید که صدیقی که از شک وتردید مبراست وفاروقی که حامی ملت اسلام بوده است منافق بودند وبی دینی خود را نهان می کردند ودر این باب به واقعه شب عقبه استدلال می کنید، حالا به من بگو آیا صدیق وفاروق از روی رغبت اسلام آوردند ویا آنکه به زور واکراه؟ سعد گوید: من اندیشه کردم که چگونه این سؤال را از خود بگردانم که تسلیم وی نشوم وبیم آن داشتم که اگر بگویم ابوبکر وعمر از روی میل ورغبت اسلام آوردند او بگوید: با این وصف دیگر پیدایش نفاق در دل آنها معنی ندارد، زیرا نفاق هنگامی به قلب آدمی درآید که هیبت وهجوم وغلبه وفشار سختی انسان را ناچار سازد که برخلاف میل قلبی خود چیزی را اظهار کند چنانکه خدای تعالی فرموده است: فلما رأوا بأسنا قالوا آمنا بالله وحده وکفرنا بما کنابه مشرکین فلم یک ینفعهم ایمانهم لما رأوا بأسنا واگر می گفتم آنها به اکراه اسلام آوردند مرا مورد سرزنش قرار می داد ومی گفت: آنجا شمشیری نبود که موجب وحشت آنها بشود!
سعد گوید: من با تزویر خود را از دست او رهانیدم ولی از خشم اندرونم پر شده بود واز غصه نزدیک بود جگرم پاره پاره شود، ومن پیش از آن طوماری تهیه کرده بودم ودر آن چهل وچند مسأله دشوار را نوشته بودم که پاسخگویی برای آنها نیافته بودم ومی خواستم از عالم شهر خود احمد بن اسحاق که مصاحبت مولایمان ابو محمد (علیه السلام) بود پرسش کنم وبه دنبال او رفتم، او به قصد سر من رای وبرای شرفیابی حضور امام (علیه السلام) از قم بیرون رفته بود ودر یکی از منازل راه به او رسید وچون با او مصاحفه کردم گفت: خیر است، گفتم: اولاً مشتاق دیدار شما بودم وثانیاً طبق معمول سؤالهایی از شما دارم، گفت: در این مورد با هم برابر هستیم، من هم مشتاق ملاقات مولایم ابومحمد (علیه السلام) هستم ومی خواهم مشکلاتی در تأویل ومعضلاتی در تنزیل را از ایشان پرسش کنم، این رفاقت میمون ومبارک است زیرا به وسیله آن به دریایی خواهی رسید که عجائبش تمام وغرائبش فانی نمی شود واو امام ما است.
بعد از آن با هم به سامرا درآمدیم وبه در خانه مولایمان رسیدیم اجازه خواستیم وبرای ما اذن دخول صادر شد وبر شانه احمد بن اسحاق انبانی بود که آن را زیر یک عبای طبری پنهان کرده بود ودر آن یکصد وشصت کیسه دینار ودرهم بود وسر هر کیسه را صاحبش مهر زده بود.
سعد گوید: من نمی توانم مولای خود ابومحمد (علیه السلام) را در آن لحظه که دیدار کردم ونور سیمایش ما را فراگرفته بود به چیزی جز ماه شب چهارده تشبیه کنم. وبر زانوی راستش پسر بچه ای نشسته بود که در خلقت ومنظر مانند ستاره مشتری بود وبر سرش فرقی مانند الفی بین دو واو بود ودر پیش روی مولای ما اناری طلایی بود که نقشهای بدیعش در میان دانه های قیمتی آن می درخشید که آن را یکی از رؤسای بصره تقدیم کرده بود ودر دستش قلمی بود که چون می خواست بر صفحه کاغذ چیزی بنویسد آن پسر بچه انگشتانش را می گرفت ومولای ما آن انار را در مقابلش رها می کرد واو را به آوردن آن سرگرم می کرد تا او را از نوشتن باز ندارد. بر او سلام کردیم واو پاسخ گرمی داد واشاره فرمود که بنشینیم وچون از نوشتن نامه فارغ شد، احمد بن اسحاق انبانش را از زیر عبایش بیرون آورد وآن را در مقابلش نهاد امام (علیه السلام) به آن پسر بچه نگریست وگفت: پسر جان! مهر از هدایای شیعیان ودوستانت بردار واو گفت: ای مولای من! آیا رواست دست طاهر را به هدایای نجس واموال پلیدی که حلال وحرامش به یکدیگر در آمیخته است دراز کنم؟ ومولایم فرمود: ای ابا اسحاق! آنچه در انبان است بیرون بیاور تا حلال وحرام آن را جدا کند وچون اولین کیسه را احمد از انبان بدر آورد آن پسر بچه گفت: این کیسه از آن فلان بن فلان است که در فلان محله قم ساکن است ودر آن شصت ودو دینار است که چهل وپنج دینار آن مربوط به بهای فروش زمین سنگلاخی است که صاحبش آن را از پدر خود به ارث برده وچهارده دینار آن مربوط به بهای نه جامه وسه دینار آن مربوط به اجاره دکانهاست. مولای ما فرمود: پسر جان! راست گفتی، اکنون این مرد را راهنمایی کن که حرام آن کدامست؟ گفت: وارسی کن که آن دینار رازی که تاریخ آن فلان سال است ونقش یک روی آن محو شده وآن قطعه طلای آملی که وزن آن ربع دینار است کجاست وسبب حرمتش این است که صاحب این دینارها در فلان ماه از فلان سال یک من ویک چاک نخ به همسایه بافنده خود داده که آن را ببافد ومدتی بعد دزدی آن نخها را ربوده است، آن بافنده به صاحبش خبر داده که نخها را دزد ربوده است، اما صاحب نخها وی را تکذیب کرده وبجای آن، یک من ونیم نخ باریکتر از وی باز ستانده است واز آن جامه ای بافته است که این دینار رازی وآن قطعه طلای آملی بهای آن است. وچون سر کیسه را باز کرد در آن نامه ای بود که بر آن نام صاحب آن دینارها ومقدار آن نوشته شده بود وآن دینارها وآن قطعه طلا به همان نشانه در آن بود.
سپس کیسه دیگری در آورد وآن کودک گفت: این از فلان بن فلان ساکن فلان محله قم است ودر آن پنجاه دینار است که دست زدن به آن بر ما روا نیست. گفت: برای چه؟ فرمود: برای آنکه آن از بهای گندمی است که صاحبش بر زارع خود در تقسیم آن ستم کرده است، زیرا سهم خود را با پیمانه تمام برداشته اما سهم زارع را با پیمانه ناتمام داده است، مولای ما فرمود: پسر جان! راست گفتی.
سپس به احمد بن اسحاق فرمود: همه را بردار وبه صاحبانش برگردان ویا سفارش کن به صاحبانش برگردانند که ما را در آن حاجتی نیست، وجامه آن عجوز را بیاور. احمد گوید: آن لباس در جامه دانی بود که من فراموشش کرده بودم وچون احمد بن اسحاق رفت تا آن لباس را بیاورد، ابومحمد (علیه السلام) به من نظر کرد وفرمود: ای سعد! تو برای چه آمدی؟ گفتم: احمد بن اسحاق مرا به دیدار مولایمان تشویق کرد، فرمود: ومسائلی که می خواستی بپرسی! گفتم: ای مولای من آن مسائل نیز بر حال خود است، فرمود: از نور چشمم بپرس! وبه آن پسر بچه اشاره فرمود وآن پسر بچه گفت: از هر چه می خواهی بپرس. گفتم: ای مولی وای فرزند مولای ما از ناحیه شما برای ما روایت کرده اند که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) طلاق زنان خود را به دست امیر المؤمنین (علیه السلام) قرار داد تا جایی که در روز جمل به دنبال عایشه فرستاد وبه او فرمود: تو با فتنه انگیزی خود بر اسلام ومسلمین غبار ستیزه پاشیدی وفرزندان خود را از روی نادانی به پرتگاه نابودی کشاندی، اگر دست از من بر نداری تو را طلاق می دهم، در حالی که زنان رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) با وفات وی مطلقه شده اند. فرمود: طلاق چیست؟ گفتم: بازگذاشتن راه فرمود: اگر طلاق آنها با وفات رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) صورت می گیرد چرا بر آنها حلال نبود که شوهر کنند؟ گفتم: برای آنکه خدای تعالی شوهر کردن را بر آنها حرام کرده است، فرمود: چرا در حالی که وفات رسول خدا راه را بر آنها بازگذاشته است؟ گفتم: ای فرزند مولای من! پس آن طلاقی که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) حکمش را به امیر المؤمنین (علیه السلام) واگذار کرد چه بود؟ فرمود: خدای تعالی شأن زنان پیامبر را عظیم گردانید وآنان را به شرافت مادی امت مخصوص کرد ورسول خدا به امیر المؤمنین فرمود: ای اباالحسن؟ این شرافت تا وقتی برای آنها باقی است که به طاعت خدا مشغول باشند وهر کدام آنها که پس از من خدا را نافرمانی کند وبر تو خروج نماید راه را برای شوهر کردن وی بازگذار واو را از شرافت مادری مؤمنین ساقط کن.
گفتم: معنای فاحشه مبینه که چون زن در زمان عده مرتکب شود بر شوهرش رواست که او را از خانه خود اخراج کند چیست؟ فرمود: مقصود از فاحشه مبینه مساحقه است نه زنا، زیرا اگر زنی زنا کند وحد بر او جاری شود مردی که می خواسته با او ازدواج کند نبایستی بخاطر اجرای حد از ازدواج با او امتناع ورزد اما اگر مساحقه کند بایستی رجم شود ورجم خواری است وکسی که خدا فرمان رجمش را دهد او را خوار ساخته است وکسی را که خدا خوار سازد وی را دور ساخته است وهیچ کس را نسزد که با وی نزدیکی کند.
گفتم: ای فرزند رسول خدا معنای فرمان خداوند به پیامبرش موسی (علیه السلام) که فرمود: نعلین خود را بدر آر که تو در وادی مقدس طوی هستی چیست، که فقهای فریقین می پندارند نعلین او از پوست مردار بوده است. فرمود هر که چنین گوید به موسی افترا بسته واو را در نبوتش نادان شمرده است زیرا امر از دو حال بیرون نیست یا نماز موسی در آن روا ویا ناروا بوده است، اگر نمازش در آن روا بوده طبعاً جایز است که به آن نعلین در آنجا پا نهد که هر چند که بقعه مقدس ومطهر باشد اما از نماز مقدس تر ومطهرتر نبوده است، واگر نماز موسی در آن روا نبوده است لازم می آید که موسی حلال وحرام را نداند ونداند که چه چیزی در نماز روا وچه چیزی نارواست که این خود کفر است.
گفتم: پس مقصود از آن چیست؟ فرمود: موسی در وادی مقدس با پروردگارش مناجات کرد وگفت: بارالها! من خالصانه تو را دوست دارم واز هر چه غیر تو است دل شسته ام، با آنکه اهل خود را بسیار دوست می داشت. خدای تعالی به او فرمود: نعلین خود را بدر آر، یعنی اگر مرا خالصانه دوست داری واز هر چه غیر من است دل شسته ای، قلبت را از محبت اهل خود تهی ساز.
گفتم: ای فرزند رسول خدا تأویل آیه کهیعص چیست؟ فرمود: این حروف از اخبار غیبی است که خداوند زکریا را از آن مطلع کرده وبعد از آن داستان آن را به محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) باز گفته است وداستان آن از این قرار است که زکریا از پروردگارش درخواست کرد که اسماء خمسه طیبه را به او بیاموزد وخدای تعالی جبرئیل را بر او فرستاد وآن اسماء را بدو تعلیم داد، زکریا چون محمد وعلی وفاطمه وحسن را یاد می کرد اندوهش برطرف می شد وگرفتاریش زایل می گشت وچون حسین را یاد می کرد بغض وغصه گلویش را می گرفت ومی گریست ومبهوت می شد، روزی گفت: بارالها! چرا وقتی آن چهار نفر را یاد می کنم تسلیت می یابم واندوهم برطرف می شود، اما چون حسین را یاد می کنم اشکم جاری می شود وناله ام بلند می شود؟ خدای تعالی او را از این داستان آگاه کرد فرمود: کهیعص وکاف اسم کربلاست وهاء رمز هلاک عترت است ویاء نام یزید ظالم بر حسین (علیه السلام) است وعین اشاره به عطش وصاد نشان صبر او است.
و چون زکریا این مطلب را شنید نالان وغمین شد وتا سه روز از مسجدش بیرون نیامد وبه کسی اجازه نداد که نزد او بیاید وگریه وناله سر داد ونوحه او چنین بود: بارالها! از مصیبتی که برای فرزند بهترین خلایق خود تقدیر کرده ای دردمندم، خدایا! آیا این مصیبت را در آستانه او نازل می کنی، وآیا جامه این مصیبت را بر تن علی وفاطمه می پوشانی؟ وآیا این فاجعه را در ساحت آنها فرود می آوری؟ وبعد از آن می گفت: بارالها! فرزندی به من عطا کن تا در پیری چشمم بدو روشن باشد واو را وارث ووصی من قرار ده ومنزلت او را در نزد من مانند منزلت حسین قرار بده وچون او را به من ارزانی داشتی مرا شیفته او گردان آنگاه مرا دردمند او گردان همچنان که حبیبت محمد را دردمند فرزندش گرداندی، وخداوند یحیی را بدو داد واو را دردمند وی ساخت ودوره حمل یحیی شش ماه بود وبارداری از حسین (علیه السلام) نیز شش ماه بود وبرای آن نیز داستانی طولانی است.
گفتم: ای مولای من علت چیست که مردم از برگزیدن امام برای خویشتن ممنوع شده اند؟ فرمود: امام مصلح برگزینند ویا امام مفسد؟ گفتم: امام مصلح، فرمود: آیا امکان ندارد که برگزیده آنها مفسد باشد؟ چون کسی از درون دیگری که صلاح است ویا فساد مطلع نیست. گفتم: آری امکان دارد، فرمود: علت همین است وبرای تو دلیل دیگری بیاورم که عقلت آن را بپذیرد، فرمود رسولان الهی که خدای تعالی آنها را برگزیده وبر آنها کتاب فرو فرستاده وآنها را به وحی وعصمت مؤید ساخته تا پیشوایان امتها باشند چگونه اند؟ آیا مثل موسی وعیسی (علیهما السلام) که پیشوایان امتند وبرگزیدن شایسته ترند وعقلشان بیشتر وعلمشان کامل تر آیا ممکن است منافق را به جای مؤمن برگزینند؟ گفتم: خیر، فرمود: این موسی کلیم الله است که با وفور عقل وکمال علم ونزول وحی بر او از اعیان قوم وبزرگان لشکر خود برای میقات پروردگارش هفتاد تن را برگزید ودر ایمان واخلاص آنها هیچگونه شک وتردیدی نداشت، اما منافقین را برگزیده بود، خدای تعالی می فرماید: واختار موسی قومه سبعین رجلاً لمیقاتنا تا این آیه: لن نؤمن لک حتی نری الله جهره تا آنجا که فرمود: فأخذتهم الصاعقه بظلمهم وچون می بینیم که برگزیده پیامبر افسد بوده ونه اصلح در حالی که می پنداشته آنها اصلح هستند، می فهمیم برگزیدن مخصوص کسی است که ما فی الصدور وضمائر وسرائر مردم را بداند وبرگزیدن مهاجرین وانصار ارزشی ندارد جایی که برگزیده پیامبران به جای افراد صالح افراد فاسد باشند.
سپس مولایمان فرمود: ای سعد! خصم تو می گوید که رسول اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) هنگام مهاجرت برگزیده این امت را همراه خود به غار برد چون می دانست که خلافت با او است ودر تأویل پیشواست وزمام امور امت به دست او خواهد افتاد واو در ایجاد اتحاد وسد خلل واقامه حدود واعزام جیوش برای فتح بلاد کفر معتمد است وهمانگونه که پیامبر بر نبوت خود می ترسید برخلافت خود هم می هراسید زیرا کسی که در جایی پنهان می شود یا از کسی فرار می کند قصدش جلب مساعدت دیگران نیست وعلی را در بستر خود خوابانید چون به او اعتنایی نداشت وبا او همسفر نشد زیرا که بر او سنگینی می کرد ومی دانست که اگر او کشته شود شخص دیگری را نصب خواهد کرد که بتواند کارهای او را انجام دهد. پس چرا دعوی او را این چنین نقض نکردی که آیا رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) به زعم شما نفرمود: دوران خلافت پس از من سی سال است واین سی سال مدت عمر خلفای راشدین است وگریزی نداشت جز آنکه تو را تصدیق کند، آنگاه می گفتی: آیا همانگونه که رسول خدا می دانست که خلیفه پس از وی ابوبکر است آیا نمی دانست که پس از ابوبکر عمر وپس از عمر عثمان وپس از عثمان علی خلیفه خواهند بود؟ واو راهی جز تصدیق تو نداشت سپس به او می گفتی: پس بر رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) واجب بود که همه آنها را به غار ببرد وبر جان آنها بترسد همچنان که بر جان ابوبکر می هراسید وبه واسطه ترک آن سه وتخصیص ابوبکر به همراهی خود آنها را خوار نسازد.
و آنگاه که گفت: به من بگو که اسلام صدیق وفاروق آیا به طوع ورغبت بوده است یا به اکراه واجبار؟ چرا به او نگفتی که اسلام آندو از روی طمع بوده است زیرا آنها با یهودیان مجالست داشتند واز آنها از پیشگوییهای تورات وسایر کتب پیشینیان وداستان محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) وپایان کار او استخبار کرده بودند وآنها یادآورد می شدند که محمد بر عرب تسلط می شود همچنانکه بخت نصر بر بنی اسرائیل مسلط شد واز پیروزی او بر عرب گریزی نیست همچنانکه از پیروزی بخت نصر بر بنی اسرائیل گریزی نبود جز آنکه او در دعوی نبوت خود دروغگو بود. پس به نزد محمد آمدند وبا او در ادای شهادت لا اله الا الله همراهی کردند وبه طمع آنکه چون امور او ا ستقرار یافت واحوالش استقامت گرفت به هر یک حکومت شهری خواهد رسید وچون از رسیدن به این مقصد ناامید شدند نقاب بر چهره کشیدند وبا عده ای از همگنمان منافق خود به بالای آن گردنه رفتند تا او را بکشند وخدای تعالی مکر آنها را برطرف ساخت ودر حالی که خشمگین بودند برگشتند وخیری به آنها نرسید، چنان که طلحه وزبیر به نزد علی (علیه السلام) آمدند وبا او به طمع آنکه هر کدام به حکومت شهری نایل شوند بیعت کردند وچون مأیوس شدند بیعت خود را شکستند وبر او خروج کردند وخداوند هر یک از آندو را به سرنوشت بیعت شکنان دیگر به خاک افکند.
سعد گوید: سپس مولای ما حسن بن علی (علیه السلام) با آن پسر بچه برای اقامه نماز برخاستند ومن نیز برگشتم ودر جستجوی احمد بن اسحاق برآمدم واو گریان به استقبال من آمد گفتم: چرا تأخیر کردی؟ وچرا گریه می کنی؟ گفت: آن جامه ای را که مولایم فرمود گم کرده ام، گفتم: گناهی بر تو نیست برو واو را خبر ده، شتابان رفت وخندان برگشت وبر محمد وآل محمد صلوات فرستاد. گفتم: چه خبر؟ گفت: آن جامه را دیدم که زیر پای مولایم گسترده بود وروی آن نماز می خواند.
سعد گوید: خدا را سپاس گفتیم وبعد از آن تا چند روز به منزل مولایمان می رفتیم وآن پسر بچه را نزد او نمی دیدم وچون روز خداحافظی فرا رسید با احمد بن اسحاق ودو تن از همشهریان خود بر مولایمان وارد شدیم واحمد بن اسحاق در مقابل امام ایستاد وگفت: ای فرزند رسول خدا! هنگام کوچ فرا رسیده ومحنت شدت گرفته است، از خدای تعالی مسألت می کنیم که بر جدت محمد مصطفی وپدرت علی مرتضی ومادرت سیده النساء وبر عمو وپدرت آن دو سرور جوانان اهل بهشت وپدرانت که ائمه طاهرین هستند درود بفرستد وهمچنین بر شما وفرزند شما درود بفرستد وامیدوارم که خدای تعالی شما را برتری دهد ودشمنانتان را سرکوب کند واین ملاقات را آخرین دیدار ما قرار ندهد.
گوید: چون این کلمات را ادا کرد مولای ما گریست به غایتی که اشک از دیدگانش جاری شد، سپس فرمود: ای پسر اسحاق! خود را در دعا به تکلف مینداز وافراط مکن که تو در همین سفر به ملاقات خدا خواهی رفت، احمد بیهوش بر زمین افتاد وچون به هوش آمد گفت: شما را به خدا وحرمت جدتان سوگند می دهم که خرقه ای به من عطا فرمائید تا آن را کفن خود سازم، مولای ما دست به زیر بساط کرد وسیزده درهم بیرون آورد وفرمود: آن را بگیر وجز آن را هزینه مکن که آنچه را خواستی از دست نخواهی داد وخدای تعالی اجر نیکوکاران را ضایع نخواهد کرد.
سعد گوید: در بازگشت از محضر مولایمان سه فرسخ مانده به شهر حلوان احمد بن اسحاق تب کرد وبیماری سختی بر وی عارض شد که از ادامه حیات ناامید گردید وچون به حلوان وارد شدیم ودر یکی از کاروانسراهای آن فرود آمدیم احمد بن اسحاق یکی از همشهریان خود را که در آنجا ساکن بود فراخواند، سپس گفت: امشب از نزدم بیرون بروید ومرا تنها بگذارید، ما از نزد او بیرون آمدیم وهر یک به خوابگاه خود رفتیم. سعد گوید: نزدیک صبح دستی مرا تکان داد، چشم باز کردم وبه ناگاه دیدم کافور خدمتکار ابومحمد (علیه السلام) است ومی گوید: أحسن الله بالخیر عزاکم خدا در این مصیبت به شما جزای خیر دهد ومصیبت شما را به نیکی جبران کند ما از غسل وتکفین دوست شما فارغ شدیم، برخیزید واو را دفن کنید که او نزد آقای شما از همه گرامی تر بود آنگاه از دیدگان ما نهان شد وما با گریه وناله بر بالین او حاضر شدیم وحق او را ادا کردیم واز کار دفن او فارغ شدیم. خدای او را رحمت کناد.
۲۲ - حدثنا أبو الحسن علی بن موسی بن أحمد بن إبراهیم بن محمد بن عبد الله بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن أبی طالب (علیه السلام) قال وجدت فی کتاب أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن أحمد الطوال عن أبیه عن الحسن بن علی الطبری عن أبی جعفر محمد بن الحسن بن علی بن إبراهیم بن مهزیار قال سمعت أبی یقول سمعت جدی علی بن إبراهیم بن مهزیار یقول کنت نائما فی مرقدی إذ رأیت فی ما یری النائم قائلا یقول لی حج فإنک تلقی صاحب زمانک قال علی بن إبراهیم فانتبهت وأنا فرح مسرور فما زلت فی الصلاة حتی انفجر عمود الصبح وفرغت من صلاتی وخرجت أسأل عن الحاج فوجدت فرقة ترید الخروج فبادرت مع أول من خرج فما زلت کذلک حتی خرجوا وخرجت بخروجهم أرید الکوفة فلما وافیتها نزلت عن راحلتی وسلمت متاعی إلی ثقات إخوانی وخرجت أسأل عن آل أبی محمد (علیه السلام) فما زلت کذلک فلم أجد أثرا ولا سمعت خبرا وخرجت فی أول من خرج أرید المدینة فلما دخلتها لم أتمالک أن نزلت عن راحلتی وسلمت رحلی إلی ثقات إخوانی وخرجت أسأل عن الخبر وأقفو الأثر فلا خبرا سمعت ولا أثرا وجدت فلم أزل کذلک إلی أن نفر الناس إلی مکة وخرجت مع من خرج حتی وافیت مکة ونزلت فاستوثقت من رحلی وخرجت أسأل عن آل أبی محمد (علیه السلام) فلم أسمع خبرا ولا وجدت أثرا فما زلت بین الإیاس والرجاء متفکرا فی أمری وعائبا علی نفسی وقد جن اللیل فقلت أرقب إلی أن یخلو لی وجه الکعبة لأطوف بها وأسأل الله (عزَّ وجلَّ) أن یعرفنی أملی فیها فبینما أنا کذلک وقد خلا لی وجه الکعبة إذ قمت إلی الطواف فإذا أنا بفتی ملیح الوجه طیب الرائحة متزر ببردة متشح بأخری وقد عطف بردائه علی عاتقه فرعته فالتفت إلی فقال ممن الرجل فقلت من الأهواز فقال أ تعرف بها ابن الخصیب فقلت رحمه الله دعی فأجاب فقال رحمه الله لقد کان بالنهار صائما وباللیل قائما وللقرآن تالیا ولنا موالیا فقال أ تعرف بها علی بن إبراهیم بن مهزیار فقلت أنا علی فقال أهلا وسهلا بک یا أبا الحسن أ تعرف الصریحین قلت نعم قال ومن هما قلت محمد وموسی ثم قال ما فعلت العلامة التی بینک وبین أبی محمد (علیه السلام) فقلت معی فقال أخرجها إلی فأخرجتها إلیه خاتما حسنا علی فصه محمد وعلی فلما رأی ذلک بکی ملیا ورن شجیا فأقبل یبکی بکاء طویلا وهو یقول رحمک الله یا أبا محمد فلقد کنت إماما عادلا ابن أئمة وأبا إمام أسکنک الله الفردوس الأعلی مع آبائک (علیه السلام) ثم قال یا أبا الحسن صر إلی رحلک وکن علی أهبة من کفایتک حتی إذا ذهب الثلث من اللیل وبقی الثلثان فالحق بنا فإنک تری مناک إن شاء الله قال ابن مهزیار فصرت إلی رحلی أطیل التفکر حتی إذا هجم الوقت فقمت إلی رحلی وأصلحته وقدمت راحلتی وحملتها وصرت فی متنها حتی لحقت الشعب فإذا أنا بالفتی هناک یقول أهلا وسهلا بک یا أبا الحسن طوبی لک فقد أذن لک فسار وسرت بسیره حتی جاز بی عرفات ومنی وصرت فی أسفل ذروة جبل الطائف فقال لی یا أبا الحسن انزل وخذ فی أهبة الصلاة فنزل ونزلت حتی فرغ وفرغت ثم قال لی خذ فی صلاة الفجر وأوجز فأوجزت فیها وسلم وعفر وجهه فی التراب ثم رکب وأمرنی بالرکوب فرکبت ثم سار وسرت بسیره حتی علا الذروة فقال المح هل تری شیئا فلمحت فرأیت بقعة نزهة کثیرة العشب والکلأ فقلت یا سیدی أری بقعة نزهة کثیرة العشب والکلأ فقال لی هل تری فی أعلاها شیئا فلمحت فإذا أنا بکثیب من رمل فوق بیت من شعر یتوقد نورا فقال لی هل رأیت شیئا فقلت أری کذا وکذا فقال لی یا ابن مهزیار طب نفسا وقر عینا فإن هناک أمل کل مؤمل ثم قال لی انطلق بنا فسار وسرت حتی صار فی أسفل الذروة ثم قال انزل فهاهنا یذل لک کل صعب فنزل ونزلت حتی قال لی یا ابن مهزیار خل عن زمام الراحلة فقلت علی من أخلفها ولیس هاهنا أحد فقال إن هذا حرم لا یدخله إلا ولی ولا یخرج منه إلا ولی فخلیت عن الراحلة فسار وسرت فلما دنا من الخباء سبقنی وقال لی قف هناک إلی أن یؤذن لک فما کان إلا هنیهة فخرج إلی وهو یقول طوبی لک قد أعطیت سؤلک قال فدخلت علیه صلوات الله علیه وهو جالس علی نمط علیه نطع أدیم أحمر متکئ علی مسورة أدیم فسلمت علیه ورد علی السلام ولمحته فرأیت وجهه مثل فلقة قمر لا بالخرق ولا بالبزق ولا بالطویل الشامخ ولا بالقصیر اللاصق ممدود القامة صلت الجبین أزج الحاجبین أدعج العینین أقنی الأنف سهل الخدین علی خده الأیمن خال فلما أن بصرت به حار عقلی فی نعته وصفته فقال لی یا ابن مهزیار کیف خلفت إخوانک فی العراق قلت فی ضنک عیش وهناة قد تواترت علیهم سیوف بنی الشیصبان فقال قاتلهم الله أنی یؤفکون کأنی بالقوم قد قتلوا فی دیارهم وأخذهم أمر ربهم لیلا ونهارا فقلت متی یکون ذلک یا ابن رسول الله قال إذا حیل بینکم وبین سبیل الکعبة بأقوام لا خلاق لهم والله ورسوله منهم براء وظهرت الحمرة فی السماء ثلاثا فیها أعمدة کأعمدة اللجین تتلألأ نورا ویخرج السروسی من أرمینیة وآذربیجان یرید وراء الری الجبل الأسود المتلاحم بالجبل الأحمر لزیق جبل طالقان فیکون بینه وبین المروزی وقعة صیلمانیة یشیب فیها الصغیر ویهرم منها الکبیر ویظهر القتل بینهما فعندها توقعوا خروجه إلی الزوراء فلا یلبث بها حتی یوافی باهات ثم یوافی واسط العراق فیقیم بها سنة أو دونها ثم یخرج إلی کوفان فیکون بینهم وقعة من النجف إلی الحیرة إلی الغری وقعة شدیدة تذهل منها العقول فعندها یکون بوار الفئتین وعلی الله حصاد الباقین ثم تلا قوله تعالی بسم الله الرحمن الرحیم أَتاها أَمْرُنا لَیْلًا أَوْ نَهاراً فَجَعَلْناها حَصِیداً کَأَنْ لَمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ فقلت سیدی یا ابن رسول الله ما الأمر قال نحن أمر الله وجنوده قلت سیدی یا ابن رسول الله حان الوقت قال اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وانْشَقَّ الْقَمَرُ.
۲۲ - ابوجعفر محمد بن حسن بن علی بن ابراهیم بن مهزیار گوید: از پدرم شنیدم که می گفت: از جدم علی بن ابراهیم مهزیار شنیدم که می گفت: در بسترم خوابیده بودم ودر خواب دیدم که گوینده ای به من می گوید: به حج برو که صاحب الزمان را خواهی دید. علی بن ابراهیم گوید: من خوشحال وخندان از خواب بیدار شدم ودر نماز بودم تا آنکه سپیده صبح دمید واز نماز فارغ شدم واز خانه در جستجوی کاروان حاجیان بیرون آمدم وگروهی را دیدم که می خواهند به حج بروند وبه نزد اولین آنها شتافتم وچنین بود تا آنکه بیرون رفتند ومن در این سفر می خواستم به کوفه بروم وچون به آنجا رسیدم از مرکب خود پیاده شدم ومتاع خود را به برادران مورد اعتمادم سپردم ورفتم تا از آل ابومحمد (علیه السلام) جویا شوم وجستجو کردم اما هیچ اثر وخبری نشنیدم وبا اولین گروه خارج شدم ودر این سفر می خواستم به مدینه بروم وچون به آنجا درآمدم بی صبرانه از مرکب پیاده شدم ومتاع خود را به برادران مورد اعتمادم سپردم ورفتم تا از اخبار وآثار پرسش کنم اما نه خبری شنیدم ونه اثری مشاهده کردم وپیوسته چنین بودم تا آنکه مردم به سمت مکه حرکت کردند ومن هم با آنها آمدم وبه مکه رسیدم وفرود آمدم وبنه خود را به امینی سپردم ودر جستجوی آل ابومحمد (علیه السلام) بودم اما خبری نشنیدم واثری به دست نیاوردم وپیوسته بین ناامیدی وامید بودم ودر کار خود اندیشه می کردم وخود را سرزنش می نمودم تا آنکه شب دامن گسترد وبا خود گفتم: انتظار می کشم تا گرد کعبه خالی شود تا بتوانم طواف کنم واز خدای تعالی می خواهم که مرا به آرزوی خود برساند وچون گرد خانه خدا خلوت شد برای طواف برخاستم که به ناگاه جوانی نمکین وخوش بو را دیدم که بردی را به کمر بسته وبرد دیگر را حمایل کرده ونیز ردای خود را به گردنش برگردانیده بود. من خود را کنار کشیدم واو به من التفات کرد وگفت: این مرد از کجاست؟ گفتم: از اهواز، گفت: آیا ابن الخصیب را می شناسی؟
گفتم آری خدای تعالی او را رحمت کند دعوت حق را لبیک گفته است. سپس گفت: خدا رحمتش کند که روزها روزه می گرفت وشبها به نماز می پرداخت وبه قراءت قرآن مشغول واز دوستان ما بود، آنگاه گفت: آیا علی بن ابراهیم بن مهزیار را می شناسی؟ گفتم: من علی هستم، گفت: ای ابوالحسن، اهلاً وسهلاً، آیا صریحین را می شناسی؟ گفتم: آری، گفت: آنان چه کسانی هستند؟ گفتم: محمد وموسی. آنگاه گفت: آن علامتی که بین تو وابومحمد (علیه السلام) بود چه کردی؟ گفتم: همراه من است، گفت: نشانم بده، آن را بیرون آوردم، انگشتری زیبائی بود که بر خاتم آن نوشته شده بود محمد وعلی، وهنگامی که آن را دید گریه ای طولانی سر داد ودر همان حال گریستن می گفت: ای ابا محمد خدا تو را رحمت کند که امامی عادل وفرزند امامان وپدر امام بودی، خداوند تو را با پدرانت (علیهم السلام) در بهشت اعلی سکنی دهد.
سپس گفت: ای ابوالحسن! به منزل برو وآماده شو تا با ما سفر کنی تا آنکه چون ثلثی از شب گذشته ودو ثلث آن باقی بود به نزد ما بیا تا ان شاء الله به آرزویت برسی. ابن مهزیار گوید: من به نزد نبه خود برگشتم ودر اندیشه بودم تا پاسی از شب گذشت برخاستم وبنه خود را فراهم آوردم وآن را نزدیک مرکب خود آورده وبار آن کردم وروی آن سوار شدم وخود را به آن دره رسانیدم وبه ناگاه دیدم آن جوان ایستاده است ومی گوید: اهلاً وسهلاً بک ای ابوالحسن، خوشا بر تو که اجازه یافتی، او به راه افتاد ومن هم به دنبال او ومرا از بیابان عرفات ومنا گذرانید وبه پای کوه طائف رسیدیم وگفت: ای ابوالحسن پیاده شو وآماده نماز باش، او پیاده شد ومنهم پیاده شدم او از نماز فارغ شد ومنهم فاغ شدم آنگاه گفت: نماز صبح را مختصر برخوان ومن نیز مختصر کردم، سلام داد وروی بر خاک مالید، آنگاه سوار شد وبه من دستور داد سوار شدم من نیز سوار شدم وبه راه افتاد ومن نیز به دنبالش روان شدم تا آنکه به قله ای برآمد وگفت: ببین آیا چیزی می بینی؟ نگریستم ومکانی خرم وسرسبز وپردرخت دیدم، گفتم: ای آقای من! مکانی خرم وسرسبز وپردرخت می بینم، گفت: آیا در بالای آن چیزی نمی بینی؟ نگریستم وناگهان خود را در مقابل تپه ای دیدم که خیمه ای پشمین ونورانی بر روی آن بود، گفت: آیا چیزی دیدی؟ گفتم: چنین وچنان می بینم، گفت: ای پسر مهزیار! نفست خوش وچشمت روشن باد! که آرزوی هر آرزومندی آنجاست. سپس گفت: با من بیا، رفت ومنهم به دنبالش روان شدم تا به پایه آن بلندی رسیدیم، سپس گفت: پیاده شو که اینجا هر گردن کشی خوار شود وپیاده شد ومن هم پیاده شدم وگفت: ای پسر مهزیار! زمام مرکب را رها کن، گفتم: آن را به چه کسی بسپارم که کسی اینجا نیست، گفت: اینجا حرمی است که در آن جز دوست آمد وشد نمی کند، وافسار مرکب را رها کردم سپس به دنبال او رفتم وچون به نزدیک خیمه رسید از من سبقت گرفت وگفت: همینجا بایست تا تو را اجازه دهند، وچیزی نگذشت که نزد من برگشت وگفت: خوشا بر تو که به آرزویت رسیدی، گوید: بر آن حضرت صلوات الله علیه درآمدم واو بر بساطی که بر آن پوست گوسفند سرخی گسترده شده بود نشسته بود وبر بالشی پوستین تکیه کرده بود، بر او سلام کردم ومرا پاسخ داد، در او نگریستم ورویش مانند پاره ماه بود، نه مدهوش وبطی العمل ونه سریع العمل بود وقامتش معتدل بود نه بلند ونه کوتاه، پیشانیش صاف وابروانش پیوسته وچشمانش درشت وبینی اش کشیده وگونه هایش هموار، وخالی بر گونه راستش بود. چون چشمم بدو افتاد در نعت ووصف او حیران شدم. آنگاه به من فرمود: ای پسر مهزیار! برادرانت در عراق چگونه اند؟ گفتم: تنگ دست وگرفتار وشمشیر بنی شیصبان پیاپی بر آنها فرود می آید. فرمود: خدا آنها را بکشد تا کی نیرنگ می ورزند، گویا آنها را می بینم که در خانه های خود کشته افتاده اند وامر پروردگارشان شب وروز آنها را فراگرفته است، گفتم: ای فرزند رسول خدا! این امر تا کی واقع خواهد شد، فرمود: هنگامی که مردمی بی فرهنگ که خدا ورسول از آنها بیزارند میان شما وکعبه حائل شوند ودر آسمان سه سرخی پدیدار شود ودر آن ستونهایی سیمین ونورانی نمودار گردد واز ارمنستان وآذربیجان سروسی به شورش برخیزد وقصد سرزمینهای ورای ری را داشته باشد هم آنجا که آن کوه سیاه به آن کوه سرخ بهم پیوسته ونزدیک به کوه طالقان است ومیان او ومروزی نبرد سختی درگیرد که کودکان در آن پیر شوند وبزرگان در آن به نهایت پیری رسند وکشتار در میان آنها ظاهر گردد، در چنین هنگامی منتظر ظهور او باشید تا به زوراء در آید وچندان در آنجا نماند وبه ماهان وارد شود وبعد از آن به واسط عراق بیاید ودر آنجا یک سال یا اندکی کمتر بماند سپس به سمت کوفه حرکت کند ومیان آنها جنگی درگیرد که از نجف تا حیره وغری را فراگیرد، جنگی سخت که عقول را زایل کند وهر دو طایفه نابود شوند وخداوند باقیمانده آنها را دور کند.
سپس این قول خدای تعالی را برخواند: بسم الله الرحمن الرحیم امر ما در شب یا روز بر آنها درآید وآنها را درو خواهیم کرد، گوئیا که از دیروز گذشته اصلاً نبوده اند. گفتم: ای آقای من وای فرزند رسول خدا! مقصود از امر چیست؟ فرمود: ما امر خدا ولشکریان او هستیم. گفتم: ای آقای من وای فرزند رسول خدا! آیا وقت آن نرسیده است؟ فرمود: اقتربت الساعه وانشق القمر.
۲۳ - حدثنا أحمد بن زیاد بن جعفر الهمدانی قال حدثنا أبو القاسم جعفر بن أحمد العلوی الرقی العریضی قال حدثنی أبو الحسن علی بن أحمد العقیقی قال حدثنی أبو نعیم الأنصاری الزیدی قال کنت بمکة عند المستجار وجماعة من المقصرة وفیهم المحمودی وعلان الکلینی وأبو الهیثم الدیناری وأبو جعفر الأحول الهمدانی وکانوا زهاء ثلاثین رجلا ولم یکن منهم مخلص علمته غیر محمد بن القاسم العلوی العقیقی فبینا نحن کذلک فی الیوم السادس من ذی الحجة سنة ثلاث وتسعین ومائتین من الهجرة إذ خرج علینا شاب من الطواف علیه إزاران محرم بهما وفی یده نعلان فلما رأیناه قمنا جمیعا هیبة له فلم یبق منا أحد إلا قام وسلم علیه ثم قعد والتفت یمینا وشمالا ثم قال أ تدرون ما کان أبو عبد الله (علیه السلام) یقول فی دعاء الإلحاح قلنا وما کان یقول قال کان یقول اللهم إنی أسألک باسمک الذی به تقوم السماء وبه تقوم الأرض وبه تفرق بین الحق والباطل وبه تجمع بین المتفرق وبه تفرق بین المجتمع وبه أحصیت عدد الرمال وزنة الجبال وکیل البحار أن تصلی علی محمد وآل محمد وأن تجعل لی من أمری فرجا ومخرجا ثم نهض فدخل الطواف فقمنا لقیامه حین انصرف وأنسینا أن نقول له من هو فلما کان من الغد فی ذلک الوقت خرج علینا من الطواف فقمنا کقیامنا الأول بالأمس ثم جلس فی مجلسه متوسطا ثم نظر یمینا وشمالا قال أ تدرون ما کان أمیر المؤمنین (علیه السلام) یقول بعد صلاة الفریضة قلنا وما کان یقول قال کان یقول اللهم إلیک رفعت الأصوات ودعیت الدعوات ولک عنت الوجوه ولک خضعت الرقاب وإلیک التحاکم فی الأعمال یا خیر مسئول وخیر من أعطی یا صادق یا بارئ یا من لا یخلف المیعاد یا من أمر بالدعاء وتکفل بالإجابة یا من قال ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ یا من قال وإِذا سَأَلَکَ عِبادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ فَلْیَسْتَجِیبُوا لِی ولْیُؤْمِنُوا بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ یا من قال یا عِبادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلی أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللهِ إِنَّ اللهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ثم نظر یمینا وشمالا بعد هذا الدعاء فقال أ تدرون ما کان أمیر المؤمنین (علیه السلام) یقول فی سجدة الشکر قلنا وما کان یقول قال کان یقول یا من لا یزیده إلحاح الملحین إلا جودا وکرما یا من له خزائن السماوات والأرض یا من له خزائن ما دق وجل لا تمنعک إساءتی من إحسانک إلی إنی أسألک أن تفعل بی ما أنت أهله وأنت أهل الجود والکرم والعفو یا رباه یا الله افعل بی ما أنت أهله فأنت قادر علی العقوبة وقد استحققتها لا حجة لی ولا عذر لی عندک أبوء إلیک بذنوبی کلها وأعترف بها کی تعفو عنی وأنت أعلم بها منی بؤت إلیک بکل ذنب أذنبته وبکل خطیئة أخطأتها وبکل سیئة عملتها یا رب اغفر لی وارحم وتجاوز عما تعلم إنک أنت الأعز الأکرم وقام فدخل الطواف فقمنا لقیامه وعاد من غد فی ذلک الوقت فقمنا لاستقباله کفعلنا فیما مضی فجلس متوسطا ونظر یمینا وشمالا فقال کان علی بن الحسین سید العابدین (علیه السلام) یقول فی سجوده فی هذا الموضع وأشار بیده إلی الحجر نحو المیزاب عبیدک بفنائک مسکینک ببابک أسألک ما لا یقدر علیه سواک ثم نظر یمینا وشمالا ونظر إلی محمد بن القاسم العلوی فقال یا محمد بن القاسم أنت علی خیر إن شاء الله وقام فدخل الطواف فما بقی أحد منا إلا وقد تعلم ما ذکر من الدعاء وأنسینا أن نتذاکر أمره إلا فی آخر یوم فقال لنا المحمودی یا قوم أ تعرفون هذا قلنا لا قال هذا والله صاحب الزمان (علیه السلام) فقلنا وکیف ذاک یا أبا علی فذکر أنه مکث یدعو ربه (عزَّ وجلَّ) ویسأله أن یریه صاحب الأمر سبع سنین قال فبینا أنا یوما فی عشیة عرفة فإذا بهذا الرجل بعینه فدعا بدعاء وعیته فسألته ممن هو فقال من الناس فقلت من أی الناس من عربها أو موالیها فقال من عربها فقلت من أی عربها فقال من أشرفها وأشمخها فقلت ومن هم فقال بنو هاشم فقلت من أی بنی هاشم فقال من أعلاها ذروة وأسناها رفعه فقلت وممن هم فقال ممن فلق الهام وأطعم الطعام وصلی باللیل والناس نیام فقلت إنه علوی فأحببته علی العلویة ثم افتقدته من بین یدی فلم أدر کیف مضی فی السماء أم فی الأرض فسألت القوم الذین کانوا حوله أ تعرفون هذا العلوی فقالوا نعم یحج معنا کل سنة ماشیا فقلت سبحان الله والله ما أری به أثر مشی ثم انصرفت إلی المزدلفة کئیبا حزینا علی فراقه وبت فی لیلتی تلک فإذا أنا برسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) فقال یا محمد رأیت طلبتک فقلت ومن ذاک یا سیدی فقال الذی رأیته فی عشیتک فهو صاحب زمانکم فلما سمعنا ذلک منه عاتبناه علی ألا یکون أعلمنا ذلک فذکر أنه کان ناسیا أمره إلی وقت ما حدثنا وحدثنا بهذا الحدیث عمار بن الحسین بن إسحاق الأسروشنی (رضی الله عنه) بجبل بوتک من أرض فرغانة قال حدثنی أبو العباس أحمد بن الخضر قال حدثنی أبو الحسین محمد بن عبد الله الإسکافی قال حدثنی سلیم عن أبی نعیم الأنصاری قال کنت بالمستجار بمکة أنا وجماعة من المقصرة فیهم المحمودی وعلان الکلینی وذکر الحدیث مثله سواء وحدثنا أبو بکر محمد بن محمد بن علی بن محمد بن حاتم قال حدثنا أبو الحسین عبید الله بن محمد بن جعفر القصبانی البغدادی قال حدثنی أبو محمد علی بن محمد بن أحمد بن الحسین الماذرائی قال حدثنا أبو جعفر محمد بن علی المنقذی الحسنی بمکة قال کنت جالسا بالمستجار وجماعة من المقصرة وفیهم المحمودی وأبو الهیثم الدیناری وأبو جعفر الأحول وعلان الکلینی والحسن بن وجناء وکان زهاء ثلاثین رجلا وذکر الحدیث مثله سواء.
۲۳ - ابونعیم انصاری زیدی گوید: من در مکه بودم وبا جماعتی از مقصره که محمودی وعلان کلینی وابوالهیثم دیناری وابوجعفر همدانی که بالغ بر سی مرد می شدیم در نزد مستجار وکنار خانه کعبه نشسته بودیم ومن در میان ایشان جز محمد بن قاسم علوی عقیقی مخلصی را نمی شناختم ودر آن روز که ششم ذیحجه سال دویست ونود وسه هجری بود به ناگاه از میان طواف کنندگان جوانی به نزد ما آمد که دو حوله احرام بر او بود ونعلین در دست داشت چون چشم ما بدو افتاد از هیبت او همه از جا برخاستیم وسلام کردیم، آنگاه نشست وبه راست وچپ نگریست وگفت: آیا می دانید که ابو عبد الله (علیه السلام) در دعای الحال چه می فرمود: گفتیم: چه می فرمود؟ گفت: می فرمود:
بارالها! از تو درخواست می کنم به حق آن اسمی که آسمان وزمین بدان برپاست وبدان حق وباطل را از یکدیگر جدا می کنی ومتفرق را گرد می آوری ومجتمع را پراکنده می سازی وبدان ریگها را بشماری وکوهها را وزن کنی ودریاها را پیمانه نمایی که بر محمد وخاندانش درود فرستی ودر هر کارم فرج وگشایش قرار دهی.
سپس برخاست وداخل در طواف شد ودر آن هنگام به احترامش ما هم به پا خاستیم وفراموش کردیم که به او بگوئیم: تو کیستی؟ وچون فردا همان وقت فرا رسید باز از صف طواف خارج شد وبه نزد ما آمد ومانند روز گذشته به احترام او برخاستیم واو در میان ما نشست وبه راست وچپ نگریست وگفت: آیا می دانید که امیر المؤمنین (علیه السلام) پس از نماز فریضه چه می گفت؟ گفتیم: چه می فرمود: گفت: می فرمود:
بارالها! آوازها به سوی تو بلند است وصوتها بر آستان تو بر خاک است وگردنها برای تو خاضع است ومحاکمه اعمال با توست، ای بهترین مسؤول وبهترین معطی! ای صادق وای خالق وای کسی که خلف وعده نمی کنی، ای کسی که دستور دعا دادی واجابت را ضامن شدی وفرمودی: ادعونی استجب لکم وفرمودی: اذا سألک عبادی عنی فانی قریب اجیب دعوه الداع اذا دعان فلیستجیبوا ولیؤمنوا بی لعلهم یرشدون وفرمودی: یا عبادی الذین اسرفوا علی أنفسهم لا تقنطوا من رحمه الله ان الله یغفر الذنوب جمیعاً انه هو الغفور الرحیم
آنگاه پس از این دعا به راست وچپ نگریست وگفت: آیا می دانید که امیر المؤمنین (علیه السلام) در سجده شکر چه می فرمود؟ گفتیم: چه می فرمود؟ گفت: می فرمود: ای کسی که پافشاری درخواست کنندگان جز بر وجود وکرمش نیفزاید، ای کسی که خزانه های آسمان وزمین از آن اوست، ای کسی که خزانه های کوچک وبزرگ از آن اوست، بدکرداری من تو را از احسان باز ندارد، از تو درخواست می کنم که با من چنان کنی که خود شایسته آنی، تو اهل جود وکرم وعفوی، ای خدای من یا الله با من چنان کن که خود شایسته آنی، تو بر کیفر توانایی ومن سزاوار آنم، هیچ حجت وعذری در پیشگاه تو ندارم وبه همه گناهان خود اقرار می کنم، اعتراف می کنم تا آنها را ببخشایی وتو بهتر از من آنها را می دانی، به گناهان وخطاها وسیئات خود اعتراف می کنم، بارالها! ببخش وترحم کن واز آنچه می دانی درگذر که تو عزیز وکریمی.
و برخاست وداخل در طواف شد وما هم به احترامش برخاستیم وفردا همان وقت آمد وما هم چون گذشته به استقبالش برخاستیم ودر میان ما نشست وبه راست وچپ نگریست وگفت: سید العابدین علی بن الحسین (علیهما السلام) در سجود نمازش در این مکان چنین می فرمود: وبا دست به جانب حجر وناودان اشاره کرد: بنده کوچک تو در آستان توست وبنده مسکین تو به درگاه توست از تو چیزی را درخواست می کنم که غیر تو بر آن توانا نیست، آنگاه به راست وچپ نگریست وبه محمد بن قاسم علوی نظر کرد وگفت: ای محمد بن قاسم! ان شاء الله عاقبت تو به خیر خواهد بود وبرخاست وداخل در طواف شد وهمه ما دعاهای او را آموختیم وفراموش کردیم که تا پایان روز درباره او گفتگو کنیم، تا آنکه محمودی بما گفت: آیا او را شناختید؟ گفتیم: خیر، گفت: به خدا سوگند که او صاحب الزمان (علیه السلام) است. گفتیم: ای ابا علی! از کجا چنین می گویی؟ واو گفت: هفت سال است که از درگاه خدای تعالی مسألت می کند که صاحب الأمر (علیه السلام) را به وی بنمایاند، گفت: در شامگاه یک روز عرفه همین جوان را دیدم که دعایی می خواند وآن دعا را حفظ کردم. از او پرسیدم: شما که هستید؟ گفت: از این مردم، گفتم: از کدام مردم از عرب ویا از موالی؟ گفت: از عرب، گفتم: از کدام عرب؟ گفت: از شریفترین وبلندترین آنها، گفتم: آنها چه کسانی هستند؟ گفت: بنی هاشم، گفتم: از کدام بنی هاشم؟ گفت: از بلندترین ورفیع ترین آنها، گفتم: آنها چه کسانی هستند؟ گفت: از کسانی که جماعات مردم را شکافتند ومردم را اطعام کردند ودر دل شب که مردم در خوابند، نماز گزاردند.
من دانستم که او علوی است واو را به واسطه علوی بودنش دوست داشتم وبه ناگاه از نظرم نهان شد وندانستم که به آسمان رفت یا به زمین، از آن مردمی که اطرافش بودند پرسیدم: آیا این علوی را می شناسید؟ گفتند: آری، او هر ساله با ما پیاده به حج می آید، گفتم: سبحان الله! به خدا سوگند نشانه پیاده روی در او ندیدم وبا دلی مغموم ومحزون از فراقش به مزدلفه آمدم ودر آن شب بیتوته کردم ودر خواب رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) را دیدم وفرمود: ای محمد! آیا مطلوب خود را دیدی؟ گفتم: ای آقای من! او که بود؟ فرمود: کسی را که در شامگاه عرفه دیدار کردی صاحب الزمان شماست. وچون این داستان را از او شنیدیم او را سرزنش کردیم که چرا بیشتر ما را از آن مطلع نکردی واو گفت: من این داستان را فراموش کرده بودم تا آنکه ما درخواست کردیم. این حدیث را عماربن حسین ومحمد بن محمد نیز به طرق خود برایم روایت کرده اند.
۲۴ - حدثنا أبو الحسن علی بن الحسن بن علی بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن أبی طالب (علیه السلام) قال سمعت أبا الحسین الحسن بن وجناء یقول حدثنا أبی عن جده أنه کان فی دار الحسن بن علی (علیه السلام) فکبستنا الخیل وفیهم جعفر بن علی الکذاب واشتغلوا بالنهب والغارة وکانت همتی فی مولای القائم (علیه السلام) قال فإذا أنا به (علیه السلام) قد أقبل وخرج علیهم من الباب وأنا أنظر إلیه وهو (علیه السلام) ابن ست سنین فلم یره أحد حتی غاب ووجدت مثبتا فی بعض الکتب المصنفة فی التواریخ ولم أسمعه إلا عن محمد بن الحسین بن عباد أنه قال مات أبو محمد الحسن بن علی (علیه السلام) یوم جمعة مع صلاة الغداة وکان فی تلک اللیلة قد کتب بیده کتبا کثیرة إلی المدینة وذلک فی شهر ربیع الأول لثمان خلون منه سنة ستین ومائتین من الهجرة ولم یحضره فی ذلک الوقت إلا صقیل الجاریة وعقید الخادم ومن علم الله (عزَّ وجلَّ) غیرهما قال عقید فدعا بماء قد أغلی بالمصطکی فجئنا به إلیه فقال أبدأ بالصلاة هیئونی فجئنا به وبسطنا فی حجره المندیل فأخذ من صقیل الماء فغسل به وجهه وذراعیه مرة مرة ومسح علی رأسه وقدمیه مسحا وصلی صلاة الصبح علی فراشه وأخذ القدح لیشرب فأقبل القدح یضرب ثنایاه ویده ترتعد فأخذت صقیل القدح من یده ومضی من ساعته (صلی الله علیه وآله وسلم) ودفن فی داره بسر من رأی إلی جانب أبیه (صلی الله علیه وآله وسلم) فصار إلی کرامة الله جل جلاله وقد کمل عمره تسعا وعشرین سنة قال وقال لی عباد فی هذا الحدیث قدمت أم أبی محمد (علیه السلام) من المدینة واسمها حدیث حین اتصل بها الخبر إلی سر من رأی فکانت لها أقاصیص یطول شرحها مع أخیه جعفر ومطالبته إیاها بمیراثه وسعایته بها إلی السلطان وکشفه ما أمر الله (عزَّ وجلَّ) بستره فادعت عند ذلک صقیل أنها حامل فحملت إلی دار المعتمد فجعل نساء المعتمد وخدمه ونساء الموفق وخدمه ونساء القاضی ابن أبی الشوارب یتعاهدن أمرها فی کل وقت ویراعون إلی أن دهمهم أمر الصغار وموت عبید الله بن یحیی بن خاقان بغتة وخروجهم من سر من رأی وأمر صاحب الزنج بالبصرة وغیر ذلک فشغلهم ذلک عنها وقال أبو الحسن علی بن محمد حباب حدثنی أبو الأدیان قال قال عقید الخادم وقال أبو محمد بن خیرویه التستری وقال حاجز الوشاء کلهم حکوا عن عقید الخادم وقال أبو سهل بن نوبخت قال عقید الخادم ولد ولی الله الحجة بن الحسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن أبی طالب صلوات الله علیهم أجمعین لیلة الجمعة غرة شهر رمضان سنة أربع وخمسین ومائتین من الهجرة ویکنی أبا القاسم ویقال أبو جعفر ولقبه المهدی وهو حجة الله (عزَّ وجلَّ) فی أرضه علی جمیع خلقه وأمه صقیل الجاریة ومولده بسر من رأی فی درب الراضة وقد اختلف الناس فی ولادته فمنهم من أظهر ومنهم من کتم ومنهم من نهی عن ذکر خبره ومنهم من أبدی ذکره والله أعلم به وحدث أبو الأدیان قال کنت أخدم الحسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن أبی طالب (علیه السلام) وأحمل کتبه إلی الأمصار فدخلت علیه فی علته التی توفی فیها (صلی الله علیه وآله وسلم) فکتب معی کتبا وقال امض بها إلی المدائن فإنک ستغیب خمسة عشر یوما وتدخل إلی سر من رأی یوم الخامس عشر وتسمع الواعیة فی داری وتجدنی علی المغتسل قال أبو الأدیان فقلت یا سیدی فإذا کان ذلک فمن قال من طالبک بجوابات کتبی فهو القائم من بعدی فقلت زدنی فقال من یصلی علی فهو القائم بعدی فقلت زدنی فقال من أخبر بما فی الهمیان فهو القائم بعدی ثم منعتنی هیبته أن أسأله عما فی الهمیان وخرجت بالکتب إلی المدائن وأخذت جواباتها ودخلت سر من رأی یوم الخامس عشر کما ذکر لی (علیه السلام) فإذا أنا بالواعیة فی داره وإذا به علی المغتسل وإذا أنا بجعفر بن علی أخیه بباب الدار والشیعة من حوله یعزونه ویهنونه فقلت فی نفسی إن یکن هذا الإمام فقد بطلت الإمامة لأنی کنت أعرفه یشرب النبیذ ویقامر فی الجوسق ویلعب بالطنبور فتقدمت فعزیت وهنیت فلم یسألنی عن شیء ثم خرج عقید فقال یا سیدی قد کفن أخوک فقم وصل علیه فدخل جعفر بن علی والشیعة من حوله یقدمهم السمان والحسن بن علی قتیل المعتصم المعروف بسلمة فلما صرنا فی الدار إذا نحن بالحسن بن علی (صلی الله علیه وآله وسلم) علی نعشه مکفنا فتقدم جعفر بن علی لیصلی علی أخیه فلما هم بالتکبیر خرج صبی بوجهه سمرة بشعره قطط بأسنانه تفلیج فجبذ برداء جعفر بن علی وقال تأخر یا عم فأنا أحق بالصلاة علی أبی فتأخر جعفر وقد أربد وجهه واصفر فتقدم الصبی وصلی علیه ودفن إلی جانب قبر أبیه (علیه السلام) ثم قال یا بصری هات جوابات الکتب التی معک فدفعتها إلیه فقلت فی نفسی هذه بینتان بقی الهمیان ثم خرجت إلی جعفر بن علی وهو یزفر فقال له حاجز الوشاء یا سیدی من الصبی لنقیم الحجة علیه فقال والله ما رأیته قط ولا أعرفه فنحن جلوس إذ قدم نفر من قم فسألوا عن الحسن بن علی (علیه السلام) فعرفوا موته فقالوا فمن نعزی فأشار الناس إلی جعفر بن علی فسلموا علیه وعزوه وهنوه وقالوا إن معنا کتبا ومالا فتقول ممن الکتب وکم المال فقام ینفض أثوابه ویقول تریدون منا أن نعلم الغیب قال فخرج الخادم فقال معکم کتب فلان وفلان وفلان وهمیان فیه ألف دینار وعشرة دنانیر منها مطلیة فدفعوا إلیه الکتب والمال وقالوا الذی وجه بک لأخذ ذلک هو الإمام فدخل جعفر بن علی علی المعتمد وکشف له ذلک فوجه المعتمد بخدمه فقبضوا علی صقیل الجاریة فطالبوها بالصبی فأنکرته وادعت حبلا بها لتغطی حال الصبی فسلمت إلی ابن أبی الشوارب القاضی وبغتهم موت عبید الله بن یحیی بن خاقان فجأة وخروج صاحب الزنج بالبصرة فشغلوا بذلک عن الجاریة فخرجت عن أیدیهم والحمد لله رب العالمین.
۲۴ - ابوالحسین حسن بن وجناء از پدرش واو از جدش روایت می کند که گفت: در خانه امام حسن (علیه السلام) بودیم که سواران خلیفه همراه جعفر کذاب ما را فراگرفتند وبه چپاول وغارت مشغول شدند وتمام توجه من به قائم (علیه السلام) بود که آسیبی نبیند، گوید: در این حال ودر مقابل چشمم ناگهان او پیش آمد واز در خانه بیرون رفت، در آن هنگام او شش ساله بود وهیچکس او را ندید تا از دیدگان نهان شد.
و از بعضی کتابهای تاریخی به طریق وجاده (نوشته ها) نقل می کنم واز کسی آن را سماع نکردم. از محمد بن حسین بن عباد نقل است که گفت: امام حسن (علیه السلام) روز جمعه وقت نماز صبح درگذشت ودر آن شب که هشت روز از ماه ربیع الاول سال دویست وشصت هجری گذشته بود نامه های بسیاری بدست خود برای مردم مدینه نوشته بود ودر آن شب کسی جز صقیل کنیز وعقید خادم وآنکه خدای تعالی می داند در نزد او نبودند. عقید گوید: از ما آب جوشیده با مصطکی خواست وبرایش آوردیم، فرمود: ابتدا نماز می خوانم، مرا آماده کنید، برای او آب وضو آوردیم ودستمالی در دامنش گستردیم، آب را از صیقل گرفت، روی ودو دست خود را دو بار شست وبر سر ودو پایش مسحی کرد ونماز صبح را در بسترش خواند وقدح را گرفت تا بنوشد وقدح به دندانهایش می خورد ودستش می لرزید وصقیل قدح را از دستش گرفت ودر همان ساعت درگذشت ودر سرای خود در سامراء کنار پدرش (صلوات الله علیهما) به خاک سپرده شد وبه کرامت خدای تعالی نایل آمد وعمرش بیست ونه سال تمام بود.
راوی گوید: عباد در این حدیث می گوید: چون خبر وفات ابومحمد (علیه السلام) به مادرش رسید از مدینه به سامراء آمد ونامش حدیث بود وداستانهای مفصلی با جعفر برادر امام حسن (علیه السلام) دارد وجعفر از او مطالبه میراث نمود ونزد سلطان از وی سعایت کرد وکشف ستر او را که خدای تعالی فرمان به حفظ آن داده است نمود. در این هنگام صقیل ادعا کرد که باردار است واو را به خانه معتمد عباسی بردند وزنان وخدمه معتمد وموفق وزنان قاضی ابن أبی الشوارب متعهد شدند که در همه حال وی را تحت مراقبت قرار دهند تا آنکه حوادث زیر بر سر آنها فرود آمد: خروج یعقوب لیث صفار ومرگ ناگهانی عبید الله بن یحیی بن خاقان وخارج شدن آنها از سامرا وشورش صاحب الزنج در بصره وغیر ذلک که آنها را از توجه به صقیل بازداشت.
و ابوسهل بن نوبخت گوید: عقیده خادم می گوید: ولی خدا حجه بن الحسن (صلوات الله علیه) در شب جمعه اول ماه رمضان سال دویست وپنجاه وچهار هجری به دنیا آمد وکنیه او ابوالقاسم وابوجعفر ولقبش مهدی است واو حجت خدای تعالی بر همه خلایق است، مادرش صقیل جاریه ومولدش سامراء ودر محله درب الراضه بود ومردم در ولادت او آمد وشد کردند، بعضی از آنها آن را اظهار وبعضی دیگر آن را کتمان می کنند، بعضی از بیان خبر او نهی می کنند وبعضی دیگر ذکر او را آشکارا بر زبان آورند وخداوند به او داناتر است.
و ابوالادیان گوید: من خدمتکار امام حسن (علیه السلام) بودم ونامه های او را به شهرها می بردم ودر آن بیماری که منجر به فوت او شد نامه هایی نوشت وفرمود آنها را به مدائن برسان، چهارده روز اینجا نخواهی بود وروز پانزدهم وارد سامراء خواهی شد واز سرای من صدای واویلا می شنوی ومرا در مغتسل می یابی. ابوالادیان گوید: ای آقای من! چون این امر واقع شود امام وجانشین شما که خواهد بود؟ فرمود: هر کس پاسخ نامه های مرا از تو مطالبه کرد همو قائم پس از من خواهد بود، گفتم: دیگر چه؟ فرمود: کسی که بر من نماز خواند همو قائم پس از من خواهد بود، گفتم: دیگر چه؟ فرمود: کسی که خبر دهد در آن همیان چیست همو قائم پس از من خواهد بود. وهیبت او مانع شد که از او بپرسم در آن همیان چیست؟
نامه ها را به مدائن بردم وجواب آنها را گرفتم وهمانگونه که فرموده بود روز پانزدهم به سامراء در آمدم وبه ناگاه صدای واویلا از سرای او شنیدم واو را بر مغتسل یافتم وبرادرش جعفر بن علی را بر در سرا دیدم وشیعیان را بر در خانه اش دیدم که وی را به مرگ برادر تسلیت وبر امامت تبریک می گویند، با خود گفتم: اگر این امام است که امامت باطل خواهد بود، زیرا می دانستم که او شراب می نوشد ودر کاخ قمار می کند وتار می زند، پیش رفتم وتبریک وتسلیت گفتم واز من چیزی نپرسید، آنگاه عقید بیرون آمد وگفت: ای آقای من! برادرت کفن شده است برخیز وبر وی نماز گزار! جعفر بن علی داخل شد وبعضی از شیعیان که سمان وحسن بن علی که معتصم او را کشت وبه سلمه معروف بود در اطراف وی بودند.
چون به سرا درآمدیم حسن بن علی را کفن شده بر تابوت دیدم وجعفر بن علی پیش رفت تا بر برادرش نماز گزارد وچون خواست تکبیر گوید کودکی گندم گون با گیسوانی مجعد ودندانهای پیوسته بیرون آمد وردای جعفر بن علی را گرفت وگفت: ای عمو! عقب برو که من به نماز گزاردن بر پدرم سزاوارترم. وجعفر با چهره ای رنگ پریده وزرد عقب رفت.
آن کودک پیش آمد وبر او نماز گزارد وکنار آرامگاه پدرش به خاک سپرده شد، سپس گفت: ای بصیری! جواب نامه هایی را که همراه توست بیاور، وآنها را به او دادم وبا خود گفتم این دو نشانه، باقی می ماند همیان، آنگاه نزد جعفر بن علی رفتم در حالی که او آه می کشید. حاجز وشاء به او گفت: ای آقای من! آن کودک کیست تا بر او اقامه حجت کنیم، گفت: به خدا سوگند هرگز او را ندیده ام واو را نمی شناسم. ما نشسته بودیم که گروهی از اهل قم آمدند واز حسن بن علی (علیهما السلام) پرسش کردند وفهمیدند که او درگذشته است وگفتند: به چه کسی تسلیت بگوئیم؟ ومردم به جعفر بن علی اشاره کردند، آنها بر او سلام کردند وبه او تبریک وتسلیت گفتند وگفتند: همراه ما نامه ها واموالی است، بگو نامه ها از کیست؟ واموال چقدر است؟ جعفر در حالی که جامه های خود را تکان می داد برخاست وگفت: آیا از ما علم غیبت می خواهید راوی گوید: خادم از خانه بیرون آمد وگفت: نامه های فلانی وفلانی همراه شماست وهمیانی که درون آن هزار دینار است که نقش ده دینار آن محو شده است. آنها نامه ها واموال را به او دادند وگفتند: آنکه تو را برای گرفتن اینها فرستاده همو امام است وجعفربن علی نزد معتمد عباسی رفت وماجرای آن کودک را گزارش داد، معتمد کارگزاران خود را فرستاد وصقیل جاریه را گرفتند واز وی مطالبه آن کودک کردند، صقیل منکر او شد ومدعی شد که باردار است تا به این وسیله کودک را از نظر آنها مخفی سازد ووی را به ابن الشوارب قاضی سپردند ومرگ ناگهانی عبید الله بن یحیی بن خاقان وشورش صاحب زنج در بصره پیش آمد واز این رو از آن کنیز غافل شدند واو از دست آنها گریخت والحمدلله رب العالمین.
۲۵ - حدثنا أبو العباس أحمد بن الحسین بن عبد الله بن محمد بن مهران الآبی العروضی (رضی الله عنه) بمرو قال حدثنا أبو الحسین بن زید بن عبد الله البغدادی قال حدثنا أبو الحسن علی بن سنان الموصلی قال حدثنی أبی قال لما قبض سیدنا أبو محمد الحسن بن علی العسکری (علیه السلام) وفد من قم والجبال وفود بالأموال التی کانت تحمل علی الرسم والعادة ولم یکن عندهم خبر وفاة الحسن (علیه السلام) فلما أن وصلوا إلی سر من رأی سألوا عن سیدنا الحسن بن علی (علیه السلام) فقیل لهم إنه قد فقد فقالوا ومن وارثه قالوا أخوه جعفر بن علی فسألوا عنه فقیل لهم إنه قد خرج متنزها ورکب زورقا فی دجلة یشرب ومعه المغنون قال فتشاور القوم فقالوا هذه لیست من صفة الإمام وقال بعضهم لبعض امضوا بنا حتی نرد هذه الأموال علی أصحابها فقال أبو العباس محمد بن جعفر الحمیری القمی قفوا بنا حتی ینصرف هذا الرجل ونختبر أمره بالصحة قال فلما انصرف دخلوا علیه فسلموا علیه وقالوا یا سیدنا نحن من أهل قم ومعنا جماعة من الشیعة وغیرها وکنا نحمل إلی سیدنا أبی محمد الحسن بن علی الأموال فقال وأین هی قالوا معنا قال احملوها إلی قالوا لا إن لهذه الأموال خبرا طریفا فقال وما هو قالوا إن هذه الأموال تجمع ویکون فیها من عامة الشیعة الدینار والدیناران ثم یجعلونها فی کیس ویختمون علیه وکنا إذا وردنا بالمال علی سیدنا أبی محمد (علیه السلام) یقول جملة المال کذا وکذا دینارا من عند فلان کذا ومن عند فلان کذا حتی یأتی علی أسماء الناس کلهم ویقول ما علی الخواتیم من نقش فقال جعفر کذبتم تقولون علی أخی ما لا یفعله هذا علم الغیب ولا یعلمه إلا الله قال فلما سمع القوم کلام جعفر جعل بعضهم ینظر إلی بعض فقال لهم احملوا هذا المال إلی قالوا إنا قوم مستأجرون وکلاء لأرباب المال ولا نسلم المال إلا بالعلامات التی کنا نعرفها من سیدنا الحسن بن علی (علیه السلام) فإن کنت الإمام فبرهن لنا وإلا رددناها إلی أصحابها یرون فیها رأیهم قال فدخل جعفر علی الخلیفة وکان بسر من رأی فاستعدی علیهم فلما أحضروا قال الخلیفة احملوا هذا المال إلی جعفر قالوا أصلح الله أمیر المؤمنین إنا قوم مستأجرون وکلاء لأرباب هذه الأموال وهی وداعة لجماعة وأمرونا بأن لا نسلمها إلا بعلامة ودلالة وقد جرت بهذه العادة مع أبی محمد الحسن بن علی (علیه السلام) فقال الخلیفة فما کانت العلامة التی کانت مع أبی محمد قال القوم کان یصف لنا الدنانیر وأصحابها والأموال وکم هی فإذا فعل ذلک سلمناها إلیه وقد وفدنا إلیه مرارا فکانت هذه علامتنا معه ودلالتنا وقد مات فإن یکن هذا الرجل صاحب هذا الأمر فلیقم لنا ما کان یقیمه لنا أخوه وإلا رددناها إلی أصحابها فقال جعفر یا أمیر المؤمنین إن هؤلاء قوم کذابون یکذبون علی أخی وهذا علم الغیب فقال الخلیفة القوم رسل وما علی الرسول إلا البلاغ المبین قال فبهت جعفر ولم یرد جوابا فقال القوم یتطول أمیر المؤمنین بإخراج أمره إلی من یبدرقنا حتی نخرج من هذه البلدة قال فأمر لهم بنقیب فأخرجهم منها فلما أن خرجوا من البلد خرج إلیهم غلام أحسن الناس وجها کأنه خادم فنادی یا فلان بن فلان ویا فلان بن فلان أجیبوا مولاکم قال فقالوا أنت مولانا قال معاذ الله أنا عبد مولاکم فسیروا إلیه قالوا فسرنا إلیه معه حتی دخلنا دار مولانا الحسن بن علی (علیه السلام) فإذا ولده القائم سیدنا (علیه السلام) قاعد علی سریر کأنه فلقة قمر علیه ثیاب خضر فسلمنا علیه فرد علینا السلام ثم قال جملة المال کذا وکذا دینارا حمل فلان کذا وحمل فلان کذا ولم یزل یصف حتی وصف الجمیع ثم وصف ثیابنا ورحالنا وما کان معنا من الدواب فخررنا سجدا لله (عزَّ وجلَّ) شکرا لما عرفنا وقبلنا الأرض بین یدیه وسألناه عما أردنا فأجاب فحملنا إلیه الأموال وأمرنا القائم (علیه السلام) أن لا نحمل إلی سر من رأی بعدها شیئا من المال فإنه ینصب لنا ببغداد رجلا یحمل إلیه الأموال ویخرج من عنده التوقیعات قالوا فانصرفنا من عنده ودفع إلی أبی العباس محمد بن جعفر القمی الحمیری شیئا من الحنوط والکفن فقال له أعظم الله أجرک فی نفسک قال فما بلغ أبو العباس عقبة همدان حتی توفی رحمه الله وکان بعد ذلک نحمل الأموال إلی بغداد إلی النواب المنصوبین بها ویخرج من عندهم التوقیعات قال مصنف هذا الکتاب (رضی الله عنه) هذا الخبر یدل علی أن الخلیفة کان یعرف هذا الأمر کیف هو وأین هو وأین موضعه فلهذا کف عن القوم عما معهم من الأموال ودفع جعفر الکذاب عن مطالبتهم ولم یأمرهم بتسلیمها إلیه إلا أنه کان یحب أن یخفی هذا الأمر ولا ینشر لئلا یهتدی إلیه الناس فیعرفونه وقد کان جعفر الکذاب حمل إلی الخلیفة عشرین ألف دینار لما توفی الحسن بن علی (علیه السلام) وقال یا أمیر المؤمنین تجعل لی مرتبة أخی الحسن ومنزلته فقال الخلیفة اعلم أن منزلة أخیک لم تکن بنا إنما کانت بالله (عزَّ وجلَّ) ونحن کنا نجتهد فی حط منزلته والوضع منه وکان الله (عزَّ وجلَّ) یأبی إلا أن یزیده کل یوم رفعة لما کان فیه من الصیانة وحسن السمت والعلم والعبادة فإن کنت عند شیعة أخیک بمنزلته فلا حاجة بک إلینا وإن لم تکن عندهم بمنزلته ولم یکن فیک ما کان فی أخیک لم نغن عنک فی ذلک شیئا.
۲۵ - علی بن سنان موصلی گوید: پدرم گفت: چون آقای ما ابومحمد حسن بن علی (علیهما السلام) درگذشت، از قم وبلاد کوهستان نمایندگانی که معمولاً وجوه واموال را می آوردند در آمدند وخبر از درگذشت امام حسن (علیه السلام) نداشتند وچون به سامرا رسیدند از امام حسن (علیه السلام) پرسش کردند، به آنها گفتند که وفات کرده است، گفتند: وارث او کیست؟ گفتند: برادرش جعفر بن علی، آنگاه از او پرسش کردند، گفتند که او برای تفریح بیرون رفته وسوار زورقی شده است شراب می نوشد وهمراه او خوانندگانی هم هستند، آنها با یکدگر مشورت کردند وگفتند: اینها از اوصاف امام نیست، وبعضی از آنها می گفتند: باز گردیم واین اموال را به صاحبش برگردانیم.
ابوالعباس محمد بن جعفر حمیری قمی گفت: بمانید تا این مرد بازگردد واو را به درستی بیازمائیم. راوی گوید: چون بازگشت به حضور وی رفتند وبر او سلام کردند وگفتند: ای آقای ما! ما از اهل قم هستیم وگروهی از شیعیان ودیگران همراه ما هستند وما نزد آقای خود ابومحمد حسن بن علی اموالی را می آوردیم، گفت: آن اموال کجاست؟ گفتند: همراه ماست، گفت: آنها را به نزد من آورید، گفتند: این اموال داستان جالبی دارد، گفت: آن داستان چیست؟ گفتند: این اموال از عموم شیعه یک دینار ودو دینار گردآوری می شود، سپس همه را در کیسه ای می ریزند وبر آن مهر می کنند وچون این اموال را نزد آقای خود ابومحمد (علیه السلام) می آوردیم می فرمود: همه آن چند دینار است وچند دینار آن از کی وچند دینار آن از چه کسی است ونام همه آنها را می گفت ونقش مهرها را هم می فرمود، جعفر گفت: دروغ می گوئید شما به برادرم چیزی را نسبت می دهید که انجام نمی داد، این علم غیب است وکسی جز خدا آن را نمی داند.
راوی گوید: چون کلام جعفر را شنیدند به یکدیگر نگریستند وجعفر گفت: آن مال را نزد من آورید، گفتند: ما مردمی اجیر ووکیل صاحبان این مال هستیم وآن را تسلیم نمی کنیم مگر به همان علاماتی که از آقای خود حسین بن علی می دانیم، اگر تو امامی بر ما روشن کن والا آن را به صاحبانش بر می گردانیم تا هر کاری که صلاح می دانند بکنند.
راوی گوید: جعفر به نزد خلیفه - که در آن روز در سامرا بود - رفت وعلیه آنها دشمنی کرد وخلیفه آنها را احضار کرد وگفت: آن مال را به جعفر تسلیم کنید، گفتند: خدا امیر المؤمنین را به صلاح آورد، ما گروهی اجیر ووکیل این اموال هستیم وآنها سپرده مردمانی است وبه ما گفته اند که آن را جز با علامت ودلالت به کسی ندهیم وبا ابومحمد حسن بن علی (علیهما السلام) نیز همین عادت جاری بود. خلیفه گفت: چه علامتی با ابومحمد داشتید؟ گفتند: دینارها وصاحبانش ومقدار آن را گزارش می کرد، وچون چنین می کرد آنها را تسلیم وی می کردیم، ما مکرر به نزد او می آمدیم واین علامت ودلالت ما بود واکنون او در گذشته است، اگر این مرد صاحب الأمر است بایستی همان کاری را که برادرش انجام می داد انجام دهد والا آن اموال را به صاحبانش برمی گردانیم.
و جعفر گفت: ای امیر المؤمنین اینان مردمی دروغگو هستند وبر برادرم دروغ می بندند واین علم غیب است. خلیفه گفت: اینها فرستاده ومأمورند وما علی الرسول الالبلاغ. جعفر مبهوت شد ونتوانست پاسخی بدهد وآنها گفتند: امیر المؤمنین بر ما منت نهد وکسی را به بدرقه ما بفرستد تا از این شهر به در رویم وچون از شهر بیرون آمدند، غلامی نیکو منظر که گویا خادمی بود به طرف آنها آمد وندا می کرد ای فلان بن فلان! ای فلان بن فلان! مولای خود را اجابت کنید، گوید: گفتند آیا تو مولای ما هستی؟ گفت: معاذالله! من بنده مولای شما هستم، نزد او بیایید، گویند: ما به همراه او رفتیم تا آنکه بر سرای مولایمان حسن ابن علی (علیهما السلام) وارد شدیم وبه ناگاه فرزندش آقای ما قائم (علیه السلام) را دیدم که بر تختی نشسته بود ومانند پاره ماه می درخشید وجامه ای سبز در بر داشت، بر او سلام کردیم وپاسخ ما را داد، سپس فرمود: همه مال چند دینار است وچند دینار از فلانی وچند دینار از فلانی است وبدین سیاق همه اموال را توصیف کرد. سپس به وصف لباسها واثاثیه وچهارپایان ما پرداخت وما برای خدا تعالی به سجده افتادیم که امام ما را به ما معرفی فرمود وبر آستانه وی بوسه زدیم وهر سؤالی که خواستیم از او پرسیدیم واو جواب داد، آنگاه اموال را نزد او نهادیم وقائم (علیه السلام) فرمود که بعد از این مالی را به سامراء نبریم وفردی را در بغداد نصب می کند که اموال را دریافت کند وتوقیعات از نزد او خارج شود، گوید: از نزد او بیرون آمدیم وبه ابوالعباس محمد بن جعفر قمی حمیری مقداری حنوط وکفن داد وبه او فرمود: خداوند تو را در مصیبت خودت اجر دهد. راوی گوید: ابوالعباس به گردنه همدان نرسیده درگذشت وبعد از آن اموال را به بغداد وبه نزد وکلاء منصوب او می بردیم وتوقیعات نیز از نزد آنها خارج می گردید.
مصنف این کتاب (رضی الله عنه) گوید: این خبر دلالت دارد که خلیفه امر امامت را می شناخته است که چیست وموضع آن کجاست واز این رو از این گروه واموالی که با آنها بود دفاع کرد وجعفر کذاب را از مطالبه آنها بازداشت وبه آنها دستور نداد که اموال را به جعفر تسلیم کنند جز اینکه او می خواست این امر پنهان باشد ومنتشر نشود تا مردم به سوی او راه نجویند واو را نشناسند وجعفر کذاب هنگامی که امام حسن (علیه السلام) درگذشت بیست هزار دینار به نزد خلیفه برد وگفت: ای امیر المؤمنین! مرتبت ومنزلت برادرم حسن را برای من قرار بده! وخلیفه بدو گفت: بدان که منزلت برادرت به واسطه ما نبود، بلکه به واسطه خدای تعالی بود وما تلاش می کردیم که منزلت او را تنزل دهیم وناچیز گردانیم، اما خدای تعالی از آن ابا کرد وهر روز رفعت او را افزود، زیرا او خودداری وخوش رفتاری وعلم وعبادت داشت، اگر تو نزد شیعیان برادرت همان منزلت را داری نیازی به ما نداری واگر نزد آنها چنان منزلتی نداری واوصاف او هم در تو نیست در این باب ما نمی توانیم کاری برای تو انجام دهیم.

باب ۴۴: علة الغیبة
باب ۴۴: علت غیبت

۱ - حدثنا محمد بن موسی بن المتوکل (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن یحیی العطار عن محمد بن عیسی بن عبید عن محمد بن أبی عمیر عن سعید بن غزوان عن أبی بصیر عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال صاحب هذا الأمر تعمی ولادته علی هذا الخلق لئلا یکون لأحد فی عنقه بیعة إذا خرج.
۱ - ابوبصیر از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: ولادت صاحب الأمر بر این خلق پوشیده است تا چون ظهور کند بیعت احدی بر گردنش نباشد.
۲ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن (رضی الله عنهما) قالا حدثنا سعد بن عبد الله عن محمد بن عبید ومحمد بن الحسین بن أبی الخطاب عن محمد بن أبی عمیر عن جمیل بن صالح عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال یبعث القائم ولیس فی عنقه بیعة لأحد
۲ - جمیل بن صالح از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: قائم مبعوث شود وبیعت هیچکس بر گردنش نباشد.
۳ - حدثنا أبی رحمه الله قال حدثنا سعد بن عبد الله عن یعقوب بن یزید والحسن بن ظریف جمیعا عن محمد بن أبی عمیر عن هشام بن سالم عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال یقوم القائم (علیه السلام) ولیس لأحد فی عنقه بیعة
۳ - هشام بن سالم از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: قائم (علیه السلام) قیام کند وبیعت هیچکس بر گردنش نباشد.
۴ - حدثنا محمد بن إبراهیم بن إسحاق (رضی الله عنه) قال حدثنا أحمد بن محمد الهمدانی قال حدثنا علی بن الحسن بن علی بن فضال عن أبیه عن أبی الحسن علی بن موسی الرضا (علیه السلام) أنه قال کأنی بالشیعة عند فقدهم الثالث من ولدی کالنعم یطلبون المرعی فلا یجدونه قلت له ولم ذاک یا ابن رسول الله قال لأن إمامهم یغیب عنهم فقلت ولم قال لئلا یکون لأحد فی عنقه بیعة إذا قام بالسیف.
۴ - حسن بن علی بن فضال از امام رضا (علیه السلام) روایت کند که فرمود: گویا شیعیان را می بینم که در فقدان سومین پشت از فرزندانم مانند چهارپایان در طلب چراگاه برآیند اما آن را نیابند، گفتم: ای فرزند رسول خدا! برای چه؟ فرمود: برای آنکه امامشان از آنها نهان شود، گفتم: برای چه؟ فرمود: برای آنکه چون با شمشیر قیام کند بیعت هیچکس بر گردنش نباشد.
۵ - حدثنا عبد الواحد بن محمد العطار (رضی الله عنه) قال حدثنا أبو عمرو الکشی عن محمد بن مسعود قال حدثنا جبرئیل بن أحمد قال حدثنا محمد بن عیسی عن محمد بن أبی عمیر عن سعید بن غزوان عن أبی بصیر عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال صاحب هذا الأمر تغیب ولادته عن هذا الخلق کی لا یکون لأحد فی عنقه بیعة إذا خرج ویصلح الله (عزَّ وجلَّ) أمره فی لیلة واحدة.
۵ - ابوبصیر از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: ولادت صاحب الأمر بر این مردم نهان است تا چون خروج کند بیعت هیچکس بر گردنش نباشد وخدای تعالی امر وی را در یک شب اصلاح فرماید.
۶ - حدثنا المظفر بن جعفر بن المظفر العلوی السمرقندی (رضی الله عنه) قال حدثنا جعفر بن محمد بن مسعود وحیدر بن محمد السمرقندی جمیعا قالا حدثنا محمد بن مسعود قال حدثنا جبرئیل بن أحمد عن موسی بن جعفر البغدادی قال حدثنی الحسن بن محمد الصیرفی عن حنان بن سدیر عن أبیه عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال إن للقائم منا غیبة یطول أمدها فقلت له یا ابن رسول الله ولم ذلک قال لأن الله (عزَّ وجلَّ) أبی إلا أن تجری فیه سنن الأنبیاء (علیه السلام) فی غیباتهم وإنه لا بد له یا سدیر من استیفاء مدد غیباتهم قال الله تعالی لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ أی سنن من کان قبلکم
۶ - حنان بن سدیر از پدرش از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود برای قائم ما غیبتی است که مدت آن به طول می انجامد، گفتم: ای فرزند رسول خدا! آن برای چیست؟ فرمود: زیرا خدای تعای می خواهد در او سنتهای پیامبران (علیهم السلام) را در غیبتهایشان جاری کند وای سدیر! گریزی از آن نیست که مدت غیبتهای آنها به سرآید، خدای تعالی لترکبن طبقاً عن طبق یعنی: سنتهای پیشینیان در شما جاری است.
۷ - وبهذا الإسناد عن محمد بن مسعود قال حدثنی عبد الله بن محمد بن خالد قال حدثنی أحمد بن هلال عن عثمان بن عیسی الرواسی عن خالد بن نجیح الجواز عن زرارة قال قال أبو عبد الله (علیه السلام) یا زرارة لا بد للقائم من غیبة قلت ولم قال یخاف علی نفسه وأومأ بیده إلی بطنه
۷ - زراره گوید: امام صادق (علیه السلام) فرمود: ای زراره! گریزی از غیبت قائم نیست، گفتم: برای چه فرمود: بر جان خود می ترسم - وبا دست به شکمش اشاره کرد - .
۸ - وبهذا الإسناد عن محمد بن مسعود قال حدثنی محمد بن إبراهیم الوراق قال حدثنا حمدان بن أحمد القلانسی عن أیوب بن نوح عن صفوان بن یحیی عن ابن بکیر عن زرارة قال سمعت أبا جعفر (علیه السلام) یقول إن للقائم غیبة قبل أن یقوم قال قلت ولم قال یخاف وأومأ بیده إلی بطنه
۸ - زراره گوید: از امام باقر (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: برای قائم پیش از قیامش غیبتی است، گفتم: برای چه؟ فرمود: می ترسد - وبا دست به شکمش اشاره کرد - .
۹ - حدثنی عبد الواحد بن محمد بن عبدوس العطار (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن محمد بن قتیبة عن حمدان بن سلیمان عن محمد بن الحسین عن ابن محبوب عن علی بن رئاب عن زرارة قال سمعت أبا جعفر (علیه السلام) یقول إن للقائم غیبة قبل ظهوره قلت ولم قال یخاف وأومأ بیده إلی بطنه قال زرارة یعنی القتل.
۹ - زراره گوید: از امام باقر (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: برای قائم پیش از ظهورش غیبتی است، گفتم: برای چه؟ فرمود: می ترسد - وبا دست به شکمش اشاره کرد - زراره گوید: مقصود قتل است.
۱۰ - حدثنا محمد بن علی ماجیلویه (رضی الله عنه) قال حدثنی عمی محمد بن أبی القاسم عن أحمد بن أبی عبد الله البرقی عن أیوب بن نوح عن صفوان بن یحیی عن ابن بکیر عن زرارة عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال للقائم غیبة قبل قیامه قلت ولم قال یخاف علی نفسه الذبح.
۱۰ - زراره از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: برای قائم پیش از قیامش غیبتی است، گفتم: برای چه فرمود: می ترسد ذبحش کنند.
۱۱ - حدثنا عبد الواحد بن محمد بن عبدوس العطار (رضی الله عنه) قال حدثنی علی بن محمد بن قتیبة النیسابوری قال حدثنا حمدان بن سلیمان النیسابوری قال حدثنی أحمد بن عبد الله بن جعفر المدائنی عن عبد الله بن الفضل الهاشمی قال سمعت الصادق جعفر بن محمد (علیه السلام) یقول إن لصاحب هذا الأمر غیبة لا بد منها یرتاب فیها کل مبطل فقلت ولم جعلت فداک قال لأمر لم یؤذن لنا فی کشفه لکم قلت فما وجه الحکمة فی غیبته قال وجه الحکمة فی غیبته وجه الحکمة فی غیبات من تقدمه من حجج الله تعالی ذکره إن وجه الحکمة فی ذلک لا ینکشف إلا بعد ظهوره کما لم ینکشف وجه الحکمة فیما أتاه الخضر (علیه السلام) من خرق السفینة وقتل الغلام وإقامة الجدار لموسی (علیه السلام) إلی وقت افتراقهما یا ابن الفضل إن هذا الأمر أمر من أمر الله تعالی وسر من سر الله وغیب من غیب الله ومتی علمنا أنه (عزَّ وجلَّ) حکیم صدقنا بأن أفعاله کلها حکمة وإن کان وجهها غیر منکشف.
۱۱ - عبد الله بن فضل هاشمی گوید: از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: برای صاحب الأمر غیبت ناگزیری است که هر باطل جویی در آن به شک می افتد، گفتم: فدای شما شوم، برای چه فرمود: به خاطر امری که ما اجازه نداریم آن را هویدا کنیم، گفتم: در آن غیبت چه حکمتی وجود دارد؟ فرمود: حکمت غیبت او همان حکمتی است که در غیبت حجتهای الهی پیش از او بوده است ووجه حکمت غیبت او پس از ظهورش آشکار گردد، همچنان که وجه حکمت غیبت او پس از ظهورش آشکار گردد، همچنان که وجه حکمت کارهای خضر (علیه السلام) از شکستن کشتی وکشتن پسر وبه پاداشتن دیوار بر موسی (علیه السلام) روشن نبود تا آنکه وقت جدایی آنها فرا رسید.
ای پسر فضل این امر، امری از امور الهی وسری از اسرار خدا وغیبی از غیوب پروردگار است وچون دانستیم که خدای تعالی حکیم است، تصدیق می کنیم که همه افعال او حکیمانه است اگر چه وجه آن آشکار نباشد.

باب ۴۵: ذکر التوقیعات الواردة عن القائم (علیه السلام)
باب ۴۵: توقیعات وارده از قائم (علیه السلام)

۱ - حدثنا المظفر بن جعفر بن المظفر العلوی (رضی الله عنه) قال حدثنی جعفر بن محمد بن مسعود وحیدر بن محمد بن السمرقندی قالا حدثنا أبو النضر محمد بن مسعود قال حدثنا آدم بن محمد البلخی قال حدثنا علی بن الحسن الدقاق وإبراهیم بن محمد قالا سمعنا علی بن عاصم الکوفی یقول خرج فی توقیعات صاحب الزمان ملعون ملعون من سمانی فی محفل من الناس.
۱ - از علی بن عاصم کوفی نقل است که می گفت: در توقیعی از صاحب الزمان آمده است: ملعون است ملعون کسی که مرا در محفل مردم نام برد.
۲ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن بن أحمد بن الولید (رضی الله عنهما) قالا حدثنا عبد الله بن جعفر الحمیری قال حدثنی محمد بن صالح الهمدانی قال کتبت إلی صاحب الزمان (علیه السلام) أن أهل بیتی یؤذوننی ویقرعوننی بالحدیث الذی روی عن آبائک (علیه السلام) أنهم قالوا قوامنا وخدامنا شرار خلق الله فکتب (علیه السلام) ویحکم أ ما تقرءون ما قال (عزَّ وجلَّ) وجَعَلْنا بَیْنَهُمْ وبَیْنَ الْقُرَی الَّتِی بارَکْنا فِیها قُریً ظاهِرَةً ونحن والله القری التی بارک الله فیها وأنتم القری الظاهرة قال عبد الله بن جعفر وحدثنا بهذا الحدیث علی بن محمد الکلینی عن محمد بن صالح عن صاحب الزمان (علیه السلام).
۲ - محمد بن صالح همدانی گوید: به صاحب الزمان (علیه السلام) نوشتم: خاندانم مرا آزار می کنند وسرکوفت می زنند به واسطه حدیثی که از پدران شما روایت شده است که فرموده اند: متکفل وخادمین ما بدترین خلق خدا هستند وامام (علیه السلام) نوشتند: وای بر شما، آیا کلام خدای تعالی را نمی خوانید که بین آنها وبین قریه هایی که مبارکشان ساختیم قریه های ظاهری قرار دادیم، به خدا سوگند ما آن قریه های مبارک وشما آن قریه های ظاهر هستید.
عبد الله بن جعفر نیز این حدیث را روایت کرده است.
۳ - حدثنا محمد بن إبراهیم بن إسحاق الطالقانی (رضی الله عنه) قال سمعت أبا علی محمد بن همام یقول سمعت محمد بن عثمان العمری قدس الله روحه یقول خرج توقیع بخط أعرفه من سمانی فی مجمع من الناس باسمی فعلیه لعنة الله قال أبو علی محمد بن همام وکتبت أسأله عن الفرج متی یکون فخرج إلی کذب الوقاتون.
۳ - ابو علی گوید از محمد بن عثمان عمری شنیدم که می گفت: توقیعی به خطی که می شناختم این چنین صادر شد: لعنت خدا بر کسی باد که مرا در مجمع مردم نام برد. ابوعلی گوید: نامه ای نوشتم وپرسیدم که فرج کی خواهد بود؟ پاسخ آمد: تعیین کنندگان وقت دروغ می گویند.
۴ - حدثنا محمد بن محمد بن عصام الکلینی (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن یعقوب الکلینی عن إسحاق بن یعقوب قال سألت محمد بن عثمان العمری (رضی الله عنه) أن یوصل لی کتابا قد سألت فیه عن مسائل أشکلت علی فوردت فی التوقیع بخط مولانا صاحب الزمان (علیه السلام) أما ما سألت عنه أرشدک الله وثبتک من أمر المنکرین لی من أهل بیتنا وبنی عمنا فاعلم أنه لیس بین الله (عزَّ وجلَّ) وبین أحد قرابة ومن أنکرنی فلیس منی وسبیله سبیل ابن نوح (علیه السلام) أما سبیل عمی جعفر وولده فسبیل إخوة یوسف (علیه السلام) أما الفقاع فشربه حرام ولا بأس بالشلماب وأما أموالکم فلا نقبلها إلا لتطهروا فمن شاء فلیصل ومن شاء فلیقطع فما آتانی الله خیر مما آتاکم وأما ظهور الفرج فإنه إلی الله تعالی ذکره وکذب الوقاتون وأما قول من زعم أن الحسین (علیه السلام) لم یقتل فکفر وتکذیب وضلال وأما الحوادث الواقعة فارجعوا فیها إلی رواة حدیثنا فإنهم حجتی علیکم وأنا حجة الله علیهم وأما محمد بن عثمان العمری (رضی الله عنه) وعن أبیه من قبل فإنه ثقتی وکتابه کتابی وأما محمد بن علی بن مهزیار الأهوازی فسیصلح الله له قلبه ویزیل عنه شکه وأما ما وصلتنا به فلا قبول عندنا إلا لما طاب وطهر وثمن المغنیة حرام وأما محمد بن شاذان بن نعیم فهو رجل من شیعتنا أهل البیت وأما أبو الخطاب محمد بن أبی زینب الأجدع فملعون وأصحابه ملعونون فلا تجالس أهل مقالتهم فإنی منهم بریء وآبائی (علیه السلام) منهم براء وأما المتلبسون بأموالنا فمن استحل منها شیئا فأکله فإنما یأکل النیران وأما الخمس فقد أبیح لشیعتنا وجعلوا منه فی حل إلی وقت ظهور أمرنا لتطیب ولادتهم ولا تخبث وأما ندامة قوم قد شکوا فی دین الله (عزَّ وجلَّ) علی ما وصلونا به فقد أقلنا من استقال ولا حاجة فی صلة الشاکین وأما علة ما وقع من الغیبة فإن الله (عزَّ وجلَّ) یقول یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْیاءَ إِنْ تُبْدَ لَکُمْ تَسُؤْکُمْ إنه لم یکن لأحد من آبائی (علیه السلام) إلا وقد وقعت فی عنقه بیعة لطاغیة زمانه وإنی أخرج حین أخرج ولا بیعة لأحد من الطواغیت فی عنقی وأما وجه الانتفاع بی فی غیبتی فکالانتفاع بالشمس إذا غیبتها عن الأبصار السحاب وإنی لأمان لأهل الأرض کما أن النجوم أمان لأهل السماء فاغلقوا باب السؤال عما لا یعنیکم ولا تتکلفوا علم ما قد کفیتم وأکثروا الدعاء بتعجیل الفرج فإن ذلک فرجکم والسلام علیک یا إسحاق بن یعقوب وعلی من اتبع الهدی.
۴ - اسحاق بن یعقوب گوید: از محمد بن عثمان عمری درخواست کردم نامه ای را که مشتمل بر مسائل دشوارم بود برساند وتوقیعی به خط مولای ما صاحب الزمان (علیه السلام) چنین صادر شد:
خداوند تو را ارشاد کند وپایدار بدارد، اما سؤالی که درباره منکران از خاندان، وعموزادگان ما کردی، بدان که بین خدای تعالی وهیچکس خویشاوندی نیست وکسی که مرا انکار کند از من نیست وراه او مانند راه پسر نوح است، اما راه عمویم جعفر وفرزندانش راه برادران یوسف است.
اما نوشیدن آبجو حرام است ونوشیدن شلماب که نوعی شربت است مانعی ندارد واما اموال شما را نمی پذیریم مگر آنکه آن را طاهر سازید هر که خواهد بفرستد وهر که خواهد قطع کند که آنچه خدای تعالی به من داده است بهتر از آن است که به شما داده است.
و اما ظهور فرج، آن با خدای تعالی است وتعیین کنندگان وقت دروغ می گویند.
و اما اعتقاد کسی که می گوید حسین (علیه السلام) کشته نشده است آن کفر وتکذیب وگمراهی است. واما حوادث واقعه، درباره آن مسائل به راویان حدیث ما رجوع کنید که آنان حجت من بر شما هستند من نیز حجت خدا بر آنها هستم.
و اما محمد بن عثمان عمری - که درود خدا بر او وپدرش باد - مورد وثوق من است وکتاب او کتاب من است.
و اما محمد بن علی بن مهزیار اهوازی، خدای تعالی به زودی قلب او را به صلاح آورد وشکش را برطرف سازد.
و اما آنچه را برای ما فرستادی از آن رو می پذیریم که پاکیزه وطاهر است، وبهای کنیز خواننده حرام است.
و اما محمد بن شاذان بن نعیم، او مردی از شیعیان ما اهل البیت است. واما ابو الخطاب محمد بن أبی زینب اجدع، او واصحابش ملعونند وبا همفکران او مجالست مکن که من از آنها بیزارم وپدرانم نیز از آنها بیزار بودند.
و اما کسانی که اموال ما را با اموال خوشان در می آمیزند، هر کس چیزی از اموال ما را حلال شمارد وآن را بخورد همانا آتش خورده است.
و اما خمس، آن بر شیعیان ما مباح است وتا هنگام ظهور امر ما از آن معافند تا ولادتشان پاکیز شود ونه خبیث.
و اما پشیمانی گروهی که در دین خدای تعالی به واسطه آنچه به ما دادند شک کردند، ما از هر کسی که فسخ بیعت کند بیعتمان را برداشتیم ونیازی به عطای شک کنندگان نیست.
و اما علت وقوع غیبت، خدای تعالی می فرماید: یا أیها الذین امنوا لا تسئلوا عن أشیاء ان تبد لکم تسؤکم بر گردن همه پدرانم بیعت سرکشان زمانه بود اما من وقتی خروج نمایم بیعت هیچ سرکشی بر گردنم نیست.
و اما وجه انتفاع از من در غیبتم، آن مانند انتفاع از خورشید است چون ابر را از دیدگان نهان سازد ومن امان اهل زمینم همچنان که ستارگان امان اهل آسمانها هستند واز اموری که سودی برایتان ندارد پرسش نکنید وخود را در آموختن آنچه از شما نخواسته اند به زحمت نیفکنید وبرای تعجیل فرج بسیار دعا کنید که همان فرج شماست وای اسحاق بن یعقوب! درود بر تو وبر پیروان هدایت باد.
۵ - حدثنا محمد بن الحسن بن أحمد بن الولید (رضی الله عنه) عن سعد بن عبد الله عن علی بن محمد الرازی المعروف بعلان الکلینی قال حدثنی محمد بن شاذان بن نعیم النیسابوری قال اجتمع عندی مال للغریم (علیه السلام) خمسمائة درهم ینقص منها عشرین درهما فأنفت أن أبعث بها ناقصة هذا المقدار فأتممتها من عندی وبعثت بها إلی محمد بن جعفر ولم أکتب مالی فیها فأنفذ إلی محمد بن جعفر القبض وفیه وصلت خمسمائة درهم لک منها عشرون درهما.
۵ - محمد بن شاذان گوید: مقداری مال برای قائم (علیه السلام) در نزد من فراهم آمد که از پانصد درهم بیست درهم کمتر بود ومن ناخوش داشتم که آن را ناقص بفرستم، بنابراین از مال خود آن را کامل گردانیده ونزد محمد بن جعفر فرستادم وننوشتم که چقدر آن از من است، محمد بن جعفر قبض آن را برایم فرستاد که در آن آمده بود: پانصد درهم رسید که بیست درهم آن از توست.
۶ - حدثنی أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله عن إسحاق بن یعقوب قال سمعت الشیخ العمری (رضی الله عنه) یقول صحبت رجلا من أهل السواد ومعه مال للغریم (علیه السلام) فأنفذه فرد علیه وقیل له أخرج حق ولد عمک منه وهو أربعمائة درهم فبقی الرجل متحیرا باهتا متعجبا ونظر فی حساب المال وکانت فی یده ضیعة لولد عمه قد کان رد علیهم بعضها وزوی عنهم بعضها فإذا الذی نض لهم من ذلک المال أربعمائة درهم کما قال (علیه السلام) فأخرجه وأنفذ الباقی فقبل.
۶ - اسحاق بن یعقوب گوید: از شیخ عمری (رضی الله عنه) شنیدم که می گفت: با مردی شهری مصاحبت داشتم وبه همراه او مالی برای قائم (علیه السلام) بود وآن را برای او فرستاد وآن مال را به او برگردانید وبه او گفتند: حق عموزادگانت را که بالغ بر چهارصد درهم است از آن خارج کن، آن مرد متحیر ومبهوت ومتعجب گردید وحسابرسی کرد ودر دستش مزرعه ای بود که متعلق به عموزادگانش بود که مقداری از آن را به آنها تسلیم کرده بود ولی بقیه آن را به آنها واگذار نکرده بود وسهم آنان از آن مال چنان که فرموده بود چهارصد درهم گردید، پس آن را از مال خود خارج ساخت وباقی را فرستاد واو آن را پذیرفت.
۷ - حدثنی أبی (رضی الله عنه) عن سعد بن عبد الله عن علی بن محمد الرازی قال حدثنی جماعة من أصحابنا أنه بعث إلی أبی عبد الله بن الجنید وهو بواسط غلاما وأمر ببیعه فباعه وقبض ثمنه فلما عیر الدنانیر نقصت من التعییر ثمانیة عشر قیراطا وحبة فوزن من عنده ثمانیة عشر قیراطا وحبة وأنفذها فرد علیه دینارا وزنه ثمانیة عشر قیراطا وحبة.
۷ - گروهی از اصحاب ما روایت کرده اند که غلامی را نزد ابوعبد الله بن جنید که در واسط بود فرستادند وگفتند که آن را بفروشد، آن را فروخت وبهای آن را گرفت وچون آنها را به ترازو گذاشت هیجده قیراط ویک حبه کم آمد واز مال خود هیجده قیراط ویک حبه وزن کرد وبدان افزود وفرستاد (امام) یک دینار از آن مال را برگردانید که وزن آن هیجده قیراط ویک حبه بود.
۸ - حدثنا محمد بن الحسن (رضی الله عنه) عن سعد بن عبد الله عن علی بن محمد الرازی المعروف بعلان الکلینی قال حدثنی محمد بن جبرئیل الأهوازی عن إبراهیم ومحمد ابنی الفرج عن محمد بن إبراهیم بن مهزیار أنه ورد العراق شاکا مرتادا فخرج إلیه قل للمهزیاری قد فهمنا ما حکیته عن موالینا بناحیتکم فقل لهم أ ما سمعتم الله (عزَّ وجلَّ) یقول یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللهَ وأَطِیعُوا الرَّسُولَ وأُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ هل أمر إلا بما هو کائن إلی یوم القیامة أ ولم تروا أن الله (عزَّ وجلَّ) جعل لکم معاقل تأوون إلیها وأعلاما تهتدون بها من لدن آدم (علیه السلام) إلی أن ظهر الماضی أبو محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) کلما غاب علم بدا علم وإذا أفل نجم طلع نجم فلما قبضه الله إلیه ظننتم أن الله (عزَّ وجلَّ) قد قطع السبب بینه وبین خلقه کلا ما کان ذلک ولا یکون حتی تقوم الساعة ویظهر أمر الله (عزَّ وجلَّ) وهم کارهون یا محمد بن إبراهیم لا یدخلک الشک فیما قدمت له فإن الله (عزَّ وجلَّ) لا یخلی الأرض من حجة أ لیس قال لک أبوک قبل وفاته أحضر الساعة من یعیر هذه الدنانیر التی عندی فلما أبطأ ذلک علیه وخاف الشیخ علی نفسه الوحا قال لک عیرها علی نفسه وأخرج إلیک کیسا کبیرا وعندک بالحضرة ثلاثة أکیاس وصرة فیها دنانیر مختلفة النقد فعیرتها وختم الشیخ بخاتمه وقال لک اختم مع خاتمی فإن أعش فأنا أحق بها وإن أمت فاتق الله فی نفسک أولا ثم فی فخلصنی وکن عند ظنی بک أخرج رحمک الله الدنانیر التی استفضلتها من بین النقدین من حسابنا وهی بضعة عشر دینارا واسترد من قبلک فإن الزمان أصعب مما کان وحسبنا الله ونعم الوکیل قال محمد بن إبراهیم وقدمت العسکر زائرا فقصدت الناحیة فلقیتنی امرأة وقالت أنت محمد بن إبراهیم فقلت نعم فقالت لی انصرف فإنک لا تصل فی هذا الوقت وارجع اللیلة فإن الباب مفتوح لک فادخل الدار واقصد البیت الذی فیه السراج ففعلت وقصدت الباب فإذا هو مفتوح فدخلت الدار وقصدت البیت الذی وصفته فبینا أنا بین القبرین أنتحب وأبکی إذ سمعت صوتا وهو یقول یا محمد اتق الله وتب من کل ما أنت علیه فقد قلدت أمرا عظیما.
۸ - از محمد بن ابراهیم بن مهزیار نقل شده است که در حال شک وتردید وارد عراق شد واین توقیع برای وی صادر گردید: به مهزیاری بگو آنچه را از دوستان آن سامان حکایت کردی فهمیدیم، به آنها بگو آیا قول خدای تعالی را نشنیدید که می فرماید: یا أیها الذین امنوا أطیعوا الله وأطیعوا الرسول واولی الأمر منکم آیا این دستور تا روز قیامت نیست؟ آیا خدای تعالی پناهگاههایی برای شما قرار نداده است که بدان پناهنده شوید؟ آیا از زمان آدم (علیه السلام) تا زمان امام گذشته ابومحمد صلوات الله علیه اعلام هدایت برای شما قرار نداده است؟ واگر علمی نهان شد علمی آشکار نگردید واگر ستاره ای افول کرد ستاره ای ندرخشید؟ وچون خدای تعالی ابومحمد را قبض روح کرد پنداشتید که او رابطه بین خود وخلقش را ضایع کرده است؟ هرگز چنین نبود وتا روز قیامت چنین نخواهد بود در آن روز امر خدای تعالی ظاهر شود وآنان ناخشنود باشند.
ای محمد بن ابراهیم! برای چیزی که بخاطر آن آمدی شک به خود راه مده که خدای تعالی زمین را از حجت خالی نگذارد، آیا پدرت پیش از وفاتش به تو نگفت: هم اکنون باید کسی را حاضر کنی که این دینارهایی را که نزد من است وزن کند وچون دیر شد وشیخ بر جان خود ترسید که به زودی بمیرد به تو گفت: آنها را تو خود وزن کن وکیسه بزرگی به تو داد وتو سه کیسه داشتی ویک کیسه که دینارهای گوناگون در آن بود، آنها را وزن کردی وشیخ با خاتم خود آنها را مهر کرد وگفت تو هم آنها را مهر کن، اگر زنده ماندم که خود می دانم چه کنم واگر مردم، تو اولا درباره خود وثانیاً درباره من از خدا بپرهیز ومرا خلاص کن وچنان باش که به تو گمان دارم، خدا تو را رحمت کند آن دینارهایی را که از ما بین نقدین از حساب ما جدا کردی وده واندی دینار است بیرون کن واز جانب خود آنها را مسترد کن که زمانه بسیار سخت است وحسبنا الله ونعم الوکیل.
محمد بن ابراهیم گوید: برای دیدار به عسکر رفتم وقصد ناحیه مقدسه را داشتم، زنی مرا دید وگفت: آیا تو محمد بن ابراهیمی؟ گفتم: آری، گفت: بازگرد که در این هنگام به مقصود نمی رسی وشب هنگام مراجعت کن که در به رویت باز است داخل در سرا شو وقصد آن اتاقی را کن که چراغش روشن است ومن هم چنان کردم وقصد آن در را کردم وبه ناگاه دیدم که باز است داخل در سرا شدم وقصد همان اتاقی را کردم که توصیف کرده بود ودر این بین که خود را میان دو قبر دیدم وگریه وناله می کردم ناگهان صدایی را شنیدم که می گفت: ای محمد تقوای الهی پیشه ساز واز گذشته توبه کن که کار بزرگی را عهده دار شدی.
۹ - وحدثنا محمد بن الحسن بن أحمد بن الولید (رضی الله عنه) عن سعد بن عبد الله عن علی بن محمد الرازی عن نصر بن الصباح البلخی قال کان بمرو کاتب کان للخوزستانی سماه لی نصر واجتمع عنده ألف دینار للناحیة فاستشارنی فقلت ابعث بها إلی الحاجزی فقال هو فی عنقک إن سألنی الله (عزَّ وجلَّ) عنه یوم القیامة فقلت نعم قال نصر ففارقته علی ذلک ثم انصرفت إلیه بعد سنتین فلقیته فسألته عن المال فذکر أنه بعث من المال بمائتی دینار إلی الحاجزی فورد علیه وصولها والدعاء له وکتب إلیه کان المال ألف دینار فبعثت بمائتی دینار فإن أحببت أن تعامل أحدا فعامل الأسدی بالری قال نصر وورد علی نعی حاجز فجزعت من ذلک جزعا شدیدا واغتممت له فقلت له ولم تغتم وتجزع وقد من الله علیک بدلالتین قد أخبرک بمبلغ المال وقد نعی إلیک حاجزا مبتدئا.
۹ - نصربن صباح بلخی گوید: کاتبی در مرو برای خوزستانی بود که نصر نام او را به من گفت وهزار دینار نزد او برای ناحیه مقدسه گرد آمده بود وبا من مشورت کرد، گفتم: آن را به نزد حاجزی بفرست، گفت: اگر روز قیامت خدای تعالی از من سؤال کرد آیا بر گردن می گیری؟ گفتم: آری، نصر گوید: از او جدا شدم وبعد از دو سال به نزد او آمدم واو را دیدار کردم واز آن مال پرسیدم، گفت: دویست دینار آن را به توسط حاجزی فرستاده است ووصول آن ودعای خیر برای او صادر شده است وبه او نوشته است که مال هزار دینار بوده است ودویست دینار فرستاده ای واگر خواستی از طریق کسی اقدام کنی اسدی در ری است از طریق او اقدام کن.
نصر گوید: اندکی بعد خبر مرگ حاجز رسید وشدیداً بی تاب ومغموم شدم. گفتم چرا بی تاب ومغموم می شوی در حالی که خدای تعالی با دو دلالت بر تو منت نهاده است، یکی آنکه مبلغ مال را به تو اخبار کرده ودیگر آنکه خبر مرگ حاجزی را ابتداء به تو داده است.
۱۰ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله عن علی بن محمد الرازی قال حدثنی نصر بن الصباح قال أنفذ رجل من أهل بلخ خمسة دنانیر إلی حاجز وکتب رقعة وغیر فیها اسمه فخرج إلیه الوصول باسمه ونسبه والدعاء له
۱۰ - نصربن صباح گوید: مردی از اهالی بلخ پنج دینار به توسط حاجزی فرستاد ونامه ای نوشت ونام خود را در آن تغییر داد، رسیدی به نام ونسب وی به همراه دعای خیر برایش صادر شد.
۱۱ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) عن سعد بن عبد الله عن أبی حامد المراغی عن محمد بن شاذان بن نعیم قال بعث رجل من أهل بلخ بمال ورقعة لیس فیها کتابة قد خط فیها بإصبعه کما تدور من غیر کتابة وقال للرسول احمل هذا المال فمن أخبرک بقصته وأجاب عن الرقعة فأوصل إلیه المال فصار الرجل إلی العسکر وقد قصد جعفرا وأخبره الخبر فقال له جعفر تقر بالبداء قال الرجل نعم قال له فإن صاحبک قد بدا له وأمرک أن تعطینی المال فقال له الرسول لا یقنعنی هذا الجواب فخرج من عنده وجعل یدور علی أصحابنا فخرجت إلیه رقعة قال هذا مال قد کان غرر به وکان فوق صندوق فدخل اللصوص البیت وأخذوا ما فی الصندوق وسلم المال وردت علیه الرقعة وقد کتب فیها کما تدور وسألت الدعاء فعل الله بک وفعل.
۱۱ - محمد بن شاذان گوید: مردی از اهالی بلخ مالی را فرستاد نامه ای ضمیمه آن بود که در آن نوشته ای نبود وانگشت خود را بی آنکه چیزی را نوشته باشد روی آن چرخانیده بود وبه نامه رسان گفت: این مال را ببر وهر کس داستان آن را به تو باز گفت وپاسخ نامه را داد مال را به او بده آن مرد به محله عسکر رفت وبه سراغ جعفر رفت وداستان را به او گفت. جعفر گفت: آیا تو به بداء اقرار داری؟ آن مرد گفت: آری، گفت: برای صاحب تو بداء شده است وبه تو امر کرده است که این مال را به من بدهی، نامه رسان گفت: این جواب مرا قانع نمی سازد واز نزد او بیرون آمد ودر میان اصحاب ما می چرخید واین توقیع برای او صادر شد: این مال، در معرض خطر وبالای صندوقی بوده است ودزدان بر آن خانه درآمده ومحتویات صندوق را برده ولی مال سالم مانده است وجواب نامه در همان رقعه نوشته شده بود که وقتی انگشت را روی نامه می چرخانیدی التماس دعا داشتی خداوند به تو چنان کند وچنان کرد.
۱۲ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) عن سعد بن عبد الله عن محمد بن الصالح قال کتبت أسأله الدعاء لباداشاله وقد حبسه ابن عبد العزیز وأستأذن فی جاریة لی أستولدها فخرج استولدها ویفعل الله ما یشاء والمحبوس یخلصه الله فاستولدت الجاریة فولدت فماتت وخلی عن المحبوس یوم خرج إلی التوقیع قال وحدثنی أبو جعفر ولد لی مولود فکتبت أستأذن فی تطهیره یوم السابع أو الثامن فلم یکتب شیئا فمات المولود یوم الثامن ثم کتبت أخبر بموته فورد سیخلف علیک غیره وغیره فسمه أحمد ومن بعد أحمد جعفرا فجاء کما قال (علیه السلام) قال وتزوجت بامرأة سرا فلما وطئتها علقت وجاءت بابنة فاغتممت وضاق صدری فکتبت أشکو ذلک فورد ستکفاها فعاشت أربع سنین ثم ماتت فورد إن الله ذو أناة وأنتم تستعجلون قال ولما ورد نعی ابن هلال (لعنه الله) جاءنی الشیخ فقال لی أخرج الکیس الذی عندک فأخرجته إلیه فأخرج إلی رقعة فیها وأما ما ذکرت من أمر الصوفی المتصنع یعنی الهلالی فبتر الله عمره ثم خرج من بعد موته فقد قصدنا فصبرنا علیه فبتر الله تعالی عمره بدعوتنا.
۱۲ - محمد بن صالح گوید: وقتی ابن عبد العزیز باداشاله را به زندان افکند نامه ای به او نوشتم که درباره او دعا کند واجازه دهد کنیزی اختیار کنم تا از او دارای فرزند شوم وتوقیعی چنین صادر شد: او را اختیار کن وخداوند هر چه خواهد کند وزندانی را خلاص گرداند. پس کنیز را برای داشتن فرزند اختیار کردم وفرزندی به دنیا آورد وبعد از آن مرد وآن زندانی در همان روزی که توقیع به دستم رسید آزاد شد.
گوید: ابوجعفر برایم گفت: فرزندی برایم به دنیا آمد ونامه ای نوشتم واجازه خواستم تا در روز هفتم یا هشتم او را غسل دهم، پاسخی ننوشت وآن فرزند در روز هشتم درگذشت بعد از آن نامه ای نوشتم ودرگذشت او را خبر دادم توقیعی چنین صادر شد: خداوند غیر او وغیر او را جانشین وی کند ونام اولی را احمد ونام دومی را جعفر بگذار. وچنان شد که او فرموده بود ونهانی با زنی ازدواج کردم وبا وی آمیزش کردم وباردار شد ودختری به دنیا آورد، مغموم وتنگدل شدم ونامه ای گله آمیز نوشتم، جواب آمد که به زودی از آن کفایت می شوی وچهار سال پس از آن زندگی کرد وسپس درگذشت ونامه ای رسید که خدای تعالی صبور وشما عجول هستید.
گوید: چون خبر مرگ ابن هلال (لعنه الله) رسید، شیخ نزد من آمد وگفت: آن کیسه ای را که نزد توست بیرون آور، کیسه را به او دادم ونامه ای به من داد که در آن نوشته شده بود: اما آنچه درباره صوفی ظاهر ساز - یعنی هلالی - یادآور شدی، خداوند عمر او را قطع کرد وپس از مرگش توقیعی چنین صادر شد: او قصد ما کرد وما صبر پیشه ساختیم وخداوند به نفرین ما عمر او را قطع کرد.
۱۳ - حدثنی أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله عن علان الکلینی عن الحسن بن الفضل الیمانی قال قصدت سر من رأی فخرجت إلی صرة فیها دنانیر وثوبان فرددتها وقلت فی نفسی أنا عندهم بهذه المنزلة فأخذتنی الغرة ثم ندمت بعد ذلک فکتبت رقعة أعتذر من ذلک وأستغفر ودخلت الخلاء وأنا أحدث نفسی وأقول والله لئن ردت إلی الصرة لم أحلها ولم أنفقها حتی أحملها إلی والدی فهو أعلم بها منی قال ولم یشر علی من قبضها منی بشیء ولم ینهنی عن ذلک فخرج إلیه أخطأت إذ لم تعلمه أنا ربما فعلنا ذلک بموالینا وربما یسألونا ذلک یتبرکون به وخرج إلی أخطأک بردک برنا فإذا استغفرت الله (عزَّ وجلَّ) فالله یغفر لک فأما إذا کانت عزیمتک وعقد نیتک أن لا تحدث فیها حدثا ولا تنفقها فی طریقک فقد صرفناها عنک وأما الثوبان فلا بد منهما لتحرم فیهما قال وکتبت فی معنیین وأردت أن أکتب فی معنی ثالث فقلت فی نفسی لعله یکره ذلک فخرج إلی الجواب للمعنیین والمعنی الثالث الذی طویته ولم أکتبه قال وسألت طیبا فبعث إلی بطیب فی خرقة بیضاء فکانت معی فی المحمل فنفرت ناقتی بعسفان وسقط محملی وتبدد ما کان فیه فجمعت المتاع وافتقدت الصرة واجتهدت فی طلبها حتی قال لی بعض من معنا ما تطلب فقلت صرة کانت معی قال وما کان فیها قلت نفقتی قال قد رأیت من حملها فلم أزل أسأل عنها حتی أیست منها فلما وافیت مکة حللت عیبتی وفتحتها فإذا أول ما بدر علی منها الصرة وإنما کانت خارجا فی المحمل فسقطت حین تبدد المتاع قال وضاق صدری ببغداد فی مقامی وقلت فی نفسی أخاف أن لا أحج فی هذه السنة ولا أنصرف إلی منزلی وقصدت أبا جعفر أقتضیه جواب رقعة کنت کتبتها فقال لی صر إلی المسجد الذی فی مکان کذا وکذا فإنه یجیئک رجل یخبرک بما تحتاج إلیه فقصدت المسجد وأنا فیه إذ دخل علی رجل فلما نظر إلی سلم وضحک وقال لی أبشر فإنک ستحج فی هذه السنة وتنصرف إلی أهلک سالما إن شاء الله تعالی قال وقصدت ابن وجناء أسأله أن یکتری لی ویرتاد عدیلا فرأیته کارها ثم لقیته بعد أیام فقال لی أنا فی طلبک منذ أیام قد کتب إلی وأمرنی أن أکتری لک وأرتاد لک عدیلا ابتداء فحدثنی الحسن أنه وقف فی هذه السنة علی عشر دلالات والحمد لله رب العالمین.
۱۳ - حسن بن فضل یمانی گوید: قصد سامرا کردم ویک کیسه دینار ودو جامه برایم آوردند ومن آنها را برگردانیدم وبا خود گفتم: آیا منزلت من نزد آنها این مقدار است وفریفته شدم، بعد از آن پشیمان شدم ونامه ای نوشتم وعذرخواهی واستغفار کردم وگوشه ای رفته وبا خود می گفتم: به خدا سوگند اگر آن کیسه را به من بازگردانند، گره آن را باز نکنم وآن را خرج نکنم تا آنکه آن را به نزد پدرم برم که او داناتر از من به آن است گوید: آن کسی که کیسه را از من گرفت اشاره ای نکرد ومرا از آن کار باز نداشت، آنگاه برای او نامه ای چنین صادر شد: خطا کردی که احسان ما را باز گردانیدی وچون از خدای تعالی استغفار کنی او تو را می آمرزد واگر قصد ونیت تو آن است که به آن کیسه دست نزنی وچیزی از آن را در راه خرج نکنی آن را به تو نخواهیم داد اما آن دو جامه برای آن است که در آن محرم شوی.
گوید: نامه ای در دو موضوع نوشتم وموضوع سومی هم در نظرم بود وبا خود گفتم ممکن است از آن ناخشنود گردد، وآنگاه پاسخ آن دو موضوع وپاسخ موضوع سومی که ننوشته بودم صادر گردید.
گوید: برای تبرک درخواست مالی کردم واو آن را در خرقه ای سفید برایم فرستاد وآن در محمل همراهم بود، در عسفان شترم رمید ومحملم فرو افتاد وهر چه در آن بود پراکنده شد، متاع خود را فراهم آوردم اما آن کیسه مفقود گردید ودر جستجوی چه چیزی؟ گفتم: کیسه ای که همراهم بود، گفت: در آن چه بود؟ گفتم: هزینه سفرم، گفت: کسی را دیدم که آن را برداشت وبرد وپیوسته از آن می پرسیدم تا آنکه از پیدا کردن آن ناامید شدم وچون به مکه رسیدم وجامه دان خود را گشودم، ناگهان اولین چیزی که به چشمم خورد آن کیسه بود با آنکه آن خارج از آن محمل بود وهنگامی که متاعم پراکنده گردید بود از آن بیرون افتاده بود.
گوید: در بغداد از طول اقامتم دلتنگ شدم وبا خود گفتم: می ترسم در این سال نه حج بجا آورم ونه به منزلم بازگردم وبه جانب ابوجعفر رفتم تا پاسخ نامه ای را که نوشته بودم دریافت کنم، گفت: به مسجدی که در فلان مکان است برو ومردی به سراغ تو خواهد آمد وپاسخ حوائج تو را خواهد داد، به آن مسجد رفتم ودر آنجا بودم که مردی وارد شد وچون به من نگریست سلام کرد وخندید وگفت: تو را مژده می دهم که در این سال به حج می روی وان شاء الله سالم به نزد خانواده ات باز می گردی.
گوید: نزد ابن وجناء رفتم واز او درخواست کردم که مرکب وکجاواره ای کرایه کند واو را ناخشنود دیدم بعد از چند روز او را دیدم وگفت: چند روز است که در جستجوی تو هستم، ابتداء برای من نوشته ودستور داده است که مرکب وکجاوه ای برای تو کرایه کنم. حسن برایم گفت که او در این سال بر ده دلالت واقف گریده است والحمدلله رب العالمین.
۱۴ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) عن سعد بن عبد الله عن علی بن محمد الشمشاطی رسول جعفر بن إبراهیم الیمانی قال کنت مقیما ببغداد وتهیأت قافلة الیمانیین للخروج فکتبت أستأذن فی الخروج معها فخرج لا تخرج معها فما لک فی الخروج خیرة وأقم بالکوفة فخرجت القافلة وخرجت علیها بنو حنظلة فاجتاحوها قال وکتبت أستأذن فی رکوب الماء فخرج لا تفعل فما خرجت سفینة فی تلک السنة إلا خرجت علیها البوارج فقطعوا علیها قال وخرجت زائرا إلی العسکر فأنا فی المسجد الجامع مع المغرب إذ دخل علی غلام فقال لی قم فقلت من أنا وإلی أین أقوم فقال لی أنت علی بن محمد رسول جعفر بن إبراهیم الیمانی قم إلی المنزل قال وما کان علم أحد من أصحابنا بموافاتی قال فقمت إلی منزله واستأذنت فی أن أزور من داخل فأذن لی.
۱۴ - علی بن محمد شمشاطی فرستاده جعفر بن ابراهیم یمانی گوید: در بغداد بودم وقافله یمنیها آماده حرکت بود نامه ای نوشتم واجازه مسافرت با آنها را درخواستم، پاسخ آمد که با آنها مرو که در این سفر خیری برای تو نیست ودر کوفه بمان. قافله حرکت کرد وپسران حنظله بر آنها تاختند واموالشان را غارت کردند. گوید: نامه ای نوشتم واجازه خواستم که از راه دریا مسافرت کنم. پاسخ آمد که چنین مکن ودر آن سال کشتیهای جنگی راه را بر کشتیهای مسافری می بستند واموالشان را می ربودند.
گوید: برای زیارت به محله عسکر رفتم وهنگام مغرب در مسجد جامع بودم که غلامی نزد من آمد وگفت: برخیز، گفتم: من کیستم وبرخیزم به کجا روم؟ گفت: تو علی بن محمد فرستاده جعفر بن ابراهیم یمانی هستی، برخیز تا به منزل رویم، گوید: هیچیک از یاران ما آمدنم را نمی دانست، گفت: برخاستم وبه منزلش رفتم واز داخل منزل اجازه دیدار خواستم وبه من اجازه داد.
۱۵ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) عن سعد بن عبد الله عن علان الکلینی عن الأعلم المصری عن أبی رجاء المصری قال خرجت فی الطلب بعد مضی أبی محمد (علیه السلام) بسنتین لم أقف فیهما علی شیء فلما کان فی الثالثة کنت بالمدینة فی طلب ولد لأبی محمد (علیه السلام) بصریاء وقد سألنی أبو غانم أن أتعشی عنده وأنا قاعد مفکر فی نفسی وأقول لو کان شیء لظهر بعد ثلاث سنین فإذا هاتف أسمع صوته ولا أری شخصه وهو یقول یا نصر بن عبد ربه قل لأهل مصر آمنتم برسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) حیث رأیتموه قال نصر ولم أکن أعرف اسم أبی وذلک أنی ولدت بالمدائن فحملنی النوفلی وقد مات أبی فنشأت بها فلما سمعت الصوت قمت مبادرا ولم أنصرف إلی أبی غانم وأخذت طریق مصر قال وکتب رجلان من أهل مصر فی ولدین لهما فورد أما أنت یا فلان فآجرک الله ودعا للآخر فمات ابن المعزی.
۱۵ - ابورجاء مصری گوید که من پس از درگذشت ابومحمد (علیه السلام) تا دو سال در جستجوی امام بودم وچیزی به دست نیاوردم ودر سال سوم در مدینه ودر محله صریاء در جستجوی فرزند ابومحمد (علیه السلام) بودم وابوغانم از من درخواست کرده بود که شام را نزد او باشم ومن نشسته بودم وفکر می کردم وبا خود می گفتم: اگر چیزی بود پس از سه سال ظاهر می گردید، ناگهان فاتفی که صدایش را شنیدم ولی او را ندیدم گفت: ای نصر بن عبد ربه به اهل مصر بگو: به رسول خدا (صلی الله علیه وآله) ایمان آورده اید، آیا او را دیده اید؟ نصر گوید: من خودم هم نام پدرم را نمی دانستم زیرا من در مدائن به دنیا آمدم وپدرم درگذشت ونوفلی مرا با خود به مصر برد ودر آنجا بزرگ شدم وچون آن صوت را شنیدم شتابان برخاستم وبه نزد ابوغانم نرفتم وراه مصر را در پیش گرفتم.
گوید: دو مرد مصری درباره دو فرزندشان نامه نوشته بودند وبرای آنها چنین صادر شد: اما تو ای فلانی! خداوند (در مصیبت) اجرت دهد وبرای دیگری دعا فرموده بود وفرزند آنکه وی را تسلیت گفته بود درگذشت.
۱۶ - قال وحدثنی أبو محمد الوجنائی قال اضطرب أمر البلد وثارت فتنة فعزمت علی المقام ببغداد فأقمت ثمانین یوما فجاءنی شیخ وقال لی انصرف إلی بلدک فخرجت من بغداد وأنا کاره فلما وافیت سر من رأی وأردت المقام بها لما ورد علی من اضطراب البلد فخرجت فما وافیت المنزل حتی یلقانی الشیخ ومعه کتاب من أهلی یخبروننی بسکون البلد ویسألونی القدوم.
۱۶ - ابومحمد وجنایی گوید: چون امور شهر مضطرب شد وفتنه برخاست تصمیم گرفتم در بغداد بمانم وهشتاد روز ماندم آنگاه شیخی آمد وگفت: به شهر خود باز گرد. من ناخرسند از بغداد بیرون آمدم وچون به سامراء رسیدم قصد کردم آنجا بمانم چون به من خبر رسیده بود که شهر مضطرب است، بیرون آمدم وهنوز به منزل نرسیده بودم که همان شیخ به استقبالم آمد ونامه ای از خانواده ام آورد که نوشته بودند شهر آرام شده وآمدن مرا درخواست کرده بودند.
۱۷ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) عن سعد بن عبد الله عن محمد بن هارون قال کانت للغریم (علیه السلام) علی خمسمائة دینار فأنا لیلة ببغداد وبها ریح وظلمة وقد فزعت فزعا شدیدا وفکرت فیما علی ولی وقلت فی نفسی حوانیت اشتریتها بخمسمائة وثلاثین دینارا وقد جعلتها للغریم (علیه السلام) بخمسمائة دینار قال فجاءنی من یتسلم منی الحوانیت وما کتبت إلیه فی شیء من ذلک من قبل أن أطلق به لسانی ولا أخبرت به أحدا.
۱۷ - محمد بن هارون گوید: از اموال امام (علیه السلام) پانصد دینار بر ذمه من بود شبی در بغداد بودم وطوفان وظلمت آنجا را فراگرفته بود وهراس شدیدی بر من مستولی شد ودر اندیشه دینی بودم که بر ذمه داشتم، با خود گفتم: چند دکان به پانصد وسی دینار خریده ام آنها را به امام (علیه السلام) به پانصد دینار می فروشم، گوید: مردی آمد وآن دکانها را تحویل گرفت با آنکه نامه ای در این باب پیش از آنکه چیزی بر زبان آورم ننوشته بودم وبه احدی هم خبر نداده بودم.
۱۸ - حدثنی أبی (رضی الله عنه) عن سعد بن عبد الله قال حدثنی أبو القاسم بن أبی حلیس قال کنت أزور الحسین (علیه السلام) فی النصف من شعبان فلما کان سنة من السنین وردت العسکر قبل شعبان وهممت أن لا أزور فی شعبان فلما دخل شعبان قلت لا أدع زیارة کنت أزورها فخرجت زائرا وکنت إذا وردت العسکر أعلمتهم برقعة أو برسالة فلما کان فی هذه الدفعة قلت لأبی القاسم الحسن بن أحمد الوکیل لا تعلمهم بقدومی فإنی أرید أن أجعلها زورة خالصة قال فجاءنی أبو القاسم وهو یتبسم وقال بعث إلی بهذین الدینارین وقیل لی ادفعهما إلی الحلیسی وقل له من کان فی حاجة الله (عزَّ وجلَّ) کان الله فی حاجته قال واعتللت بسر من رأی علة شدیدة أشفقت منها فأطلیت مستعدا للموت فبعث إلی بستوقة فیها بنفسجین وأمرت بأخذه فما فرغت حتی أفقت من علتی والحمد لله رب العالمین قال ومات لی غریم فکتبت أستأذن فی الخروج إلی ورثته بواسط وقلت أصیر إلیهم حدثان موته لعلی أصل إلی حقی فلم یؤذن لی ثم کتبت ثانیة فلم یؤذن لی فلما کان بعد سنتین کتب إلی ابتداء صر إلیهم فخرجت إلیهم فوصل إلی حقی قال أبو القاسم وأوصل أبو رمیس عشرة دنانیر إلی حاجز فنسیها حاجز أن یوصلها فکتب إلیه تبعث بدنانیر أبو رمیس ابتداء قال وکتب هارون بن موسی بن الفرات فی أشیاء وخط بالقلم بغیر مداد یسأل الدعاء لابنی أخیه وکانا محبوسین فورد علیه جواب کتابه وفیه دعاء للمحبوسین باسمهما قال وکتب رجل من ربض حمید یسأل الدعاء فی حمل له فورد علیه الدعاء فی الحمل قبل الأربعة أشهر وستلد أنثی فجاء کما قال (علیه السلام) قال وکتب محمد بن محمد البصری یسأل الدعاء فی أن یکفی أمر بناته وأن یرزق الحج ویرد علیه ماله فورد علیه الجواب بما سأل فحج من سنته ومات من بناته أربع وکان له ست ورد علیه ماله قال وکتب محمد بن یزداذ یسأل الدعاء لوالدیه فورد غفر الله لک ولوالدیک ولأختک المتوفاة الملقبة کلکی وکانت هذه امرأة صالحة متزوجة بجوار وکتبت فی إنفاذ خمسین دینارا لقوم مؤمنین منها عشرة دنانیر لابنة عم لی لم تکن من الإیمان علی شیء فجعلت اسمها آخر الرقعة والفصول ألتمس بذلک الدلالة فی ترک الدعاء فخرج فی فصول المؤمنین تقبل الله منهم وأحسن إلیهم وأثابک ولم یدع لابنة عمی بشیء قال وأنفذت أیضا دنانیر لقوم مؤمنین فأعطانی رجل یقال له محمد بن سعید دنانیر فأنفذتها باسم أبیه متعمدا ولم یکن من دین الله علی شیء فخرج الوصول من عنوان اسمه محمد قال وحملت فی هذه السنة التی ظهرت لی فیها هذه الدلالة ألف دینار بعث بها أبو جعفر ومعی أبو الحسین محمد بن محمد بن خلف وإسحاق بن الجنید فحمل أبو الحسین الخرج إلی الدور واکترینا ثلاثة أحمرة فلما بلغت القاطول لم نجد حمیرا فقلت لأبی الحسین احمل الخرج الذی فیه المال واخرج مع القافلة حتی أتخلف فی طلب حمار لإسحاق بن الجنید یرکبه فإنه شیخ فاکتریت له حمارا ولحقت بأبی الحسین فی الحیر حیر سر من رأی وأنا أسامره وأقول له احمد الله علی ما أنت علیه فقال وددت أن هذا العمل دام لی فوافیت سر من رأی وأوصلت ما معنا فأخذه الوکیل بحضرتی ووضعه فی مندیل وبعث به مع غلام أسود فلما کان العصر جاءنی برزیمة خفیفة ولما أصبحنا خلا بی أبو القاسم وتقدم أبو الحسین وإسحاق فقال أبو القاسم للغلام الذی حمل الرزیمة جاءنی بهذه الدراهم وقال لی ادفعها إلی الرسول الذی حمل الرزیمة فأخذتها منه فلما خرجت من باب الدار قال لی أبو الحسین من قبل أن أنطلق أو یعلم أن معی شیئا لما کنت معک فی الحیر تمنیت أن یجئنی منه دراهم أتبرک بها وکذلک عام أول حیث کنت معک بالعسکر فقلت له خذها فقد آتاک الله والحمد لله رب العالمین قال وکتب محمد بن کشمرد یسأل الدعاء أن یجعل ابنه أحمد من أم ولده فی حل فخرج والصقری أحل الله له ذلک فأعلم (علیه السلام) أن کنیته أبو الصقر قال وحدثنی علی بن قیس عن غانم أبی سعید الهندی وجماعة عن محمد بن محمد الأشعری عن غانم قال کنت أکون مع ملک الهند بقشمیر الداخلة ونحن أربعون رجلا نقعد حول کرسی الملک وقد قرأنا التوراة والإنجیل والزبور ویفزع إلینا فی العلم فتذاکرنا یوما أمر محمد ص وقلنا نجده فی کتبنا واتفقنا علی أن أخرج فی طلبه وأبحث عنه فخرجت ومعی مال فقطع علی الترک وشلحونی فوقعت إلی کابل وخرجت من کابل إلی بلخ والأمیر بها ابن أبی شور فأتیته وعرفته ما خرجت له فجمع الفقهاء والعلماء لمناظرتی فسألتهم عن محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) فقالوا هو نبینا محمد بن عبد الله وقد مات فقلت ومن کان خلیفته فقالوا أبو بکر فقلت انسبوه لی فنسبوه إلی قریش فقلت لیس هذا بنبی إن النبی الذی نجده فی کتبنا خلیفته ابن عمه وزوج ابنته وأبو ولده فقالوا للأمیر إن هذا قد خرج من الشرک إلی الکفر مر بضرب عنقه فقلت لهم أنا متمسک بدین لا أدعه إلا ببیان فدعا الأمیر الحسین بن إشکیب وقال له ناظر الرجل فقال له العلماء والفقهاء حولک فمرهم بمناظرته فقال له ناظره کما أقول لک واخل به وألطف له فقال فخلا بی الحسین فسألته عن محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) فقال هو کما قالوه لک غیر أن خلیفته ابن عمه علی بن أبی طالب بن عبد المطلب ومحمد بن عبد الله بن عبد المطلب وهو زوج ابنته فاطمة وأبو ولدیه الحسن والحسین فقلت أشهد أن لا إله إلا الله وأن محمدا رسول الله وصرت إلی الأمیر فأسلمت فمضی بی إلی الحسین ففقهنی فقلت إنا نجد فی کتبنا أنه لا یمضی خلیفة إلا عن خلیفة فمن کان خلیفة علی قال الحسن ثم الحسین ثم سمی الأئمة حتی بلغ إلی الحسن (علیه السلام) ثم قال تحتاج أن تطلب خلیفة الحسن وتسأل عنه فخرجت فی الطلب فقال محمد بن محمد فوافی معنا بغداد فذکر لنا أنه کان معه رفیق قد صحبه علی هذا الأمر فکره بعض أخلاقه ففارقه قال فبینما أنا ذات یوم وقد تمسحت فی الصراة وأنا مفکر فیما خرجت له إذ أتانی آت وقال لی أجب مولاک فلم یزل یخترق بی المحال حتی أدخلنی دارا وبستانا فإذا مولای (علیه السلام) قاعد فلما نظر إلی کلمنی بالهندیة وسلم علی وأخبرنی باسمی وسألنی عن الأربعین رجلا بأسمائهم عن اسم رجل رجل ثم قال لی ترید الحج مع أهل قم فی هذه السنة فلا تحج فی هذه السنة وانصرف إلی خراسان وحج من قابل قال ورمی إلی بصرة وقال اجعل هذه فی نفقتک ولا تدخل فی بغداد إلی دار أحد ولا تخبر بشیء مما رأیت قال محمد فانصرفنا من العقبة ولم یقض لنا الحج وخرج غانم إلی خراسان وانصرف من قابل حاجا وبعث إلینا بألطاف ولم یدخل قم وحج وانصرف إلی خراسان فمات بها رحمه الله قال محمد بن شاذان عن الکابلی وقد کنت رایته عند أبی سعید فذکر أنه خرج من کابل مرتادا طالبا وأنه وجد صحة هذا الدین فی الإنجیل وبه اهتدی فحدثنی محمد بن شاذان بنیسابور قال بلغنی أنه قد وصل فترصدت له حتی لقیته فسألته عن خبره فذکر أنه لم یزل فی الطلب وأنه أقام بالمدینة فکان لا یذکره لأحد إلا زجره فلقی شیخا من بنی هاشم وهو یحیی بن محمد العریضی فقال له إن الذی تطلبه بصریاء قال فقصدت صریاء وجئت إلی دهلیز مرشوش فطرحت نفسی علی الدکان فخرج إلی غلام أسود فزجرنی وانتهرنی وقال لی قم من هذا المکان وانصرف فقلت لا أفعل فدخل الدار ثم خرج إلی وقال ادخل فدخلت فإذا مولای (علیه السلام) قاعد وسط الدار فلما نظر إلی سمانی باسم لم یعرفه أحد إلا أهلی بکابل وأجری لی أشیاء فقلت له إن نفقتی قد ذهبت فمر لی بنفقة فقال لی أما إنها ستذهب منک بکذبک وأعطانی نفقة فضاع منی ما کان معی وسلم ما أعطانی ثم انصرفت السنة الثانیة ولم أجد فی الدار أحدا.
۱۸ - ابوالقاسم: ابن أبی حلیس گوید: هر ساله در نیمه شعبان مقام عسکریین را زیارت می کردم سالی پیش از ماه شعبان به محله عسکر درآمدم وقصد داشتم در شعبان به زیارت نروم چون ماه شعبان فرا رسید با خود گفتم زیارت معهود خود را فرو ننهم وبرای زیارت بیرون آمدم وهر وقت که برای زیارت به محله عسکر وارد می شدم با نامه یا رقعه ای آنها را مطلع می کردم ولی این بار به ابوالقاسم حسن بن احمد وکیل گفتم: ورود مرا به آنها اطلاع ندهد تا زیارتم خالصانه باشد.
گوید: ابوالقاسم تبسم کنان نزد من آمد وگفت: این دو دینار را برای من فرستاده اند وگفته اند آن را به حلیسی بده وبه او بگو: هر کس در کار خدای تعالی باشد خدای نیز در کار او خواهد بود. گوید: در سامراء سخت بیمار شدم به گونه ای که ترسیدم وخود را برای مرگ آماده کردم، آنگاه کوزه ای برایم فرستاد که در آن بنفسجین (بر وزن ترنجبین) بود ودستور رسید که از آن استفاده کنم وهنوز از آن فارغ نشده بودم که از بیماری خود بهبود یافتم والحمدلله رب العالمین.
گوید: بدهکاری داشتم که مرد ونامه ای نوشتم واجازه خواستم که نزد ورثه او در واسط بروم وبگویم برای مرگ او آمده ام وامیدوارم از این طریق به حق خود برسم، اجازه نداد، دوباره نامه نوشتم اجازه نداد، سوم بار نامه نوشتم اجازه نداد، بعد از دو سال ابتداء به من نوشت: به نزد آنها برو، رفتم وبه حق خود رسیدم.
ابوالقاسم گوید: ابن رمیس به توسط حاجز ده دینار فرستاده وحاجز فراموش کرده بود که آن را برساند، آنگاه ابتداء به حاجز نوشت: دینارهای ابن رمیس را بفرست.
گوید: هارون بن موسی درباره اموری نامه ای نوشت وبا قلم بی مرکب نوشت که برای دو فرزند برادرش که در زندان بودند دعا کند، پاسخ نامه او صادر شد وبرای آن دو زندانی - به نام - دعا کرده بود.
گوید: مردی از بستگان حمید نامه ای نوشت ودرخواست کرد دعا کند تا فرزند پسر باشد، پاسخ آمد: دعای در باب فرزند بایستی پیش از آنکه جنین چهار ماه شود صورت پذیرد وبه زودی دختری برای تو به دنیا می آید. وچنان شد که فرموده بود.
گوید: محمد بن محمد بصری نامه ای نوشت ودر آن درخواست دعا کرد که امور دخترانش را کفایت کند وحج روزیش شود ومالش بدو باز گردد، پاسخ درخواست وی صادر شد ودر همان سال به حج رفت وچهار دختر از شش دخترانش مردند ومالش بدو بازگشت.
گوید: محمد بن یزداد نامه ای نوشت ودر آن درخواست کرد تا برای پدر ومادرش دعا کند وپاسخی چنین آمد: خداوند تو را وپدر ومادر وخواهر در گذشته ات را که ملقب به کلکی بود بیامرزد واو زنی صالح بود که با جواری ازدواج کرده بود.
و نامه ای نوشتم وآن را به همراه پنجاه دینار که متعلق به مؤمنین بود فرستادم ولی ده دینار آن از آن دختر عمویم که بهره ای از ایمان نداشت ونامش را در آخر نامه وتفصیلات نوشتم تا نشانه ای باشد که برای او دعا نکند، پاسخ آمد وبرای مؤمنین چنین دعا شده بود: خداوند از ایشان بپذیرد وبه آنها احسان کند وتو را پاداش نیکو دهد. وبرای دختر عمویم دعایی نکرده بود.
گوید: دیگر بار دینارهایی که متعلق به جمعی از مؤمنین بود فرستادم ومردی که به او محمد بن سعید می گفتند چند دینار داد ومن متعمداً آن را به اسم پدرش فرستادم چون از دین خدا بهره ای نداشت وصول آن با این عنوان صادر شد نام او محمد است.
گوید: در همین سال که این نشانه ظاهر شد هزار دینار با خود بردم که ابوجعفر فرستاده بود وهمراه من ابوالحسین محمد بن محمد بن خلف واسحاق بن جنید بودند، ابوالحسن خورجین را به داخل خانه ها برد وما سه رأس الاغ کرایه کردیم وچون به محله قاطول رسیدم الاغی نیافتم وبه ابوالحسین گفتم: خورجینی را که دینارها در آن است بردار وهمراه قافله برو تا من الاغی برای اسحاق بن جنید که پیرمرد است کرایه کنم وبه دنبال بیایم والاغی برای او کرایه کردم وشب هنگام در سامراء به ابوالحسین رسیدم وبه او گفتم: خدا را بر این توفیق سپاس گو، گفت: دوست دارم این کار ادامه داشته باشد، در سامراء آنچه همراه داشتیم تحویل دادیم ووکیل ناحیه آن را در حضور من تحویل گرفت ودر کیسه ای گذاشت وهمراه غلام سیاهی آن را فرستاد وهنگام عصر کیسه کوچکی برایم آورد وفردا صبح ابوالقاسم با من خلوت کرد وابوالحسین واسحاق پیش افتادند، ابوالقاسم به آن غلامی که کیسه کوچک را برده بود گفت: مقداری درهم به من بدهد وگفت: آنها را به فرستاده ای که آن کیسه را آورده بده، آنها را از او گرفتم وچون از در سرا بیرون آمدیم ابوالحسین پیش از آنکه سخنی بگویم یا بداند که چیزی همراه دارم گفت: آن هنگام که همراه تو در آن سرا بودم تمنا کردم از ناحیه او مقداری درهم به من برسد تا به آنها تبرک جویم وسال اولی هم که با تو در عسکر بودم چنین شد، گفتم: بگیر که خدا به تو ارزانی کرده است والحمدلله رب العالمین.
گوید: محمد بن کشمرد نامه ای نوشت ودرخواست کرد که دعا کند فرزندش احمد از ام ولدش در حلیت باشد وچنین صادر شد: راجع به صقری خداوند آن را برای او حلال گردانید وبا این عبارت اعلام فرمود که کنیه او ابوالصقر است.
گوید: ابوسعید هندی غانم گوید: در یکی از شهرهای هند به نام کشمیر نزد پادشاه هند نشسته بودم وما چهل تن بودیم که اطراف تخت او نشسته وتورات وانجیل وزبور را خوانده ومرجع علم ودانش بودیم، روزی درباره محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) گفتگو کردیم وگفتیم نام او در کتابهای ما هست ومتفق شدیم که من در طلب او بیرون روم واو را بجویم، من با مالی فراوان از هند بیرون آمدم وترکان قطع طریق مرا کردند واموالم را ربودند، بعد از آن به کابل آمدم واز آنجا وارد بلخ شدم وامیر آنجا ابن ابی شور بود.
به نزد او آمدم ومقصدم را بدو باز گفتم واو فقهاء وعلما را برای مناظره با من گرد آورد ومن از آنها درباره محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) پرسش کردم، گفتند: او، محمد بن عبد الله پیامبر ماست صلی الله علیه وآله واو درگذشته است، گفتم: خلیفه او کیست؟ گفتند: ابوبکر، گفتم: نژادش را برایم بازگوئید، گفتند: از قریش، گفتم: چنین شخصی پیامبر نیست زیرا جانشین پیامبری که در کتب ما معرفی شده است پسر عمو وداماد وپدر فرزندان اوست. به آن امیر گفتند: این مرد از شرک درآمده وکافر شده است، گردنش را بزن، گفتم: من دینی دارم وآن را جز با دلیلی روشن فرو نگذارم.
آن امیر حسین بن اسکیب را فراخواند وگفت: ای حسین با این مرد مناظره کن، گفت: این همه عالمان وفقیهان اطراف تو هستند به آنان دستور بده تا با وی مناظره کنند، گفت: همان گونه که گفتم در خلوت وبا نرمی با وی مناظره کن، گوید: حسین با من خلوت کرد ومن درباره محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) از وی پرسیدم، گفت: او چنان است که برای تو گفته اند جز آنکه جانشین او پسر عموی وی علی بن أبیطالب است که شوهر دخترش فاطمه وپدر فرزندانش حسن وحسین است، گفتم: أشهد أن لا اله الا الله وأن محمداً رسول الله ونزد آن امیر رفتم واسلام آوردم واو مرا به حسین بن اشکیب سپرد واو هم احکام ودستورات اسلامی را به من آموخت، بدو گفتم: ما در کتب خود یافته ایم که هیچ خلیفه ای از دنیا نرود جز آنکه خلیفه ای جانشین او شود، خلیفه علی (علیه السلام) که بود؟ گفت: حسن وبعد از او حسین - آنگاه ائمه را یکایک بر شمرد - تا آنکه به حسن بن علی رسید وگفت: اکنون باید در طلب جانشین حسن باشی واز او پرسش کنی ومن نیز در طلب او بیرون آمدم.
محمد بن محمد راوی حدیث گوید: او با ما وارد بغداد شد وبرای ما گفت که رفیقی داشته که مصاحب او در این امر بود است اما از بعضی خصائل اخلاقی او خوشش نیامده واو را ترک کرده است.
گوید: یک روز که در آب نهر فرات یا صراه که نهری در بغداد است غسل کرده بودم ودرباره مقصد خود اندیشه می کردم، ناگاه مردی آمد وگفت: مولای خود را اجابت کن! ومرا از محلی به محل دیگر برد تا آنکه مرا به سرا وبستانی وارد کرد وبه ناگاه دیدم مولایم نشسته است وچون مرا دید به زبان هندی با من سخن گفت وبر من سلام کرد ونامم را گفت واز حال چهل تن از دوستانم یکایک پرسش کرد، سپس فرمود: می خواهی امسال با کاروان قم به حج بروی، اما امسال به حج مرو وبه خراسان برگرد وسال آینده حج به جای آر، گوید: کیسه زری به من داد وگفت: آنرا صرف هزینه خود کن ودر بغداد به خانه هیچ کس وارد مشو واز آنچه دیدی کسی را مطلع مکن.
محمد - راوی حدیث - گوید: در آن سال از عقبه برگشتیم وحج نصیب ما نگردید وغانم به خراسان برگشت وسال آینده به حج رفت وهدایایی برای ما فرستاد ووارد قم نشد، حج کرد وبه خراسان بازگشت ودر آنجا درگذشت.
محمد بن شاذان از کابلی روایت کند - ومن او را نزد ابوسعید هندی دیده بودم - می گفت: او از کابل در جستجو وطلب امام بیرون آمد ودرستی این دین را در انجیل یافته بود ومهتدی شد.
محمد بن شاذان در نیشابور برایم روایت کرد وگفت: به من خبر رسید که او به این نواحی رسیده است ومن مترصد بودم که او را ملاقات کرده واز اخبار او پرسش کنم. گفت پیوسته در طلب بوده ومدتی در مدینه اقامت داشته است وبا هر کس اظهار می کرده او را می رانده است تا آنکه یکی از مشایخ بنی هاشم به نام یحیی بن محمد عریضی را ملاقات کرده وبه او گفته است آن کس که در طلب اویی در صریاء است، گوید من به جانب صریاء روان شدم ودر آنجا به دهلیز آب پاشیده شده ای در آمدم وبر سکوئی نشستم، غلام سیاهی بیرون آمد ومرا راند وبا من درشتی کرد وگفت از این مکان برخیز وبرو! گفتم: چنین نکنم، آنگاه داخل خانه شد وبیرون آمد وگفت: داخل شو ومن داخل شدم، دیدم مولایم در میان خانه نشسته است ومرا با اسم مخصوصی که آن را کسی جز خاندانم در کابل نمی دانند نام برد ومرا از وی مطلع کرد گفتم: خرجی من تمام شده است بفرمائید نفقه ای به من بدهند، فرمود: بدان که آن به واسطه دروغت از دستت می رود ونفقه ای به من داد وآنچه همراه من بود ضایع شد اما آنچه به من اعطا فرموده بود سالم ماند وسال دیگر به آنجا برگشتم اما در آن خانه کسی را نیافتم.
۱۹ - حدثنی أبی (رضی الله عنه) قال حدثنی سعد بن عبد الله قال حدثنی علی بن محمد بن إسحاق الأشعری قال کانت لی زوجة من الموالی قد کنت هجرتها دهرا فجاءتنی فقالت إن کنت قد طلقتنی فأعلمنی فقلت لها لم أطلقک ونلت منها فی هذا الیوم فکتبت إلی بعد أشهر تدعی أنها حامل فکتبت فی أمرها وفی دار کان صهری أوصی بها للغریم (علیه السلام) أسأل أن یباع منی وأن ینجم علی ثمنها فورد الجواب فی الدار قد أعطیت ما سألت وکف عن ذکر المرأة والحمل فکتبت إلی المرأة بعد ذلک تعلمنی أنها کتبت بباطل وأن الحمل لا أصل له والحمد لله رب العالمین
۱۹ - علی بن محمد بن اسحاق اشعری گوید: من زنی از موالیان داشتم که مدتی او را ترک کرده بودم، روزی نزد من آمد وگفت: اگر مرا طلاق داده ای مرا آگاه کن! گفتم طلاق نگفته ام ودر آن روز با وی نزدیکی کرده وبعد از چند ماه برایم نامه نوشت ومدعی شد که باردار است من در این باره وهمچنین درباره خانه ای که دامادم برای امام قائم (علیه السلام) وصیت کرده بود نامه ای نوشتم، درخواستم آن بود که خانه را بفروشم وبهای آن را به اقساط بپردازم، درباره خانه چنین جوابی رسید: آنچه درخواستی به تو دادیم واز ذکر آن زن وحملش خودداری کرد، خود آن زن نیز بعد از آن برایم نوشت که قبلاً سخن باطلی گفته وآن حمل اصلی نداشته است والحمدلله رب العالمین.
۲۰ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) عن سعد بن عبد الله قال حدثنی أبو علی المتیلی قال جاءنی أبو جعفر فمضی بی إلی العباسیة وأدخلنی خربة وأخرج کتابا فقرأه علی فإذا فیه شرح جمیع ما حدث علی الدار وفیه أن فلانة یعنی أم عبد الله تؤخذ بشعرها وتخرج من الدار ویحدر بها إلی بغداد فتقعد بین یدی السلطان وأشیاء مما یحدث ثم قال لی احفظ ثم مزق الکتاب وذلک من قبل أن یحدث ما حدث بمدة.
۲۰ - ابوعلی گوید: ابو جعفر به نزد من آمد ومرا به عباسیه برد وبه ویرانه ای درآورد، آنگاه نامه ای را خارج ساخت وبرایم خواند دیدم شرح همه حوادثی است که در سرای امام (علیه السلام) رخ داده است ودر آن چنین آمده بود: فلانی - یعنی ام عبد الله - را گیسویش بگیرند واز سرا بیرون کشند وبه بغداد ببرند ودر مقابل سلطان بنشیند وامور دیگری که واقع خواهد شد. سپس گفت: آنها را حفظ کن ونامه را پاره کرد واین مدتی پیش از وقوع آن حوادث بود.
۲۱ - قال وحدثنی أبو جعفر المروزی عن جعفر بن عمرو قال خرجت إلی العسکر وأم أبی محمد (علیه السلام) فی الحیاة ومعی جماعة فوافینا العسکر فکتب أصحابی یستأذنون فی الزیارة من داخل باسم رجل رجل فقلت لا تثبتوا اسمی فإنی لا أستأذن فترکوا اسمی فخرج الإذن ادخلوا ومن أبی أن یستأذن
۲۱ - جعفر بن عمرو گوید: در زمان حیات مادر ابومحمد (علیه السلام) با جمعی به محله عسکر رفتیم ویاران من برای زیارت نامه ای نوشتند وبرای یک یک اجازه گرفتند، من گفتم: اسم مرا ننویسید که من اجازه نمی خواهم واسمم را ننوشتند، جواب رسید: همه داخل شوید وآنهم که از اجازه سر باز زد داخل شود.
۲۲ - قال وحدثنی أبو الحسن جعفر بن أحمد قال کتب إبراهیم بن محمد بن الفرج الرخجی فی أشیاء وکتب فی مولود ولد له یسأل أن یسمی فخرج إلیه الجواب فیما سأل ولم یکتب إلیه فی المولود شیء فمات الولد والحمد لله رب العالمین قال وجری بین قوم من أصحابنا مجتمعین علی کلام فی مجلس فکتب إلی رجل منهم شرح ما جری فی المجلس.
۲۲ - جعفر بن احمد گوید: ابراهیم بن محمد درباره اموری نامه نوشت ودرخواست کرد برای نوزاد وی نامی بنهد، پاسخ سؤالات وی رسید اما چیزی درباره نوزاد ننوشته بود وآن فرزند درگذشت والحمدلله رب العالمین.
گوید: در مجلسی بین بعضی از دوستان ما سخنی رد وبدل شد وبه یکی از آنها نامه ای صادر شد وشرح ماجرای آن مجلس در آن نامه بود.
۲۳ - قال وحدثنی العاصمی أن رجلا تفکر فی رجل یوصل إلیه ما وجب للغریم (علیه السلام) وضاق به صدره فسمع هاتفا یهتف به أوصل ما معک إلی حاجز قال وخرج أبو محمد السروی إلی سر من رأی ومعه مال فخرج إلیه ابتداء فلیس فینا شک ولا فیمن یقوم مقامنا شک ورد ما معک إلی حاجز.
۲۳ - عاصمی گوید: مردی در اندیشه بود که حقوق واجب امام قائم (علیه السلام) را به چه کسی بدهد تا به او برساند ودلتنگ شده بود وندای هاتفی را شنید که به او می گفت: آنچه همراه توست به حاجز بده!.
گوید: ابومحمد سروی به سامرا آمد وهمراه او اموالی بود، ابتداء نامه ای برای وی صادر شد که درما وقائم مقام ما شکی نیست، آنچه که همراه توست به حاجز بده!
۲۴ - قال وحدثنی أبو جعفر قال بعثنا مع ثقة من ثقات إخواننا إلی العسکر شیئا فعمد الرجل فدس فیما معه رقعة من غیر علمنا فردت علیه الرقعة من غیر جواب قال أبو عبد الله الحسین بن إسماعیل الکندی قال قال لی أبو طاهر البلالی التوقیع الذی خرج إلی من أبی محمد (علیه السلام) فعلقوه فی الخلف بعده ودیعة فی بیتک فقلت له أحب أن تنسخ لی من لفظ التوقیع ما فیه فأخبر أبا طاهر بمقالتی فقال له جئنی به حتی یسقط الإسناد بینی وبینه فخرج إلی من أبی محمد (علیه السلام) قبل مضیه بسنتین یخبرنی بالخلف من بعده ثم خرج إلی بعد مضیه بثلاثة أیام یخبرنی بذلک فلعن الله من جحد أولیاء الله حقوقهم وحمل الناس علی أکتافهم والحمد لله کثیرا.
۲۴ - ابوجعفر گوید: به همراه یکی از برادران موثق خود به محله عسکر رفتیم وچیزی با خود بردیم، آن مرد آن را گرفت وبی آنکه ما بدانیم نامه ای در آن مخفی ساخت ونامه بی پاسخ به وی برگردانیده شد.
۲۵ - قال وکتب جعفر بن حمدان فخرجت إلیه هذه المسائل استحللت بجاریة وشرطت علیها أن لا أطلب ولدها ولا ألزمها منزلی فلما أتی لذلک مدة قالت لی قد حبلت فقلت لها کیف ولا أعلم أنی طلبت منک الولد ثم غبت وانصرفت وقد أتت بولد ذکر فلم أنکره ولا قطعت عنها الإجراء والنفقة ولی ضیعة قد کنت قبل أن تصیر إلی هذه المرأة سبلتها علی وصایای وعلی سائر ولدی علی أن الأمر فی الزیادة والنقصان منه إلی أیام حیاتی وقد أتت هذه بهذا الولد فلم ألحقه فی الوقف المتقدم المؤبد وأوصیت إن حدث بی حدث الموت أن یجری علیه ما دام صغیرا فإذا کبر أعطی من هذه الضیعة جملة مائتی دینار غیر مؤبد ولا یکون له ولا لعقبه بعد إعطائه ذلک فی الوقف شیء فرأیک أعزک الله فی إرشادی فیما عملته وفی هذا الولد بما أمتثله والدعاء لی بالعافیة وخیر الدنیا والآخرة جوابها وأما الرجل الذی استحل بالجاریة وشرط علیها أن لا یطلب ولدها فسبحان من لا شریک له فی قدرته شرطه علی الجاریة شرط علی الله (عزَّ وجلَّ) هذا ما لا یؤمن أن یکون وحیث عرف فی هذا الشک ولیس یعرف الوقت الذی أتاها فیه فلیس ذلک بموجب البراءة فی ولده وأما إعطاء المائتی دینار وإخراجه إیاه وعقبه من الوقف فالمال ماله فعل فیه ما أراد قال أبو الحسین حسب الحساب قبل المولود فجاء الولد مستویا وقال وجدت فی نسخة أبی الحسن الهمدانی أتانی أبقاک الله کتابک والکتاب الذی أنفذته وروی هذا التوقیع الحسن بن علی بن إبراهیم عن السیاری.
۲۵ - ابو عبد الله حسین بن اسماعیل کندی گوید: ابوطاهر بلالی به من گفت: آن توقیعی که از ابو محمد (علیه السلام) برای من صادر شده وآن را به جانشین پس از او تعلیق کرده اند ودیعه ای از جانب من در بیت توست، (من این مطلب را به سعد گفتم واو گفت: دوست دارم آن توقیع را ببینی وعین لفظ توقیع را برایم استنساخ کنی واو را از مسألت خود با خبر کردم، او گفت: سعد را نزد من بیاور تا وسائط میان من واو ساقط شود وتوقیعی از ابو محمد (علیه السلام) دو سال قبل از درگذشت او برایم صادر شد ومرا از جانشین پس از خود با خبر کرد وسه روز پس از درگذشت او نیز توقیعی به دستم رسید که مرا از آن خبر داده بود، پس لعنت خدا بر کسانی باد که حقوق اولیاء خدا را منکرند ومردمان را بر دوش آنان سوار می کنند والحمدلله کثیراً.
۲۶ - وکتب علی بن محمد الصیمری (رضی الله عنه) یسأل کفنا فورد أنه یحتاج إلیه سنة ثمانین أو إحدی وثمانین فمات رحمه الله فی الوقت الذی حده وبعث إلیه بالکفن قبل موته بشهر.
۲۶ - وجعفر بن حمدان نامه ای نوشت واین مسائل را فرستاد: کنیزی را برای خود حلال کردم وبا او شرط کردم که از او فرزند نخواهم واو را به سکونت در منزل خود الزام نکنم چون مدتی گذشت گفت: بار دارم، گفتم: چگونه ومن یاد ندارم که از تو خواستار فرزند باشم، سپس مسافرت کردم وبازگشتم وپسری به دنیا آورده بود ومن او را انکار نکردم واجرت ونفقه او را قطع نکردم ومن مزرعه ای دارم که پیش از آنکه این زن به سراغم آید آن را به ورثه وسایر اولادم خیرات کردم وشرط کردم تا زنده ام کم وزیاد کردن آن با خودم باشد، اکنون این زن این فرزند را آورده است ومن او را به وقف متقدم موبد ملحق نکردم ووصیت کرده ام که اگر مرگ فرا رسد تا صغیر است خرج او را بدهند وچون کبیر شد از مجموع این مزرعه دویست دینار به او بدهند وپس از آنکه این مبلغ را به او دادند دیگر برای او فرزندانش حقی در این وقف نباشد اکنون رای شما را - اعزک الله - درباره این فرزند برای ارشاد خود خواستارم وامتثال می کنم وبرای عافیت وخیر دنیا وآخرت ملتمس دعایم.
پاسخ آن: مردی که آن کنیز را بر خود حلال ساخته وبا وی شرط کرده که از او فرزند نخواهد، سبحان الله! این شرط با کنیز شرط با خدای تعالی است، این شرطی است که از بودنش نمی توان در امان بود ودر صورتی که شک کند ونداند که چه وقت با وی همبستر شده است، این شک موجب براءت از فرزند نخواهد شد.
و اما دادن دویست دینار وبیرون ساختن فرزند از وقف، پس مال مال اوست وهر چه صلاح دانسته انجام داده است، ابوالحسن گوید: زمان قبل از تولد فرزند را حساب کرده است وفرزند مطابق آن حساب متولد شده است.
و گوید: در نسخه ابوالحسین همدانی آمده است: خدا تو را باقی بدارد! نامه تو وآن نامه که فرستاده بودی رسید واین توقیع را حسن بن علی بن ابراهیم از سیاری روایت کرده است.
۲۷ - حدثنا علی بن أحمد بن مهزیار قال حدثنی أبو الحسین محمد بن جعفر الأسدی قال حدثنا أحمد بن إبراهیم قال دخلت علی حکیمة بنت محمد بن علی الرضا أخت أبی الحسن العسکری (علیه السلام) فی سنة اثنتین وثمانین بالمدینة فکلمتها من وراء الحجاب وسألتها عن دینها فسمت لی من تأتم به ثم قالت فلان بن الحسن (علیه السلام) فسمته فقلت لها جعلنی الله فداک معاینة أو خبرا فقالت خبرا عن أبی محمد (علیه السلام) کتب به إلی أمه فقلت لها فأین المولود فقالت مستور فقلت فإلی من تفزع الشیعة فقالت إلی الجدة أم أبی محمد (علیه السلام) فقلت لها أقتدی بمن وصیته إلی المرأة فقالت اقتداء بالحسین بن علی بن أبی طالب (علیه السلام) إن الحسین بن علی (علیه السلام) أوصی إلی أخته زینب بنت علی بن أبی طالب (علیه السلام) فی الظاهر وکان ما یخرج عن علی بن الحسین من علم ینسب إلی زینب بنت علی تسترا علی علی بن الحسین ثم قالت إنکم قوم أصحاب أخبار أ ما رویتم أن التاسع من ولد الحسین (علیه السلام) یقسم میراثه وهو فی الحیاة.
۲۷ - وعلی بن محمد صیمری (رضی الله عنه) نامه ای نوشت ودرخواست کفنی کرد، جواب آمد: او در سال هشتاد یا هشتاد ویک بدان نیازمند خواهد شد. واو در همان وقتی که معین فرموده بود درگذشت ویک ماه پیش از آن، برایش کفن فرستاد.
۲۸ - وحدثنا أبو جعفر محمد بن علی الأسود (رضی الله عنه) قال کنت أحمل الأموال التی تجعل فی باب الوقف إلی أبی جعفر محمد بن عثمان العمری (رضی الله عنه) فیقبضها منی فحملت إلیه یوما شیئا من الأموال فی آخر أیامه قبل موته بسنتین أو ثلاث سنین فأمرنی بتسلیمه إلی أبی القاسم الروحی (رضی الله عنه) وکنت أطالبه بالقبوض فشکا ذلک إلی أبی جعفر العمری (رضی الله عنه) فأمرنی أن لا أطالبه بالقبض وقال کلما وصل إلی أبی القاسم وصل إلی قال فکنت أحمل بعد ذلک الأموال إلیه ولا أطالبه بالقبوض
قال مصنف هذا الکتاب (رضی الله عنه) الدلالة فی هذا الحدیث هی فی المعرفة بمبلغ ما یحمل إلیه والاستغناء عن القبوض ولا یکون ذلک إلا من أمر الله (عزَّ وجلَّ).
۲۸ - احمد بن ابراهیم گوید: در مدینه بر حکیمه دختر امام جواد وخواهر امام هادی (علیه السلام) در سال دویست وشصت ودو وارد شدم واز پشت پرده با وی سخن گفتم واز دینش پرسیدم امام را نام برد وگفت: فلان بن الحسن ونام وی را بر زبان جاری ساخت، گفتم: فدای شما شوم! آیا او را مشاهده کرده ای ویا آنکه خبر او را شنیدی؟ گفت: خبر او را از ابومحمد (علیه السلام) شنیده ام وآن رابرای مادرش نوشته بود، گفتم: آن مولود کجاست؟ گفت: مستور است، گفتم: پس شیعه به چه کسی مراجعه کند؟ گفت: به جده او مادر ابومحمد (علیه السلام)، گفتم: آیا به کسی اقتدا کنم که به زنی وصیت کرده است؟ گفت: به حسین بن علی بن ابیطالب اقتداء کرده است زیرا حسین (علیه السلام) در ظاهر به خواهرش زینب وصیت کرد ودستورات علی بن الحسین (علیهما السلام) بخاطر حفظ جانش به زینب نسب داده می شد. سپس گفت: شما اهل اخبارید آیا برای شما روایت نشده است که نهمین از فرزندان حسین (علیه السلام) میراثش در دوران حیاتش تقسیم می شود؟
۲۹ - وحدثنا أبو جعفر محمد بن علی الأسود (رضی الله عنه) أن أبا جعفر العمری حفر لنفسه قبرا وسواه بالساج فسألته عن ذلک فقال للناس أسباب ثم سألته بعد ذلک فقال قد أمرت أن أجمع أمری فمات بعد ذلک بشهرین رضی الله عنه.
۲۹ - ابوجعفر محمد بن علی اسود (رضی الله عنه) گوید: من اموالی را که وقف امام بود به نزد ابوجعفر محمد بن عثمان عمری می بردم واو آنها را از من تحویل می گرفت یک روز در اواخر حیاتش که گویا دو سه سال پیش از مرگش بود اموالی را به زند او بردم دستور داد آنها را به ابوالقاسم روحی (رضی الله عنه) تسلیم کنم واز او مطالبه قبض می کردم وبه ابوجعفر عمری شکایت کرد واو دستور داد مطالبه قبض از وی نکنم وگفت: هر چه که به دست ابوالقاسم برسد به دست من رسیده است، گوید: بعد از آن اموال را به نزد او می بردم ومطالبه قبض از وی نمی کردم.
مصنف این کتاب گوید: دلالتی که در این حدیث وجود دارد این است که او به مبلغ آن اموال آگاه بوده است واز قبض آنها بی نیاز بوده است وآن جز به توفیق خدای تعالی صورت نمی پذیرد.
۳۰ - وحدثنا أبو جعفر محمد بن علی الأسود (رضی الله عنه) قال دفعت إلی امرأة سنة من السنین ثوبا وقالت احمله إلی العمری (رضی الله عنه) فحملته مع ثیاب کثیرة فلما وافیت بغداد أمرنی بتسلیم ذلک کله إلی محمد بن العباس القمی فسلمته ذلک کله ما خلا ثوب المرأة فوجه إلی العمری (رضی الله عنه) وقال ثوب المرأة سلمه إلیه فذکرت بعد ذلک أن امرأة سلمت إلی ثوبا وطلبته فلم أجده فقال لی لا تغتم فإنک ستجده فوجدته بعد ذلک ولم یکن مع العمری (رضی الله عنه) نسخة ما کان معی.
۳۰ - محمد بن علی اسود گوید: ابوجعفر عمری برای خود قبری حفر کرده بود وروی آن را تخته انداخته بود، من درباره آن از وی پرسش کردم، گفت: هر کس به سببی می میرد، بعد از آن نیز پرسیدم، گفت: به من دستور داده اند که آماده مرگ باشم وبعد از دو ماه درگذشت.
۳۱ - وحدثنا أبو جعفر محمد بن علی الأسود (رضی الله عنه) قال سألنی علی بن الحسین بن موسی بن بابویه (رضی الله عنه) بعد موت محمد بن عثمان العمری (رضی الله عنه) أن أسأل أبا القاسم الروحی أن یسأل مولانا صاحب الزمان (علیه السلام) أن یدعو الله (عزَّ وجلَّ) أن یرزقه ولدا ذکرا قال فسألته فأنهی ذلک ثم أخبرنی بعد ذلک بثلاثة أیام أنه قد دعا لعلی بن الحسین وأنه سیولد له ولد مبارک ینفع الله به وبعده أولاد قال أبو جعفر محمد بن علی الأسود (رضی الله عنه) وسألته فی أمر نفسی أن یدعو الله لی أن یرزقنی ولدا ذکرا فلم یجبنی إلیه وقال لیس إلی هذا سبیل قال فولد لعلی بن الحسین (رضی الله عنه) محمد بن علی وبعده أولاد ولم یولد لی شیء.
قال مصنف هذا الکتاب (رضی الله عنه) کان أبو جعفر محمد بن علی الأسود (رضی الله عنه) کثیرا ما یقول لی إذا رآنی أختلف إلی مجلس شیخنا محمد بن الحسن بن أحمد بن الولید (رضی الله عنه) وأرغب فی کتب العلم وحفظه لیس بعجب أن تکون لک هذه الرغبة فی العلم وأنت ولدت بدعاء الإمام (علیه السلام).
۳۱ - محمد بن علی اسود گوید: سالی از سالها زنی جامه ای به من داد وگفت: آن را نزد عمری ببر، آن را به همراه جامه های بسیاری نزد او بردم وچون به بغداد رسیدم دستور داد آنها را به محمد بن عباس قمی تسلیم کنم، ومن نیز همه جامه ها را به جز جامه آن زن به وی تسلیم کردم، بعد از آن عمری به نزد من کسی فرستاد وگفت: جامه آن زن را نیز به وی بده! وبعد از آن به یادم آمد که زنی جامه ای به من داده بود ودر جستجوی آن برآمدم اما آن را نیافتم، آنگاه به من گفت: غم مخور که به زودی آن را خواهی یافت ونزد عمری (رضی الله عنه) صورتی از جامه هایی که نزد من بود وجود نداشت.
۳۲ - حدثنا أبو الحسین صالح بن شعیب الطالقانی (رضی الله عنه) فی ذی القعدة سنة تسع وثلاثین وثلاثمائة قال حدثنا أبو عبد الله أحمد بن إبراهیم بن مخلد قال حضرت بغداد عند المشایخ (رضی الله عنهم) فقال الشیخ أبو الحسن علی بن محمد السمری قدس الله روحه ابتداء منه رحم الله علی بن الحسین بن موسی بن بابویه القمی قال فکتب المشایخ تأریخ ذلک الیوم فورد الخبر أنه توفی ذلک الیوم ومضی أبو الحسن السمری (رضی الله عنه) بعد ذلک فی النصف من شعبان سنة ثمان وعشرین وثلاثمائة.
۳۲ - ومحمد بن علی اسود گوید: علی بن حسین بن موسی بن بابویه (رضی الله عنه) پس از درگذشت محمد بن عثمان عمری (رضی الله عنه) از من درخواست کرد تا از ابوالقاسم روحی بخواهم تا مولای ما صاحب الزمان (علیه السلام) از خدای تعالی بخواهد که فرزند ذکوری به وی ارزانی فرماید. گوید: از او درخواست کردم واو نیز آن را اخبار کرد وپس از سه روز به من خبر داد که امام (علیه السلام) برای علی بن الحسین دعا فرموده است وبه زودی فرزند مبارکی برای وی متولد خواهد شد که خداوند به واسطه وی سود رساند وبعد از او نیز اولادی خواهد بود.
ابوجعفر محمد بن علی اسود گوید: من برای خود نیز درخواست کردم که از خدای تعالی بخواهد فرزند ذکوری به من ارزانی فرماید واجابت نفرمود وگفت: راهی برای آن نیست. گوید: برای علی بن الحسین محمد بن علی (مصنف این کتاب) متولد شد وبعد از او نیز اولاد دیگری متولد شدند اما برای من فرزندی متولد نشد.
مصنف این کتاب (رضی الله عنه) گوید: بسیاری از اوقات ابوجعفر محمد بن علی اسود مرا می دید که به درس شیخمان محمد بن حسن بن احمد بن ولید (رضی الله عنه) می رفتم - واشتیاق فراوانی در کتب علمی وحفظ آن داشتم - وبه من می گفت: این اشتیاق در طلب علم از تو عجیب نیست که تو به دعای امام (علیه السلام) متولد شده ای!
۳۳ - أخبرنا محمد بن علی بن متیل عن عمه جعفر بن محمد بن متیل قال لما حضرت أبا جعفر محمد بن عثمان العمری السمان (رضی الله عنه) الوفاة کنت جالسا عند رأسه أسائله وأحدثه وأبو القاسم الحسین بن روح فالتفت إلی ثم قال لی قد أمرت أن أوصی إلی أبی القاسم الحسین بن روح قال فقمت من عند رأسه وأخذت بید أبی القاسم وأجلسته فی مکانی وتحولت عند رجلیه.
۳۳ - احمد بن ابراهیم بن مخلد گوید: در بغداد به محضر مشایخ (رضی الله عنهم) درآمدم وشیخ ابوالحسن علی بن محمد سمری (قدس الله روحه) ابتداء به من گفت: خداوند علی بن الحسین بن موسی بن بابویه قمی را رحمت کند. گوید: مشایخ تاریخ آن روز را نوشتند، وبعد از آن خبر آمد که وی در همان روز درگذشته است، وابوالحسین سمری نیز بعد از آن در نیمه شعبان سال سیصد وبیست وهشت درگذشت.
۳۴ - وأخبرنا محمد بن علی بن متیل قال کانت امرأة یقال لها زینب من أهل آبة وکانت امرأة محمد بن عبدیل الآبی معها ثلاثمائة دینار فصارت إلی عمی جعفر بن محمد بن متیل وقالت أحب أن أسلم هذا المال من یدی إلی ید أبی القاسم بن روح قال فأنفذنی معها أترجم عنها فلما دخلت علی أبی القاسم (رضی الله عنه) أقبل یکلمها بلسان آبی فصیح فقال لها زینب چونا خویذا کوابذا چون استه ومعناه کیف أنت وکیف کنت وما خبر صبیانک قال فاستغنت عن الترجمة وسلمت المال ورجعت.
۳۴ - جعفر بن محمد بن متیل گوید: در حال احتضار ابوجعفر محمد بن عثمان عمری (رضی الله عنه) بالای سرش نشسته بودم واز او سؤال می کردم وبا وی سخن می گفتم وحسین بن روح پائین پایش نشسته بود آنگاه به من التفات کرد وگفت: به من دستور داده اند که به ابوالقاسم حسین بن روح وصیت کنم. گوید: من از بالای سر او برخاستم ودست ابوالقاسم را گرفتم ودر مکان خود نشانیدم وخود به پائین وی آمدم.
۳۵ - وأخبرنا محمد بن علی بن متیل قال قال عمی جعفر بن محمد بن متیل دعانی أبو جعفر محمد بن عثمان السمان المعروف بالعمری (رضی الله عنه) فأخرج إلی ثویبات معلمة وصرة فیها دراهم فقال لی یحتاج أن تصیر بنفسک إلی واسط فی هذا الوقت وتدفع ما دفعت إلیک إلی أول رجل یلقاک عند صعودک من المرکب إلی الشط بواسط قال فتداخلنی من ذلک غم شدید وقلت مثلی یرسل فی هذا الأمر ویحمل هذا الشیء الوتح قال فخرجت إلی واسط وصعدت من المرکب فأول رجل یلقانی سألته عن الحسن بن محمد بن قطاة الصیدلانی وکیل الوقف بواسط فقال أنا هو من أنت فقلت أنا جعفر بن محمد بن متیل قال فعرفنی باسمی وسلم علی وسلمت علیه وتعانقنا فقلت له أبو جعفر العمری یقرأ علیک السلام ودفع إلی هذه الثویبات وهذه الصرة لأسلمها إلیک فقال الحمد لله فإن محمد بن عبد الله الحائری قد مات وخرجت لإصلاح کفنه فحل الثیاب وإذا فیها ما یحتاج إلیه من حبر وثیاب وکافور فی الصرة وکراء الحمالین والحفار قال فشیعنا جنازته وانصرفت.
۳۵ - محمد بن علی بن متیل گوید: زنی بود از اهل آبه که نامش زینب وهمسر محمد بن عبدیل آبی بود وسیصد دینار همراه داشت وبه نزد عمویم جعفر ابن محمد بن متیل آمد وگفت: دوست دارم که این مال را به دست خود تسلیم ابوالقاسم بن روح کنم، عمویم مرا همراه وی فرستاد تا گفتارش را ترجمه کنم، چون بر ابوالقاسم (رضی الله عنه) درآمدیم وی به زبان فصیح آبی با آن زن مکالمه کرد وگفت: زینب! چونا، خوبذا، کوابذا، چون استه؟ که معنایش این است: حالت چطور است؟ چه می کردی؟ دخترانت چطورند؟ گوید: آن زن از ترجمه بی نیاز شد مال را تسلیم کرد وبازگشت.
۳۶ - وأخبرنا أبو محمد الحسن بن محمد بن یحیی العلوی ابن أخی طاهر ببغداد طرف سوق القطن فی داره قال قدم أبو الحسن علی بن أحمد بن علی العقیقی ببغداد فی سنة ثمان وتسعین ومائتین إلی علی بن عیسی بن الجراح وهو یومئذ وزیر فی أمر ضیعة له فسأله فقال له إن أهل بیتک فی هذا البلد کثیر فإن ذهبنا نعطی کلما سألونا طال ذلک أو کما قال فقال له العقیقی فإنی أسأل من فی یده قضاء حاجتی فقال له علی بن عیسی من هو فقال الله (عزَّ وجلَّ) وخرج مغضبا قال فخرجت وأنا أقول فی الله عزاء من کل هالک ودرک من کل مصیبة قال فانصرفت فجاءنی الرسول من عند الحسین بن روح (رضی الله عنه) وأرضاه فشکوت إلیه فذهب من عندی فأبلغه فجاءنی الرسول بمائة درهم عددا ووزنا ومندیل وشیء من حنوط وأکفان وقال لی مولاک یقرئک السلام ویقول لک إذا أهمک أمر أو غم فامسح بهذا المندیل وجهک فإن هذا مندیل مولاک (علیه السلام) وخذ هذه الدراهم وهذا الحنوط وهذه الأکفان وستقضی حاجتک فی لیلتک هذه وإذا قدمت إلی مصر یموت محمد بن إسماعیل من قبلک بعشرة أیام ثم تموت بعده فیکون هذا کفنک وهذا حنوطک وهذا جهازک قال فأخذت ذلک وحفظته وانصرف الرسول وإذا أنا بالمشاعل علی بابی والباب یدق فقلت لغلامی خیر یا خیر انظر أی شیء هو ذا فقال خیر هذا غلام حمید بن محمد الکاتب ابن عم الوزیر فأدخله إلی فقال لی قد طلبک الوزیر ویقول لک مولای حمید ارکب إلی قال فرکبت وخبت الشوارع والدروب وجئت إلی شارع الرزازین فإذا بحمید قاعد ینتظرنی فلما رآنی أخذ بیدی ورکبنا فدخلنا علی الوزیر فقال لی الوزیر یا شیخ قد قضی الله حاجتک واعتذر إلی ودفع إلی الکتب مکتوبة مختومة قد فرغ منها قال فأخذت ذلک وخرجت قال أبو محمد الحسن بن محمد فحدثنا أبو الحسن علی بن أحمد العقیقی رحمه الله بنصیبین بهذا وقال لی ما خرج هذا الحنوط إلا لعمتی فلانة لم یسمها وقد نعیت إلی نفسی ولقد قال لی الحسین بن روح (رضی الله عنه) إنی أملک الضیعة وقد کتب لی بالذی أردت فقمت إلیه وقبلت رأسه وعینیه وقلت یا سیدی أرنی الأکفان والحنوط والدراهم قال فأخرج إلی الأکفان وإذا فیها برد حبرة مسهم من نسیج الیمن وثلاثة أثواب مروی وعمامة وإذا الحنوط فی خریطة وأخرج إلی الدراهم فعددتها مائة درهم ووزنها مائة درهم فقلت یا سیدی هب لی منها درهما أصوغه خاتما قال وکیف یکون ذلک خذ من عندی ما شئت فقلت أرید من هذه وألححت علیه وقبلت رأسه وعینیه فأعطانی درهما فشددته فی مندیل وجعلته فی کمی فلما صرت إلی الخان فتحت زنفیلجة معی وجعلت المندیل فی الزنفیلجة وقید الدرهم مشدود وجعلت کتبی ودفاتری فوقه وأقمت أیاما ثم جئت أطلب الدرهم فإذا الصرة مصرورة بحالها ولا شیء فیها فأخذنی شبه الوسواس فصرت إلی باب العقیقی فقلت لغلامه خیر أرید الدخول إلی الشیخ فأدخلنی إلیه فقال لی ما لک فقلت یا سیدی الدرهم الذی أعطیتنی إیاه ما أصبته فی الصرة فدعا بالزنفیلجة وأخرج الدراهم فإذا هی مائة درهم عددا ووزنا ولم یکن معی أحد أتهمه فسألته فی رده إلی فأبی ثم خرج إلی مصر وأخذ الضیعة ثم مات قبله محمد بن إسماعیل بعشرة أیام کما قیل ثم توفی (رضی الله عنه) وکفن فی الأکفان الذی دفعت إلیه
حدثنا علی بن الحسین بن شاذویه المؤدب (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن عبد الله عن أبیه عبد الله بن جعفر الحمیری قال حدثنی محمد بن جعفر قال حدثنی أحمد بن إبراهیم قال دخلت علی حکیمة بنت محمد بن علی الرضا أخت أبی الحسن صاحب العسکر (علیه السلام) فی سنة اثنتین وستین ومائتین فکلمتها من وراء حجاب وسألتها عن دینها فسمت لی من تأتم بهم ثم قالت والحجة بن الحسن بن علی فسمته فقلت لها جعلنی الله فداک معاینة أو خبرا فقالت خبرا عن أبی محمد (علیه السلام) کتب به إلی أمه فقلت لها فأین الولد فقالت مستور فقلت إلی من تفزع الشیعة فقالت لی إلی الجدة أم أبی محمد (علیه السلام) فقلت لها أقتدی بمن وصیته إلی امرأة فقالت اقتداء بالحسین بن علی (علیه السلام) فإن الحسین بن علی (علیه السلام) أوصی إلی أخته زینب بنت علی فی الظاهر فکان ما یخرج عن علی بن الحسین (علیه السلام) من علم ینسب إلی زینب سترا علی علی بن الحسین (علیه السلام) ثم قالت إنکم قوم أصحاب أخبار أ ما رویتم أن التاسع من ولد الحسین بن علی (علیه السلام) یقسم میراثه وهو فی الحیاة.
۳۶ - جعفر بن محمد بن متیل گوید: ابوجعفر بن عثمان سمان معروف به عمری مرا فراخواند وچند تکه پارچه راه راه ویک کیسه ای که چند درهم در آن بود به من داد وگفت: لازم است که هم اکنون خود به واسط بروی واینها را که به تو دادم به اولین کسی بدهی که پس از سوار شدن بر مرکب برای رفتن به شط واسط به استقبال تو آید، گوید: از این مأموریت اندوه گرانی در دلم نشست وبا خود گفتم آیا مثل منی را با این کالای کم ارزش به چنین مأموریتی می فرستند؟
گوید: به واسط درآمدم وبر مرکب سوار شدم واز اولین مردی که مرا دیدار کرد پرسیدم: حسن بن محمد بن قطاه صیدلانی وکیل وقف در واسط کجاست؟ گفت: من همویم تو کیستی؟ گفتم: من جعفر بن محمد بن متیل هستم، گوید: مرا به نام می شناخت، بر من سلام کرد ومن نیز بر وی سلام کردم ومعانقه کردیم، گفتم: ابوجعفر عمری سلام می رساند واین چند تکه پارچه واین کیسه را داده است تا به شما تسلیم کنم گفت: الحمدلله، محمد بن عبد الله حائری درگذشته است ومن برای فراهم کردن کفن او بیرون آمده ام جامه دان را گشود وبه ناگاه دیدیم که در آن لوازم مورد نیاز از قبیل کفن وکافور موجود بود واجرت حمال وحفار هم در آن کیسه بود، گوید تابوتش را تشییع کردیم وبرگشتم.
۳۷ - حدثنا محمد بن إبراهیم بن إسحاق الطالقانی (رضی الله عنه) قال کنت عند الشیخ أبی القاسم الحسین بن روح قدس الله روحه مع جماعة فیهم علی بن عیسی القصری فقام إلیه رجل فقال له إنی أرید أن أسألک عن شیء فقال له سل عما بدا لک فقال الرجل أخبرنی عن الحسین بن علی (علیه السلام) أ هو ولی الله قال نعم قال أخبرنی عن قاتله أ هو عدو الله قال نعم قال الرجل فهل یجوز أن یسلط الله (عزَّ وجلَّ) عدوه علی ولیه فقال له أبو القاسم الحسین بن روح قدس الله روحه افهم عنی ما أقول لک اعلم أن الله (عزَّ وجلَّ) لا یخاطب الناس بمشاهدة العیان ولا یشافههم بالکلام ولکنه جل جلاله یبعث إلیهم رسلا من أجناسهم وأصنافهم بشرا مثلهم ولو بعث إلیهم رسلا من غیر صنفهم وصورهم لنفروا عنهم ولم یقبلوا منهم فلما جاءوهم وکانوا من جنسهم یأکلون الطعام ویمشون فی الأسواق قالوا لهم أنتم بشر مثلنا ولا نقبل منکم حتی تأتونا بشیء نعجز أن نأتی بمثله فنعلم أنکم مخصوصون دوننا بما لا نقدر علیه فجعل الله (عزَّ وجلَّ) لهم المعجزات التی یعجز الخلق عنها فمنهم من جاء بالطوفان بعد الإنذار والإعذار فغرق جمیع من طغی وتمرد ومنهم من ألقی فی النار فکانت بردا وسلاما ومنهم من أخرج من الحجر الصلد ناقة وأجری من ضرعها لبنا ومنهم من فلق له البحر وفجر له من الحجر العیون وجعل له العصا الیابسة ثعبانا تلقف ما یأفکون ومنهم من أبرأ الأکمه والأبرص وأحیا الموتی بإذن الله وأنبأهم بما یأکلون وما یدخرون فی بیوتهم ومنهم من انشق له القمر وکلمته البهائم مثل البعیر والذئب وغیر ذلک فلما أتوا بمثل ذلک وعجز الخلق عن أمرهم وعن أن یأتوا بمثله کان من تقدیر الله (عزَّ وجلَّ) ولطفه بعباده وحکمته أن جعل أنبیاءه (علیه السلام) مع هذه القدرة والمعجزات فی حالة غالبین وفی أخری مغلوبین وفی حال قاهرین وفی أخری مقهورین ولو جعلهم الله (عزَّ وجلَّ) فی جمیع أحوالهم غالبین وقاهرین ولم یبتلهم ولم یمتحنهم لاتخذهم الناس آلهة من دون الله (عزَّ وجلَّ) ولما عرف فضل صبرهم علی البلاء والمحن والاختبار ولکنه (عزَّ وجلَّ) جعل أحوالهم فی ذلک کأحوال غیرهم لیکونوا فی حال المحنة والبلوی صابرین وفی حال العافیة والظهور علی الأعداء شاکرین ویکونوا فی جمیع أحوالهم متواضعین غیر شامخین ولا متجبرین ولیعلم العباد أن لهم (علیه السلام) إلها هو خالقهم ومدبرهم فیعبدوه ویطیعوا رسله وتکون حجة الله ثابتة علی من تجاوز الحد فیهم وادعی لهم الربوبیة أو عاند أو خالف وعصی وجحد بما أتت به الرسل والأنبیاء (علیه السلام) لِیَهْلِکَ مَنْ هَلَکَ عَنْ بَیِّنَةٍ ویَحْیی مَنْ حَیَّ عَنْ بَیِّنَةٍ قال محمد بن إبراهیم بن إسحاق (رضی الله عنه) فعدت إلی الشیخ أبی القاسم بن روح قدس الله روحه من الغد وأنا أقول فی نفسی أ تراه ذکر ما ذکر لنا یوم أمس من عند نفسه فابتدأنی فقال لی یا محمد بن إبراهیم لأن أخر من السماء فتخطفنی الطیر أو تهوی بی الریح فی مکان سحیق أحب إلی من أن أقول فی دین الله (عزَّ وجلَّ) برأیی أو من عند نفسی بل ذلک عن الأصل ومسموع عن الحجة (صلی الله علیه وآله وسلم).
۳۷ - ابوالحسن علی بن احمد بن علی عقیقی در سال دویست ونود وهشت به بغداد آمد ونزد علی بن عیسی بن جراح که در آن روز وزیر در امور املاک او بود رفت ودرخواستی کرد، علی بن عیسی گفت: خاندان تو در این شهر فراوانند واگر بخواهیم درخواستهای آنها را برآوریم به درازا خواهد کشید، عقیقی گفت: من از کسی درخواست می کنم که قضای حاجتم به دست اوست، علی بن عیسی گفت: او کیست؟ عقیقی گفت: خدای تعالی وخشمناک بیرون آمد، گوید: بیرون آمدم وبا خود می گفتم: خداوند تسلیت بخش هر هالک وجبران کننده هر مصیبتی است.
گوید: بازگشتم وفرستاده ای از جانب حسین بن روح به نزدم آمد وبدو شکایت بردم، او رفت وحال مرا به او گزارش داد وبا صد درهم ویک دستمال ومقداری حنوط وچند تکه کفن باز آمد وگفت: مولایت به تو سلام می رساند ومی گوید: هرگاه غم واندوه به سراغت آمد این دستمال را به روی صورتت بکش که آن دستمال مولایت (علیه السلام) است واین درهمها وحنوط وکفن را بگیر که حاجت تو را در این شب برطرف می سازد وچون به مصر درآیی ده روز پیش از آن محمد بن اسماعیل درگذشته است وپس از او نیز تو خواهی مرد واین کفن وحنوط جهاز توست.
گوید: آنها را گرفتم وحفظ کردم وآن فرستاده برگشت ومن در سرای خود مشغول کارهای خود بودم که در زدند، به غلام خود خیر گفتم: ای خیر! ببین کیست؟ خیر گفت: غلام حمیدبن محمد کاتب پسر عموی وزیر است واو را نزد من آورد واو گفت: وزیر تو را طلب کرده است ومولایم حمید می گوید: سوارشو ونزد من آی، گوید: سوار شدم وبه خیابان رزازین آمدم ودیدم حمید نشسته ومنتظر من است چون مرا دید دست مرا گرفت وسوار شدیم وبه نزد وزیر رفتیم، وزیر گفت: ای شیخ! خداوند حاجت تو را بر آورده کرد واز من عذر خواهی نمود ونامه هایی با مهر وامضاء که قبلاً آماده کرده بود به من داد، گوید: آنها را گرفتم وخارج شدم.
ابومحمد حسن بن محمد (بن یحیی) گوید: این حدیث را علی بن احمد عقیقی رحمه الله در نصیبین برایم گفت که آن حنوط برای عمه ام فلانی - ونام او را نبرد - استعمال شد وخبر مرگم را دادند وحسین بن روح (رضی الله عنه) گفت که من مالک آن مزرعه می شوم وچیزی را که خواسته ام برایم نوشته اند، آنگاه برخاستم وسر وچشمش را بوسه دادم وگفتم: ای آقای من! آن حنوط وکفنها ودرهمها را به من نشان بده! گوید: کفنها را آورد ودر میان آنها بردی حاشیه دار بود که در یمن بافته شده بود وسه تکه کفن مروی ویک عمامه وحنوط در کیسه ای سربسته قرار داشت ودرهمها را بیرون آورد وآنها را شمردم به عدد ووزن صد درهم بود، گفتم: ای آقای من! یکی از آنها را به من ببخش تا از آن انگشتری بسازم، گفت: چگونه چنین امری ممکن است؟ از مال خود هر چه خواهی به تو می دهم، گفتم: از همین می خواهم واصرار کردم وسر وچشمش را بوسه دادم، درهمی به من داد، آن را در دستمال پیچیدم ودر جیبم گذاشتم وچون به خانه برگشتم زنبیلی که با خود داشتم گشودم وآن دستمال را درون آن زنبیل نهادم وآن درهم به دستمال پیچیده در آن بود وکتابها ودفترهای خود را بالای آن قرار دادم، چند روزی گذشت سپس در جستجوی آن درهم برآمدم دیدم آن کیسه همان گونه بسته است اما چیزی در میان آن نیست وچیزی بمانند وسواس مرا فراگرفت وبه خانه عقیقی رفتم وبه غلامش خیر گفتم: می خواهم به نزد شیخ بروم، مرا به نزد او برد، گفت: چه شده است؟ گفتم: ای آقای من! آن درهمی که به من عطا فرمودید گم شده است، گفت زنبیلم را بیاورید ودرهمها را بیرون آورد که به لحاظ تعداد ووزن یکصد عدد بود هیچکس همراه من نبود تا به او بدگمان شوم دیگر بار درخواست کردم آن را به من بدهد ونپذیرفت.
سپس وی به مصر رفت وآن مزرعه را گرفت وده روز پیش از آنکه محمد بن اسماعیل درگذشت وبعد از آن نیز جان به جان آفرین تسلیم کرد ودر آن کفنهایی که به او داده بودند کفن شد.
۳۸ - حدثنا أحمد بن محمد بن یحیی العطار (رضی الله عنه) قال حدثنا أبی قال حدثنا محمد بن شاذان بن نعیم الشاذانی قال اجتمعت عندی خمسمائة درهم ینقص عشرین درهما فوزنت من عندی عشرین درهما ودفعتهما إلی أبی الحسین الأسدی (رضی الله عنه) ولم أعرفه أمر العشرین فورد الجواب قد وصلت الخمسمائة درهم التی لک فیها عشرون درهما قال محمد بن شاذان أنفذت بعد ذلک مالا ولم أفسر لمن هو فورد الجواب وصل کذا وکذا منه لفلان کذا ولفلان کذا قال وقال أبو العباس الکوفی حمل رجل مالا لیوصله وأحب أن یقف علی الدلالة فوقع (علیه السلام) إن استرشدت أرشدت وإن طلبت وجدت یقول لک مولاک احمل ما معک قال الرجل فأخرجت مما معی ستة دنانیر بلا وزن وحملت الباقی فخرج التوقیع یا فلان رد الستة دنانیر التی أخرجتها بلا وزن ووزنها ستة دنانیر وخمسة دوانیق وحبة ونصف قال الرجل فوزنت الدنانیر فإذا هی کما قال (علیه السلام).
۳۸ - احمد بن ابراهیم گوید: بر حکیمه دختر امام جواد وخواهر امام هادی (علیهما السلام) در سال دویست وشصت ودو وارد شدم واز پشت پرده با وی صحبت کردم واز دینش پرسیدم، نام کسانی را که امام می داند برد، سپس گفت: حجه بن الحسن بن علی ونامش را برد، گفتم: فدایت شوم آیا او را مشاهده کرده اید یا آنکه خبر او را شنیده اند؟ گفت: خبر است وابو محمد (علیه السلام) به مادرش اخبار کرده است. گفتم: آن فرزند کجاست؟ گفت: مستور است، گفتم: پس شیعه به چه کسی رجوع کند؟ گفت: به جده اش مادر ابومحمد (علیه السلام)، گفتم: آیا به کسی اقتداء کنم که به زنی وصیت کرده است؟ گفت به حسین بن علی (علیهما السلام) اقتدا کرده است زیرا حسین بن علی (علیهما السلام) ظاهراً به خواهرش زینب دختر علی (علیه السلام) وصیت کرده وهر علمی که از حسین بن علی (علیهما السلام) صادر می شد به خاطر آنکه او مستور بماند به زینب نسبت داده می شد، سپس گفت: شما اهل اخبارید، آیا برای شما روایت نکرده اند که میراث نهمین فرزند حسین بن علی (علیهما السلام) در زمان حیاتش تقسیم می شود؟
۳۹ - حدثنا أبو محمد عمار بن الحسین بن إسحاق الأسروشنی (رضی الله عنه) قال حدثنا أبو العباس أحمد بن الخضر بن أبی صالح الخجندی (رضی الله عنه) أنه خرج إلیه من صاحب الزمان (علیه السلام) توقیع بعد أن کان أغری بالفحص والطلب وسار عن وطنه لیتبین له ما یعمل علیه وکان نسخة التوقیع من بحث فقد طلب ومن طلب فقد دل ومن دل فقد أشاط ومن أشاط فقد أشرک قال فکف عن الطلب ورجع وحکی عن أبی القاسم بن روح قدس الله روحه أنه قال فی الحدیث الذی روی فی أبی طالب أنه أسلم بحساب الجمل وعقد بیده ثلاثة وستین إن معناه إله أحد جواد.
۳۹ - محمد بن ابراهیم گوید: با جمعی نزد شیخ ابوالقاسم حسین بن روح (قدس الله روحه) بودم که در میان آنها علی بن عیسی هم بود، مردی نزد او آمد وگفت: می خواهم از شما پرسشی کنم، گفت: هر چه می خواهی بپرس، گفت: آیا حسین بن علی (علیهما السلام) دوست خدا بود؟ گفت: آری، پرسید: آیا قاتل او دشمن خدا بود؟ گفت: آری، پرسید: آیا رواست که خدای تعالی دشمنش را بر دوستش مسلط سازد؟ ابوالقاسم حسین بن روح (قدس الله روحه) گفت: آنچه به تو می گویم بفهم، بدانکه خدای تعالی با مردم مشاهده عیانی خطاب نمی کند وبا مشافهه با آنها سخن نمی گوید، ولی خدای تعالی رسولانی از جنس وصنف خودشان بر آنها مبعوث می کند که بمانند آنها بشرند واگر رسولانی از غیر صنف وصورتشان مبعوث می کرد از آنان می رمیدند وکلامشان را نمی پذیرفتند وچون پیامبران به نزد آنها آمدند واز جنس آنها بودند طعام می خوردند ودر بازارها راه می رفتند، گفتند: شما بشری به مثل ما هستید وکلام شما را نمی پذیریم مگر آنکه معجزه ای بیاورید که ما از آوردن مثل آن عاجز باشیم آنگاه خواهیم دانست که شما را به کاری اختصاص داده اند که ما بر انجام آن توانا نیستیم، آنگاه خدای تعالی برای آنها معجزاتی قرار داد که خلایق از انجام آن ناتوان بودند، یکی از آنها پس از انذار وبرطرف ساختن عذر وبهانه طوفان آورد وجمیع طاغیان ومتمردان غرق شدند ودیگری دریا را شکافت واز سنگ چشمه ها جاری ساخت وعصای خشک او را اژدهایی قرار داد که سحر آنها را بلعید ودیگری کور وپیس را شفا داد ومردگان را به اذن خداوند زنده کرد وبه مردم خبر داد که در خانه هایشان چه می خورند وچه ذخیره می کنند وبرای دیگری شق القمر شد وچهارپایانی مثل شتر وگرگ وغیرذلک با وی سخن گفتند.
و چون این کارها را کردند ومردم در کار آنان عاجز شدند ونتوانستند کاری مانند ایشان انجام دهند خدای تعالی پیامبران را با این قدرت ومعجزات از روی لطف واز سر حکمت گاهی غالب وگاهی مغلوب وزمانی قاهر وزمانی دیگر مقهور ساخت، واگر آنان را در جمیع احوال غالب وقاهر قرار می داد ومبتلا وخوار نمی ساخت مردم آنان را به جای خدای تعالی می پرستیدند وفضیلت صبرشان در برابر بلا ومحنت وامتحان شناخته نمی شد ولی خدای تعالی احوال آنان را در این باره مانند احوال سایرین قرار داد تا در حال محنت وآشوب صابر وبه هنگام عافیت وپیروزی بر دشمن شاکر ودر جمیع احوالشان متواضع باشند، نه گردن فراز ومتکبر وچنین کرد تا بندگان بدانند پیامبران نیز خدایی دارند که خالق ومدبر آنهاست واو را بپرستند واز رسولان او اطاعت نمایند وحجت خدا ثابت وتمام گردد بر کسی که درباره آنها از حد درگذرد وبرای آنها ادعای ربوبیت کند یا عناد ومخالفت وعصیان ورزد ومنکر تعالیم ودستورات رسولان وانبیاء گردد. لیهلک من هلک عن بینه ویحیی من حی عن بینه
محمد بن ابراهیم بن اسحاق (رضی الله عنه) گوید: فردا به نزد شیخ ابوالقاسم بن روح (قدس الله روحه) بازگشتم وبا خود می گفتم: آیا می پنداری آنچه که روز گذشته برای ما می گفت از پیش خود بود؟ شیخ ابتداء به کلام کرد وگفت: ای محمد بن ابراهیم! اگر از آسمان بر زمین فرو افتم وپرندگان مرا بربایند ویا طوفان مرا در دره عمیقی افکند نزد من محبوب تر است تا در دین خدای تعالی به رای خود یا از جانب خود سخنی گویم، بلکه گفتار من ماخود از اصل ومسموع از حجت صلوات الله وسلامه علیه است.
۳۹ - محمد بن شاذان گوید: پانصد درهم بیست درهم کم نزد من فراهم آمده بود واز اموال خود بیست درهم وزن کردم وبدان افزودم وبه ابوالحسین اسدی (رضی الله عنه) تسلیم کردم ودرباره آن بیست درهم چیزی نگفتم پاسخ آمد که پانصد درهمی که بیست درهم آن از آن تو بود رسید.
محمد بن شاذان گوید: بعد از آن مالی فرستادم وننوشتم که از آن کیست، پاسخ آمد: فلان مقدار رسید که این مقدار آن از فلانی واین مقدار آن از فلانی است. گوید ابوالعباس کوفی گوید: مردی مالی را برد که به او برساند ودوست داشت که بر دلالتی واقف شود واین توقیع را صادر فرمود: اگر ارشاد خواهی ارشاد شوی واگر طلب کنی خواهی یافت، مولای تو می گوید: آنچه با خود داری حمل کن، آن مرد گوید: از آنچه با خود داشتم شش دینار نسنجیده برداشتم وباقی را حمل کردن واین توقیع صادر شد: ای فلانی! آن شش دینار نسنجیده را که وزنش شش دینار وپنج دانگ ویک حبه ونیم است تحویل بده، آن مرد گوید: آن دینارها را وزن کردم ودر نهایت شگفتی دیدم که چنان بود که امام (علیه السلام) فرموده بود.
۴۰ - حدثنا أحمد بن هارون القاضی (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن عبد الله بن جعفر الحمیری عن أبیه عن إسحاق بن حامد الکاتب قال کان بقم رجل بزاز مؤمن وله شریک مرجئی فوقع بینهما ثوب نفیس فقال المؤمن یصلح هذا الثوب لمولای فقال له شریکه لست أعرف مولاک ولکن افعل بالثوب ما تحب فلما وصل الثوب إلیه شقه (علیه السلام) بنصفین طولا فأخذ نصفه ورد النصف وقال لا حاجة لنا فی مال المرجئی.
۴۰ - ابوصالح خجندی (رضی الله عنه) گوید از ناحیه صاحب الزمان (علیه السلام) پس از آنکه فحص وطلب بسیاری کرده واز وطنش مسافرت نموده است تا بر او روشن شود که چه باید کرد، توقیعی صادر شد.
و نسخه آن توقیع چنین بود: هر که بحث کند طلب کرده است وهر که طلب کند دلالت کرده است وهر که دلالت کند هلاک کرده است وهر که هلاک کند مشرک شده است. گوید: از طلب باز ایستاده وبرگشت.
و از ابوالقاسم بن روح (قدس الله روحه) حکایت شده است که او در تفسیر حدیثی که درباره اسلام ابوطالب روایت شده که او به حساب جمل اسلام آورده است وبا دستش شصت وسه را بر شمرد ومعنایش این است که او خدای احد جواد است.
۴۱ - قال عبد الله بن جعفر الحمیری وخرج التوقیع إلی الشیخ أبی جعفر محمد بن عثمان العمری فی التعزیة بأبیه (رضی الله عنهما) فی فصل من الکتاب إنا لله وإنا إلیه راجعون تسلیما لأمره ورضاء بقضائه عاش أبوک سعیدا ومات حمیدا فرحمه الله وألحقه بأولیائه وموالیه (علیه السلام) فلم یزل مجتهدا فی أمرهم ساعیا فیما یقربه إلی الله (عزَّ وجلَّ) وإلیهم نضر الله وجهه وأقاله عثرته وفی فصل آخر أجزل الله لک الثواب وأحسن لک العزاء رزئت ورزئنا وأوحشک فراقه وأوحشنا فسره الله فی منقلبه وکان من کمال سعادته أن رزقه الله (عزَّ وجلَّ) ولدا مثلک یخلفه من بعده ویقوم مقامه بأمره ویترحم علیه وأقول الحمد لله فإن الأنفس طیبة بمکانک وما جعله الله (عزَّ وجلَّ) فیک وعندک أعانک الله وقواک وعضدک ووفقک وکان الله لک ولیا وحافظا وراعیا وکافیا ومعینا
توقیع من صاحب الزمان (علیه السلام) کان خرج إلی العمری وابنه (رضی الله عنهما) رواه سعد بن عبد الله
۴۱ - اسحاق بن حامد کاتب گوید: مرد بزاز مؤمنی در قم بود وشریکی داشت که از فرقه مرجئه بود، آنها مالک پارچه نفیسی شدند، آن مؤمن گفت: این پارچه برای مولای من بافته شده است وشریکش گفت: من مولای تو را نمی شناسم ولی با آن هر چه خواهی کن وچون پارچه به دست او (علیه السلام) رسید آن را از طول دو پاره کرد، نصف آن را برداشت ونصف دیگر را باز گردانید وگفت ما نیازی به مال مرجئه نداریم.
۴۲ - قال الشیخ أبو عبد الله جعفر (رضی الله عنه) وجدته مثبتا عنه رحمه الله وفقکما الله لطاعته وثبتکما علی دینه وأسعدکما بمرضاته انتهی إلینا ما ذکرتما أن المیثمی أخبرکما عن المختار ومناظراته من لقی واحتجاجه بأنه لا خلف غیر جعفر بن علی وتصدیقه إیاه وفهمت جمیع ما کتبتما به مما قال أصحابکما عنه وأنا أعوذ بالله من العمی بعد الجلاء ومن الضلالة بعد الهدی ومن موبقات الأعمال ومردیات الفتن فإنه (عزَّ وجلَّ) یقول الم أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنَّا وهُمْ لا یُفْتَنُونَ کیف یتساقطون فی الفتنة ویترددون فی الحیرة ویأخذون یمینا وشمالا فارقوا دینهم أم ارتابوا أم عاندوا الحق أم جهلوا ما جاءت به الروایات الصادقة والأخبار الصحیحة أو علموا ذلک فتناسوا ما یعلمون أن الأرض لا تخلو من حجة إما ظاهرا وإما مغمورا أو لم یعلموا انتظام أئمتهم بعد نبیهم (صلی الله علیه وآله وسلم) واحدا بعد واحد إلی أن أفضی الأمر بأمر الله (عزَّ وجلَّ) إلی الماضی یعنی الحسن بن علی (علیه السلام) فقام مقام آبائه (علیه السلام) یهدی إلی الحق وإلی طریق مستقیم کانوا نورا ساطعا وشهابا لامعا وقمرا زاهرا ثم اختار الله (عزَّ وجلَّ) له ما عنده فمضی علی منهاج آبائه (علیهم السلام) حذو النعل بالنعل علی عهد عهده ووصیة أوصی بها إلی وصی ستره الله (عزَّ وجلَّ) بأمره إلی غایة وأخفی مکانه بمشیئته للقضاء السابق والقدر النافذ وفینا موضعه ولنا فضله ولو قد أذن الله (عزَّ وجلَّ) فیما قد منعه عنه وأزال عنه ما قد جری به من حکمه لأراهم الحق ظاهرا بأحسن حلیة وأبین دلالة وأوضح علامة ولأبان عن نفسه وقام بحجته ولکن أقدار الله (عزَّ وجلَّ) لا تغالب وإرادته لا ترد وتوفیقه لا یسبق فلیدعوا عنهم اتباع الهوی ولیقیموا علی أصلهم الذی کانوا علیه ولا یبحثوا عما ستر عنهم فیأثموا ولا یکشفوا ستر الله (عزَّ وجلَّ) فیندموا ولیعلموا أن الحق معنا وفینا لا یقول ذلک سوانا إلا کذاب مفتر ولا یدعیه غیرنا إلا ضال غوی فلیقتصروا منا علی هذه الجملة دون التفسیر ویقنعوا من ذلک بالتعریض دون التصریح إن شاء الله الدعاء فی غیبة القائم (علیه السلام).
۴۲ - به شیخ ابوجعفر محمد بن عثمان عمری در تسلیت مرگ پدرش (رضی الله عنهما) توقیعی شد ودر بخشی از آن آمده بود: انا لله وانا الیه راجعون تسلیم فرمان او وراضی به قضای اوئیم، پدرت نیکو زندگی کرد وستوده درگذشت، خدا او را رحمت کند وبه اولیاء ودوستانش ملحق سازد که پیوسته در کارشان کوشا بود ودر آنچه او را به خدا وبه ایشان نزدیک می ساخت ساعی بود، خداوند رویش را شادان گرداند واز لغزش او درگذرد.
و در بخش دیگر آن آمده است: خداوند پاداش خیرت دهد واین عزا را بر تو نیکو گرداند، تو سوگوار شدی وما نیز سوگواریم وجدایی او تو را تنها ساخت وما نیز تنها شدیم خداوند او را در جایگاهش مسرور سازد واز کمال سعادت اوست که خدای تعالی فرزندی مثل تو به او ارزانی فرموده که جانشین وقائم مقام وی باشد وبرای او طلب رحمت کند ومن می گویم: الحمدلله که خدای تعالی نفوس را به منزلت تو وآنچه که به تو مرحمت فرموده طیب ساخته است، خداوند تو را یاری کند ونیرومند سازد وپشتیبانت باشد وتوفیقت دهد وتو را ولی ونگاهبان ورعایت کننده وکافی ومعین باشد.
توقیعی از صاحب الزمان (علیه السلام) که برای عمری وپسرش صادر شده است:
۴۳ - حدثنا أبو محمد الحسین بن أحمد المکتب قال حدثنا أبو علی بن همام بهذا الدعاء وذکر أن الشیخ العمری قدس الله روحه أملاه علیه وأمره أن یدعو به وهو الدعاء فی غیبة القائم (علیه السلام) اللهم عرفنی نفسک فإنک إن لم تعرفنی نفسک لم أعرف نبیک اللهم عرفنی نبیک فإنک إن لم تعرفنی نبیک لم أعرف حجتک اللهم عرفنی حجتک فإنک إن لم تعرفنی حجتک ضللت عن دینی اللهم لا تمتنی میتة جاهلیة ولا تزغ قلبی بعد إذ هدیتنی اللهم فکما هدیتنی بولایة من فرضت طاعته علی من ولاة أمرک بعد رسولک (صلی الله علیه وآله وسلم) حتی والیت ولاة أمرک أمیر المؤمنین والحسن والحسین وعلیا ومحمدا وجعفرا وموسی وعلیا ومحمدا وعلیا والحسن والحجة القائم المهدی صلوات الله علیهم أجمعین اللهم فثبتنی علی دینک واستعملنی بطاعتک ولین قلبی لولی أمرک وعافنی مما امتحنت به خلقک وثبتنی علی طاعة ولی أمرک الذی سترته عن خلقک فبإذنک غاب عن بریتک وأمرک ینتظر وأنت العالم غیر معلم بالوقت الذی فیه صلاح أمر ولیک فی الإذن له بإظهار أمره وکشف ستره فصبرنی علی ذلک حتی لا أحب تعجیل ما أخرت ولا تأخیر ما عجلت ولا أکشف عما سترته ولا أبحث عما کتمته ولا أنازعک فی تدبیرک ولا أقول لم وکیف وما بال ولی الأمر لا یظهر وقد امتلأت الأرض من الجور وأفوض أموری کلها إلیک اللهم إنی أسألک أن ترینی ولی أمرک ظاهرا نافذا لأمرک مع علمی بأن لک السلطان والقدرة والبرهان والحجة والمشیئة والإرادة والحول والقوة فافعل ذلک بی وبجمیع المؤمنین حتی ننظر إلی ولیک (صلی الله علیه وآله وسلم) ظاهر المقالة واضح الدلالة هادیا من الضلالة شافیا من الجهالة أبرز یا رب مشاهده وثبت قواعده واجعلنا ممن تقر عینه برؤیته وأقمنا بخدمته وتوفنا علی ملته واحشرنا فی زمرته اللهم أعذه من شر جمیع ما خلقت وبرأت وذرأت وأنشأت وصورت واحفظه من بین یدیه ومن خلفه وعن یمینه وعن شماله ومن فوقه ومن تحته بحفظک الذی لا یضیع من حفظته به واحفظ فیه رسولک ووصی رسولک اللهم ومد فی عمره وزد فی أجله وأعنه علی ما أولیته واسترعیته وزد فی کرامتک له فإنه الهادی والمهتدی والقائم المهدی الطاهر التقی النقی الزکی الرضی المرضی الصابر المجتهد الشکور اللهم ولا تسلبنا الیقین لطول الأمد فی غیبته وانقطاع خبره عنا ولا تنسنا ذکره وانتظاره والإیمان وقوة الیقین فی ظهوره والدعاء له والصلاة علیه حتی لا یقنطنا طول غیبته من ظهوره وقیامه ویکون یقیننا فی ذلک کیقیننا فی قیام رسولک (صلی الله علیه وآله وسلم) وما جاء به من وحیک وتنزیلک وقو قلوبنا علی الإیمان به حتی تسلک بنا علی یده منهاج الهدی والحجة العظمی والطریقة الوسطی وقونا علی طاعته وثبتنا علی متابعته واجعلنا فی حزبه وأعوانه وأنصاره والراضین بفعله ولا تسلبنا ذلک فی حیاتنا ولا عند وفاتنا حتی تتوفانا ونحن علی ذلک غیر شاکین ولا ناکثین ولا مرتابین ولا مکذبین اللهم عجل فرجه وأیده بالنصر وانصر ناصریه واخذل خاذلیه ودمر علی من نصب له وکذب به وأظهر به الحق وأمت به الباطل واستنقذ به عبادک المؤمنین من الذل وأنعش به البلاد واقتل به جبابرة الکفر واقصم به رءوس الضلالة وذلل به الجبارین والکافرین وأبر به المنافقین والناکثین وجمیع المخالفین والملحدین فی مشارق الأرض ومغاربها وبرها وبحرها وسهلها وجبلها حتی لا تدع منهم دیارا ولا تبقی لهم آثارا وتطهر منهم بلادک واشف منهم صدور عبادک وجدد به ما امتحی من دینک وأصلح به ما بدل من حکمک وغیر من سنتک حتی یعود دینک به وعلی یدیه غضا جدیدا صحیحا لا عوج فیه ولا بدعة معه حتی تطفئ بعدله نیران الکافرین فإنه عبدک الذی استخلصته لنفسک وارتضیته لنصرة نبیک واصطفیته بعلمک وعصمته من الذنوب وبرأته من العیوب وأطلعته علی الغیوب وأنعمت علیه وطهرته من الرجس ونقیته من الدنس اللهم فصل علیه وعلی آبائه الأئمة الطاهرین وعلی شیعتهم المنتجبین وبلغهم من آمالهم أفضل ما یأملون واجعل ذلک منا خالصا من کل شک وشبهة وریاء وسمعة حتی لا نرید به غیرک ولا نطلب به إلا وجهک اللهم إنا نشکو إلیک فقد نبینا وغیبة ولینا وشدة الزمان علینا ووقوع الفتن بنا وتظاهر الأعداء علینا وکثرة عدونا وقلة عددنا اللهم فافرج ذلک بفتح منک تعجله ونصر منک تعزه وإمام عدل تظهره إله الحق رب العالمین اللهم إنا نسألک أن تأذن لولیک فی إظهار عدلک فی عبادک وقتل أعدائک فی بلادک حتی لا تدع للجور یا رب دعامة إلا قصمتها ولا بنیة إلا أفنیتها ولا قوة إلا أوهنتها ولا رکنا إلا هددته ولا حدا إلا فللته ولا سلاحا إلا أکللته ولا رایة إلا نکستها ولا شجاعا إلا قتلته ولا جیشا إلا خذلته وارمهم یا رب بحجرک الدامغ واضربهم بسیفک القاطع وببأسک الذی لا ترده عن القوم المجرمین وعذب أعداءک وأعداء دینک وأعداء رسولک بید ولیک وأیدی عبادک المؤمنین اللهم اکف ولیک وحجتک فی أرضک هول عدوه وکد من کاده وامکر بمن مکر به واجعل دائرة السوء علی من أراد به سوءا واقطع عنه مادتهم وأرعب له قلوبهم وزلزل له أقدامهم وخذهم جهرة وبغتة وشدد علیهم عقابک وأخزهم فی عبادک والعنهم فی بلادک وأسکنهم أسفل نارک وأحط بهم أشد عذابک وأصلهم نارا واحش قبور موتاهم نارا وأصلهم حر نارک فإنهم أضاعوا الصلاة واتبعوا الشهوات وأذلوا عبادک اللهم وأحی بولیک القرآن وأرنا نوره سرمدا لا ظلمة فیه وأحی به القلوب المیتة واشف به الصدور الوغرة واجمع به الأهواء المختلفة علی الحق وأقم به الحدود المعطلة والأحکام المهملة حتی لا یبقی حق إلا ظهر ولا عدل إلا زهر واجعلنا یا رب من أعوانه ومقوی سلطانه والمؤتمرین لأمره والراضین بفعله والمسلمین لأحکامه وممن لا حاجة له به إلی التقیة من خلقک أنت یا رب الذی تکشف السوء وتجیب المضطر إذا دعاک وتنجی من الکرب العظیم فاکشف یا رب الضر عن ولیک واجعله خلیفة فی أرضک کما ضمنت له اللهم ولا تجعلنی من خصماء آل محمد ولا تجعلنی من أعداء آل محمد ولا تجعلنی من أهل الحنق والغیظ علی آل محمد فإنی أعوذ بک من ذلک فأعذنی وأستجیر بک فأجرنی اللهم صل علی محمد وآل محمد واجعلنی بهم فائزا عندک فی الدنیا والآخرة ومن المقربین.
۴۳ - شیخ ابوجعفر (رضی الله عنه) گوید این توقیع را سعد بن عبد الله (رحمه الله) چنین ثبت کرده است: خداوند هر دوی شما را توفیق طاعت دهد وبر دینش پایدار سازد وبه خشنودیهای خود سعادتمند سازد، آنچه نوشته بودید که میثمی از احوال مختار ومناظرات واحتجاج او که جانشینی غیر از جعفر بن علی نیست وتصدیق کردن او همه واصل شد وجمیع مطالبی را که اصحابتان از او نقل کرده اند همه را دانستم، من از کوری پس از روشنی واز گمراهی پس از هدایت ورفتار هلاکت بار وفتنه های تباه کننده به خدا پناه می برم که او می فرماید: الم أحسب الناس أن یترکوا أن یقولوا آمنا وهم لا یفتنون چگونه در فتنه درافتادند ودر وادی سرگردانی گام می زنند وبه چپ وراست می روند از دینشان دست برداشته اند ویا آنکه شک وتردید کرده اند ویا آنکه با حق عناد ودشمنی می کنند ویا آنکه روایات صادقه واخبار صحیحه را نمی دانند ویا آن را می دانند وخود را به فراموشی می زنند؟ آیا نمی دانند که زمین هیچگاه از حجت خدا - که یا ظاهر است ویا نهان - خالی نمی ماند.
آیا انتظار امامان خود را که پس از پیامبرشان (صلی الله علیه وآله وسلم) یکی پس از دیگری آمده اند نمی دانند تا آنکه به اراده الهی کار به امام ماضی - یعنی حسن بن علی (علیهما السلام) - رسید وجانشین پدران بزرگوار خود شد وبه حق وطریق مستقیم هدایت کرد، او نوری ساطع وشهابی لامع وماهی فروزان بود، آنگاه خداوند او را به جوار رحمت خود برد واو نیز بر اساس پیمانی که با او بسته شده بود طابق النعل بالنعل به روش پدران بزرگوارش عمل کرد وبه جانشینی که بدان سفارش شده بود وصیت نمود، جانشینی که خدای تعالی او را تا غایتی به فرمان خویش نهان دارد وبر اساس مشیتش در قضای سابق وقدر نافذ جایگاه او را مخفی سازد، ما جایگاه قضای الهی هستیم وفضیلت او برای ماست واگر خدای تعالی منع را از او بردارد وحکمت نهان زیستی را از او زایل سازد حق را به نیکوترین زیور به آنها بنمایاند وبا روشن ترین دلیل وآشکارترین نشانه به آنها معرفی کند وچهره او را ظاهر ساخته وحجت ودلیلش را اقامه نماید ولیکن بر تقدیرات الهی نمی توان غلبه نمود واراده او مردود نمی شود وبر توفیق او نمی توان سبقت جست. پس باید پیروی هوای نفس را فرو نهند وهمان اصلی را که بر آن قرار داشتند اقامه کنند ودرباره آنچه که از آنها پوشیده داشته اند به جستجو برنخیزند که گناهکار شوند وکشف ستر خدای تعالی نکنند که پشیمان گردند وبدانند که حق با ما ودر نزد ماست وهر که غیر ما چنین گوید کذاب ومفتر است وهر که جز ما ادعای آن را بنماید گمراه ومنحرف است، پس باید به این مختصر اکتفا کنند وتفسیرش را نخواهند وبه این تعریض قناعت نمایند وتصریح آن را نطلبند ان شاء الله.
دعا در غیبت قائم (علیه السلام):
۴۴ - حدثنا أبو محمد الحسن بن أحمد المکتب قال کنت بمدینة السلام فی السنة التی توفی فیها الشیخ علی بن محمد السمری قدس الله روحه فحضرته قبل وفاته بأیام فأخرج إلی الناس توقیعا نسخته بسم الله الرحمن الرحیم یا علی بن محمد السمری أعظم الله أجر إخوانک فیک فإنک میت ما بینک وبین ستة أیام فاجمع أمرک ولا توص إلی أحد یقوم مقامک بعد وفاتک فقد وقعت الغیبة الثانیة فلا ظهور إلا بعد إذن الله (عزَّ وجلَّ) وذلک بعد طول الأمد وقسوة القلوب وامتلاء الأرض جورا وسیأتی شیعتی من یدعی المشاهدة ألا فمن ادعی المشاهدة قبل خروج السفیانی والصیحة فهو کاذب مفتر ولا حول ولا قوة إلا بالله العلی العظیم قال فنسخنا هذا التوقیع وخرجنا من عنده فلما کان الیوم السادس عدنا إلیه وهو یجود بنفسه فقیل له من وصیک من بعدک فقال لله أمر هو بالغه ومضی (رضی الله عنه) فهذا آخر کلام سمع منه.
۴۴ - ابو علی گوید: این دعا را شیخ ابوجعفر عمری برای من املا فرمود وامر کرد که آن را بخوانم وآن دعای غیبت قائم (علیه السلام) است:
بارالها! خود را به من معرفی کن که اگر خودت را به من معرفی نکنی پیامبرت را نشناسم، بارالها پیامبرت را به من معرفی کن که اگر پیامبرت را به من معرفی نکنی حجتت را نشناسم، بارالها حجتت را به من معرفی کن که اگر حجتت را به من معرفی نکنی از دین خود گمراه شوم، بارالها مرا به مرگ جاهلیت نمیران وقلبم را پس از هدایت منحرف مساز، بارالها همچنان که مرا به ولایت والیان مفترض الطاعه امر خود پس از رسولت هدایت کردی ومن نیز ولایت آنان را پذیرفتم یعنی امیر المؤمنین وحسن وحسین وعلی ومحمد وجعفر وموسی وعلی ومحمد وعلی وحسن وحجت قائم مهدی - صلوات الله علیهم اجمعین - بارالها! مرا بر دین خود استوار بدار ومرا به طاعت خود بدار وقلبم را برای ولی امرت نرم کن ومرا از آنچه خلق را بدان امتحان می کنی سلامت بدار ومرا در اطاعت ولی امرت استوار کن ولی امری که او را از چشمان خلایق مستور ساختی وبا اذن تو از مردمان غایب گردید وتنها امر تو را انتظار می برد وتو هنگامی را که صلاح امر ولیت در آن است بی تعلم می دانی وبه ظهور امر او فرمان می دهی واو را هویدا می سازی، پس مرا بر آن شکیبا ساز که تعجیل آنچه را که به تأخیر انداختی نخواهم وتأخیر آنچه را که معجل ساختی نطلبم واز مستورت پرده برداری، واز مکتومت تفحص، ودر تدبیرت منازعه ننمایم وچون وچرا نکنم ونگویم چرا ولی امرت ظهور نمی کند در حالی که زمین از جور آکنده شده است. وهمه امورم را به تو تفویض می کنم.
بارالها! از تو می خواهم که ولی امرت را در حالی که ظاهر است وامر تو را جاری می سازد به من بنمایانی ومن می دانم که سلطان وقدرت وبرهان وحجت ومشیت واراده وتوانایی ونیرو از آن توست، پس من وجمیع مؤمنین را بدان موفق بدار تا ولیت را بنگریم در حالی که گفتارش ظاهر ودلالتش واضح است وهادی وشافی از ضلالت وجهالت است. ای خدای من! مشاهد وی را ظاهر ساز وقواعدش را تثبیت کن وما را از کسانی قرار بده که چشمشان به دیدار او روشن شود وما را به خدمت او درآورد وبر ملت او بمیران وهمراه او محشور ساز.
بارالها! او را از شر جمیع مخلوقاتت مصون دار واو را از مقابل وپشت وراست وچپ وبالا وپائین حافظ باش که آن را که تو حافظ باشی ضایع نشود ورسول ووصی رسولت را نگاهبان باش.
بارالها! عمر او را طولانی کن وبر اجلش بیفزا واو را بر اموری که والی ساختی وحفظش را از وی درخواست کردی کمک کن وکرامتت را بر وی بیفزا که او هادی ومهتدی وقائم مهدی است وطاهر تقی نقی زکی رضی مرضی وصابر مجتهد شکور است.
بارالها! به واسطه غیبت طولانیش وبی خبری ما از او یقین ما را سلب مکن ویاد وانتظار وایمان وقوت یقین ما را در ظهورش ودعا ودرود ما را بر او از خاطر ما مبر تا به غایتی که طول غیبتش در ظهور وقیامش ما را ناامید نسازد ویقین ما در این باب مانند یقین ما در قیام وقرآن رسولت باشد وقلوب ما را بر ایمان به او تقویت کن تا به غایتی که ما را به دست او بر منهاج هدایت وحجت کبری وطریقه وسطی سالک سازی وما را بر طاعت او نیرومند کن وبر پیروی او استوار دار ودر حزب واعوان وانصار وخرسندان از افعالش قرار بده وآن را در حیات وهنگام وفات ما از ما مگیر تا هنگام مرگ شک کننده وپیمان شکننده ومرتاب ومکذب نباشیم.
بارالها! فرج او را نزدیک ساز واو را با نصرت مؤید کن ویاورانش را یاری نما وخوارکنندگانش را خوار ساز وناصب ومکذب او را هلاک کن وبه واسطه او حق را ظاهر ساز وباطل را بمیران وبندگان مؤمنت را از خواری نجات بده وبلاد را آبادان کن وجبابره کفر را بکش وسران ظلالت را درهم شکن وجباران وکافران را خوار ساز ومنافقین وپیمان شکنان وهمه مخالفان وملحدان را در شرق وغرب وبر وبحر ودشت وکوهسار نابودساز تا به غایتی که احدی از ایشان واثری از آثار آنها را باقی نگذاری وبلاد خود را از وجود آنها پاک سازی وسینه بندگانت را تشفی ده ودین محو شده خودت را تجدید کن واحکام تبدیل شده وسنن تغییر یافته خود را اصلاح کن تا به او ودست او دین تو عودت کند در حالی که با طراوت وجدید وصحیح وعاری از کژی وبدعت باشد تا شعله های کفر را با عدلش خاموش سازی که او بنده تو است واو را برای خودت برگزیدی وبرای یاری پیامبرت پسندیدی وبه واسطه علمت انتخاب نمودی واز گناهان بازداشتی واز عیوب مبرا کردی وبر غیوب مطلع ساختی وبر او نعمت ارزانی داشتی واز پلیدی طاهر واز ناپاکی پاکیزه ساختی.
بارالها! بر او وبر پدران امام وطاهرش وهمچنین بر شیعیان برگزیده آنان درود فرست وآنها را به آمال خودشان برسان واین را از ناحیه ما خالص از هرگونه شک وشبهه وریا وسمعه قرار بده تا به غایتی که غیر تو را نخواهیم وجز وجه تو را نجوئیم.
بارالها! به درگاه تو از فقدان پیامبر وغیبت ولی خود وسختی زمانه ووقوع فتنه ها وچیرگی دشمنان وکثرت دشمنان وکیم عددمان شکایت می کنیم.
بارالها! با فتح عاجل ونصرت عزتمند خود وامام عادلی که ظاهر می سازی فرج را برسان اله الحق رب العالمین.
بارالها! از تو مسئلت می کنیم که به ولی خود اذن دهی تا عدل تو را در میان بندگانت ظاهر سازد ودشمنانت را در بلادت بکشد تا به غایتی که ای خدای من! برای ستم ستونی نماند جز آنکه آن را درشکنی وبنایی نماند جز آنکه آن را نابودسازی وهیچ نیرویی نماند مگر آنکه آن را سست کنی ورکنی نماند مگر آنکه آن را نابود سازی وهیچ حدی نباشد جز آنکه آن را شکست دهی وسلاحی نماند مگر آنکه آن را از کار بیندازی وپرچمی نباشد جز آنکه آن را سرنگون کنی وشجاعی نباشد مگر آنکه او را بکشی ولشکری نماند جز آنکه آن را خوار سازی وسنگ خودت را بر فرق سر آنان بینداز وشمشیر قاطع خود را بر آنها فرود آور وبأس خودت را که از قوم مجرم باز نگردد بر ایشان ببار وبه دست ولی خود وبندگان مؤمن خود دشمنان خود ورسولت را عذاب کن.
بارالها! از ولی وحجت خودت در زمین هراس دشمنش را کفایت کن وبا کسی که با او کید کند کید کن وبا کسی که با او مکر کند مکر کن ومدار بدی را بر کسی قرار ده که بدی وی را بخواهد وماده آنها را از ایشان ببر وهراس وی را در قلوب آنها بیفکن وگامهایشان را بلرزان وآشکارا وناگهانی آنها را بگیر وعقوبتت را بر ایشان جاری ساز ودر میان بندگانت خوار کن ودر میان بلادت ملعون ساز ودر درک اسفل جای ده ودر محاصره شدیدترین عذاب خود درآور وآتشت را لاینقطع به آنها برسان وقبور اموات آنها را مملو از آتش کن وآتش سوزان خود را از آنها دریغ مدار، که آنها نماز را ضایع ساخته وپیروی شهوات کرده وبندگانت را خوار ساخته اند.
بارالها! به واسطه ولیت قرآن را زنده کن ونور سرمدی خویش را که ظلمتی در آن نیست بما بنما وبه واسطه او قلوب مرده را زنده کن ودلهای پرکینه را شفابخش وآراء مختلفه را بر محور حق گردآور وحدود معطله واحکام مهمله را اقامه کن تا به غایتی که حق باقی نماند جز آنکه آن را ظاهر سازد وعدلی نباشد جز آنکه آن را شکوفا کند، وای خدای من! ما را از اعوان وتقویت کنندگان سلطنت وفرمانبرداران دستورات وخشنودان از افعال وتسلیم کنندگان احکامش قرار ده واز کسانی که هیچ حاجتی برای او به تقیه کردن از آنها نباشد، ای خدای من! تو کسی هستی که سوء را برطرف می کنی وآن هنگام که مضطر تو را بخواند اجابت کنی واز بلای عظیم نجات بخشی، ای خدای من ضرر را از ولیت برطرف ساز وهمچنان که برای او تضمین کردی او را خلیفه در زمین قرار ده.
بارالها! مرا از دشمنان واعداء آل محمد مگردان ومرا از اهل غیظ وغضب بر آل محمد قرار مده که من از آن به تو پناه می برم پس به من پناه ده ومی خواهم به جوار تو درآیم پس مرا در جوار خود درآور.
اللهم صل علی محمد وآل محمد ومرا به واسطه آنها در دنیا وآخرت رستگار ساز واز مقربین قرار بده.
۴۵ - حدثنا أبو جعفر محمد بن علی بن أحمد بن بزرج بن عبد الله بن منصور بن یونس بن بزرج صاحب الصادق (علیه السلام) قال سمعت محمد بن الحسن الصیرفی الدورقی المقیم بأرض بلخ یقول أردت الخروج إلی الحج وکان معی مال بعضه ذهب وبعضه فضة فجعلت ما کان معی من الذهب سبائک وما کان معی من الفضة نقرا وکان قد دفع ذلک المال إلی لأسلمه من الشیخ أبی القاسم الحسین بن روح قدس الله روحه قال فلما نزلت سرخس ضربت خیمتی علی موضع فیه رمل فجعلت أمیز تلک السبائک والنقر فسقطت سبیکة من تلک السبائک منی وغاضت فی الرمل وأنا لا أعلم قال فلما دخلت همدان میزت تلک السبائک والنقر مرة أخری اهتماما منی بحفظها ففقدت منها سبیکة وزنها مائة مثقال وثلاثة مثاقیل أو قال ثلاثة وتسعون مثقالا قال فسبکت مکانها من مالی بوزنها سبیکة وجعلتها بین السبائک فلما وردت مدینة السلام قصدت الشیخ أبا القاسم الحسین بن روح قدس الله روحه وسلمت إلیه ما کان معی من السبائک والنقر فمد یده من بین تلک السبائک إلی السبیکة التی کنت سبکتها من مالی بدلا مما ضاع منی فرمی بها إلی وقال لی لیست هذه السبیکة لنا وسبیکتنا ضیعتها بسرخس حیث ضربت خیمتک فی الرمل فارجع إلی مکانک وانزل حیث نزلت واطلب السبیکة هناک تحت الرمل فإنک ستجدها وستعود إلی هاهنا فلا ترانی قال فرجعت إلی سرخس ونزلت حیث کنت نزلت فوجدت السبیکة تحت الرمل وقد نبت علیها الحشیش فأخذت السبیکة وانصرفت إلی بلدی فلما کان بعد ذلک حججت ومعی السبیکة فدخلت مدینة السلام وقد کان الشیخ أبو القاسم الحسین بن روح (رضی الله عنه) مضی ولقیت أبا الحسن علی بن محمد السمری (رضی الله عنه) فسلمت السبیکة إلیه.
۴۵ - ابو محمد حسن بن احمد مکتب گوید: در سالی که شیخ علی بن محمد سمری (قدس الله روحه) در بغداد درگذشت، چند روز قبل از وفاتش در محضرش بودم وتوقیعی را برای مردم خارج ساخت که نسخه آن چنین است:
بسم الله الرحمن الرحیم ای علی بن محمد سمری! خداوند اجر برادرانت را در عزای تو عظیم گرداند که تو ظرف شش روز آینده خواهی مرد، پس خود را برای مرگ مهیا کن وبه احدی وصیت مکن که پس از وفات تو قائم مقام تو شود که دومین غیبت واقع گردیده است وظهوری نیست مگر پس از اذن عزوجل وآن بعد از مدتی طولانی وقساوت دلها وپر شدن زمین از ستم واقع خواهد شد وبه زودی کسانی نزد شیعیان من آیند وادعای مشاهده کنند بدانید هر که پیش از خروج سفیانی وصیحه اسمانی ادعای مشاهد کند دروغگوی مفتری است ولا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم.
گوید: از این توقیع استنساخ کردیم واز نزد او بیرون آمدیم وچون روز ششم فرا رسید بازگشتیم واو در حال احتضار بود به او گفتند: وصی شما از پس شما کیست؟ گفت: برای خدا امری است که خود او رساننده آن است ودرگذشت واین آخرین کلامی بود که از او شنیده شد.
۴۶ - وحدثنا أبو جعفر محمد بن علی بن أحمد البزرجی قال رأیت بسر من رأی رجلا شابا فی المسجد المعروف بمسجد زبیدة فی شارع السوق وذکر أنه هاشمی من ولد موسی بن عیسی لم یذکر أبو جعفر اسمه وکنت أصلی فلما سلمت قال لی أنت قمی أو رازی فقلت أنا قمی مجاور بالکوفة فی مسجد أمیر المؤمنین (علیه السلام) فقال لی أ تعرف دار موسی بن عیسی التی بالکوفة فقلت نعم فقال أنا من ولده قال کان لی أب وله إخوان وکان أکبر الأخوین ذا مال ولم یکن للصغیر مال فدخل علی أخیه الکبیر فسرق منه ستمائة دینار فقال الأخ الکبیر أدخل علی الحسن بن علی بن محمد بن الرضا (علیه السلام) وأسأله أن یلطف للصغیر لعله یرد مالی فإنه حلو الکلام فلما کان وقت السحر بدا لی فی الدخول علی الحسن بن علی بن محمد بن الرضا (علیه السلام) قلت أدخل علی أشناس الترکی صاحب السلطان فأشکو إلیه قال فدخلت علی أشناس الترکی وبین یدیه نرد یلعب به فجلست أنتظر فراغه فجاءنی رسول الحسن بن علی (علیه السلام) فقال لی أجب فقمت معه فلما دخلت علی الحسن بن علی (علیه السلام) قال لی کان لک إلینا أول اللیل حاجة ثم بدا لک عنها وقت السحر اذهب فإن الکیس الذی أخذ من مالک قد رد ولا تشک أخاک وأحسن إلیه وأعطه فإن لم تفعل فابعثه إلینا لنعطیه فلما خرج تلقاه غلاما یخبره بوجود الکیس قال أبو جعفر البزرجی فلما کان من الغد حملنی الهاشمی إلی منزله وأضافنی ثم صاح بجاریة وقال یا غزال أو یا زلال فإذا أنا بجاریة مسنة فقال لها یا جاریة حدثی مولاک بحدیث المیل والمولود فقالت کان لنا طفل وجع فقالت لی مولاتی امضی إلی دار الحسن بن علی (علیه السلام) فقولی لحکیمة تعطینا شیئا نستشفی به لمولودنا هذا فلما مضیت وقلت کما قال لی مولای قالت حکیمة ائتونی بالمیل الذی کحل به المولود الذی ولد البارحة تعنی ابن الحسن بن علی (علیه السلام) فأتیت بمیل فدفعته إلی وحملته إلی مولاتی فکحلت به المولود فعوفی وبقی عندنا وکنا نستشفی به ثم فقدناه قال أبو جعفر البزرجی فلقیت فی مسجد الکوفة أبا الحسن بن برهون البرسی فحدثته بهذا الحدیث عن هذا الهاشمی فقال قد حدثنی هذا الهاشمی بهذه الحکایة کما ذکرتها حذو النعل بالنعل سواء من غیر زیادة ولا نقصان.
۴۶ - محمد بن حسن صیرفی دورقی که مقیم بلخ بود می گوید: اراده سفر حج کردم ومقداری اموال به من داده بودند که آنها را به شیخ ابوالقاسم حسین بن روح (قدس الله روحه) تسلیم کنم، مقداری از این اموال طلا ومقداری دیگر نقره بود که آنها را تبدیل به شمش کردم وچون به سرخس فرود آمدم خیمه خود را در ریگزاری نصب کردم وآن اموال را وارسی کردم ویکی از آن شمشها نادانسته از دستم افتاد ودر میان آن ریگها فرو رفت وچون به همدان درآمدم به خاطر اهتمامی که به آن اموال داشتم بار دیگر به وارسی آنها پرداختم ودیدم یک شمش صد وسه مثقالی - ویا گفت نود وسه مثقالی - را گم کرده ام وبه عوض آن از اموال خود شمش به همان وزن ساخته ودر بین آنها شمشها نهادم وچون به بغداد درآمدم قصد شیخ ابوالقاسم حسین بن روح (قدس الله روحه) کردم وشمشهای طلا ونقره را تسلیم وی نمودم، او دست برد واز بین آن شمشها، شمشی را که از مال خود تهیه کرده بودم وبه عوض آن شمش گمشده قرار داده بودم به من داد وگفت: این شمش از آن ما نیست وشمش ما را در سرخس آنجا که خیمه زده بودی گم کردی به همان مکان برگرد وهمان جا که فرود آمده بودی فرود آی ودر آنجا شمش را زیر ریگزار جستجو کن که آن را خواهی یافت وبه زودی به اینجا باز می گردی اما مرا نخواهی دید.
گوید: به سرخس بازگشتم وبه همان مکانی که فرود آمده بودم فرود آمدم وشمش را زیر ریگزار که نباتات آن را فرا گرفته بود، آن را برداشتم وبه شهر خود بازگشتم وبعد از آن به حج رفتم وآن شمش را همراه خود بردم وبه بغداد وارد شدم وابوالقاسم حسین بن روح (رضی الله عنه) درگذشته بود وابوالحسین علی بن محمد سمری (رضی الله عنه) را ملاقات کردم وآن شمش را به وی تسلیم کردم.
۴۷ - حدثنا الحسین بن علی بن محمد القمی المعروف بأبی علی البغدادی قال کنت ببخاری فدفع إلی المعروف بابن جاوشیر عشرة سبائک ذهبا وأمرنی أن أسلمها بمدینة السلام إلی الشیخ أبی القاسم الحسین بن روح قدس الله روحه فحملتها معی فلما بلغت آمویه ضاعت منی سبیکة من تلک السبائک ولم أعلم بذلک حتی دخلت مدینة السلام فأخرجت السبائک لأسلمها فوجدتها قد نقصت واحدة فاشتریت سبیکة مکانها بوزنها وأضفتها إلی التسع السبائک ثم دخلت علی الشیخ أبی القاسم الحسین بن روح قدس الله روحه ووضعت السبائک بین یدیه فقال لی خذ تلک السبیکة التی اشتریتها وأشار إلیها بیده وقال إن السبیکة التی ضیعتها قد وصلت إلینا وهو ذا هی ثم أخرج إلی تلک السبیکة التی کانت ضاعت منی ب آمویه فنظرت إلیها فعرفتها قال الحسین بن علی بن محمد المعروف بأبی علی البغدادی ورأیت تلک السنة بمدینة السلام امرأة فسألتنی عن وکیل مولانا (علیه السلام) من هو فأخبرها بعض القمیین أنه أبو القاسم الحسین بن روح وأشار إلیها فدخلت علیه وأنا عنده فقالت له أیها الشیخ أی شیء معی فقال ما معک فألقیه فی دجلة ثم ائتینی حتی أخبرک قال فذهبت المرأة وحملت ما کان معها فألقته فی دجلة ثم رجعت ودخلت إلی أبی القاسم الروحی قدس الله روحه فقال أبو القاسم لمملوکة له أخرجی إلی الحق فأخرجت إلیه حقة فقال للمرأة هذه الحقة التی کانت معک ورمیت بها فی دجلة أخبرک بما فیها أو تخبرینی فقالت له بل أخبرنی أنت فقال فی هذه الحقة زوج سوار ذهب وحلقة کبیرة فیها جوهرة وحلقتان صغیرتان فیهما جوهر وخاتمان أحدهما فیروزج والآخر عقیق فکان الأمر کما ذکر لم یغادر منه شیئا ثم فتح الحقة فعرض علی ما فیها فنظرت المرأة إلیه فقالت هذا الذی حملته بعینه ورمیت به فی دجلة فغشی علی وعلی المرأة فرحا بما شاهدناه من صدق الدلالة ثم قال الحسین لی بعد ما حدثنی بهذا الحدیث أشهد عند الله (عزَّ وجلَّ) یوم القیامة بما حدثت به أنه کما ذکرته لم أزد فیه ولم أنقص منه وحلف بالأئمة الاثنی عشر (صلی الله علیه وآله وسلم) لقد صدق فیما حدث به وما زاد فیه وما نقص منه.
۴۷ - ابوجعفر بزرجی گوید: در سامرا مرد جوانی را در مسجد معروف به مسجد زبیده در خیابان بازار دیدار کردم که می گفت هاشمی واز فرزندان موسی ابن عیسی است وابوجعفر نام وی را ذکر نکرده من نماز می خواندم وچون سلام نمار را بر زبان جاری کردم گفت: آیا تو قمی هستی یا رازی؟ گفتم: من قمی هستم اما در مسجد امیر المؤمنین (علیه السلام) در کوفه مجاورم، گفت: آیا بیت موسی بن عیسی را در کوفه می شناسی؟ گفتم: آری، گفت: من از فرزندان اویم وگفت: من پدری داشتم که چند برادر داشت وبرادر بزرگتر ثروتمند بود اما برادر کوچک چیزی نداشت، روزی بر برادر بزرگ درآمد وششصد دینار از وی سرقت کرد، برادر بزرگ می گوید من با خود گفتم: نزد امام حسن بن علی بن محمد بن رضا (علیهم السلام) بروم واز وی درخواست کنم که به برادر کوچک ملاطفت کند شاید که مال مرا بازگرداند که کلام او شیرین است، چون هنگام صبح فرا رسید با خود گفتم به جای رفتم به نزد امام بهتر است به نزد اشناس ترک داروغه سلطان بروم وبه او شکایت برم، گوید: به نزد اشناس ترک رفتم واو مشغول بازی با نرد بود، نشستم تا از بازی فارغ شود، در این بین فرستاده حسن بن علی (علیهما السلام) آمد وگفت: اجابت کن، من برخاستم وبر حسن بن علی (علیهما السلام) وارد شدم فرمود: سرشب نیازمندی ما بودی اما هنگام صبح رأی خود را تغییر دادی، برو که آن کیسه ای که از اموالت ربوده شده بود باز گردانده شده است واز برادرت گلایه مکن بلکه به او نیکی کن ومالی به او بده واگر چنین نکنی او را به نزد ما بفرست تا ما به او اعطا کنیم وچون از آنجا بیرون آمد غلامی به استقبال وی آمد وپیدا شدن کیسه را اخبار کرد.
ابوجعفر بزرجی گوید: چون فردا فرا رسید آن هاشمی مرا به منزل خود برد ومهمان کرد، سپس کنیزی را صدا کرد وگفت: ای غزال! - ویا گفت: ای زلال! - کنیز پیری پیش آمد، به او گفت: ای کنیز! حدیث میل ومولود را بازگو، او گفت: ما طفلی بیمار داشتیم وبانویم به من گفت: به منزل حسن بن علی (علیهما السلام) برو وبه حکیمه بگو چیزی بدهد تا بدان برای این مولود استشفا کنیم وچون رفتم وآنچه را که بانویم گفته بود بازگو کردم، حکیمه گفت: آن میلی را بیاورید که با آن چشم مولودی که دیروز متولد شد سرمه کشیدیم - ومقصودش فرزند حسن بن علی (علیهما السلام) بود - ومیل را آوردند وآن را به من داد ومن آن را برای بانویم بردم ونوزاد را با آن سرمه کشیدند وبهبودی یافت، آن میل تا مدتها نزد ما بود وبدان استشفا می جستیم سپس مفقود شد.
ابوجعفر بزرجی گوید: در مسجد کوفه ابوالحسن بن برهون برسی را دیدم واین حدیث را از آن مرد هاشمی برایش باز گفتم، گفت: آن مرد هاشمی این حدیث را بی هیچ زیادی ونفصان برای من نیز بازگو کرده است.
۴۸ - حدثنا أبو الفرج محمد بن المظفر بن نفیس المصری الفقیه قال حدثنا أبو الحسن محمد بن أحمد الداودی عن أبیه قال کنت عند أبی القاسم الحسین بن روح قدس الله روحه فسأله رجل ما معنی قول العباس للنبی (صلی الله علیه وآله وسلم) إن عمک أبا طالب قد أسلم بحساب الجمل وعقد بیده ثلاثة وستین فقال عنی بذلک إله أحد جواد وتفسیر ذلک أن الألف واحد واللام ثلاثون والهاء خمسة والألف واحد والحاء ثمانیة والدال أربعة والجیم ثلاثة والواو ستة والألف واحد والدال أربعة فذلک ثلاثة وستون.
۴۸ - حسین بن علی بن محمد قمی معروف به ابوعلی بغدادی گوید: در بخارا بودم وشخصی به نام ابن جاوشیر ده شمش طلا به من داد وگفت که آنها را در بغداد به شیخ ابوالقاسم حسین بن روح (قدس الله روحه) تسلیم کنم. من آنها را برداشتم وچون به آمویه رسیدم یکی از آن شمشها گم شد ومن ندانستم تا آنکه وارد بغداد شدم وشمشها را بیرون آوردم تا آنها را تسلیم کنم دیدم یکی از آنها کم است یک شمش به وزن آن خریدم وبه آن نه شمش دیگر افزودم وبر شیخ ابوالقاسم حسین بن روح (قدس الله روحه) وارد شدم وشمشها را مقابلش نهادم، گفت: این شمشی که خریداری کردی بردار - وبا دست به آن اشاره کرد - وگفت: آن شمشی که گم کردی به ما واصل شد آن این است، سپس آن شمشی که در آمویه گم کرده بودم بیرون آورد ومن بدان نگریستم وآن را شناختم.
حسین بن علی بن محمد معروف به ابوعلی بغدادی گوید: در همان سال در بغداد زنی را دیدم که از من پرسید وکیل مولای ما (علیه السلام) کیست؟ یکی از قمی ها به او گفت که ابوالقاسم حسین بن روح است ونشانی وی را بدو داد، آن زن به نزد وی آمد ومن نیز آنجا بودم، گفت: ای شیخ! همراه من چیست؟ گفت: برو آنچه با خود داری به دجله بینداز آنگاه بیا تا به تو بگویم، گوید آن زن رفت وآنچه با خود داشت به دجله اندخت وبازگشت وبر ابوالقاسم روحی (قدس الله روحه) درآمد. ابوالقاسم به خدمتکار خود گفت: آن حقه را بیاور وحقه ای آورد، آنگاه به آن زن گفت: این حقه ای است که همراه تو بود آن را به دجله انداختی، آیا به تو بگویم که درون آن چیست یا آنکه تو می گویی؟ گفت: شما بفرمائید: گفت: در این حقه یک جفت دستبند طلاست ویک حلقه بزرگ که گوهری بر آن نصب است ودو حلقه کوچک که بر آنها نیز گوهری نصب است ودو انگشتری که یکی فیروزه ودیگری عقیق است، وچنان بود که شیخ فرموده بود وچیزی را فرو گذار نکرده بود سپس حقه را گشود ومحتویات آن را به من عرضه داشت وآن زن نیز بدان نگریست وگفت: این عین آن چیزی است که من با خود آوردم ودر دجله اندختم واز خوشحالی مشاهده این دلالت صادقانه من وآن زن مدهوش شدیم.
سپس حسین بن علی بعد از آنکه این حدیث را برایم نقل کرد گفت: روز قیامت نزد خدای تعالی گواهی می دهم که مطلب همان بود که گفتم نه بدان افزودم ونه چیزی از آن کاستم وبه ائمه دوازده گانه سوگند خورد که راست می گوید وکم وزیاد نکرده است.
۴۹ - حدثنا محمد بن أحمد الشیبانی وعلی بن أحمد بن محمد الدقاق والحسین بن إبراهیم بن أحمد بن هشام المؤدب وعلی بن عبد الله الوراق (رضی الله عنهم) قالوا حدثنا أبو الحسین محمد بن جعفر الأسدی (رضی الله عنه) قال کان فیما ورد علی من الشیخ أبی جعفر محمد بن عثمان قدس الله روحه فی جواب مسائلی إلی صاحب الزمان (علیه السلام) أما ما سألت عنه من الصلاة عند طلوع الشمس وعند غروبها فلئن کان کما یقولون إن الشمس تطلع بین قرنی الشیطان وتغرب بین قرنی الشیطان فما أرغم أنف الشیطان أفضل من الصلاة فصلها وأرغم أنف الشیطان وأما ما سألت عنه من أمر الوقف علی ناحیتنا وما یجعل لنا ثم یحتاج إلیه صاحبه فکل ما لم یسلم فصاحبه فیه بالخیار وکل ما سلم فلا خیار فیه لصاحبه احتاج إلیه صاحبه أو لم یحتج افتقر إلیه أو استغنی عنه وأما ما سألت عنه من أمر من یستحل ما فی یده من أموالنا ویتصرف فیه تصرفه فی ماله من غیر أمرنا فمن فعل ذلک فهو ملعون ونحن خصماؤه یوم القیامة فقد قال النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) المستحل من عترتی ما حرم الله ملعون علی لسانی ولسان کل نبی فمن ظلمنا کان من جملة الظالمین وکان لعنة الله علیه لقوله تعالی أَلا لَعْنَةُ اللهِ عَلَی الظَّالِمِینَ وأما ما سألت عنه من أمر المولود الذی تنبت غلفته بعد ما یختن هل یختن مرة أخری فإنه یجب أن یقطع غلفته فإن الأرض تضج إلی الله (عزَّ وجلَّ) من بول الأغلف أربعین صباحا وأما ما سألت عنه من أمر المصلی والنار والصورة والسراج بین یدیه هل تجوز صلاته فإن الناس اختلفوا فی ذلک قبلک فإنه جائز لمن لم یکن من أولاد عبدة الأصنام أو عبدة النیران أن یصلی والنار والصورة والسراج بین یدیه ولا یجوز ذلک لمن کان من أولاد عبدة الأصنام والنیران وأما ما سألت عنه من أمر الضیاع التی لناحیتنا هل یجوز القیام بعمارتها وأداء الخراج منها وصرف ما یفضل من دخلها إلی الناحیة احتسابا للأجر وتقربا إلینا فلا یحل لأحد أن یتصرف فی مال غیره بغیر إذنه فکیف یحل ذلک فی مالنا من فعل شیئا من ذلک من غیر أمرنا فقد استحل منا ما حرم علیه ومن أکل من أموالنا شیئا فإنما یأکل فی بطنه نارا وسیصلی سعیرا وأما ما سألت عنه من أمر الرجل الذی یجعل لناحیتنا ضیعة ویسلمها من قیم یقوم بها ویعمرها ویؤدی من دخلها خراجها ومئونتها ویجعل ما یبقی من الدخل لناحیتنا فإن ذلک جائز لمن جعله صاحب الضیعة قیما علیها إنما لا یجوز ذلک لغیره وأما ما سألت عنه من أمر الثمار من أموالنا یمر بها المار فیتناول منه ویأکله هل یجوز ذلک له فإنه یحل له أکله ویحرم علیه حمله.
۴۹ - ابوالحسن محمد بن احمد داودی از پدرش روایت کند که گفت: نزد ابوالقاسم حسین بن روح (قدس الله روحه) بودم که مردی از او پرسید معنای قول عباس به پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) چه بود که گفت: عموی شما ابوطالب به حساب جمل اسلام آورد وبا دستش شصت وسه را بر شمرد. او گفت: مقصود از آن اله احد جواد است.
و تفسیر آن چنین است که الف یک ولام سی وهاء پنج والف یک وحاء هشت ودال چهار وجیم سه وواو شش والف یک ودال چهار است که مجموع آن شصت وسه می شود.
۵۰ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن بن أحمد بن الولید (رضی الله عنهما) قالا حدثنا سعد بن عبد الله عن أحمد بن محمد بن عیسی عن محمد بن أبی عمیر عن علی بن أبی حمزة عن أبی بصیر قال قلت لأبی جعفر (علیه السلام) أصلحک الله ما أیسر ما یدخل به العبد النار قال من أکل من مال الیتیم درهما ونحن الیتیم قال مصنف هذا الکتاب (رضی الله عنه) معنی الیتیم هو المنقطع القرین فی هذا الموضع فسمی النبی ص بهذا المعنی یتیما وکذلک کل إمام بعده یتیم بهذا المعنی والآیة فی أکل أموال الیتامی ظلما فیهم نزلت وجرت من بعدهم فی سائر الأیتام والدرة الیتیمة إنما سمیت یتیمة لأنها منقطعة القرین.
۵۰ - ابوالحسین محمد بن جعفر اسدی (رضی الله عنه) گوید: به توسط شیخ ابو جعفر محمد ابن عثمان (قدس الله روحه) از صاحب الزمان سؤالهایی کردم واین پاسخها صادر شد:
اما آنچه پرسیدی از نماز خواندن هنگام طلوع وغروب آفتاب، اگر مطلب چنان باشد که می گوید آفتاب از میان دو شاخ شیطان طلوع می کند ودر همانجا هم غروب می کند، هیچ عملی بهتر از نماز بینی شیطان را به خاک نمی مالد پس نماز بخوان وبینی شیطان را به خاک بمال.
اما آنچه پرسیدی که اگر کسی مالی را وقف ناحیه ما کند یا برای ما قرار دهد آنگاه به آن نیازمند شود، سپس هر چه را که تسلیم نکرده باشد صاحبش مختار است وهر چه را که تسلیم کرده است اختیاری برای او نیست، بدان محتاج باشد ویا محتاج آن نباشد بدان نیازمند باشد ویا از آن مستغنی وبی نیاز.
و اما آنچه پرسیدی از کسی که اموالی از ما در تصرف دارد وآن را حلال می شمارد وبی اذن ما بمانند مال خود در آن تصرف می کند، پس کسی که چنین کند ملعون است وما در روز قیامت خصم اوئیم وپیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرموده است: کسانی که از عترتم حلال شمارند آنچه را که خدای تعالی حرام شمرده است به زبان من وهر پیامبری ملعون است، وهر که بر ما ستم کند از جمله ستمکاران است ولعنت خدای تعالی بر او خواهد بود زیرا خدای تعالی فرموده است: الا لعنه الله علی الظالمین.
اما آن پرسشی که از امر نوزادی کردی که پس از ختنه کردن دوباره بر آن پوست بروید، آیا واجب است دیگر بار ختنه شود؟ آری واجب است آن پوست بریده شود که زمین از بول کسی که ختنه نشده است تا چهل صباح ناله می کند.
اما پرسش از نمازگزاری که مقابلش آتش وتصویر وچراغ است آیا نماز او جائز است که مردم از پیش در این باره اختلاف کرده اند پاسخ این است که برای فرزندان کسانی که بت پرست وآتش پرست نبوده اند جایز است که نماز بخوانند ومقابلشان آتش وتصویر وچراغ باشد اما برای فرزندان بت پرستان وآتش پرستان جایز نیست.
اما پرسش از مزارعی که متعلق به ناحیه ماست که آیا جایز است آنها را عمران کرد وخراج آنها را پرداخت وهر چه از درآمدش بیش باشد برای دریافت ثواب وتقرب بما به ناحیه فرستاد؟ بدان که تصرف در مال احدی بی اذن او جایز نیست، پس چگونه در مال ما جایز باشد وهر کس بدون اذن ما چنین کند چیزی را حلال شمرده است که بر وی حرام است وهر کس چیزی از اموال ما را بخورد جز این نیست که در شکمش آتش پر کرده باشد وبه زودی به آتش افکنده شود.
اما پرسش از امر کسی که مزرعه ای را وقف ناحیه ما کند وآن را به سرپرستی تسلیم نماید که از آن نگهداری کرده وآن را آباد سازد واز درآمدش خرج ومخارجش را بپردازد وباقی آن را به ناحیه ما بفرستد، آری این کار برای کسی که صاحب مزرعه او را سرپرست آن کار نماید جائز است ولی برای دیگری روا نیست.
اما پرسش از میوه هایی که متعلق به ما است ورهگذر بر آنها عبور می کند وآنها را بر می دارد ومی خورد که آیا آن جایز است؟ پاسخ این است که خوردنش جایز وبردنش حرام است.
۵۱ - حدثنا محمد بن محمد بن عصام الکلینی (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن یعقوب الکلینی عن محمد بن یحیی العطار عن محمد بن عیسی بن عبید الیقطینی قال کتبت إلی علی بن محمد بن علی (علیه السلام) رجل جعل لک جعلنی الله فداک شیئا من ماله ثم احتاج إلیه أ یأخذه لنفسه أو یبعث به إلیک قال هو بالخیار فی ذلک ما لم یخرجه عن یده ولو وصل إلینا لرأینا أن نواسیه به وقد احتاج إلیه.
۵۱ - ابوبصیر گوید: به امام باقر (علیه السلام) گفتم: اصلحک الله! ساده ترین چیزی که بنده به واسطه آن داخل در دوزخ می شود چیست؟ فرمود: کسی که درهمی از مال یتیم بخورد وما یتیم هستیم.
مصنف این کتاب (رضی الله عنه) گوید: یتیم در این موضع به معنی منقطع از قرین است وبه این معنی پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) یتیم نامیده شده است وهمچنین هر امامی که پس از وی آمده است به این معنی است وآیه الذین یأکلون أموال الیتامی ظلماً درباره آنها نازل شده است وپس از ایشان درباره سایر ایتام جاری است ودر یتیم را از آن رو یتیم می گویند که از قرین منقطع است.
۵۲ - حدثنا أبو جعفر محمد بن محمد الخزاعی (رضی الله عنه) قال حدثنا أبو علی بن أبی الحسین الأسدی عن أبیه (رضی الله عنه) قال ورد علی توقیع من الشیخ أبی جعفر محمد بن عثمان العمری قدس الله روحه ابتداء لم یتقدمه سؤال بسم الله الرحمن الرحیم لعنة الله والملائکة والناس أجمعین علی من استحل من مالنا درهما قال أبو الحسین الأسدی (رضی الله عنه) فوقع فی نفسی أن ذلک فیمن استحل من مال الناحیة درهما دون من أکل منه غیر مستحل له وقلت فی نفسی إن ذلک فی جمیع من استحل محرما فأی فضل فی ذلک للحجة (علیه السلام) علی غیره قال فو الذی بعث محمدا بالحق بشیرا لقد نظرت بعد ذلک فی التوقیع فوجدته قد انقلب إلی ما وقع فی نفسی بسم الله الرحمن الرحیم لعنة الله والملائکة والناس أجمعین علی من أکل من مالنا درهما حراما قال أبو جعفر محمد بن محمد الخزاعی أخرج إلینا أبو علی بن أبی الحسین الأسدی هذا التوقیع حتی نظرنا إلیه وقرأناه.
۵۲ - ابو علی بن ابوالحسین اسدی از پدرش روایت کند که گفت: توقیعی از جانب شیخ ابوجعفر محمد بن عثمان عمری (قدس الله روحه) ابتداء وبدون سؤال چنین صادر گردید:
بسم الله الرحمن الرحیم لعنت خداوند وملائکه وهمه مردم بر کسی باد که درهمی از مال ما را بر خود حلال شمارد. ابوالحسین اسدی گوید: در دلم خطور کرد که این توقیع درباره کسی است که درهمی از اموال ناحیه را بر خود حلال شمارد ونه کسی که از اموال ناحیه می خورد ولی آن را بر خود حلال نمی شمارد وبا خود گفتم: آن درباره همه کسانی است که حرامی را حلال شمارند وبرتری امام (علیه السلام) بر دیگران در این باب چیست؟ گوید قسم به خدایی که محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) را به عنوان پیامبر وبشیر فرستاد دیگر بار به آن توقیع نگریستم ودیدم آن توقیع بر طبق آنچه در دلم خطور کرد تغییر یافته وچنین است: بسم الله الرحمن الرحیم لعنت خداوند وملائکه وهمه مردم بر کسی باد که درهمی از مال ما را به حرام بخورد.
ابوجعفر محمد بن محمد خزاعی گوید: ابو علی اسدی این توقیع را برای ما بیرون آورد وما به آن نگریستیم وآن را خواندیم.
۵۳ - حدثنا محمد بن محمد بن عصام الکلینی (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن یعقوب الکلینی عن محمد بن یحیی العطار عن محمد بن عیسی بن عبید الیقطینی قال کتبت إلی علی بن محمد بن علی (علیه السلام) رجل جعل لک جعلنی الله فداک شیئا من ماله ثم احتاج إلیه أ یأخذه لنفسه أو یبعث به إلیک قال هو بالخیار فی ذلک ما لم یخرجه عن یده ولو وصل إلینا لرأینا أن نواسیه به وقد احتاج إلیه.
۵۳ - محمد بن عیسی بن عبید یقطینی گوید: به امام هادی (علیه السلام) نوشتم: فدای شما شوم! مردی برای شما از اموال خود چیزی قرار داده است، آنگاه بدان نیازمند می شود، آیا می تواند آن را برای خود بردارد ویا باید آن را برایتان بفرستد؟ فرمود: مادام که آن مال در دست اوست مختار است واگر به دست ما هم رسیده باشد چنان که بدان محتاج باشد عقیده ما چنان است که بدان مال با وی مواسات کنیم.

باب ۴۶: ما جاء فی التعمیر
باب ۴۶: در عمر طولانی

۱ - حدثنا محمد بن الحسن بن أحمد بن الولید (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن الحسن الصفار عن أحمد بن محمد بن عیسی عن علی بن الحکم عن هشام بن سالم عن الصادق جعفر بن محمد (علیه السلام) قال عاش نوح (علیه السلام) ألفی سنة وخمسمائة سنة منها ثمانمائة وخمسون سنة قبل أن یبعث وألف سنة إلا خمسین عاما وهو فی قومه یدعوهم وسبعمائة عام بعد ما نزل من السفینة ونضب الماء فمصر الأمصار وأسکن ولده البلدان ثم إن ملک الموت (علیه السلام) جاءه وهو فی الشمس فقال له السلام علیک فرد الجواب فقال له ما جاء بک یا ملک الموت فقال جئت لأقبض روحک فقال له تدعنی أخرج من الشمس إلی الظل فقال له نعم فتحول نوح (علیه السلام) ثم قال یا ملک الموت کأن ما مر بی من الدنیا مثل تحولی من الشمس إلی الظل فامض لما أمرت به قال فقبض روحه (علیه السلام).
۱ - هشام بن سالم از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: نوح (علیه السلام) دو هزار وپانصد سال زندگانی کرد که هشتصد وپنجاه سال آن پیش از بعثت بود نهصد وپنجاه سال در میان قومش بود وآنها را فرا می خواند وهفتصد سال پس از آنکه از کشتی فرود آمد وآب فرونشست وآن شهرها را بنا نهاد وفرزندانش را در آن شهرها سکنی داد بعد از آن ملک الموت (علیه السلام) در حالی که نوح در آفتاب بود به سراغ وی آمد وبه او سلام کرد نوح سلام وی را پاسخ داد وگفت: ای ملک الموت برای چه آمده ای؟ گفت: آمده ام که تو را قبض روح کنم، گفت آیا اجازه می دهی که از آفتاب برخیزم وبه سایه روم؟ گفت: آری، ونوح (علیه السلام) نقل مکان کرد، سپس گفت: ای ملک الموت گویا زندگانی من در دنیا به مانند نقل مکان کردم از آن آفتاب به این سایه بود، آنچه بدان مأموری به انجام رسان وجان او (علیه السلام) را گرفت.
۲ - حدثنا محمد بن علی ماجیلویه (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن یحیی العطار عن الحسین بن الحسن بن أبان عن محمد بن أرومة قال حدثنی سعید بن جناح عن أیوب بن راشد عن رجل عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال کانت أعمار قوم نوح (علیه السلام) ثلاثمائة سنة ثلاثمائة سنة.
۲ - ایوب بن راشد از مردی واو از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: عمر افراد قوم نوح (علیه السلام) سیصد سال سیصد سال بود.
۳ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا أحمد بن إدریس ومحمد بن یحیی العطار جمیعا قالا حدثنا محمد بن أحمد بن یحیی قال حدثنا محمد بن یوسف التمیمی عن جعفر بن محمد عن أبیه عن جده (علیه السلام) عن رسول الله ص قال عاش أبو البشر آدم (علیه السلام) تسعمائة وثلاثین سنة وعاش نوح (علیه السلام) ألفی سنة وأربعمائة سنة وخمسین سنة وعاش إبراهیم (علیه السلام) مائة وخمسا وسبعین سنة وعاش إسماعیل بن إبراهیم (علیه السلام) مائة وعشرین سنة وعاش إسحاق بن إبراهیم (علیه السلام) مائة وثمانین سنة وعاش یعقوب بن إسحاق مائة وعشرین سنة وعاش یوسف بن یعقوب (علیه السلام) مائة وعشرین سنة وعاش موسی (علیه السلام) مائة وستا وعشرین سنة وعاش هارون (علیه السلام) مائة وثلاثا وثلاثین سنة وعاش داود (علیه السلام) مائة سنة منها أربعون سنة ملکه وعاش سلیمان بن داود (علیه السلام) سبعمائة واثنتی عشرة سنة.
۳ - امام صادق (علیه السلام) از پدرش روایت کند که پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: آدم ابوالبشر (علیه السلام) نهصد وسی سال زندگانی کرد ونوح (علیه السلام) دو هزار وچهار صد وپنجاه سال وابراهیم (علیه السلام) صد وهفتاد وپنج سال واسماعیل بن ابراهیم (علیهما السلام) صد وبیست سال واسحاق بن ابراهیم صد وهشتاد سال ویعقوب بن اسحاق صد وبیست سال ویوسف بن یعقوب (علیهما السلام) صد وبیست سال وموسی (علیه السلام) صد وبیست وشش سال وهارون (علیه السلام) صد وبیست وسه سال وداود (علیه السلام) صد سال وپادشاهی او چهل سال بود وسلیمان بن داود (علیهما السلام) هفتصد ودوازده سال زندگانی کرد.
۴ - حدثنا محمد بن علی بن بشار القزوینی (رضی الله عنه) قال حدثنا أبو الفرج المظفر بن أحمد قال حدثنا محمد بن جعفر الکوفی قال حدثنا محمد بن إسماعیل البرمکی قال حدثنا الحسن بن محمد بن صالح البزاز قال سمعت الحسن بن علی العسکری (علیه السلام) یقول إن ابنی هو القائم من بعدی وهو الذی یجری فیه سنن الأنبیاء (علیه السلام) بالتعمیر والغیبة حتی تقسو القلوب لطول الأمد فلا یثبت علی القول به إلا من کتب الله (عزَّ وجلَّ) فی قلبه الإیمان وأیده بروح منه.
۴ - حسن بن محمد بن صالح گوید: از امام حسن بن علی عسکری (علیهما السلام) شنیدم که می فرمود: این فرزند قائم پس از من است واو همان کسی است که سنتهای انبیاء (علیهم السلام) از طول عمر وغیبت در او جاری است تا به غایتی که دلها به واسطه طول مدت سخت گردد وجز کسی که خدای تعالی ایمان را در دلش نقش کرده ووی را با روحی از جانب خود مؤید ساخته است در عقیده به امامت او ثابت نماند.
۵ - حدثنا محمد بن أحمد الشیبانی (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن أبی عبد الله الکوفی عن موسی بن عمران النخعی عن عمه الحسین بن یزید النوفلی عن حمزة بن حمران عن أبیه حمران بن أعین عن سعید بن جبیر قال سمعت سید العابدین علی بن الحسین (علیه السلام) یقول فی القائم سنة من نوح (علیه السلام) وهی طول العمر.
۵ - سعید بن جبیر گوید: از امام زین العابدین (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: در قائم سنتی از نوح (علیه السلام) است که آن طول عمر است.
۶ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن إبراهیم بن هاشم عن أبیه عن محمد بن أبی عمیر عن هشام بن سالم عن الصادق جعفر بن محمد (علیه السلام) أنه قال فی حدیث یذکر فیه قصة داود (علیه السلام) أنه خرج یقرأ الزبور وکان إذا قرأ الزبور لا یبقی جبل ولا حجر ولا طائر إلا جاوبته فانتهی إلی جبل فإذا علی ذلک الجبل نبی عابد یقال له حزقیل فلما سمع دوی الجبال وأصوات السباع والطیر علم أنه داود (علیه السلام) فقال داود (علیه السلام) یا حزقیل تأذن لی فأصعد إلیک قال لا فبکی داود فأوحی الله (عزَّ وجلَّ) إلیه یا حزقیل لا تعبر داود وسلنی العافیة قال فأخذ حزقیل بید داود (علیه السلام) ورفعه إلیه فقال داود یا حزقیل هل هممت بخطیئة قط قال لا قال فهل دخلک العجب بما أنت فیه من عبادة الله قال لا قال فهل رکنت إلی الدنیا فأحببت أن تأخذ من شهواتها ولذاتها قال بلی ربما عرض ذلک بقلبی قال فما کنت تصنع إذا کان ذلک قال أدخل إلی هذا الشعب فأعتبر بما فیه قال فدخل داود (علیه السلام) الشعب فإذا سریر من حدید علیه جمجمة بالیة وعظام فانیة وإذا لوح من حدید فیه کتابة فقرأها داود (علیه السلام) فإذا فیها أنا أروی بن سلم ملکت ألف سنة وبنیت ألف مدینة وافتضضت ألف بکر فکان آخر عمری أن صار التراب فراشی والحجارة وسادتی والدیدان والحیات جیرانی فمن رآنی فلا یغتر بالدنیا.
۶ - هشام بن سالم گوید: امام صادق (علیه السلام) در حدیثی که در آن داستان داود (علیه السلام) را ذکر می کند فرمود: داود در حالی که زبور تلاوت می کرد بیرون آمد وهنگامی که او زبور تلاوت می کرد کوهها وسنگها وپرندگان پاسخ وی را می گفتند وبه کوهی رسید که پیامبر عابدی به نام حزقیل در آنجا بود وچون آوای کوهها وآواز درندگان وپرندگان را شنید دانست که وی داود (علیه السلام) است، داود (علیه السلام) به او گفت: ای حز قبل! آیا اذن می دهی که به نزد تو بالا بیایم؟ گفت: نه، وداود گریست وخدای تعالی به حز قیل وحی کرد که داود را سرزنش مکن واز من عافیت بخواه، گوید: حزقیل دست داود را گرفت واو را به جانب خود بالا برد داود گفت: ای حزقیل! آیا هیچگاه قصد گناه کرده ای؟ گفت: نه، گفت: آیا از این عبادت خداوند تو را عجبی رسیده است؟ گفت: نه، گفت: آیا دل به دنیا داده ای وشهوات ولذات آن را دوست داشته ای؟ گفت: آری، گاهی بر دلم راه یافته است، گفت: وقتی چنین شود چه می کنی؟ گفت: من به این دره می روم واز آنچه در آن است عبرت می گیرم. گوید: داود (علیه السلام) به آن دره رفت وبه ناگاه تختی از آهن دید که جمجمه واستخوانهای پوسیده ای بر آن بود ولوحی آهنین نیز آنجا بود که نوشته ای داشت، داود (علیه السلام) آن را خواند وبر آن چنین نوشته بود: من اروی بن سلم هستم که هزار سال پادشاهی کردم وهزار شهر ساختم وبا هزار دوشیزه آمیزش کردم، آخر کار چنین شد که خاک بسترم وسنگ بالشتم وکرمها ومارها همسایگانم هستند، پس هر که مرا بنگرد به دنیا فریفته نشود.

باب ۴۷: باب حدیث الدجال وما یتصل به من أمر القائم (علیه السلام)
باب ۴۷: حدیث دجال

۱ - حدثنا محمد بن إبراهیم بن إسحاق (رضی الله عنه) قال حدثنا عبد العزیز بن یحیی الجلودی بالبصرة قال حدثنا الحسین بن معاذ قال حدثنا قیس بن حفص قال حدثنا یونس بن أرقم عن أبی سیار الشیبانی عن الضحاک بن مزاحم عن النزال بن سبرة قال خطبنا أمیر المؤمنین علی بن أبی طالب (علیه السلام) فحمد الله (عزَّ وجلَّ) وأثنی علیه وصلی علی محمد وآله ثم قال سلونی أیها الناس قبل أن تفقدونی ثلاثا فقام إلیه صعصعة بن صوحان فقال یا أمیر المؤمنین متی یخرج الدجال فقال له علی (علیه السلام) اقعد فقد سمع الله کلامک وعلم ما أردت والله ما المسئول عنه بأعلم من السائل ولکن لذلک علامات وهیئات یتبع بعضها بعضا کحذو النعل بالنعل وإن شئت أنبأتک بها قال نعم یا أمیر المؤمنین فقال (علیه السلام) احفظ فإن علامة ذلک إذا أمات الناس الصلاة وأضاعوا الأمانة واستحلوا الکذب وأکلوا الربا وأخذوا الرشا وشیدوا البنیان وباعوا الدین بالدنیا واستعملوا السفهاء وشاوروا النساء وقطعوا الأرحام واتبعوا الأهواء واستخفوا بالدماء وکان الحلم ضعفا والظلم فخرا وکانت الأمراء فجرة والوزراء ظلمة والعرفاء خونة والقراء فسقة وظهرت شهادة الزور واستعلن الفجور وقول البهتان والإثم والطغیان وحلیت المصاحف وزخرفت المساجد وطولت المنارات وأکرمت الأشرار وازدحمت الصفوف واختلفت القلوب ونقضت العهود واقترب الموعود وشارک النساء أزواجهن فی التجارة حرصا علی الدنیا وعلت أصوات الفساق واستمع منهم وکان زعیم القوم أرذلهم واتقی الفاجر مخافة شره وصدق الکاذب واؤتمن الخائن واتخذت القیان والمعازف ولعن آخر هذه الأمة أولها ورکب ذوات الفروج السروج وتشبه النساء بالرجال والرجال بالنساء وشهد الشاهد من غیر أن یستشهد وشهد الآخر قضاء لذمام بغیر حق عرفه وتفقه لغیر الدین وآثروا عمل الدنیا علی الآخرة ولبسوا جلود الضأن علی قلوب الذئاب وقلوبهم أنتن من الجیف وأمر من الصبر فعند ذلک الوحا الوحا ثم العجل العجل خیر المساکن یومئذ بیت المقدس ولیأتین علی الناس زمان یتمنی أحدهم أنه من سکانه فقام إلیه الأصبغ بن نباتة فقال یا أمیر المؤمنین من الدجال فقال ألا إن الدجال صائد بن الصید فالشقی من صدقه والسعید من کذبه یخرج من بلدة یقال لها أصفهان من قریة تعرف بالیهودیة عینه الیمنی ممسوحة والعین الأخری فی جبهته تضیء کأنها کوکب الصبح فیها علقة کأنها ممزوجة بالدم بین عینیه مکتوب کافر یقرؤه کل کاتب وأمی یخوض البحار وتسیر معه الشمس بین یدیه جبل من دخان وخلفه جبل أبیض یری الناس أنه طعام یخرج حین یخرج فی قحط شدید تحته حمار أقمر خطوة حماره میل تطوی له الأرض منهلا منهلا لا یمر بماء إلا غار إلی یوم القیامة ینادی بأعلی صوته یسمع ما بین الخافقین من الجن والإنس والشیاطین یقول إلی أولیائی أنا الذی خلق فسوی وقدر فهدی أنا ربکم الأعلی وکذب عدو الله إنه أعور یطعم الطعام ویمشی فی الأسواق وإن ربکم (عزَّ وجلَّ) لیس بأعور ولا یطعم ولا یمشی ولا یزول تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا ألا وإن أکثر أتباعه یومئذ أولاد الزنا وأصحاب الطیالسة الخضر یقتله الله (عزَّ وجلَّ) بالشام علی عقبة تعرف بعقبة أفیق لثلاث ساعات مضت من یوم الجمعة علی ید من یصلی المسیح عیسی ابن مریم (علیه السلام) خلفه ألا إن بعد ذلک الطامة الکبری قلنا وما ذلک یا أمیر المؤمنین قال خروج دابة من الأرض من عند الصفا معها خاتم سلیمان بن داود وعصا موسی (علیه السلام) یضع الخاتم علی وجه کل مؤمن فینطبع فیه هذا مؤمن حقا ویضعه علی وجه کل کافر فینکتب هذا کافر حقا حتی إن المؤمن لینادی الویل لک یا کافر وإن الکافر ینادی طوبی لک یا مؤمن وددت أنی الیوم کنت مثلک فأفوز فوزا عظیما ثم ترفع الدابة رأسها فیراها من بین الخافقین بإذن الله جل جلاله وذلک بعد طلوع الشمس من مغربها فعند ذلک ترفع التوبة فلا توبة تقبل ولا عمل یرفع ولا ینفع نفسا إیمانها لم تکن آمنت من قبل أو کسبت فی إیمانها خیرا ثم قال (علیه السلام) لا تسألونی عما یکون بعد هذا فإنه عهد عهده إلی حبیبی رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) أن لا أخبر به غیر عترتی قال النزال بن سبرة فقلت لصعصعة بن صوحان یا صعصعة ما عنی أمیر المؤمنین (علیه السلام) بهذا فقال صعصعة یا ابن سبرة إن الذی یصلی خلفه عیسی ابن مریم (علیه السلام) هو الثانی عشر من العترة التاسع من ولد الحسین بن علی (علیه السلام) وهو الشمس الطالعة من مغربها یظهر عند الرکن والمقام فیطهر الأرض ویضع میزان العدل فلا یظلم أحد أحدا فأخبر أمیر المؤمنین (علیه السلام) أن حبیبه رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) عهد إلیه أن لا یخبر بما یکون بعد ذلک غیر عترته الأئمة صلوات الله علیهم أجمعین وحدثنا أبو بکر محمد بن عمر بن عثمان بن الفضل العقیلی الفقیه قال حدثنا أبو عمرو محمد بن جعفر بن المظفر وعبد الله بن محمد بن عبد الرحمن الرازی وأبو سعید عبد الله بن محمد بن موسی بن کعب الصیدانی وأبو الحسن محمد بن عبد الله بن صبیح الجوهری قالوا حدثنا أبو یعلی بن أحمد بن المثنی الموصلی عن عبد الأعلی بن حماد النرسی عن أیوب عن نافع عن ابن عمر عن رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) بهذا الحدیث مثله سواء.
۱ - نزال بن سبره گوید: امیر المؤمنین علی بن أبی طالب (علیه السلام) برای ما خطبه خواند وبر خدای تعالی حمد وثنا گفت وبر محمد وخاندانش درود فرستاد آنگاه سه بار فرمود: ای مردم! پیش از آنکه مرا از دست بدهید از من پرسش کنید، آنگاه صعصعه بن صوحان برخاست وگفت: ای امیر المؤمنین! چه وقت دجال خروج می کند؟ علی (علیه السلام) فرمود: بنشین که خداوند کلامت را شنید وخواسته تو را دانست به خدا سوگند در این باب سؤال شونده از سؤال کننده داناتر نیست ولیکن برای آن علامات ونشانه هایی است که طابق النعل دنبال یکدیگر بیاید که اگر خواستی تو را بدان آگاه کنم واو گفت آری ای امیر المؤمنین! وعلی (علیه السلام) فرمود: آنها چنین است: آنگاه که مردم نماز را تباه سازند وامانت را ضایع کنند ودروغ را حلال شمارند وربا خواری کنند ورشوه گیرند وساختمانهای استوار بنا کنند ودین را به دنیا بفروشند وسفیهان را بکار گمارند وبا زنان مشورت کنند وقطع رحم نمایند واز هوس پیروی کنند وخونریزی را سبک شمارند وبردباری ضعف وستمگری افتخار به شمار آید وامیران فاجر ووزیران ستمکار وکدخدایان خیانتکار وقاریان فاسق باشند وگواهیهای دروغ ظاهر گردد وفجور وبهتان وگناه وطغیان علنی شود وقرآنها را زیور کنند ومساجد را بیارایند ومناره ها را بلند سازند واشرار را احترام کنند وصفوف در هم آید وقلوب مختلف شود وپیمانها شکسته گردد وموعود نزدیک شود وزنان به خاطر حرص بر دنیا در تجارت با شوهرانشان مشارکت کنند وآواز فاسقان بلند شود وآن را استماع کنند ورذل ترین مردم رهبر آنها شود از فاجر به خاطر ترس از شرش بپرهیزند ودروغگو را تصدیق کنند وخائن را امین شمارند وزنان آوازه خوان وتار وطنبور فراهم آورند وآخر این امت اول آن را لعنت کند وزنان بر زینها سوار شوند وزنان به مردان ومردان به زنان تشبه کنند وشاهد بدون استشهاد گواهی دهد ودیگری بی آنکه حق را بشناسد وتفقه در دین داشته باشد قضا ذمه را گواهی دهد وکار دنیا را بر آخرت ترجیح دهند وپوست میش را بر دل گرگ بپوشند ودلهایشان بدبوتر از مردار وتلخ تر از زهر باشد، در این وقت سرعت وشتاب کنید سرعت وشتاب کنید بهترین جاها در آن روز بیت المقدس باشد وبر مردم زمانی درآید که هر کدامشان آرزو کنند که از ساکنان آنجا باشند.
آنگاه اصبغ بن نباته از جا برخاست وگفت: یا امیر المؤمنین دجال کیست؟ فرمود: دجال صائد بن صائد است وبدبخت کسی است که او را تصدیق کند ونیک بخت کسی است که او را تکذیب نماید او از شهری خروج کند که به آن اصفهان گویند از قریه ای که آن را یهودیه می شناسند چشم راستش ممسوح است وچشم دیگرش بر پیشانی اوست آنچنان می درخشید که گوئی ستاره سحری است ودر آن عقله ای است که با خون درآمیخته است ومیان دو چشمش نوشته کافر وهر کاتب وبی سوادی آن را می خواند در دریاها فرو می رود، آفتاب با او حرکت می کند در مقابلش کوهی از دود است وپشت سرش کوه سفیدی است که مردم آن را طعام پندارند، در قحطی شدیدی در حالی که بر حمار سپیدی که فاصله هر گامش یک میل است خروج کند وزمین منزل به منزل در زیر پایش در نوردیده شود وبر آبی نگذرد جز آنکه تا روز قیامت فرو رود وبا صدای بلندی که جن وانس وشیاطین در شرق وغرب عالم آن را می شنوند می گوید: ای دوستان من! به نزد من آئید، من کسی هستم که آفرید وتسویه کرد وتقدیر کرد وهدایت نمود من پروردگار اعلای شما هستم، در حالی که آن دشمن خدا دروغ می گوید، او یک چشمی است که غذا می خورد ودر بازارها راه می رود وپروردگار شما یک چشم نیست وغذا نمی خورد وراه نمی رود وزوالی ندارد، تعالی الله عن ذلک علوا کبیراً.
بدانید که در آن روز بیشتر پیروان او زنازادگان وصاحبان پوستینهای سبزند، خداوند او را در شام بر سرگردنه ای که آن را افیق نامند به دست کسی که عیسی (علیه السلام) پشت سرش نماز می خواند هنگامی که سه ساعت از روز جمعه گذشته است خواهد کشت وبدانید که بعد از آن قیامت کبری واقع خواهد گردید.
گفتیم: یا امیر المؤمنین آن چیست؟ فرمود: خروج دابه الارض از کوه صفا که همراه او خاتم سلیمان وعصای موسی است آن خاتم را بر روی هر مؤمنی که بنهد این کلام بر آن نقش بندد هذا مؤمن حقاً وبر روی هر کافری که بنهد بر آن نوشته شود هذا کافر حقا. تا به غایتی که مؤمن ندا کند: ای کافر! وای بر تو، وکافر ندا کند: ای مؤمن! خوشا بر تو، دوست داشتم که امروز مثل تو بودم وبه فوز عظیمی می رسیدم.
سپس آن دابه سربلند کند وبه اذن خدای تعالی همه کسانی که بین مشرق ومغرب هستند او را ببینید واین بعد از آن است که آفتاب از مغرب خود بر آید در این هنگام توبه برداشته شود وهیچ توبه ای پذیرفته نشود وعملی بالا نرود ولا ینفع نفساً ایمانها لم تکن آمنت من قبل أو کسبت فی ایمانها خیراً سپس فرمود: دیگر از من نپرسید که بعد از آن چه خواهد شد زیرا حبیبم رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) از من پیمان گرفته است که آن را جز به خاندانم نگویم.
نزال بن سبره گوید: به صعصعه بن صوحان گفتم: ای صعصعه! مقصود امیر المؤمنین (علیه السلام) از این کلام چه بود؟ وصعصعه گفت: ای ابن سبره! آن کسی که عیسی (علیه السلام) پشت سر او نماز می خواند دوازدهمین امام از عترت ونهمین امام از فرزندان حسین بن علی (علیهما السلام) است واو آفتابی است که از مغرب خود طلوع کند واز ما بین رکن ومقام ظاهر شود وزمین را طاهر سازد وموازین عدالت را برپا کند وهیچکس به دیگری ستم نکند وامیر المؤمنین به ما خبر داد که حبیبش رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) از او پیمان گرفته است که حوادث پس از آن را جز به خاندانش (صلوات الله علیهم اجمعین) نگوید.
این حدیث را ابوبکر محمدبن عمر بن عثمان بن فضل عقیلی فقیه به سند خود از این عمر از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) نیز عیناً نقل کرده است.
۲ - حدثنا أبو بکر محمد بن عمر بن عثمان بن الفضل العقیلی الفقیه بهذا الإسناد عن مشایخه عن أبی یعلی الموصلی عن عبد الأعلی بن حماد النرسی عن أیوب عن نافع عن ابن عمر قال إن رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) صلی ذات یوم بأصحابه الفجر ثم قام مع أصحابه حتی أتی باب دار بالمدینة فطرق الباب فخرجت إلیه امرأة فقالت ما ترید یا أبا القاسم فقال رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) یا أم عبد الله استأذنی لی علی عبد الله فقالت یا أبا القاسم وما تصنع بعبد الله فو الله إنه لمجهود فی عقله یحدث فی ثوبه وإنه لیراودنی علی الأمر العظیم فقال استأذنی علیه فقالت أ علی ذمتک قال نعم فقالت ادخل فدخل فإذا هو فی قطیفة له یهینم فیها فقالت أمه اسکت واجلس هذا محمد قد أتاک فسکت وجلس فقال النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) ما لها لعنها الله لو ترکتنی لأخبرتکم أ هو هو ثم قال له النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) ما تری قال أری حقا وباطلا وأری عرشا علی الماء فقال اشهد أن لا إله إلا الله وأنی رسول الله فقال بل تشهد أن لا إله إلا الله وأنی رسول الله فما جعلک الله بذلک أحق منی فلما کان الیوم الثانی صلی ص بأصحابه الفجر ثم نهض فنهضوا معه حتی طرق الباب فقالت أمه ادخل فدخل فإذا هو فی نخلة یغرد فیها فقالت له أمه اسکت وانزل هذا محمد قد أتاک فسکت فقال النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) ما لها لعنها الله لو ترکتنی لأخبرتکم أ هو هو فلما کان فی الیوم الثالث صلی النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) بأصحابه الفجر ثم نهض ونهض القوم معه حتی أتی ذلک المکان فإذا هو فی غنم له ینعق بها فقالت له أمه اسکت واجلس هذا محمد قد أتاک فسکت وجلس وقد کانت نزلت فی ذلک الیوم آیات من سورة الدخان فقرأها بهم النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) فی صلاة الغداة ثم قال أ تشهد أن لا إله إلا الله وأنی رسول الله فقال بل تشهد أن لا إله إلا الله وأنی رسول الله فما جعلک الله بذلک أحق منی فقال النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) إنی قد خبأت لک خبیئا فما هو فقال الدخ الدخ فقال النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) اخسأ فإنک لن تعدو أجلک ولن تبلغ أملک ولن تنال إلا ما قدر لک ثم قال لأصحابه أیها الناس ما بعث الله (عزَّ وجلَّ) نبیا إلا وقد أنذر قومه الدجال وإن الله (عزَّ وجلَّ) قد أخره إلی یومکم هذا فمهما تشابه علیکم من أمره فإن ربکم لیس بأعور إنه یخرج علی حمار عرض ما بین أذنیه میل یخرج ومعه جنة ونار وجبل من خبز ونهر من ماء أکثر أتباعه الیهود والنساء والأعراب یدخل آفاق الأرض کلها إلا مکة ولابتیها والمدینة ولابتیها
قال مصنف هذا الکتاب (رضی الله عنه) إن أهل العناد والجحود یصدقون بمثل هذا الخبر ویروونه فی الدجال وغیبته وطول بقائه المدة الطویلة وخروجه فی آخر الزمان ولا یصدقون بأمر القائم (علیه السلام) وأنه یغیب مدة طویلة ثم یظهر فیملأ الأرض قسطا وعدلا کما ملئت جورا وظلما مع نص النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) والأئمة (علیه السلام) بعده علیه باسمه وغیبته ونسبه وإخبارهم بطول غیبته إرادة لإطفاء نور الله (عزَّ وجلَّ) وإبطالا لأمر ولی الله ویأبی الله إلا أن یتم نوره ولو کره المشرکون وأکثر ما یحتجون به فی دفعهم لأمر الحجة (علیه السلام) أنهم یقولون لم نرو هذه الأخبار التی تروونها فی شأنه ولا نعرفها. وهکذا یقول من یجحد نبوة نبینا (صلی الله علیه وآله وسلم) من الملحدین والبراهمة والیهود والنصاری والمجوس أنه ما صح عندنا شیء مما تروونه من معجزاته ودلائله ولا نعرفها فنعتقد ببطلان أمره لهذه الجهة ومتی لزمنا ما یقولون لزمهم ما تقوله هذه الطوائف وهم أکثر عددا منهم ویقولون أیضا لیس فی موجب عقولنا أن یعمر أحد فی زماننا هذا عمرا یتجاوز عمر أهل الزمان فقد تجاوز عمر صاحبکم علی زعمکم عمر أهل الزمان. فنقول لهم أ تصدقون علی أن الدجال فی الغیبة یجوز أن یعمر عمرا یتجاوز عمر أهل الزمان وکذلک إبلیس اللعین ولا تصدقون بمثل ذلک لقائم آل محمد (علیه السلام) مع النصوص الواردة فیه بالغیبة وطول العمر والظهور بعد ذلک للقیام بأمر الله (عزَّ وجلَّ) وما روی فی ذلک من الأخبار التی قد ذکرتها فی هذا الکتاب ومع ما صح عن النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) إذ قال کل ما کان فی الأمم السالفة یکون فی هذه الأمة مثله حذو النعل بالنعل والقذة بالقذة. وقد کان فیمن مضی من أنبیاء الله (عزَّ وجلَّ) وحججه (علیه السلام) معمرون أما نوح (علیه السلام) فإنه عاش ألفی سنة وخمسمائة سنة ونطق القرآن بأنه لبث فی قومه أَلْفَ سَنَةٍ إِلَّا خَمْسِینَ عاماً. وقد روی فی الخبر الذی قد أسندته فی هذا الکتاب أن فی القائم (علیه السلام) سنة من نوح (علیه السلام) وهی طول العمر فکیف یدفع أمره ولا یدفع ما یشبهه من الأمور التی لیس شیء منها فی موجب العقول بل لزم الإقرار بها لأنها رویت عن النبی (صلی الله علیه وآله وسلم). وهکذا یلزم الإقرار بالقائم (علیه السلام) من طریق السمع وفی موجب أی عقل من العقول أنه یجوز أن یلبث أصحاب الکهف فی کهفهم ثلاثمائة سنین وازدادوا تسعا هل وقع التصدیق بذلک إلا من طریق السمع فلم لا یقع التصدیق بأمر القائم (علیه السلام) أیضا من طریق السمع وکیف یصدقون ما یرد من الأخبار عن وهب بن المنبه وعن کعب الأحبار فی المحالات التی لا یصح شیء منها فی قول الرسول (صلی الله علیه وآله وسلم) ولا فی موجب العقول ولا یصدقون بما یرد عن النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) والأئمة (علیه السلام) فی القائم وغیبته وظهوره بعد شک أکثر الناس فی أمره وارتدادهم عن القول به کما تنطق به الآثار الصحیحة عنهم (علیه السلام) هل هذا إلا مکابرة فی دفع الحق وجحوده. وکیف لا یقولون إنه لما کان فی الزمان غیر محتمل للتعمیر وجب أن تجری سنة الأولین بالتعمیر فی أشهر الأجناس تصدیقا لقول صاحب الشریعة (صلی الله علیه وآله وسلم) ولا جنس أشهر من جنس القائم (صلی الله علیه وآله وسلم) لأنه مذکور فی الشرق والغرب علی ألسنة المقرین به وألسنة المنکرین له ومتی بطل وقوع الغیبة بالقائم الثانی عشر من الأئمة (علیه السلام) مع الروایات الصحیحة عن النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) أنه أخبر بوقوعها به (علیه السلام) بطلت نبوته لأنه یکون قد أخبر بوقوع الغیبة بمن لم یقع به ومتی صح کذبه فی شیء لم یکن نبیا وکیف یصدق (علیه السلام) فیما أخبر به فی أمر عمار بن یاسر (رضی الله عنه) أنه تقتله الفئة الباغیة وفی أمیر المؤمنین (علیه السلام) أنه تخضب لحیته من دم رأسه وفی الحسن بن علی (علیه السلام) أنه مقتول بالسم وفی الحسین بن علی (علیه السلام) أنه مقتول بالسیف ولا یصدق فیما أخبر به من أمر القائم ووقوع الغیبة به والتعیین علیه باسمه ونسبه بلی هو (علیه السلام) صادق فی جمیع أقواله مصیب فی جمیع أحواله ولا یصح إیمان عبد حتی لا یجد فی نفسه حرجا مما قضی ویسلم له فی جمیع الأمور تسلیما ولا یخالطه شک ولا ارتیاب وهذا هو الإسلام والإسلام هو الاستسلام والانقیاد ومَنْ یَبْتَغِ غَیْرَ الْإِسْلامِ دِیناً فَلَنْ یُقْبَلَ مِنْهُ وهُوَ فِی الْ آخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِینَ. ومن أعجب العجائب أن مخالفینا یروون أن عیسی ابن مریم (علیه السلام) مر بأرض کربلاء فرأی عدة من الظباء هناک مجتمعة فأقبلت إلیه وهی تبکی وأنه جلس وجلس الحواریون فبکی وبکی الحواریون وهم لا یدرون لم جلس ولم بکی فقالوا یا روح الله وکلمته ما یبکیک قال أ تعلمون أی أرض هذه قالوا لا قال هذه أرض یقتل فیها فرخ الرسول أحمد وفرخ الحرة الطاهرة البتول شبیهة أمی ویلحد فیها هی أطیب من المسک لأنها طینة الفرخ المستشهد وهکذا تکون طینة الأنبیاء وأولاد الأنبیاء وهذه الظباء تکلمنی وتقول إنها ترعی فی هذه الأرض شوقا إلی تربة الفرخ المستشهد المبارک وزعمت أنها آمنة فی هذه الأرض ثم ضرب بیده إلی بعر تلک الظباء فشمها فقال اللهم أبقها أبدا حتی یشمها أبوه فیکون له عزاء وسلوه وإنها بقیت إلی أیام أمیر المؤمنین (علیه السلام) حتی شمها وبکی وأخبر بقصتها لما مر بکربلاء. فیصدقون بأن بعر تلک الظباء یبقی زیادة علی خمسمائة سنة لم تغیره الأمطار والریاح ومرور الأیام واللیالی والسنین علیه ولا یصدقون بأن القائم من آل محمد (علیه السلام) یبقی حتی یخرج بالسیف فیبیر أعداء الله (عزَّ وجلَّ) ویظهر دین الله مع الأخبار الواردة عن النبی والأئمة (صلی الله علیه وآله وسلم) بالنص علیه باسمه ونسبه وغیبته المدة الطویلة وجری سنن الأولین فیه بالتعمیر هل هذا إلا عناد وجحود للحق نعوذ بالله من الخذلان.
۲ - ابن عمر گوید: روزی رسول خدا با اصحاب خود نماز صبح را به جای آورد وبا اصحاب خود برخاست وبه در خانه ای در مدینه آمد ودر را کوبید زنی بیرون آمد وگفت: ای ابوالقاسم! چه می خواهی؟ رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمودی ای ام عبد الله! می خواهم مرا به نزد عبد الله ببری، آن زن گفت: ای ابوالقاسم! با عبد الله چه کار داری؟ به خدا سوگند او عقلش را از دست داده وجامه اش را آلوده می کند واز من امر عظیمی را می خواهد فرمود: مرا به نزد او ببر، گفت: آیا مسئولیت آن بر عهده خود شماست؟ فرمود: آری، گفت: داخل شو پیامبر داخل شد واو را دید که در قطیفه است وبا خود زمزمه می کند، مادرش گفت: ساکت باش وبنشین که این محمد است که به نزد تو آمده است واو ساکت شد ونشست، وبه پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: خدای این زن را لعنت کند اگر مرا به حال خود می گذاشت به شما می گفتم که آیا او همان است؟ سپس پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: چه می بینی؟ گفت: حقی وباطلی را می بینم وعرشی را می بینم که بر روی آب است، فرمود: شهادت بده که خدایی جز الله نیست ومن رسول خدایم، گفت: بلکه تو شهادت بده که خدایی جز او نیست ومن رسول خدایم، خداوند تو را به رسالت سزاوارتر از من قرار نداده است.
و چون روز دوم فرا رسید پیامبر نماز صبح را با اصحابش خواند سپس برخاست وهمراه اصحاب به در خانه آن زن آمدند وپیامبر در زد، مادر عبد الله بیرون آمد وگفت: داخل شو واو بر بالای درخت خرمایی بود وآواز می خواند، مادرش گفت: ساکت باش وپائین بیا که این مرد محمد است که به نزد تو آمده است واو ساکت شد بعد از آن به پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: خدا این زن را لعنت کند اگر مرا به حال خود می گذاشت به شما می گفتم که آیا او همان است؟
و چون روز سوم فرا رسید پیامبر نماز صبح را با اصحابش خواند، سپس برخاستند وبه آن مکان آمدند ودیدند او در میان گوسفندان است وآنها را می راند، مادرش به او گفت: ساکت باش وبنشین که این محمد است که به نزد تو آمده است واو ساکت شد ونشست ودر آن روز آیاتی از سوره دخان نازل شده بود وپیامبر اکرم آن آیات را در نماز صبح خوانده بود، پیامبر فرمود: آیا به یکتایی خداوند ورسالت من شهادت می دهی؟ گفت: بلکه تو باید به یکتایی خداوند ورسالت من شهادت دهی که خداوند تو را به رسالت سزاوارتر از من قرار نداده است. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: من چیزی را برای تو نهان کرده ام، آن چیست؟ واو گفت: دود، دود. پیامبر فرمود: دور شو که تو از اجلت در نگذری وبه آرزویت نرسی وتو جز به آنچه برایت مقدر شده است نایل نشوی.
سپس به اصحابش فرمود: ای مردم! خداوند هیچ پیامبری را به رسالت مبعوث نکرد جز آنکه قومش را از دجال ترسانید وخدای تعالی آن را تا به امروز بر شما تأخیر انداخته است واگر امر بر شما مشتبه شد بدانید که خداوند یک چشم نیست ودجال بر حماری که فاصله بین دو گوشش یک میل است خروج کند، او به همراه بهشت ودوزخ وکوهی از نان ونهری از آب خروج می کند وبیشتر پیروان او یهود وزنان اعرابند وبه همه کرانه های زمین جز مکه ودو حومه آن ومدینه ودو حومه آن در آید.
مصنف این کتاب (رضی الله عنه) گوید: اهل عناد وانکار امثال این خبر را (که در صحاح سته آنها آمده است) تصدیق می کنند ودرباره دجال وغیبت ومدت عمر طولانی وظهورش در آخرالزمان آنها را روایت می کنند اما اخبار قائم (علیه السلام) را واینکه او مدتی طولانی غیبت می کند آنگاه ظاهر می شود وزمین را پر از عدل وداد می نماید از آن پس که آکنده از ظلم وجور شده باشد تصدیق نمی کنند، با وجود آنکه پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) وائمه پس از او (علیهم السلام) به نام وغیبت ونسب او تصریح کرده اند وخبر از طولانی بودن غیبت او داده اند ومقصود آنها خاموش کردن نور خدای تعالی وباطل ساختن امر ولی الله است، اما خدای تعالی نورش را تمام می سازد اگر چه مشرکان را ناخوش آید وبیشترین احتجاج آنها در امر انکار امر حجت (علیه السلام) این است که می گویند این اخباری که در این باره شما روایت می کنید ما روایت نکرده ایم وآنها را نمی شناسیم.
و ملحدین وبراهمه ویهود ونصاری وگبران نیز همین را می گویند که ما آنچه را شما مسلمانان درباره معجزات ودلائل پیامبر خود روایت می کنید صحیح نمی دانیم زیرا آنها را نمی شناسیم وروایت نکرده ایم واز این جهت به بطلان نمی دانیم زیرا آنها را نمی شناسیم وروایت نکرده ایم واز این جهت به بطلان امر او معتقد شده ایم واگر دلیل منکران امر غیبت، ما را ملزم سازد، دلیل منکران نبوت هم آنها را ملزم خواهد ساخت وتعداد آن اقوام از اینها افزون تر نیز هست. همچنین می گویند به موجب عقل ما هیچکس نمی تواند عمری افزون بر عمر اهل زمانه داشته باشد وعمر صاحب شما افزون از عمر اهل زمانه است ما به آنها می گوئیم: آیا شما تصدیق می کنید که دجال وابلیس در غیبت عمری بیشتر از عمر اهل زمانه داشته باشند اما مثل آن را برای قائم آل محمد (علیهم السلام) روا نمی شمارید؟ با وجود آنکه درباره غیبت وطول عمر وظهور او برای قیام به امر الهی نصوصی وارد شده است وبعضی از آن روایات را در این کتاب ذکر کرده ام، وبا وجود آنکه پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرموده اند: هر آنچه در امتهای پیشین واقع شده است، طابق النعل بالنعل ومو به مو در این امت واقع خواهد شد.
و در میان پیامبران وحجتهای الهی در گذشته کسانی بوده اند که عمری طولانی داشته اند، این نوح (علیه السلام) است که دو هزار وپانصد سال عمر کرده است وقرآن کریم می فرماید تنها در میان قوم خود نهصد وپنجاه سال درنگ کرد.
و در آن روایتی که آن را با سند در این کتاب ذکر کرده ام می گوید: در قائم (علیه السلام) سنتی از نوح (علیه السلام) وجود دارد که آن طول عمر است، پس چگونه است که امر او را انکار می کنید اما امور مشابه آن را که بر خلاف معمول وظاهر عقل است انکار نمی کنید؟! آری اقرار به آنها به واسطه روایاتی که از پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) وارد شده است ضروری است همچنان که اقرار به وجود قائم (علیه السلام) که از طریق روایات به ما اخبار شده است ضروری است. وبه موجب کدام عقل از عقول ظاهریه اصحاب کهف می توانند سیصد ونه سال در غار خود بمانند؟ آیا تصدیق آن جز از طریق نقل است؟ پس چرا تصدیق به امر قائم (علیه السلام) از طریق نقل واقع نگردد؟ وچگونه است که اخبار وهب بن منبه وکعب الاحبار را درباره محالاتی که نتوان نسبت به پیامبر داد تصدیق می کنند اما روایاتی که از پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) وائمه اطهار (علیهم السلام) درباره قائم وغیبت وظهورش - پس از شک اکثر مردم وارتداد آنها از اعتقاد به او - به طریق صحیح رسیده است تصدیق نمی کنند؟ آیا این جز مکابره وروگردانی از حق است؟
و چرا نمی گویند: چون در اهل زمانه کسی که عمر طولانی داشته باشد وجود ندارد لازم است که سنت پیشینیان در داشتن عمر طولانی در جنسی مشهور جاری باشد تا گفتار صاحب شریعت تحقق یابد؟ وهیچ جنسی مشهورتر از جنس قائم (علیه السلام) نیست زیرا او در شرق وغرب عالم بر زبان مقرین ومنکرینش مذکور است واگر با وجود روایات صحیحه ای که از پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) رسیده است وقوع غیبت دوازدهمین ائمه: باطل باشد نبوت او هم باطل خواهد بود، زیرا از غیبتی خبر داده است که واقع نشده است واگر دروغ او در یک مورد ثابت شود او پیامبر نخواهد بود وچگونه می توان او را در سایر اخبارش تصدیق نمود مثل اینکه فرموده است: عمار یاسر را فئه باغیه خواهند کشت ومحاسن امیر المؤمنین (علیه السلام) با خون سرش خضاب می شود وحسن بن علی (علیهما السلام) با سم کشته خواهد شد وحسین بن علی (علیهما السلام) را با شمشیر خواهند کشت واخبار او را درباره قائم ووقوع غیبت وتعیین نام ونسب وی را نباید تصدیق نمود، اما او در جمیع گفتارش صادق است وهمه احوالش حق است وایمان بنده ای درست نباشد مگر آنکه تردیدی در نفس خود در داوری وی نداشته باشد ودر جمیع امور تسلیم او باشد وآن را با شک وریب نیامیزد، این عبارت از اسلام واسلام به معنی تسلیم وانقیاد است ومن یبتغ غیر الاسلام دیناً فلن یقبل منه وهو فی الاخر من الخاسرین
و از شگفت انگیزترین عجائب این است که مخالفین ما روایت می کنند که عیسی بن مریم به سرزمین کربلا می گذشت وآنجا آهوانی را دید که مجتمع شده اند آنها گریان به نزد او آمدند، عیسی نشست وحواریون نیز نشستند واو گریست وحواریون نیز گریستند در حالی که نمی دانستند که چرا عیسی نشسته وچرا گریه می کند؟ آنگاه گفتند: ای روح خدا وای کلمه الله! برای چه گریه می کنید؟ گفت: آیا می دانید که این چه سرزمینی است؟ گفتند: نه، گفت: این سرزمینی است که نونهال احمد رسول ونونهال حره طاهره یعنی بتول که شبیه مادرم مریم است در اینجا کشته می شود ودر تربتی که به واسطه طینت آن نونهال شهید از مشک خوشبوتر است دفن می شود وطینت پیامبران واولاد پیامبران چنین است واین آهوها با من مکالمه کرده ومی گویند که ما به خاطر اشتیاقی که به تربت این نونهال شهید داریم در این سرزمین خود پشک یکی از آن آهوها را برداشت وبوئید وفرمود: بارالها! آن را برای ابد باقی بدار تا پدرش آن را ببوید وبرای او مایه تسلیت وآرامش باشد وآن تا ایام امیر المؤمنین (علیه السلام) باقی بود تا به غایتی که آن را بوئید وگریست وچون به کربلا می گذشت قصه آن را باز گفت.
آری آنها تصدیق می کنند که پشک آن آهو متجاوز از پانصد سال باقی بماند وگذشت زمان وباد وباران وگذشت ایام ولیالی وسالیان آن را تغییر ندهد وتصیدق نمی کنند که قائم آل محمد (علیهم السلام) باقی می ماند تا آنکه با شمشیر خروج کند ودشمنان خدای تعالی را نابود کند ودین پروردگار را آشکار نماید، با وجود اخبار وارده از پیامبر اکرم وائمه اطهار (صلوات الله علیهم اجمعین) که او را به نام ونسب تعیین کرده اند واز غیبت طولانی وعمر دراز وی که مطابق سنت اولین است خبر داده اند، آیا این جز عناد وستیز با حق است نعوذ بالله من الخذلان.

باب ۴۸: حدیث الظباء بأرض نینوی فی سیاق هذا الحدیث علی جهته ولفظه
باب ۴۸: حدیث آهوهای سرزمین نینوا

حدثنا أحمد بن الحسن بن القطان وکان شیخا لأصحاب الحدیث ببلد الری یعرف بأبی علی بن عبد ربه قال حدثنا أحمد بن یحیی بن زکریا القطان قال حدثنا بکر بن عبد الله بن حبیب قال حدثنا تمیم بن بهلول قال حدثنا علی بن عاصم عن الحصین بن عبد الرحمن عن مجاهد عن ابن عباس قال کنت مع أمیر المؤمنین (علیه السلام) فی خرجته إلی صفین فلما نزل بنینوی وهو شط الفرات قال بأعلی صوته یا ابن عباس أ تعرف هذا الموضع قال قلت ما أعرفه یا أمیر المؤمنین فقال لو عرفته کمعرفتی لم تکن تجوزه حتی تبکی کبکائی قال فبکی طویلا حتی اخضلت لحیته وسالت الدموع علی صدره وبکینا معه وهو یقول أوه أوه ما لی ولآل أبی سفیان ما لی ولآل حرب حزب الشیطان وأولیاء الکفر صبرا یا أبا عبد الله فقد لقی أبوک مثل الذی تلقی منهم ثم دعا بماء فتوضأ وضوء الصلاة فصلی ما شاء الله أن یصلی ثم ذکر نحو کلامه الأول إلا أنه نعس عند انقضاء صلاته ساعة ثم انتبه فقال یا ابن عباس فقلت ها أنا ذا فقال أ لا أخبرک بما رأیت فی منامی آنفا عند رقدتی فقلت نامت عیناک ورأیت خیرا یا أمیر المؤمنین قال رأیت کأنی برجال بیض قد نزلوا من السماء معهم أعلام بیض قد تقلدوا سیوفهم وهی بیض تلمع وقد خطوا حول هذه الأرض خطة ثم رأیت هذه النخیل قد ضربت بأغصانها إلی الأرض فرأیتها تضطرب بدم عبیط وکأنی بالحسین نجلی وفرخی ومضغتی ومخی قد غرق فیه یستغیث فلا یغاث وکان الرجال البیض قد نزلوا من السماء ینادونه ویقولون صبرا آل الرسول فإنکم تقتلون علی أیدی شرار الناس وهذه الجنة یا أبا عبد الله إلیک مشتاقة ثم یعزوننی ویقولون یا أبا الحسن أبشر فقد أقر الله عینک به یوم القیامة یوم یقوم الناس لرب العالمین ثم انتبهت هکذا والذی نفس علی بیده لقد حدثنی الصادق المصدق أبو القاسم (صلی الله علیه وآله وسلم) أنی سأراها فی خروجی إلی أهل البغی علینا وهذه أرض کرب وبلاء یدفن فیها الحسین وسبعة عشر رجلا کلهم من ولدی وولد فاطمة (علیه السلام) وإنها لفی السماوات معروفة تذکر أرض کرب وبلاء کما تذکر بقعة الحرمین وبقعة بیت المقدس ثم قال لی یا ابن عباس اطلب لی حولها بعر الظباء فو الله ما کذبت ولا کذبت قط وهی مصفرة لونها لون الزعفران قال ابن عباس فطلبتها فوجدتها مجتمعة فنادیته یا أمیر المؤمنین قد أصبتها علی الصفة التی وصفتها لی فقال علی (علیه السلام) صدق الله ورسوله ثم قام یهرول إلیها فحملها وشمها وقال هی هی بعینها تعلم یا ابن عباس ما هذه الأبعار هذه قد شمها عیسی ابن مریم (علیه السلام) وذلک أنه مر بها ومعه الحواریون فرأی هذه الظباء مجتمعة فأقبلت إلیه الظباء وهی تبکی فجلس عیسی (علیه السلام) وجلس الحواریون فبکی وبکی الحواریون وهم لا یدرون لم جلس ولم بکی فقالوا یا روح الله وکلمته ما یبکیک قال أ تعلمون أی أرض هذه قالوا لا قال هذه أرض یقتل فیها فرخ الرسول أحمد وفرخ الحرة الطاهرة البتول شبیهة أمی ویلحد فیها وهی أطیب من المسک وهی طینة الفرخ المستشهد وهکذا تکون طینة الأنبیاء وأولاد الأنبیاء فهذه الظباء تکلمنی وتقول إنها ترعی فی هذه الأرض شوقا إلی تربة الفرخ المبارک وزعمت أنها آمنة فی هذه الأرض ثم ضرب بیده إلی هذه الصیران فشمها فقال هذه بعر الظباء علی هذه الطیب لمکان حشیشها اللهم أبقها أبدا حتی یشمها أبوه فتکون له عزاء وسلوة قال فبقیت إلی یوم الناس هذا وقد اصفرت لطول زمنها هذه أرض کرب وبلاء وقال بأعلی صوته یا رب عیسی ابن مریم لا تبارک فی قتلته والحامل علیه والمعین علیه والخاذل له ثم بکی بکاء طویلا وبکینا معه حتی سقط لوجهه وغشی علیه طویلا ثم أفاق فأخذ البعر فصرها فی ردائه وأمرنی أن أصرها کذلک ثم قال یا ابن عباس إذا رأیتها تنفجر دما عبیطا فاعلم أن أبا عبد الله قد قتل ودفن بها قال ابن عباس فو الله لقد کنت أحفظها أکثر من حفظی لبعض ما افترض الله علی وأنا لا أحلها من طرف کمی فبینا أنا فی البیت نائم إذ انتبهت فإذا هی تسیل دما عبیطا وکان کمی قد امتلأت دما عبیطا فجلست وأنا أبکی وقلت قتل والله الحسین والله ما کذبنی علی قط فی حدیث حدثنی ولا أخبرنی بشیء قط أنه یکون إلا کان کذلک لأن رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) کان یخبره بأشیاء لا یخبر بها غیره ففزعت وخرجت وذلک کان عند الفجر فرأیت والله المدینة کأنها ضباب لا یستبین فیها أثر عین ثم طلعت الشمس فرأیت کأنها کاسفة ورأیت کأن حیطان المدینة علیها دم عبیط فجلست وأنا باک وقلت قتل والله الحسین فسمعت صوتا من ناحیة البیت وهو یقول اصبروا آل الرسول قتل الفرخ النحول نزل الروح الأمین ببکاء وعویل ثم بکی بأعلی صوته وبکیت وأثبت عندی تلک الساعة وکان شهر المحرم ویوم عاشوراء لعشر مضین منه فوجدته یوم ورد علینا خبره وتأریخه کذلک فحدثت بهذا الحدیث أولئک الذین کانوا معه فقالوا والله لقد سمعنا ما سمعت ونحن فی المعرکة لا ندری ما هو فکنا نری أنه الخضر صلوات الله علیه وعلی الحسین ولعن الله قاتله والمشیع علیه وقد روی أن حبابة الوالبیة لقیت أمیر المؤمنین (علیه السلام) ومن بعده من الأئمة (علیه السلام) وأنها بقیت إلی أیام الرضا (علیه السلام) فلم ینکر من أمرها طول العمر فکیف ینکر القائم (علیه السلام).
ابن عباس گوید: من در سفر امیر المؤمنین (علیه السلام) به صفین همراه او بودم وچون به نینوا که بر کنار شط فرات است فرود آمد به آواز بلند فرمود: ای ابن عباس! آیا اینجا را می شناسی؟ گوید: گفتم: ای امیر المؤمنین نمی شناسم، فرمود: اگر مثل من آن را می شناختی از آن عبور نمی کردی، تا آنکه مثل من سرشک از دیده می باریدی، گوید: آنگاه گریست واشک از دیدگان بر محاسن واز محاسن بر روی سینه اش جاری شد وما هم به همراه او می گریستیم ومی فرمود: آه آه مرا با آل ابوسفیان وحزب شیطان واولیای کفر چکار است؟ ای ابا عبد الله صبر پیشه کن که پدرت نیز از ایشان همان را دید که تو می بینی، سپس آب خواست وبرای نماز ووضو گرفت وآن مقدار که مشیت خدا بود نماز خواند وهمان سخن سابق را پس از نماز تکرار کرد واندکی خوابید وبعد بیدار شد وفرمود: ای ابن عباس! گفتم: بله قربان، فرمود: آیا برایت بگویم که الساعه در خواب چه دیدم؟ گفتم: یا امیر المؤمنین! چشمانت به خواب رفت وخواب خوشی دیدی، فرمود: در خواب دیدم که مردان سپیدی با پرچمهایی سپید از آسمان فرود آمدند وشمشیرهایی سپید ودرخشان بر کمر بسته اند وبر اطراف این زمین خطی کشیدند، سپس دیدم که شاخه های این درختان خرما بر زمین خورد واز آنها خون جاری بود وگویا فرزند نونهال وجگر گوشه ام حسین در میان این خونها غرق است واستغاثه می کند اما کسی به فریادش نمی رسد، وگویا آن مردان سپید که از آسمان فرود آمده بودند او را ندا می کنند ومی گویند ای آل رسول! صبر پیشه کنید که شما به دست بدترین مردمان کشته می شوید، وای ابا عبد الله! این بهشت است که مشتاق توست، سپس مرا سر سلامتی دادند وگفتند: ای ابالحسن! تو را بشارت باد که فردای قیامت که مردم در برابر پروردگار برخیزند خداوند به خاطر این فرزند چشمت را روشن می کند آنگاه بیدار شدم.
و این چنین است وقسم به خدایی که ما را آفرید صادق مصدق ابوالقاسم صلی الله علیه وآله وبرایم باز گفته است که من هنگامی که برای مقابله با اهل بغی خروج می کنم آن سرزمین را خواهم دید واین سرزمین کرب وبلا است وحسین وهفده تن از فرزندان من وفاطمه در این مکان دفن شوند وآن در آسمانها معروف است وآن را سرزمین کرب وبلا خوانند همچنان که بقعه حرمین وبیت المقدس را یاد کنند. سپس فرمود: ای ابن عباس! در این اطراف جستجو کن وپشک آن آهوها را بجو، به خدا سوگند هرگز دروغ نگفتم واز حبیبم دروغ نشنیدم آنها زرد وبه رنگ زعفران است.
ابن عباس گوید: در جستجوی آنها بر آمدم وهمه آنها را در یکجا یافتم وندا کردم ای امیر المؤمنین! آنها را به همان نحوی که وصف کردی پیدا کردم، علی (علیه السلام) فرمود: خدا ورسولش راست گفتارند، سپس برخاست وهر وله کنان پیش آمد آنها را برداشت وبوئید وفرمود: اینها بعینه همان است، ای ابن عباس! آیا می دانی این پشکها چیست؟ اینها را عیسی بن مریم بوئیده است وداستان آن چنین است که به همراه حواریون از اینجا می گذشتند واین آهوها را دید که مجتمع شده اند آنها گریان به نزد او آمدند، عیسی (علیه السلام) نشست وحواریون نیز نشستند واو گریست وحواریون نیز گریستند ودر حالی که نمی دانستند که چرا عیسی نشسته وچرا گریه می کند، آنگاه گفتند: ای روح خدا وای کلمه الله! برای چه گریه می کنید؟ گفت: آیا می دانید که این چه سرزمینی است؟ گفتند: نه، گفت: این سرزمینی است که نونهال احمد رسول ونونهال حره طاهره یعنی بتول که شبیه مادرم مریم است در اینجا کشته می شود ودر تربتی که به واسطه طینت آن نونهال شهید از مشک خوشبوتر دفن می شود وطینت پیامبران واولاد پیامبران چنین است واین آهوها با من مکالمه کرده ومی گویند که ما به خاطر اشتیاقی که به تربت این نونهال شهید داریم در این سرزمین می چریم ویقین دارند که در این سرزمین در امانند، سپس با دست خود مشتی از آنها برداشت وبوئید وفرمود: اینها پشک آهوهاست که به خاطر گیاهانی که در این سرزمین می روید چنین خوشبو است بارالها! آنها را برای ابد باقی بدار تا پدرش آنها را ببوید وبدان تسلیت آرامش یابد وفرمود: تا به این زمان باقی مانده اند ورنگ زرد آنها به خاطر طول مدتی است که بر آنها گذشته است، این سرزمین کرب وبلاست.
و با صدای بلند فرمود: ای پروردگار عیسی بن مریم! قاتلان حسین وحمله کنندگان به او ویاوران آنها را مبارک مگردان وبه کسانی که دست از یاری او کشند خیره مده، آنگاه گریه سختی کرد وما هم با او گریستیم تا آنکه به رو در افتاد وزمانی طولانی بیهوش گردید، بعد از آن به هوش آمد ومقداری از آن پشکها را برداشت ودر رداء خود بست وبه من نیز فرمود چنین کنم، آنگاه گفت: ای ابن عباس! هرگاه دیدی که از آنها خون بتراود بدان که ابا عبد الله در این سرزمین کشته شده ودفن گردیده است. ابن عباس گوید: به خدا سوگند من آنها را از واجبات الهیه بیشتر حفظ می کردم واز گوشه آستینم باز نمی کردم ویک روز که در خانه خود خوابیده بودم بیدار شدم ودیدم از آن خون تازه جاری شده است وآستینم از آن خون پر شده است، نشستم وگریستم وگفتم: به خدا سوگند که حسین کشته شده است وهرگز علی حدیث دروغی به من نگفته است واز وقوع امری اخبار نکرده است مگر آنکه آن واقع گردیده است زیرا رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) او را به اموری آگاه کرد که دیگران را از آنها با خبر نساخت، بعد از آن سحرگاه نالان از خانه بیرون آمده ودیدم سراسر مدینه مه آلود است وچشم چشم را نمی بیند بعد از آن آفتاب برآمد ودیدم بی نور است ودیوارهای مدینه را دیدم که گویا بر آنها خون پاشیده بودند، نشستم وگریستم وگفتم: به خدا سوگند حسین کشته شده است واز ناحیه بیت ندایی را شنیدم که می گفت:

صبر ای آل رسول * * * کشته شد ابن بتول
آمده روح الامین * * * زار وگریان وملول

و آن ندا کننده به سختی گریست ومن نیز گریستم ونزد خود تاریخ آن روز را ثبت کردم وآن دهمین روز محرم بود وچون خبر شهادت حسین وتاریخ آن به ما رسید با آن مطابق بود. این عباس گوید: من این حدیث را برای کسانی که آن روز با علی بودند بازگو کردم وآنان گفتند: به خدا سوگند ما نیز آنچه تو شنیدی شنیدیم اما در میدان نبرد بودیم وندانستیم که آن ندا کننده کیست؟ وبعد از آن پنداشتیم که او خضر است - درود خدا بر خضر وبر حسین باد - وخداوند قاتلان حسین را لعنت کند.

باب ۴۹: باب فی سیاق حدیث حبابة الوالبیة
باب ۴۹: حدیث حبابه والبیه

۱ - حدثنا علی بن أحمد الدقاق (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن یعقوب قال حدثنا علی بن محمد عن أبی علی محمد بن إسماعیل بن موسی بن جعفر عن أحمد بن قاسم العجلی عن أحمد بن یحیی المعروف ببرد عن محمد بن خداهی عن عبد الله بن أیوب عن عبد الله بن هشام عن عبد الکریم بن عمر الخثعمی عن حبابة الوالبیة قالت رأیت أمیر المؤمنین (علیه السلام) فی شرطة الخمیس ومعه درة یضرب بها بیاع الجری والمارماهی والزمار والطافی ویقول لهم یا بیاعی مسوخ بنی إسرائیل وجند بنی مروان فقام إلیه فرات بن الأحنف فقال له یا أمیر المؤمنین فما جند بنی مروان قالت فقال له أقوام حلقوا اللحی وفتلوا الشوارب فلم أر ناطقا أحسن نطقا منه ثم اتبعته فلم أزل أقفو أثره حتی قعد فی رحبة المسجد فقلت له یا أمیر المؤمنین ما دلالة الإمامة رحمک الله فقال لی ایتینی بتلک الحصاة وأشار بیده إلی حصاة فأتیته بها فطبع لی فیها بخاتمه ثم قال لی یا حبابة إذا ادعی مدع الإمامة فقدر أن یطبع کما رأیت فاعلمی أنه إمام مفترض الطاعة والإمام لا یعزب عنه شیء یریده قالت ثم انصرفت حتی قبض أمیر المؤمنین (علیه السلام) فجئت إلی الحسن (علیه السلام) وهو فی مجلس أمیر المؤمنین والناس یسألونه فقال لی یا حبابة الوالبیة فقلت نعم یا مولای فقال هاتی ما معک قلت فأعطیته الحصاة فطبع لی فیها کما طبع أمیر المؤمنین (علیه السلام) قالت ثم أتیت الحسین (علیه السلام) وهو فی مسجد الرسول (صلی الله علیه وآله وسلم) فقرب ورحب بی ثم قال لی إن فی الدلالة دلیلا علی ما تریدین أ فتریدین دلالة الإمامة فقلت نعم یا سیدی فقال هاتی ما معک فناولته الحصاة فطبع لی فیها قالت ثم أتیت علی بن الحسین (علیه السلام) وقد بلغ بی الکبر إلی أن أعییت وأنا أعد یومئذ مائة وثلاث عشرة سنة فرأیته راکعا وساجدا مشغولا بالعبادة فیئست من الدلالة فأومأ إلی بالسبابة فعاد إلی شبابی قالت فقلت یا سیدی کم مضی من الدنیا وکم بقی قال أما ما مضی فنعم وأما ما بقی فلا قالت ثم قال لی هاتی ما معک فأعطیته الحصاة فطبع لی فیها ثم أتیت أبا جعفر (علیه السلام) فطبع لی فیها ثم أتیت أبا عبد الله (علیه السلام) فطبع لی فیها ثم أتیت أبا الحسن موسی بن جعفر (علیه السلام) فطبع لی فیها ثم أتیت الرضا (علیه السلام) فطبع لی فیها ثم عاشت حبابة الوالبیة بعد ذلک تسعة أشهر علی ما ذکره عبد الله بن هشام.
روایت کرده اند که حبابه والبیه امیر المؤمنین (علیه السلام) را ملاقات کرد وبعد از او یک به یک ائمه (علیهم السلام) را تا امام رضا (علیه السلام) دیدار کرده است وطول عمر وی را کسی انکار نکرده است، پس چرا طول عمر قائم (علیه السلام) را انکار می کنند.
۱ - عبد الکریم بن عمرو خثعمی از حبابه والبیه روایت کند که گفت: من امیر المؤمنین (علیه السلام) را در شرطه الخمیس در حالی که تازیانه ای در دست داشت وبر فروشندگان دراز ماهی ومار ماهی وماهیهای ریز وماهیهای مرده می زد ومی گفت: ای فروشندگان مسخ شده بنی اسرائیل، وای لشکریان بنی مروان! فرات بن احنف برخاست وگفت: ای امیر المؤمنین! لشکریان بنی مروان چه کسانی هستند؟ گوید: فرمود: اقوامی بودند که ریشه های خود را می تراشیدند وسبیلهای خود را تاب می دادند. وگوید من سخنوری را ندیدم که بهتر از او سخن بگوید وبه دنبال او رفتم وپا بر اثر وی نهادم تا آنکه در صحن مسجد نشست، وبه او گفتم: ای امیر المؤمنین! خدا شما را رحمت کند، نشانه امامت چیست؟ فرمود: آن سنگ ریزه را بیاور وبا دستش به سنگ کوچکی اشاره کرد، آوردم وبا خاتم خود بر آن نقشی زد سپس فرمود: ای حبابه! هر کس مدعی امامت شد وتوانست چنانکه دیدی نقشی بر سنگ ریزه زند بدان که او امام مفترض الطاعه است وچیزی را که امام بخواهد از وی پوشیده نخواهد ماند.
گوید: از نزد او برگشتم تا آنکه امیر المؤمنین (علیه السلام) درگذشت وبه نزد حسن (علیه السلام) آمدم در حالی که بر جایگاه امیر المؤمنین (علیه السلام) نشسته بود ومردم از وی پرسش می کردند فرمود: ای حبابه والبیه! گفتم: لبیک ای مولای من فرمود: آنچه با خود داری بیاور، گوید: آن سنگ ریزه را بدو دادم وبر آن نقشی زد همچنان که امیر المؤمنین (علیه السلام) بر آن نقش زده بود، گوید: به نزد حسین (علیه السلام) آمدم در حالی که او در مسجد النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) نشسته بود. مرا به نزدیک خود فراخواند ومرحبا گفت وفرمود: در امامت چنانکه خواهی دلیلی هست، آیا دلیل امامت را می خواهی؟ گفتم: آری ای آقای من! فرمود: آنچه همراه داری بده، وآن سنگ ریزه را به حسین (علیه السلام) دادم واو بر آن نقشی زد. حبابه گوید: سپس به نزد علی بن الحسین (علیهما السلام) آمدم در حالی که پیر وناتوان بودم ودر آن روز یکصد وسیزده سال داشتم، او را مشغول عبادت دیدم که راکع وساجد بود واز مشاهده آن نشانه ناامید بودم. با انگشت سبابه خود به من اشاره فرمود وجوانی شدم، گوید: گفتم: ای آقای من! از عمر دنیا چقدر گذشته است وچقدر باقی است؟ فرمود: آنچه گذشته است آری ولی آنچه باقی است نه، گوید: سپس فرمود: آنچه همراه داری بده، وآن سنگ ریزه را دادم وبر آن نقشی زد، سپس به نزد امام باقر (علیه السلام) درآمدم وبر آن نقشی زد، بعد از آن به نزد امام صادق (علیه السلام) درآمدم وبر آن نقشی زد، بعد از آن به نزد امام کاظم (علیه السلام) درآمدم وبر آن نقشی زد وسرانجام به نزد امام رضا (علیه السلام) درآمدم واو نیز بر آن سنگ ریزه نقشی زد. حبابه والبیه بعد از آن چنانکه عبد الله بن هشام ذکر کرده است نه ماه در قید حیات بود.
۲ - حدثنا محمد بن محمد بن عصام (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن یعقوب الکلینی قال حدثنا علی بن محمد قال حدثنا محمد بن إسماعیل بن موسی بن جعفر قال حدثنی أبی عن أبیه موسی بن جعفر عن أبیه جعفر بن محمد عن أبیه محمد بن علی (علیه السلام) أن حبابة الوالبیة دعا لها علی بن الحسین فرد الله علیها شبابها فأشار إلیها بإصبعه فحاضت لوقتها ولها یومئذ مائة سنة وثلاث عشرة سنة.
قال مصنف هذا الکتاب (رضی الله عنه) فإذا جاز أن یرد الله علی حبابة الوالبیة شبابها وقد بلغت مائة سنة وثلاث عشرة سنة وتبقی حتی تلقی الرضا (علیه السلام) وبعده تسعة أشهر بدعاء علی بن الحسین (علیه السلام) فکیف لا یجوز أن یکون نفس الإمام المنتظر (علیه السلام) أن یدفع الله (عزَّ وجلَّ) عنه الهرم ویحفظ علیه شبابه ویبقیه حتی یخرج فیملأ الأرض عدلا کما ملئت جورا وظلما مع الأخبار الصحیحة بذلک عن النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) والأئمة (علیه السلام). ومخالفونا رووا أن أبا الدنیا المعروف بمعمر المغربی واسمه علی بن عثمان بن خطاب بن مرة بن مؤید لما قبض النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) کان له قریبا من ثلاثمائة سنة وأنه خدم بعده أمیر المؤمنین علی بن أبی طالب (علیه السلام) وأن الملوک أشخصوه إلیهم وسألوه عن علة طول عمره واستخبروه عما شاهد فأخبر أنه شرب من ماء الحیوان فلذلک طال عمره وأنه بقی إلی أیام المقتدر وأنه لم یصح لهم موته إلی وقتنا هذا ولا ینکرون أمره فکیف ینکرون أمر القائم (علیه السلام) لطول عمره.
۲ - از امام باقر (علیه السلام) روایت شده است که امام زین العابدین (علیه السلام) حبابه والبیه را دعا کرد وخداوند جوانی وی را بدو بازگردانید وبا انگشت به وی اشاره فرمود ودر آن وقت که یکصد وسیزده ساله بود فی الفور حائض شد.
مصنف این کتاب (رضی الله عنه) گوید: اگر روا باشد که خدای تعالی به دعای امام زین العابدین (علیه السلام) جوانی را به حبابه والبیه یکصد وسیزده ساله باز گرداند واو باقی بماند تا امام رضا (علیه السلام) را ملاقات کند وبعد از آن نیز نه ماه دیگر در قید حیات باشد، چرا روا نباشد که خدای تعالی از خود امام منتظر (علیه السلام) پیروی را دفع کند وجوانی او را حفظ فرماید تا آنکه قیام کند وزمین را پر از عدل وداد نماید همچنان که آکنده از ظلم وجور شده باشد، علاوه بر اخبار صحیحه ای که در این باب از پیامبر اکرم وائمه اطهار (علیهم السلام) وارد شده است.
و مخالفین ما روایت کرده اند که ابوالدنیا که معروف به معمر مغربی است ونامش علی بن عثمان بن خطاب بن مره بن مزید است وقتی که پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله درگذشت نزدیک به سیصد سال عمر داشته است وبعد از پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) خدمت امیر المؤمنین علی بن أبی طالب (علیه السلام) در آمده است وپادشاهان او را به نزد خود فراخوانده اند واز علت طول عمر وی پرسش کرده اند واز مشهودات وی کسب خبر کرده اند واو به آنها گفته است که آب حیات نوشیده، از این رو عمری طولانی یافته است واو تا روزگار مقتدر عباسی باقی بوده است وآنها می گویند مرگ وی تا به امروز برای ما به اثبات نرسیده است ومنکر طول عمر او نیستند، پس چگونه است که امر قائم (علیه السلام) را به واسطه طول عمرش انکار می کنند؟

باب ۵۰: باب سیاق حدیث معمر المغربی أبی الدنیا علی بن عثمان بن الخطاب بن مرة بن مؤید
باب ۵۰: حدیث معمر مغربی

۱ - حدثنا أبو سعید عبد الله بن محمد بن عبد الوهاب بن نصر السجزی قال حدثنا أبو بکر محمد بن الفتح الرقی وأبو الحسن علی بن الحسن بن الأشکی ختن أبی بکر قالا لقینا بمکة رجلا من أهل المغرب فدخلنا علیه مع جماعة من أصحاب الحدیث ممن کان حضر الموسم فی تلک السنة وهی سنة تسع وثلاثمائة فرأینا رجلا أسود الرأس واللحیة کأنه شن بال وحوله جماعة هم أولاده وأولاد أولاده ومشایخ من أهل بلده وذکروا أنهم من أقصی بلاد المغرب بقرب باهرت العلیا وشهدوا هؤلاء المشایخ أنا سمعنا آباءنا حکوا عن آبائهم وأجدادهم أنا عهدنا هذا الشیخ المعروف بأبی الدنیا معمر واسمه علی بن عثمان بن خطاب بن مرة بن مؤید وذکروا أنه همدانی وأن أصله من صنعاء الیمن فقلنا له أنت رأیت علی بن أبی طالب (علیه السلام) فقال بیده ففتح عینیه وقد کان وقع حاجباه علیهما ففتحهما کأنهما سراجان فقال رأیته بعینی هاتین وکنت خادما له وکنت معه فی وقعة صفین وهذه الشجة من دابة علی (علیه السلام) وأرانا أثرها علی حاجبه الأیمن وشهد الجماعة الذین کانوا حوله من المشایخ ومن حفدته وأسباطه بطول العمر وأنهم منذ ولدوا عهدوه علی هذه الحالة وکذا سمعنا من آبائنا وأجدادنا ثم إنا فاتحناه وساءلناه عن قصته وحاله وسبب طول عمره فوجدناه ثابت العقل یفهم ما یقال له ویجیب عنه بلب وعقل فذکر أنه کان له والد قد نظر فی کتب الأوائل وقرأها وقد کان وجد فیها ذکر نهر الحیوان وأنها تجری فی الظلمات وأنه من شرب منها طال عمره فحمله الحرص علی دخول الظلمات فتحمل وتزود حسب ما قدر أنه یکتفی به فی مسیره وأخرجنی معه وأخرج معنا خادمین باذلین وعدة جمال لبون علیها روایا وزاد وأنا یومئذ ابن ثلاث عشرة سنة فسار بنا إلی أن وافینا طرف الظلمات ثم دخلنا الظلمات فسرنا فیها نحو ستة أیام ولیالیها وکنا نمیز بین اللیل والنهار بأن النهار کان یکون أضوأ قلیلا وأقل ظلمة من اللیل فنزلنا بین جبال وأودیة ودکوات وقد کان والدی (رضی الله عنه) یطوف فی تلک البقعة فی طلب النهر لأنه وجد فی الکتب التی قرأها أن مجری نهر الحیوان فی ذلک الموضع فأقمنا فی تلک البقعة أیاما حتی فنی الماء الذی کان معنا واستقیناه جمالنا ولو لا أن جمالنا کانت لبونا لهلکنا وتلفنا عطشا وکان والدی یطوف فی تلک البقعة فی طلب النهر ویأمرنا أن نوقد نارا لیهتدی بضوئها إذا أراد الرجوع إلینا فمکثنا فی تلک البقعة نحو خمسة أیام ووالدی یطلب النهر فلا یجده وبعد الإیاس عزم علی الانصراف حذرا علی التلف لفناء الزاد والماء والخدم الذین کانوا معنا ضجروا فأوجسوا التلف علی أنفسهم وألحوا علی والدی بالخروج من الظلمات فقمت یوما من الرحل لحاجتی فتباعدت من الرحل قدر رمیة سهم فعثرت بنهر ماء أبیض اللون عذب لذیذ لا بالصغیر من الأنهار ولا بالکبیر ویجری جریانا لینا فدنوت منه وغرفت منه بیدی غرفتین أو ثلاثة فوجدته عذبا باردا لذیذا فبادرت مسرعا إلی الرحل وبشرت الخدم بأنی قد وجدت الماء فحملوا ما کان معنا من القرب والأدوات لنملأها ولم أعلم أن والدی فی طلب ذلک النهر وکان سروری بوجود الماء لما کنا عدمنا الماء وفنی ما کان معنا وکان والدی فی ذلک الوقت غائبا عن الرحل مشغولا بالطلب فجهدنا وطفنا ساعة هویة علی أن نجد النهر فلم نهتدی إلیه حتی أن الخدم کذبونی وقالوا لی لم تصدق فلما انصرفت إلی الرحل وانصرف والدی أخبرته بالقصة فقال لی یا بنی الذی أخرجنی إلی هذا المکان وتحمل الخطر کان لذلک النهر ولم أرزق أنا وأنت رزقته وسوف یطول عمرک حتی تمل الحیاة ورحلنا منصرفین وعدنا إلی أوطاننا وبلدنا وعاش والدی بعد ذلک سنیات ثم توفی رضی الله عنه.
فلما بلغ سنی قریبا من ثلاثین سنة وکان قد اتصل بنا وفاة النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) ووفاة الخلیفتین بعده خرجت حاجا فلحقت آخر أیام عثمان فمال قلبی من بین جماعة أصحاب النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) إلی علی بن أبی طالب (علیه السلام) فأقمت معه أخدمه وشهدت معه وقائع وفی وقعة صفین أصابتنی هذه الشجة من دابته فما زلت مقیما معه إلی أن مضی لسبیله (علیه السلام) فألح علی أولاده وحرمه أن أقیم عندهم فلم أقم وانصرفت إلی بلدی وخرجت أیام بنی مروان حاجا وانصرفت مع أهل بلدی إلی هذه الغایة ما خرجت فی سفر إلا ما کان إلی الملوک فی بلاد المغرب یبلغهم خبری وطول عمری فیشخصونی إلی حضرتهم لیرونی ویسألونی عن سبب طول عمری وعما شاهدت وکنت أتمنی وأشتهی أن أحج حجة أخری فحملنی هؤلاء حفدتی وأسباطی الذین ترونهم حولی وذکر أنه قد سقطت أسنانه مرتین أو ثلاثة فسألناه أن یحدثنا بما سمعه من أمیر المؤمنین علی بن أبی طالب (علیه السلام) فذکر أنه لم یکن له حرص ولا همة فی العلم فی وقت صحبته لعلی بن أبی طالب (علیه السلام) والصحابة أیضا کانوا متوافرین فمن فرط میلی إلی علی بن أبی طالب (علیه السلام) ومحبتی له لم أشتغل بشیء سوی خدمته وصحبته والذی کنت أتذکره مما کنت سمعته منه قد سمعه منی عالم کثیر من الناس ببلاد المغرب ومصر والحجاز وقد انقرضوا وتفانوا وهؤلاء أهل بیتی وحفدتی قد دونوه فأخرجوا إلینا النسخة فأخذ یملی علینا من حفظه.
۱ - محمد بن فتح رقی وعلی بن حسن بن اشکی گویند در مکه مردی مغربی را دیدار کردیم وبا جمعی از اصحاب حدیث در آن سال یعنی سال سیصد ونه که در موسم حج حاضر بودند بر وی وارد شدیم مردی را دیدم که موی سر وصورتش سیاه ومانند مشکی پوسیده بود ودر اطرافش فرزندان ونوه هایش ومشایخ همشهریش گرد آمده بودند ومی گفتند ما از بلاد اقصای مغربیم ودر نزدیکی شهر باهره علیا زندگی می کنیم وآن مشایخ گواهی دادند که از پدران خود شنیده ایم که آنها از پدران واجدادشان حکایت کرده اند که این مرد همان شیخ ابوالدنیا معمر معروف است ونام او علی بن عثمان بن خطاب بن مره بن مزید است، می گفتند که او همدانی است ولی اصل او از صنعای یمن است، به او گفتیم: آیا تو علی بن ابی طالب (علیه السلام) را دیده ای؟ با دستش پاسخ داد، آنگاه چشمانش را در حالی که ابروانش بر روی آنها افتاده بود گشود، چشمانی که گویا دو چراغ روشن بود وگفت: او را با همین دو چشم دیده ام ومن خدمتگذار او بودم ودر جنگ صفین او را همراهی کردم واین اثر جراحت مرکب علی (علیه السلام) است واثر آن را که بر ابروی راستش بود به ما نشان داد وآن جماعتی که از مشایخ وذراری وی در اطرافش بودند همگی به عمر طولانی وی گواهی دادند وگفتند: ما از وقتی که به دنیا آمده ایم او را بدین حال دیده ایم وپدران واجداد ما نیز همین را می گفتند.
سپس با او آغاز سخن کردیم واز داستان وحال وسبب طول عمرش پرسش کردیم ودیدیم که عقلش بجاست، هر چه به او می گویند می فهمد ودر کمال خردمندی به آن پاسخ می گوید، گفت: پدری داشته است که کتابهای پیشینیان را مطالعه می کرده است ودر آنها ذکری رفته بود از چشمه آب حیات واینکه در شهر ظلمات جاری است وهر کس از آن بنوشد عمرش طولانی خواهد شد واو بر وارد شدن بر شهر ظلمات حریص گردید، باربست وبه مقدار کفایت توشه برداشت ومرا نیز همراه کرد ودو خدمتکار چابک وتعدادی شتر بارکش داشتیم در آن روز من سیزده ساله بودم وما را برد تا به شهر ظلمات رسیدیم وبر آن داخل شدیم وشش شبانه روز آنجا بودیم ومیان شب ووز همین اندازه فرق بود که روز کمی روشن وتاریکی آن از شب کمتر بود، در میان کوهها ودره ها وتل ها فرود آمدیم وپدرم در آنجا در جستجوی آب حیات می چرخید، زیرا در کتب خوانده بود که مجرای آن نهر در اینجاست وچند روز ودر آنجا ماندیم تا آنکه آبی که همراه ما بود تمام شد واز شتران خود آب می گرفتیم واگر شتران ما لبون نبودند از عطش هلاک شده بودیم وپدرم در اطراف آنجا در جستجوی چشمه می چرخید وبه ما دستور داده بود که آتش بیفروزیم تا هنگام بازگشت به نزد ما راه را گم نکند، ما مدت پنج روز در آن مکان ماندیم وپدرم در جستجوی چشمه بود وآن را نیافت وچون ناامید شد تصمیم گرفت باز گردد زیرا آب وتوشه به اتمام رسیده بود وبیم هلاکت بود وخدمتکاران ما هم دلتنگ شده بودند ومی ترسیدند که تلف شوند وبه پدرم اصرار می کردند که از ظلمات بدر روند، یک روز برای قضای حاجت از جایی که فرود آمده بودیم به اندازه مسافتی که تیر از کمان بدر می رود دور شدم وبه نهری سپید وشیرین ولذیذ رسیدم که نه کوچک بود ونه بزرگ وبه آرامی جاری بود نزدیک شدم ودو سه کف از آن نوشیدم ودیدم شیرین وخنک ولذیذ است شتابان به جایی که فرود آمده بودیم بازگشتم وبه خدمتکاران مژده دادم که آب را یافته ام ومشکها وادوات را برداشتند تا آنها را از آب پر کنیم ونمی دانستم که پدرم در جستجوی همین نهر است وخوشحالی من از جنت بود که آب نداشتیم وآبی که همراه ما وبه تمام رسیده بود ودر این هنگام پدرم آنجا نبود ومشغول جستجوی خود بود، ما ساعتی کوشش کردیم وگشتیم تا آن نهر را پیدا کنیم اما به آن ره نبردیم تا به غایتی که آن خدمتکاران مرا تکذیب کردند وگفتند: راست نمی گویی وچون به مقر خود بازگشتیم وپدرم نیز بازگشت وداستان را برایش گفتم، گفت: ای فرزندم! من به خاطر همین نهر به اینجا آمده ام واین خطرات را تحمل کرده ام اما روزی من نشد وروزی تو گردید وزندگانیت طولانی گردد به غایتی که از زندگانی ملول شوی واز آنجا کوچ کردیم به او طان وشهرهای خود برگشتیم وپدرم چند سالی بعد از آن زنده بود وسپس درگذشت.
و چون عمرم به حدود سی سال رسید وخبر وفات پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) ودو خلیفه پس از او به ما رسید در اواخر روزگار عثمان برای حج بیرون آمدم ودر بین اصحاب پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) قلبم متمایل به علی بن ابی طالب (علیه السلام) بود همراهی او را برگزیدم وبه خدمتش درآمدم ودر وقایع او در رکابش بودم ودر جنگ صفین این جراحت از مرکب او بر من وارد شد وپیوسته با او بودم تا آنکه درگذشت وپس از وی اولاد وخانواده اش به من اصرار کردند که نزد آنها بمانم اما نماندم وبه شهر خود بازگشتم ودر زمان بنی مروان برای حج بیرون آمدم وبا همشهریانم بازگشتم ودیگر تاکنون سفری نکرده ام مگر آنکه پادشاهان مغرب زمین که اخبار وطول عمر مرا شنیده بودند مرا برای دیدار احضار کردند واز سبب طول عمر ومشاهداتم پرسش کردند وآرزو داشتم وعلاقمند بودم که یکبار دیگر حج گزارم که این اولاد وذراری که در اطراف من می بینی مرا به حج آوردند.
و گفت که دندانهایش دو سه بار افتاده است، از وی درخواستیم که از مسموعات خود از امیر المؤمنین (علیه السلام) برای ما باز گوید، گفت من آن روزگار که مصاحب علی بن أبی طالب بودم حرص وهمتی در فراگیری علوم نداشتم وصحابه نیز فراوان بودند واز فرط اشتیاق ومحبتم به علی بن أبی طالب (علیه السلام) به چیزی جز خدمت وصحبت وی نپرداختم وآنچه را از او شنیده ام ودر یادم مانده است بسیاری از محدثان وعلمای بلاد مغرب ومصر وحجاز از من شنیده اند وهمه آنها منقرض شدند واز میان رفتند واین اهل بیت وذریه من آنها را نوشته اند وآنها نسخه ای از آن را بیرون آوردند واو از حفظ بر ما چنین املا کرد: ابوالدنیا معمر مغربی گوید: علی بن أبی طالب از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) روایت کند که فرمود: کسی که اهل یمن را دوست بدارد مرا دوست داشته است وکسی که اهل یمن را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است.
ابوالدنیا معمر مغربی گوید: علی بن أبی طالب از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) روایت کند که فرمود: هر کس به فریاد بیچاره ای برسد خداوند در نامه اعمال وی ده حسنه بنویسد واز آن ده سیئه محو سازد وده درجه او را بالا برد، سپس گفت: رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: هر کس در بر آوردن حاجت برادر مؤمن خود تلاش کند - که رضای خدا تعلی وصلاح خود وی هم در آن است - گویا خدای تعالی را هزار سال عبادت کرده وطرفه العینی معصیت نکرد است.
ابوالدنیا معمر مغربی گوید: از علی بن أبی طالب (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: پیامبر در منزل فاطمه سخت گرسنه بود وفرمود: ای علی! آن مائده را بیاور، آوردم وبر روی آن نان وگوشت بریان بود.
ابوالدنیا معمر مغربی گوید: از امیر المؤمنین (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: در جنگ خیبر بیست وپنج زخم بر من وارد شد آنگاه به نزد پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) آمدم وچون زخمهای مرا دید گریست واز اشک چشمانش برگرفت وبر آن زخمها مرهم کرد ودر همان ساعت آسوده شدم.
ابوالدنیا معمر مغربی گوید: از امیر المؤمنین (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: در جنگ خیبر بیست وپنج زخم بر من وارد شد آنگاه به نزد پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) آمدم وچون زخمهای مرا دید گریست واز اشک چشمانش برگرفت وبر آن زخمها مرهم کرد ودر همان ساعت آسوده شدم.
ابوالدنیا معمر مغربی گوید: علی بن أبی طالب (علیه السلام) از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) روایت کند که فرمود: کسی که سوره قل هو الله احد را یکبار بخواند گویا ثلث قرآن را خوانده است وکسی که دوباره بخواند گویا دو ثلث آن را خوانده است وکسی که سه بار بخواند گویا همه قرآن را خوانده است.
ابوالدنیا معمر مغربی گوید: از علی بن أبی طالب (علیه السلام) شنیدم که می گفت: رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) می فرمود: در کودکی گوسفند می چرانیدم ناگاه گرگی را بر سر راه دیدم، به او گفتم: اینجا چه می کنی؟ واو گفت: تو اینجا چه می کنی؟ گفتم: گوسفند می چرانم، گفت: بگذر - یا گفت: این راه است - فرمود: من گوسفندان را راندم وچون آن گرگ میان گوسفندان قرار گرفت بناگاه دیدم که بر گوسفندی حمله کرد وآن را کشت، فرمود: آمدم وپشت گرگ را گرفتم وسرش را بریدم وآن بر دستانم بود وگوسفندان را می راندم هنوز مسافتی را طی نکرده بودم ناگاه خود را در مقابل سه فرشته دیدم: جبرائیل ومیکائیل وملک الموت (علیهم السلام) وچون مرا دیدند گفتند: این محمد است، خدایش مبارک کند مرا گرفتند وخوابانیدند وشکمم را با کاردی شکافتند وقلب مرا از جایگاهش در آوردند ودرونم را با آب سردی که همراه داشتند شستند تا از خون پاک شد، سپس قلبم را در جایگاهش قرار دادند ودستانشان را به روی شکمم کشیدند وبه اذن خدای تعالی آن بریدگی بهم آمد ودردی از کارد واین عمل احساس نکردم، فرمود: برخاستم ونزد مادرم - یعنی حلیمه دایه پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) - دویدم، گفت: گوسفندها کجاست؟ وخبر را برایش باز گفتم: گفت: برای تو در بهشت مقام بزرگی خواهد بود.
۲ - حدثنا أبو الحسن علی بن عثمان بن خطاب بن مرة بن مؤید الهمدانی المعروف بأبی الدنیا معمر المغربی (رضی الله عنه) حیا ومیتا قال حدثنا علی بن أبی طالب (علیه السلام) قال قال رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) من أحب أهل الیمن فقد أحبنی ومن أبغض أهل الیمن فقد أبغضنی.
۲ - محمد بن فتح رقی وعلی بن حسین اشکی گویند چون خبر حضور ابوالدنیا به سلطان مکه رسید متعرض او شد وگفت: بایستی تو را همراه خود به بغداد نزد امیر المؤمنین مقتدر عباسی برم که می ترسم مرا مورد عتاب قرار دهد که چرا تو را نبرده ام، حاجیان مغرب ومصر وشام از وی درخواست کردند که ابوالدنیا را معاف کند واو را به این سفر گسیل ندارد که او پیرمردی ضعیف است واز حوادث روزگار مصون نیست واو نیز وی را معاف کرد، ابوسعید راوی این حدیث گوید: اگر در آن سال به حج رفته بودم او را دیدار می کردم، زیرا اخبار او در همه شهرها مستفیض وشایع بود، وهر کس که در موسم حج حاضر بود وخبر این پیرمرد را شنیده بود از اهالی مصر وشام وبغداد وسایر بلاد ودوست داشت که وی را ملاقات کند واز وی استماع حدیث نماید بر این کار توفیق یافت، خداوند همه ما را از این احادیث منتفع گرداند.
۳ - وحدثنا أبو الدنیا معمر المغربی قال حدثنا علی بن أبی طالب (علیه السلام) قال قال رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) من أعان ملهوفا کتب الله له عشر حسنات ومحا عنه عشر سیئات ورفع له عشر درجات ثم قال قال رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) من سعی فی حاجة أخیه المؤمن لله (عزَّ وجلَّ) فیها رضاء وله فیها صلاح فکأنما خدم الله (عزَّ وجلَّ) ألف سنة لم یقع فی معصیته طرفة عین.
۳ - شریف ابوعبد الله محمد بن حسن بن اسحاق گوید: در سال سیصد وسیزده به سفر حج رفتم ودر آن سال نصر قشوری حاجب مقتدر عباسی به همراه ابوالهیجاء عبد الله به حمدان نیز به حج آمده بودند در ذی قعده به مدینه وارد شدم وبه کاروان مصریان که ابوبکر محمد بن علی ماذرائی ومردی مغربی در میان آنها بود برخوردم. او می گفت که این مرد مغربی اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) را دیده است ومردم به گرد او ازدحام کردند وبه سر وروی او دست می کشیدند ونزدیک بود او را خفه کنند وعمویم ابوالقاسم طاهربن یحیی به جوانان وغلامانش دستور داد وگفت: مردم را از اطرافش دور سازند وآنان نیز چنین کردند واو را برداشته وبه سرای ابن أبی سهل که عمویم آنجا فرود آمده بود بردند، به آنجا درآوردند وبه مردم اذن دادند که به دیدار او بیایند وهمراه او پنج نفر بودند که می گفتند از نوه های اویند یکی از آنان پیرمردی بود که هشتاد وچند سال داشت ودرباره وی پرسش کردیم گفت: این نوه من است ودیگری هفتاد ساله بود وگفت او نیز نوه من است ودو تن دیگر که حدوداً شصت ساله وپنجاه ساله بودند ودیگری هفده ساله بود ومی گفت او نبیره من است ودر میان آنها کوچکتر از آن جوان نبود واگر تو خود او را می دیدی می گفتی سن او بیش از سی یا چهل سال نیست موی سر وصورتش سیاه بود، جوانی لاغر اندام وگندمگون ومیانه بالا وتنک ریش ونسبه کوتاه. ابو محمد علوی گوید: این شخص که نامش علی بن عثمان بن خطاب بن مره بن مزید بود جمیع احادیثی که از وی نوشته بودیم برایمان باز گفت وما از دهان خودش آنها را شنیدیم وهمچنین داستان آنچه را که از وی دیدیم که موی چانه اش از آن پس که سیاه بود سپید گشت وبعد از آنکه از طعام سیر شد دوباره سیاه گردید، برای ما باز گفت.
ابو محمد علوی (رضی الله عنه) گوید: واگر نبود که جمعی از اشراف مدینه وحاجیان بغداد ودیگرانی از همه آفاق از وی نقل حدیث کرده اند از وی آنچه شنیده بودم نقل نمی کردم ومن در مدینه از وی استماع حدیث کردم ودر مکه نیز در دالرالسهمیین که به خانه مکبریه معروف است وآن سرای علی بن عیسی بن جراح است وهمچنین در خیمه گاه قشوری وخیمه گاه ماذرائی نزد باب الصفا از وی حدیث شنیده ام وقشوری می خواست که وی وفرزندانش را به بغداد نزد مقتدر عباسی ببرد وفقهاء مکه به نزد وی آمدند وگفتند: خدا استاد را مؤید بدارد در اخبار مأثوره از پیشینیان برای ما روایت شده است که معمر مغربی چون به بغداد درآید آن شهر فانی وخراب شود وملک زایل گردد، او را به بغداد مبر وبه مغرب بازگردان. واز مشایخ خود اسم این مرد را شنیده ایم ونام شهری که او در آن مقیم است طنجه است ومی گفتند احادیثی برای آنها گفته است که بعضی از آنها را در این کتاب ذکر کرده ایم.
ابو محمد علوی (رضی الله عنه) گوید: این علی بن عثمان مغربی داستان خروج خود را از شهرش حضرت موت برای ما باز گفت وگفت که پدر وعمویش محمد او را برداشتند وبه قصد حج وزیارت پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) از شهر خودشان حضر موت بیرون آمدند وچند روز که از سفرشان گذشته بود راه را گم کردند وسرگردان شدند وسه روز بی راهه رفتند ودر تپه های ریگ که به آنها ریگ عالج می گویند ومتصل به ریگ ارم ذات العماد است واقع شدند.
گوید: در این بین به اثر گامهای بلندی برخوردیم وبه دنبال آن حرکت کردیم وبه دره ای رسیدیم وبه ناگاه دو مرد را دیدیم که سر چاهی ویا چشمه ای نشسته بودند، گوید: چون ما را دیدند یکی از آنها برخاست ودلوی آب از آن چشمه یا چاه کشید وبه استقبال ما آمد وآب را به پدرم داد. پدرم گفت: ما امشب بر سر این آب فرود می آئیم وان شاء الله افطار خواهیم کرد، آنگاه به نزد عمویم رفت وگفت: از این آب بنوش واو نیز همان پاسخ پدرم را داد وبعد از آن آب را به من داد وگفت بنوش ومن نوشیدم وبه من گفت: هنیئاً لک به زودی علی بن أبی طالب را دیدار خواهی کرد وای جوان به او این داستان را خبر ده وبگو خضر والیاس به تو سلام می رسانند وتو زنده می مانی تا آنکه مهدی وعیسی بن مریم را ملاقات کنی وآنگاه که آنها را دیدی سلام ما را به او برسان.
سپس گفتند: این دو مرد با تو چه نسبتی دارند؟ گفتم: پدر وعموی من هستند، گفتند اما عموی تو به مکه نخواهد رسید واما تو وپدرت به مکه می رسید آنگاه پدرت خواهد مرد وتو زنده می مانی وشما پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) را درک نخواهید کرد زیرا اجل او نزدیک است.
سپس رفتند وبه خدا سوگند ندانستم که آیا به آسمان رفتند ویا به قعر زمین ودیدیم که نه چاهی هست ونه چشمه ای ونه آبی! ودر کمال تعجب از آن مکان رفتیم تا آنکه به نجران رسیدیم وعمویم بیمار شد ودرگذشت ومن وپدرم حج را به تمام رسانیدیم وبه مدینه رسیدیم، پدرم نیز در آنجا بیمار شد وبدرود حیات گفت وسفارش مرا به علی بن أبی طالب کرد ومن در دوران خلافت ابوبکر وعمر وعثمان ودر روزگار خلافت خودش همراه وی بودم تا آنکه ابن ملجم (لعنه الله) او را کشت.
و گفت: چون عثمان بن عفان در خانه اش محاصره شد مرا فراخواند ونامه واسب نجیبی به من داد وگفت به نزد علی بن أبی طالب برو واو در ینبع بر سر املاک واموالش بود نامه را گرفتم ورفتم تا به موضعی رسیدم که به آن جدار ابی عبایه می گفتند، صدای تلاوت قرآن را شنیدم وخود را مقابل علی بن أبی طالب دیدم که از ینبع می آمد ومی گفت: افحسبتم أنما خلقنا کم عبثاً وأنکم الینا لاترجعون وچون مرا دید فرمود: ای ابوالدنیا! در مدینه چه خبر است؟ گفتم: این نامه امیر المؤمنین عثمان است آن را گرفت وخواند ودر آن نوشته بود:

اگر مأکون باشم آکلم باش * * * وگرنه زیر تیغم ناجیم باش

وچون آن را خواند گفت: زود حرکت کن! ودر همان ساعتی که عثمان کشته شد به مدینه وارد شد وبه باغ بنی النجار درآمد ومردم از مکان او آگاه شدند ودوان دوان به نزد او آمدند وبا وجود آنکه قصد داشتند با طلحه بیعت کنند ولی چون او را دیدند مانند گوسفندی که گرگ به آن زده باشد به گرد او مجتمع شدند وابتدا طلحه با وی بیعت کرد وبعد از آن زبیر وبعد هم مهاجرین وانصار بیعت کردند من هم به خدمت وی درآمدم ودر جنگ جمل وصفین همراه وی بودم ومیان دو صف سمت راست او ایستاده بودم که تازیانه او از دستش افتاد من خم شدم که آن را بردارم وبه دستش دهم ولگام اسب او از آهن مرقع بود اسب سرش را بالا آورد واین جراحت را بر صورتم وارد آورد، امیر المؤمنین (علیه السلام) مرا فراخواند وبا آب دهان ومشتی خاک بر آن مرهم نهاد وبه خدا سوگند دیگر درد والمی احساس نکردم، سپس همراه وی بودم تا آنکه به شهادت رسید ومصاحب حسن بن علی (علیهما السلام) گردیدم تا آنکه در دالان مدائن ضربه خورد بعد از آن نیز در مدینه او وبرادرش را خدمت می کردم تا آنکه جعده دختر اشعث بن قیس کندی (لعنه الله) به دسیسه معاویه او را مسموم کرد وبه شهادت رسید.
سپس به همراه حسین بن علی (علیهما السلام) درآمدم ودر واقعه کربلاء حضور داشتم واو به شهادت رسید ومن از چنگ بنی امیه گریختم واکنون مقیم مغربم ودر انتظار ظهور مهدی وعیسی بن مریم (علیهما السلام) هستم.
ابومحمد علوی (رضی الله عنه) گوید: شگفت انگیزترین چیزی که از این شیخ یعنی علی بن عثمان دیدم در آن وقتی که در سرای عمویم طاهر بن یحیی (رضی الله عنه) بود واین شگفتیها وآغاز خروجش را بیان می کرد این بود که نگاه کردم ودیدم که موی چانه اش سرخ بود سپس سپید شد من به آن متوجه بودم وآن را می نگریستم زیرا نه در سر ونه در ریش وچانه اش موی سپید نبود، گوید: او نظر کرد ودید به موی ریش وچانه اش می نگرم، گفت: آیا نمی بینید که من چون گرسنه شوم این حالت بر من عارض می شود وچون سیر شوم به سیاهی خود می گردد، عمویم دستور داد غذا بیاورند واز سرایش سه سفره غذا آوردند ویکی از آنها را مقابل شیخ گستردند ومن هم بر سر آن سفره نشستم ودو سفره دیگر را در وسط سراگستردند وعمویم به جماعت حاضر گفت: شما را به حقی که بر شما دارم سوگند می دهم که همه تناول کنید ونمک گیر من شوید وبرخی خوردند وبعضی امتناع کردند وعمویم سمت راست آن شیخ نشسته بود غذا می خورد وبرای او غذا می کشید واو مانند جوانان غذا می خورد وعمویم سوگندش می داد که بخورد ومن به چانه او می نگریستم که کم کم سیاه می شد تا آنکه سیاه گردید واو نیز سیر شد.
۴ - وحدثنا أبو الدنیا معمر المغربی قال سمعت علی بن أبی طالب (علیه السلام) یقول أصاب النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) جوع شدید وهو فی منزل فاطمة (علیه السلام) قال علی (علیه السلام) فقال لی النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) یا علی هات المائدة فقدمت المائدة وعلیها خبز ولحم مشوی.
۴ - علی بن عثمان از علی بن أبی طالب (علیه السلام) روایت کند که پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: هر که اهل یمن را دوست بدارد مرا دوست داشته است وهر که آنان را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است.

باب ۵۱: حدیث عبید بن شریة الجرهمی
باب ۵۱: حدیث عبید بن شریه جرهمی

وحدثنا أبو سعید عبد الله بن محمد بن عبد الوهاب السجزی قال وجدت فی کتاب لأخی أبی الحسن بخطه یقول سمعت بعض أهل العلم وممن قرأ الکتب وسمع الأخبار أن عبید بن شریة الجرهمی وهو معروف عاش ثلاثمائة سنة وخمسین سنة فأدرک النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) وحسن إسلامه وعمر بعد ما قبض النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) حتی قدم علی معاویة فی أیام تغلبه وملکه فقال له معاویة أخبرنی یا عبید عما رأیت وسمعت ومن أدرکت وکیف رأیت الدهر فقال أما الدهر فرأیت لیلا یشبه لیلا ونهارا یشبه نهارا ومولودا یولد ومیتا یموت ولم أدرک أهل زمان إلا وهم یذمون زمانهم وأدرکت من قد عاش ألف سنة فحدثنی عمن کان قبله قد عاش ألفی سنة وأما ما سمعت فإنه حدثنی ملک من ملوک حمیر أن بعض الملوک التبابعة ممن قد دانت له البلاد وکان یقال له ذو سرح کان أعطی الملک فی عنفوان شبابه وکان حسن السیرة فی أهل مملکته سخیا فیهم مطاعا فملکهم سبعمائة سنة وکان کثیرا یخرج فی خاصته إلی الصید والنزهة فخرج یوما فی بعض متنزهه فأتی علی حیتین إحداهما بیضاء کأنها سبیکة فضة والأخری سوداء کأنها حممة وهما تقتتلان وقد غلبت السوداء علی البیضاء فکادت تأتی علی نفسها فأمر الملک بالسوداء فقتلت وأمر بالبیضاء فاحتملت حتی انتهی بها إلی عین من ماء نقی علیها شجرة فأمر فصب الماء علیها وسقیت حتی رجعت إلیها نفسها فأفاقت فخلی سبیلها فانسابت الحیة فمضت لسبیلها ومکث الملک یومئذ فی متصیده ونزهته فلما أمسی رجع إلی منزله وجلس علی سریره فی موضع لا یصل إلیه حاجب ولا أحد فبینا هو کذلک إذ رأی شابا أخذ بعضادتی الباب وبه من الشباب والجمال شیء لا یوصف فسلم علیه فذعر منه الملک فقال له من أنت ومن أذن لک فی الدخول إلی فی هذا الموضع الذی لا یصل إلی فیه حاجب ولا غیره فقال له الفتی لا ترع أیها الملک إنی لست بأنسی ولکنی فتی من الجن أتیتک لأجازیک ببلائک الحسن الجمیل عندی قال الملک وما بلائی عندک قال أنا الحیة التی أحییتنی فی یومک هذا والأسود الذی قتلته وخلصتنی منه کان غلاما لنا تمرد علینا وقد قتل من أهل بیتی عدة کان إذا خلا بواحد منا قتله فقتلت عدوی وأحییتنی فجئتک لأکافیک ببلائک عندی ونحن أیها الملک الجن لا الجن قال له الملک وما الفرق بین الجن والجن ثم انقطع الحدیث من الأصل الذی کتبته فلم یکن هناک تمامه.
ابوسعید سجزی گوید: در کتاب برادرم ابوالحسن دیدم که به خط خود چنین نوشته بود: از بعضی از دانشمندان وخوانندگان کتب وشنوندگان اخبار شنیدم که عبیدبن شریه جرهمی معروف سیصد وپنجاه سال زندگانی کرد او پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) را درک کرد وبه نیکی اسلام آورد وپس از پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) نیز زنده ماند ودر ایام سلطنت معاویه بر وی درآمد ومعاویه به او گفت: ای عبید! بازگو که چه دیدی وچه شنیدی وچه کسانی را درک کردی وزمانه را چگونه دیدی؟
و او گفت: اما روزگار، شب را شبیه شب وروز را شبیه روز دیدم، مولودی به دنیا می آید وزنده ای از دنیا می رود ومردم هیچ زمانه ای را ندیدم که از روزگار خود مذمت نکنند وکسی را دیدم که هزار سال از عمرش می گذشت واز کسی سخن می گفت که پیش از او دو هزار سال زندگانی کرده بود. اما مسموعات، یکی از پادشاهان حمیر برایم گفت که یکی از پادشاهان مقتدر تبع که او را ذوسرح می گفتند در دوره جوانی به پادشاهی رسید وبا اهل مملکت خود خوشرفتاری می کرد وبخشنده ومطاع بود وهفتصد سال فرمانروایی کرد، ودر بسیاری از اوقات با نزدیکان خود به شکار وتفریح می رفت، یک روز که به تفریح رفته بود به دو مار بر خورد که یکی از آنها مانند نقره سفید بود ودیگری چون ذغال سیاه وبا هم جنگ می کردند وآن مار سیاه بر مار سفید پیروز شد ونزدیک بود که وی را بکشد. پادشاه فرمان داد که مار سیاه را بکشند ومار سفید را بردارند وبر سر چشمه زلالی که زیر سایه درختی بود آمدند وبر آن آب ریختند وآب نوشانیدند تا آنکه به خود آمد وهوش بدو بازگشت وراهش را باز کردند واو به سرعت راه خود را گرفت ورفت وآن پادشاه روز خود را در شکار وتفریح گذرانید وشب هنگام به منزلش بازگشت ودر اندرونی خود که دربان وغیر دربانی بدانجا راه نداشت بر تخت خود نشست به ناگاه جوانی را دید که دو لنگه در اتاق را گرفته است ودر جوانی وزیبائی به گونه ای است که نتوان وصف کرد، آن جوان بر پادشاه سلام کرد واو که بسیار ترسیده بود گفت: تو کیستی وچه کسی به تو اجازه داده است که در مکانی به نزد من در آیی که دربان وغیر دربان هم بدانجا راه ندارد؟ آن جوان گفت: ای پادشاه! نترس که از من جنس انسان نیستم بلکه من جوانی جنی هستم، آمده ام تا تو را در برابر احسانی که به من کردی پاداشی نیکو دهم؟ پادشاه گفت: من چه احسانی به تو کردم؟ گفت: من همان ماری هستم که امروز مرا جانی تازه دادی وآن مار سیاهی که کشتی ومرا از شرش خلاص کردی یکی از غلامان متمرد ما بود وتنی چند از خاندان مرا غافلگیر کرده واز پای درآورده بود تو دشمن مرا کشتی ومرا زنده ساختی ومن آمده ام تا پاداشی نیکو به تو بدهم وای پادشاه ما جنی هستیم ونه جن، پادشاه گفت: چه فرقی بین جنی وجن وجود داد؟ در اینجا حدیث در آن اصلی که من از روی آن نوشتم قطع شده است ودنباله اش در آنجا مذکور نبود.

باب ۵۲: حدیث الربیع بن الضبع الفزاری
باب ۵۲: حدیث ربیع بن ضبع فزاری

حدثنا أحمد بن یحیی المکتب قال حدثنا أبو الطیب أحمد بن محمد الوراق قال حدثنا محمد بن الحسن بن درید الأزدی العمانی بجمیع أخباره وکتبه التی صنفها ووجدنا فی أخباره أنه قال لما وفد الناس علی عبد الملک بن مروان قدم فیمن قدم علیه الربیع بن ضبع الفزاری وکان أحد المعمرین ومعه ابن ابنه وهب بن عبد الله بن الربیع شیخا فانیا قد سقط حاجباه علی عینیه وقد عصبهما فلما رآه الآذن وکانوا یأذنون الناس علی أسنانهم قال له ادخل أیها الشیخ فدخل یدب علی العصا یقیم بها صلبه وکشحیه علی رکبتیه فلما رآه عبد الملک رق له وقال له اجلس أیها الشیخ فقال یا أمیر المؤمنین أ یجلس الشیخ وجده علی الباب قال فأنت إذن من ولد الربیع بن ضبع قال نعم أنا وهب بن عبد الله بن الربیع فقال للآذن ارجع فأدخل الربیع فخرج الآذن فلم یعرفه حتی نادی أین الربیع قال ها أنا ذا فقام یهرول فی مشیته فلما دخل علی عبد الملک سلم فقال عبد الملک لجلسائه ویلکم إنه لأشب الرجلین یا ربیع أخبرنی عما أدرکت من العمر والذی رأیت من الخطوب الماضیة قال أنا الذی أقول:

ها أنا ذا آمل الخلود وقد * * * أدرک عمری ومولدی حجرا

أنا إمرؤ القیس قد سمعت به * * * هیهات هیهات طال ذا عمرا

فقال عبد الملک: قد رویت هذا من شعرک وأنا صبی قال وأنا أقول:

إذا عاش الفتی مائتین عام * * * فقد ذهب اللذاذة والفتاء

قال عبد الملک وقد رویت هذا أیضا وأنا غلام یا ربیع لقد طلبک جد غیر عاثر ففصل لی عمرک فقال عشت مائتی سنة فی الفترة بین عیسی ومحمد (علیهما السلام) ومائة وعشرین سنة فی الجاهلیة وستین سنة فی الإسلام قال أخبرنی عن الفتیة فی قریش المتواطئی الأسماء قال سل عن أیهم شئت قال أخبرنی عن عبد الله بن عباس قال فهم وعلم وعطاء وحلم ومقری ضخم قال فأخبرنی عن عبد الله بن عمر قال حلم وعلم وطول وکظم وبعد من الظلم قال فأخبرنی عن عبد الله بن جعفر قال ریحانة طیب ریحها لین مسها قلیل علی المسلمین ضررها قال فأخبرنی عن عبد الله بن الزبیر قال جبل وعر ینحدر منه الصخر قال لله درک ما أخبرک بهم قال قرب جواری وکثر استخباری.
محمد بن حسن بن درید تمامی اخبار وکتابهایی که تألیف کرده بود برایم روایت کرد ودر ضمن اخبار او این داستان بود: گوید چون مردم به نزد عبد الملک بن مروان آمدند، در میان آنها یکی از معمرین به نام ربیع بن ضبع فزاری بود ونوه وی وهب بن عبد الله بن ربیع - که او نیز پیرمردی فرتوت بود وابروانش بر چشمانش می افتاد وآنها را با دستمالی می بست - همراه وی بود چون چشم دربان به وی افتاد - وروی حساب سن به مردم اجازه ورود می دادند - به او گفتند ای پیرمرد! وارد شو واو در حالی که بر عصایش تکیه کرده بود وبه واسطه آن خود را راست نگاه داشته بود وریشش روی زانوانش ریخته بود وارد شد، چون عبد الملک او را دید، دلش به حال او سوخت وگفت: ای پیرمرد بنشین، گفت: ای امیر المؤمنین! آیا پیرمرد می نشیند وجدش پشت در می ایستد؟ گفت: پس تو از اولاد ربیع بن ضبع هستی؟ گفت: آری، من وهب بن عبد الله بن ربیع هستم، عبد الملک به دربان گفت: برو وربیع را بیاور، دربان بیرون آمد واو را نشناخت وفریاد کرد: ربیع کجاست، واو گفت: ربیع منم، برخاست وشتابان آمد وچون بر عبد الملک در آمد سلام کرد، عبد الملک به همنشینان خود گفت: شگفتا که او از نوه خود جوانتر است، ای ربیع بگو بدانم چند سال از عمرت می گذرد واز حوادث مهم چه دیده ای؟ گفت: این منم که این اشعار را سروده ام:

این منم خواستار عمر خلود * * * در حجر پا نهاده ام به وجود
امرء القیس ثانی شعرم * * * عمر کس همچو من دراز نبود

عبد الملک گفت: من بچه بودم که این اشعارت را می شنیدم، وی گفت وباز سروده ام:

وصد سال عمرت اگر طی شود * * * جوانی ولذات یکسو شود

عبد الملک گفت: این شعر را نیز در بچگی شنیده ام، ای ربیع! بخت بلندی داشته ای، تفصیل زندگانی تو چیست؟ گفت: من در دوران فترت میان عیسی ومحمد دویست سال زندگانی کرده ام ویکصد وبیست سال از عمرم در زمان جاهلیت گذشته است وشصت سال هم در مسلمانی زیسته ام.
گفت: مرا از قریشیانی که همنام اند خبر ده که چگونه بودند؟ گفت: از هر کدام که خواهی بپرس، گفت: از عبد الله بن عباس، گفت: فهم وعلم وعطا وحلم واستادی بزرگ.
گفت: از عبد الله بن عمر، گفت: حلم وعلم وبخشش ودوری از خشم وستم گفت: از عبد الله بن جعفر، گفت: گلی خوشبو ونرم وبی آزار.
گفت: از عبد الله بن زبیر، گفت: کوهی سخت که از آن صخره ها فرو می ریزد، گفت: خدا تو را رحمت کند از کجا به حال آنها مطلع شدی؟ گفت: از نزدیکی جوار وکثرت استخبار.

باب ۵۳: شق الکاهن
باب ۵۳: حدیث شق کاهن

۱ - حدثنا أحمد بن یحیی المکتب (رضی الله عنه) قال حدثنا أبو الطیب أحمد بن محمد الوراق قال حدثنا محمد بن الحسن بن درید الأزدی العمانی قال حدثنا أحمد بن عیسی أبو بشیر العقیلی عن أبی حاتم عن أبی قبیصة عن ابن الکلبی عن أبیه قال سمعت شیوخا من بجیلة ما رأیت علی سروهم ولا حسن هیئتهم یخبرون أنه عاش شق الکاهن ثلاثمائة سنة فلما حضرته الوفاة اجتمع إلیه قومه فقالوا أوصنا فقد آن أن یفوتنا بک الدهر فقال تواصلوا ولا تقاطعوا وتقابلوا ولا تدابروا وبلوا الأرحام واحفظوا الذمام وسودوا الحلیم وأجلوا الکریم ووقروا ذا الشیبة وأذلوا اللئیم وتجنبوا الهزل فی مواضع الجد ولا تکدروا الإنعام بالمن واعفوا إذا قدرتم وهادنوا إذا عجزتم وأحسنوا إذا کویدتم واسمعوا من مشایخکم واستبقوا دواعی الصلاح عند إحن العداوة فإن بلوغ الغایة فی النکایة جرح بطیء الاندمال وإیاکم والطعن فی الأنساب لا تفحصوا عن مساوئکم ولا تودعوا عقائلکم غیر مساویکم فإنها وصمة فادحة وقضاة فاضحة الرفق الرفق لا الخرق فإن الخرق مندمة فی العواقب مکسبة للعواتب الصبر أنفذ عتاب والقناعة خیر مال والناس أتباع الطمع وقرائن الهلع ومطایا الجزع وروح الذل التخاذل ولا تزالون ناظرین بعیون نائمة ما اتصل الرجاء بأموالکم والخوف بمحالکم ثم قال یا لها نصیحة زلت عن عذبة فصیحة إذا کان وعاؤها وکیعا ومعدنها منیعا ثم مات قال مصنف هذا الکتاب (رضی الله عنه) إن مخالفینا یروون مثل هذه الأحادیث ویصدقونها ویروون حدیث شداد بن عاد بن إرم وأنه عمر تسعمائة سنة ویروون صفة الجنة وأنها مغیبة عن الناس فلا تری وأنها فی الأرض ولا یصدقون بقائم آل محمد (علیه السلام) ویکذبون بالأخبار التی رویت فیه جحودا للحق وعنادا لأهله.
ابن کلبی از پدرش روایت کند که گفت: از شیوخ قبیله بجیله که در جوانمردی وآراستگی بی نظیر بودند شنیدم که شق کاهن سیصد سال زندگانی کرد وچون هنگام وفاتش فرا رسید خاندانش به گرد او جمع شدند وگفتند: ما را وصیتی کن که نزدیک است روزگار تو را از دست ما برباید گفت: به یکدیگر بپیوندید واز هم مگسلید وبه دیدار هم بروید وبه یکدیگر پشت نکنید وصله رحم نمایید وعهد وپیمان را نگاه دارید وشخص خردمندی را آقای خود سازید وکریم را اجلال کنید وپیران را احترام نمائید ولئیم را خوار شمارید ودر موقع جد از شوخی بپرهیزید وبخشش خود را با منت میالائید وچون توانا شدید عفو کنید وچون ناتوان شدید صلح نمائید وچون با شما مکر کنند احسان نمائید وحرف مشایخ خود را بشنوید ودر دشمنی راه صلح را باقی بگذارید زیرا سخت ترین جراحات، جراحتی است که بهبودی آن به درازا کشد واز طعنه زدن در نژاد مردم بپرهیزید ودر جستجوی بدیهای مردم نباشید ودختران خود را به مردان هم شأن آنها بدهید که غیر آن عیبی بزرگ وفسادی ننگین است وبر شما باد که نرمی ومدارا کنید واز سخت گیری بپرهیزید که سرانجام آن پشیمانی وگلایه مندی است، صبر بهترین عتاب وقناعت بهترین مال است ومردمان پیروان طمع وهمنشینان حرص وبار کشندگان جزع اند، روح ذلت عبارت از خوار ساختن یکدیگر است وتا امید به اموالتان دارید وبیمناک مسکن ومأوی هستید با چشمانی فرو رفته در خواب می نگرید.
سپس گفت: چه اندرز خوبی است که از زبانی شیرین وشیوا جاری شده باشد ودر دلی متین وجایگاهی رفیع استقرار یابد. وسپس جان داد.
مصنف این کتاب (رضی الله عنه) گوید: مخالفین ما امثال این اخبار را روایت می کنند وآنها را تصدیق می نمایند وحدیث شدادبن عادبن ارم را روایت می کنند که بالغ بر نهصد سال زندگی کرد واوصاف بهشت او را ذکر می کنند با وجود آنکه از چشم مردم غایب است، دیده نمی شود ولی در زمین است، اما قائم آل محمد (علیهم السلام) را تصدیق نمی کنند وبه خاطر انکار حق ودشمنی با اهل آن اخباری را که درباره اوست انکار می کنند.

باب ۵۴: باب حدیث شداد بن عاد بن إرم وصفة إرم ذات العماد التی لم یخلق مثلها فی البلاد
باب ۵۴: حدیث شداد بن عاد بن ارم

۱ - أخبرنا محمد بن هارون الزنجانی فیما کتب إلی قال حدثنا معاذ أبو المثنی العنبری قال حدثنا عبد الله بن محمد بن أسماء قال حدثنا جویریة عن سفیان عن منصور عن أبی وائل قال إن رجلا یقال له عبد الله بن قلابة خرج فی طلب إبل له قد شردت فبینا هو فی صحاری عدن فی تلک الفلوات إذ هو وقع علی مدینة علیها حصن حول ذلک الحصن قصور کثیرة وأعلام طوال فلما دنا منها ظن أن فیها من یسأله عن إبله فلم یر داخلا ولا خارجا فنزل عن ناقته وعقلها وسل سیفه ودخل من باب الحصن فإذا هو ببابین عظیمین لم یر فی الدنیا بناء أعظم منهما ولا أطول وإذا خشبها من أطیب عود وعلیها نجوم من یاقوت أصفر ویاقوت أحمر ضوؤها قد ملأ المکان فلما رأی ذلک أعجبه ففتح أحد البابین ودخل فإذا هو بمدینة لم یر الراءون مثلها قط وإذا هو بقصور کل قصر منها معلق تحته أعمدة من زبرجد ویاقوت وفوق کل قصر منها غرف وفوق الغرف غرف مبنیة بالذهب والفضة واللؤلؤ والیاقوت والزبرجد وعلی کل باب من أبواب تلک القصور مصاریع مثل مصاریع باب المدینة من عود طیب قد نضدت علیه الیواقیت وقد فرشت تلک القصور باللؤلؤ وبنادق المسک والزعفران فلما رأی ذلک أعجبه ولم یر هناک أحدا فأفزعه ذلک ثم نظر إلی الأزقة فإذا فی کل زقاق منها أشجار قد أثمرت تحتها أنهار تجری فقال هذه الجنة التی وصف الله (عزَّ وجلَّ) لعباده فی الدنیا والحمد لله الذی أدخلنی الجنة فحمل من لؤلئها ومن بنادق المسک والزعفران ولم یستطع أن یقلع من زبرجدها ومن یاقوتها لأنه کان مثبتا فی أبوابها وجدرانها وکان اللؤلؤ وبنادق المسک والزعفران منثورا بمنزلة الرمل فی تلک القصور والغرف کلها فأخذ منها ما أراد وخرج حتی أتی ناقته ورکبها ثم سار یقفو أثر ناقته حتی رجع إلی الیمن وأظهر ما کان معه وأعلم الناس أمره وباع بعض ذلک اللؤلؤ وکان قد اصفار وتغیر من طول ما مر علیه من اللیالی والأیام فشاع خبره وبلغ معاویة بن أبی سفیان فأرسل رسولا إلی صاحب صنعاء وکتب بإشخاصه فشخص حتی قدم علی معاویة فخلا به وسأله عما عاین فقص علیه أمر المدینة وما رأی فیها وعرض علیه ما حمله منها من اللؤلؤ وبنادق المسک والزعفران فقال والله ما أعطی سلیمان بن داود مثل هذه المدینة فبعث معاویة إلی کعب الأحبار فدعاه وقال له یا أبا إسحاق هل بلغک أن فی الدنیا مدینة مبنیة بالذهب والفضة وعمدها من الزبرجد والیاقوت وحصی قصورها وغرفها اللؤلؤ وأنهارها فی الأزقة تجری تحت الأشجار قال کعب أما هذه المدینة فصاحبها شداد بن عاد الذی بناها وأما المدینة فهی إرم ذات العماد وهی التی وصف الله (عزَّ وجلَّ) فی کتابه المنزل علی نبیه محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) وذکر أنه لم یخلق مثلها فی البلاد قال معاویة حدثنا بحدیثها فقال إن عادا الأولی ولیس بعاد قوم هود (علیه السلام) کان له ابنان سمی أحدهما شدیدا والآخر شدادا فهلک عاد وبقیا وملکا وتجبرا وأطاعهما الناس فی الشرق والغرب فمات شدید وبقی شداد فملک وحده ولم ینازعه أحد وکان مولعا بقراءة الکتب وکان کلما سمع بذکر الجنة وما فیها من البنیان والیاقوت والزبرجد واللؤلؤ رغب أن یفعل مثل ذلک فی الدنیا عتوا علی الله (عزَّ وجلَّ) فجعل علی صنعتها مائة رجل تحت کل واحد منهم ألف من الأعوان فقال انطلقوا إلی أطیب فلاة فی الأرض وأوسعها فاعملوا لی فیها مدینة من ذهب وفضة ویاقوت وزبرجد ولؤلؤ واصنعوا تحت تلک المدینة أعمدة من زبرجد وعلی المدینة قصورا وعلی القصور غرفا وفوق الغرف غرفا واغرسوا تحت القصور فی أزقتها أصناف الثمار کلها وأجروا فیها الأنهار حتی یکون تحت أشجارها فإنی قرأت فی الکتب صفة الجنة وأنا أحب أن أجعل مثلها فی الدنیا قالوا له کیف نقدر علی ما وصفت لنا من الجواهر والذهب والفضة حتی یمکننا أن نبنی مدینة کما وصفت قال شداد أ لا تعلمون أن ملک الدنیا بیدی قالوا بلی قال فانطلقوا إلی کل معدن من معادن الجواهر والذهب والفضة فوکلوا بها حتی تجمعوا ما تحتاجون إلیه وخذوا ما تجدونه فی أیدی الناس من الذهب والفضة فکتبوا إلی کل ملک فی الشرق والغرب فجعلوا یجمعون أنواع الجواهر عشر سنین فبنوا له هذه المدینة فی مدة ثلاثمائة سنة وعمر شداد تسعمائة سنة فلما أتوه وأخبروه بفراغهم منها قال انطلقوا فاجعلوا علیها حصنا واجعلوا حول الحصن ألف قصر عند کل قصر ألف علم یکون فی کل قصر من تلک القصور وزیر من وزرائی فرجعوا وعملوا ذلک کله له ثم أتوه فأخبروه بالفراغ منها کما أمرهم به فأمر الناس بالتجهیز إلی إرم ذات العماد فأقاموا فی جهازهم إلیها عشر سنین ثم سار الملک یرید إرم فلما کان من المدینة علی مسیرة یوم ولیلة بعث الله (عزَّ وجلَّ) علیه وعلی جمیع من کان معه صیحة من السماء فأهلکتهم جمیعا وما دخل إرم ولا أحد ممن کان معه فهذه صفة إرم ذات العماد التی لم یخلق مثلها فی البلاد وإنی لأجد فی الکتب أن رجلا یدخلها ویری ما فیها ثم یخرج ویحدث الناس بما یری فلا یصدق وسیدخلها أهل الدین فی آخر الزمان
قال مصنف هذا الکتاب (رضی الله عنه) إذا جاز أن یکون فی الأرض جنة مغیبة عن أعین الناس لا یهتدی إلی مکانها أحد من الناس ولا یعلمون بها ویعتقدون صحة کونها من طریق الأخبار فکیف لا یقبلون من طریق الأخبار کون القائم (علیه السلام) الآن فی غیبته وإذا جاز أن یعمر شداد بن عاد تسعمائة سنة فکیف لا یجوز أن یعمر القائم (علیه السلام) مثلها أو أکثر منها. والخبر فی شداد بن عاد عن أبی وائل والأخبار فی القائم (علیه السلام) عن النبی والأئمة (صلی الله علیه وآله وسلم) فهل ذلک إلا مکابرة فی جحود الحق. ووجدت فی کتاب المعمرین أنه حکی عن هشام بن سعید الرحال قال إنا وجدنا حجرا بالإسکندریة مکتوبا فیه أنا شداد بن عاد وأنا الذی شیدت العماد التی لم یخلق مثلها فی البلاد وجندت الأجناد وشددت بساعدی الواد فبنیتهن إذ لا شیب ولا موت وإذ الحجارة فی اللین مثل الطین وکنزت کنزا فی البحر علی اثنی عشر منزلا لم یخرجه أحد حتی تخرجه أمة محمد وعاش أوس بن ربیعة بن کعب بن أمیة الأسلمی مائتین وأربع عشرة سنة وقال فی ذلک:
لقد عمرت حتی مل أهلی ثوائی عندهم وسئمت عمری وحق لمن أتی مائتا عام علیه وأربع من بعد عشریمل من الثواء وصبح یوم یغادیه ولیل بعد یسری فأبلی جدتی وترکت شلوا وباح بما أجن ضمیر صدری وعاش أبو زبید واسمه البدر بن حرملة الطائی وکان نصرانیا خمسین ومائة سنة. وعاش نصر بن دهمان بن بصار بن بکر بن سلیم بن أشجع بن الریث بن غطفان مائة وتسعین سنة حتی سقطت أسنانه وخرف عقله وابیض رأسه فحزب قومه أمر فاحتاجوا فیه إلی رأیه ودعوا الله (عزَّ وجلَّ) أن یرد إلیه عقله وشبابه فعاد إلیه عقله وشبابه واسود شعره. فقال فیه سلمة بن الخرشب الأنماری من أنمار بن بغیض ویقال بل عیاض مرداس السلمی لنصر بن دهمان الهنیدة عاشها وتسعین حولا ثم قوم فانصاتاو عاد سواد الرأس بعد بیاضه وراجعة شرخ الشباب الذی فاتاو راجع عقلا عند ما فات عقله ولکنه من بعد ذا کله ماتا وعاش سوید بن حذاق العبدی مائتی سنة. وعاش الجعشم بن عوف بن حذیمة دهرا طویلا فقال:

حتی متی الجعشم فی الأحیاء لیس بذی أید ولا غناء هیهات ما للموت من دواء
وعاش ثعلبة بن کعب بن زید بن عبد الأشهل الأوسی مائتی سنة فقال: لقد صاحبت أقواما فأمسوا خفاتا ما یجاب لهم دعاء مضوا قصد السبیل وخلفونی فطال علی بعدهم الثواءفأصبحت الغداة رهین بیتی وأخلفنی من الموت الرجاء

وعاش رداءة بن کعب بن ذهل بن قیس النخعی ثلاثمائة سنة وقال لم یبق یا خذلة من لداتی أبو بنین لا ولا بنات ولا عقیم غیر ذی سبات إلا یعد الیوم فی الأموات هل مشتر أبیعه حیاتی
وعاش عدی بن حاتم طیء عشرین ومائة سنة وعاش أماباة بن قیس بن الحارث بن شیبان الکندی ستین ومائة سنة. وعاش عمیرة بن هاجر بن عمیر بن عبد العزی بن قمیر سبعین ومائة سنة وقال:

بلیت وأفنانی الزمان وأصبحت هنیدة قد أبقیت من بعدها عشرا

وأصبحت مثل الفرخ لا أنا میت فأسلی ولا حی فأصدر لی أمرا

وقد عشت دهرا ما تجن عشیرتی لها میتا حتی أخط به قبرا

وعاش العرام بن منذر بن زبید بن قیس بن حارثة بن لام دهرا طویلا فی الجاهلیة وأدرک عمر بن عبد العزیز وأدخل علیه وقد اختلفت ترقوتاه وسقط حاجباه فقیل له ما أدرکت فقال والله ما أدری أ أدرکت أمة علی عهد ذی القرنین أم کنت أقدم امتی تخلعا منی القمیص تبینا ج آجئ لم یکسین لحما ولا دما وعاش سیف بن وهب بن جذیمة الطائی مائتی سنة وقال ألا إننی عاجلا ذاهب فلا تحسبوا أننی کاذب لبست شبابی فأفنیته وأدرکنی القدر الغالب وخصم دفعت ومولی نفعت حتی یثوب له ثائب.
و عاش أرطاة بن دشهبة المزنی عشرین ومائة سنة فکان یکنی أبا الولید فقال له عبد الملک بن مروان ما بقی من شعرک یا أرطاة قال یا أمیر المؤمنین إنی لا أشرب ولا أطرب ولا أغضب ولا یجیئنی الشعراء إلا علی أحد هذه الخصال علی أنی أقول
رأیت المرء تأکله اللیالی کأکل الأرض ساقطة الحدیدو ما تبقی المنیة حین تأتی علی نفس ابن آدم من مزیدو أعلم أنها ستکر حتی توفی نذرها بأبی الولید
فارتاع عبد الملک فقال یا أرطاة فقال أرطاة یا أمیر المؤمنین إنی أکنی أبا الولید. وعاش عبید بن الأبرص ثلاثمائة سنة فقال

فنیت وأفنانی الزمان وأصبحت لداتی بنو نعش وزهر الفراقد

ثم أخذه النعمان بن المنذر یوم بؤسه فقتله. وعاش شریح بن هانئ عشرین ومائة سنة حتی قتل فی زمن الحجاج بن یوسف فقال فی کبره وضعفه

أصبحت ذا بث أقاسی الکبرا قد عشت بین المشرکین أعصرا

ثمت أدرکت النبی المنذرا وبعده صدیقه وعمرا
و یوم مهران ویوم تسترا والجمع فی صفینهم والنهرا

هیهات ما أطول هذا عمرا

و عاش رجل من بنی ضبة یقال له المسجاح بن سباع الضبی دهرا طویلا فقال:

لقد طوفت فی الآفاق حتی بلیت وقد أنی لی لو أبید

وأفنانی ولو یفنی نهار ولیل کلما یمضی یعود

وشهر مستهل بعد شهر وحول بعده حول جدید

و عاش لقمان العادی الکبیر خمسمائة وستین سنة وعاش عمر سبعة أنسر عاش کل نسر منها ثمانین عاما وکان من بقیة عاد الأولی. وروی أنه عاش ثلاثة آلاف سنة وخمسمائة سنة وکان من وفد عاد الذین بعثهم قومهم إلی الحرم لیستسقوا لهم وکان أعطی عمر سبعة أنسر وکان یأخذ فرخ النسر الذکر فیجعله فی الجبل الذی هو فی أصله فیعیش النسر منها ما عاش فإذا مات أخذ آخر فرباه حتی کان آخرها لبد وکان أطولها عمرا فقیل فیه طال الأبد علی لبد. وقد قیل فیه أشعار معروفة وأعطی من القوة والسمع والبصر علی قدر ذلک وله أحادیث کثیرة. وعاش زهیر بن جناب بن هبل بن عبد الله بن کنانة بن بکر بن عوف بن عذرة بن زید الله بن رفیدة بن ثور بن کلب الکلبی ثلاثمائة سنة. وعاش مزیقیا واسمه عمر بن عامر وهو ماء السماء لأنه کان حیاة أینما نزل کمثل ماء السماء وإنما سمی مزیقیا لأنه عاش ثمانمائة سنة أربعمائة سوقة وأربعمائة ملکا وکان یلبس کل یوم حلتین ثم یأمر بهما فتمزقان حتی لا یلبسهما أحد غیره. وعاش هبل بن عبد الله بن کنانة ستمائة سنة. وعاش أبو الطحمان القینی مائة وخمسین سنة. وعاش مستوغر بن ربیعة بن کعب بن زید مناة بن تمیم ثلاثمائة وثلاثین سنة ثم أدرک الإسلام فلم یسلم وله شعر معروف. وعاش دوید بن زید بن نهد أربعمائة سنة وخمسین سنة فقال فی ذلک:

ألقی علی الدهر رجلا ویدا والدهر ما أصلح یوما أفسدا یفسد ما أصلحه الیوم غدا

و جمع بنیه حین حضرته الوفاة فقال یا بنی أوصیکم بالناس شرا لا تقبلوا لهم معذرة ولا تقیلوا لهم عثرة. وعاش تیم الله بن ثعلبة بن عکایة مائتی سنة. وعاش ربیع بن ضبع بن وهب بن بغیض بن مالک بن سعد بن عدی بن فزارة مائتی وأربعین سنة وأدرک الإسلام فلم یسلم. وعاش معدیکرب الحمیری من آل ذی یزن مائتی وخمسین سنة. وعاش شریة بن عبد الله الجعفی ثلاثمائة سنة فقدم علی عمر بن الخطاب بالمدینة فقال لقد رأیت هذا الوادی الذی أنتم فیه وما به قطرة ولا هضبة ولا شجرة ولقد أدرکت أخریات قومی یشهدون شهادتکم هذه یعنی لا إله إلا الله ومعه ابن له یهادی قد خرف فقیل له یا شریة هذا ابنک قد خرف وبک بقیة فقال والله ما تزوجت أمه حتی أتت علی سبعون سنة ولکنی تزوجتها عفیفة ستیرة إن رضیت رأیت ما تقر به عینی وإن سخطت تأتت لی حتی أرضی وإن ابنی هذا تزوج امرأة بذیة فاحشة إن رأی ما تقر به عینه تعرضت له حتی یسخط وإن سخط تلغبته حتی یهلک. حدثنا أبو سعید عبد الله بن محمد بن عبد الوهاب بن نصر السجزی قال سمعت أبا الحسن أحمد بن محمد بن عبد الله بن حمزة بن زید الشعرانی من ولد عمار بن یاسر (رضی الله عنه) یقول حکی لی أبو القاسم محمد بن القاسم المصری أن أبا الجیش حمادویه بن أحمد بن طولون کان قد فتح الله علیه من کنوز مصر ما لم یرزق أحد قبله فغزی بالهرمین فأشار إلیه جلساؤه وحاشیته وبطانته بأن لا یتعرض لهدم الأهرام فإنه ما تعرض لهذه أحد فطال عمره فألح فی ذلک وأمر ألفا من الفعلة أن یطلبوا الباب فکانوا یعملون سنة حوالیه حتی ضجروا وکلوا فلما هموا بالانصراف بعد الإیاس منه وترک العمل وجدوا سربا فقدروا أنه الباب الذی یطلبونه فلما بلغوا آخره وجدوا بلاطة قائمة من مرمر فقدروا أنها الباب فاحتالوا فیها إلی أن قلعوها وأخرجوها قال محمد بن المظفر وجدوا من ورائها بناء منضما لا یقدروا علیه فأخرجوها ثم نظفوها فإذا علیها کتابة بالیونانیة فجمعوا حکماء مصر وعلماءها من سائر الأدیان فلم یهتدوا لها. وکان فی القوم رجل یعرف بأبی عبد الله المدینی أحد حفاظ الدنیا وعلمائها فقال لأبی الجیش حمادویه بن أحمد أعرف فی بلد الحبشة أسقفا قد عمر وأتی علیه ثلاثمائة وستون سنة یعرف هذا الخط وقد کان عزم علی أن یعلمنیه فلحرصی علی علم العرب لم أقم عنده وهو باق فکتب أبو الجیش إلی ملک الحبشة یسأله أن یحمل هذا الأسقف إلیه فأجابه أن هذا شیخ قد طعن فی السن وقد حطمه الزمان وإنما یحفظه هذا الهواء وهذا الإقلیم ویخاف علیه إن نقل إلی هواء آخر وإقلیم آخر ولحقته حرکة وتعب ومشقة السفر أن یتلف وفی بقائه لنا شرف وفرح وسکینة فإن کان لکم شیء یقرؤه أو یفسره أو مسألة تسألونه فاکتب لی بذلک فحملت البلاطة فی قارب إلی بلد أسوان من الصعید الأعلی وحملت من أسوان علی العجلة إلی بلد الحبشة وهی قریبة من الأسوان فلما وصلت قرأها الأسقف وفسر ما کان فیها بالحبشیة ثم نقلت إلی العربیة فإذا فیها مکتوب أنا الریان بن دومغ فسئل أبو عبد الله المدینی عن الریان من کان فقال هو والد العزیز الملک الذی کان فی زمان یوسف النبی (علیه السلام) واسمه الولید بن الریان بن دومغ وکان عمر العزیز سبعمائة سنة وعمر الریان والده ألف وسبعمائة سنة وعمر دومغ ثلاثة آلاف سنة. فإذا فیها أنا الریان بن دومغ خرجت فی طلب علم النیل الأعظم لأعلم فیضه ومنبعه إذ کنت أری مفیضه فخرجت ومعی من صحبنی أربعة آلاف رجل فسرت ثمانین سنة إلی أن انتهیت إلی الظلمات والبحر المحیط بالدنیا فرأیت النیل یقطع البحر المحیط ویعبر فیه ولم یکن لی منفذ وتماوت أصحابی وبقیت فی أربعة آلاف رجل فخشیت علی ملکی فرجعت إلی مصر وبنیت الأهرام والبرانی وبنیت الهرمین وأودعتهما کنوزی وذخائری وقلت فی ذلک
و أدرک علمی بعض ما هو کائن ولا علم لی بالغیب والله أعلم وأتقنت ما حاولت إتقان صنعه وأحکمته والله أقوی وأحکم وحاولت علم النیل من بدء فیضه فأعجزنی والمرء بالعجز ملجم ثمانین شاهورا قطعت مسایحا وحولی بنی حجر وجیش عرموم إلی أن قطعت الإنس والجن کلهم وعارضنی لج من البحر مظلم فأیقنت أن لا منفذ بعد منزلی لذی همة بعدی ولا متقدم فأبت إلی ملکی وأرسیت ثاویا بمصر وللأیام بؤس وأنعم أنا صاحب الأهرام فی مصر کلها وبانی برانیها بها والمقدم ترکت بها آثار کفی وحکمتی علی الدهر لا تبلی ولا تتهدم وفیها کنوز جمة وعجائب وللدهر أمر مرة وتجهم سیفتح أقفالی ویبدی عجائبی ولی لربی آخر الدهر ینجم بأکناف بیت الله تبدو أموره فلا بد أن یعلو ویسمو به السم ثمان وتسع واثنتان وأربع وتسعون أخری من قتیل وملجم ومن بعد هذا کر تسعون تسعة وتلک البرانی تستخر وتهدم وتبدی کنوزی کلها غیر أننی أری کل هذا أن یفرقها الدم زبرت مقالی فی صخور قطعتها ستبقی وأفنی بعدها ثم أعدم
فحینئذ قال أبو الجیش حمادویه بن أحمد هذا شیء لیس لأحد فیه حیلة إلا القائم من آل محمد (علیه السلام) وردت البلاطة کما کانت مکانها. ثم إن أبا الجیش بعد ذلک بسنة قتله طاهر الخادم ذبحه علی فراشه وهو سکران ومن ذلک الوقت عرف خبر الهرمین ومن بناهما فهذا أصح ما یقال من خبر النیل والهرمین وعاش ضبیرة بن سعید بن سعد بن سهم القرشی مائة وثمانین سنة وأدرک الإسلام فهلک فجأة وعاش لبید بن ربیعة الجعفری مائة وأربعین سنة وأدرک الإسلام فأسلم فلما بلغ سبعون سنة من عمره أنشأ یقول فی ذلک:

کأنی وقد جاوزت سبعین حجة خلعت بها عن منکبی ردائیا

فلما بلغ سبعا وسبعین سنة أنشأ یقول:

باتت تشکی إلی النفس مجهشة وقد حملتک سبعا بعد سبعینا

فإن تزیدی ثلاثا تبلغی أملا وفی الثلاث وفاء للثمانینا

فلما بلغ تسعین سنة أنشأ یقول:

کأنی وقد جاوزت تسعین حجة خلعت بها عنی عذار لثامی

رمتنی بنات الدهر من حیث لا أری وکیف بمن یرمی ولیس برام

فلو أننی أرمی بنبل رأیتها ولکننی أرمی بغیر سهام

فلما بلغ مائة وعشر سنین أنشأ یقول:

أ لیس فی مائة قد عاشها رجل وفی تکامل عشر بعدها عمر

فلما بلغ مائة وعشرین سنة أنشأ یقول:

قد عشت دهرا قبل مجری داحس لو کان للنفس اللجوج خلود

فلما بلغ مائة وأربعین سنة أنشأ یقول:

ولقد سئمت من الحیاة وطولها وسؤال هذا الناس کیف لبید

غلب الرجال وکان غیر مغلب دهر طویل دائم ممدود

یوما إذا یأتی علی ولیلة وکلاهما بعد المضی یعود

فلما حضرته الوفاة قال لابنه یا بنی إن أباک لم یمت ولکنه فنی فإذا قبض أبوک فأغمضه وأقبل به القبلة وسجه بثوبه ولا أعلمن ما صرخت علیه صارخة أو بکت علیه باکیة وانظر جفنتی التی کنت أضیف بها فأجد صنعتها ثم احملها إلی مسجدک وإلی من کان یغشانی علیها فإذا قال الإمام سلام علیکم فقدمها إلیهم یأکلوا منها فإذا فرغوا فقل احضروا جنازة أخیکم لبید بن ربیعة فقد قبضه الله (عزَّ وجلَّ) ثم أنشأ یقول:

وإذا دفنت أباک فاجعل فوقه خشبا وطینا

وصفائح صما رواشنها تسددن الغصونا

لیقین حر الوجه سفساف التراب ولن یقینا

و قد ورد فی الخبر فی حدیث لبید بن ربیعة فی أمر الجفنة غیر هذا ذکروا أن لبید بن ربیعة جعل علی نفسه أن کلما هبت الشمال أن ینحر جزورا فیملأ الجفنة التی حکوا عنها فی أول حدیثه. فلما ولی الولید بن عقبة بن أبی معیط الکوفة خطب الناس فحمد الله (عزَّ وجلَّ) وأثنی علیه وصلی علی النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) ثم قال أیها الناس قد علمتم حال لبید بن ربیعة الجعفری وشرفه ومروءته وما جعل علی نفسه کلما هبت الشمال أن ینحر جزورا فأعینوا أبا عقیل علی مروءته ثم نزل وبعث إلیه بخمسة من الجزر ثم أنشأ یقول فیها:

أری الجزار یشحذ شفرتیه إذا هبت ریاح أبی عقیل

طویل الباع أبلج جعفری کریم الجد کالسیف الصقیل

وفی ابن الجعفری بما لدیه علی العلات والمال القلیل

وقد ذکروا أن الجزر کانت عشرین فلما أتته قال: جزی الله الأمیر خیرا قد عرف أنی لا أقول الشعر ولکن اخرجی یا بنیة فخرجت إلیه بنیة له خماسیة فقال لها أجیبی الأمیر فأقبلت وأدبرت ثم قالت نعم وأنشأت تقول:

إذا هبت ریاح أبی عقیل دعونا عند هبتها الولیدا

طویل الباع أبلج عبشمیا أعان علی مروءته لبیدا

بأمثال الهضاب کأن رکبا علیها من بنی حام قعودا

أبا وهب جزاک الله خیرا نحرناها وأطعمنا الثریدا

فعد إن الکریم له معاد وعهدی بابن أروی أن تعودا

فقال لها أحسنت یا بنیة لو لا أنک سألت قالت إن الملوک لا یستحیا من مسألتهم قال وأنت یا بنیة أشعر. وعاش ذو الإصبع العدوانی واسمه حرثان بن الحارث بن محرث بن ربیعة بن هبیرة بن ثعلبة بن الظرب بن عثمان ثلاثمائة سنة. وعاش جعفر بن قبط ثلاثمائة سنة وأدرک الإسلام وعاش عامر بن الظرب العدوانی ثلاثمائة سنة. وعاش محصن بن عتبان بن ظالم بن عمرو بن قطیعة بن الحارث بن سلمة بن مازن الزبیدی مائتین وخمسین سنة وقال فی ذلک:

ألا یا سلم إنی لست منکم ولکنی امرؤ قوتی سغوب

دعانی الداعیان فقلت هیا فقالا کل من یدعی یجیب

ألا یا سلم أعیانی قیامی وأعیتنی المکاسب والذهوب

وصرت رذیة فی البیت کلا تأذی بی الأباعد والقریب

کذاک الدهر والأیام خون لها فی کل سائمة نصیب

و عاش عوف بن کنانة الکلبی ثلاثمائة سنة فلما حضرته الوفاة جمع بنیه فأوصاهم وهو عوف بن کنانة بن عوف بن عذرة بن زید بن ثور بن کلب فقال یا بنی احفظوا وصیتی فإنکم إن حفظتموها سدتم قومکم من بعدی إلهکم فاتقوه ولا تحزنوا ولا تخونوا ولا تثیروا السباع من مرابضها فتندموا وجاوزوا الناس بالکف عن مساوئهم فتسلموا وتصلحوا وعفوا عن الطلب إلیهم ولا تستقلوا والزموا الصمت إلا من حق تحمدوا وابذلوا لهم المحبة تسلم لکم الصدور ولا تحرموهم المنافع فیظهروا الشکاة وتکونوا منهم فی ستر ینعم بالکم ولا تکثروا مجالستهم فیستخف بکم وإذا نزلت بکم معضلة فاصبروا لها والبسوا للدهر أثوابه فإن لسان الصدق مع المسکنة خیر من سوء الذکر مع المیسرة ووطنوا أنفسکم علی المذلة لمن تذلل لکم فإن أقرب الوسائل المودة وإن أتعبت النشب البغضة وعلیکم بالوفاء وتنکبوا العذر یأمن سربکم وأصیخوا للعدل وأحیوا الحسب بترک الکذب فإن آفة المروءة الکذب والخلف لا تعلموا الناس إقتارکم فتهونوا علیهم وتخملوا وإیاکم والغربة فإنها ذلة ولا تضعوا الکرائم إلا عند الأکفاء وابتغوا لأنفسکم المعالی ولا یختلجنکم جمال النساء عن الصحة فإن نکاح الکرائم مدارج الشرف واخضعوا لقومکم ولا تبغوا علیهم لتنالوا المنافس ولا تخالفوهم فیما اجتمعوا علیه فإن الخلاف یزری بالرئیس المطاع ولیکن معروفکم لغیر قومکم من بعدهم ولا توحشوا أفنیتکم من أهلها فإن إیحاشها إخماد النار ودفع الحقوق وارفضوا النائم بینکم تسلموا وکونوا أعوانا عند الملمات تغلبوا واحذروا النجعة إلا فی منفعة لا تصابوا وأکرموا الجار یخصب جنابکم وآثروا حق الضعیف علی أنفسکم والزموا مع السفهاء الحلم تقل همومکم وإیاکم والفرقة فإنها ذلة ولا تکلفوا أنفسکم فوق طاقتها إلا المضطر فإنکم لن تلاموا عند اتضاح العذر وبکم قوة خیر من أن تعاونوا فی الاضطرار منکم إلیهم بالمعذرة وجدوا ولا تفرطوا فإن الجد مانع الضیم ولتکن کلمتکم واحدة تعزوا ویرهف حدکم ولا تبذلوا الوجوه لغیر مکرمیها فتکلجوها ولا تجشموها أهل الدناءة فتقصروا بها ولا تحاسدوا فتبوروا واجتنبوا البخل فإنه داء وابنوا المعالی بالجود والأدب ومصافاة أهل الفضل والحباء وابتاعوا المحبة بالبذل ووقروا أهل الفضل وخذوا عن أهل التجارب ولا یمنعکم من معروف صغره فإن له ثوابا ولا تحقروا الرجال فتزدروا فإنما المرء بأصغریه ذکاء قلبه ولسان یعبر عنه وإذا خوفتم داهیة فعلیکم بالتثبت قبل العجلة والتمسوا بالتودد المنزلة عند الملوک فإنهم من وضعوه اتضع ومن رفعوه ارتفع وتنبلوا تسم إلیکم الأبصار وتواضعوا بالوقار لیحبکم ربکم ثم قال وما کل ذی لب بمؤتیک نصحه ولا کل مؤت نصحه بلبیب ولکن إذا ما استجمعا عند واحد فحق له من طاعة بنصیب
و عاش صیفی بن ریاح بن أکثم أحد بنی أسد بن عمر بن تمیم مائتین وسبعین سنة وکان یقول لک علی أخیک سلطان فی کل حال إلا فی القتال فإذا أخذ الرجل السلاح فلا سلطان لک علیه وکفی بالمشرفیة واعظا وترک الفخر أبقی للثناء وأسرع الجرم عقوبة البغی وشر النصرة التعدی وألأم الأخلاق أضیقها ومن سوء الأدب کثرة العتاب وأقرع الأرض بالعصا فذهبت مثلا:

لذی الحلم قبل الیوم ما تقرع العصا * * * وما علم الإنسان إلا لیعلما

و عاش أکثم بن صیفی أحد بنی أسد بن عمرو بن تمیم ثلاثمائة وستین سنة وقال بعضهم مائة وتسعین سنة وأدرک الإسلام فاختلف فی إسلامه إلا أن أکثرهم لا یشک فی أنه لم یسلم فقال فی ذلک:

و إن امرأ قد عاش تسعین حجة إلی مائة لم یسأم العیش جاهل

خلت مائتان غیر ست وأربع وذلک من عد اللیالی قلائل

وقال محمد بن سلمة أقبل أکثم بن صیفی یرید الإسلام فقتله ابنه عطشا فسمعت أن هذه الآیة نزلت فیه ومَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً إِلَی اللهِ ورَسُولِهِ ثُمَّ یُدْرِکْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَی اللهِ ولم تکن العرب تقدم علیه أحدا فی الحکمة وإنه لما سمع برسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) بعث ابنه حلیسا فقال یا بنی إنی أعظک بکلمات فخذ بهن من حین تخرج من عندی إلی أن ترجع إلی ائت نصیبک فی شهر رجب فلا تستحله فیستحل منک فإن الحرام لیس یحرم نفسه وإنما یحرمه أهله ولا تمرن بقوم إلا نزلت عند أعزهم وأحدث عقدا مع شریفهم وإیاک والذلیل فإنه أذل نفسه ولو أعزها لأعزه قومه فإذا قدمت علی هذا الرجل فإنی قد عرفته وعرفت نسبه وهو فی بیت قریش وأعز العرب وهو أحد رجلین إما ذو نفس أراد ملکا فخرج للملک بعزة فوقره وشرفه وقم بین یدیه ولا تجلس إلا بإذنه حیث یأمرک ویشیر إلیک فإنه إن کان ذلک کان أدفع لشره عنک وأقرب لخیره منک فإن کان نبیا فإن الله لا یحس فیتوهم ولا ینظر فیتجسم وإنما یأخذ الخیرة حیث یعلم لا یخطئ فیستعتب إنما أمره علی ما یحب وإن کان نبیا فستجد أمره کله صالحا وخبره کله صادقا وستجده متواضعا فی نفسه متذللا لربه فذل له فلا تحدثن أمرا دونی فإن الرسول إذا أحدث الأمر من عنده خرج من یدی الذی أرسله واحفظ ما یقول لک إذا ردک إلی فإنک لو توهمت أو نسیت جشمتنی رسولا غیرک. وکتب معه باسمک اللهم من العبد إلی العبد أما بعد فأبلغنا ما بلغک فقد أتانا عنک خبر لا ندری ما أصله فإن کنت أریت فأرنا وإن کنت علمت فعلمنا وأشرکنا فی کنزک والسلام.
فکتب إلیه رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) فیما ذکروا من محمد رسول الله إلی أکثم بن صیفی أحمد الله إلیک إن الله تعالی أمرنی أن أقول لا إله إلا الله وآمر الناس بقولها والخلق خلق الله (عزَّ وجلَّ) والأمر کله لله خلقهم وإماتتهم وهو ینشرهم وإلیه المصیر أدبتکم ب آداب المرسلین ولتسألن عن النبأ العظیم ولتعلمن نبأه بعد حین.
فلما جاءه کتاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) قال لابنه یا بنی ما ذا رأیت قال رأیته یأمر بمکارم الأخلاق وینهی عن ملائمها فجمع أکثم بن صیفی إلیه بنی تمیم ثم قال یا بنی تمیم لا تحضرونی سفیها فإن من یسمع یخل ولکل إنسان رأی فی نفسه وإن السفیه واهن الرأی وإن کان قوی البدن ولا خیر فیمن لا عقل له. یا بنی تمیم کبرت سنی ودخلتنی ذلة الکبر فإذا رأیتم منی حسنا فأتوه وإذا أنکرتم منی شیئا فقومونی بالحق أستقم له إن ابنی قد جاءنی وقد شافه هذا الرجل فرآه یأمر بالمعروف وینهی عن المنکر ویأخذ بمحاسن الأخلاق وینهی عن ملائمها ویدعو إلی أن یعبد الله وحده وتخلع الأوثان ویترک الحلف بالنیران ویذکر أنه رسول الله وأن قبله رسلا لهم کتب وقد علمت رسولا قبله کان یأمر بعبادة الله (عزَّ وجلَّ) وحده إن أحق الناس بمعاونة محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) ومساعدته علی أمره أنتم فإن یکن الذی یدعو إلیه حقا فهو لکم وأن یک باطلا کنتم أحق من کف عنه وستر علیه. وقد کان أسقف نجران یحدث بصفته ولقد کان سفیان بن مجاشع قبله یحدث به وسمی ابنه محمدا وقد علم ذوو الرأی منکم أن الفضل فیما یدعو إلیه ویأمر به فکونوا فی أمره أولا ولا تکونوا أخیرا اتبعوه تشرفوا وتکونوا سنام العرب وائتوه طائعین من قبل أن تأتوه کارهین فإنی أری أمرا ما هو بالهوینا لا یترک مصعدا إلا صعده ولا منصوبا إلا بلغه إن هذا الذی یدعو إلیه لو لم یکن دینا لکان فی الأخلاق حسنا أطیعونی واتبعوا أمری أسأل لکم ما لا ینزع منکم أبدا إنکم أصبحتم أکثر العرب عددا وأوسعهم بلدا وإنی لأری أمرا لا یتبعه ذلیل إلا عز ولا یترکه عزیز إلا ذل اتبعوه مع عزکم تزدادوا عزا ولا یکن أحد مثلکم إن الأول لم یدع للآخر شیئا وإن هذا أمر لما هو بعده من سبق إلیه فهو الباقی واقتدی به الثانی فأصرموا أمرکم فإن الصریمة قوة والاحتیاط عجز. فقال مالک بن نویرة خرف شیخکم فقال أکثم ویل للشجی من الخلی أراکم سکوتا وإن آفة الموعظة الإعراض عنها. ویلک یا مالک إنک هالک إن الحق إذا قام وقع القائم معه وجعل الصرعی قیاما فإیاک أن تکون منهم أما إذا سبقتمونی بأمرکم فقربوا بعیری أرکبه فدعا براحلته فرکبها فتبعوه بنوه وبنو أخیه فقال لهفی علی أمر لن أدرکه ولم یسبقنی. وکتبت طیء إلی أکثم فکانوا أخواله وقال آخرون کتبت بنو مرة وهم أخواله أن أحدث إلینا ما نعیش به فکتب. أما بعد فإنی أوصیکم بتقوی الله وصلة الرحم فإنها تثبت أصلها وتنبت فرعها وأنهاکم عن معصیة الله وقطیعة الرحم فإنها لا یثبت لها أصل ولا ینبت لها فرع وإیاکم ونکاح الحمقاء فإن مباضعتها قذر وولدها ضیاع وعلیکم بالإبل فأکرموها فإنها حصون العرب ولا تضعوا رقابها إلا فی حقها فإن فیها مهر الکریمة ورقوء الدم وبألبانها یتحف الکبیر ویغذی الصغیر ولو کلفت الإبل الطحن لطحنت ولن یهلک امرؤ عرف قدره والعدم عدم العقل والمرء الصالح لا یعدم من المال ورب رجل خیر من مائة ورب فئة أحب إلی من قبیلتین ومن عتب علی الزمان طالت معتبته ومن رضی بالقسم طابت معیشته آفة الرأی الهوی والعادة أملک بالأدب والحاجة مع المحبة خیر من الغنی مع البغضة والدنیا دول فما کان لک منها أتاک علی ضعفک وإن قصرت فی طلبه وما کان منها علیک لم تدفعه بقوتک وسوء حمل الفاقة تضع الشرف والحسد داء لیس له دواء والشماتة تعقب ومن بر یوما بر به واللومة مع السفاهة ودعامة العقل الحلم وجماع الأمر الصبر وخیر الأمور مغبة العفو وأبقی المودة حسن التعاهد ومن یزر غبا یزدد حبا. وصیة أکثم بن صیفی عند موته جمع أکثم بنیه عند موته فقال یا بنی إنه قد أتی علی دهر طویل وأنا مزودکم من نفسی قبل الممات أوصیکم بتقوی الله وصلة الرحم وعلیکم بالبر فإنه ینمی علیه العدد ولا یبید علیه أصل ولا یهتصر فرع فأنهاکم عن معصیة الله وقطیعة الرحم فإنه لا یثبت علیها أصل ولا ینبت علیها فرع کفوا ألسنتکم فإن مقتل الرجل بین فکیه إن قول الحق لم یدع لی صدیقا انظروا أعناق الإبل ولا تضعوها إلا فی حقها فإن فیها مهر الکریمة ورقوء الدم وإیاکم ونکاح الحمقاء فإن نکاحها قذر وولدها ضیاع الاقتصاد فی السفر أبقی للجمام من لم یأس علی ما فاته ودع بدنه من قنع بما هو فیه قرت عینه التقدم قبل التندم أن أصبح عند رأس الأمر أحب إلی من أن أصبح عند ذنبه لم یهلک امرؤ عرف قدره العجز عند البلاء آفة التجمل لم یهلک من مالک ما وعظک ویل لعالم أمن من جهله الوحشة ذهاب الأعلام یتشابه الأمر إذا أقبل فإذا أدبر عرفه الکیس والأحمق البطر عند الرخاء حمق وفی طلب المعالی یکون العز ولا تغضبوا من الیسیر فإنه یجنی الکثیر لا تجیبوا فیما لم تسألوا عنه ولا تضحکوا مما لا یضحک منه تباروا فی الدنیا ولا تباغضوا الحسد فی القرب فإنه من یجتمع یتقعقع عمده یتقرب بعضکم من بعض فی المودة لا تتکلوا علی القرابة فتقاطعوا فإن القریب من قرب نفسه وعلیکم بالمال فأصلحوه فإنه لا یصلح الأموال إلا بإصلاحکم ولا یتکلن أحدکم علی مال أخیه یری فیه قضاء حاجته فإنه من فعل ذلک کالقابض علی الماء ومن استغنی کرم علی أهله وأکرموا الخیل نعم لهو الحرة المغزل وحیلة من لا حیلة له الصبر وعاش قردة بن ثعلبة بن نفاثة السلولی مائة وثلاثین سنة فی الجاهلیة ثم أدرک الإسلام فأسلم. وعاش مصاد بن جناب بن مرارة من بنی عمرو بن یربوع بن حنظلة بن زید بن مناة أربعین ومائة سنة. وعاش قس بن ساعدة الأیادی ستمائة سنة وهو الذی یقول:

هل الغیث معطی الأمن عند نزوله * * * بحال مسیء فی الأمور ومحسن
وما قد تولی وهو قد فات ذاهبا * * * فهل ینفعنی لیتنی ولو أننی

وکذلک یقول لبید:

وأخلف قسا لیتنی ولو أننی * * * واعیا علی لقمان حکم التدبر

وعاش الحارث بن کعب المذحجی ستین ومائة سنة قال مصنف هذا الکتاب (رضی الله عنه) هذه الأخبار التی ذکرتها فی المعمرین قد رواها مخالفونا أیضا من طریق محمد بن السائب الکلبی ومحمد بن إسحاق بن بشار وعوانة بن الحکم وعیسی بن زید بن آب والهیثم بن عدی الطائی
وقد روی عن النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) أنه قال کلما کان فی الأمم السالفة یکون فی هذه الأمة مثله حذو النعل بالنعل والقذة بالقذة
وقد صح هذا التعمیر فیمن تقدم وصحت الغیبات الواقعة بحجج الله (علیه السلام) فیما مضی من القرون. فکیف السبیل إلی إنکار القائم (علیه السلام) لغیبته وطول عمره مع الأخبار الواردة فیه عن النبی ص وعن الأئمة (علیه السلام) وهی التی قد ذکرناها فی هذا الکتاب بأسانیدها
حدثنا علی بن أحمد الدقاق (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن أبی عبد الله الکوفی عن موسی بن عمران النخعی عن عمه الحسین بن یزید النوفلی عن غیاث بن إبراهیم عن الصادق جعفر بن محمد عن أبیه عن آبائه (علیه السلام) قال قال رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) کلما کان فی الأمم السالفة فإنه یکون فی هذه الأمة مثله حذو النعل بالنعل والقذة بالقذة
حدثنا أحمد بن الحسن القطان قال حدثنا الحسن بن علی السکری قال حدثنا محمد بن زکریا عن جعفر بن محمد بن عمارة عن الصادق جعفر بن محمد عن أبیه عن جده (علیه السلام) قال قال رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) والذی بعثنی بالحق نبیا وبشیرا لترکبن أمتی سنن من کان قبلها حذو النعل بالنعل حتی لو أن حیة من بنی إسرائیل دخلت فی جحر لدخلت فی هذه الأمة حیة مثلها
حدثنا الشریف أبو الحسن علی بن موسی بن أحمد بن إبراهیم بن محمد بن عبید الله (رضی الله عنه) قال حدثنا أبو علی الحسن بن رکام قال حدثنا أحمد بن محمد النوفلی قال حدثنی أحمد بن هلال عن عثمان بن عیسی الکلابی عن خالد بن نجیح عن حمزة بن حمران عن أبیه عن سعید بن جبیر قال سمعت سید العابدین علی بن الحسین بن علی بن أبی طالب (علیه السلام) یقول فی القائم منا سنن من الأنبیاء (علیه السلام) سنة من نوح وسنة من إبراهیم وسنة من موسی وسنة من عیسی وسنة من أیوب وسنة من محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) وأما من نوح (علیه السلام) فطول العمر وأما من إبراهیم فخفاء الولادة واعتزال الناس وأما من موسی فالخوف والغیبة وأما من عیسی فاختلاف الناس فیه وأما من أیوب (علیه السلام) فالفرج بعد البلوی وأما من محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) فالخروج بالسیف
فمتی صح التعمیر لمن تقدم عصرنا وصح الخبر بأن السنة بذلک جاریة فی القائم (علیه السلام) الثانی عشر من الأئمة (علیه السلام) لم یجز إلا أن یعتقد أنه لو بقی فی غیبته ما بقی لم یکن القائم غیره وأنه لو لم یبق من الدنیا إلا یوم واحد لطول الله ذلک الیوم حتی یخرج فیملأها قسطا وعدلا کما ملئت جورا وظلما کما روی عن النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) وعن الأئمة (علیه السلام) بعده. ولا یحصل لنا الإسلام إلا بالتسلیم لهم فیما یرد ویصح عنهم ولا حول ولا قوة إلا بالله العلی العظیم. وما فی الأزمنة المتقدمة من أهل الدین والزهد والورع إلا مغیبین لأشخاصهم مستترین لأمرهم یظهرون عند الإمکان والأمن ویغیبون عند العجز والخوف وهذا سبیل الدنیا من ابتدائها إلی وقتنا هذا فکیف صار أمر القائم (علیه السلام) فی غیبته من دون جمیع الأمور منکرا إلا لما فی نفوس الجاحدین من الکفر والضلال وعداوة الدین وأهله وبغض النبی والأئمة بعده (علیه السلام). حدثنا أحمد بن الحسن القطان قال حدثنا الحسن بن علی السکری قال حدثنا محمد بن زکریا قال فقد بلغنی أن ملکا من ملوک الهند کان کثیر الجند واسع المملکة مهیبا فی أنفس الناس مظفرا علی الأعداء وکان مع ذلک عظیم النهمة فی شهوات الدنیا ولذاتها وملاهیها مؤثرا لهواه مطیعا له وکان أحب الناس إلیه وأنصحهم له فی نفسه من زین له حاله وحسن رأیه وأبغض الناس إلیه وأغشهم له فی نفسه من أمره بغیرها وترک أمره فیها وکان قد أصاب الملک فیها فی حداثة سنه وعنفوان شبابه وکان له رأی أصیل ولسان بلیغ ومعرفة بتدبیر الناس وضبطهم فعرف الناس ذلک منه فانقادوا له وخضع له کل صعب وذلول واجتمع له سکر الشباب وسکر السلطان والشهوة والعجب ثم قوی ذلک ما أصاب من الظفر علی من ناصبه والقهر لأهل مملکته وانقیاد الناس له فاستطال علی الناس واحتقرهم ثم ازداد عجبا برأیه ونفسه لما مدحه الناس وزینوا أمره عنده فکان لا همة له إلا الدنیا وکانت الدنیا له مؤاتیة لا یرید منها شیئا إلا ناله غیر أنه کان مئناثا لا یولد له ذکر وقد کان الدین فشا فی أرضه قبل ملکه وکثر أهله فزین له الشیطان عداوة الدین وأهله وأضر بأهل الدین فأقصاهم مخافة علی ملکه وقرب أهل الأوثان وصنع لهم أصناما من ذهب وفضة وفضلهم وشرفهم وسجد لأصنامهم. فلما رأی الناس ذلک منه سارعوا إلی عبادة الأوثان والاستخفاف بأهل الدین ثم إن الملک سأل یوما عن رجل من أهل بلاده کانت له منه منزلة حسنة ومکانة رفیعة وکان أراد لیستعین به علی بعض أموره ویحبه ویکرمه فقیل له أیها الملک إنه قد خلع الدنیا وخلا منها ولحق بالنساک فثقل ذلک علی الملک وشق علیه ثم إنه أرسل إلیه فأتی به فلما نظر إلیه فی زی النساک وتخشعهم زبره وشتمه
و قال له بینا أنت من عبیدی وعیون أهل مملکتی ووجههم وأشرافهم إذ فضحت نفسک وضیعت أهلک ومالک واتبعت أهل البطالة والخسارة حتی صرت ضحکة ومثلا وقد کنت أعددتک لمهم أموری والاستعانة بک علی ما ینوبنی فقال له أیها الملک إنه إن لم یکن لی علیک حق فلعقلک علیک حق فاستمع قولی بغیر غضب ثم أمر بما بدا لک بعد الفهم والتثبیت فأن الغضب عدو العقل ولذلک یحول بین صاحبه وبین الفهم قال له الملک قل ما بدا لک. قال الناسک فإنی أسألک أیها الملک أ فی ذنبی علی نفسی عتبت علی أم فی ذنب منی إلیک سالف. قال الملک إن ذنبک إلی نفسک أعظم الذنوب عندی ولیس کلما أراد رجل من رعیتی أن یهلک نفسه أخلی بینه وبین ذلک ولکنی أعد إهلاکه نفسه کإهلاکه لغیره ممن أنا ولیه والحاکم علیه وله فأنا أحکم علیک لنفسک وآخذ لها منک إذ ضیعت أنت ذلک فقال له الناسک أراک أیها الملک لا تأخذنی إلا بحجة ولا نفاذ لحجة إلا عند قاض ولیس علیک من الناس قاض لکن عندک قضاة وأنت لأحکامهم منفذ وأنا ببعضهم راض ومن بعضهم مشفق. قال الملک وما أولئک القضاة قال أما الذی أرضی قضاءه فعقلک وأما الذی أنا مشفق منه فهواک قال الملک قل ما بدا لک وأصدقنی خبرک ومتی کان هذا رأیک ومن أغواک قال أما خبری فإنی کنت سمعت کلمة فی حداثة سنی وقعت فی قلبی فصارت کالحبة المزروعة ثم لم تزل تنمی حتی صارت شجرة إلی ما تری وذلک أنی کنت قد سمعت قائلا یقول یحسب الجاهل الأمر الذی هو لا شیء شیئا والأمر الذی هو الشیء لا شیء ومن لم یرفض الأمر الذی هو لا شیء لم ینل الأمر الذی هو الشیء ومن لم یبصر الأمر الذی هو الشیء لم تطب نفسه برفض الأمر الذی هو لا شیء والشیء هو الآخرة واللاشیء هو الدنیا فکان لهذه الکلمة عندی قرار لأنی وجدت الدنیا حیاتها موتا وغناها فقرا وفرحها ترحا وصحتها سقما وقوتها ضعفا وعزها ذلا وکیف لا تکون حیاتها موتا وإنما یحیا فیها صاحبها لیموت
و هو من الموت علی یقین ومن الحیاة علی قلعة وکیف لا یکون غناؤها فقرا ولیس یصیب أحد منها شیئا إلا احتاج لذلک الشیء إلی شیء آخر یصلحه وإلی أشیاء لا بد له منها ومثل ذلک أن الرجل ربما یحتاج إلی دابة فإذا أصابها احتاج إلی علفها وقیمها ومربطها وأدواتها ثم احتاج لکل شیء من ذلک إلی شیء آخر یصلحه وإلی أشیاء لا بد له منها فمتی تنقضی حاجة من هو کذلک وفاقته وکیف لا یکون فرحها ترحا وهی مرصدة لکل من أصاب منها قرة عین أن یری من ذلک الأمر بعینه أضعافه من الحزن إن رأی سرورا فی ولده فما ینتظر من الأحزان فی موته وسقمه وجائحة إن أصابته أعظم من سروره به وإن رأی السرور فی مال فما یتخوف من التلف أن یدخل علیه أعظم من سروره بالمال فإذا کان الأمر کذلک فأحق الناس بأن لا یتلبس بشیء منها لمن عرف هذا منها وکیف لا یکون صحتها سقما وإنما صحتها من أخلاطها وأصح أخلاطها وأقربها من الحیاة الدم وأظهر ما یکون الإنسان دما أخلق ما یکون صاحبه بموت الفجأة والذبحة والطاعون والآکلة والبرسام وکیف لا یکون قوتها ضعفا وإنما تجمع القوی فیها ما یضره ویوبقه وکیف لا یکون عزها ذلا ولم یر فیها عز قط إلا أورث أهله ذلا طویلا غیر أن أیام العز قصیرة وأیام الذل طویلة فأحق الناس بذم الدنیا لمن بسطت له الدنیا فأصاب حاجته منها فهو یتوقع کل یوم ولیلة وساعة وطرفة عین أن یعدی علی ماله فیجتاح وعلی حمیمه فیختطف وعلی جمعه فینهب وأن یؤتی بنیانه من القواعد فیهدم وأن یدب الموت إلی حشده فیستأصل ویفجع بکل ما هو به ضنین. فأذم إلیک أیها الملک الدنیا الآخذة ما تعطی والمورثة بعد ذلک التبعة السلابة من تکسو والمورثة بعد ذلک العری المواضعة لمن ترفع والمورثة بعد ذلک الجزع التارکة لمن یعشقها والمورثة بعد ذلک الشقوة المغویة لمن أطاعها واغتر بها الغدارة بمن ائتمنها ورکن إلیها هی المرکب القموص والصاحب الخئون والطریق الزلق والمهبط المهوی هی المکرمة التی لا تکرم أحدا إلا أهانته المحبوبة التی لا تحب أحدا الملزومة التی لا تلزم أحدا یوفی لها وتغدر ویصدق لها وتکذب وینجز لها وتخلف هی المعوجة لمن استقام بها المتلاعبة بمن استمکنت منه بینا هی تطعمه إذ حولته مأکولا وبینا هی تخدمه إذ جعلته خادما وبینا هی تضحکه إذ ضحکت منه وبینا هی تشمته إذ شمتت منه وبینا هی تبکیه إذ بکت علیه وبینا هی قد بسطت یده بالعطیة إذ بسطتها بالمسألة وبینا هو فیها عزیز إذ أذلته وبینا هو فیها مکرم إذ أهانته وبینا هو فیها معظم إذ صار محقورا وبینا هو رفیع إذ وضعته وبینا هی له مطیعة إذ عصته وبینا هو فیها مسرور إذ أحزنته وبینا هو فیها شبعان إذ أجاعته وبینا هو فیها حی إذ أماتته. فأف لها من دار إذ کان هذا فعالها وهذه صفتها تضع التاج علی رأسه غدوة وتعفر خده بالتراب عشیة وتحلی الأیدی بأسورة الذهب عشیة وتجعلها فی الأغلال غدوة وتقعد الرجل علی السریر غدوة وترمی به فی السجن عشیة تفرش له الدیباج عشیة وتفرش له التراب غدوة وتجمع له الملاهی والمعازف غدوة وتجمع علیه النوائح والنوادب عشیة تحبب إلی أهله قربه عشیة وتحبب إلیهم بعده غدوة تطیب ریحه غدوة وتنتن ریحه عشیة فهو متوقع لسطواتها غیر ناج من فتنتها وبلائها تمتع نفسه من أحادیثها وعینه من أعاجیبها ویده مملوءة من جمعها ثم تصبح الکف صفرا والعین هامدة ذهب ما ذهب وهوی ما هوی وباد ما باد
و هلک ما هلک تجد فی کل من کل خلفا وترضی بکل من کل بدلا تسکن دار کل قرن قرنا وتطعم سؤر کل قوم قوما تقعد الأراذل مکان الأفاضل والعجزة مکان الحزمة تنقل أقواما من الجدب إلی الخصب ومن الرجلة إلی المرکب ومن البؤس إلی النعمة ومن الشدة إلی الرخاء ومن الشقاء إلی الخفض والدعة حتی إذا غمستهم فی ذلک انقلبت بهم فسلبتهم الخصب ونزعت منهم القوة فعادوا إلی أبأس البؤس وأفقر الفقر وأجدب الجدب. فأما قولک أیها الملک فی إضاعة الأهل وترکهم فإنی لم أضیعهم ولم أترکهم بل وصلتهم وانقطعت إلیهم ولکنی کنت وأنا أنظر بعین مسحورة لا أعرف بها الأهل من الغرباء ولا الأعداء من الأولیاء فلما انجلی عنی السحر استبدلت بالعین المسحورة عینا صحیحة واستبنت الأعداء من الأولیاء والأقرباء من الغرباء فإذا الذین کنت أعدهم أهلین وأصدقاء إخوانا وخلطاء إنما هم سباع ضاریة لا همة لهم إلا أن تأکلنی وتأکل بی غیر أن اختلاف منازلهم فی ذلک علی قدر القوة فمنهم کالأسد فی شدة السورة ومنهم کالذئب فی الغارة والنهبة ومنهم کالکلب فی الهریر والبصبصة ومنهم کالثعلب فی الحیلة والسرقة فالطرق واحدة والقلوب مختلفة. فلو أنک أیها الملک فی عظیم ما أنت فیه من ملکک وکثرة من تبعک من أهلک وجنودک وحاشیتک وأهل طاعتک نظرت فی أمرک عرفت أنک فرید وحید لیس معک أحد من جمیع أهل الأرض وذلک أنک قد عرفت أن عامة الأمم عدو لک وأن هذه الأمة التی أوتیت الملک علیها کثیرة الحسد من أهل العداوة والغش لک الذین هم أشد عداوة لک من السباع الضاریة وأشد حنقا علیک من کل الأمم الغریبة وإذا صرت إلی أهل طاعتک ومعونتک وقرابتک وجدت لهم قوما یعملون عملا بأجر معلوم یحرصون مع ذلک أن ینقصوک من العمل فیزدادوک من الأجر وإذا صرت إلی أهل خاصتک وقرابتک صرت إلی قوم جعلت کدک وکدحک ومهنأک وکسبک لهم فأنت تؤدی إلیهم کل یوم الضریبة ولیس کلهم وإن وزعت بینهم جمیع کدک عنک براض فإن أنت حبست عنهم ذلک فلیس منهم البتة راض أ فلا تری أنک أیها الملک وحید لا أهل لک ولا مال. فأما أنا فإن لی أهلا ومالا وإخوانا وأخوات وأولیاء لا یأکلونی ولا یأکلون بی یحبونی وأحبهم فلا یفقد الحب بیننا ینصحونی وأنصحهم فلا غش بیننا ویصدقونی وأصدقهم فلا تکاذب بیننا ویوالونی وأوالیهم فلا عداوة بیننا ینصرونی وأنصرهم فلا تخاذل بیننا یطلبون الخیر الذی إن طلبته معهم لم یخافوا أن أغلبهم علیه أو أستأثر به دونهم فلا فساد بیننا ولا تحاسد یعملون لی وأعمل لهم بأجور لا تنفد ولا یزال العمل قائما بیننا هم هداتی إن ظللت ونور بصری إن عمیت وحصنی إن أتیت ومجنی إن رمیت وأعوانی إذا فزعت وقد تنزهنا عن البیوت والمخانی فلا نریدها وترکنا الذخائر والمکاسب لأهل الدنیا فلا تکاثر بیننا ولا تباغی ولا تباغض ولا تفاسد ولا تحاسد ولا تقاطع فهؤلاء أهلی أیها الملک وإخوانی وأقربائی وأحبائی أحببتهم وانقطعت إلیهم وترکت الذین کنت أنظر إلیهم بالعین المسحورة لما عرفتهم والتمست السلامة منهم. فهذه الدنیا أیها الملک التی أخبرتک أنها لا شیء فهذا نسبها وحسبها ومصیرها إلی ما قد سمعت وقد رفضتها لما عرفتها وأبصرت الأمر الذی هو الشیء فإن کنت تحب أیها الملک أن أصف لک ما أعرف عن أمر الآخرة التی هی الشیء فاستعد إلی السماع تسمع غیر ما کنت تسمع به الأشیاء.
فلم یزد الملک علیه إلا أن قال له کذبت لم تصب شیئا ولم تظفر إلا بالشقاء والعناء فاخرج ولا تقیمن فی شیء من مملکتی فإنک فاسد مفسد. وولد للملک فی تلک الأیام بعد إیاسه من الذکور غلام لم یر الناس مولودا مثله قط حسنا وجمالا وضیاء فبلغ السرور من الملک مبلغا عظیما کاد أن یشرف منه علی هلاک نفسه من الفرح وزعم أن الأوثان التی کان یعبدها هی التی وهبت له الغلام فقسم عامة ما کان فی بیوت أمواله علی بیوت أوثانه وأمر الناس بالأکل والشرب سنة وسمی الغلام یوذاسف وجمع العلماء والمنجمین لتقویم میلاده فرفع المنجمون إلیه أنهم یجدون الغلام یبلغ من الشرف والمنزلة ما لا یبلغه أحد قط فی أرض الهند واتفقوا علی ذلک جمیعا غیر أن رجلا قال ما أظن الشرف والمنزلة والفضل الذی وجدناه یبلغه هذا الغلام إلا شرف الآخرة ولا أحسبه إلا أن یکون إماما فی الدین والنسک وذا فضیلة فی درجات الآخرة لأنی أری الشرف الذی تبلغه لیس یشبه شیئا من شرف الدنیا وهو شبیه بشرف الآخرة فوقع ذلک القول من الملک موقعا کاد أن ینغصه سروره بالغلام وکان المنجم الذی أخبره بذلک من أوثق المنجمین فی نفسه وأعلمهم وأصدقهم عنده وأمر الملک للغلام بمدینة فأخلاها وتخیر له من الظئورة والخدم کل ثقة وتقدم إلیهم أن لا یذکر فیما بینهم موت ولا آخرة ولا حزن ولا مرض ولا فناء حتی تعتاد ذلک ألسنتهم وتنساه قلوبهم وأمرهم إذا بلغ الغلام أن لا ینطقوا عنده بذکر شیء مما یتخوفونه علیه خشیة أن یقع فی قلبه منه شیء فیکون ذلک داعیة إلی اهتمامه بالدین والنسک وأن یتحفظوا ویتحرزوا من ذلک ویتفقد بعضهم من بعض. وازداد الملک عند ذلک حنقا علی النساک مخافة علی ابنه. وکان لذلک الملک وزیر قد کفل أمره وحمل عنه مئونة سلطانه وکان لا یخونه ولا یکذبه ولا یکتمه ولا یؤثر علیه ولا یتوانی فی شیء من عمله ولا یضیعه وکان الوزیر مع ذلک رجلا لطیفا طلقا معروفا بالخیر یحبه الناس ویرضون به إلا أن أحباء الملک وأقرباءه کانوا یحسدونه ویبغون علیه ویستقلون بمکانه. ثم إن الملک خرج ذات یوم إلی الصید ومعه ذلک الوزیر فأتی به فی شعب من الشعاب علی رجل قد أصابته زمانة شدیدة فی رجلیه ملقی فی أصل شجرة لا یستطیع براحا فسأله الوزیر عن شأنه فأخبره أن السباع أصابته فرق له الوزیر فقال له الرجل ضمنی إلیک واحملنی إلی منزلک فإنک تجد عندی منفعة فقال الوزیر إنی لفاعل وإن لم أجد عندک منفعة ولکن یا هذا ما المنفعة التی تعدنیها هل تعمل عملا أو تحسن شیئا فقال الرجل نعم أنا أرتق الکلام فقال وکیف ترتق الکلام قال إذا کان فیه فتق أرتقه حتی لا یجیء من قبله فساد فلم یر الوزیر قوله شیئا وأمر بحمله إلی منزله وأمر له بما یصلحه حتی إذ کان بعد ذلک احتال أحباء الملک للوزیر وضربوا له الأمور ظهرا وبطنا فأجمع رأیهم علی أن دسوا رجلا منهم إلی الملک فقال له أیها الملک إن هذا الوزیر یطمع فی ملکک أن یغلب علیه من بعدک فهو یصانع الناس علی ذلک ویعمل علیه دائبا فإن أردت أن تعلم صدق ذلک فأخبره أنه قد بدا لک أن ترفض الملک وتلحق بالنساک فإنک ستری من فرحه بذلک ما تعرف به أمره وکان القوم قد عرفوا من الوزیر رقة عند ذکر فناء الدنیا والموت ولینا للنساک وحبا لهم فعملوا فیه من الوجه الذی ظنوا أنهم یظفرون بحاجتهم منه.

فقال الملک لئن أنا هجمت منه علی هذا لم أسأل عما سواه فلما أن دخل علیه الوزیر قال له الملک إنک قد عرفت حرصی علی الدنیا وطلب الملک وإنی قد ذکرت ما مضی من ذلک فلم أجد معی منه طائلا وقد عرفت أن الذی بقی منه کالذی مضی فإنه یوشک أن ینقضی ذلک کله بأجمعه فلا یصیر فی یدی منه شیء وأنا أرید أن أعمل فی حال الآخرة عملا قویا علی قدر ما کان من عملی فی الدنیا وقد بدا لی أن ألحق بالنساک وأخلی هذا العمل لأهله فما رأیک قال فرق الوزیر لذلک رقة شدیدة حتی عرف الملک ذلک منه ثم قال أیها الملک إن الباقی وإن کان عزیزا لأهل أن یطلب وإن الفانی وإن استمکنت منه لأهل أن یرفض ونعم الرأی رأیت وإنی لأرجو أن یجمع الله لک مع الدنیا شرف الآخرة قال فکبر ذلک علی الملک ووقع منه کل موقع ولم یبدله شیئا غیر أن الوزیر عرف الثقل فی وجهه فانصرف إلی أهله کئیبا حزینا لا یدری من أین أتی ولا من دهاه ولا یدری ما دواء الملک فیما استنکر علیه فسهر لذلک عامة اللیل ثم ذکر الرجل الذی زعم أنه یرتق الکلام فأرسل إلیه فأتی به فقال له إنک کنت ذکرت لی ذکرا من رتق الکلام فقال الرجل أجل فهل احتجت إلی شیء من ذلک فقال الوزیر نعم أخبرک أنی صحبت هذا الملک قبل ملکه ومنذ صار ملکا فلم أستنکره فیما بینی وبینه قط لما یعرفه من نصیحتی وشفقتی وإیثاری إیاه علی نفسی وعلی جمیع الناس حتی إذا کان هذا الیوم استنکرته استنکارا شدیدا لا أظن لی خیرا عنده بعده فقال له الراتق هل لذلک سبب أو علة قال الوزیر نعم دعانی أمس وقال لی کذا وکذا فقلت له کذا وکذا فقال من هاهنا جاء الفتق وأنا أرتقه إن شاء الله اعلم أن الملک قد ظن أنک تحب أن یتخلی هو عن ملکه وتخلفه أنت فیه فإذا کان عند الصبح فاطرح عنک ثیابک وحلیتک والبس أوضع ما تجده من ذی النساک وأشهره ثم احلق رأسک وامض علی وجهک إلی باب الملک فإن الملک سیدعو بک ویسألک عن الذی صنعت فقل له هذا الذی دعوتنی إلیه ولا ینبغی لأحد أن یشیر علی صاحبه بشیء إلا واساه فیه وصبر علیه وما أظن الذی دعوتنی إلیه إلا خیرا مما نحن فیه فقم إذا بدا لک ففعل الوزیر ذلک فتخلی عن نفس الملک ما کان فیها علیه. ثم أمر الملک بنفی النساک من جمیع بلاده وتوعدهم بالقتل فجدوا فی الهرب والاستخفاء ثم إن الملک خرج ذات یوم متصیدا فوقع بصره علی شخصین من بعید فأرسل إلیهما فأتی بهما فإذا هما ناسکان فقال لهما ما بالکما لن تخرجا من بلادی قالا قد أتتنا رسلک ونحن علی سبیل الخروج قال ولم خرجتما راجلین قالا لأنا قوم ضعفاء لیس لنا دواب ولا زاد ولا نستطیع الخروج إلا التقصیر قال الملک إن من خاف الموت أسرع بغیر دابة ولا زاد فقالا له إنا لا نخاف الموت بل لا ننظر قرة عین فی شیء من الأشیاء إلا فیه. قال الملک وکیف لا تخافان الموت وقد زعمتما أن رسلنا لما أتتکم وأنتم علی سبیل الخروج أ فلیس هذا هو الهرب من الموت قالا إن الهرب من الموت لیس من الفرق فلا تظن أنا فرقناک ولکنا هربنا من أن نعینک علی أنفسنا فأسف الملک وأمر بهما أن یحرقا بالنار وأذن فی أهل مملکته بأخذ النساک وتحریقهم بالنار فتجرد رؤساء عبدة الأوثان فی طلبهم وأخذوا منهم بشرا کثیرا وأحرقوهم بالنار فمن ثم صار التحریق سنة باقیة فی أرض الهند وبقی فی جمیع تلک الأرض قوم قلیل من النساک کرهوا الخروج من البلاد واختاروا الغیبة والاستخفاء لیکونوا دعاة وهداة لمن وصلوا إلی کلامهم. فنبت ابن الملک أحسن نبات فی جسمه وعقله وعلمه ورأیه ولکنه لم یؤخذ بشیء من الآداب إلا بما یحتاج إلیه الملوک مما لیس فیه ذکر موت ولا زوال ولا فناء وأوتی الغلام من العلم والحفظ شیئا کان عند الناس من العجائب وکان أبوه لا یدری أ یفرح بما أوتی ابنه من ذلک أو یحزن له لما یتخوف علیه أن یدعوه ذلک إلی ما قیل فیه. فلما فطن الغلام بحصرهم إیاه فی المدینة ومنعهم إیاه من الخروج والنظر والاستماع وتحفظهم علیه ارتاب لذلک وسکت عنه وقال فی نفسه هؤلاء أعلم بما یصلحنی منی حتی إذا ازداد بالسن والتجربة علما قال ما أری لهؤلاء علی فضلا وما أنا بحقیق أن أقلدهم أمری فأراد أن یکلم أباه إذا دخل علیه ویسأله عن سبب حصره إیاه ثم قال ما هذا الأمر إلا من قبله وما کان لیطلعنی علیه ولکنی حقیق أن ألتمس علم ذلک من حیث أرجو إدراکه وکان فی خدمه رجل کان ألطفهم به وأرأفهم به وکان الغلام إلیه مستأنسا فطمع الغلام فی إصابة الخبر من قبل ذلک الرجل فازداد له ملاطفة وبه استیناسا ثم إن الغلام واضعه الکلام فی بعض اللیل باللین وأخبره أنه بمنزلة والده وأولی الناس به ثم أخذه بالترغیب والترهیب وقال له إنی لأظن هذا الملک صائر لی بعد والدی وأنت فیه صائر أحد رجلین إما أعظم الناس منه منزلة وإما أسوأ الناس حالا قال له الحاضن وبأی شیء أتخوف فی ملکک سوء الحال قال بأن تکتمنی الیوم أمرا أفهمه غدا من غیرک فأنتقم منک بأشد ما أقدر علیک فعرف الحاضن منه الصدق وطمع منه فی الوفاء فأفشی إلیه خبره والذی قال المنجمون لأبیه والذی حذر أبوه من ذلک فشکر له الغلام ذلک وأطبق علیه حتی إذا دخل علیه أبوه. قال یا أبة إنی وإن کنت صبیا فقد رأیت فی نفسی واختلاف حالی أذکر من ذلک ما أذکر وأعرف بما لا أذکر منه ما أعرف وأنا أعرف أنی لم أکن علی هذا المثال وأنک لم تکن علی هذه الحال ولا أنت کائن علیها إلی الأبد وسیغیرک الدهر عن حالک هذه فلئن کنت أردت أن تخفی عنی أمر الزوال فما خفی علی ذلک ولئن کنت حبستنی عن الخروج وحلت بینی وبین الناس لکی لا تتوق نفسی إلی غیر ما أنا فیه لقد ترکتنی بحصرک إیای وإن نفسی لقلقة مما تحول بینی وبینه حتی ما لی هم غیره ولا أردت سواه حتی لا یطمئن قلبی إلی شیء مما أنا فیه ولا أنتفع به ولا آلفه فخل عنی وأعلمنی بما تکره من ذلک وتحذره حتی أجتنبه وأوثر موافقتک ورضاک علی ما سواهما. فلما سمع الملک ذلک من ابنه علم أنه قد علم ما الذی یکرهه وأنه من حبسه وحصره لا یزیده إلا إغراء وحرصا علی ما یحال بینه وبینه فقال یا بنی ما أردت بحصری إیاک إلا أن أنحی عنک الأذی فلا تری إلا ما یوافقک ولا تسمع إلا ما یسرک فأما إذا کان هواک فی غیر ذلک فإن آثر الأشیاء عندی ما رضیت وهویت. ثم أمر الملک أصحابه أن یرکبوه فی أحسن زینة وأن ینحوا عن طریقه کل منظر قبیح وأن یعدوا له المعازف والملاهی ففعلوا ذلک فجعل بعد رکبته تلک یکثر الرکوب فمر ذات یوم علی طریق قد غفلوا عنه فأتی علی رجلین من السؤال أحدهما قد تورم وذهب لحمه واصفر جلده وذهب ماء وجهه وسمج منظره والآخر أعمی یقوده قائد فلما رأی ذلک اقشعر منهما وسأل عنهما فقیل له إن هذا المورم من سقم باطن وهذا الأعمی من زمانة فقال ابن الملک وإن هذا البلاء لیصیب غیر واحد قالوا نعم فقال هل یأمن أحد من نفسه أن یصیبه مثل هذا قالوا لا وانصرف یومئذ مهموما ثقیلا محزونا باکیا مستخفا بما هو فیه من ملکه وملک أبیه فلبث بذلک أیاما. ثم رکب رکبة فأتی فی مسیره علی شیخ کبیر قد انحنی من الکبر وتبدل خلقه وابیض شعره واسود لونه وتقلص جلده وقصر خطوه فعجب منه وسأل عنه فقالوا هذا الهرم فقال وفی کم تبلغ الرجل ما أری قالوا فی مائة سنة أو نحو ذلک وقال فما وراء ذلک قالوا الموت قال فما یخلی بین الرجل وبین ما یرید من المدة قالوا لا ولیصیرن إلی هذا فی قلیل من الأیام فقال الشهر ثلاثون یوما والسنة اثنا عشر شهرا وانقضاء العمر مائة سنة فما أسرع الیوم فی الشهر وما أسرع الشهر فی السنة وما أسرع السنة فی العمر فانصرف الغلام وهذا کلامه یبدؤه ویعیده مکررا له. ثم سهر لیلته کلها وکان له قلب حی ذکی وعقل لا یستطیع معه نسیانا ولا غفلة فعلاه الحزن والاهتمام فانصرف نفسه عن الدنیا وشهواتها وکان فی ذلک یداری أباه ویتلطف عنده وهو مع ذلک قد أصغی بسمعه إلی کل متکلم بکلمة طمع أن یسمع شیئا یدله علی غیر ما هو فیه وخلا بحاضنه الذی کان أفضی إلیه بسره فقال له هل تعرف من الناس أحدا شأنه غیر شأننا هذا قال نعم قد کان قوم یقال لهم النساک رفضوا الدنیا وطلبوا الآخرة ولهم کلام وعلم لا یدری ما هو غیر أن الناس عادوهم وأبغضوهم وحرقوهم ونفاهم الملک عن هذه الأرض فلا یعلم الیوم ببلادنا منهم أحد فإنهم قد غیبوا أشخاصهم ینتظرون الفرج وهذه سنة فی أولیاء الله قدیمة یتعاطونها فی دول الباطل فاغتص لذلک الخبر فؤاده وطال به اهتمامه وصار کالرجل الملتمس ضالته التی لا بد له منها وذاع خبره فی آفاق الأرض وشهر بتفکره وجماله وکماله وفهمه وعقله وزهادته فی الدنیا وهوانها علیه فبلغ ذلک رجلا من النساک یقال له بلوهر بأرض یقال لها سرندیب کان رجلا ناسکا حکیما فرکب البحر حتی أتی أرض سولابط ثم عمد إلی باب ابن الملک فلزمه وطرح عنه زی النساک ولبس زی التجار وتردد إلی باب ابن الملک حتی عرف الأهل والأحباء والداخلین إلیه فلما استبان له لطف الحاضن بابن الملک وحسن منزلته منه أطاف به بلوهر حتی أصاب منه خلوة فقال له إنی رجل من تجار سرندیب قدمت منذ أیام ومعی سلعة عظیمة نفیسة الثمن عظیمة القدر فأردت الثقة لنفسی فعلیک وقع اختیاری وسلعتی خیر من الکبریت الأحمر وهی تبصر العمیان وتسمع الصم وتداوی الأسقام وتقوی من الضعف وتعصم من الجنون وتنصر علی العدو ولم أر بهذا أحدا هو أحق بها من هذا الفتی فإن رأیت أن تذکر له ذلک ذکرته فإن کان له فیها حاجة أدخلتنی علیه فإنه لم یخف عنه فضل سلعتی لو قد نظر إلیها قال الحاضن للحکیم إنک لتقول شیئا ما سمعنا به من أحد قبلک ولا أری بک بأسا وما مثلی یذکر ما لا یدری ما هو فأعرض علی سلعتک أنظر إلیها فإن رأیت شیئا ینبغی لی أن أذکره ذکرته قال له بلوهر إنی رجل طبیب وإنی لأری فی بصرک ضعفا فأخاف إن نظرت إلی سلعتی أن یلتمع بصرک ولکن ابن الملک صحیح البصر حدث السن ولست أخاف علیه أن ینظر إلی سلعتی فإن رأی ما یعجبه کانت له مبذولة علی ما یحب وإن کان غیر ذلک لم تدخل علیه مئونة ولا منقصة وهذا أمر عظیم لا یسعک أن تحرمه إیاه أو تطویه دونه فانطلق الحاضن إلی ابن الملک فأخبره خبر الرجل فحس قلب ابن الملک بأنه قد وجد حاجته فقال عجل إدخال الرجل علی لیلا ولیکن ذلک فی سر وکتمان فإن مثل هذا لا یتهاون به. فأمر الحاضن بلوهر بالتهیؤ للدخول علیه فحمل معه سفطا فیه کتب له فقال الحاضن ما هذا السفط قال بلوهر فی هذا السفط سلعتی فإذا شئت فأدخلنی علیه فانطلق به حتی أدخله علیه فلما دخل علیه بلوهر سلم علیه وحیاه وأحسن ابن الملک إجابته وانصرف الحاضن وقعد الحکیم عند الملک فأول ما قال له بلوهر رأیتک یا ابن الملک زدتنی فی التحیة علی ما تصنع بغلمانک وأشراف أهل بلادک قال ابن الملک ذلک لعظیم ما رجوت عندک قال بلوهر لئن فعلت ذلک بی فقد کان رجلا من الملوک فی بعض الآفاق یعرف بالخیر ویرجی فبینا هو یسیر یوما فی موکبه إذ عرض له فی مسیره رجلان ماشیان لباسهما الخلقان وعلیهما أثر البؤس والضر فلما نظر إلیهما الملک لم یتمالک أن وقع علی الأرض فحیاهما وصافحهما فلما رأی ذلک وزراؤه اشتد جزعهم مما صنع الملک فأتوا أخا له وکان جریا علیه فقالوا له إن الملک أزری بنفسه وفضح أهل مملکته وخر عن دابته لإنسانین دنیین فعاتبه علی ذلک کی لا یعود ولمه علی ما صنع ففعل ذلک أخ الملک فأجابه الملک بجواب لا یدری ما حاله فیه أ ساخط علیه الملک أم راض عنه فانصرف إلی منزله حتی إذا کان بعد أیام أمر الملک منادیا وکان یسمی منادی الموت فنادی فی فناء داره وکانت تلک سنتهم فیمن أرادوا قتله فقامت النوائح والنوادب فی دار أخ الملک ولبس ثیاب الموتی وانتهی إلی باب الملک وهو یبکی بکاء شدیدا ونتف شعره فلما بلغ ذلک الملک دعا به فلما أذن له الملک دخل علیه ووقع علی الأرض ونادی بالویل والثبور ورفع یده بالتضرع فقال له الملک اقترب أیها السفیه أنت تجزع من مناد نادی علی بابک بأمر مخلوق ولیس بأمر خالق وأنا أخوک وقد تعلم أنه لیس لک إلی ذنب أقتلک علیه ثم أنتم تلوموننی علی وقوعی إلی الأرض حین نظرت إلی منادی ربی إلی وأنا أعرف منکم بذنوبی فاذهب فإنی قد علمت أنه إنما استفزک وزرائی وسیعلمون خطأهم. ثم أمر الملک بأربعة توابیت فصنعت له من خشب فطلی تابوتین منها بالذهب وتابوتین بالقار فلما فرغ منها ملأ تابوتی القار ذهبا ویاقوتا وزبرجدا وملأ تابوتی الذهب جیفا ودما وعذرة وشعرا ثم جمع الوزراء والأشراف الذین ظن أنهم أنکروا صنیعه بالرجلین الضعیفین الناسکین فعرض علیهم التوابیت الأربعة وأمرهم بتقویمها فقالوا أما فی ظاهر الأمر وما رأینا ومبلغ علمنا فإن تابوتی الذهب لا ثمن لهما لفضلهما وتابوتی القار لا ثمن لهما لرذالتهما فقال الملک أجل هذا لعلمکم بالأشیاء ومبلغ رأیکم فیها ثم أمر بتابوتی القار فنزعت عنهما صفائحهما فأضاء البیت بما فیهما من الجواهر فقال هذان مثل الرجلین الذین ازدریتم لباسهما وظاهرهما وهما مملوءان علما وحکمة وصدقا وبرا وسائر مناقب الخیر الذی هو أفضل من الیاقوت واللؤلؤ والجوهر والذهب ثم أمر بتابوتی الذهب فنزع عنهما أثوابهما فاقشعر القوم من سوء منظرهما وتأذوا بریحهما ونتنهما فقال الملک وهذان مثل القوم المتزینین بظاهر الکسوة واللباس وأجوافهما مملوءة جهالة وعمی وکذب وجورا وسائر أنواع الشر التی هی أفظع وأشنع وأقذر من الجیف. قال القوم للملک قد فقهنا واتعظنا أیها الملک. ثم قال بلوهر هذا مثلک یا ابن الملک فیما تلقیتنی به من التحیة والبشر فانتصب یوذاسف ابن الملک وکان متکئا ثم قال زدنی مثلا قال الحکیم إن الزارع خرج ببذره الطیب لیبذره فلما ملأ کفیه ونثره وقع بعضه علی حافة الطریق فلم یلبث أن التقطه الطیر ووقع بعضه علی صفاة قد أصابها ندی وطین فمکث حتی اهتز فلما صارت عروقه إلی یبس الصفاة مات ویبس ووقع بعضه بأرض ذات شوک فنبت حتی سنبل وکاد أن یثمر فغمه الشوک فأبطله وأما ما کان منه وقع فی الأرض الطیبة وإن کان قلیلا فإنه سلم وطاب وزکی فالزارع حامل الحکمة وأما البذر ففنون الکلام وأما ما وقع منه علی حافة الطریق فالتقته الطیر فما لا یجاوز السمع منه حتی یمر صفحا وأما ما وقع علی الصخرة فی الندی فیبس حین بلغت عروقه الصفاة فما استحلاه صاحبه حتی سمعه بفراغ قلبه وعرفه بفهمه ولم یفقه بحصافة ولا نیة وأما ما نبت منه وکاد أن یثمر فغمه الشوک فأهلکه فما وعاه صاحبه حتی إذا کان عند العمل به حفته الشهوات فأهلکته وأما ما زکی وطاب وسلم منه وانتفع به فما رآه البصر ووعاه الحفظ وأنفذه العزم بقمع الشهوات وتطهیر القلوب من دنسها. قال ابن الملک إنی أرجو أن یکون ما تبذره أیها الحکیم ما یزکو ویسلم ویطیب فاضرب لی مثل الدنیا وغرور أهلها بها. قال بلوهر بلغنا أن رجلا حمل علیه فیل مغتلم فانطلق مولیا هاربا واتبعه الفیل حتی غشیه فاضطره إلی بئر فتدلی فیها وتعلق بغصنین نابتین علی شفیر البئر ووقعت قدماه علی رءوس حیات فلما تبین له أنه متعلق بالغصنین فإذا فی أصلهما جرذان یقرضان الغصنین أحدهما أبیض والآخر أسود فلما نظر إلی تحت قدمیه فإذا رءوس أربع أفاع قد طلعن من جحرهن فلما نظر إلی قعر البئر إذا بتنین فاغر فاه نحوه یرید التقامه فلما رفع رأسه إلی أعلی الغصنین إذا علیهما شیء من عسل النحل فیطعم من ذلک العسل فألهاه ما طعم منه وما نال من لذة العسل وحلاوته عن التفکر فی أمر الأفاعی اللواتی لا یدری متی یبادرنه وألهاه عن التنین الذی لا یدری کیف مصیره بعد وقوعه فی لهواته. أما البئر فالدنیا مملوءة آفات وبلایا وشرورا وأما الغصنان فالعمر وأما الجرذان فاللیل والنهار یسرعان فی الأجل وأما الأفاعی الأربعة فالأخلاط الأربعة التی هی السموم القاتلة من المرة والبلغم والریح والدم التی لا یدری صاحبها متی تهیج به وأما التنین الفاغر فاه لیلتقمه فالموت الراصد الطالب وأما العسل الذی اغتر به المغرور فما ینال الناس من لذة الدنیا وشهواتها ونعیمها ودعتها من لذة المطعم والمشرب والشم واللمس والسمع والبصر. قال ابن الملک إن هذا المثل عجیب وإن هذا التشبیه حق فزدنی مثلا للدنیا وصاحبها المغرور بها المتهاون بما ینفعه فیها. قال بلوهر زعموا أن رجلا کان له ثلاثة قرناء وکان قد آثر أحدهم علی الناس جمیعا ویرکب الأهوال والأخطار بسببه ویغرر بنفسه له ویشغل لیله ونهاره فی حاجته وکان القرین الثانی دون الأول منزلة وهو علی ذلک حبیب إلیه أمیر عنده یکرمه ویلاطفه ویخدمه ویطیعه ویبذل له ولا یغفل عنه وکان القرین الثالث مجفوا محقورا مستثقلا لیس له من وده وماله إلا أقله حتی إذا نزل بالرجل الأمر الذی یحتاج فیه إلی قرنائه الثلاثة فأتاه زبانیة الملک لیذهبوا به ففزع إلی قرینه الأول فقال له قد عرفت إیثاری إیاک وبذل نفسی لک وهذا الیوم یوم حاجتی إلیک فما ذا عندک قال ما أنا لک بصاحب وإن لی أصحابا یشغلونی عنک هم الیوم أولی بی منک ولکن لعلی أزودک ثوبین لتنتفع بهما. ثم فزع إلی قرینه الثانی ذی المحبة واللطف فقال له قد عرفت کرامتی إیاک ولطفی بک وحرصی علی مسرتک وهذا یوم حاجتی إلیک فما ذا عندک فقال إن أمر نفسی یشغلنی عنک وعن أمرک فاعمد لشأنک واعلم أنه قد انقطع الذی بینی وبینک وأن طریقی غیر طریقک إلا أنی لعلی أخطو معک خطوات یسیرة لا تنتفع بها ثم أنصرف إلی ما هو أهم إلی منک. ثم فزع إلی قرینه الثالث الذی کان یحقره ویعصیه ولا یلتفت إلیه أیام رخائه فقال له إنی منک لمستح ولکن الحاجة اضطرتنی إلیک فما ذا لی عندک قال لک عندی المواساة والمحافظة علیک وقلة الغفلة عنک فأبشر وقر عینا فإنی صاحبک الذی لا یخذلک ولا یسلمک فلا یهمنک قلة ما أسلفتنی واصطنعت إلی فإنی قد کنت أحفظ لک ذلک وأوفره علیک کله ثم لم أرض لک بعد ذلک حتی اتجرت لک به فربحت أرباحا کثیرة فلک الیوم عندی من ذلک أضعاف ما وضعت عندی منه فأبشر وإنی أرجو أن یکون فی ذلک رضا الملک عنک الیوم وفرجا مما أنت فیه فقال الرجل عند ذلک ما أدری علی أی الأمرین أنا أشد حسرة علیه علی ما فرطت فی القرین الصالح أم علی ما اجتهدت فیه من المحبة لقرین السوء. قال بلوهر فالقرین الأول هو المال والقرین الثانی هو الأهل والولد والقرین الثالث هو العمل الصالح. قال ابن الملک إن هذا هو الحق المبین فزدنی مثلا للدنیا وغرورها وصاحبها المغرور بها المطمئن إلیها. قال بلوهر کان أهل مدینة یأتون الرجل الغریب الجاهل بأمرهم فیملکونه علیهم سنة فلا یشک أن ملکه دائم علیهم لجهالته بهم فإذا انقضت السنة أخرجوه من مدینتهم عریانا مجردا سلیبا فیقع فی بلاء وشقاء لم یحدث به نفسه فصار ما مضی علیه من ملکه وبالا وخزیا ومصیبة وأذی ثم إن أهل تلک المدینة أخذوا رجلا آخر فملکوه علیهم فلما رأی الرجل غربته فیهم لم یستأنس بهم وطلب رجلا من أهل أرضه خبیرا بأمرهم حتی وجده فأفضی إلیه بسر القوم وأشار إلیه أن ینظر إلی الأموال التی فی یدیه فیخرج منها ما استطاع الأول فالأول حتی یحرزه فی المکان الذی یخرجونه إلیه فإذا أخرجه القوم صار إلی الکفایة والسعة بما قدم وأحرز ففعل ما قال له الرجل ولم یضیع وصیته. قال بلوهر وإنی لأرجو أن تکون أنت ذلک الرجل یا ابن الملک الذی لم یستأنس بالغرباء ولم یغتر بالسلطان وأنا الرجل الذی طلبت ولک عندی الدلالة والمعرفة والمعونة. قال ابن الملک صدقت أیها الحکیم أنا ذلک الرجل وأنت طلبتی التی کنت طلبتها فصف لی أمر الآخرة تاما فأما الدنیا فلعمری لقد صدقت ولقد رأیت منها ما یدلنی علی فنائها ویزهدنی فیها ولم یزل أمرها حقیرا عندی. قال بلوهر إن الزهادة فی الدنیا یا ابن الملک مفتاح الرغبة فی الآخرة ومن طلب الآخرة فأصاب بابها دخل ملکوتها وکیف لا تزهد فی الدنیا یا ابن الملک وقد آتاک الله من العقل ما آتاک وقد تری أن الدنیا کلها وإن کثرت إنما یجمعها أهلها لهذه الأجساد الفانیة والجسد لا قوام له ولا امتناع به فالحر یذیبه والبرد یجمده والسموم تتخلله والماء یغرقه والشمس تحرقه والهواء یسقمه والسباع تفترسه والطیر تنقره والحدید یقطعه والصدام یحطمه ثم هو معجون بطینة من ألوان الأسقام والأوجاع والأمراض فهو مرتهن بها مترقب لها وجل منها غیر طامع فی السلامة منها ثم هو مقارن الآفات السبع التی لا یتخلص منها ذو جسد وهی الجوع والظمأ والحر والبرد والوجع والخوف والموت. فأما ما سألت عنه من أمر الآخرة فإنی أرجو أن تجد ما تحسبه بعیدا قریبا وما کنت تحسبه عسیرا یسیرا وما کنت تحسبه قلیلا کثیرا. قال ابن الملک أیها الحکیم أ رأیت القوم الذین کان والدی حرقهم بالنار ونفاهم أ هم أصحابک قال بلوهر نعم قال فإنه بلغنی أن الناس اجتمعوا علی عداوتهم وسوء الثناء علیهم قال بلوهر نعم قد کان ذلک قال فما سبب ذلک أیها الحکیم قال بلوهر أما قولک یا ابن الملک فی سوء الثناء علیهم فما عسی أن یقولوا فیمن یصدق ولا یکذب ویعلم ولا یجهل ویکف ولا یؤذی ویصلی ولا ینام ویصوم ولا یفطر ویبتلی فیصبر ویتفکر فیعتبر ویطیب نفسه عن الأموال والأهلین ولا یخافهم الناس علی أموالهم وأهلیهم. قال ابن الملک فکیف اتفق الناس علی عداوتهم وهم فیما بینهم مختلفون.

قال بلوهر مثلهم فی ذلک مثل کلاب اجتمعوا علی جیفة تنهشها ویهار بعضها بعضا مختلفة الألوان والأجناس فبینا هی تقبل علی الجیفة إذ دنا رجل منهم فترک بعضهن بعضا وأقبلن علی الرجل فیهرن علیه جمیعا متعاویات علیه ولیس للرجل فی جیفتهن حاجة ولا أراد أن ینازعهن فیها ولکنهن عرفن غربته منهن فاستوحشن منه واستأنس بعضهن ببعض وإن کن مختلفات متعادیات فیما بینهن من قبل أن یرد الرجل علیهن قال بلوهر فمثل الجیفة متاع الدنیا ومثل صنوف الکلاب ضروب الرجال الذین یقتتلون علی الدنیا ویهرقون دماءهم وینفقون لها أموالهم ومثل الرجل الذی اجتمعت علیه الکلاب ولا حاجة له فی جیفهن کمثل صاحب الدین الذی رفض الدنیا وخرج منها فلیس ینازع فیها أهلها ولا یمنع ذلک الناس من أن یعادونه لغربته عندهم فإن عجبت فأعجب من الناس أنهم لا همة لهم إلا الدنیا وجمعها والتکاثر والتفاخر والتغالب علیها حتی إذا رأوا من قد ترکها فی أیدیهم وتخلی عنها کانوا له أشد حنقا منهم للذی یشاحهم علیها فأی حجة یا ابن الملک أدحض من تعاون المختلفین علی من لا حجة لهم علیه قال ابن الملک أعمد لحاجتی قال بلوهر إن الطبیب الرفیق إذ رأی الجسد قد أهلکته الأخلاط الفاسدة فأراد أن یقویه ویسمنه لم یغذه بالطعام الذی یکون منه اللحم والدم والقوة لأنه یعلم أنه متی أدخل الطعام علی الأخلاط الفاسدة أضر بالجسد ولم ینفعه ولم یقوه ولکن یبدأ بالأدویة والحمیة من الطعام فإذا أذهب من جسده الأخلاط الفاسدة أقبل علیه بما یصلحه من الطعام فحینئذ یجد طعم الطعام ویسمن ویقوی ویحمل الثقل بمشیئة الله (عزَّ وجلَّ). وقال ابن الملک أیها الحکیم أخبرنی ما ذا تصیب من الطعام والشراب قال الحکیم زعموا أن ملکا من الملوک کان عظیم الملک کثیر الجند والأموال وأنه بدا له أن یغزو ملکا آخر لیزداد ملکا إلی ملکه ومالا إلی ماله فسار إلیه بالجنود والعدد والعدة والنساء والأولاد والأثقال فأقبلوا نحوه فظهروا علیه واستباحوا عسکره فهرب وساق امرأته وأولاده صغارا فألجأه الطلب عند المساء إلی أجمة علی شاطئ النهر فدخلها مع أهله وولده وسیب دوابه مخافة أن تدل علیه بصهیلها فباتوا فی الأجمة وهم یسمعون وقع حوافر الخیل من کل جانب فأصبح الرجل لا یطیق براحا وأما النهر فلا یستطیع عبوره وأما الفضاء فلا یستطیع الخروج إلیه لمکان العدو فهم فی مکان ضیق قد آذاهم البرد وأهجرهم الخوف وطواهم الجوع ولیس لهم طعام ولا معهم زاد ولا إدام وأولاده صغار جیاع یبکون من الضر الذی قد أصابهم فمکث بذلک یومین ثم إن أحد بنیه مات فألقوه فی النهر فمکث بعد ذلک یوما آخر فقال الرجل لامرأته إنا مشرفون علی الهلاک جمیعا وإن بقی بعضنا وهلک بعضنا کان خیرا من أن نهلک جمیعا وقد رأیت أن أعجل ذبح صبی من هؤلاء الصبیان فنجعله قوتا لنا ولأولادنا إلی أن یأتی الله (عزَّ وجلَّ) بالفرج فإن أخرنا ذلک هزل الصبیان حتی لا یشبع لحومهم ونضعف حتی لا نستطیع الحرکة إن وجدنا إلی ذلک سبیلا وطاوعته امرأته فذبح بعض أولاده ووضعوه بینهم ینهشونه فما ظنک یا ابن الملک بذلک المضطر أکل الکلب المستکثر یأکل أم أکل المضطر المستقل قال ابن الملک بل أکل المستقل قال الحکیم کذلک أکلی وشربی یا ابن الملک فی الدنیا. فقال له ابن الملک أ رأیت هذا الذی تدعونی إلیه أیها الحکیم أ هو شیء نظر الناس فیه بعقولهم وألبابهم حتی اختاروه علی ما سواه لأنفسهم أم دعاهم الله إلیه فأجابوا قال الحکیم علا هذا الأمر ولطف عن أن یکون من أهل الأرض أو برأیهم دبروه ولو کان من أهل الأرض لدعوا إلی عملها وزینتها وحفظها ودعتها ونعیمها ولذتها ولهوها ولعبها وشهواتها ولکنه أمر غریب ودعوة من الله (عزَّ وجلَّ) ساطعة وهدی مستقیم ناقض علی أهل الدنیا أعمالهم مخالف لهم عائب علیهم وطاعن ناقل لهم عن أهوائهم داع لهم إلی طاعة ربهم وإن ذلک لبین لمن تنبه مکتوم عنده عن غیر أهله حتی یظهر الله الحق بعد خفائه ویجعل کلمته العلیا وکلمة الذین جهلوا السفلی.
قال ابن الملک صدقت أیها الحکیم ثم قال الحکیم إن من الناس من تفکر قبل مجیء الرسل (علیه السلام) فأصاب ومنهم من دعته الرسل بعد مجیئها فأجاب وأنت یا ابن الملک ممن تفکر بعقله فأصاب. قال ابن الملک فهل تعلم أحدا من الناس یدعو إلی التزهید فی الدنیا غیرکم قال الحکیم أما فی بلادکم هذه فلا وأما فی سائر الأمم ففیهم قوم ینتحلون الدین بألسنتهم ولم یستحقوه بأعمالهم فاختلف سبیلنا وسبیلهم قال ابن الملک کیف صرتم أولی بالحق منهم وإنما أتاکم هذا الأمر الغریب من حیث أتاهم قال الحکیم الحق کله جاء من عند الله (عزَّ وجلَّ) وإنه تبارک وتعالی دعا العباد إلیه فقبله قوم بحقه وشروطه حتی أدوه إلی أهله کما أمروا لم یظلموا ولم یخطئوا ولم یضیعوا وقبله آخرون فلم یقوموا بحقه وشروطه ولم یؤدوه إلی أهله ولم یکن لهم فیه عزیمة ولا علی العمل به نیة ضمیر فضیعوه واستثقلوه فالمضیع لا یکون مثل الحافظ والمفسد لا یکون کالمصلح والصابر لا یکون کالجازع فمن هاهنا کنا نحن أحق به منهم وأولی. ثم قال الحکیم إنه لیس یجری علی لسان أحد منهم من الدین والتزهید والدعاء إلی الآخرة إلا وقد أخذ ذلک عن أصل الحق الذی عنه أخذنا ولکنه فرق بیننا وبینهم أحداثهم التی أحدثوا وابتغاؤهم الدنیا وإخلادهم إلیها وذلک أن هذه الدعوة لم تزل تأتی وتظهر فی الأرض مع أنبیاء الله ورسله (صلی الله علیه وآله وسلم) فی القرون الماضیة علی ألسنة مختلفة متفرقة وکان أهل دعوة الحق أمرهم مستقیم وطریقهم واضح ودعوتهم بینة لا فرقة بینهم ولا اختلاف فکانت الرسل (علیه السلام) إذا بلغوا رسالات ربهم واحتجوا لله تبارک وتعالی علی عباده بحجته وإقامة معالم الدین وأحکامه قبضهم الله (عزَّ وجلَّ) إلیه عند انقضاء آجالهم ومنتهی مدتهم ومکثت الأمة من الأمم بعد نبیها برهة من دهرها لا تغیر ولا تبدل ثم صار الناس بعد ذلک یحدثون الأحداث ویتبعون الشهوات ویضیعون العلم فکان العالم البالغ المستبصر منهم یخفی شخصه ولا یظهر علمه فیعرفونه باسمه ولا یهتدون إلی مکانه ولا یبقی منهم إلا الخسیس من أهل العلم یستخف به أهل الجهل والباطل فیخمل العلم ویظهر الجهل ویتناسل القرون فلا یعرفون إلا الجهل والباطل ویزداد الجهال استعلاء وکثرة والعلماء خمولا وقلة فحولوا معالم الله تبارک وتعالی عن وجوهها وترکوا قصد سبیلها وهم مع ذلک مقرون بتنزیله متبعون شبهه ابتغاء تأویله متعلقون بصفته تارکون لحقیقته نابذون لأحکامه فکل صفة جاءت الرسل تدعوا إلیها فنحن لهم موافقون فی تلک الصفة مخالفون لهم فی أحکامهم وسیرتهم ولسنا نخالفهم فی شیء إلا ولنا علیهم الحجة الواضحة والبینة العادلة من نعت ما فی أیدیهم من الکتب المنزلة من الله (عزَّ وجلَّ) فکل متکلم منهم یتکلم بشیء من الحکمة فهی لنا وهی بیننا وبینهم تشهد لنا علیهم بأنها توافق صفتنا وسیرتنا وحکمنا وتشهد علیهم بأنها مخالفة لسنتهم وأعمالهم فلیسوا یعرفون من الکتاب إلا وصفه ولا من الدین إلا اسمه فلیسوا بأهل الکتاب حقیقة حتی یقیموه. قال ابن الملک فما بال الأنبیاء والرسل (علیه السلام) یأتون فی زمان دون زمان قال الحکیم إنما مثل ذلک کمثل ملک کانت له أرض موات لا عمران فیها فلما أراد أن یقبل علیها بعمارته أرسل إلیها رجلا جلدا أمینا ناصحا ثم أمره أن یعمر تلک الأرض وأن یغرس فیها صنوف الشجر وأنواع الزرع ثم سمی له الملک ألوانا من الغرس معلومة وأنواعا من الزرع معروفة ثم أمره أن لا یعدو ما سمی له وأن لا یحدث فیها من قبله شیئا لم یکن أمره به سیده وأمره أن یخرج لها نهرا ویسد علیها حائطا ویمنعها من أن یفسدها مفسد فجاء الرسول الذی أرسله الملک إلی تلک الأرض فأحیاها بعد موتها وعمرها بعد خرابها وغرس فیها وزرع من الصنوف التی أمره بها ثم ساق الماء إلیها حتی نبت الغرس واتصل الزرع ثم لم یلبث قلیلا حتی مات قیمها وأقام بعده من یقوم مقامه وخلف من بعده خلف خالفوا من أقامه القیم بعده وغلبوه علی أمره فأخربوا العمران وطموا الأنهار بزعمه أن ینظر إلی منظر رفیع حسن تسر به نفسه وتقر به عینه ثم خرج فصعد إلی مجلسه فأشرف علی مملکته فخروا له سجدا فقال لبعض غلمانه قد نظرت فی أهل مملکتی إلی منظر حسن وبقی أن أنظر إلی صورة وجهی فدعا بمرآة فنظر إلی وجهه فبینا هو یقلب طرفه فیها إذ لاحت له شعرة بیضاء من لحیته کغراب أبیض بین غربان سود واشتد منها ذعره وفزعه وتغیر فی عینه حاله وظهرت الک آبة والحزن فی وجهه وتولی السرور عنه. ثم قال فی نفسه هذا حین نعی إلی شبابی وبین لی أن ملکی فی ذهاب وأوذنت بالنزول عن سریر ملکی ثم قال هذه مقدمة الموت ورسول البلی لم یحجبه عنی حاجب ولم یمنعه عنی حارس فنعی إلی نفسی وآذننی بزوال ملکی فما أسرع هذا فی تبدیل بهجتی وذهاب سروری وهدم قوتی لم یمنعه منی الحصون ولم تدفعه عنی الجنود هذا سالب الشباب والقوة وماحق العز والثروة ومفرق الشمل وقاسم التراث بین الأولیاء والأعداء مفسد المعاش ومنغص اللذات ومخرب العمارات ومشتت الجمع وواضع الرفیع ومذل المنیع قد أناخت بی أثقاله ونصب لی حباله. ثم نزل عن مجلسه حافیا ماشیا وقد صعد إلیه محمولا ثم جمع إلیه جنوده ودعا إلیه ثقاته فقال أیها الملأ ما ذا صنعت فیکم وما ذا أتیت إلیکم منذ ملکتکم وولیت أمورکم قالوا له أیها الملک المحمود عظم بلاؤک عندنا وهذه أنفسنا مبذولة فی طاعتک فمرنا بأمرک قال طرقنی عدو مخیف لم تمنعونی منه حتی نزل بی وکنتم عدتی وثقاتی قالوا أیها الملک أین هذا العدو أ یری أم لا یری قال یری بأثر ولا یری عینه قالوا أیها الملک هذه عدتنا کما تری وعندنا سکن وفینا ذوو الحجی والنهی فأرناه نکفک ما مثله یکفی قال قد عظم الاغترار منی بکم ووضعت الثقة فی غیر موضعها حین اتخذتکم وجعلتکم لنفسی جنة وإنما بذلت لکم الأموال ورفعت شرفکم وجعلتکم البطانة دون غیرکم لتحفظونی من الأعداء وتحرسونی منهم ثم أیدتکم علی ذلک بتشیید البلدان وتحصین المدائن والثقة من السلاح ونحیت عنکم الهموم وفرغتکم للنجدة والاحتفاظ ولم أکن أخشی أن أراع معکم ولا أتخوف المنون علی بنیانی وأنتم عکوف مطیفون به فطرقت وأنتم حولی وأتیت وأنتم معی فلئن کان هذا ضعف منکم فما أخذت أمری بثقة وإن کانت غفلة منکم فما أنتم بأهل النصیحة ولا علی بأهل الشفقة قالوا أیها الملک أما شیء نطیق دفعه بالخیل والقوة فلیس بواصل إلیک إن شاء الله ونحن أحیاء وأما ما لا یری فقد غیب عنا علمه وعجزت قوتنا عنه. قال أ لیس اتخذتکم لتمنعونی من عدوی قالوا بلی قال فمن أی عدو تحفظونی من الذی یضرنی أو من الذی لا یضرنی قالوا من الذی یضرک قال أ فمن کل ضار لی أو من بعضهم قالوا من کل ضار قال فإن رسول البلی قد أتانی ینعی إلی نفسی وملکی ویزعم أنه یرید خراب ما عمرت وهدم ما بنیت وتفریق ما جمعت وفساد ما أصلحت وتبذیر ما أحرزت وتبدیل ما عملت وتوهین ما وثقت وزعم أن معه الشماتة من الأعداء وقد قرت بی أعینهم فإنه یرید أن یعطیهم منی شفاء صدورهم وذکر أنه سیهزم جیشی ویوحش أنسی ویذهب عزی ویؤتم ولدی ویفرق جموعی یفجع بی إخوانی وأهلی وقرابتی ویقطع أوصالی ویسکن مساکنی أعدائی قالوا أیها الملک إنما نمنعک من الناس والسباع والهوام ودواب الأرض فأما البلی فلا طاقة لنا به ولا قوة لنا علیه ولا امتناع لنا منه فقال فهل من حیلة فی دفع ذلک عنی قالوا لا قال فشیء دون ذلک تطیقونه قالوا وما هو قال الأوجاع والأحزان والهموم قالوا أیها الملک إنما قد قدر هذه الأشیاء قوی لطیف وذلک یثور من الجسم والنفس وهو یصل إلیک إذا لم یوصل ولا یحجب عنک وإن حجب قال فأمر دون ذلک قالوا وما هو قال ما قد سبق من القضاء قالوا أیها الملک ومن ذا غالب القضاء فلم یغلب ومن ذا کابره فلم یقهر قال فما ذا عندکم قالوا ما نقدر علی دفع القضاء وقد أصبت التوفیق والتسدید فما ذا الذی ترید قال أرید أصحابا یدوم عهدهم ویفوا لی وتبقی لی إخوتهم ولا یحجبهم عنی الموت ولا یمنعهم البلی عن صحبتی ولا یستحیل بهم الامتناع عن صحبتی ولا یفردونی إن مت ولا یسلمونی إن عشت ویدفعون عنی ما عجزتم عنه من أمر الموت. قالوا أیها الملک ومن هؤلاء الذین وصفت قال هم الذین أفسدتهم باستصلاحکم قالوا أیها الملک أ فلا تصطنع عندنا وعندهم معروفا فإن أخلاقک تامة ورأفتک عظیمة قال إن فی صحبتکم إیای السم القاتل والصمم والعمی فی طاعتکم والبکم من موافقتکم قالوا کیف ذاک أیها الملک قال صارت صحبتکم إیای فی الاستکثار وموافقتکم علی الجمع وطاعتکم إیای فی الاغتفال فبطأتمونی عن المعاد وزینتم لی الدنیا ولو نصحتمونی ذکرتمونی الموت ولو أشفقتم علی ذکرتمونی البلی وجمعتم لی ما یبقی ولم تستکثروا لی ما یفنی فإن تلک المنفعة التی ادعیتموها ضرر وتلک المودة عداوة وقد رددتها علیکم لا حاجة لی فیها منکم.
قالوا أیها الملک الحکیم المحمود قد فهمنا مقالتک وفی أنفسنا إجابتک ولیس لنا أن نحتج علیک فقد رأینا مکان الحجة فسکوتنا عن حجتنا فساد لملکنا وهلاک لدنیانا وشماتة لعدونا وقد نزل بنا أمر عظیم بالذی تبدل من رأیک وأجمع علیه أمرک قال قولوا آمنین واذکروا ما بدا لکم غیر مرعوبین فإنی کنت إلی الیوم مغلوبا بالحمیة والأنفة وأنا الیوم غالب لهما وکنت إلی الیوم مقهورا لهما وأنا الیوم قاهر لهما وکنت إلی الیوم ملکا علیکم فقد صرت علیکم مملوکا وأنا الیوم عتیق وأنتم من مملکتی طلقاء قالوا أیها الملک ما الذی کنت له مملوکا إذ کنت علینا ملکا قال کنت مملوکا لهوای مقهورا بالجهل مستعبدا لشهواتی فقد قطعت تلک الطاعة عنی ونبذتها خلف ظهری قالوا فقل ما أجمعت علیه أیها الملک قال القنوع والتخلی لآخرتی وترک هذا الغرور ونبذ هذا الثقل عن ظهری والاستعداد للموت والتأهب للبلاء فإن رسوله عندی قد ذکر أنه قد أمر بملازمتی والإقامة معی حتی یأتینی الموت فقالوا أیها الملک ومن هذا الرسول الذی قد أتاک ولم نره وهو مقدمة الموت الذی لا نعرفه قال أما الرسول فهذا البیاض الذی یلوح بین السواد وقد صاح فی جمیعه بالزوال فأجابوا وأذعنوا وأما مقدمة الموت فالبلی الذی هذا البیاض طرقه. قالوا أیها الملک أ فتدع مملکتک وتهمل رعیتک وکیف لا تخاف الإثم فی تعطیل أمتک أ لست تعلم أن أعظم الأجر فی استصلاح الناس وأن رأس الصلاح الطاعة للأمة والجماعة فکیف لا تخاف من الإثم وفی هلاک العامة من الإثم فوق الذی ترجو من الأجر فی صلاح الخاصة أ لست تعلم أن أفضل العبادة العمل وأن أشد العمل السیاسة فإنک أیها الملک ما فی یدیک عدل علی رعیتک مستصلح لها بتدبیرک فإن لک من الأجر بقدر ما استصلحت أ لست أیها الملک إذا خلیت ما فی یدیک من صلاح أمتک فقد أردت فسادهم فقد حملت من الإثم فیهم أعظم مما أنت مصیب من الأجر فی خاصة یدیک. أ لست أیها الملک قد علمت أن العلماء قالوا من أتلف نفسا فقد استوجب لنفسه الفساد ومن أصلحها فقد استوجب الصلاح لبدنه وأی فساد أعظم من رفض هذه الرعیة التی أنت إمامها والإقامة فی هذه الأمة التی أنت نظامها حاشا لک أیها الملک أن تخلع عنک لباس الملک الذی هو الوسیلة إلی شرف الدنیا والآخرة قال قد فهمت الذی ذکرتم وعقلت الذی وصفتم فإن کنت إنما أطلب الملک علیکم للعدل فیکم والأجر من الله تعالی ذکره فی استصلاحکم بغیر أعوان یرفدوننی ووزراء یکفوننی فما عسیت أن أبلغ بالوحدة فیکم أ لستم جمیعا نزعا إلی الدنیا وشهواتها ولذاتها ولا آمن أن أخلد إلی الحال التی أرجو أن أدعها وأرفضها فإن فعلت ذلک أتانی الموت علی غرة فأنزلنی عن سریر ملکی إلی بطن الأرض وکسانی التراب بعد الدیباج والمنسوج بالذهب ونفیس الجوهر وضمنی إلی الضیق بعد السعة وألبسنی الهوان بعد الکرامة فأصیر فریدا بنفسی لیس معی أحد منکم فی الوحدة قد أخرجتمونی من العمران وأسلمتمونی إلی الخراب وخلیتم بین لحمی وبین سباع الطیر وحشرات الأرض فأکلت منی النملة فما فوقها من الهوام وصار جسدی دودا وجیفة قذرة الذل لی حلیف والعز منی غریب أشدکم حبا لی أسرعکم إلی دفنی والتخلیة بینی وبین ما قدمت من عملی وأسلفت من ذنوبی فیورثنی ذلک الحسرة ویعقبنی الندامة وقد کنتم وعدتمونی أن تمنعونی من عدوی الضار فإذا أنتم لا منع عندکم ولا قوة علی ذلک لکم ولا سبیل أیها الملأ إنی محتال لنفسی إذ جئتم بالخداع ونصبتم لی شراک الغرور. فقالوا أیها الملک المحمود لسنا الذی کنا کما أنک لست الذی کنت وقد أبدلنا الذی أبدلک وغیرنا الذی غیرک فلا ترد علینا توبتنا وبذل نصیحتنا قال أنا مقیم فیکم ما فعلتم ذلک ومفارقکم إذا خالفتموه فأقام ذلک الملک فی ملکه وأخذ جنوده بسیرته واجتهدوا فی العبادة فخصب بلادهم وغلبوا عدوهم وازداد ملکهم حتی هلک ذلک الملک وقد صار فیهم بهذه السیرة اثنتین وثلاثین سنة وکان جمیع ما عاش أربعا وستین سنة.
قال یوذاسف قد سررت بهذا الحدیث جدا فزدنی من نحوه أزدد سرورا ولربی شکرا. قال الحکیم زعموا أنه کان ملک من الملوک الصالحین وکان له جنود یخشون الله (عزَّ وجلَّ) ویعبدونه وکان فی ملک أبیه شدة من زمانهم والتفرق فیما بینهم وینقص العدو من بلادهم وکان یحثهم علی تقوی الله (عزَّ وجلَّ) وخشیته والاستعانة به ومراقبته والفزع إلیه فلما ملک ذلک الملک قهر عدوه واستجمعت رعیته وصلحت بلاده وانتظم له الملک فلما رأی ما فضل الله (عزَّ وجلَّ) به أترفه ذلک وأبطره وأطغاه حتی ترک عبادة الله (عزَّ وجلَّ) وکفر نعمه وأسرع فی قتل من عبد الله ودام ملکه وطالت مدته حتی ذهل الناس عما کانوا علیه من الحق قبل ملکه ونشوه وأطاعوه فیما أمرهم به وأسرعوا إلی الضلالة فلم یزل علی ذلک فنشأ فیه الأولاد وصار لا یعبد الله (عزَّ وجلَّ) فیهم ولا یذکر بینهم اسمه ولا یحسبون أن لهم إلها غیر الملک وکان ابن الملک قد عاهد الله (عزَّ وجلَّ) فی حیاة أبیه إن هو ملک یوما أن یعمل بطاعة الله (عزَّ وجلَّ) بأمر لم یکن من قبله من الملوک یعملون به ولا یستطیعونه فلما ملک أنساه الملک رأیه الأول ونیته التی کان علیها وسکر سکر صاحب الخمر فلم یکن یصحو ویفیق وکان من أهل لطف الملک رجل صالح أفضل أصحابه منزلة عنده فتوجع له مما رأی من ضلالته فی دینه ونسیانه ما عاهد الله علیه وکان کلما أراد أن یعظه ذکر عتوه وجبروته ولم یکن بقی من تلک الأمة غیره وغیر رجل آخر فی ناحیة أرض الملک لا یعرف مکانه ولا یدعی باسمه فدخل ذات یوم علی الملک بجمجمة قد لفها فی ثیابه فلما جلس عن یمین الملک انتزعها عن ثیابه فوضعها بین یدیه ثم وطئها برجله فلم یزل یفرکها بین یدی الملک وعلی بساطه حتی دنس مجلس الملک بما تحات من تلک الجمجمة فلما رأی الملک ما صنع غضب من ذلک غضبا شدیدا وشخصت إلیه أبصار جلسائه واستعدت الحرس بأسیافهم انتظارا لأمره إیاهم بقتله والملک فی ذلک مالک لغضبه وقد کانت الملوک فی ذلک الزمان علی جبروتهم وکفرهم ذوی أناة وتؤدة استصلاحا للرعیة علی عمارة أرضهم لیکون ذلک أعون للجلب وأدی للخراج فلم یزل الملک ساکتا علی ذلک حتی قام من عنده فلف تلک الجمجمة ثم فعل ذلک فی الیوم الثانی والثالث فلما رأی أن الملک لا یسأله عن تلک الجمجمة ولا یستنطقه عن شیء من شأنها أدخل مع تلک الجمجمة میزانا وقلیلا من تراب فلما صنع بالجمجمة ما کان یصنع أخذ المیزان وجعل فی إحدی کفتیه درهما وفی الأخری بوزنه ترابا ثم جعل ذلک التراب فی عین تلک الجمجمة ثم أخذ قبضة من التراب فوضعها فی موضع الفم من تلک الجمجمة. فلما رأی الملک ما صنع قل صبره وبلغ مجهوده فقال لذلک الرجل قد علمت أنک إنما اجترأت علی ما صنعت لمکانک منی وإدلالک علی وفضل منزلتک عندی ولعلک ترید بما صنعت أمرا فخر الرجل للملک ساجدا وقبل قدمیه وقال أیها الملک أقبل علی بعقلک کله فإن مثل الکلمة مثل السهم إذا رمی به فی أرض لینة ثبت فیها وإذا رمی به فی الصفا لم یثبت ومثل الکلمة کمثل المطر إذا أصاب أرضا طیبة مزروعة نبت فیها وإذا أصاب السباخ لم ینبت وإن أهواء الناس متفرقة والعقل والهوی یصطرعان فی القلب فإن غلب هوی العقل عمل الرجل بالطیش والسفه وإن کان الهوی هو المغلوب لم یوجد فی أمر الرجل سقطة فإنی لم أزل منذ کنت غلاما أحب العلم وأرغب فیه وأوثره علی الأمور کلها فلم أدع علما إلا بلغت منه أفضل مبلغ فبینا أنا ذات یوم أطوف بین القبور إذ قد بصرت بهذه الجمجمة بارزة من قبور الملوک فغاظنی موقعها وفراقها جسدها غضبا للملوک فضممتها إلی وحملتها إلی منزلی فألبستها الدیباج ونضحتها بماء الورد والطیب ووضعتها علی الفرش وقلت إن کانت من جماجم الملوک فسیؤثر فیها إکرامی إیاها وترجع إلی جمالها وبهائها وإن کانت من جماجم المساکین فإن الکرامة لا تزیدها شیئا ففعلت ذلک بها أیاما فلم أستنکر من هیئتها شیئا فلما رأیت ذلک دعوت عبدا هو أهون عبیدی عندی فأهانها فإذا هی علی حالة واحدة عند الإهانة والإکرام فلما رأیت ذلک أتیت الحکماء فسألتهم عنها فلم أجد عندهم علما بها ثم علمت أن الملک منتهی العلم ومأوی الحلم فأتیتک خائفا علی نفسی ولم یکن لی أن أسألک عن شیء حتی تبدأنی به وأحب أن تخبرنی أیها الملک أ جمجمة ملک هی أم جمجمة مسکین فإنها لما أعیانی أمرها تفکرت فی أمرها وفی عینها التی کانت لا یملؤها شیء حتی لو قدرت علی ما دون السماء من شیء تطلعت إلی أن تتناول ما فوق السماء فذهبت أنظر ما الذی یسدها ویملؤها فإذا وزن درهم من تراب قد سدها وملأها ونظرت إلی فیها الذی لم یکن یملؤه شیء فملأته قبضة من تراب فإن أخبرتنی أیها الملک أنها جمجمة مسکین احتججت علیک بأنی قد وجدتها وسط قبور الملوک ثم اجمع جماجم ملوک وجماجم مساکین فإن کان لجماجمکم علیها فضل فهو کما قلت وإن أخبرتنی بأنها من جماجم الملوک أنبأتک أن ذلک الملک الذی کانت هذه جمجمته قد کان من بهاء الملک وجماله وعزته فی مثل ما أنت فیه الیوم فحاشاک أیها الملک أن تصیر إلی حال هذه الجمجمة فتوطأ بالأقدام وتخلط بالتراب ویأکلک الدود وتصبح بعد الکثرة قلیلا وبعد العزة ذلیلا وتسعک حفرة طولها أدنی من أربعة أذرع ویورث ملکک وینقطع ذکرک ویفسد صنائعک ویهان من أکرمت ویکرم من أهنت وتستبشر أعداؤک ویضل أعوانک ویحول التراب دونک فإن دعوناک لم تسمع وإن أکرمناک لم تقبل وإن أهناک لم تغضب فیصیر بنوک یتامی ونساؤک أیامی وأهلک یوشک أن یستبدلن أزواجا غیرک. فلما سمع الملک ذلک فزع قلبه وانسکبت عیناه یبکی ویعول ویدعو بالویل فلما رأی الرجل ذلک علم أن قوله قد استمکن من الملک وقوله قد أنجع فیه زاده ذلک جرأة علیه وتکریرا لما قال فقال له الملک جزاک الله عنی خیرا وجزی من حولی من العظماء شرا لعمری لقد علمت ما أردت بمقالتک هذه وقد أبصرت أمری فسمع الناس خبره فتوجهوا أهل الفضل نحوه وختم له بالخیر وبقی علیه إلی أن فارق الدنیا. قال ابن الملک زدنی من هذا المثل قال الحکیم زعموا أن ملکا کان فی أول الزمان وکان حریصا علی أن یولد له وکان لا یدع شیئا مما یعالج به الناس أنفسهم إلا أتاه وصنعه فلما طال ذلک من أمره حملت امرأة له من نسائه فولدت له غلاما فلما نشأ وترعرع خطا ذات یوم خطوة فقال معادکم تجفون ثم خطا أخری فقال تهرمون ثم خطا الثالثة فقال ثم تموتون ثم عاد کهیئته یفعل کما یفعل الصبی. فدعا الملک العلماء والمنجمین فقال أخبرونی خبر ابنی هذا فنظروا فی شأنه وأمره فأعیاهم أمره فلم یکن عندهم فیه علم فلما رأی الملک أنه لیس عندهم فیه علم دفعه إلی المرضعات فأخذن فی إرضاعه إلا أن منجما منهم قال إنه سیکون إماما وجعل علیه حراسا لا یفارقونه حتی إذا شب انسل یوما من عند مرضعیه والحرس فأتی السوق فإذا هو بجنازة فقال ما هذا قالوا إنسانا مات قال ما أماته قالوا کبر وفنیت أیامه ودنا أجله فمات قال وکان صحیحا حیا یمشی ویأکل ویشرب قالوا نعم ثم مضی فإذا هو برجل شیخ کبیر فقام ینظر إلیه متعجبا منه فقال ما هذا قالوا رجل شیخ کبیر قد فنی شبابه وکبر قال وکان صغیرا ثم شاب قالوا نعم ثم مضی فإذا هو برجل مریض مستلقی علی ظهره فقام ینظر إلیه ویتعجب منه فسألهم ما هذا قالوا رجل مریض فقال أ وکان هذا صحیحا ثم مرض قالوا نعم قال والله لئن کنتم صادقین فإن الناس لمجنونون. فافتقد الغلام عند ذلک فطلب فإذا هو بالسوق فأتوه فأخذوه وذهبوا به فأدخلوه البیت فلما دخل البیت استلقی علی قفاه ینظر إلی خشب سقف البیت ویقول کیف کان هذا قالوا کانت شجرة ثم صارت خشبا ثم قطع ثم بنی هذا البیت ثم جعل هذا الخشب علیه فبینا هو فی کلامه إذ أرسل الملک إلی الموکلین به انظروا هل یتکلم أو یقول شیئا قالوا نعم وقد وقع فی کلام ما نظنه إلا وسواسا فلما رأی الملک ذلک وسمع جمیع ما لفظ به الغلام دعا العلماء فسألهم فلم یجد فیه عندهم علما إلا الرجل الأول فأنکر قوله فقال بعضهم أیها الملک لو زوجته ذهب عنه الذی تری وأقبل وعقل وأبصر فبعث الملک فی الأرض یطلب ویلتمس له امرأة فوجدت له امرأة من أحسن الناس وأجملهم فزوجها منه فلما أخذوا فی ولیمة عرسه أخذ اللاعبون یلعبون والزمارون یزمرون فلما سمع الغلام جلبتهم وأصواتهم قال ما هذا قالوا هؤلاء لعابون وزمارون جمعوا لعرسک فسکت الغلام فلما فرغوا من العرس وأمسوا دعا الملک امرأة ابنه فقال لها إنه لم یکن لی ولد غیر هذا الغلام فإذا دخلت علیه فالطفی به واقربی منه وتحببی إلیه فلما دخلت المرأة علیه أخذت تدنو منه وتتقرب إلیه فقال الغلام علی رسلک فإن اللیل طویل بارک الله فیک واصبری حتی نأکل ونشرب فدعا بالطعام فجعل یأکل فلما فرغ جعلت المرأة تشرب فلما أخذ الشراب منها نامت. فقام الغلام فخرج من البیت وانسل من الحرس والبوابین حتی خرج وتردد فی المدینة فلقیه غلام مثله من أهل المدینة فاتبعه وألقی ابن الملک عنه تلک الثیاب التی کانت علیه ولبس ثیاب الغلام وتنکر جهده وخرجا جمیعا من المدینة فسارا لیلتهما حتی إذا قرب الصبح خشیا الطلب فکمنا فأتیت الجاریة عند الصبح فوجدوها نائمة فسألوها أین زوجک قالت کان عندی الساعة فطلب الغلام فلم یقدر علیه فلما أمسی الغلام وصاحبه سارا ثم جعلا یسیران اللیل ویکمنان النهار حتی خرجا من سلطان أبیه ووقعا فی ملک سلطان آخر. وقد کان لذلک الملک الذی صارا إلی سلطانه ابنة قد جعل لها أن لا یزوجها أحدا إلا من هویته ورضیته وبنی لها غرفة عالیة مشرفة علی الطریق فهی فیها جالسة تنظر إلی کل من أقبل وأدبر فبینما هی کذلک إذ نظرت إلی الغلام یطوف فی السوق وصاحبه معه فی خلقانه فأرسلت إلی أبیها إنی قد هویت رجلا فإن کنت مزوجی أحدا من الناس فزوجنی منه وأتیت أم الجاریة فقیل لها إن ابنتک قد هویت رجلا وهی تقول کذا وکذا فأقبلت إلیها فرحة حتی تنظر إلی الغلام فأروها إیاه فنزلت أمها مسرعة حتی دخلت علی الملک فقالت إن ابنتک قد هویت رجلا فأقبل الملک ینظر إلیه ثم قال أرونیه فأروه من بعد فأمر أن یلبس ثیابا أخری ونزل فسأله واستنطقه وقال من أنت ومن أین أنت قال الغلام وما سؤالک عنی أنا رجل من مساکین الناس فقال إنک لغریب وما یشبه لونک ألوان أهل هذه المدینة فقال الغلام ما أنا بغریب فعالجه الملک أن یصدقه قصته فأبی فأمر الملک أناسا أن یحرسوه وینظروا أین یأخذ ولا یعلم بهم ثم رجع الملک إلی أهله فقال رأیت رجلا کأنه ابن ملک وما له حاجة فیما تراودونه علیه فبعث إلیه فقیل له إن الملک یدعوک فقال الغلام وما أنا والملک یدعونی وما لی إلیه حاجة وما یدری من أنا فانطلق به علی کره منه حتی دخل علی الملک فأمر بکرسی فوضع له فجلس علیه ودعی الملک امرأته وابنته فأجلسهما من وراء الحجاب خلفه فقال له الملک دعوتک لخیر إن لی ابنة قد رغبت فیک أرید أن أزوجها منک فإن کنت مسکینا فأغنیناک ورفعناک وشرفناک قال الغلام ما لی فیما تدعونی إلیه حاجة فإن شئت ضربت لک مثلا أیها الملک قال فافعل. قال الغلام زعموا أن ملکا من الملوک کان له ابن وکان لابنه أصدقاء صنعوا له طعاما ودعوه إلیه فخرج معهم فأکلوا وشربوا حتی سکروا فناموا فاستیقظ ابن الملک فی وسط اللیل فذکر أهله فخرج عامدا إلی منزله ولم یوقظ أحدا منهم فبینا هو فی مسیره إذ بلغ منه الشراب فبصر بقبر علی الطریق فظن أنه مدخل بیته فدخله فإذا هو بریح الموتی فحسب ذلک لما کان به السکر أنه ریاح طیبة فإذا هو بعظام لا یحسبها إلا فرشه الممهدة فإذا هو بجسد قد مات حدیثا وقد أروح فحسبه أهله فقام إلی جانبه، فاعتنقه وقبله وجعل یعبث به عامة لیله فأفاق حین أفاق ونظر حین نظر فإذا هو علی جسد میت وریح منتنة قد دنس ثیابه وجلده ونظر إلی القبر وما فیه من الموتی فخرج وبه من السوء ما یختفی به من الناس أن ینظروا إلیه متوجها إلی باب المدینة فوجده مفتوحا فدخله حتی أتی أهله فرأی أنه قد أنعم علیه حیث لم یلقه أحد فألقی عنه ثیابه تلک واغتسل ولبس لباسا أخری وتطیب. عمرک الله أیها الملک أ تراه راجعا إلی ما کان فیه وهو یستطیع قال لا قال فإنی أنا هو فالتفت الملک إلی امرأته وابنته وقال لهما قد أخبرتکما أنه لیس له فیما تدعونه رغبة قالت أمها لقد قصرت فی النعت لابنتی والوصف لها أیها الملک ولکنی خارجة إلیه ومکلمة له فقال الملک للغلام إن امرأتی ترید أن تکلمک وتخرج إلیک ولم تخرج إلی أحد قبلک فقال الغلام لتخرج إن أحبت فخرجت وجلست فقالت للغلام تعال إلی ما قد ساق الله إلیک من الخیر والرزق فأزوجک ابنتی فإنک لو قد رأیتها وما قسم الله (عزَّ وجلَّ) لها من الجمال والهیئة لاغتبطت فنظر الغلام إلی الملک فقال أ فلا أضرب لک مثلا قال بلی. قال إن سراقا تواعدوا أن یدخلوا خزانة الملک لیسرقوا فنقبوا حائط الخزانة فدخلوها فنظروا إلی متاع لم یروا مثله قط وإذا هم بقلة من ذهب مختومة بالذهب فقالوا لا نجد شیئا أعلی من هذه القلة هی ذهب مختومة بالذهب والذی فیها أفضل من الذی رأینا فاحتملوها ومضوا بها حتی دخلوا غیضة لا یأمن بعضهم بعضا علیها ففتحوها فإذا فی وسطها أفاع فوثبن فی وجوههم فقتلتهم أجمعین. عمرک الله أیها الملک أ فتری أحدا علم بما أصابهم وما لقوه یدخل یده فی تلک القلة وفیها من الأفاعی قال لا قال فإنی أنا هو فقالت الجاریة لأبیها ائذن لی فأخرج إلیه بنفسی وأکلمه فإنه لو قد نظر إلی وإلی جمالی وحسنی وهیئتی وما قسم الله (عزَّ وجلَّ) لی من الجمال لم یتمالک أن یجیب فقال الملک للغلام إن ابنتی ترید أن تخرج إلیک ولم تخرج إلی رجل قط قال لتخرج إن أحبت فخرجت علیه وهی أحسن الناس وجها وقدا وطرفا وهیکلا فسلمت علی الغلام وقالت للغلام هل رأیت مثلی قط أو أتم أو أجمل أو أکمل أو أحسن وقد هویتک وأحببتک فنظر الغلام إلی الملک فقال أ فلا أضرب لها مثلا قال بلی قال الغلام زعموا أیها الملک أن ملکا له ابنان فأسر أحدهما ملک آخر فحبسه فی بیت وأمر أن لا یمر علیه أحد إلا رماه بحجر فمکث علی ذلک حینا ثم إن أخاه قال لأبیه ائذن لی فأنطلق إلی أخی فأفدیه وأحتال له قال الملک فانطلق وخذ معک ما شئت من مال ومتاع ودواب فاحتمل معه الزاد والراحلة وانطلق معه المغنیات والنوائح فلما دنا من مدینة ذلک الملک أخبر الملک بقدومه فأمر الناس بالخروج إلیه وأمر له بمنزل خارج من المدینة فنزل الغلام فی ذلک المنزل فلما جلس فیه ونشر متاعه وأمر غلمانه أن یبیعوا الناس ویساهلوهم فی بیعهم ویسامحوهم ففعلوا ذلک فلما رأی الناس قد شغلوا بالبیع انسل ودخل المدینة وقد علم أین سجن أخیه ثم أتی السجن فأخذ حصاة فرمی بها لینظر ما بقی من نفس أخیه فصاح حین أصابته الحصاة وقال قتلتنی ففزع الحرس عند ذلک وخرجوا إلیه وسألوه لم صحت وما شأنک وما بدا لک وما رأیناک تکلمت ونحن نعذبک منذ حین ویضربک ویرمیک کل من یمر بک بحجر ورماک هذا الرجل بحصاة فصحت منها فقال إن الناس کانوا من أمری علی جهالة ورمانی هذا علی علم فانصرف أخوه راجعا إلی منزله ومتاعه وقال للناس إذا کان غدا فأتونی أنشر علیکم بزا ومتاعا لم تروا مثله قط فانصرفوا یومئذ حتی إذا کان من الغد غدوا علیه بأجمعهم فأمر بالبز فنشروا وأمر بالمغنیات والنائحات وکل صنف معه مما یلهی به الناس فأخذوا فی شأنهم فاشتغل الناس فأتی أخاه فقطع عنه أغلاله وقال أنا أداویک فاختلسه وأخرجه من المدینة فجعل علی جراحاته دواء کان معه حتی إذا وجد راحة أقامه علی الطریق ثم قال له انطلق فإنک ستجد سفینة قد سیرت لک فی البحر فانطلق سائرا فوقع فی جب فیه تنین وعلی الجب شجرة نابتة فنظر إلی الشجرة فإذا علی رأسها اثنا عشر غولا وفی أسفلها اثنا عشر سیفا وتلک السیوف مسلولة معلقة فلم یزل یتحمل ویحتال حتی أخذ بغصن من الشجرة فتعلق به وتخلص وسار حتی أتی البحر فوجد سفینة قد أعدت له إلی جانب الساحل فرکب فیها حتی أتوا به أهله. عمرک الله أیها الملک أ تراه عائدا إلی ما قد عاین ولقی قال لا قال فإنی أنا هو فیئسوا منه فجاء الغلام الذی صحبه من المدینة فساره وقال اذکرنی لها وأنکحنیها فقال الغلام للملک إن هذا یقول إنی أحب الملک أن ینکحنیها فقال لا أفعل قال أ فلا أضرب لک مثلا قال بلی. قال إن رجلا کان فی قوم فرکبوا سفینة فساروا فی البحر لیالی وأیاما ثم انکسرت سفینتهم بقرب جزیرة فی البحر فیها الغیلان فغرقوا کلهم سواه وألقاه البحر إلی الجزیرة وکانت الغیلان یشرفن من الجزیرة إلی البحر فأتی غولا فهویها ونکحها حتی إذا کان مع الصبح قتلته وقسمت أعضاءه بین صواحباتها واتفق مثل ذلک لرجل آخر فأخذته ابنة ملک الغیلان فانطلقت به فبات معها ینکحها وقد علم الرجل ما لقی من کان قبله فلیس ینام حذرا حتی إذا کان مع الصبح نامت الغول فانسل الرجل حتی أتی الساحل فإذا هو بسفینة فنادی أهلها واستغاث بهم فحملوه حتی أتوا به أهله فأصبحت الغیلان فأتوا الغولة التی باتت معه فقالوا لها أین الرجل الذی بات معک قالت إنه قد فر منی فکذبوها وقالوا أکلتیه واستأثرتی به علینا فلنقتلنک إن لم تأتنا به فمرت فی الماء حتی أتته فی منزله ورحله فدخلت علیه وجلست عنده وقالت له ما لقیت فی سفرک هذا قال لقیت بلاء خلصنی الله منه وقص علیها ذلک فقالت وقد تخلصت قال نعم فقالت أنا الغولة وجئت لآخذک فقال لها أنشدک الله أن تهلکینی فإنی أدلک علی مکان رجل قالت إنی أرحمک فانطلقا حتی إذا دخلا علی الملک قالت اسمع منا أصلح الله الملک إنی تزوجت بهذا الرجل وهو من أحب الناس إلی ثم إنه کرهنی وکره صحبتی فانظر فی أمرنا فلما رآها الملک أعجبه جمالها فخلا بالرجل فساره وقال له إنی قد أحببت أن تترکها فأتزوجها قال نعم أصلح الله الملک ما تصلح إلا لک فتزوج بها الملک وبات معها حتی إذا کانت مع السحر ذبحته وقطعت أعضاءه وحملته إلی صواحباتها أ فتری أیها الملک أحدا یعلم بهذا ثم ینطلق إلیه قال لا قال الخاطب للغلام فإنی لا أفارقک ولا حاجة لی فیما أردت. فخرجا من عند الملک یعبدان الله جل جلاله ویسیحان فی الأرض فهدی الله (عزَّ وجلَّ) بهما أناسا کثیرا وبلغ شأن الغلام وارتفع ذکره فی الآفاق فذکر والده وقال لو بعثت إلیه فاستنقذته مما هو فیه فبعث إلیه رسولا فأتاه فقال له إن ابنک یقرئک السلام وقص علیه خبره وأمره فأتاه والده وأهله فاستنقذهم مما کانوا فیه. ثم إن بلوهر رجع إلی منزله واختلف إلی یوذاسف أیاما حتی عرف أنه قد فتح له الباب ودله علی سبیل الصواب ثم تحول من تلک البلاد إلی غیرها وبقی یوذاسف حزینا مغتما فمکث بذلک حتی بلغ وقت خروجه إلی النساک لینادی بالحق ویدعو إلیه أرسل الله (عزَّ وجلَّ) ملکا من الملائکة فلما رأی منه خلوة ظهر له وقام بین یدیه ثم قال له لک الخیر والسلامة أنت إنسان بین البهائم الظالمین الفاسقین من الجهال أتیتک بالتحیة من الحق وإله الخلق بعثنی إلیک لأبشرک وأذکر لک ما غاب عنک من أمور دنیاک وآخرتک فاقبل بشارتی ومشورتی ولا تغفل عن قولی اخلع عنک الدنیا وانبذ عنک شهواتها وازهد فی الملک الزائل والسلطان الفانی الذی لا یدوم وعاقبته الندم والحسرة واطلب الملک الذی لا یزول والفرح الذی لا ینقضی والراحة التی لا یتغیر وکن صدیقا مقسطا فإنک تکون إمام الناس تدعوهم إلی الجنة. فلما سمع یوذاسف کلامه خر بین یدی الله (عزَّ وجلَّ) ساجدا وقال إنی لأمر الله تعالی مطیع وإلی وصیته منته فمرنی بأمرک فإنی لک حامد ولمن بعثک إلی شاکر فإنه رحمنی ورءوف بی ولم یرفضنی بین الأعداء فإنی کنت بالذی أتیتنی به مهتما قال الملک إنی أرجع إلیک بعد أیام ثم أخرجک فتهیأ لذلک ولا تغفل عنه فوطن یوذاسف نفسه علی الخروج وجعل همته کله فیه ولم یطلع علی ذلک أحدا حتی إذا جاء وقت خروجه أتاه الملک فی جوف اللیل والناس نیام فقال له قم فاخرج ولا تؤخر ذلک فقام ولم یفش سره إلی أحد من الناس غیر وزیره فبینا هو یرید الرکوب إذا أتاه رجل شاب جمیل کان قد ملکهم بلاده فسجد له. وقال أین تذهب یا ابن الملک وقد أصابنا العسر أیها المصلح الحکیم الکامل وتترکنا له وتترک ملکک وبلادک أقم عندنا فإنا کنا منذ ولدت فی رخاء وکرامة ولم تنزل بنا عاهة ولا مکروه فسکته یوذاسف وقال له امکث أنت فی بلادک ودار أهل مملکتک فأما أنا فذاهب حیث بعثت وعامل ما أمرت به فإن أنت أعنتنی کان لک فی عملی نصیبا. ثم إنه رکب فسار ما قضی الله له أن یسیر ثم إنه نزل عن فرسه ووزیره یقود فرسه ویبکی أشد البکاء ویقول لیوذاسف بأی وجه أستقبل أبویک وبما أجیبهما عنک وبأی عذاب أو موت یقتلانی وأنت کیف تطیق العسر والأذی الذی لم تتعوده وکیف لا تستوحش وأنت لم تکن وحدک یوما قط وجسدک کیف تحمل الجوع والظمأ والتقلب علی الأرض والتراب فسکته وعزاه ووهب له فرسه والمنطقة فجعل یقبل قدمیه ویقول لا تدعنی وراءک یا سیدی اذهب بی معک حیث خرجت فإنه لا کرامة لی بعدک وإنک إن ترکتنی ولم تذهب بی معک أخرج فی الصحراء ولم أدخل مسکنا فیه إنسان أبدا فسکته أیضا وعزاه وقال لا تجعل فی نفسک إلا خیرا فإنی باعث إلی الملک وموصیه فیک أن یکرمک ویحسن إلیک. ثم نزع عنه لباس الملک ودفعه إلی وزیره وقال له البس ثیابی وأعطاه الیاقوتة التی کان یجعلها فی رأسه وقال له انطلق بها معک وفرسی وإذا أتیته فاسجد له وأعطه هذه الیاقوتة وأقرئه السلام ثم الأشراف وقل لهم إنی لما نظرت فیما بین الباقی والزائل رغبت فی الباقی وزهدت فی الزائل ولما استبان لی أصلی وحسبی وفصلت بینهما وبین الأعداء والأقرباء رفضت الأعداء والأقرباء وانقطعت إلی أصلی وحسبی فأما والدی فإنه إذا أبصر الیاقوتة طابت نفسه فإذا أبصر کسوتی علیک ذکرنی وذکر حبی لک ومودتی إیاک فمنعه ذلک أن یأتی إلیک مکروها. ثم رجع وزیره وتقدم یوذاسف أمامه یمشی حتی بلغ فضاء واسعا فرفع رأسه فرأی شجرة عظیمة علی عین من ماء أحسن ما یکون من الشجر وأکثرها فرعا وغصنا وأحلاها ثمرا وقد اجتمع إلیها من الطیر ما لا یعد کثرة فسر بذلک المنظر وفرح به وتقدم إلیه حتی دنا منه وجعل یعبره فی نفسه ویفسره فشبه الشجر بالبشری التی دعا إلیها وعین الماء بالحکمة والعلم والطیر بالناس الذین یجتمعون إلیه ویقبلون منه الدین فبینا هو قائم إذا أتاه أربعة من الملائکة (علیه السلام) یمشون بین یدیه فاتبع آثارهم حتی رفعوه فی جو السماء وأوتی من العلم والحکمة ما عرف به الأولی والوسطی والأخری والذی هو کائن ثم أنزلوه إلی الأرض وقرنوا معه قرینا من الملائکة الأربعة فمکث فی تلک البلاد حینا ثم إنه أتی أرض سولابط فلما بلغ والده قدومه خرج یسیر هو والأشراف فأکرموه وقربوه واجتمع إلیه أهل بلده مع ذوی قرابته وحشمه وقعدوا بین یدیه وسلموا علیه وکلمهم الکلام الکثیر وفرش لهم الأساس وقال لهم اسمعوا إلی بأسماعکم وفرغوا إلی قلوبکم لاستماع حکمة الله (عزَّ وجلَّ) التی هی نور الأنفس وثقوا بالعلم الذی هو الدلیل علی سبیل الرشاد وأیقظوا عقولکم وافهموا الفصل الذی بین الحق والباطل والضلال والهدی واعلموا أن هذا هو دین الحق الذی أنزله الله (عزَّ وجلَّ) علی الأنبیاء والرسل (علیه السلام) والقرون الأولی فخصنا الله (عزَّ وجلَّ) به فی هذا القرن برحمته بنا ورأفته ورحمته وتحننه علینا وفیه خلاص من نار جهنم إلا أنه لا ینال الإنسان ملکوت السماوات ولا یدخلها أحد إلا بالإیمان وعمل الخیر فاجتهدوا فیه لتدرکوا به الراحة الدائمة والحیاة التی لا تنقطع أبدا ومن آمن منکم بالدین فلا یکونن إیمانه طمعا فی الحیاة ورجاء لملک الأرض وطلب مواهب الدنیا ولیکن إیمانکم بالدین طمعا فی ملکوت السماوات ورجاء للخلاص وطلب النجاة من الضلالة وبلوغ الراحة والفرج فی الآخرة فإن ملک الأرض وسلطانها زائل ولذاتها منقطعة فمن اغتر بها هلک وافتضح لو قد وقف علی دیان الدین الذی لا یدین إلا بالحق فإن الموت مقرون مع أجسادکم وهو یتراصد أرواحکم أن یکبکبها مع الأجساد. واعلموا أنه کما أن الطیر لا یقدر علی الحیاة والنجاة من الأعداء من الیوم إلی غد إلا بقوة من البصر والجناحین والرجلین فکذلک الإنسان لا یقدر علی الحیاة والنجاة إلا بالعمل والإیمان والعمل الصالح وأفعال الخیر الکاملة فتفکر أیها الملک أنت والأشراف فیما تسمعون وافهموا واعتبروا واعبروا البحر ما دامت السفینة واقطعوا المفازة ما دام الدلیل والظهر والزاد واسلکوا سبیلکم ما دام المصباح وأکثروا من کنوز البر مع النساک وشارکوهم فی الخیر والعمل الصالح وأصلحوا التبع وکونوا لهم أعوانا ومروهم بأعمالکم لینزلوا معکم ملکوت النور واقبلوا النور واحتفظوا بفرائضکم وإیاکم أن تتوثقوا إلی أمانی الدنیا وشرب الخمور وشهوة النساء من کل ذمیمة وقبیحة مهلکة للروح والجسد واتقوا الحمیة والغضب والعداوة والنمیمة وما لم ترضوه أن یؤتی إلیکم فلا تأتوه إلی أحد وکونوا طاهری القلوب صادقی النیات لتکونوا علی المنهاج إذا أتاکم الأجل. ثم انتقل من أرض سولابط وسار فی بلاد ومدائن کثیرة حتی أتی أرضا تسمی قشمیر فسار فیها وأحیا میتها ومکث حتی أتاه الأجل الذی خلع الجسد وارتفع إلی النور ودعا قبل موته تلمیذا له اسمه أیابذ الذی کان یخدمه ویقوم علیه وکان رجلا کاملا فی الأمور کلها وأوصی إلیه وقال إنه قد دنا ارتفاعی عن الدنیا واحتفظوا بفرائضکم ولا تزیغوا عن الحق وخذوا بالتنسک ثم أمر أیابذ أن یبنی له مکانا فبسط هو رجلیه وهیأ رأسه إلی المغرب ووجهه إلی المشرق ثم قضی نحبه. قال مصنف هذا الکتاب لیس هذا الحدیث وما شاکله من أخبار المعمرین وغیرهم مما أعتمده فی أمر الغیبة ووقوعها لأن الغیبة إنما صحت لی بما صح عن النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) والأئمة (علیه السلام) من ذلک بالأخبار التی بمثلها صح الإسلام وشرائعه وأحکامه ولکنی أری الغیبة لکثیر من أنبیاء الله ورسله (صلی الله علیه وآله وسلم) ولکثیر من الحجج بعدهم (علیه السلام) ولکثیر من الملوک الصالحین من قبل الله تبارک وتعالی ولا أجد لها منکرا من مخالفینا وجمیعها فی الصحة من طریق الروایة دون ما قد صح بالأخبار الکثیرة الواردة الصحیحة عن النبی والأئمة (صلی الله علیه وآله وسلم) فی أمر القائم الثانی عشر من الأئمة (علیه السلام) وغیبته حتی یطول الأمد وتقسو القلوب ویقع الیأس من ظهوره ثم یطلعه الله وتشرق الأرض بنوره ویرتفع الظلم والجور بعدله فلیس فی التکذیب بذلک مع الإقرار بنظائره إلا القصد إلی إطفاء نور الله وإبطال دینه ویأبی الله إلا أن یتم نوره ویعلی کلمته ویحق الحق ویبطل الباطل ولو کره المخالفون المکذبون بما وعد الله الصالحین علی لسان خیر النبیین صلوات الله علیه وعلی آله الطاهرین. ولإیرادی هذا الحدیث وما یشاکله فی هذا الکتاب معنی آخر وهو أن جمیع أهل الوفاق والخلاف یمیلون إلی مثله من الأحادیث فإذا ظفروا به من هذا الکتاب حرصوا علی الوقوف علی سائر ما فیه فهم بالوقوف علیه من بین منکر وناظر وشاک ومقر فالمقر یزداد به بصیرة والمنکر تتأکد علیه من الله الحجة والواقف الشاک یدعوه وقوفه بین الإقرار والإنکار إلی البحث والتنقیب إلی أمر الغائب وغیبته فترجی له الهدایة لأن الصحیح من الأمور لا یزیده البحث والتنقیب إلا تأکیدا کالذهب الذی کلما دخل النار ازداد صفاء وجودة. وقد غیب الله تبارک وتعالی اسمه الأعظم الذی إذا دعی به أجاب وإذا سئل به أعطی فی أوائل سور من القرآن.

فقال (عزَّ وجلَّ) الم والمر والر والمص وکهیعص وحم عسق وطسم وطس ویس وما أشبه ذلک لعلتین إحداهما أن الکفار والمشرکین کانت أعینهم فی غطاء عن ذکر الله وهو النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) بدلیل قوله (عزَّ وجلَّ) أَنْزَلَ اللهُ إِلَیْکُمْ ذِکْراً رَسُولًا وکانوا لا یستطیعون للقرآن سمعا فأنزل الله (عزَّ وجلَّ) أوائل سور منه اسم الأعظم بحروف مقطوعة هی من حروف کلامهم ولغتهم ولم تجر عادتهم بذکرها مقطوعة فلما سمعوها تعجبوا منها وقالوا نسمع ما بعدها تعجبا فاستمعوا إلی ما بعدها فتأکدت الحجة علی المنکرین وازداد أهل الإقرار به بصیرة وتوقف الباقون شکاکا لا همة لهم إلا البحث عما شکوا فیه وفی البحث الوصول إلی الحق والعلة الأخری فی إنزال أوائل هذه السور بالحروف المقطوعة لیخص بمعرفتها أهل العصمة والطهارة فیقیمون بها الدلائل ویظهرون بها المعجزات ولو عم الله تعالی بمعرفتها جمیع الناس لکان فی ذلک ضد الحکمة وفساد التدبیر وکان لا یؤمن من غیر المعصوم أن یدعو بها علی نبی مرسل أو مؤمن ممتحن ثم لا یجوز أن یقع الإجابة بها مع وعده واتصافه بأنه لا یخلف المیعاد علی أنه یجوز أن یعطی المعرفة ببعضها من یجعله عبرة لخلقه متی تعدی فیها حده کبلعم بن باعوراء حین أراد أن یدعو علی کلیم الله موسی بن عمران (علیه السلام) فأنسی ما کان أوتی من الاسم فانسلخ منها وذلک قول الله (عزَّ وجلَّ) فی کتابه واتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ الَّذِی آتَیْناهُ آیاتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّیْطانُ فَکانَ مِنَ الْغاوِینَ وإنما فعل (عزَّ وجلَّ) ذلک لیعلم الناس أنه ما اختص بالفضل إلا من علم أنه مستحق للفضل وأنه لو عم لجاز منهم وقوع ما وقع من بلعم. وإذا جاز أن یغیب الله (عزَّ وجلَّ) اسمه الأعظم فی الحروف المقطوعة فی کتابه الذی هو حجته وکلامه فکذلک جائز أن یغیب حجته فی الناس عن عباده المؤمنین وغیرهم لعلمه (عزَّ وجلَّ) أنه متی أظهره وقع من أکثر الناس التعدی لحدود الله فی شأنه فیستحقون بذلک القتل فإن قتلهم لم یجز وفی أصلابهم مؤمنون وإن لم یقتلهم لم یجز وقد استحقوا القتل. فالحکمة للغیبة فی مثل هذه الحالة موجبة فإذا تزیلوا ولم یبق فی أصلابهم مؤمن أظهره الله (عزَّ وجلَّ) فخسف بأعدائه وأبادهم أ لا تری المحصنة إذا زنت وهی حبلی لم ترجم حتی تضع ولدها وترضعه إلا أن یتکفل برضاعه رجل من المسلمین فهذا سبیل من فی صلبه مؤمن إذا وجب علیه القتل لم یقتل حتی یزایله ولا یعلم ذلک إلا من یکون حجة من قبل علام الغیوب ولهذا لا یقیم الحدود إلا هو وهذه هی العلة التی من أجلها ترک أمیر المؤمنین (علیه السلام) مجاهدة أهل الخلاف خمسا وعشرین سنة بعد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم).
حدثنا جعفر بن محمد بن مسرور (رضی الله عنه) قال حدثنا الحسین بن محمد بن عامر عن عمه عبد الله بن عامر عن محمد بن أبی عمیر عمن ذکره عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال قلت له ما بال أمیر المؤمنین (علیه السلام) لم یقاتل مخالفیه فی الأول قال لآیة فی کتاب الله تعالی لَوْ تَزَیَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِیماً قال قلت وما یعنی بتزایلهم قال ودائع مؤمنون فی أصلاب قوم کافرین وکذلک القائم (علیه السلام) لم یظهر أبدا حتی تخرج ودائع الله (عزَّ وجلَّ) فإذا خرجت ظهر علی من ظهر من أعداء الله (عزَّ وجلَّ) فقتلهم
حدثنا المظفر بن جعفر بن المظفر العلوی (رضی الله عنه) قال حدثنا جعفر بن محمد بن مسعود عن أبیه عن علی بن محمد عن أحمد بن محمد عن الحسن بن محبوب عن إبراهیم الکرخی قال قلت لأبی عبد الله (علیه السلام) أو قال له رجل أصلحک الله أ لم یکن علی (علیه السلام) قویا فی دین الله (عزَّ وجلَّ) قال بلی قال فکیف ظهر علیه القوم وکیف لم یدفعهم وما یمنعه من ذلک قال آیة فی کتاب الله (عزَّ وجلَّ) منعته قال قلت وأیة آیة هی قال قوله (عزَّ وجلَّ) لَوْ تَزَیَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِیماً إنه کان لله (عزَّ وجلَّ) ودائع مؤمنون فی أصلاب قوم کافرین ومنافقین فلم یکن علی (علیه السلام) لیقتل الآباء حتی یخرج الودائع فلما خرجت الودائع ظهر علی من ظهر فقاتله وکذلک قائمنا أهل البیت لن یظهر أبدا حتی تظهر ودائع الله (عزَّ وجلَّ) فإذا ظهرت ظهر علی من یظهر فقتله
حدثنا المظفر بن جعفر بن المظفر السمرقندی العلوی (رضی الله عنه) قال حدثنا جعفر بن محمد بن مسعود عن أبیه قال حدثنا جبرئیل بن أحمد قال حدثنی محمد بن عیسی بن عبید عن یونس بن عبد الرحمن عن منصور بن حازم عن أبی عبد الله (علیه السلام) فی قول الله (عزَّ وجلَّ) لَوْ تَزَیَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِیماً لو أخرج الله (عزَّ وجلَّ) ما فی أصلاب المؤمنین من الکافرین وما فی أصلاب الکافرین من المؤمنین لعذب الذین کفروا
و حدثنا أبو الحسن علی بن عبد الله بن أحمد الفقیه الأسواری بإیلاق قال حدثنا مکی بن أحمد البرذعی قال سمعت إسحاق بن إبراهیم الطرسوسی یقول وکان قد أتی علیه سبع وتسعون سنة علی باب یحیی بن منصور قال رأیت سربانک ملک الهند فی بلدة تسمی قنوج فسألناه کم أتی علیک من السنین فقال تسعمائة سنة وخمس وعشرون سنة وهو مسلم وزعم أن النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) أنفذ إلیه عشرة من أصحابه فیهم حذیفة بن الیمان وعمرو بن العاص وأسامة بن زید وأبو موسی الأشعری وصهیب الرومی وسفینة وغیرهم یدعونه إلی الإسلام فأجاب وأسلم وقبل کتاب النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) فقلت له کیف تصلی مع هذا الضعف فقال لی قال الله تعالی الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللهَ قِیاماً وقُعُوداً وعَلی جُنُوبِهِمْ الآیة فقلت له وما طعامک فقال آکل ماء اللحم والکراث وسألته هل یخرج منک شیء فقال فی کل أسبوع مرة شیء یسیر قال وسألته عن أسنانه فقال أبدلتها عشرین مرة ورأیت له فی إصطبله شیئا من الدواب أکبر من الفیل یقال له زند فیل فقلت له وما تصنع بهذا قال یحمل بها ثیاب الخدم إلی القصار ومملکته مسیرة أربع سنین فی مثلها ومدینته طولها خمسون فرسخا فی مثلها وعلی کل باب منها عسکر فی مائة ألف وعشرین ألفا إذا وقع فی أحد من تلک الأبواب حدث خرجت تلک الفرقة إلی الحرب لا یستعان بغیرها وهو فی وسط المدینة وسمعته یقول دخلت المغرب فبلغت إلی الرمل رمل العالج وصرت إلی قوم موسی (علیه السلام) فرأیت سطوح بیوتهم مستویة وبیدر الطعام خارج القریة یأخذون منه القوت والباقی یترکونه هناک وقبورهم فی دورهم وبساتینهم من المدینة علی فرسخین لیس فیهم شیخ ولا شیخة ولم أر فیهم علة ولا یعتلون إلی أن یموتوا ولهم أسواق إذا أراد إنسان منهم شراء شیء صار إلی السوق فوزن لنفسه وأخذ ما یصیبه وصاحبه غیر حاضر وإذا أرادوا الصلاة حضروا فصلوا وانصرفوا لا یکون بینهم خصومة أبدا ولا کلام یکره إلا ذکر الله (عزَّ وجلَّ) والصلاة وذکر الموت. قال مصنف هذا الکتاب رحمه الله فإذا کان جاز عند مخالفینا مثل هذه الحال لسربانک ملک الهند فینبغی أن لا یحیلوا مثل ذلک فی حجة الله فی التعمیر ولا قوة إلا بالله.
ابو وائل گوید: مردی به نام عبد الله بن قلابه که شترش گم شده بود ودر جستجوی آن بیابانهای عدن را می گشت، در این میان به شهری رسید که حصاری داشت ودر داخل آن حصار کاخها وستونهای بلندی بود وچون نزدیک تر آمد پنداشت که در آنجا کسی باشد که بتواند سراغ شترش را از او بگیرد اما کسی را ندید که در آنجا آمد وشد کند، از مرکب پیاده شد وآن را بست آنگاه شمشیرش را کشید واز دروازه حصار داخل شد ودید آنجا دو در بزرگ وجود دارد ودر دنیا دری به آن بزرگی ندیده بود وچوب آن از خوشبوترین عودها بود وستاره هایی از یاقوت زرد وسرخ بر آن کوبیده شده بود که پرتو آنها آن مکان را روشن کرده بود، از دیدن آنها در شگفت شد، آنگاه یکی از دو در را گشود وداخل شد، به ناگاه شهری دید که هرگز چشمی مانند آن را ندیده است، کاخهایی بود که بر فراز ستونهایی که از زبرجد ویاقوت برافراشته شده بود ودر بالای هر کاخی غرفه هایی وجود داشت وبالای آن غرفه ها را با طلا وبا نقره ویاقوت وزبرجد آراسته بودند وبر هر دری از درهای این کاخها لنگه درهایی بود به مانند دروازه شهر که از عود خوشبوتر بود ودانه های یاقوت بر آنها نصب شده بود واین کاخها همه با لو لو ومشک وزعفران مفروش بود، از دیدار آنها شگفت زده شده وکسی را ندیده که از وی پرسش کند، وهراس بر وی مستولی گردید.
آنگاه به کوچه باغهای آنجا نگریست ودر هر کوچه ای درختهای میوه داری را مشاهده کرد که جویهای آب از زیر آنها جاری بود وبا خود گفت این همان بهشتی است که خدای تعالی آن را در دنیا برای بندگان خود وصف فرموده است، خدا را سپاس که مرا در آن وارد کرد. واز لو لو ومشک وزعفران آن برداشت ولی نتوانست از زبرجد ویاقوت آن بردارد زیرا آنها بر درها ودیوارها کوبیده شده بود ولؤ لؤ ومشک وزعفران مانند سنگ ریزه در میان کاخها وغرفه ها ریخته شده بود، آنها را برداشت وبیرون آمد وبر مرکب خود سوار شد ودنبال شتر خود را گرفت تا آنکه به یمن بازگشت وآنچه همراه آورده بود به مردم نشان داد ومقداری از آن لؤ لؤ را که به واسطه گذشت روزگار به زردی گرائیده بود فروخت، خبر او شایع شد وبه گوش معاویه بن أبی سفیان رسید وکسی را نزد حاکم صنعا فرستاد ودستور داد او را به شام بفرستد واو به نزد معاویه آمد وبا او خلوت کرد وپرسید که چه دیده است؟ واو نیز داستان آن شهر وآنچه را که دیده بود باز گفت ومقداری از لؤ لؤ ومشک وزعفرانها را به او تقدیم کرد وگفت: به خدا سوگند به سلیمان پسر داود هم چنین شهری ارزانی نشده بود، معاویه به دنبال کعب الاحبار فرستاد واو را فراخواند وگفت: ای ابا اسحاق! آیا شنیده ای که در دنیا شهری با طلا ونقره بنا شده باشد وستونهایش از زبرجد ویاقوت وسنگ ریزه کاخها وغرفه هایش لو لو باشد ودر کوچه باغهایش جویهایی به زیر درختهایش جاری باشد؟
کعب گفت: آری، این شهری است که صاحب آن شداد بن عاد است که آن را بنا کرده است واین همان ارم ذات العماد است که خدای تعالی در کتابش آن را وصف کرده وفرموده مثل آن در بلاد ساخته نشده است.
معاویه گفت: داستان آن را برایمان بازگو، گفت: عاد اول - نه عاد قوم هود (علیه السلام) - دو پسر داشت که یکی شدید ودیگری را شداد نامیده بود، عاد درگذشت وآن دو پسر باقی ماندند وپادشاهان ستمگری شدند ومردم در شرق وغرب زمین از آنها اطاعت می کردند، شدید نیز درگذشت وشداد بلامنازع پادشاه گردید.
و او به خواندن کتابها اشتیاق وافری داشت وچون نام بهشت وکاخها ویاقوت وزبرجد ولؤلؤهای آن را شنیده بود مایل گردید که مانند آن را در دنیا بنا کند، وتا گردنکشی ورقابتی با خدای تعالی کرده باشد ویکصد مهندس را برگماشت وزیر نظر هر یک از آنها یکهزار کمک کار قرار داد وگفت: بروید وپاکیزه ترین ووسیعترین جای زمین را معین کنید ودر آنجا برای من شهری از طلا ونقره ویاقوت وزبرجد ولؤلؤ بنا کنید وستونهای آن را از زبرجد قرار دهید ودر آن شهر کاخها ودر آن کاخها غرفه ها وبر بالای آن غرفه ها غرفه های دیگر بسازید ودر کوچه باغهای آن شهر درختهای میوه بکارید وزیر آنها جوی ها جاری کنید که من در کتابها خوانده ام که بهشت چنین اوصافی دارد ودوست دارم که مانند آن را در زمین بسازم. گفتند: این همه جواهر وطلا ونقره را از کجا فراهم آوریم تا بتوانیم شهری را با این اوصاف بنا کنیم؟ شداد گفت: آیا نمی دانید که پادشاهی دنیا با من است؟ گفتند: می دانیم، گفت بروید وبر همه معادن جواهر وطلا ونقره کسانی را بگمارید ودر دست مردم نیز هر چه طلا ونقره یافتید بگیرید تا نیازتان مرتفع شود.
و به همه شاهان شرق وغرب نوشتند ودر طی ده سال انواع جواهر را فراهم آوردند واین شهر را در مدت سیصد سال برای وی ساختند وعمر شداد نهصد سال بود. چون به نزد وی آمدند واو را از اتمام بنای قصر آگاه کردند، گفت بروید وبر گرداگرد آن حصاری بسازید وبر اطراف آن حصار هزار کاخ بنا کنید وبر فراز هر یک هزار پرچم بر افرازید که هر یک از آن کاخها مقر یکی از وزرای من خواهد بود، آنها رفتند وهمه آن کارها را به انجام رسانیدند وآمدند واو را از پایان کار آگاه کردند آنگاه مردم را برای تجهیز ارم ذات العماد فراخواند وده سال نیز این کار به طول انجامید.
آنگاه پادشاه برای دیدار ارم حرکت کرد وتنها یک شبانه روز مانده بود که به آنجا برسد که خدای تعالی بر او وهمراهانش عذاب آسمانی فرو فرستاد وهمه آنها را نابود کرد ونه او ونه هیچیک از همراهانش نتوانستند بر آن ارم داخل شوند، آری این است داستان ارم ذات العمادی که مانند آن در بلاد آفریده نشده است.
و من در کتابها خوانده ام که مردی بر آن داخل می شود وآنچه در آن است می بیند بعد از آن بیرون می آید ومشهودات خود را برای مردم بازگو می کند، اما کسی باور نمی کند وبه زودی در آخرالزمان دینداران به آن درآیند.
مصنف این کتاب (رضی الله عنه) گوید: اگر روا باشد که در زمین بهشتی از چشمان مردمان نهان وجود داشته باشد واحدی از مردم بدان راه نبرد ووجود آن از طریق اخبار برای آنها به اثبات رسیده باشد، چگونه است که وجود قائم (علیه السلام) را در دوران غیبت از طریق اخبار نمی پذیرند، واگر روا باشد که شدادبن عاد نهصد سال عمر کند چگونه است که روا نباشد قائم (علیه السلام) به مانند آن ویا بیش از آن عمر کند، در حالی که خبر شدادبن عاد از ابی وائل است اما اخبار قائم (علیه السلام) از پیامبر اکرم وائمه اطهار صلوات الله علیهم وارد شده است آیا این جز مکابره در انکار حق وحقیقت است؟
و در کتاب المعمرون از هشام بن سعید حکایت کرده است که گوید: در اسکندریه سنگی یافتیم که بر آن نوشته بود: من شدادبن عاد هستم همانکه ستونهای استواری بنا کرد که مانند آن در بلاد آفریده نشده ولشکریان بسیار فراهم آوردم وبه بازوی خود مکرهان را بستم، آنها را بنا کردم در حالی که پیری ومرگ نبود وسنگ در نرمی برای من چون گل بود وگنجی را در دریا نهادم که دوازده منزل فاصله آن است وکسی جز امت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) آن را استخراج نکند.
و اوس بن ربیعه بن کعب بن امیه اسلمی دویست وچهارده سال زندگانی کرد ودر این باره چنین سرود:

آنقدر عمر کرده ام که شدم * * * از نوای حیات خویش ملول
نه فقط خود ز خویش دلتنگم * * * همه خویشان ز خویش خویش ملول
چارده سال از دو صد بگذشت * * * بعد از آن گشته ام ز خویش ملول
شمنی کرد روز وشب با من * * * دشمنم می کند ز خویش ملول
عاجز وناتوان شدم اکنون * * * زین سبب گشته ام ز خویش ملول

و ابو زبید که نامش بدربن حرمله طائی بود ودر آئین نصرانیت دویست وپنجاه سال زیست.
و نصربن دهمان یکصد ونود سال زندگانی کرد ودندانهایش ریخت وخردش زایل وموی سرش سپید گردید آنگاه امر مهمی برای قومش پیش آمد که نیازمند رأی او شدند واز خدای تعالی خواستند که خرد وجوانیش را به وی باز گرداند وعقل وجوانیش به وی باز گردید وموی سرش سیاه شد.
و سلمه بن خرشب انماری درباره وی چنین سروده:

ر این دار نصربن دهمان بزیست * * * دویست ونود سال بی بیش وکم
گر بار آمد جوانی گرفت * * * قد وقامتش راست بی پیچ وخم
سیاهی مویش بدو عود کرد * * * به دنبال آن دانش وهوش هم
و لیکن پس از این همه انقلاب * * * سفیر اجل آمدش دمبدم

وسوید بن حذاق عبدی دویست سال زیست.
وجعشم بن عوف بن حذیمه زمانی طولانی زیست وچنین سرود:

خدایا تا به کی جعشم میان زنده ها باشد * * * نه او را قدرتی در تن نه در ذاتش غنا باشد

خیالی باطل است آنکه اجل را هم دوا باشد

و ثعلبه بن کعب بن زید اوسی دویست سال زندگانی کرد، آنگاه چنین سروده است که:

مصاحب بودمی با مردمانی * * * که خفتند از پس این زندگانی
نه از ایشان ندایی در جهان است * * * نه بر آنان رسد پاسخ زمانی
گذشتند از پس راهی که رفتند * * * مرا باشد از آن یاران نشانی
رازی یافت عمرم بعد آنها * * * به دل می سوزم از داغ نهانی
بدل کردم بجای مرگ امید * * * همین باشد نشان از جاودانی

و رداءه بن کعب نخعی سیصد سال زندگانی کرد وچنین سرود:

ز همزدان من حقا که دیاری دگر نیست * * * عزیزانم همه رفتند ودلداری دگر نیست
از این پس در میان زندگان نامم نباشد * * * خریدار چنین عمری به بازاری دگر نیست

و عدی بن حاتم طائی صد وبیست سال زندگانی کرد.
و اماباه بن قیس کندی یکصد وشصت سال زندگانی کرد.
و عمیره بن هاجر یکصد وهفتاد سال ویا چنانکه خود گوید دویست وده سال زندگانی کرد وچنین سرود:

و صد سال وده سال بر من گذشت * * * در این مرغزار پر از غدر وکین
ر این حال نه مرده ام بی نیاز * * * نه حالی که فرمان دهد هان وهین
نباشد کسی از عشیره به خاک * * * که گوری برو بر نچیدم چنین

و عرام بن منذر در دوران جاهلیت زمانی طولانی زیست وخلافت عمر بن عبد العزیز را نیز درک کرد واو را در حالی که استخوانهای گلوگاهش پائین وبالا شده بود وابروانش بر روی چشمانش فرو ریخته بود به نزد عمر بن عبد العزیز آوردند وبه او گفتند: از چه زمانی در قید حیاتی؟ گفت:
از آن وقتی که ذوالقرنین حاکم بود در دنیا جهان را دیده ام من با تمام پستی

اگر پیراهنم از تن برون آید نمی بیند * * * کسی مابین عظم وپوست لحمی بر تنم پیدا

و سیف بن وهب طائی دویست سال زندگانی کرد وچنین سرود:

شتابان به سوی اجل می روم * * * مپندار در این سخن کاذبم
جوان بودم واز کفم رفت زود * * * قدر غالب آمد مرا در ربود
چه بسیار دشمن فرو کوفتم * * * چه بسیار یاران که بنواختم
که این خلق مغرور از حق یله * * * بیایند سوی خدا یکسره

و ارطاه بن دشبهه مزنی یکصد وبیست سال زندگانی کرد واو را ابوالولید می گفتند، عبد الملک بن مروان از او پرسید: ای ارطاه از شعر تو چه باقی است؟ گفت: ای امیر المؤمنین! من نمی نوشم وبه طرب نمی آیم وخشمگین نمی شوم وشعر بر یکی از این حالات پدید آید، با وجود این می گویم:

شب وروز گویا که ما را خورد * * * بدانسان که خاک آهن ریز را
چو بر نفس آدم بیاید اجل * * * به ناگه ببرد همه چیز را
و دانم که بر من بتازد اجل * * * به قلبم زند نیزه تیز را

عبد الملک از استماع این سخن بر خود لرزید وگفت: ای ارطاه! چه می گویی؟ اراطاه گفت: ای امیر المؤمنین کنیه من ابوالولید است وشاید که مرا به کنیه ام بخوانی.
و عبید بن ابرص سیصد سال زندگانی کرد وچنین سرود:

زمانه فنا کرد عمر مرا * * * از آن پس که مردند یاران همه
به دل هست داغ عزیزان مرا * * * ز مردن نباشد مرا واهمه
کنون راز گویم به نجم سما * * * که یاری مرا نیست جز ماه ومه

سپس نعمان بن منذر در آن روز که غضبناک شد او را دستگیر کرد وکشت وشریح بن هانی یکصد وبیست سال زندگانی کرد ودر زمان حجاج بن یوسف کشته شد ودر پیری وضعف خود چنین سرود:

بسی رنج بردم به عمر دراز * * * حذر کردم از کینه وحرص وآز
زمانی پی مشرکان زیستم * * * ندانستمی در جهان کیستم
از آن پس به نزد پیمبر شدم * * * به آئین اسلام رهبر شدم
ابوبکر را دیدمی بعد از او * * * عمر هم گرفتی خلافت از او
به مهران وششتر حاضر بدم * * * علی را تو گویی که قنبر بدم
به صفین حاضر شدم بی امان * * * از آنسو شدم جانب نهروان
خدا را که عمرم درازی گرفت * * * اجل روزگارم به بازی گرفت

و مردی از بنی ضبه که به او مسجاح می گفتند زمانی طولانی زیست وچنین سرود:

ر آفاق گشتم زمانی دراز * * * کنون مرگ می آیدم بی امان
برفتم ولیکن اگر شب رود * * * شبی دیگر آید بمانند آن
چنین است ماه وچنین است سال * * * حیات است در این سرا جاودان

و لقمان عادی کبیر پانصد وشصت سال زندگانی کرد که معادل عمر هفت کرکس است - وهر کرکس هشتاد سال زنده می ماند - واو از باقیمانده های عاد اول بود.
و روایت شده است که او سه هزار وپانصد سال زندگانی کرد وجزء نمایندگان عاد بود که آنها را به حریم کعبه فرستادند تا برای نزول باران دعا کند وعمر هفت کرکس به وی داده شد واو یک جوجه کرکس نری را گرفت وآن را بالای کوهی که در پائین آن منزل داشت پرورش می داد وآن کرکس به عمر خود زنده بود وچون می مرد جوجه کرکس دیگری می گرفت وپرورش می داد تا آنکه نوبت رسید به آخرین آنها که لبد نام گرفت وعمرش از همه طولانی تر شد ودرباره آن گفته شده است: روزگار بر لبد طولانی شد.
و درباره لقمان عادی اشعار معروفی گفته اند ونیروی سمع وبصری وی نیز چنین بود ودرباره وی احادیث بسیاری وجود دارد.
و زهیر بن جناب سیصد سال زندگانی کرد.
و مزیقیا که نامش عمر بن عامر بود هشتصد سال زندگانی کرد واو همان ماء السماء است، زیرا هر جا منزل می کرد آنجا زنده می شد بمانند ماء سماء واو را مزیقیا می گفتند چون هشتصد سال زندگانی کرد، چهار صد سال رعیت بود وچهار صد سال پادشاه. واو هر روز دو جامه می پوشید وآنگاه دستور می داد که آنها را پاره کنند تا دیگری آنها را نپوشد.
و هبل بن عبد الله ششصد سال زندگانی کرد.
و ابو طحمان قیی یکصد وپنجاه سال زندگانی کرد.
و مستو غربن ربیعه سیصد وسی سال زندگانی کرد، سپس اسلام را درک کرد او مسلمان نشد واو شعر معروفی دارد.
و درید بن زید چهار صد وپنجاه سال زندگانی کرد ودرباره آن چنین سرود:

به زیر دست وپای روزگارم * * * به پیکار فنا درگیر ودارم
زمانه این نوا را خوش سراید * * * تبه سازم هر آن چیزی که سازم

او در حال احتضار فرزندان خود را فراخواند وچنین گفت: ای فرزندان من! شما را وصیت می کنم که به مردم بد کنید ومعذرت خواهی آنان را نپذیرید واز لغزش آنان درنگذرید...
و تیم الله بن ثعلبه دویست سال زندگانی کرد.
و ربیع بن ضبغ دویست وچهل سال زندگانی کرد واسلام را درک کرد اما مسلمان نشد.
و معدی کرب حمیری دویست وپنجاه سال زندگانی کرد.
و شریه بن عبد الله جعفی سیصد سال زندگانی کرد وبر عمربن خطاب در مدینه وارد شد وگفت: من این دره ای را که شما در آن هستید دیدم نه قطره ای نه آبی ونه درختی هیچ ندارد ودیگرانی از قوم من همین شهادت شما را می گویند - که مقصود او لا اله الا الله بود - وهمراه او فرزندش بود که به کناری می رفت وخرف شده بود، به او گفتند: ای شریه! آیا این فرزند توست که خرف شده است وتو هنوز بقیه ای داری؟ گفت: به خدا سوگند من با مادر او در هفتاد سالگی ازدواج کردم واو زنی عفیف ومستور بود اگر از او خرسند بودم از او چشم روشنی داشتم واگر بر او خشم می گرفتم نزد من می آمد ودلجویی می کرد تا خشنود می شدم ولی این پسرم با زنی بد کلام وبدکردار ازدواج کرد اگر چشم روشنی برایش حاصل می شد متعرض او می گردید تا به خشم آید واگر خشمگین می شد او را طرد می کرد تا هلاک شود.
ابوالقاسم محمد بن قاسم مصری گوید: خداوند به ابوجیش حمادویه فرزند احمد بن طولون آنقدر از گنجهای مصر بخشید که به احدی نبخشیده بود وبه جنگ در میان اهرام رفت، دوستان وهمنشینان وخاصانش به او سفارش کردند که متعرض اهرام نشود، زیرا هر کس متعرض آنها شده عمرش کوتاه گردیده است واو در این باره اصرار داشت، وهزار کارگر گمارد تا در آن را پیدا کنند وآنها یک سال کار کردند ودلتنگ وخسته ومأیوس شدند وچون خواستند دست از عمل کشیده وباز آیند، زیرزمینی کشف کردند وپنداشتند این همان دری است که در جستجوی آنند وچون به آخر آن رسیدند به یک سنگ مرمر قائمی برخوردند وپنداشتند که در همان است وتلاش بسیاری کردند تا آنکه آن را از جا در آورده وبیرون آوردند، محمد بن مظفر گوید: در پشت آن، شیء میان پری بود که بر شکستن آن توانا نبودند وآن یکجا بیرون آوردند وپاکیزه ساختند وبر آن نوشته ای یونانی ظاهر شد، آنگاه حکیمان ودانشمندان مصر را گرد آوردند اما نتوانستند آن را بخوانند.
و در میان مردم مردی بود که او را عبد الله مدینی می گفتند که یکی از حافظان ودانشمندان دنیا بود وبه ابوجیش حمادویه گفت: در بلاد حبشه اسقفی را می شناسم که عمر درازی کرده است وسیصد وشصت سال از زندگانی او می گذرد واین خط را می شناسد واو می خواست که این خط را به من تعلیم دهد اما اشتیاق من به فراگیری علوم عربی نگذاشت که من نزد او بمانم واو هم اکنون در قید حیات است. ابوجیش به پادشاه حبشه نامه ای نوشت واز وی درخواست کرد که آن اسقف را به نزد وی بفرستد واو چنین پاسخ داد که او پیرمردی سالخورده است که زمانه او را خورد کرده واین آب وهوا واین اقلیم او را نگاه داشته است واگر به آب وهوا واقلیمی دیگر منتقل شود وحرکت وسختی ومشقت سفر بیند ممکن است تلف شود ووجود او برای ما شرافت وخرمی وآرامش خاطر است واگر شما کتیبه ای دارید که بایستی آن را بخواند ویا تفسیر کند ویا پرسشی از او دارید آن را برای من بنویسید وآن سنگ را از نزدیکی اسوان از صعید اعلی برداشته وبا شتاب به حبشه که در نزدیکی اسوان است بردند وچون به نزد آن اسقف رسید آن را خواند وبه حبشی تفسیر کرد، سپس آن را به عربی برگرداندند ودر آن نوشته بود:
من ریان بن دومغ هستم، از ابو عبد الله مدینی پرسیدند ریان کیست؟ گفت: او پدر عزیز مصر است که در زمان یوسف پیامبر (علیه السلام) زندگانی می کرد ونامش ولیدبن ریان بن دومغ است وعزیز مصر هفتصد سال زندگانی کرد وپدرش ریان هزار وهفتصد سال بزیست وعمر دومغ سه هزار سال بود.
و در آن نوشته بود من ریان بن دومغ هستم که در جستجوی سرچشمه نیل اعظم بیرون آمدم وهمراه من چهار هزار هزار تن بودند وهشتاد سال سیر کردیم تا آنکه به ظلمات وبحر محیط بر دنیا رسیدیم ودیدیم که رود نیل بحر محیط را قطع می کند واز میان آن عبور می نماید ودیگر راهی برای دنبال کردن آن نبود وبرای من تنها چهار هزار تن باقی ماند ومن بر مملکت خود ترسیدم وبه مصر بازگشتم واهرام وبرانی وآن دو هرم را بنا کردم وگنجها وذخایر خود را در آنها نهادم واین اشعار را سرودم:

کمی علم دارم از این کائنات * * * ولیکن خدا داند از غائبات
همه ساختم کار خود استوار * * * بفرموده خالق کردگار
به سرچشمه نیل پرسان شدم * * * ندانستم آخر پریشان شدم
بسی سیر کردم به بحر وبه بر * * * فزون شد ز هشتاد سالم سفر
به هر جن وانسی گذارم فتاد * * * به دریای تاری قرارم فتاد
به جایی که منزل پس از آن نبود * * * توان کس تا بدان سان نبود
گر باره سوی وطن آمدم * * * ز غربت به سختی به جان آمدم
منم مالک مصر واهرام آن * * * منم بانی برنی وبام آن
همه کار دستم به مصر اندر است * * * به حکمت جهان بوستان یکسر است
ر آنجا عجائب فزون از هزار * * * کنوز زمینی گرفته قرار
ولی خداوند ظاهر شود * * * از آن پس که دنیا به آخر شود
گشاید همه قفلهای زمین * * * هویدا کند بوالعجب های چین
سرآغاز کارش ز بیت خداست * * * مآلش بلندی ونام علی است
چو بگذشت هشت ونه وچار ودو * * * ز قتل علی یک نود سال نو
گر بار هفتاد سالی چو رفت * * * جهان را بگیرد به نازی بدست
پس آنگه نمایان شود گنجها * * * ثمر می دهد آنهمه رنجها
نوشتم چنین آرمانی به سنگ * * * اجل گیردم بعد از آنم به چنگ

چون سخن بدینجا رسید ابوجیش حمادویه گفت: این امری است که هیچکس جز قائم آل محمد (علیه السلام) از پس آن برنیاید وآن سنگ نوشته را چنانکه بود به جایگاهش برگردانید.
و یکسال بعد ابوجیش کشته شد، طاهر خادم او را در حال مستی در بسترش سر برید واز آن تاریخ خبر اهرام وبانی آن معلوم گردید، آری این صحیح ترین گفتار درباره نیل واهرام است.
و ضبیره بن سعد قرشی یکصد وهشتاد سال زندگانی کرد واسلام را درک کرد وبه مرگ ناگهانی درگذشت.
و لیبدبن ربیعه جعفری یکصد سال زندگانی کرد واسلام را درک کرد ومسلمان شد وچون به هفتاد سالگی رسید چنین سرود:

چون هفتاد پشت سر انداختم * * * ردای خود از دوش انداختم

و چون به هفتاد وهفت سالگی رسید چنین سرود:

چو هفتاد وهفت سال بر من گذشت * * * فغان از درونم ز گردون گذشت
به آمال نفس تو نایل شود * * * چو عمرت به هشتاد کامل شود

و چون به نود سالگی رسید چنین سرود:

نود ساله دیگر عنان دار نیست * * * به بزم رقیبان ورا بار نیست
فلک تیر می افکند بی امان * * * به مردان عاری ز تیر وکمان
اگر تیر افلاک مرئی بدی * * * مرا تیر نیکو ومرضی بدی

و در یکصد وده سالگی سرود:

صد وده اگر عمر یابی خوش است * * * فزونش تو گویی که مردم کش است

و در یکصد وچهل سالگی سرود:

گر گشته ام از حیاتم ملول * * * چه گویم به این مردمان سئول؟
زمان غالب آید به مردان مرد * * * طویل است بر روزگاران امد
شب وروز می آید ومی رود * * * خلایق به دنبال خود می برد

و چون مرگش فرا رسید به پسرش گفت: ای پسر جان پدرت نمرده است بلکه فانی شده است، هنگامی که پدرت قبض روح شد چشمانش را ببند واو را رو به قبله کن وجامه اش را بر وی افکن ومسلماً کس بر من ناله سر ندهد وزاری نکند وآن کاسه بزرگی که با آن از میهمانان پذیرایی می کردم بیاور وآن را پر از طعام کن وبه مسجد خود به نزد میهمانان من ببر وچون امام جماعت سلام نماز را برخواند آن را تقدیم ایشان کن تا از آن تناول کنند وچون فارغ شدند به آنها بگو: بر سر جنازه برادرتان لبیدبن ربیعه حاضر شوید که خدای تعالی او را قبض روح کرده است، سپس چنین سرود:

چو بر خاک کردی پدر را پسر! * * * به گورش فرو ریز چوب وحجر
سپس صخره سخت بر وی بنه * * * که مسدود سازد همه روزنه
بدین حیله محفوظ ماند رخم؟ * * * نماند بجز خاک زین پیکرم

و در حدیث لبیدبن ربیعه درباره آن کاسه بزرگ روایت دیگری چنین وارد شده است: گویند که لبیدبن ربیعه نذر کرده بود که چون باد شمال بوزد شتری را قربان کند وآن کاسه مهمان را که در اول حدیث بدان اشارت رفت پر سازد.
و چون ولیدبن عقبه والی کوفه شد برای مردم خطبه خواند وحمد خدای تعالی بر زبان جاری ساخت وبر پیامبر اکرم درود فرستاد آنگاه گفت: ای مردم! آیا حال لبیدبن ربیعه وشرافت وجوانمردی وی را شنیده اید؟ آیا می دانید که وی نذر کرده است که چون باد شمال بوزد شتری را قربان کند؟ پس ابوعقیل را در جوانمردیش یاری کنید، سپس از منبر فرود آمد وپنج شتر برای وی فرستاد واین اشعار را سرود:

چو بینی که قصاب بر در بود * * * یقین دان که باد شمال آمده
که او راد مردی بود جعفری * * * نسب را به اوج کمال آمده
سخی ووفی وجواد وکریم * * * ز عسرت به قلبش ملال آمده

و گفته اند که بست شتر برای وی فرستاد وچون هدیه امیر به وی رسید گفت: خدا به امیر جزای خیر دهد او می داند که من شعر نمی گویم، ولی ای دختر بیرون بیا ودختر بچه ای پنجساله بیرون آمد وبه او گفت: شعر امیر را پاسخ گو واو آمد وشدی کرد وگفت: بسیار خوب واین اشعار را سرود:

چو بر ما وزد بادهای شمال * * * بخوانیم وگوئیم از جان ولید!
که او رادمردی کریم وسخی است * * * فرستاده اشتر به خان لبید
شترهای معظم که گویی بر آن * * * نشسته فرازش به کوهان عبید
خدایت جزایت به نیکی دهد * * * که پختیم وکردیم در آن تردید
کرامت چنین است ای ذو کرم * * * بمانده است در کام جانان مزید

لبید گفت: ای دخترم! نیکو سرودی جز آنکه در این اشعار مسألت وگدایی کردی، گفت: مسألت وگدایی از پادشاهان خجالت ندارد، گفت: ای دخترم تو از دیگران شاعرتری!
و ذوالاصبح عدوانی سیصد سال زیست.
و جعفر بن قبط سیصد سال زندگانی کرد وبه درک اسلام نایل آمد.
و عامر بن ظرب عدوانی سیصد سال زندگانی کرد.
و محصن بن عتبان دویست وپنجاه سال زندگانی کرد ودر این باره چنین سرود:

چو بر ما رود روزگاری دراز * * * نباشد دری بر رخ پیر باز
وداعی مراسوی خود خوانده اند * * * به گوشم سرودند آهسته راز
گر ناتوانم ز برخاستن * * * روم بر نشیب وشوم بر فراز
مصیبت بود در جهان زیستن * * * به فقر ومرض روزگاری دراز
زمانه خیانت کند بر همه * * * بگیرد نصیبش ز مردم به ناز

و عوف بن کنانه کلبی سیصد سال زندگانی کرد وچون وفاتش فرا رسید فرزندانش را گرد آورد وبه آنها چنین وصیت کرد: ای فرزندانم وصیت مرا مراعات کنید که اگر چنین کنید پس از من سادات قوم خود خواهید بود:
خدای خود را پرهیزکار باشید واندوه مخورید وخیانت نورزید ودرندگان را از بیشه هایشان بیرون نکشانید که پشیمان خواهید شد وبا چشم پوشی از بدیهای مردم از آنها درگذرید تا سالم باشید وصلاح بیابید واز ایشان درخواستی نکنید وخود را از آنها جدا نسازید وجز در برابر ظلم خاموش باشید تا مورد ستایش واقع شوید وبر مردم محبت کنید تا در سینه های آنها حقد وکینه ای از شما نباشد وآنها را از منافع محروم نسازید تا شاکیان پدیدار نشوند وخود را از مردم در پرده نگاهدارید تا آرامش خاطر یابید وبا آنها بسیار منشینید که وقار شما زایل خواهد شد وچون مشکلی پیش آمد بردبار باشید ولباس مناسب زمانه را بپوشید که نام نیک به همراه تنگدستی از بدنامی به همراه رفاه بهتر است وبا هر کس که برای شما تواضع کند تواضع کنید که دوستی نزدیک ترین وسایل است وبدترین گرفتاری دشمنی است وبر شما باد که وفاداری کنید وفریبکاری نکنید تا قلوبتان در امان باشد (و شنوای عدل باشید) وحسب خود را با ترک دروغ زنده کنید زیرا آفت جوانمردی دروغگویی وخلف وعده است ومردم را از وضع خود آگاه نکنید که در چشم ایشان خوار خواهید شد وگمنام می شوید واز غربت بپرهیزید که آن خواری است ودختران خود را به همردیفان آنها بدهید وبرای نفوس خود معالی امور را بجویید وزیبایی زنان شما را از صحت باز ندارد که ازدواج با زنان کریمه از مدارج شرف است وبا قوم خود فروتن باشید وبا آنها جفا نکنید تا به آرزوهای خود برسید ودر اموری که اتفاق دارند با آنها مخالفت نکنید زیرا مخالفت، رئیس مطاع را خوار می سازد وباید که ابتدا به قوم خود نیکی کنید وبعد از آن به دیگران وسراهای خود را از اهل آن خالی نسازید که خالی ساختن آن خاموش کردن اجاق وجلوگیری از حقوق است ودر میان خود سخن چینی را ترک کنید وهنگام بروز حوادث زمانه یکدیگر را یاری نمائید تا غلبه یابید وکوچ نکنید مگر برای سودی که در وطن به آن نرسید وهمسایه را اکرام کنید تا آستانه شما برکت یابد ومیهمان را بر خود مقدم دارید وبا سفیهان بردبار باشید تا اندوه شما اندک شود واز تفرقه وجدایی بپرهیزید که آن خواری است وبر خود بار بیش از توان تحمیل نکنید مگر در حالی که مضطر باشید وآنگاه که عذر شما آشکار گردد ملامت نشوید واگر قدرتمند باشید بهتر از آن است که در اضطرار با معذرت خواهی یکدیگر را یاری کنید وجدیت کنید که جدیت مانع ستم کشیدن است وباید که وحدت کلمه داشته باشید تا عزت یابید وشمشیرتان بران باشد وآبروی خود را نزد غیر کریم ولئیم ننهید که تقصیر کار خواهید بود وبه یکدیگر حسد نورزید که هلاک خواهید شد واز بخل اجتناب کنید که آن مرضی است وبا جود وادب وبا همدستی اهل فضل وکمال بنای معالی را بسازید وبا بخشش محبت را خریداری کنید واهل فضل را احترام نمائید واز تجربیات دیگران بهره گیرید وکار نیکوی اندک را هم به جای آورید که برای آن نیز ثوابی است ومردان را کوچک مشمارید که خوار خواهید شد وانسان در گرو دو عضو کوچک است دل هوشمند وزبان گویا وچون حادثه وحشتناکی شما را ترسانید پیش از شتاب طمأنینه پیشه سازید وبا اظهار دوستی نزد شاهان خواستار منزلت باشید که آنان هر که را خوار سازند خوار خواهد شد وهر که را رفعت دهند رفیع خواهد شد وبزرگواری کنید تا دیدگان به شما دوخته شود وبا وقار تواضع کنید تا خدای تعالی شما را دوست بدارد. آنگاه چنین گفت:

نه هر مرد خردمندی بود ناصح * * * نه هر مرد نصیحت گر بود عاقل
خدا را ای پسر هرگز مشو غافل * * * اگر مرد نصیحت گو بود عاقل

و صیفی بن ریاح که یکی از بنی اسد است دویست وهفتاد سال زندگانی کرد ومی گفت: تو بر برادرت در هر حال تسلط داری مگر در جنگ وچون مرد سلاح بر گیرد دیگر تسلطی بر او نداری وشمشیر بران بهترین واعظ است وترک مفاخره برای جلب ثنا بهتر است وسریع ترین عقوبتها عقوبت سرکشی وستم است وبدترین پیروزیها تجاوز کردن است وپست ترین خلق وخوها ضیق ترین آنهاست وعتاب وگلایه فراوان بی ادبی است، واو هنگامی که این وصایا را می گفت سر عصای خود بر زمین می کوبید وآن ضرب المثل شد.

نکوبد حکیمی عصا بر زمین * * * به هنگام صحبت به نازی چنین

و عبادبن شداد یکصد وپنجاه سال زندگانی کرد.
و اکثم بن صیفی که از بنی اسد است سیصد وشصت سال زندگانی کرد وبعضی گفته اند یکصد ونود سال وبه درک دوران اسلام نایل شد ودر اسلام آوردن وی اختلاف است وبیشتر رجالیان می گویند که اسلام نیاورده است ودرباره عمر خود چنین سروده است:

نود تا به صد سال عمری بس است * * * که عاقل بگیرد از آن پس ملال
نود سال وصد سال من زیستم * * * اگر چه نباشد به عمرم کمال

محمد بن مسلمه گوید: اکثم بن صیفی برای اسلام آوردن پیش آمد وپسرش او را در حالی که عطشان بود بکشت وشنیدم که این آیه درباره وی نازل گشت:
و من یخرج من بیته مهاجراً الی الله ورسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله.
و عرب در حکمت هیچ کس را بر وی تقدم نداده است، وچون بعثت رسول خدا را شنید پسرش حلیس را برای تحقیق فرستاد وبه او گفت: ای پسر جان من تو را چند کلمه پند می دهم آنها را از من فراگیر واز هنگامی که می روی تا زمانی که باز می گردی آنها را به کار بند: حق ماه رجب را ادا کن وآن را از ماههای حرام بشمار تا ریختن خون تو را حلال نشمارند که حرام خود را تحریم نمی کند بلکه اهل آن است که آن را تحریم می نماید، وبر هر قومی گذر کردی نزد عزیزترین آنها وارد شو وبا شریف ترین آنها بپیوند واز ذلیل بر حذر باش که او خود را خوار کرده است واگر او خود را عزیز می داشت قومش نیز او را عزیز می شمردند، وچون بر این مرد وارد شدی بدان که من او را ونسبش را می شناسم او از خاندان قریش است که عزیزترین عرب هستند واو از دو حال خارج نیست یا مرد با شخصیتی است واراده پادشاهی دارد وبه واسطه عزتش برای پادشاهی خروج کرده است، پس او را توقیر کن وگرامی بدار ودر مقابل او بایست وجز با اذن او منشین وجائی بنشین که به تو فرمان می دهد واشاره می نماید که این ادب شر او را از تو می گرداند وتو را از خیر او بهره مند می گرداند، ویا آنکه پیامبر است وخدای تعالی به حواس توهم وتجسم وهر که را بخواهد به پیامبری برگزیند خطا نمی کند تا مورد عتاب واقع شود وکارها به اراده اوست، پس اگر پیامبر بود همه کارهای او را درست وگفتارش را راست خواهی یافت واو را در نزد خود متواضع باش وبی اذن من کاری انجام مده که رسول اگر از جانب خود کاری را انجام دهد از دستور آنکه وی را فرستاده خارج خواهد شد وچون ترا به نزد من بازفرستاد گفتارش را حفظ کن که اگر در گفتار او توهم کنی ویا آنکه آن را فراموش نمایی مرا به رنج ارسال فرستاده دیگری خواهی انداخت.
و این نامه را هم به همراه وی فرستاد: به نام تو ای خداوند: این نامه از جانب بنده ای به جانب بنده ای است، اما بعد آنچه به تو رسیده به ما نیز برسان که از ناحیه تو به ما گزارشی رسیده است که حقیقت آن را نمی دانیم، پس اگر به تو نشان داده اند به ما نیز نشان بده واگر به تو آموخته اند به ما نیز بیاموز وما را در گنجینه خود شریک ساز والسلام.
و گفته اند که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) در پاسخ او چنین نوشت: از محمد رسول خدا به اکثم بن صیفی: خدا را نزد تو ثنا می گویم، خدای تعالی مرا فرمان داده است که بگویم: لا اله الا الله ومردم را به گفتن آن دستور دهم، همه مردم خلایق خدای تعالی هستند وهمه کارها از آن اوست، ایشان را می آفریند ومی میراند ومبعوث می کند، وبازگشت به سوی اوست، من شما را به آداب پیامبران تأدیب می کنم واز خبر بزرگ پرسش می شوید ولتعلمن نبأه بعد حین.
و چون نامه رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) به او رسید به فرزندش گفت: پسر جان چه دیدی؟ گفت: دیدم که به مکارم اخلاق فرمان می دهد واز اخلاق پست باز می دارد، اکثم صیفی بنی تمیم را گردآورد وگفت: ای بنی تمیم سفیه نباشید، زیرا هر کس بشنود متعهد خواهد بود وهر کس برای خود رأیی دارد، اما سفیه سست رأی است گر چه تنش نیرومند باشد وکسی که عقل ندارد خیری در او نیست.
ای بنی تمیم من پیر شده ام وخواری پیری بر من درآمده است پس چون از من امر نیکویی دیدید بدان عمل کنید واگر امر زشتی دیدید مرا به راستی بیاورید تا بدان استوار شوم، این فرزندم به نزد من آمده است وبا آن مرد بزرگ گفتگو کرده است او را دیده است که به نیکی فرمان می دهد واز زشتی باز می دارد ومحاسن اخلاق را می گیرد واز اخلاق پست باز می دارد ومردم را فرا می خواند که تنها خدا را بپرستید وبتها را ترک کنند وبه آتش سوگند نخورند ومی گوید که او رسول خداست وپیش از او نیز رسولانی بوده اند که کتابهایی داشته اند ومن نیز می دانم که پیش از او رسولانی بوده اند که مردم را به پرستش خدای یکتا فرا خوانده اند، سزاوارترین مردم به نصرت ویاری او شماها هستید، اگر آنچه بدان دعوت می کند حق است آن به سود شماست واگر باطل است شما سزاوارترین مردمی هستید که باید از او دفاع کنید وبر او پرده پوشی نمائید.
و اسقف نجران اوصاف او را می گفت وسفیان بن مجاشع پیش از این از او یاد می کرد ونام پسرش را نیز محمد نهاد واندیشمندان شما می دانند که فضیلت در آن چیزی است که وی بدان فرا می خواند وبه آن فرمان می دهد، پس در کار او پیش قدم باشید ونه دنباله رو واز او پیروی کنید تا شرافت یابید وبرتر عرب باشید وپیش از آنکه به کراهت به آئین وی درآئید به طوع ورغبت به دین وی بگروید، من امری را می بینم که خرد وآسان نیست، وتمام قله ها وبلندیها را فتح خواهد کرد، این مسلکی که وی مردم را به آن فرا می خواند اگر هم دین نباشد لااقل دستورات اخلاقی نیکویی است، پس از من اطاعت کنید واز دستوراتم پیروی نمائید تا برای شما چیزی را مسالت کنم که هرگز از شما جدا نشود شما از همه قبایل عرب بیشتر خواهید شد وبلاد شما افزون تر خواهد گردید، من امری را می بینم که هر ذلیلی دنبال آن برود، عزیز خواهد شد، وهر عزیزی که آن را ترک کند ذلیل خواهد شد. شما از او پیروی کنید تا عزتتان افزون شود وکسی مانند شما نباشد، اول برای آخر چیزی را باقی نخواهد گذاشت واین امری است که دنباله ای دارد، آنکس که بدان سبقت گیرد باقی خواهد ماند ودومی به او اقتدا خواهد کرد، پس از کارهایتان دست بردارید تا نیرومند شوید واحتیاط درماندگی است.
پس از آن مالک بن نویره گفت: این شیخ شما خرف شده است واکثم گفت: وای بر مشارکت غم دار وبی غم، ای مردم! چرا خاموشید؟ آفت موعظه روی گردانی از آن است.
وای بر تو ای مالک که تو نابود خواهی شد، چون حق قیام کند هر که با آن برخیزد بلندی می یابد وهر که با آن بستیزد به خاک هلاکت خواهد افتاد وبر تو باد که از آنها نباشی، اما اگر می خواهید از من پیشی گیرید بروید شتر مرا بیاورید تا سوار شوم واز شما کناره گیرم، شتر خود را خواست وسوار شد وپسرانش وبرادرزادگانش دنبال او رفتند، گفت: من تأسف می خورم بر امری که آن را ادراک نمی کنم وبر من پیشی نگرفت.
قبیله طی که داییهای او بودند به او نامه نوشتند ودیگران می گویند بنو مره که داییهای دیگرش بودند به او نامه نوشتند که مواعظی برای آنها بنویسد که با آنها زندگانی کنند واو نوشت:
اما بعد، من شما را به تقوای الهی سفارش می کنم وبه صله رحم که اصلش ثابت است وفرعش می روید وشما را از نافرمانی خداوند باز می دارم واز اینکه از خویشان ببرید که نه اصلی را ثابت می گذارد ونه فرعی از آن می روید وبر شما باد که از ازدواج با زنان احمق بپرهیزید که ازدواج با احمق پلیدی است وفرزندش تباه است، وبر شما باد که از شتر غافل نشوید وآن را گرامی بدارید که آن دژهای عرب است وگردن آن را جز در مواقع لزوم بر زمین ننهید، زیرا مه دختران ومایه جلوگیری از خونریزی است وشیر آن برای سالمندان تحفه وبرای خردسالان غذاست واگر شتر را به آسیا کردن وا دارند آسیا هم می کند وهر کس که قدر خود را بشناسد هلاک نخواهد شد ونیستی عبارت از نداشتن عقل است ومرد درستکار هرگز بی مال نماند وبسا مردی که از صد مرد بهتر باشد وبسا گروهی که از دو قبله بهتر باشد وهر که از زمانه گلایه کند گلایه او به درازا خواهد کشید وهر که راضی به قسمت باشد زندگانیش نیکو خواهد شد، آفت رأی هوای نفس است وعادت زمام ادب را در دست دارد ونیازمندی همراه محبت از بی نیازی همراه با دشمنی بهتر است ودنیا در گردش است آنچه از آن توست در ناتوانی هم به دست تو می رسد گرچه در طلب آن کوتاهی کنی، وآنچه بر زیان توست با قدرت خود هم نتوانی آن را دفع کنی، وبی تابی در تنگدستی شرف را زایل می سازد، وحسد دردی است که درمانی ندارد، وسرزنش کردن سرزنش را به دنبال دارد، وهر که روزی نیکویی کند به او نیکویی کنند، وسرزنش کردن سفاهت به همراه دارد، وستون عقل بردباری است وسر رشته هر کاری صبر است وبهترین کارها از نظر فرجام عفو است وبهترین دوستی در تفقد واحوال پرسی است وهر کس به نوبت ونه هر روز به دیدار دوستان برود محبت را بیفزاید.
وصیت اکثم بن صیفی در هنگام وفات:
اکثم در هنگام وفات فرزندانش را گرد آورد وگفت: ای فرزندان من روزگار درازی بر من گذشته است ومن پیش از مرگ خود توشه ای به شما می دهم:
شما را به تقوای الهی وصله رحم سفارش می کنم وبر شما باد که نیکی کنید که آن نیکی عدد را بیفزاید وریشه را نابود نسازد وشاخه را در هم نشکند، شما را از معصیت خداوند وقطع رحم باز می دارم که با وجود آن اصل وفرعی ثابت نمی ماند، زبانتان را نگاه دارید که زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد، گفتار حق، دوستی برای من باقی نگذاشته است، گردنهای شتر را منظور دارید وآن را جز در مواقع لازم بر زمین ننهید که در آن مهر دختران ومایه جلوگیری از خونریزی است وبر شما باد که از ازدواج کردن با زنان احمق بپرهیزید که از ازدواج با احمق پلیدی وفرزند او تباه است، اقتصاد در سفر حفظ کننده تر است، وکسی که بر آنچه از دست داده اندوهگین نشود بدنش را صیانت کرده است وکسی که به آنچه دارد قانع باشد خوسحال خواهد بود وپیش از پشیمانی باید پیشی گرفت، اگر در سر کاری باشم بهتر از آن است که بر سر دم آن باشم، کسی که قدر خود را شناخت هلاک نشود، وبی تابی نزد بلا آفت تجمل است، مالی که بدان پندگیری از تو زایل نشده است، وای بر عالمی که از جهل خود ایمن باشد، تنهایی عبارت از رفتن بزرگان است، امور وقتی پیش می آید با یکدیگر متشابه است وچون می رود زیرک واحمق هر دو آن را می شناسد، خوش گذرانی هنگام فراوانی نعمت حماقت است، وعزت در طلب معالی است، واز سود کم خشمناک نشوید که آن سود بسیار را جلب می کند، تا از شما پرسش نشود پاسخ نگویید، وبر چیزی که خنده ندارد نخندید، در دنیا با یکدیگر نیکی کنید نه دشمنی، حسد از نزدیکی برخیزد که کسانی که با یکدیگر جمع می شوند نهادشان به جوش آید، در دوستی بعضی با بعضی دیگر نزدیکی می کنند، به خویشاوندی اتکال نکنید که جدا خواهید شد، قریب کسی است که جانش نزدیک باشد وبر شما باد که در اصلاح مال خود بکوشید واموال جز به اصلاح شما به صلاح نیاید، وهیچ یک از شما بر مال برادرش اتکال نکند وآن را قضای حاجت خود نداند که کسی که چنین کند مانند آن است که بر آب چنگ می زند، وهر کس بی نیازی پیشه سازد نزد کسان خود گرامی شود واسب را گرامی دارید، سرگرم شدن با آزادگان غزل خوان نیکوست وصبر چاره بیچارگان است.
و قرده بن ثعلبه یکصد وسی سال در دوران جاهلیت زیست، سپس اسلام را درک کرد وبه شرف مسلمانی نایل آمد.
و مصاد بن جناب یکصد وچهل سال زندگانی کرد.
و قس بن ساعده ایادی ششصد سال زیست واو همان کسی است که می گوید:

جوانی وعمرت چو فانی شود * * * دگر برنگردد به ای کاش باز
چو رودی که از کوه آید به دشت * * * نیاید به قله به کنکاش باز

و لبید در این باره گفته است:

ز قس مانده است این سخن یادگار * * * که ای کاش می بودمی ماندگار

و حارث بن کعب دویست وشصت سال زندگانی کرد.
مصنف این کتاب (رضی الله عنه) گوید: این اخباری را که درباره معمرین ذکر کردم مخالفین ما نیز از طریق محمد بن السائب ومحمد بن اسحاق وعوانه بن حکم وعیسی بن زید وهیثم بن عدی روایت کرده اند.
و از پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) روایت شده است که فرمود: هر چه در امتهای پیشین واقع شده است در این امت نیز طابق النعل بالنعل ومو به مو واقع خواهد شد واین دراز عمری وغیبتها در حجتهای الهی در قرون گذشته واقع شده است پس چگونه می توان قائم (علیه السلام) را به واسطه غیبت وطول عمرش انکار کرد با وجود اخباری که در این باب از پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) وائمه (علیهم السلام) وارد شده است وآن اخبار را با اسانیدش در این کتاب ذکر کرده ام.
غیاث بن ابراهیم از امام صادق از پدران بزرگوارشان (علیهم السلام) روایت کند که پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمود: هر چه که در امتهای پیشین واقع شده است در این امت نیز طابق النعل بالنعل ومو به مو واقع خواهد شد.
جعفر بن محمد عماره از امام صادق از پدرش واز جدش (علیهم السلام) روایت کند که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمودند: قسم به خدایی که مرا به حق به عنوان پیامبر وبشیر برانگیخت امت من نیز سنتهای پیشینیان را طابق النعل بالنعل پیروی خواهند کرد حتی اگر در امت بنی اسرائیل ماری به سوراخی داخل شده باشد در این امت نیز ماری به مانند آن داخل سوراخ خوهد شد.
سعید بن جبیر گوید: از امام زین العابدین (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: در قائم (علیه السلام) سنتهایی از انبیاء (علیهم السلام) است، سنتی از نوح وسنتی از ابراهیم وسنتی از موسی وسنتی از عیسی وسنتی از ایوب وسنتی از محمد صلوات الله علیهم اما از نوح طول عمر است واما از ابراهیم ولادت نهانی وکناره گیری از مردم است واما از موسی خوف وغیبت است واما از عیسی اختلاف مردم درباره اوست واما از ایوب فرج بعد از شدت است واما از محمد صلی الله علیه وآله قیام با شمشیر است.
و چون عمر طولانی برای پیشینیان درست است واخبار جاری بودن سنتها در قائم (علیه السلام) یا دوازدهمین ائمه (علیهم السلام) نیز درست است روا نبود که به جز این معتقد بود که اگر تا به هر اندازه در غیبت بود جز او قائمی باشد واگر جز یک روز از عمر دنیا باقی نمانده باشد خداوند آن روز را به قدری طولانی گرداند تا او خروج کند وزمین را پر از عدل وداد نماید همچنان که آکنده از ظلم وجور شده باشد، چنانکه از پیامبر اکرم وائمه پس از او نیز روایت شده است واسلام حاصل نشود جز آنکه به روایات صحیحی که از آنها وارد شده است تسلیم بود، ولا حول الله ولا قوه الا بالله العلی العظیم.
و در دوره های گذشته هم همیشه جز این نبوده است که اهل دین وزهد وورع خود را نهان می کردند وکار خود را می پوشانیدند ودر هنگام امکان وامنیت ظاهر می شدند وهنگام ناتوانی وخوف پنهان می شدند واین روش دنیا از آغاز تاکنون بوده است پس چگونه است که تنها امر قائم (علیه السلام) در دوران غیبتش انکار شود؟ آیا این جز به واسطه کفر وضلالتی است که در نفوس دشمنان دین ودشمنان پیامبر وائمه (علیهم السلام) موجود است؟
داستان بلوهر وبوذاسف:
محمد بن زکریا گوید: راویان اخبار چنین روایت کنند که در زمانهای گذشته در هندوستان پادشاهی بود که لشکریانی فراوان وکشوری پهناور داشت، مردم از او می ترسیدند وبر دشمنانش پیروز بود وبا وجود این مردی شهوت ران واهل عیش ونوش وپیرو هوی وهوس بود، هر کس از این شیوه دنیاپرستی او تمجید می کرد نزد او عزیز وگرامی بود وهر کس کار دیگری به او پیشنهاد می کرد واز فرمان وی سر می پیچید دشمن وفریبکار به حساب می آمد، از دوران کودکی ونوجوانی به پادشاهی رسیده بود ودارای اندیشه ای
اصیل ولسانی بلیغ بود، تدبیر امور مردم واداره کردن آنها را نیکو می دانست ومردم هم او را به این صفت شناخته بودند ومنقاد ومطیع وی بودند وهر سخت وآسانی در برابر وی خاضع بود، مستی جوانی ومستی پادشاهی وشهوت وخود بینی در وی جمع شده بود وپیروزی بر دشمنان وتسلط بر مردم وانقیاد آنها نیز بر آن افزوده بود، مردم را می کشت وحقیر می شمرد وچون مردم او را می ستودند وکارش را تمجید می کردند بر عجب وتکبر وی می افزود، همتی جز دنیا نداشت ودنیا هم به او روی آورده بود وهر چه می خواست بدان می رسید، جز آنکه فرزندانش همه دختر بودند وپسری برایش به دنیا نیامد، پیش از آنکه وی به سلطنت برسد دین رواج یافته بود ودینداران فراوان شده بودند وشیطان دشمنی با دین ودینداران را در نظر وی آراست وبه واسطه ترس از پادشاهی خود بر دینداران آسیب رسانید وآنان را تبعید کرد وبت پرستان را مقرب کرد وبرای آنها بتهایی از طلا ونقره ساخت وآنان را محترم وشریف شمرده وبر بتهای آنان سجده کرد.
چون مردم چنین دیدند به پرستش بتها شتافتند ودینداران را خوار شمردند. روزی از روزها پادشاه احوال یکی از شهروندان مورد عنایت وصاحب منزلت خود را پرسید ومی خواست او را معاون خود در بعضی از امور قرار بدهد واو را احترام وتکریم می کرد. گفتند: پادشاها او از دنیا کناره گیری کرده وبه جمع زاهدان پیوسته است، این گزارش بر او گران آمد وبه دنبال او فرستاد واو را آوردند وچون او را در لباس اهل زهد وریاضت دید به او تندی کرد ودشنام داد وگفت: مگر تو از چاکران درگاه ما واز رجال واشراف مملکت ما نیستی؟
چرا خود را رسوا کردی وخاندان واموالت را تباه ساختی ودنبال زیانکاران وبی کاران را گرفتی وخود را مضحکه وضرب المثل قرار دادی؟ من تو را برای کارهای مهم ویاری رساندن در امور خطیر آماده کرده بودم. گفت: ای پادشاه! اگر من بر تو حقی ندارم، عقلت بر تو حقوقی دارد، بدون خشم وغضب گفته مرا گوش کن وپس از فهم ودرک به هر چه خواهی فرمان ده که غضب دشمن عقل است ومیان فهم وصاحبش حائل می شود. پادشاه گفت: هر چه می خواهی بگو.
زاهد گفت: آیا تو مرا سرزنش می کنی که بر خود گناهی کرده ام یا سابقه گناهی بر تو دارم؟
پادشاه گفت: نزد من گناهی که بر خود کرده ای از بزرگترین گناه است وکسی از رعایای من حق ندارد خود را به هلاکت بیندازد ومن از او صرف نظر نمایم اگر تو خود را هلاک کنی مثل این است که یکی از اهل کشور مرا که مسئول حفظ او هستم هلاک کرده ای واز تو بازخواست می کنم چون خود را به هلاکت افکنده ای. زاهد گفت: پادشاها تو نباید بدون دلیل علیه من حکم کنی ودلیل باید در محکمه قاضی طرح شود ودر میان مردم کسی نیست که علیه تو داوری کند ولی در وجود تو قاضیانی هستند که من به داوری بعضی از آنها راضی هستم واز داوری بعضی دیگر بیمناکم.
پادشاه گفت: آن قاضیان کیانند؟ گفت: آنکه به قضای او راضیم عقل توست وآنکه از قضای او بیمناکم هوای نفس توست. پادشاه گفت: هر چه می خواهی بگو وراست بگو وبگو از چه زمانی این عقیده را پیداکرده ای وچه کسی تو را از راه به در کرده است؟ گفت: من در نوجوانی کلامی را شنیدم که در دلم نشست ومانند دانه مزروع در دلم ریشه دوانید ورشد کرد تا به غایتی که چنانکه می بینی درختی بارور گردید وآن چنین بود که شنیدم مردی می گفت: نادان ناچیز را چیز به حساب می آورد وچیز را ناچیز می شمرد وکسی که ناچیز را واننهد به حقیقت نمی رسد وکسی که حقیقت را نبیند به وانهادن ناچیز خشنود نباشد وآن چیزی که حقیقت است عبارت از آخرت است وآنچه که ناچیز است عبارت از دنیاست واین کلام را پذیرفتم زیرا می دیدم که حیات دنیا مرگ وغنای آن فقر وشادی آن اندوه وسلامتی آن بیماری وقوت آن ضعف وعزت آن خواری است، وچگونه حیات آن مرگ نباشد در حالی که حیات آن برای مرگ است وانسان یقین دارد که حیاتش برچیده شده وخواهد مرد، وچگونه غنای آن فقر نباشد در حالی که هیچ کس چیزی را به دست نمی آورد مگر آنکه برای آن نیازمند چیز دیگری می شود که از به دست آوردن آن گریزی ندارد.
برای مثال مردی که نیازمند مرکب سواری است چون آن را به دست آورد نیازمند علوفه وتیمار دار وافسار وابزار می شود وچون آنها را به دست آورد برای هر کدام آنها نیازمند اشیای دیگری می شود که گریزی از آنها نیست پس نیاز چنین فردی کی منقضی خواهد شد؟ وچگونه شادی آن اندوه نباشد، در حالی که هر کس یک وسیله شادی یافت از ناحیه همان شادی دچار اندوه مضاعف می شود اگر به واسطه فرزند شاد است باید در انتظار اندوه بیماری ومرگ وآسیب وی باشد، واگر به داشتن مال شاد است، هراس تلف شدن آن افزون بر آن شادی است وچون چنین است بهتر آن باشد که کسی خود را به آن آلوده نسازد وچگونه سلامتی آن بیماری نباشد در حالی که سلامتی آن از اخلاط است ونزدیکترین اخلاط به حیات خون است وخون خودش مایه مرگ ناگهانی ودرد گلو وطاعون ودرد اعضای بدن وبیماری قلبی می شود، وچگونه قوت آن ضعف نباشد در حالی که قدرت مضرات را گرد می آورد، وچگونه عزت آن خواری نباشد در حالی که هیچ عزتی دیده نشده است جز آنکه برای اهل خود خواری طولانی به دنبال داشته است، علاوه بر آنکه ایام عزت کوتاه وایام خواری طولانی است وسزاوارترین مردم به مذمت دنیا کسی است که بساط دنیای او گسترده وحاجتش روا شده است، وهر ساعت وهر لحظه منتظر است مالش از میان برود ونیازمند شود خویشاوندیش ربوده شود وآنچه گرد آورده غارت شود وآنچه ساخته است از بنیان منهدم شود ومرگ به جمع او راه یابد ومستاصل گردد وبه همه عزیزان خود داغدار گردد.
پس نزد تو ای پادشاه مذمت می کنم دنیایی را که آنچه عطا کرد باز می گیرد ووبال آن بر گردن آدمی می ماند وبر هر که جامه ای پوشانید از او می کند ووی را عریان می سازد وهر که را بلند کرد پست می گرداند وبه جزع وبی تابی می افکند وعاشقان وطالبان خود را ترک می کند وبه شقاوت ومحنت می افکند وگمراه کننده است کسی را که اطاعتش کند وبه آن مغرور شود وغدار است بر هر کسی که از آن ایمن باشد وبر آن اعتماد کند، حقا دنیا مرکبی است سرکش ومصاحبی است خائن وبی وفا وراهی است لغزنده ومنزلی است در غایت پستی، گرامی دارنده ای است که کسی را گرامی نداشت جز آنکه در عاقبت وی را خوار ساخت، محبوبه ای است که هرگز به کسی محبت نکرد، ملازمت او را کنند اما او ملازم هیچ کس نگردیده است، به آن وفا کنند وآن غدر ومکر می کند. وبه او راست می گویند واو دروغ می گوید، با آن در وعده وفا کنند ولی آن خلف وعده می کند وبا هر کس که با آن راست است کجی می کند وقدرتمندان آن را به بازی می گیرد، در حالی که به کسی طعام می دهد ناگاه او را طعمه دیگری می سازد، ودر حالی که او را خدمت می کند ناگاه او را خدمتکار دیگری می گرداند ودر حالی که او را می خنداند ناگاه بر او می خندد، ودر اثنای آنکه او را به شماتت دیگران وا می دارد ناگاه او را مورد شماتت قرار می دهد، ودر حالی که او را بر دیگران گریان می سازد ناگاه دیگران را بر وی گریان می کند، ودر هنگامی که دستش را به عطا می گشاید ناگاه او را مسالت وگدایی وا می دارد، ودر عین عزت او را ذلیل می کند، ودر عین بزرگواری او را خوار می سازد، ودر اثنای بزرگی حقیر می سازد، ودر اثنای رفعت به پستی می افکند وبهد از آنکه مطیع او شد نافرمانیش می کند، وپس از سرور به اندوه می افکند، وپس از سیری به گرسنگی مبتلا می کند، ودر میانه حیات می میراند.
پس اف باد بر خانه ای که حالش چنین وکردارش چنان باشد، صبح تاج سروری بر سر شخصی می گذارد وشب روی او را بر خاک مذلت می مالد، شب دستش را با دستبند طلا زینب می دهد وصبح دستش را به بند می کشد، صبح بر تخت پادشاهی می نشاند وشب به زندانش می افکند، شب فرش دیبا برایش می گسترد وصبح خاک را بستر او می گرداند، صبح آلات لهو ولعب برایش مهیا می کند وشب نوحه گران را به نوحه اش وا می دارد، شب او را به حالی می افکند که اهلش به او تقرب جویند وروز کاری می کند که همانها از او گریزان شوند، بامداد او را خوشبو می سازد وشامگاه او را مبدل به جیفه گندیده ای می گرداند، چنین شخصی در دنیا پیوسته در ترس از سطوت وقهرهای آن از است واز بلایا وفتنه های آن نجات ندارد، نفس از چیزهای تازه دنیا وچشم از امور خوش آیند آن لذت می برد ودستش به گردآوری متاع دنیا مشغول است اما به زودی مرگ فرا می رسد ودستش خالی می ماند ودیده اش خشک می شود: رفتند وافتادند ونابود شدند وبه هلاکت آمدند ودنیا دیگرانی را به عوض آنها می گیرد وبه بدل آنها خشنود می شود وامتی را در خانه های دیگران جا می دهد ومانده خوراک جمعی را به جمعی دیگر می خوراند، واراذل را به جای افاضل وناتوانان را بر جای خردمندان می نشاند واقوامی را از تنگی عیش به فراخی نعمت می کشاند واز پیاده روی به مرکب سواری واز شدت به نعمت واز تعب به استراحت می رساند وچون آنها را غرق این نعمتها وراحتها کرد منقلب می سازد وآسایش وقوا را از آنها باز می ستاند وآنان را به نهایت عجز وفقر وسختی می افکند.
و اما ای پادشاه! آنچه گفتی که من اهل خود را ترک وضایع کرده ام، من چنین نکرده ام، بلکه به آنها پیوسته ام وبرای آنها از هر چیزی بریده ام، ولیکن بر دیه من مدتی پرده غفلت آویخته بود وگویا دیدگانم مسحور بود، اهل وغریب را از یکدیگر تمیز نمی دادم ودوست ودشمن خود را نمی شناختم وچون پرده سحر از پیش دیدگانم برخاست ودیدگانم صحیح وبینا شد میان دوست ودشمن ویار وبیگانه تمیز قائل شدم ودانستم آنهایی که اهل ودوست وبرادر وآشنا می شمردم جانوران درنده ای بودند که همگی در مقام اضرار من بودند وهمتشان بر دریدن وخوردن من مصروف بود ولیکن مراتب آنها در اضرار به حسب اختلاف قوت وضعف مختلف بود، بعضی در تندی وشدت مانند شیر بودند وبعضی دیگر در غارت کردن مانند گرگ بودند وبعضی دیگر در سر وصدا مانند سگ بودند وبعضی دیگر در حیله ودزدی مانند روباه بودند ومقصود همه آنها اضرار به من بود لیکن از راههای مختلف.
ای پادشاه! تو با این عظمتی که داری از ملک وپادشاهی وفرمانبران از اهل ولشکر وحوالی وحواشی واطاعت کنندگان، اگر در حال خود نیک بنگری خواهی دانست که تنها وبی کس واز جمیع مردمان روی زمین حتی یک دوست هم نداری، زیرا می دانی که آنان فرمانبردار تو نیستند بلکه دشمن تواند، وآنان که رعیت وفرمانبردار تواند گروهی پر حسد از اهل عداوت ونفاقند که دشمنی آنها بر تو از دشمنی جانوران درنده وخشم آنها بر تو از خشم طوایف دیگری که مطیع تو نیستند بیشتر است وچون در حال فرمانبران ویاری دهندگان وخویشان خود بنگری در می یابی که آنها کار تو را برای دریافت مزد انجام می دهند وهمگی آنها تمایل دارند که کار کمتری انجام دهند ومزد بیشتری دریافت کنند وچون در حال خاصان وخویشان نزدیک خود بنگری می یابی که تو مشقت وزحمت وکار وکسب خود را برای ایشان بر خود تحمیل کرده ونسبت به آنها به منزله غلامی شده ای که آنچه کسب کند قدری مقرر به آقای خود دهد، با این حال هیچ یک از آنها از تو راضی نیستند، هر چند جمیع مال خود را بر آنها قسمت کنی واگر مقرری آنها را از ایشان برگیری البته با تو دشمن خواهند شد، پس معلوم شد که بی کس وتنهایی وخویش ومالی نداری.
اما من که صاحب اهل ومال وبرادران وخواهران ودوستانم، مرا نمی خورند وبرای خوردن مرا نمی خواهند، من دوست ایشانم وایشان دوست من اند وهرگز دوستی میان من وآنها زایل نمی شود وایشان ناصح وخیرخواه من اند ومن نیز ناصح وخیرخواه ایشانم، نفاق در میان من وآنها نیست، ایشان به من راست می گویند ومن هم به آنها راست می گویم ودروغ در میان ما نیست، با یکدیگر دوستی داریم ودشمنی در میان ما نیست، یکدیگر را یاری می کنیم وهمدیگر را فرو نمی گذاریم، خیر وخوبی را خواستارند، اگر من نیز خواستار آن شوم خوف آن ندارند که من بر آنها غلبه کنم وخیر ایشان را از آنها باز گیرم وآن را به خود اختصاص دهم وفساد وحسدی در میان ما نیست، ایشان برای من کار می کنند ومن نیز برای آنها به خاطر اجوری کاری می کنم که هرگز تمام نمی شود وآن عمل پیوسته در میان ما برقرار است، اگر گمراه شوم آنان هادیان من اند، واگر نابینا شوم آنان نور بصر من خواهند بود، واگر بر من بتازند دژ استوار من خواهند بود، واگر به سوی من تیر افکنند سپر من خواهند شد، اگر بترسم اعوان من خواهند بود، من وایشان در فکر خانه ومسکن نیستیم وخواهش آن را از دل به در کرده ایم، ذخایر ومکاسب دنیا را ترک کرده وآن را برای اهل دنیا گذاشته ایم ودر تکاثر با کسی منازعه نمی کنیم وبر یکدیگر ستم روا نمی داریم ودشمنی وتباهی وحسد وجدایی در میان ما نیست، ای پادشاه اینها اهل وخویشان من اند، برادران ونزدیکان ودوستان من اینها هستند آنها را دوست می دارم واز غیر آنها بریده ام وچون آنها را شناختم کسانی را که مسحورانه به آنها می نگریستم رها ساختم ودرخواست سلامتی از آنها را رد کرده ام.
ای پادشاه! این است دنیایی که تو را از آن خبر دادم ودر حقیقت پوچ وناچیز است وحسب ونسب وعاقبت آن چنین است که شنیدی، چون دنیا را به این اوصاف شناختم ترکش کردم وامر اصیل حقیقی را که آخرت باشد شناختم وآن را اختیار کردم واگر بخواهی آنچه را که دانسته ام از اوصاف آخرت که امری اصیل است برایت تعریف کنم پس مهیای شنیدن باش تا بشنوی آنچه را که نشنیده ای.
این سخنان در دل سنگ پادشاه هیچ تاثیر نکرد وگفت: تو دروغ می گویی وبه حقیقتی نرسیده ای وبه غیر از تعب ورنج ومشقت بهره ای نبرده ای، بیرون رو ودر مملکت من مباش که تو خود فاسدی ودیگران را نیز فاسد خواهی کرد.
تولد بوذاسف:
و در این ایام برای پادشاه پسری متولد شد از آن پس که از داشتن فرزند ذکور ناامید گشته بود، پسری که در زیبایی وجمال نورانیت روزگار مانند آن را ندیده بود وچندان از ولادت این فرزند خوشحال شد که نزدیک بود از خوشحالی قالب تهی کند وپنداشت بتهایی که به عبادت آنها مشغول بوده آن فرزند را به او بخشیده اند وجمیع خزائن خود را بر بتکده ها قسمت کرد وفرمان داد که مردم به مدت یک سال به عیش ونوش مشغول شوند وآن فرزند را بوذاسف نام نهاد ودانشمندان ومنجمان را گرد آورد تا طالع مولود را ملاحضه کنند وپس از تأمل گفتند: از طالع این فرزند چنین ظاهر می شود که از شرافت ومنزلت به مرتبه ای رسد که هیچ کس در سرزمین هند به آن مرتبت نرسیده باشد وهمه منجمان بر این سخن اتفاق کردند جز آنکه یکی از منجمان گفت: گمان من این است که این شرافت وبزرگی که در طالع اوست مربوط به بزرگی وشرافت آخرت او باشد ومی پندارم که او پیشوای دینی باشد ودر مراتب اخروی صاحب درجات عالیه شود، زیرا این شرافتی که در طالع اوست مربوط به شرافتهای دنیوی نیست وشبیه شرافت اخروی است. این سخن بر پادشاه گران آمد واو را محزون ساخت ونزدیک بود شادی او در ولادت فرزند زایل گردد. منجمی که این سخن را گفته بود در نظر او از همه منجمان دیگر راستگوتر وداناتر بود، بعد از آن فرمان داد شهری برای آن پسر خالی کردند وجمعی را که بر آنان اعتماد داشت از دایگان وخدمتکاران برای او مقرر کرد وبه آنها سفارش کرد که در میان خود سخن مرگ وآخرت واندوه ومرض وفنا وزوال بر زبان نیاورند تا آنکه زبانشان به ترک این سخنان عادت کند واین معانی از خاطرشان محو شود وفرمان داد که چون آن پسر به حد تمیز رسید از این باب سخنان نزد وی نگویند تا مبادا در دل او تاثیر کند وبه امور دین وعبادت راغب شود ومبالغه تمام در اجتناب از این قسم سخنان به خدمتکاران خود نمود تا به غایتی که هر یک را جاسوس ونگهبان دیگری قرار داد واز ترس آنکه مبادا پسرش به جانب دینداران راغب شود بر آنها غضبناک گردید.
و آن پادشاه وزیری داشت که جمیع تدابیر سلطنت را متحمل گردیده بود وبه او خیانت نمی کرد وهیچ چیز را بر خیرخواهی وی ترجیح نمی داد ودر هیچ کاری از کارهای او سستی وتکاهل نمی کرد وهیچ کاری از کارهای وی را ضایع ومهمل نمی گذاشت وبا وجود این مردی لطیف الطبع وخوش زبان بود وبه خیر وخوبی اشتهار داشت وهمگی مردم او را دوست می داشتند واز وی خشنود بودند ولیکن مقربان پادشاه بر او حسد می بردند وبر او تفوق می طلبیدند وقرب ومنزلت او نزد پادشاه بر طبع آنان گران بود.
وزیر ومرد زمین گیر:
روزی از روزها پادشاه به قصد شکار بیرون رفت وآن وزیر در خدمت او بود، وزیر در میان دره به مردی زمین گیر برخورد که در پای درختی افتاده بود ویارای حرکت نداشت، وزیر از حال او پرسش کرد، گفت مرا جانوران درنده آسیب رسانیده وبه این حال افکنده اند ووزیر برای او دلسوزی کرد، آن مرد گفت: ای وزیر! مرا با خود ببر واز من محافظت فرما که از من سودی بسیار عاید تو خواهد شد. وزیر گفت: من تو را محافظت می کنم، هر چند امید سودی از تو نباشد، ولیکن بگو که چه منفعتی از تو متصور است که مرا به آن وعده می دهی؟ آیا کاری انجام می دهی؟ ویا اینکه هنری داری؟ آن مرد گفت: من رخنه سخن را می بندم تا از آن فسادی بر صاحب سخن مترتب نشود، وزیر به سخن او اعتمادی نکرد ودستور داد تا او را به خانه برند ومعالجه کنند تا آنکه پس از مدتی امرای پادشاه برای دفع وزیر آغاز به حیله گری کردند وتدبیرها نمودند تا اینکه رأی همگی بر این قرار گرفت که یکی از آنها به پادشاه چنین بگوید: این وزیر طمع در هلاکت تو دارد ومی خواهد پس از تو پادشاه بشود وپیوسته احسان ونیکی به مردم می کند ومقدمات این امر را فراهم می سازد واگر خواهی که صدق این مقال بر تو ظاهر شود به وزیر بگو: که مرا این اراده پدید آمده است که ترک پادشاهی کنم وبه اهل عبادت بپیوندم وهنگامی که این سخن را با وزیری می گویی شادی وسرور را در سیمای او خواهی یافت، واین حیله را برای آن کردند که رقت قلب وزیر را در هنگام ذکر فنای دنیا ومرگ می دانستند ومی دانستند که اهل دین وعبادت را تواضع بسیار می کند ومحبت بسیار به ایشان دارد وچنین پنداشتند که از این راه بر وی ظفر یابند.
پادشاه گفت: اگر از وزیر چنین حالی را مشاهده کنم دیگر با او سخن نگویم وچون وزیر به خدمت وی درآمد پادشاه گفت: تو می دانستی که من بر دنیا وبه دست آوردن ملک وپادشاهی حریص بودم، اکنون ایام گذشته خود را یاد می کنم ومی بینم که هیچ نفعی از آن عاید من نشده است وبه زودی همه چیز زایل خواهد شد ودر دست من چیزی نخواهد ماند، حال می خواهم که برای آخرت خود توشه برچینم چنانکه برای تحصیل دنیا چنین کردم وبه عباد ملحق شوم وپادشاهی را به اهلش واگذارم. ای وزیر! رأی تو در این باب چیست؟ وزیر از استماع این سخنان رقیق القلب شد به حدی که پادشاه نیز آن را دریافت، سپس گفت: ای پادشاه! آنچه باقی است وزوال ندارد، اگر چه به دشواری به دست آید سزاوار است آن را طلب کنند وهر چه فانی است ونابود می شود، اگر چه آسان به دست آید سزاوار است که آن را ترک کنند. ای پادشاه! رایی نیکو داری وامیدوارم که حق تعالی شرف دنیا وآخرت را یکجا به تو بدهد. اما این سخنان بر پادشاه گران آمد وکینه وزیر را در دل گرفت ولی چیزی اظهار نکرد گرچه وزیر آثار گرانی وتغیر را در چهره پادشاه مشاهده کرد ومحزون به خانه خود بازگشت وندانست که سبب این واقعه چه بوده وچه کسی این دام را برای وی گسترده است وچاره آن چیست؟ در آن شب یکسره به این حادثه می اندیشید وخواب به چشمانش راه نیافت ناگهان سخن آن مرد به خاطرش آمد که گفته بود من رخنه سخن را می بندم، او را طلب کرد وگفت: تو می گفتی که من شکاف سخن را سد می کنم، آن مرد گفت: آری مگر به چنین چیزی محتاج شده ای؟ وزیر گفت: آری من مصاحب این پادشاه بودم از آن هنگام که او به پادشاهی نرسیده بود تا امروز که فرمانروای مملکت است، در این مدت از من دلگیر نشده بود، زیرا می دانست که من خیرخواه ومشفق اویم ودر همه امور خیر او را بر خیر خود ترجیح می دهم، تا امروز که او را از خود بسیار دور یافتم وگمان ندارم پس از این با من بر سر شفقت آید، آن مرد گفت: آیا برای این امر هیچ سبب وعلتی گمان می بری؟ گفت: آری، دیشب مرا طلبید وآنچه گذشته بود به او باز گفت، آن مرد گفت: اکنون رخنه سخن را دانستم وآن را سد می کنم تا فسادی از آن حاصل نشود، ان شاء الله.
بدان ای وزیر که پادشاه گمان برده است که می خواهی پادشاه دست از سلطنت بر دارد وتو بر جای او بنشینی چاره آن است که بامداد جامه ها وزینتهای خود را فروگذاری وکهنه ترین لباس عباد را بپوشی وموی سر خود بتراشی وبه این حال به در خانه پادشاه روی، پادشاه تو را خواهد طلبید واز علت این عمل از تو می پرسد. آنگاه بگو: این همان چیزی است که دیروز مرا به آن فراخواندی وسزاوار نیست کسی چیزی را برای مصاحب خود بپسندد وخود با آن موافقت ننماید وبر مشقت آن صبر نکند گمان من آن است که آنچه دیروز فرا می خواندی محض خیر وصلاح است واز این حالی که داریم بهتر است ای پادشاه من مهیا شده ام، هر وقت اراده فرمایی برخیز تا متوجه آن کار شویم، وزیر به گفتار آن مرد عمل کرد وبه سبب آن، سوءظن پادشاه زایل گشت.
آنگاه پادشاه فرمان داد جمیع عباد را از بلادش بیرون کنند وآنها را به قتل تهدید کرد وآنها هم گریختند ومخفی شدند.
روزی پادشاه به عزم شکار بیرون رفت واز دور دو مرد را مشاهده کرد وامر به احضار آنان فرمود وچون آنها را آوردند دید دو نفر عابد وزاهدند، به آنها گفت: چرا از بلاد من بیرون نرفته اید؟ گفتند رسولان تو فرمان تو را به ما رسانیدند وما اینک در راه خروجیم، پادشاه گفت: چرا پیاد می روید؟ گفتند: ما مردمی ضعیفیم، چهار پا وتوشه نداریم وبه این سبب از ملک تو دیر خارج می شویم، پادشاه گفت: کسی که از مرگ می ترسد ومرکب وتوشه هم ندارد بیشتر شتاب می کند، گفتند: ما از مرگ نمی ترسیم بلکه سرور وروشنی چشم ما در مرگ است.
پادشاه گفت: چگونه از مرگ نمی ترسید وحال آنکه خود می گوئید: رسولان تو آمدند ووعده کشتن به ما دادند وما اینک در راه خروجیم، آیا این گریختن از مرگ نیست؟
گفتند: ما از ترس مرگ نمی گریزیم، واز تو ترسی در دل نداریم ولیکن از آن می گریزیم که مبادا خود به دست خویشتن خود را به هلاکت اندازیم ونزد خداوند معاقب باشیم. پادشاه از این سخن به غضب آمد وفرمان داد تا آن دو را بسوزانند وبقیه عابدان را نیز دستگیر کنند وبه آتش بسوزانند وروسای بت پرستان همت خود را بر دستگیری عباد وزهاد مصروف کردند وجمع کثیری از آنها را در آتش سوزانیدند سنت آتش زدن مردگان از این زمان در سرزمین هند جاری شد ودر سر تاسر هندوستان تنها گروه اندکی از عابدان وزاهدان باقی مادند که نخواستند از آن بلاد بیرون روند وغایب ومختفی شدند تا بتوانند هادی وداعی دیگران باشند.
پسر پادشاه بزرگ می شد ودر نهایت قوت وقدرت وحسن وجمال وعقل وعلم وکمال نشو ونما می کرد، ولیکن تنها به او آدابی که پادشاهان نیازمند آن هستند آموخته بودند وهیچ سخنی از مرگ وزوال وفنا نزد وی مذکور نساختند ودانش وهوش وحافظه این پسر به حدی بود که نزد مردم از عجائب محسوب می گردید وپدرش نمی دانست که از این حالت ومرتبت فرزند شاد باشد ویا محزون؟ زیرا می ترسید که فهم وقابلیت باعث حصول آن امری شود که منجم دانا در شأن او خبر داده بود.
و آن پسر به فراست دریافت که او را در آن شهر محبوس کرده اند واز بیرون رفتن او ممانعت می کنند واز گفت وشنود با مردم بیگانه او را باز می دارند وپاسبانان به حراست وحفظ او قیام کرده اند، از اینرو شکی در خاطر او بهم رسید ودر سبب آن حیران ماند وبا خود گفت: این جماعت صلاح مرا بهتر می دانند اما چون سن وتجربه اش افزون شد با خود اندیشه کرد که این جماعت را بر من فضیلتی در عقل ودانایی نیست ومرا سزاوار نیست که در کارهای خود تقلید آنان کنم وتصمیم گرفت چون پدرش به نزد او آمد حقیقت را از وی بپرسد اما بعد از آن با خود گفت این امر از جانب پدر من است واو مرا بر این سر مطلع نخواهد کرد، باید از کسی پرسش کنم که امید استکشاف این امر از او داشته باشم. ودر زمره مربیان او مردی بود که از سایر خدمتکاران مهربانتر بود واین پسر به او انس بیشتری داشت وامیدوار بود که حقیقت این حال از ناحیه او معلوم گردد، پس ملاطفت ومهربانی را نسبت به او افزون کرد وشبی از شبها با نهایت ملاطفت ونرمی با او آغاز سخن کرد وگفت: تو مرا به منزله پدری واز هر کس دیگر به من نزدیکتری وبعد از آن گاه از روی تطمیع وگاه از روی تهدید سخن می گفت تا آنکه گفت: گمان من آن است که پادشاهی پس از پدر به من خواهد رسید ودر آن حال تو در نزد من یکی از دو حال را خواهی داشت، یا مرتبت ومنزلت تو از هر کس بیشتر خواهد بود ویا بد حالترین مردم خواهی بود.
مربی گفت: چرا خوف آن داشته باشم که نزد تو بدترین مردمان باشم؟ گفت: اگر حقیقتی را از من پنهان کرده باشی وفردا آن را از دیگری بشنوم به سختی از تو انتقام خواهم گرفت، مربی آثار صدق از فحوای کلام پسر پادشاه استنباط کرد وامیدوار شد که به وعده خود وفا کند، آنگاه حقیقت حال را به تمامی از گفته منجمان وآنچه که پدرش از آنها منع کرده است به او باز گفت. پسر پادشاه از او سپاسگزاری کرد وآن راز را مخفی نگاه داشت تا روزی که پدر به نزد او آمد.
پسر گفت: ای پدرجان! اگر چه من کودکم اما خود را می بینم واختلاف احوال خود را می نگرم وبه آنچه برایم یادآوری نشود وتعریف نگردد آگاهم ومی دانم پیوسته در اینجا نخواهم ماند وتو نیز بر این منوال پایدار نخواهی ماند، زود باشد که روزگار تو را از خود بگرداند اگر مراد تو این است که امر فنا وزوال ونیستی را از من مخفی داری، این امر بر من پوشیده نیست واگر مرا از بیرون رفتن حبس کرده ای واز اختلاط با مردمان باز داشته ای تا نفسم به غیر این حالت مشتاق نشود، بدان که نفس من از شوق آن چیزی که میان من واو حائل شده ای بی قرار است به حدی که به غیر از آن خیالی دیگر ندارم ودلم به هیچ امر دیگر الفت نمی گیرد، ای پدر! مرا از این زندان خلاصی ده واز امور مکروه بر حذر کن تا از آن احتراز نمایم ورضای تو را اختیار کنم.
چون پادشاه این سخنان را از پسر شنید دانست که او از حقیقت احوال مطلع شده است وحبس ومنع او موجب زیادتی حرص او بر خلاصی می شود.. آنگاه گفت: ای پسر! مقصود من از منع کردن تو این بود که آزاری به تو نرسد وچیزی که مکروه طبع تو باشد به نظر تو در نیاید وهر چه می بینی موافق طبع تو باشد وهر چه می شنوی باعث سرور وخوشحالی تو بشود واگر میل تو در غیر این است من هیچ چیز را بر رضای تو اختیار نمی کنم.
بعد از آن پادشاه فرمان داد که پسرش را بر مرکبهای زینت شده سوار کنند واز سر راه او هر امر ناخوش وزشتی را دور سازند ودر طریق او اسباب لعب وطرب را از دف ونی وغیر آنها فراهم آورند وچنین کردند وپس از آن شاهزاده بسیار بر مرکب می نشست وگشت وگذار می کرد.
روزی شاهزاده در حالی که موکلان از او غافل بودند بر راهی عبور کرد وبه دو نفر سائلی بر خورد که یکی از آنها بدنش ورم کرده ورنگش زرد شده بود وآب ورنگ بر صورتش نبود ومنظرش به زشتی گرائیده بود ودیگری نابینایی بود که آن دیگری دست وی را گرفته وراه می برد چون شاهزاده آنها را دید بر خود لرزید واز حال آنها پرسش کرد، گفتند: صاحب ورم دردی در اندرون دارد که این حالت را در وی ظاهر کرده است وآن دیگر آفتی به دیده هایش رسیده است واو را نابینا ساخته است شاهزاده گفت: آیا این آفتها در میان سایر مردمان هم هست؟ گفتند: آری، گفت: آیا کسی هست که از این آفتها ایمن باشد؟ گفتند: نه، شاهزاده غمگین ومحزون وگریان به خانه خود بازگشت در حالی که عظمت پادشاهی وشاهزادگی در دیدگانش خفیف گردیده بود وچند روزی در این حال واندیشه بود.
بعد از آن دوباره بر مرکب سوار شد ودر اثنای راه پیرمردی را دید که از پیری پشتش خم وحیاتش متغیر ومویهایش سپید ورخسارش سیاه گردیده بود واز ضعف پیری گامها را کوتاه بر می داشت، شاهزاده از دیدار او شگفت زده شد واز حال او پرسید: گفتند: این حالت پیری است، گفت: در چه وقت آدمی به این مرتبه می رسد؟ گفتند: در حدود صد سالگی، گفت: حالت پس از آن چیست؟ گفتند: مرگ. گفت: آیا برای آدمی آنچه از عمر خواهد میسر نخواهد شد؟ گفتند: نه، بلکه در اندک زمانی بدین حال می رسد که می بینی.
گفت: ماه سی روز است وسال دوازده ماه وانقضای عمر صد سال وچه زود روزها ماه را پر می سازد وچه زود ماهها سال را پر می کند وچه زود سالها عمر آدمی را فانی می کند، آنگاه به خانه خود بازگشت واین سخن را مکرر بر زبان جاری می کرد.
شاهزاده سراسر آن شب را بیدار بود وخواب به چشمانش نمی رفت او دلی زنده وپاک وعقلی مستقیم داشت، نسیان وغفلت بر او چیره نمی شد وبدین سبب غم واندوه بر وی غالب آمد ودل بر ترک دنیا وخواهشهای آن نهاد وبا این حال با پدر خود مدارا می کرد وحال خود را از او مخفی می نمود وهر کس سخنی می گفت بدان گوش فرا می داد تا شاید کلامی بشنود که موجب هدایتش باشد. روزی با آن شخص که راز خود را از او پرسیده بود خلوت کرد واز او پرسید: آیا کسی را می شناسی که حال او غیر حال ما باشد وطریقی غیر طریق ما بپیماید؟ آن مرد گفت: آری، جماعتی بودند که آنان را عباد می گفتند ترک دنیا وطلب آخرت می کردند وایشان را سخنان وعلومی بود که دیگران آشنای به آنها نبودند، ولیکن با آنها عناد ورزیدند ودشمنی کردند وبه آتش سوزانیدند وپادشاه همگی آنها را از مملکت بیرون راند ومعلوم نیست کسی از آنها در بلاد ما باشد، زیرا از ترس پادشاه خود را پنهان کرده اند
و انتظار فرج می کشند تا چون به عنایت الهی امر دین رواج گیرد ظاهر شوند وخلق را هدایت کنند وپیوسته دوستان خدا در زمانهای دولتهای باطل چنین بوده اند وسنت وطریقه ایشان همین بوده است.
شاهزاده از این خبر دلتنگ شد وحزن واندوه عمیقی بر وی مستولی گردید ومانند کسی شده بود که چیزی گم کرده باشد وچاره ای از آن نداشته باشد، وآوازه عقل وعلم وکمال وتفکر وتدبر وفهم وزهد وترک دنیای شاهزاده در اطراف عالم منتشر شد.
این خبر به مردی از اهل دین وعبادت رسید که به او بلوهر می گفتند ودر سرزمین سراندیب زندگانی می کرد، او مردی عابد وحکیم بود وبر کشتی سوار شد وبه جانب سولابط آمد وقصد قصر شاهزاده را کرد وملازم آنجا شد، لباس عباد را از تن برکند ودر زی تجار در آمد وبه در خانه شاهزاده آمد وشد می کرد تا آنکه دوستان ویاران واهل قصر را شناخت وچون لطف مربی شاهزاده ومنزلت والای وی را دانست وی را زیر نظر گرفت ودر خلوت به او گفت: من مردی از تاجران سراندیب هستم وچند روزی است که به این ولایت آمده ام ومتاعی گرانبها ونفیس وارزشمند دارم ودر جستجوی مرد موثقی بودم وتو را برگزیدم، متاع من از کبریت احمر بهتر است، کور را بینا می کند وکر را شنوا می گرداند ودوای جمله دردهاست وآدمی را از ضعف به قوت می آورد واز دیوانگی حفظ می کند وبر دشمن یاری می دهد وکسی را سزاوارتر از شاهزاده ندیدم تا کالای خویش را به وی تقدیم کنم اگر مصلحت می دانی اوصاف متاع من در نزد وی بازگو چنانچه این متاع به کار او آید مرا به نزد او ببر تا به او بنمایم که اگر او متاع مرا ببیند قدرش را خواهد دانست.
مربی شاهزاده به حکیم گفت: تو سخنی می گویی که ما تاکنون از کسی چنین سخنانی نشنیده ایم ونیکو وعاقل می نمایی ولیکن فردی مثل ما تا حقیقت چیزی را نداند آن را نقل نمی کند، تو متاع خود را به من بنما اگر آن را قابل دانستم به شاهزاده عرضه خواهم کرد.
بلوهر گفت: من در دیده تو ضعفی مشاهده می کنم ومی ترسم اگر به متاع من نمایی دیه تو تاب دین آن نیاورد وضایع شود، اما شاهزاده جوان ودیده اش صحیح است وبر دیده او این خوف را ندارم، نظری به متاع کند اگر او را خوش آید در قیمت آن با وی مضایقه نمی کنم واگر نخواهد نقصانی وتعبی برای او نخواهد بود، متاع عظیمی است حیف است شاهزاده را محروم گردانی واین خبر را به وی نرسانی، آن مربی به نزد شاهزاده رفت وخبر بلوهر را به عرض رسانید شاهزاده در دلش افتاد که نیازمندیش از ناحیه بلوهر زایل خواهد شد، آنگاه گفت: چون شب شود البته آن مرد تاجر را در پنهانی نزد من آور که این چین امر عظیمی را نمی توان سهل شمرد.
آن مربی به بلوهر پیام رسانید که برای ملاقات با شاهزاده مهیا باشد، بلوهر سبدی که کتابهای خود را در آن می گذاشت برداشت مربی گفت: این سبد چیست؟ گفت: متاع من در این سبد است مرا به نزد او ببر. او را به نزد شاهزاده برد وچون داخل شد سلام کرد، شاهزاده در نهایت تعظیم وتکریم سلام او را پاسخ گفت: وآن مربی خارج شد، حکیم به خلوت نزد شاهزاده نشست وگفت: ای شاهزاده مرا زیاده از غلامان وبزرگان اهل بلادت تحیت فرمودی، شاهزاده گفت: تو را برای آن تعظیم کردم که امیدواری بسیاری به تو دارم، حکیم گفت: اکنون که با من چنین سلوک کردی پس این حکایت را بشنو.
در گوشه ای از دنیا پادشاهی به خیر وخوبی معروف بود، روزی با لشکر خود به راهی می رفت که به ناگاه دو نفر را دید که جامه های کهنه پوشیده بودند واثر فقر ودرویشی در آنها ظاهر بود، چون نظرش بر آنها افتاد از مرکب فرود آمد وایشان را تحیت گفت وبا آن دو مصافحه کرد، چون وزراء این حال را مشاهده کردند غمین شدند وبه نزد برادر پادشاه که بر او جسور بود آمدند وگفتند: امروز پادشاه خود را خوار ساخت واهل مملکت خود را رسوا نمود، برای دو نفر پست وبی مقدار بر زمین افتاد، سزاوار است که او را ملامت نمایی تا دیگر چنین نکند. برادر پادشاه به گفته وزراء عمل کرد وپادشاه را ملامت کرد وپادشاه در جواب او سخنی گفت واو ندانست که پادشاه راضی وخشنود است ویا آنکه رنجیده است برادر به خانه خود برگشت وچند روز بر این منوال بگذشت، بعد از آن پادشاه به منادی خود که او را منادی مرگ می گفتند فرمان داد تا ندای مرگ در خانه برادر خود سر دهد. طریقه آن پادشاه چنان بود که اگر اراده قتل کسی را داشت به آن منادی فرمان می داد که در سرای او ندا کند، پس از این ندا نوحه وشیون در خانه برادر پادشاه بلند شد واو جامه مرگ پوشید وبه در خانه پادشاه آمد ومی گریست وموی ریش خود را می کند، چون پادشاه از حضور او مطلع شد وی را طلبید وچون آمد بر زمین افتاد وفریاد واویلاه ووامصیبتاه برآورد ودو دست خود را به زاری وتضرع بالا آورد. پادشاه او را به نزد خود خواند وگفت: ای بی خرد! آیا جزع می کنی از ندای آن منادی که بر در خانه تو ندا کرده است به امر مخلوقی که خالق تو نیست بلکه برادر توست وتو می دانی که در پیشگاه من گناهی نکرده ای که مستوجب کشتن باشی وبا این حال مرا ملامت می کنی که چرا بر زمین افتادم در حالی که منادی پروردگار خود را دیدم ومن از شما داناترم به گناهانی که بر درگاه پروردگارم کرده ام، برو، من دانستم که وزرای من تو را بر این کار برانگیخته وفریب داده اند، زود باشد که خطای آنها بر ایشان ظاهر گردد.
آنگه فرمان داد تا چهر تابوت از چوب ساختند ودستور داد دو تای آنها را به طلا زینت کردند ودو تای دیگر را به قیر اندودند، بعد از آن دو تابوت قیر اندود واز طلا ویاقوت وزبرجد پر ساختند ودو تابوت زینت شده با طلا را از مردار وخون وفضله آکنده کردند ودر آنها را محکم بستند، آنگاه وزرا واشرافی را که گمان می برد ایشان او را بر آن عمل ملامت کرده اند فراخواند وتابوتها را بر آنها عرضه کرد وگفت:
مثل این دو تابوت مثل آن دو مردی است که شما حقیر وخوار شمردید، لباس وظاهر آنها را سهل شمردید وحال آنکه باطن آنها از علم وحکمت وراستی ونیکویی وسایر مناقب خیر آکنده بود، مناقبی که از یاقوت ولؤلؤ وجواهر وطلا برتر است.
بعد از آن فرمان داد تابوتهای طلا را گشودند واهل مجلس از زشتی منظر وگند وتعفن آنها بر خود بلرزید ومتأذی شدند. پادشاه گفت: این دو تابوت مثل آن قوم است که ظاهرشان را با جامه ولباس آراسته اند وباطنشان از انواع بدیها از قبیل جهل وکوری ودروغ آکنده است که از این مردارها به مراتب رسواتر وشنیع تر وبدنماتر است. همه وزرا واشراف گفتند: ای پادشاه! منظور شما را یافتیم وبه خطای خود واقف شدیم وپند گرفتیم.
آنگاه بلوهر گفت: ای شاهزاده! این مثل شماست که مرا تحیت فرمودی واکرام کردی. شاهزاده که تکیه زده بود چون این سخن را شنید راست نشست وگفت: ای حکیم باز هم از این مثلها بازگو حکیم گفت: زارع بذر نیکویی را برای کاشتن می آورد وچون کفی از آن را برگرفت وپاشید، بعضی از آنها بر کنار راه می افتد وبعد از اندک زمانی مرغان آن را می ربایند وبعضی دیگر بر سنگی می افتد که اندکی خاک ورطوبت بر روی آن است که آن دانه ها سبز می شود وبه حرکت می آید وچون ریشه اش به سنگ رسد حیات خود را از دست می دهد وخشک می شود، وبعضی دیگر بر زمین پرخاری می افتد که چون روئید وخوشه داد آن علفها وخارها بر آن می پیچد وآن را ضایع وتباه می سازد وتنها آن بذری که بر زمین پاکیزه واقع شده است هر چند اندک باشد سالم می ماند ورشد می کند. زارع همان حکیم است وبذر او انواع سخنان حکیمانه او وآن دانه هایی که بر کنار راه می افتد ومرغان آن را می ربایند سخنی است که گوش آن را می شنود ودر دل اثر نمی کند وآنچه که بر سنگی می افتد که اندکی خاک ورطوبت بر آن است وریشه اش خشک می شود، سخنی است که کسی آن را بشنود واو را خوش آید وبه آن دل بدهد وآن را بفهمد، اما ضبط آن ننماید ومالک آن نشود وآنچه که روید وخار وعلف آن را تباه کند سخنی است که شنونده آن را دریابد وضبط کند وچون هنگام عمل به آن فرا رسد خار وخاشاک شهوات وخواهشهای نفسانی مانع او گردد واو را تباه سازد. واما آنچه سالم ماند وبه بار آید سخنی است که عقل آن را دریابد وحافظه آن را ظبط کند وشخص عزم کرده باشد که آن را عمل کند واین در وقتی است که ریشه شهوات وخواهشها وصفات ذمیمه را از دل برکنده وآن را تطهیر کرده باشد.
شاهزاده گفت: ای حکیم! امیدوارم آن بذری که در دلم کاشتی از آن قسمتی باشد که نمو کند وسالم ماند، مثل دنیا وفریب خوردن اهل آن را بیان کن. بلوهر گفت: شنیده ام که مردی را فیل مستی در قفا بود واو می گریخت وفیل هم از پی او می شتافت تا به او رسد. آن مرد مضطر شد وخود را به چاهی افکند ودو شاخه در کنار آن چاه روئیده بود وبه آنها آویخت وپاهای او بر سر ماری چند واقع شد که در میان آن چاه سر بر آورده بودند وچون به آن دو شاخه نظر کرد دید دو موش بزرگ به کندن ریشه های آن دو شاخه مشغولند، یکی سفید ودیگری سیاه وچون به زیر پای خود نظر کرد دید که چهار افعی از سوراخهای خود سر بیرون کرده اند وچون به قعر چاه نظر افکند دید اژدهایی دهان گشوده است که چون به قعر چاه در افتد او را فرو بلعید. در این حال آن مرد سر بر آورد ودید بر سر آن دو شاخه اندکی عسل وجود دارد وبه لیسیدن آن عسل مشغول شد ولذت شیرینی آن او را از مارها غافل ساخت که کی او را می گزد واز فکر کردن در امر آن اژدها بازداشت که چه زمان او را می بلعد.
اما آن چاه دنیاست که از بلاها وآفتها ومصیبتها آکنده است وآن دو شاخه، عمر آدمی است وآن دو موش، شب وروزند که او را به سوی مرگ می کشانند وآن چهار افعی اخلاط اربعه اند
که به منزله زهر کشنده اند از سودا وصفرا وبلغم وباد وخون وصاحب آن نمی داند که چه زمانی از آنها به هیجان می آید وآن اژدها مرگ است که منتظر است وپیوسته در طلب آدمی است وآن عسل که او را فریفته واز همه چیز غافل کرده بود لذتها وخواهشها ونعمتها وعیشهای دنیاست از خوردنی وآشامیدنی وبوئیدنی ولمس کردنی وشنیدنی ودیدنی.
بلوهر گفت: روایت کرده اند که مردی را سه همنشین ورفیق بود یکی از آنها را بر همه مردم ترجیح می داد وبرای او انواع سختیها وشداید را تحمل می کرد وخود را به مهلکه می انداخت وشب وروزش را در بر آوردن حوائج او سپری می کرد، رفیق دوم گرچه به پایه رفیق اول نبود اما او را نیز دوست می داشت وبه وی ملاطفت می کرد واو را خدمت واطاعت می نمود وهرگز از وی غافل نبود، اما رفیق سوم را جفا می کرد وحقیر می شمرد واز محبت ومال خود بهره اندکی به وی می داد. ناگاه برای مرد حادثه ای رخ داد ومحتاج به اعانت رفیقان شد ومیر غضبان پادشاه نیز فرا رسیدند تا او را ببرند، آن مرد به رفیق اول پناه برد وگفت: می دانی که من چه ایثاری درباره تو کرده ام وچگونه خود را فدای تو نموده ام، امروز روز نیازمندی من به توست، چه کمکی می توانی کنی؟ گفت: من مصاحب تو نیستم، مرا یارانی دیگر است که گرفتار آنها هستم امروز آنها به من نزدیکترند ولیکن ممکن است تو را دو جامه دهم تا از آن منتفع شوی.
سپس به رفیق پناه برد وگفت: مکرمت وملاطفت من نسبت به تو معلوم است، پیوسته خواستار مسرت وشادی تو بودم وامروز روز نیازمندی من به توست، چه کمکی از تو ساخته است؟ گفت: آن قدر به کار خود گرفتارم که نمی توانم به تو رسیدگی کنم، خود برای خویشتن فکری کن وبدان که آشنایی میان من وتو بریده شده است وراه من با راه تو مغایر است وممکن است که چند گامی به همراه تو بیایم اما سودی از آن عاید تو نخواهد شد وبه دنبال کارهای مهمتر خود خواهم رفت.
آنگاه به رفیق سوم پناه برد که در ایام وسعت وراحت به وی جفا می کرد واو را حقیر می شمرد والتفاتی به وی نمی نمود وبه او گفت: من از روی تو شرمنده ام، ولیکن احتیاج واضطرار مرا به سوی تو آورده است آیا در چنین روزی می توانی مرا کمک کنی؟ گفت: غمخوار وحافظ تو خواهم بود واز تو غافل نخواهم شد، تو را بشارت باد وچشمت روشن باد که من مصاحبی هستم که تو را فرو نمی گذارم واز تقصیراتی که درباره من کرده ای دلگیر مباش که آنچه به من داده ای برایت ضبط کرده ام وبه آن هم راضی نشدم بلکه با آن اموال برایت تجارت کرده ام وسود بسیار به هم رسانیده ام. اکنون چندین برابر آنچه به من داده ای از برای تو نزد من موجود است، بشارت باد تو را وامیدوارم این اموال تو باعث رضای پادشاه گردد وتو را از این بلیه بزرگت که پیش آمده است خلاصی بخشد. آن مرد چون احوال رفیقان را مشاهده کرد گفت: نمی دانم بر کدام یک از این دو حسرت خورم؟ آیا بر تقصیری که در باب رفیق نیک کرده ام، یا بر رنج ومشقتی که در باب رفیق بد متحمل شده ام؟ آنگاه بلوهر گفت: رفیق اول مال است ورفیق دوم اهل وفرزندان ورفیق سوم عبارت از عمل صالح است.
شاهزاده گفت: این سخنی حق وظاهر است، درباره دنیا وفریب خوردگان ودلبستگان به آن، مثل دیگری بیان کن.
بلوهر گفت: شهری بود که عادت مردم آن شهر چنین بود که مرد غریبی را که از احوال آنها اطلاعی نداشت بر می گزیدند وبر خود یک سال پادشاه وفرمانروا می کردند وآن مرد چون بر احوال ایشان مطلع نبود گمان می برد همیشه پادشاه خواهد بود، چون یک سال می گذشت او را عریان ودست خالی وبی چیز از شهر به در می کردند وبه بلا ومشقتی مبتلا می شد که هرگز به خاطرش خطور نکرده بود واز آن پادشاهی وسروری جز وبال واندوه ومصیبت برای وی باقی نمی ماند. یک بار اهل آن شهر مرد غریبی را برای یک سال برای خود امیر وپادشاه کردند آن مرد به فراستی که داشت دید در میان ایشان بیگانه وغریب است وبا کسی مأنوس نیست ناچار به دنبال مرد خبیری از همشهریان خود فرستاد واو را یافت، او نیز سر این قوم را برای وی فاش ساخت وگفت: صلاح تو در آن است که تا آنجا که می توانی در طی این یک سال از اموال واسباب خود به آن مکان که تو را خواهند فرستاد ارسال کنی تا چون به آنجا روی اسباب عیش ورفاهیت تو مهیا وهمیشه در راحتی ونعمت باشی وپادشاه نیز به سفارش آن مرد خبیر عمل کرد وآن را فرو نگذاشت.
آنگاه بلوهر گفت: ای شاهزاده! امیدوارم که تو آن پادشاه باشی که با بیگانگان وغریبان مأنوس نشوی وبه پادشاهی چند روزه دنیا فریب نخوری ومن آن کسی باشم که برای دانستن صلاح خود طلب کرده ای ومن تو را راهنمایی می کنم واحوال دنیا واهل آن را به تو می شناسانم ویاور تو خواهم بود.
شاهزاده گفت: ای حکیم راست گفتی، من همان پادشاه غریبم وتو آن کسی هستی که پیوسته در طلب او بوده ام، اکنون امر آخرت را برایم وصف کن که به جان خود سوگند که آنچه در باب دنیا گفتی، محض صدق وحقیقت است ومن نیز از احوال دنیا اموری را مشاهده کرده ام وزوال وفنای آن را دانسته ام وترک آن بر ذهنم خطور کرده است ودر نظرم حقیر وبی مقدار شده است.
بلوهر گفت: ای شاهزاده! ترک دنیا کلید درهای سعادت اخروی است، هر کس طلب آخرت کند ودر آن را که ترک دنیاست بیابد به زودی در آن سرا پادشاهی خواهد یافت وچگونه در این دنیا زهد نورزی در حالی که حق تعالی عقلی چنین به تو کرامت کرده است وتو می بینی که اهل دنیا آن را برای این اجساد فانیه گرد می آورند وبدن نه ثباتی دارد ونه قوامی وهیچ ضرری را نمی تواند از خود دفع نماید، گرما آن را می گدازد وبرودت آن را منجمد می سازد وبادهای سموم آن را از هم می پاشد وآب غرقش می کند وآفتاب می سوزاندش، هوا به تحلیلش می برد وجانواران درنده او را می درند ومرغان آن را به منقار سوراخ می کنند وبه آهن بریده می شود وبه صدمه ها در هم می شکند وقطع نظر از عوارض خارجی معجونی است که از بیماریها ودردها ومرضها ترکیب شده است، چنین شخصی در گرو این بلاها ومنتظر آنهاست وپیوسته از آنها ترسان است واز آنها سالم نیست، همچنین به هفت آفت قرین است که هیچ بدنی از آنها خلاصی ندارد: گرسنگی وتشنگی وگرما وسرما ودرد وترس ومرگ. واما آنچه از امر آخرت پرسیدی، امیدوارم آنچه را در این دنیا بعید می دانستی قریب باشد وآنچه را که سخت می پنداشتی آسان باشد وآنچه را که اندک می شمردی بسیار باشد.
شاهزاده گفت: چنین می پندارم که آن جماعتی که پدرم ایشان را کشت وبه آتش سوزانید واز بلاد خود بیرون کرد، اصحاب ویاران تو بودند وطریقه تو را داشتند. بلوهر گفت: آری، گفت: شنیده ام که جمیع مردم بر عداوت ومذمت ایشان اتفاق کرده بودند، بلوهر گفت: آری چنین بوده است گفت: ای حکیم سبب آن چه بوده است؟ بلوهر گفت: ای شاهزاده اما آنچه در باب بدگویی مردمان نسبت به آنها گفتی، چه می توان گفت: درباره جماعتی که راست گویند نه، دروغ، عالم باشند، نه جاهل، آزارشان به مردم نرسد، نماز بسیار به جای آورند وخوابشان اندک باشد، وروزه گیر باشند نه مفطر، وبه انواع بلاها مبتلا شوند وصبر پیشه کنند ودر احوال دنیا تفکر کنند وعبرت گیرند، ودل به مال واهل نبسته وطمع در مال واهل مردم نداشته باشند؟
شاهزاده گفت: پس چگونه اهل دنیا در عداوت ایشان متفق شدند در حالی که در میان خود کمال اختلاف ونزاع دارند؟ بلوهر گفت: مثل ایشان در این باب مثل سگان مختلف ورنگارنگی است که بر مرداری جمع شده باشند وبر روی یکدیگر فریاد می کنند وبا یکدیگر در می آویزند، در این هنگام اگر مردی به نزدیک آنان بیاید آنها دست از نزاع برداشته ومتفق شده وبر آن مرد حمله می آورند وبر روی آن مرد می جهند وفریاد بر می آورند در حالی که آن شخص را با مردار ایشان کاری نیست ومنازعه ای در آن جیفه ندارد، اما چون آن مرد را غریب وبیگانه می شمرند از او وحشت می کنند وبا یکدیگر انس والفت می گیرند، با یکدیگر اتفاق می کنند هر چند پیش از آن در میان خود اختلاف ونزاع داشتند.
بلوهر در دنباله گفت: آن مردار مثل متاع دنیاست وآن سگهای رنگارنگ مثل انواع اهل دنیاست که برای دنیا با یکدیگر نزاع می کنند وخون یکدیگر می ریزند واموال خود را برای تحصیل اعتبارات آن صرف می کنند وآن شخص که سگان بر او حمله می آورند واو را به جیفه ایشان کاری نیست مثل دینداری است که ترک دنیا کرده واز آن کنار گرفته وبا ایشان در امر دنیا منازعه ندارد، با این حال اهل دنیا با او دشمنی می کنند زیرا که نزد آنان غریب است. اگر تعجب کردی پس تعجب کن از اهل دنیا که جمیع همت ایشان مصروف است بر جمع اموال دنیا وافزون طلبی وتفاخر وغالب آمدن در آن وچون کسی را دیدند که دنیا را برای ایشان رها ساخته واز آن دوری کرده است با او منازعه بیشتری دارند تا آن جماعتی که با آنها بر سر دنیا منازعه می کنند، ای شاهزاده! اهل دنیای مختلف الاحوال در منازعه کردن با آن جماعت چه حجتی دارند؟ شاهزاده گفت: بیشتر سخن گوی ونیاز مرا برطرف ساز. بلوهر گفت: چون طبیب مهربان ببیند که بدن را اخلاط فاسده ضایع کرده است وبخواهد آن را تقویت کند وفربه سازد ابتدا به تجویز غذاهایی که مورث قوت ومولد گوشت وخون است مبادرت نمی کند، زیرا می داند که با وجود اخلاط فاسده در بدن این غذاهای مقوی باعث قوت مرض وزیادت فساد بدن می گردد ونفعی برای قوت نمی بخشد بلکه ابتدا او را به امساک وپرهیز فرامی خواند وبرای دفع اخلاط فاسده دوا تجویز می کند وچون اخلاط فاسده را از بدن زایل کرد برای او طعامهای مقوی تجویز می کند ودر این هنگام مزه طعام را در می یابد وفربه وقوی می شود ومی تواند بارهای گران را به خواست الهی بردارد.
شاهزاده گفت: ای حکیم از طعام وشراب خود برای من بازگو وحکیم پاسخ وی را چنین گفت:
روایت کرده اند که پادشاه بزرگی بود که لشکریان واموال فراوانی داشت وبه نظرش رسید که برای زیادتی ملک ومال خویش با پادشاهی دیگر به کارزار بپردازد وبا جمیع لشکریان واسباب واسلحه واموال وزنان وفرزندان خود به جانب آن پادشاه روان شد واتفاق را آن پادشاه مخالف بر وی ظفر یافت وبسیاری از ایشان را کشتند وپادشاه با بقیه لشکر خود منهزم شدند وبا زن وفرزندان خود می گریخت تا چون شب درآمد در نیستانی که در کنار نهری بود با عیال خود پنهان شد واسبهای خود را رها کردند تا مبادا به آواز آنها دشمن بر مکان ایشان مطلع گردد وشب در نهایت خوف در آن نیستان بسر بردند وهر لحظه صدای سم اسبهای دشمن به گوش ایشان می رسید وموجب زیادتی خوف آنها می گشت.
چون صبح فرا رسید در آنجا محصور بماند ونتوانست بیرون بیاید زیرا عبور از آن نهر ممکن نبود واز ترس دشمن نمی توانست به جانب صحرا برود، پس او وعیالش در آن جای تنگ بماندند وبا نهایت مشقت از سرما وگرسنگی روبرو بودند وهیچ طعام وتوشه ای همراه آنان نبود وفرزندانش از سرما وگرسنگی می گریستند، دو روز بر این منوال بگذشت تا آنکه یکی از فرزندانش از این شدت هلاک شد واو را به آب انداختند وروزی دیگر بر این حال سپری گردید. آنگاه پادشاه به همسر خود گفت: ما همه مشرف بر هلاک هستیم اگر بعضی از ما بمیرد وبعضی دیگر زنده بماند بهتر از آن است که همگی هلاک شویم، مرا به خاطر رسیده است که یکی از این طفلان را بکشیم واو را قوت خود وباقی اطفال قرار دهیم تا خدا ما را از این بلیه نجات بخشد واگر این کار را به تأخیر بیندازیم طفلان ما لاغر وضعفیف می شوند به غایتی که از گوشت ایشان سیر نخواهیم شد وچندان ضعیف شویم که اگر گشایشی روی دهد از غایت ضعف طاقت حرکت نداشته باشیم، وآن زن نیز رای پادشاه را پسندید ویکی از فرزندان خود را کشتند وگوشت او را خوردند، ای شاهزاده! گمان تو در چنین حالی به این مرد مضطر چیست؟
آیا از آن رو که گرسنه است وبه طعام رسیده است مانند سگی حریص بسیار خواهد خورد یا به مانند مضطری که به ضرورت لقمه ای خورد اندکی خواهد خورد؟ شاهزاده گفت: او اندکی از آن را در نهایت سختی خواهد خورد. حکیم گفت: ای شاهزاده! خوردن وآشامیدن من در دنیا چنین است.
شاهزاده گفت: ای حکیم به من بگو آیا این امری که مرا به آن فرا می خوانی مردم آن را به عقل خود یافته اند وبر امور دیگر ترجیح داده اند یا آنکه حق سبحانه وتعالی مردم را به آن فرا خوانده است وایشان نیز او را اجابت کرده اند. حکیم گفت: امری که به آن دعوت می نمایم بلندتر ولطیف تر از آن است که از اهل زمین باشد یا مردم به عقل خود تدبیر آن کنند، زیرا کار اهل دنیا این است که مردم را به اعمال دنیا وزینتها وعیش ورفاهیت وسعت نعمت ولهو ولعب وخواهشها ولذتهای آن بخوانند، بلکه این امری شگفت ودعوتی پرتو گرفته از جانب خدای تعالی وهدایتی مستقیم است که اعمال اهل دنیا را در هم می شکند ومخالف طریقه ایشان است، وزشتی وبدی اعمال ایشان را ظاهر می کند وایشان را از هوی وهوس وخواهشهای نفسانی به طاعت پروردگارشان می خواند، واین امر برای کسی که آگاهی جوید روشن است واز غیر اهلش پنهان است است تا آنکه خداوند حق را بعد از خفایش ظاهر ودین حق را رفیع گرداند ومذهب اهل جهاد وفساد را پست گرداند.
شاهزاده گفت: راست گفتی ای حکیم آنگاه حکیم گفت: بعضی از مردم هستند که به فطرت مستقیم وفکر درست خویش پیش از آمدن پیامبران حق را در می یابند وبه آن راغب می شوند وبعضی دیگر هستند که بعد از بعثت پیامبران وشنیدن دعوت آنها اطاعت می کنند وتو ای شاهزاده از کسانی هستی که با عقل وفراست خود به حق وحقیقت رسیده ای.
شاهزاده گفت: آیا غیر از گروه شما جمع دیگری هستند که مردم را به ترک دنیا فرا خوانند؟ حکیم گفت: اما در بلاد شما نه واما در غیر این بلاد جمعی هستند.
که به زبان اظهار دین می نمایند ولی اعمالشان اعمال دینی نیست واز این رو راه ما با راه آنان مختلف شده است. شاهزاده گفت: به چه سبب حق تعالی شما را سزاوارتر از آنها به حق نموده است وحال آنکه آن امر شگفت آسمانی از یک محل ویک سرچشمه به شما رسیده است؟ حکیم گفت: حق به تمامی از جانب خدای تعالی است وحق تعالی جمیع بندگان را به سوی خود خوانده است، پس جمعی قبول کرده وبه شرایط آن عمل کرده اند ودیگران را به آن راه حق به فرموده الهی هدایت نموده اند، ظلم وخطا نمی کنند وآن را فرو نمی گذارند، وجمعی دیگر قبول کرده اند اما آن را چنانچه باید برپا نمی دارند وبه شرایط آن عمل نمی نمایند وبه اهلش نمی رسانند، وایشان را در اقامت حق وعمل نمودن به شرایع عزمی واهتمامی نیست وآن را فرو می گذارند وگران می شمارند، پس فروگذار مانند حافظ نیست وتبهکار مانند مصلح نیست وصابر مانند جزع کننده نیست واز این جهت است که ما به حق سزاوارتر از آنها هستیم.
سپس حکیم فرمود: بر زبان آن جماعت امری از امور دین وترک دنیا ودعوت مردم به سوی خدا جاری نمی شود مگر آنکه آن را از اصل حق فرا گرفته اند چنانکه ما نیز از اصل حق فرا گرفته ایم ولیکن فرق ما وایشان در آن است که آنها در دین بدعتها احداث کرده اند وطالب دنیا شده اند ودل بر اعتبار آن بسته اند، وتفصیل این حقیقت چنان است که سنت الهی چنین جاری بوده است که در هر قرنی از قرون گذشته پیامبران (صلی الله علیه وآله وسلم) برای دعوت خلایق به زبانهای مختلف وگوناگون فرستاده شده اند وچون دین ایشان رواج می گرفت واهل حق به آنها می گرویدند وهمه بر یک امر مستقیم می شدند، راه حق واضح ودین وشریعت آن پیامبر آشکار بود وهیچگونه اختلاف ونزاعی در میان آنها نبود وچون پیامبران رسالتهای پروردگارشان را تبلیغ کردند وحجت الهی (علیه السلام) را بر مردم تمام نمودند ومعالم دین واحکام آن را به پا داشتند خدای، عالی با انقضای آجال وسرآمد روزگارشان آنان را قبض روح کرد وبعد از رحلت آن پیامبران امتشان زمانی کوتاه بر طریقه آنان ماندند ودین آنان را تغییر ندادند، ولیکن پس از مدتی مردم تابع شهوتهای نفسانی شدند وبدعتها در آن احداث کردند وعلم را فرو گذاشتند، عالم بالغ ره یافته آنها خود را نهان می ساخت وعلمش را آشکار نمی نمود وچنان بود که نامش را می دانستند وبه منزل ومأوایش پی نمی بردند وقلیلی از ایشان که در میان مردم بودند اهل جهل وباطل آنها را سبک شمردند وبدین سبب علم پنهان ماند وجهل ظاهر گردید وهر چند قرنها بیشتر می گذشت جهالت زیادتر می شد تا به غایتی که مردم به غیر جهل راهی نداشتند وجهال غالب شدند وعلما خمول ذکر گرفته واندک شدند ومعالم دین الهی واحکام شرایع الهی را تغییر دادند واز جاده شریعت منحرف شدند وبا این حال دست از کتاب ودین بر نداشتند وبه کتاب الهی اقرار داشتند اما به تأویلات باطله وموافق غرضهای خود معانی آن را تحریف کردند، مدعی اصل دین بودند ولی حقیقت آن را ترک کردند واحکام شریعت را تباه ساختند وبدین سبب اختلاف در میان هر دین بهم رسیده است. پس ما با هر صفتی از اوصاف آنها که پیامبران نیز بدان فراخوانده اند موافقیم اما در احکام وسیرت با آن جماعت مخالفیم وما در هیچ امری با آنها مخالفت نمی کنیم جز آنکه ما را بر آنها حجتها ودلایل واضح است از کتابهایی که خدا فرستاده ودر دست ایشان است. پس هر یک از ایشان که به حکمتی متکلم شود آن حجت ما بر ایشان است وآنچه از آثار دین وکلمات حکیمانه بیان می کنند گواه ما بر بطلان آنهاست زیرا آن صفات همه موافق سیرت وصفت وطریقه ما ومخالف آداب وطریقه آنهاست، آری آنان از کتاب الهی جز لفظی واز یاد خداوند جز اسمی نمی دانند ودر حقیقت دیندار نیستند تا بتوانند آن را اقامه کنند.
شاهزاده گفت: چرا پیامبران در بعضی زمانها مبعوث می شوند ودر بعضی زمانها مبعوث نمی شوند؟ حکیم گفت: مثل آن مثل پادشاهی است که زمین مواتی داشته باشد که هیچ آبادانی در آن نباشد وبخواهد که آن زمین را آباد سازد ومرد کاردان ساعی امین خیرخواهی را به آن زمین بفرستد وبه او فرمان دهد که آن زمین را آباد کند ودر آن انواع درختان بکارد وانواع زراعتها به عمل آورد ونام درختانی چند وبذرهای معینی را به او بگوید وسفارش کند که جز آن چیزی در آن زمین نکارد وبفرماید که در آن زمین نهرها جاری کند وحصاری برگرد آن زمین بکشد وآن را از فساد وخرابی مفسدان محافظت کند. پس آن فرستاده بیاید وموافق فرموده پادشاه وزراعات بکارد ونهری عظیم جاری سازد ودرختان وزراعتها بروید وبه یکدیگر متصل شود وبعد از اندک زمانی آن مرد بمیرد وکسی را جانشین خود سازد اما جمعی از آن جانشین اطاعت نکنند ودر خرابی آن زمین بکوشند، نهرها ودرختان خشک وزراعت تباه گردد، چون پادشاه از نافرمانی آن جماعت وخرابی آن زمین خبردار شود فرستاده دیگر تعیین نماید تا احیای آن زمین نماید وآن را اصلاح کند وبه آبادانی اول برگرداند وبر این منوال است فرستادن حق تعالی پیامبران را که چون یکی از آنها رفت وبعد از او امور مردم تباه گردید باز دیگری را برای اصلاح آنان بفرستد.
شاهزاده گفت: آیا آنچه انبیاء ورسل از جانب حق تعالی می آورند مخصوص جمعی است ویا آنکه شامل جمیع خلق می گردد. بلوهر گفت: هرگاه انبیاء ورسل از جانب خدا مبعوث شدند عامه مردم را فراخواندند هر که اطاعت ایشان کرد داخل در زمره ایشان است وهر که نافرمانی آنها کرد از آنها نیست وهرگز زمین از وجود کسی که در جمیع امور اطاعت حق تعالی نماید خالی نخواهد بود واو از پیامبران ورسولان ویا اوصیای او خواهد بود وبرای این امر مثلی است:
گویند در ساحل دریا مرغی بود که به آن قرم می گفتند وبسیار تخم می گذاشت وبر جوجه آوردن وتکثیر آن بسیار راغب بود وزمانی فرا رسید که بر چنین امری توانا نبود وچاره ای جز این ندید که جلای وطن کند وبه سرزمین دیگری مهاجرت نماید تا آن زمان منتقضی گردد. واز خوف آنکه مبادا نسلش منقطع گردد تخمهای خود را بر آشیانه مرغان دیگر متفرق کرد، آن مرغان نیز تخمهای آن مرغ را با تخمهای خود زیر بال وپر گرفتند وجوجه های آن مرغ با جوجه های دیگر سر از تخم در آوردند. چون مدتی گذشت آن جوجه ها با جوجه های. قرم الفت گرفتند با یکدیگر مأنوس شدند وچون ایام مهاجرت قرم از وطن خود منقضی گردید وشبانه به سرزمین خود بازگشت بر آشیانه های آن مرغان عبور می کرد وآواز خود را به گوش جوجه های خود وجوجه های دیگر می رسانید، جوجه های قرم چون صدای او را شنیدند در پی او شدند وجوجه های مرغان دیگر هم که با آنها مأنوس شدند وچون ایام مهاجرت قرم از وطن خود منقضی گردید یا یکدیگر مأنوس شدند وچون ایام مهاجرت قرم از وطن خود منقضی گردید وشبانه به سرزمین خود بازگشت بر آشیانه های آن مرغان عبور می کرد وآواز خود را به گوش جوجه های خود وجوجه های دیگر می رسانید، جوجه های قرم چون صدای او را شنیدند در پی او شدند وجوجه های مرغان دیگر هم که با آنها مأنوس بودند به دنبال آنها رهسپار شدند وتنها مرغانی که جوجه او نبودند وبا جوجه های او الفت نگرفته بودند از پی آواز قرم نرفتند وچون قرم محبت فرزند بسیار داشت جوجه های خود وجوجه های دیگر را به جانب خود جلب نمود. همچنین پیامبران دعوت الهی را بر همه مردم عرضه می نمایند واهل حکمت وعقل اجابت ایشان می کنند زیرا فضیلت ورتبه حکمت را می دانند. پس مثل آن مرغ که به آواز خود جوجه ها را فراخواند مثل پیامبران است که همه مردم را به راه حق می خوانند ومثل آن تخمها که بر آشیانه مرغان پراکنده کرد مثل حکمت است وآن جوجه ها که از تخمهای آن حاصل شد مثل آن دانایانی است که بعد از غیبت پیامبر به برکت او بهم می رسند ومثل سایر جوجه های آن مرغ که الفت گرفتند مثل جماعتی است که اجابت دعوت علما وحکما ودانایان در زمانه پیش از بعثت پیامبران می نمایند، زیرا حق تعالی پیامبران را بر جمیع خلق تفضیل داده است واز برای هر یک از آنها حجتها وبراهین ومعجزات وکراماتی چند مقرر فرموده که به دیگران نداده است تا آنکه رسالت ایشان در میان مردم ظاهر گردد وحجتهای آنها بر خلایق تمام شود، از اینرو هنگام بعثت پیامبران جمعی به آنها می گرویدند که پیش از آن اجابت علما ودانشمندان اهل دین نمی کردند واین برای آن است که حق تعالی دعوت پیامبران را روشنی ووضوح وتأثیر دیگر داده که به دعوت دیگران نداده است.
شاهزاده گفت: ای حکیم اگر تو می گویی که آنچه پیامبران ورسولان می آوردند کلام مردم نیست، مگر نه این است که کلام خدای تعالی نیز کلام است وکلام ملائکه نیز کلام است؟ حکیم گفت: آیا نمی بینی که چون مردم بخواهند به بعضی از حیوانات ویا مرغان مطلبی را بفهمانند مثلاً نزدیک آیند ویا آنکه دور شوند از آنرو که حیوانات ومرغان سخن ایشان را نمی فهمند، صدایی چند برای فهمانیدن آنها از صفیر واصوات وضع کنند تا به آن وسیله مطلب خود را به آنها بفهمانند واگر به زبان خود سخن گویند آنها نخواهند فهمید. همچنین بندگان چون از فهم کنه کلام ذات اقدس الهی ولطف وکمال کلام ملائکه ناتوان هستند آنها شبیه به سخنان بندگان کلام خود را به آنها تفهیم می کنند، همانند آوازهایی که مردم برای فهمانیدن حیوانات ومرغان وضع کرده اند وبه امثال این مصطلحات که در میان آنها جاری است دقایق حکمت شریفه را برای آنها توضیح داده وحجت خود را بر ایشان تمام کرده اند وجایگاه این اصوات به حکمت مانند جسد ومسکن است وجایگاه حکمت به اصوات مانند جان وروح است ولیکن اکثر مردم به غور وکنه کلام حکمت نمی رسند وعقل ایشان به آن احاطه پیدا نمی کند وبه این سبب تفاوت وتفاضل میان علما در علم حاصل می شود وهر عالمی علم را از عالمی دیگر فرا گرفته است تا آنکه به علم الهی منتهی می شود که از ناحیه او به خلایق رسیده است وبعضی از علما را آن قدر از علم ودانش کرامت فرموده که آنها را از جهل نجات می بخشد وتفاوت مراتب ایشان به قدر زیادتی علم ایشان است ونسبت مردم به علوم وحقایقی که از آنها منتفع می شوند ولی به کنه آنها نمی رسند مانند نسبت ایشان به آفتاب است که از روشنایی وحرارت آن منتفع می شوند وتقویت ابدان وتمشیت امور معاش خود می کنند ودیده ایشان از دیدن قرص آفتاب ناتوان است. مثل دیگر این حکمتها وعلوم، مثل چشمه ای است که آبش جاری وظاهر ومنبعش معلوم نباشد ولی مردم از آب چشمه فایده ها می برند وحیات می یابند ولی به اصل منبع آن واقف نیستند ومثل دیگر آن، ستارگان درخشان است که مردم به آن راه می جویند اما جایگاه آنها را نمی دانند وحکمت شریف تر ورفیع تر وبزرگ تر از جمیع مثالهای مذکور در فوق است، آن کلید درهای خیر وخوبی است که آرزو می کنند وموجب نجات ورستگاری از شروری است که از آن پرهیز می شود وآن آب حیاتی است که هر از آن بنوشد هیچگاه نمی میرد وشفای جیمع دردهاست که هر کس خود را بدان مداوا کند هرگز بیمار نمی گردد وراه راستی است که هر کس در آن سالک شود هرگز گمراه نخواهد شد وریسمان محکمی است که آویختن بدان آن را کهنه وفرسوده نمی سازد وهر کس بدان متمسک شود کوری از وی زایل شود ورستگار ومهتدی خواهد شد وبه عروه الوثقی در آویخته است.
شاهزاده گفت: چرا جمیع مردم از این حکمت وعلم که آن را به این درجه از فضل شرف ورفعت وکمال وروشنی وصف کردی، منتفع نمی شوند؟
حکیم گفت: مثل حکمت مثل آفتاب است که بر جمیع مردم از سفید وسیاه وکوچک وبزرگ طالع می گردد وهر کس از دور ونزدیک بخواهد از آن منتفع شود نفع خود را از او منع نمی کند واو را از روشنی خود محروم نمی سازد وهر کس نخواهد از آفتاب منتفع شود او را بر آفتاب حجتی نخواهد بود وآفتاب فیض خود را از هیچ کس دریغ نمی دارد.
حکمت نیز در میان مردم تا روز قیامت چنین است وهمه مردم می توانند از آن بهره مند شوند، هیچگاه حکمت از کسی منع فیض نکرده است ولیکن انتفاع مردم از آن متفاوت است، چنانچه مردم از انتفاع به نور آفتاب بر سه قسم اند:
بعضی دیده سالم دارند واز نور آفتاب بر وجه کمال سود می برند واشیاء را به آن می بینند وبعضی دیگر کورند به حدی که اگر چندین آفتاب بتابد از آن بهره ای نمی برند وبعضی دیگر بیمار چشم اند که آنها را نه می توان کور شمرد ونه بینا.
حکمت نیز این چنین است، آن آفتابی است که بر دلها می تابد بعضی که صاحب بصیرت اند ودیده دل ایشان روشن است آن را می یابند وبه آن عمل می کنند وبعضی دیگر که دیده دل آنها کور است دل آنها از حکمت تهی است زیرا آن را انکار کرده ونپذیرفته اند همچنان که آن کور از آفتاب عالم تاب بهره ای نمی برد وبعضی دیگر با کسانی هستند که دلهای آنها به افتهای نفسانی بیمار است واز نور خورشید علم وحکمت بهره ضعیفی می برند وعلمشان ناچیز وعملشان اندک است وچندان میان نیک وبد وحق وباطل تمیز نمی دهند.
شاهزاده گفت: آیا کسی هست که چون سخن حق را بشنود اجابت ننماید وانکار کند وبعد از مدتی اجابت وقبول نماید. بلوهر گفت: آری، بیشتر حالات مردم در باب حکمت چنین است.
شاهزاده گفت: آیا هیچ گاه پدرم چیزی از این کلام را شنیده است؟ بلوهر گفت: گمان ندارم شنیده باشد شنیدن درستی که در دل او جا کرده باشد وخیرخواه مهربانی در این باب به وی سخن گفته باشد.
شاهزاده گفت: چرا حکما در این مدت مدید پدرم را به این حال گذاشته اند وامثال این سخنان حق را به وی نگفته اند؟
بلوهر گفت: او را ترک کرده اند زیرا محل سخن خود را می دانند وبسیار باشد که سخن حکمت را با کسی که از پدر تو بهتر باشد ترک کنند، کسانی که انصاف ومهربانی وشنوایی بهتری از پدر تو دارند تا به غایتی که دانایی با کسی در تمام عمر معاشرت کند ودر میان ایشان نهایت انس ومودت ومهربانی باشد وهیچ جدایی نباشد مگر در دین وحکمت، آن حکیم دانا دلسوز وغمخوار او باشد، اما وی را قابل نداند تا اسرار حکمت را به وی باز گوید.
گویند پادشاهی بود عاقل ومهربان وپیوسته در اصلاح امور خلایق می کوشید وانصاف را درباره ایشان مراعات می کرد، این پادشاه وزیری صادق وصالح داشت که او را در اصلاح امور یاور بود ورنج او را می کاست ومحل اعتماد ومشورت وی بود. آن وزیر در کمال عقل ودینداری وپرهیزکاری ودوری از دنیا خواهی بود وبا اهل دین ملاقات می کرد وسخنان آنها را می شنید وبرتری آنها را می دانست ومحبت ایشان را به دل وجان قبول کرده بود واو را نزد پادشاه قرب ومنزلتی عظیم بود وپادشاه هیچ امری را از او مخفی نمی کرد ووزیر نیز با پادشاه چنین بود ولیکن از امر دین واسرار حکمت ومعارف چیزی به پادشاه اظهار نمی کرد. بر این حال سالیانی گذشت ووزیر هرگاه به خدمت پادشاه می آمد به ظاهر بتان را سجده می کرد واز روی تقیه تعظیم آنها می نمود وسایر لوازم کفر را به جای می آورد، واز غایت مهربانی به آن پادشاه پیوسته از گمراهی او دلگیر وغمگین بود، تا آنکه روزی با برادران ویاران خود که اهل دین وحکمت می بودند در باب هدایت پادشاه مشورت کرد، ایشان گفتند: مراعات حفظ جان خود ودوستانت را بنما واگر می دانی که قابل هدایت است وسخن تو در او تأثیر می کند با او سخن بگو واز کلمات حکیمانه او را آگاه ساز وگرنه با او سخن مگو که موجب ضرر او به تو واهل دین خواهد شد، زیرا نباید فریفته پادشاهان شد واز قهر ایشان ایمن بود، بعد از آن، وزیر پیوسته با پادشاه اظهار خیرخواهی واخلاص می نمود ومنتظر فرصت بود تا در محل مناسبی او را نصیحت وهدایت کند وپادشاه نیز گرچه گمراه بود ولی در نهایت تواضع وملایمت بود وروزگار خود را در مقام رعیت پروری واصلاح امور وتفقد احوال ایشان سپری می کرد ووزیر وپادشاه روزگار را چنین می گذارنیدند.
شبی از شبها بعد از آنکه مردم به خواب رفته بودند، پادشاه به وزیر گفت: بیا بر مرکب سوار شدیم ودر شهر بگردیم واحوال مردم وآثار بارانهایی که در این ایام فرو باریده است مشاهده کنیم. وزیر گفت: بسیاری خوب وبر مرکبهای خود سوار شدند ودر نواحی شهر می گشتند در اثنای راه به مزبله ای رسیدند که شبیه حیاط سرایی بود، پادشاه نوری را دید که از گوشه آن مزبله می تافت، وبه وزیر گفت: اینجا داستانی است پیاده شویم ونزدیک رویم تا ببینیم چه خبر است، پیاده شدند ورفتند تا به نقبی رسیدند که شبیه غاری بود واز آنجا روشنی می تافت، مسکینی از مساکین در آنجا بود وبه گونه ای که متوجه نشود به او نگریستند، مرد درویش بد قیافه ای بود که جامه های بسیار کهنه که در مزبله می افکندند پوشیده بود واز زباله ها متکایی برای خود ساخته وبر آن تکیه زده بود ودر پیش روی او ابریقی سفالین وپر از شراب بود وساز وطنبوری در دست داشت ومی نواخت وزنش که در بدترکیبی وکهنگی لباس مانند خودش بود در برابرش ایستاده بود وهرگاه شراب می طلبید ساقی او می شد وهرگاه ساز می نواخت آن زن برایش می رقصید وچون شراب می نوشید او را به مانند پادشاهان تحیت می گفت وآن دوریش زن خود را سیده النساء می نامید وهر دو یکدیگر را به حسن وجمال می ستودند وبه اندازه ای در سرور وخنده وطرب بودند که زبان از بیان آن قاصر است. پادشاه ووزیر آهسته بر روی پاهای خود برخاستند واحوال آن دو را مخفیانه نیک نظاره کرده واز لذت وشادی آنها در آن مزبله تعجب کردند وبازگشتند.
پادشاه به وزیر گفت: گمان ندارم که به من وتو در تمام عمر این اندازه لذت وسرور وشادی رسیده باشد که به این زن ومرد در این شب رسید ومی پندارم که این برنامه هر شب آنها باشد. وزیر آن را غنیمت شمرد وفرصت را غنیمت شمرد وگفت: ای پادشاه می ترسم که این دنیای ما وپادشاهی تو وبهجت وسروری که به این لذتهای دنیوی داریم در نظر آن جماعتی که ملکوت دائمی را می شناسند مانند این مزبله واین دو نفر باشد وکاخهای ما که سعی در بنا واستحکامش می کنیم ونزد کسانی که در پی مساکن نیک بختی وثواب آخرت مانند این غار در چشمان ما باشد وبدنهای ما نزد آن کسانی که پاکیزگی ونضارت وحسن وجمال معنوی را ادراک کرده اند مانند بدن این دو بدترکیب زشت در چشمان ما باشد وتعجب آن نیک بختان از لذت وشادی ما به عیشهای دنیوی مانند تعجب ما باشد از لذت این دو شخص به حال ناخوشی که دارند.
پادشاه گفت: آیا جمعی را که بدین صفات موصوف باشند می شناسی؟ وزیر گفت: آری. پادشاه گفت: آنان چه کسانی هستند؟ وزیر گفت: دینداران، کسانی که ملک وپادشاهی آخرت ولذات آن شناختند وخواستار آن شدند پادشاه گفت: ملک آخرت چیست؟ وزیر گفت: نعمتهایی است که پس از آن هیچگونه سختی نیست وغنایی است که فقری پس از آن وجود ندارد وسروری است که اندوهی در ورای آن نیست وصحتی است که هیچ مرضی در پی ندارد ورضایی است که خشمی در پس آن نخواهد بود وامنی است که به ترس مبدل نمی شود وحیاتی است که مرگ به دنبال ندارد وپادشاهی بی زوال است، آن سرای بقا ودار حیاتی است که انتقطاع وتغیر احوال در آن نیست وخداوند از ساکنان آن بیماری وپیری وشقاوت ودرد ومرض وگرسنگی وتشنگی ومرگ را در بر داشته است. آری ای پادشاه اینها اوصاف واخبار آخرت است.
پادشاه گفت: آیا برای داخل شدن به آن خانه بابی وراهی می شناسی؟ وزیر گفت: آری آن خانه برای هر کس که آن را از راهش طلب کند مهیاست وهر کس از درگاهش به آن درآید البته توفیق خواهد یافت. پادشاه گفت: چرا مرا پیش از این به چنین خانه ای رهنمون نشدی واوصاف آن را برایم بیان نکردی؟ وزیر گفت: از جلالت وهیبت پادشاهی شما حذر می کردم. پادشاه گفت: اگر این امری که وصف می کنی واقع شود، سزاوار نیست آن را ضایع کرده وخود را از آن محروم نمائیم ولیکن باید تلاش کنیم تا به اخبار صحیح آن دست یابیم. وزیر گفت: اگر شما رخصت فرمایی در بیان اوصاف آخرت مداومت کنم وآن را مکرر بازگو کنم تا یقین شما زیادت گردد پادشاه گفت: بلکه تو را امر می کنم که شب وروز در این کار باشی ونگذاری که به کار دیگری مشغول باشم که آن امر عجیبی است ونمی توان در آن سستی کرد ونباید از چنین اموری غافل بود وراه آن پادشاه ووزیر راه نجات ورستگاری بود.
شاهزاده گفت: من از اندیشه راه نجات به هیچ امر دیگری مشغول نخواهم شد تا به آن واصل شوم وبا خود چنین اندیشه کرده ام که شبانه هر وقت بروی با تو بگریزم.
بلوهر گفت: تو کجا طاقت آن داری که با من بیایی وچگونه می توانی بر رفاقت ومصاحبت من صبر پیشه سازی در حالی که مرا خانه ای نیست که در آن آرام گیرم ومرکبی نیست که بر آن سوار شوم وطلا ونقره ای نیندوخته ام وهنگام صبح در فکر فراهم ساختن غذای شب نیستم وبه غیر از این کهنه جامه لباسی ندارم، در شهرها بجز اندکی نمی مانم واز شهری به شهر دیگر گرده نانی نمی برم.
شاهزاده گفت: امیدوارم آن کس که به تو چنین توانایی وصبری داده است به من نیز کرامت کند. بلوهر گفت: البته اگر مصاحبت مرا اختیار کنی شایسته آن خواهی بود که مانند آن توانگری باشی که دامادی مردی فقیر را اختیار کرد.
بوذاسف گفت: داستان آن چیست؟ بلوهر گفت: روایت کرده اند که جوان ثروتمندی بود که دختر عموی ثروتمند وزیبایی داشت وپدرش می خواست پیوند زناشویی بین آن دو برقرار کند، اما آن جوان موافق نبود وکراهت خود را از پدر مخفی می کرد تا آنکه پنهانی از شهر خود فرار کند ومتوجه بلاد دیگر شد، در راه دختری را دید که لباس کهنه ای در برداشت وبر در خانه ای از خانه های فقیران ایستاده بود. از او خوشش آمد وعاشق وی شد به او گفت: ای دختر تو کیستی؟ گفت: من دختر پیرمرد فقیری هستم که در این خانه است، جوان ثروتمند پیرمرد را فراخواند وبه او گفت: آیا دخترت را به ازدواج من در می آوری؟ پیرمرد گفت: تو از فرزندان ثروتمندانی وبا فرزندان فقرا ازدواج نخواهی کرد. آن جوان گفت: از دختر تو خوشم آمده است در حالی که می خواستند دختر ثروتمند زیبایی را به ازدواج من درآورند واز او خوشم نمی آمد واز دست آنها گریخته ام، دخترت را به ازدواج من درآور که از من خیر ونیکویی مشاهده خواهی کرد ان شاء الله.
پیرمرد گفت: چگونه دختر خود را به تو بدهم در حالی که ما دوست نداریم او را از میان ما ببری وعلاوه بر آن گمان ندارم که خانواده تو هم راضی باشند که این دختر را به نزد آنان ببری؟ جوان گفت: ما با شما در همین منزلتان می مانیم.
پیرمرد گفت: اگر راست می گویی زیب وزیور خود را بیفکن وجامه درخور ما بپوش. آن جوان چنین کرد وچند جامه کهنه از جامه های آنها گرفت ودر بر کرد وبا ایشان بنشست، پیرمرد از احوال جوان پرسش کرد وباب گفتگو را باز کرد تا عقل او را بسنجد ودانست که او عاقل است وآن کار را از روی دیوانگی انجام نداده است، آنگاه به جوان گفت: چون ما را برگزیدی وبه ما راضی شدی ودرویشی ما را پسندیدی برخیز وبا من بیا واو را برد، آن جوان به ناگاه در پشت آن منزل خانه ها ومسکنهایی را دید که در نهایت وسعت وغایت زیبایی بود ودر سراسر عمر خود چنان سراهایی را ندیده بود وخزاینی را دید که آنچه آدمی به آن محتاج است در آنها بود وکلید تمام خزاین خود را به او داد وگفت: جمیع این خزاین ومساکن تعلق به تو دارد واختیار آنها با توست هر چه خواهی کن که جوانی نیکو هستی وبه سبب ترک خواهش به تمام خواهشها خواهی رسید.
بوذاسف گفت: امیدوارم من نیز مثل آن جوان باشم، آن پیرمرد عقل آن جوان را آزمود تا بر او اعتماد کرد وچنین می نماید که تو نیز در مقام آزمودن عقل من هستی. بفرما در باب عقل من بر تو چه ظاهر شده است؟ حکیم گفت: اگر این امر در دست من بود در آزمودن عقل تو به همان مکالمه اول اکتفا می کردم، اما بر من لازم است که از آن سنتی که پیشوایان هدایت وامامان طریقت مقرر ساخته اند پیروی کنم تا به غایت توفیق وعلمی که در سینه هاست نایل شوم ومن می ترسم که اگر مخالفت سنت ایشان کنم بدعتی را احداث کرده باشم. من امشب از تو جدا می شوم ولی هر شب به در خانه تو می آیم. درباره این سخنان تفکر کن واز آنها عبرت گیر وباید که فهم خود را ملاک قرار دهی، استوار باش ودر تصدیق شتاب مکن تا آنکه بعد از تأمل وتفکر وتأنی بسیار حقیقت بر تو ظاهر گردد وبر حذر باش که مبادا هواها وشبهه ها وکوریها تو را از حق به باطل سوق دهد ودر مسائلی که می پنداری در آنها شبهه وجود داشته باشد اندیشه کن آنگاه با من در میان گذار وهرگاه عزم بیرون رفتن کردی مرا آگاه ساز، ودر آن شب به همین مقدار اکتفا نمود.
حکیم بار دیگر به نزد شاهزاده آمد سلام کرد واو را دعا گفت ونشست واز جمله دعاهای او این بود: از خداوندی درخواست می کنم که اول است وقبل از همه اشیاء بوده وهیچ چیز پیش از او نبوده است وآخر است وبعد از همه اشیاء خواهد بود وهیچ چیز با او باقی نمی ماند، باقی است وهرگز فنا در او راه ندارد، عظیم وبزرگواری است که عظمت او را نهایت نیست، یگانه ای است که احدی در خداوندی با او همراه نیست وقاهری است که همتایی برای او وجود ندارد وپدید آورنده ای است که در آفرینش کسی را شریک خود نساخته است وتوانایی است که ضدی ندارد، صمدی است که مانندی ندارد، پادشاهی است وهیچ کس همراه او نیست تا تو را پادشاه عادل وپیشوای هدایت ورهبر پرهیزکاران قرار دهد وتنها اوست که تو را از کوری ضلالت می رهانید ودر دنیا زاهد ودوستدار خردمندان ودشمن گمراهان می سازد، تا آنکه تو را وما را به آنچه بر زبان پیامبرانش از بهشت ورضوان وعده فرموده برساند، که رغبت ما به سوی خدای تعالی آشکار وخوف ما از او نهان ودیدگان ما به سوی کرامت وی باز وگردنهای ما در طاعت او خاضع وجمیع امور ما به او بازگشت خواهد کرد.
شاهزاده تحت تاثیر این دعا قرار گرفت ورغبتش در امور خیر افزون گشت واز کمال وحکمت ودانایی آن حکیم متعجب شد وپرسید: ای حکیم از عمرت چند سال گذشته است؟ او گفت: دوازده سال، شاهزاده به خود آمد وگفت: فرزند دوازده ساله طفل است ومن تو را در سن کهولت وشصت سالگی می بینم.
حکیم گفت: آری از ولادتم شصت سال می گذرد اما تو از عمر من سؤال کردی وعمر عبارت از حیات است وحیاتی وجود ندارد مگر در دین وعمل به آن ودوری از دنیا واز آن زمانی که به این حالات موصوف شده ام تا حال دوازده سال می گذرد وپیش از آن به سبب جهالت در زمره مردگان بودم وآن را از عمر خود حساب نمی کنم. شاهزاده گفت: چگونه کسی را که می خورد ومی نوشد وحرکت می کند مرده می خوانی؟ حکیم گفت: زیرا با مردگان در کوری وکری وگنگی وضعف حیات وفقر شریک است وچون در صفات با مردگان شریک است لاجرم در نام هم شریک خواهد بود.
شاهزاده گفت: اگر تو این حیات ظاهری را حیات نمی دانی وبه آن غبطه نمی خوری، سزاوار نیست که مرگ را هم مرگ بدانی واز آن کراهت داشته باشی. حکیم گفت: ای شاهزاده اگر به این زندگانی اعتماد می نمودم خود را به چنین مهلکه ای نمی افکندم که به نزد تو بیایم با وجود آنکه می دانم پدرت بر اهل دین خشم بسیار دارد ودر صدد قلع وقمع آنهاست، آری من مرگ را مرگ نمی دانم واین حیات را نیز به حساب نمی آورم واز مرگ کراهت ندارم وچگونه رغبت در این حیات داشته باشد کسی که ترک لذتهای دنیوی کرده است وچگونه از مرگ می گریزد کسی که نفس خود را با دست خود کشته است. ای شاهزاده آیا نمی بینی که دینداران ترک دنیا از اهل ومال خود کرده اند ورضا به داده داده اند ورنج عبادت بر خود خریده اند به گونه ای که جز به مرگ نمی آسایند؟ پس کسی که از لذتهای حیات متمتع نگردد این حیات به چه کار او آید وکسی که آسایش وی جز از مرگ نباشد چرا از آن بگریزد؟
شاهزاده گفت: راست می گویی ای حکیم، آیا دوست می داری که فردا مرگت فرا رسد؟ حکیم گفت: بلکه سرور من در آن است که همین امشب مرگم فرا رسد نه فردا، زیرا کسی که نیک وبد را فهمید ودانست که جزای هر یک نزد خدای تعالی است بدی را به خاطر عقابش ترک می کند ونیکی را به واسطه ثوابش به جا می آورد وکسی که به وجود خدای یکتا یقین داشته باشد ووعده های او را تصدیق کند البته مرگ را دوست می دارد به دلیل آنکه به آسایش پس از مرگ امیدوار است دنیا را نمی خواهد واز آن کراهت دارد زیرا می ترسد که مبادا به شهوتهای دنیا فریفته شود ومرتکب معصیت حق تعلی گرد. چنین شخصی مرگ را دوست می دارد تا از شر فتنه دنیا ایمن شود وبه سعادت عقبی فائز گردد. شاهزاده گفت: چنین شخصی زیبنده است که با دست خود خویشتن را به هلاکت افکند زیرا در آن نجات ورستگاری وجود دارد. مثل مردم این روزگار را که در عبادت بتهای خود اهتمام می ورزند بیان فرما.
حکیم گفت: مردی بود که باغی داشت ودر آبادانی آن باغ می کوشید وسعی وافر می نمود. روزی گنجشکی را دید که بر روی درختی از درختان باغ او نشسته ومیوه آن را می خورد. به خشم آمد وتله ای نصب کرد وآن گنجشک را شکار نمود وچون قصد کشتن آن را کرد حق تعالی به قدرت کامله خود آن گنجشک را به سخن درآورد وآن پرنده به صاحب باغ گفت: بر کشتن من همت کرده ای ولی در من آن قدر گوشت نیست که تو را از گرسنگی سیر کند واز ضعف برهاند. آیا دوست داری تو را به کاری هدایت کنم که از کشتن من بهتر باشد؟ آن مرد گفت: چه کاری؟ گنجشک گفت: مرا رها کن ومن سه کلمه به تو می آموزم که اگر آنها را حفظ کنی از اهل ومال برایت بهتر خواهد بود. مرد گفت: چنین خواهم کرد، آن کلمات را بازگو، گنجشک گفت: آنچه به تو می گویم حفظ کن: بر آنچه که از دست داده ای اندوه مخور وامر محال را باور مکن وآنچه را به آن نتوانی رسید مخواه، چون این کلمات به پایان رسید آن را رها کرد، گنجشک پرواز کرد وبر شاخه درختی نشست وگفت: ای کاش می دانستی که با از دست دادن من چه چیز گرانبهایی را از دست داده ای، مرد گفت: چه چیزی را از دست داده ام؟ گنجشک گفت: اگر مرا می کشتی از چینه دان من در سپیدی بیرون می آوردی که به اندازه تخم غاز بود وتو را در تمام عمر بی نیاز می کرد، آن مرد چون این سخن شنید پشیمانی خود را از رها ساختن آن نهان ساخت وگفت: جایگاه نیکویی برایت مهیا خواهم ساخت. گنجشک گفت: ای مرد جاهل من می دانم که چون بر من دست یابی مرا خواهی کشت وبدان که از آن کلماتی که بتو گفتم منتفع نشدی، آیا نگفتم بر آنچه که از دست داده ای اندوه مخور وامر محال را باور مکن وآنچه را که به آن نتوانی رسید مخواه؟ آیا اکنون بر آنچه که از دست داده ای اندوهگین نیستی وبازگشت مرا درخواست نمی کنی وچیزی را که به آن نتوانی رسید طالب نیستی؟ آیا تو باور نکردی که در چینه دان من در سپیدی هست که به اندازه تخم غاز است در حالی که جمیع بدن من به اندازه آن تخم نیست! آیا چنین امور محالی را باور می کنی؟
و مردم این روزگار نیز چنین اند، به دست خود بتهایی ساخته اند وآنها را خالق خود می پندارند واز ترس آنکه مبادا دزد آنها را ببرد به محافظت آنها مشغولند وگمان می کنند بتها محافظت آنها می کنند واموال ومکاسب خود را خرج بتها می کنند ومی پندارند آنها رازق ایشانند. پس آنها نیز در جستجوی چیزی هستند که به دست نمی آید وامری را که محال است باور کرده اند، وبه اندوهی که صاحب باغ دچار شد مبتلا خواهند گردید.
شاهزاده گفت: راست می گویی، من نیز همواره بر حال این بتها عارف بوده ام وهرگز متمایل به عبادت آنها نبوده ام وامید خیری از آنها نداشته ام حال مرا از آن چیزی خبر ده که مرا به سوی آن می خوانی وبرای خود پسندیده ای. بلوهر گفت: مدار آن دینی که تو را به آن فرا می خوانم بر دو چیز است: یکی شناخت حق تعالی ودیگر عمل کردن به اموری که موجب خشنودی اوست. شاهزاده گفت: حق تعالی را چگونه می شناسند؟
حکیم گفت: تو را فرا می خوانم به شناسایی خداوند یکتایی که شریکی ندارد وهمواره یکتا وپروردگار بوده است وجز ذات او همه مخلوق اویند واینکه تنها او قدیم است وهر چه غیر اوست جادث است وتنها او صانع است وما سوای او مصنوع است وتنها او تدبیر می کند ودیگران تدبیر می شوند وتنها او باقی است ودیگران فانی هستند وتنها او عزیز است وما سوای او ذلیل اند واو نمی خوابد وغفلت نمی کند ونمی خورد ونمی آشامد وناتوان نمی شود ومغلوب ودلتنگ نمی گردد وچیزی او را عاجز نمی سازد، آسمان وزمین وهوا وبر وبحر مانع او نمی شود واو اشیا را از عدم پدید آورده است همیشه بوده وپیوسته خواهد بود وحوادث در او تأثیر ندارد واحوال او را دگرگون نمی کند وروزگار او را مبدل نمی سازد واز حالی به حالی دیگر درنمی آید وهیچ مکانی از او خالی نیست ومکانی خاص او وجود ندارد وبه مکانی نزدیکتر از مکانی دیگر نیست وهیچ چیزی از وی نهان نیست وبر هر چیزی داناست، توانایی است که چیزی از قدرت او بیرون نیست وباید او را با صفات رأفت ورحمت وعدالت بشناسی واینکه او برای مطیعان خود ثوابی مهیا کرده است وبرای عاصیان خود عذابی تدارک دیده است وباید که کردار تو برای خداوند ودر جهت خشنودی او باشد واز آنچه باعث خشم وغضب وی می گردد اجتناب نمایی.
شاهزاده گفت: کدام اعمال موجب رضای خالق یکتا می شود؟ حکیم گفت: ای شاهزاده رضای او در طاعت وترک نافرمانی اوست واینکه با غیر خود آن کنی که دوست داری با تو آن کنند واز غیر خود بازداری آنچه را که دوست داری از تو باز دارند که این عدل است ودر عدل رضای او نهفته است واینکه از آثار انبیا ورسولان الهی پیروی کنی واز طریقه سنت ایشان تجاوز نکنی.
شاهزاده گفت: ای حکیم، دگر بار در باب زهد وترک دنیا سخن بگو ومرا از احوال آن با خبر گردان.
حکیم گفت: من چون دیدم که دنیا در تغیر وزوال وتقلب احوال است ودیدم که اهل دنیا آماج بلاها ومصائب اند وهمگی در گرو مرگ وفنا هستند ودیدم که پس از صحت دنیا بیماری وپس از جوانیش پیری وبه دنبال توانگریش فقر ودر پی شادی آن اندوه وپس از عزتش ذلت وبه دنبال آسایش آن شدت ودر پی امنیت آن خوف واز پس حیات آن ممات است ودیدم که عمرها کوتاه ومرگها در کمین وتیرهای قضا آماده پرتاب وبدنها در نهایت ضعف وسستی اند ونمی توانند دفع بلا از خود کنند، از مشاهده این احوال دانستم که دنیا منقطع وزوال پذیر است واز آنچه در دنیا دیدم احوال آنچه را که ندیدم دانستم واز ظاهر دنیا پی به باطنش بردم وسخت آن را با آسانش وسر آن را با آشکارش وصادرات آن را با وارداتش شناختم وچون حقیقت دنیا را دانستم از آن پرهیز کردم وزمانی که به عیبهای آن بینا شدم از آن گریختم.
ای شاهزاده! در آن حال که مردی را در دنیا می بینی که در پادشاهی ونعمت وشادی وراحت وعیش ورفاهی است که مردم بر او رشک می برند ودر شادی جوانی وشادمانی سلطنت وکامرانی وسلامتی است، ناگاه در اوج سرور وبهجت وراحتی وخوشوقتی دنیا از او بر می گردد ودنیا همه اوصاف فوق را زایل می سازد، عزتش را به ذلت وشادیش را به اندوه ونعمتش را به نقمت وبی نیازیش را به فقر وفراخی اش را به تنگی وجوانیش را به پیری ورفعتش را به پستی وحیاتش را به مرگ مبدل می گرداند واو را به حفره ای تنگ ووحشتناک راهنمایی می کند که در آن تنها وبی کس وغریب است در حالی که از دوستانش جدا می شود ودوستانش نیز از او مفارقت می کنند وبرادرانش او را فرو می گذارند واز وی حمایتی نمی کنند ودوستانش او را فریفته واز وی دفع مضرتی نمی کنند وعزت وملک وپادشاهی واهل ومال او از پس وی به غارت می رود وچنان از خاطره ها فراموش می شود که گویا هرگز در دنیا نبوده ونامش بر زبانها جاری نگردیده واو را جاه ومنزلتی وبهره ای در زمین نبوده است. ای شاهزاده! چنین دنیایی را سرای خود قرار مده وملک وعقاری از آن مطلب. اف بر این دنیا غدار وتفو بر این سرای ناپایدار.
شاهزاده گفت: اف بر آن باد وکسانی که فریب آن را می خورند چنانکه احوال آن چنین باشد، آنگاه بر شاهزاده حالی دست داد وگفت: ای حکیم! باز هم سخن بگو که شفای سینه دردمند من در کلمات توست.
حکیم گفت: عمر آدمی کوتاه است وشب وروز با سرعت آن را طی می کنند ورحلت از دنیا به زودی وبا جدیت واقع می شود وعمر هر چند دراز باشد مرگ فرا می رسد وکسی که بار بسته می کوچد وهر چه که فراهم آورده پراکنده می شود وهر کاری که در دنیا کرده ناتمام می ماند وهر چه که ساخته ویران می شود نامش گم ویادش فراموش وحسبش بر باد وتنش پوسیده وشرفش به ذلت مبدل می گردد وتنعم های دنیا وبال او می شود وکسبهای دنیوی باعث زیانکاری او می گردد وپادشاهی او به میراث به دیگران می رسد وفرزندانش به خواری مبتلا می شوند وزنانش را دیگران به تصرف در می آورند وپیمانهایش شکسته می شود وپناهش بی پناه وآثارش مندرس واموالش منقسم وبساطش برچیده ودشمنش شاد وملکش بر باد می گردد، تاج سلطنتش را دیگری بر سر نهاده وبر سریر دولتش تکیه می زند واو را برهنه وخوار وبی معاون ویار از خانه خود بیرون می برند ودر گودال قبرس می افکنند، در تنهایی وغربت وتاریکی ووحشت وبیچارگی وذلت از خویشان خود جدا می شود ودوستانش او را تنها می گذارند وهرگز از آن وحشت به در نیاید واز آن غربت نیاساید.
ای شاهزاده! بدان که بر هر مرد خردمند لازم است که خود را تربیت کند مانند امام عادل ودوراندیشی که عموم مردم را تأدیب می کند ورعیت را به صلاح می آورد وبه آنچه مصلحت آنهاست فرمان می دهد واز آنچه آنها را به تباهی می افکند باز می دارد، آنگاه عاصیان را کیفر می کند ومطیعان را اکرام می نماید، همچنین بر مرد خردمند لازم است که خود را از نظر اخلاق وهوی وهوس تأدیب کند وخویش را به رعایت مصالح وا دارد گرچه نفسش را ناخوش آید واز زیانها بر کنار دارد وباید برای نفسش ثواب وعقاب مقرر کند، آنگاه که نیکی کند او را شاد سازد وچون بدی کرد او را مغموم گرداند.
و بر خردمند لازم است که در کارهایی که برای او پیش می آید بنگرد ودرست آن را برگزیند ونفسش را از نادرست آن باز دارد وبه دانش ورأی خود نبالد تا خودبین نگردد که خدای تعالی خردمندان را ستوده وخودبینان را مذمت کرده است. به واسطه عقل وبا اذن خدای تعالی می توان به همه خیرات دست یافت وبه واسطه جهل نفوس هلاک می شوند، ونزد خردمند ادراکات عقلی وتجارت عملی ومشهودات آدمی در ترک هوها وشهوات نفسانی از موثق ترین ومعتمدترین امورات است وبر خردمند سزاوار نیست که کار خیر را ولو اندک باشد حقیر شمارد وترک کند، بلکه آنچه از اعمال خیر میسر ومقدور است باید به جای آورد، این یکی از سلاحهای پنهانی شیطان است که آن را نمی بیند مگر کسی که در آن تدبر کند وحق تعالی او را حفظ فرماید واز جمله سلاحهای کشنده شیطان دو سلاح است: یکی از آنها انکار عقل است بدین ترتیب که در دل مرد عاقل وسوسه می کند که تو عقل وبصیرتی نداری واز دانایی منفعتی به تو عاید نمی گردد وغرضش از این وسوسه آن است که محبت دانش ودانش جویی را از خاطر او بیرون کند ومشغول شدن به غیر علم را همچون ملاهی دنیایی در نظر او بیاراید. واگر آدمی از این راه فریب وی را خورد وپیروی وی نماید مغلوب می شود واگر فریب نخورد وبر وی غالب آید شیطان به سلاح دیگر متوسل می شود بدین ترتیب که چون آدمی اراده انجام عملی از اعمال خیر کند وبدان کار بینا باشد کارهای دیگری را بر وی عرضه می کند که بدانها بینا نیست تا او را به واسطه چیزی که نمی داند غمگین ومنزجر نماید تا به غایتی که آن عمل خیر را مبغوض وی قرار می دهد ودر آن شبهه می کند ومی گوید: آیا نمی بینی که تو بر انجام این امر توانا نیستی ونمی توانی آن را به انجام برسانی پس چرا خود را به زحمت می افکنی ورنج بیهوده می بری؟ وبا این سلاح بسیاری از مردان را به خاک افکنده واز تحصیل کمالات محروم ساخته است.
پس ای شاهزاده! از شر شیاطین بر حذر باش واز اکتساب علومی که نمی دانی غافل مباش ودر آنچه دانسته ای فریب شیطان را مخور وبدان عمل کن که تو در خانه ای هستی که شیطان به حیله های رنگارنگ ووجوه ضلالت بر اهل آن خانه مستولی شده است وبعضی را پرده ها بر گوشها وعقلها ودلهایشان آویخته است وایشان را نادان رها کرده است وآنها مانند حیوانات از مجهولات خود پرسش نمی کنند. وعامه خلایق را مذاهب وطریقه های مختلفی است: بعضی از ایشان در ضلالت خود سعی وافر دارند تا به غایتی که خون ومال مردم را بر خود حلال کرده اند وگمراهی وباطل خود را در لباس حق به مرد می نمایند تا دین مردم را بر آنها مشتبه کنند وضلالت خود را در نظر جمعی ضعیف العقل بیارایند واز دین حقشان باز دارند، پس شیطان ولشکریانش پیوسته در هلاکت وگمراهی مردم می کوشند ودر این راه هیچ گاه خسته نمی شوند وعدد آنها را کسی جز خدا نمی داند وجز با توفیق وعون الهی وچنگ زدن در متابعت دین حق دفع مکائد ایشان نمی توان کرد، از خدا می خواهیم که در طاعت خود ما را توفیق دهد وما را بر دشمنان خود نصرت عنایت فرماید وهیچ جول وقوه ای جز به واسطه او میسر نمی شود.
شاهزاده گفت: ای حکیم! خدای تعالی را بر من چنان وصف کن که گویا او را می بینم. حکیم گفت: خدای تعالی دیدنی نیست وعقول به کنه وصف او وزبانها به کنه مدح او نمی رسند وبندگان احاطه به علوم او ندارند مگر آنچه را که بر زبان پیامبران جاری کرده وآنان از صفات کمالیه او بیان کرده اند وعظمت پروردگار را اوهام ادراک نمی کنند که او رفیع تر وبزرگوارتر ولطیف تر از آن است که عقل ووهم بتواند او را ادراک کند، پس به توسط پیامبران از علوم خود آنچه را که خواسته است بر مردمان ظاهر گردانیده وبر شناخت خود راهنمایی فرموده است وبا ایجاد اشیاء از عدم ومعدوم کردن آنچه ایجاد فرموده به شناخت ربوبیت خود دلالت کرده است.
شاهزاده گفت: بر وجود پروردگار چه حجتی وجود دارد؟ حکیم گفت: چون مصنوعی را ببینی که صانع آن را از دیدگان تو نهان باشد، عقل حکم می کند که کسی آن را ساخته باشد، آسمان وزمین وآنچه در بین آنهاست نیز چنین است گر چه صانع آن را نمی بینی ولی عقل به وجود او حکم می کند، آیا حجتی قوی تر وظاهرتر از این وجود دارد؟
شاهزاده گفت: مرا آگاه کن آیا به قضا وقدر الهی است که بیماریها ودردها وفقر واحتیاج ومکروهات به مردم می رسد ویا آنکه به قضا وقدر الهی نیست؟
بلوهر گفت: اینها همه به قضا وقدر الهی است. گفت: مرا آگاه کن آیا کارهای بد وگناهان مردم به قضا وقدر الهی است یا نه؟ گفت: خداوند از کارهای بد ایشان مبراست ولیکن برای مطیعان خود ثوابی عظیم وبرای عاصیان خویش عذابی سخت مقرر کرده است.
شاهزاده گفت: مرا خبر ده چه کسی عادلترین مردم است وظالمترین وزیرکترین واحمقترین وبدبخت ترین وخوشبخت ترین مردم چه کسانی هستند؟ حکیم گفت: عادلترین مردم کسی است که انصاف بیشتری از جانب خود درباره مردم به کار بندد. وظالمترین مردم کسی است که ظلم وجور خود را عدل پندارد وعدل عادلان را جور وستم شمارد. وزیرکترین مردم کسی است که آمادگی لازم را برای آخرت خود فراهم کند. واحمقترین مردم کسی است که همت خود را مصروف دنیا کند واعمالش به تمامی خطا باشد. وخوشبخت ترین مردم کسی است که عاقبت به خیر باشد. وبدبخترین مردم کسی است ختم اعمالش خشم وغضب پروردگار را به دنبال داشته باشد.
سپس حکیم گفت: کسی که با مردم به نحوی عمل نماید که اگر با او همان عمل را کنند موجب هلاکت وی گردد خداوند را به خشم آورده ونارضایی وی را فراهم کرده است واگر کسی با مردم به گونه ای عمل نماید که اگر با او همان عمل را کنند موجب صلاح وی گردد، او مطیع خداوند است وتحصیل رضای الهی را کرده واز غضب وی اجتناب کرده است. سپس گفت: زینهار که کار نیک را بد مشماری اگر چه فاجران کننده آن کار باشند، وزینهار که کار بد را نیک مشماری هر چند که نیکان کننده آن کار باشند.
شاهزاده گفت: مرا خبر ده که سزاوارترین مردم به سعادت وشقاوت چه کسانی هستند؟
بلوهر گفت: سزاوارترین مردم به سعادت کسی است که مطیع پروردگار باشد واز معاصی اجتناب ورزد، وسزاوارترین مردم به شقاوت کسی است که نافرمانی پروردگار کند واطاعت وی را ترک نماید وشهوات نفسانی را بر رضای رحمانی ترجیح دهد. پرسید: چه کسی خداوند را فرمانبردارتر است؟ گفت: آن کسی که بیشتر متابعت فرموده الهی کند ودر دین حق را سختر باشد واز اعمال بد دورتر باشد.
شاهزاده گفت: حسنات وسیئات کدام است؟ حکیم گفت: حسنات عبارت از صدق نیت وعمل صالح وسخن نیکو است وسیئات عبارت از سوء نیت وسوء عمل وسخن بد است. گفت: صدق نیت چیست؟ گفت: میانه روی در قصد وهمت، گفت: سخن بد چیست؟ گفت: دروغ، گفت: سوء عمل چیست؟ گفت: معصیت خدای تعالی، گفت: مرا خبر ده که میانه روی در قصد وهمت چیست؟
گفت: در یاد داشتن زوال وانقطاع دنیا وترک اموری که موجب غضب الهی ووبال اخروی است.
شاهزاده گفت: سخا چیست؟ حکیم گفت: اعطای مال در راه رضای خداوند، پرسید: کرم چیست؟ گفت: تقوی، پرسید: بخل چیست؟ گفت منع کردن حقوق از اهلش وگرفتن آن از غیر محل خویش، پرسید: حرص چیست؟ گفت: میل به دنیا ونظر انداختن به اموری که در آن فسادی است وثمره آن نیز عقوبت اخروی است، پرسید صدق چیست؟ گفت: آن که خود را فریب ندهی وبه خود دروغ نگویی، پرسید: حماقت چیست؟ گفت: دل به دنیا دادن وترک کردن امور بادوام وباقی، پرسید دروغ چیست؟ گفت: آنکه انسان به خودش دروغ بگوید وبه هوای نفسانی شادان باشد وامور دین خود را به تأخیر بیندازد، پرسید: کدام یک از مردم در صلاح وشایستگی کاملترند؟ گفت: آیا عقلش کاملتر باشد وعواقب امور را بیشتر ملاحضه کند ودشمنانش را بهتر بشناسد واز آنها بیشتر دوری کند. گفت: مرا خبر ده که این عاقبت چیست وآن دشمنان که گفتی عاقل آنها را می شناسد واز آنها حذر می کند چه کسانی هستند؟ گفت: عاقبت عبارت از آخرت است وفنا عبارت از دنیاست، پرسید: آن دشمنان چه کسانی هستند؟ گفت: حرص وغضب وحسد وحمیت وشهوت وریا ولجاجت در راه باطل.
شاهزاده گفت: کدام یک از این دشمنانی که بر شمردی قوی تر واحتراز از آن سزاوارتر است؟ حکیم گفت: در حرص خشنودی نیست وموجب شدت غضب می گردد ودر غضب جور غالب وشکر اندک است وموجب دشمنی بسیار می گردد، وحسد بدترین عمل برای نیت وبدترین پندار است وحمیت باعث لجاجت عظیم وگناهان شنیع می شود، وکینه سبب طولانی شدن عداوت وکمی رحمت وشدت قهر وسطوت است، وریا از هر مکری شدیدتر ومکتوم تر ودروغ تر است، لجاجت آدمی را در خصومت زود عاجز می کند وموجب قطع اعتذار می گردد.
پرسید: کدام یک از مکرهای شیطان در هلاک انسان بلیغ تر است؟ گفت: مشتبه کردن نیک وبد وثواب وعقاب واینکه هنگام ارتکاب شهوات انسان را از دیدن عواقب امور باز می دارد. پرسید: حق تعالی چه قوه ای به آدم کرامت فرموده است که به واسطه آن بتواند بر این صفات ذمیمه واعمال قبیحه چیره شود؟ گفت: علم وعقل وعمل نمودن به آن دو وصبر کردن بر خواهشها وامید داشتن به ثوابهایی که در دین بیان فرموده وبسیار یاد کردن فنای دنیا ونزدیکی آجال ومحافظت کردن بر آنکه امور فانیه ناقض امور باقیه نگردد وعبرت گرفتن از امور گذشته برای عواقب آنها ومحافظت کردن بر آنچه خردمندان می دانند وبازداشتن نفس از عادات سیئه وواداشتن آن به عادات حسنه وخلق نیکو واینکه انسان آرزوهایش را به اندازه عیش محدود خود قرار دهد که آن عبارت از قناعت وعمل صبورانه ورضای به کفاف وملازمت قضای الهی است، وشناختن آنچه که در آن شداید وسختی هاست وآنچه که در افراط اکتساب وجود دارد وتسلی دادن خود بر چیزهایی که در دنیا از آدمی فوت می شود خوشدل بودن بر آنها ودست برداشتن از اموری که تمامی ندارد وبینا شدن به اموری که بازگشت آدمی به آن است، وبرگزیدن راه رشد وفرو گذاشتن راه گمراهی، واطمینان داشتن بر آنکه کار نیک پاداش وکار بد کیفر دارد وشناخت حقوق وحدود تقوی وعمل کردن بر نصیحت وخودداری از پیروی هوی وارتکاب شهوات وپیشه ساختن حزم وایستادگی تا اگر به او بلایی رسد معذور باشد وملامت نشود. شاهزاده پرسید: کدام خلق وخو گرامی تر وعزیزتر است؟ گفت: تواضع ونرم سخن گفتن با برادران دینی؟ پرسید: کدام عبادت نیکوتر است؟ گفت: وفا ودوستی. گفت: مرا خبرده که کدام روش افضل است؟ گفت: دوستن داشتن صالحان. پرسید کدام ذکر افضل است؟ گفت: آن که درباره امر به معروف ونهی از منکر باشد، پرسید: کدام دشمن سرسخت تر است؟ گفت: گناهان. شاهزاده گفت: مرا خبرده که کدام یک از فضیلتها افضل است؟ گفت: راضی بودن به کفاف در معیشت، گفت: مرا خبرده که از آداب کدام یک بهتر است؟ گفت: آداب دینی، پرسید: چه چیزی جفاکارتر است؟ گفت: پادشاه سرکش ودل سرسخت، پرسید: چه چیزی دارای غایت دورتری است: گفت: چشم حریص که از دیدن دنیا پر نمی شود. پرسید: کدام کار عاقبت پلیدتری دارد؟ گفت: جستن رضایت مردم در کاری که موجب غضب خداوند است، پرسید: آن چیست که زودتر بر می گردد وزیر ورو می شود؟ گفت: دل پادشاهانی که برای دنیا کار می کنند. گفت: مرا خبر ده که کدام فسق زشت تر است؟ گفت: با خدا پیمان بستن وآن را شکستن، پرسید: چه چیز است که زودتر از هر چیز قطع می شود؟ گفت: دوستی فاسق، پرسید: چه چیزی خیانتکارترین است؟ گفت: زبان دروغگو، پرسید: آن چیست که پنهان ترین است؟ گفت: شر ریاکار نیرنگ باز، پرسید: شبیه ترین امور به دنیا چیست؟ گفت: خوابهای پریشان، پرسید: راضی ترین مردم چه کسی است؟ گفت: آن کس که به خدای تعالی خوشبین تر وبا تقواتر باشد واز ذکر خدا ومرگ وانقطاع مدت غفلت نورزد، پرسید: در دنیا چه چیزی موجب سرور بیشتر است؟ گفت: فرزند با ادب وزن سازگار که در تحصیل آخرت یاور وی باشد، پرسید: در دنیا کدام درد ملازمتر است؟ گفت: فرزند وزن بد که گریزی از آنها نیست، پرسید: کدام آسایش راحتی بیشتری دارد؟ گفت: راضی بودن آدمی به بهره خود در دنیا ومأنوس بودن با صالحان.
سپس شاهزاده به حکیم گفت: ای حکیم حواست را جمع کن که می خواهم مهمترین سؤال خود را از تو بپرسم بعد از آنکه حق تعالی مرا بینا گردانید بر اموری که بدان جاهل بودم ودین را روزی من کرد بعد از آنکه از آنها ناامید بودم.
حکیم گفت: از هر چه می خواهی بپرس. شاهزاده گفت: مرا خبر ده از حال کسی که در طفولیت به پادشاهی رسیده وعمر خود را به بت پرستی گذرانیده واز لذات دنیا تغذیه کرده وبه آنها معتاد شده وبا آنها پرورش یافته تا آنکه به پیری رسیده وساعتی از این روش نادانی به خدای تعالی واز شهوترانی برکنار نبوده وبرای رسیدن به نهایت این شهوات دنیویه آماده بودن وآن را پیشه خود ساخته وبر هر کاری ترجیح داده وبر انجام آن جسور شده تا به جایی که همان را راه هدایت تصور کرده وگذشت روزگار او را بیشتر گرفتار ساخته وفریفته وشیفته آن مذهب باطل وپیروانش کرده است.
و بصیرتش وی را واداشته است که نسبت به امر آخرتش جهالت ورزد وآن را فراموش کرده وخوار شمارد وبه واسطه قساوت قلب وخبث نیت وسو رای در آن سهل انگاری کند وروز به روز عداوتش زیاده گردد با جماعتی که مخالف دین او وپیرو دین حق اند واز ترس ظلم ودشمنی وی حق را اظهار نمی کنند وخود را نهان کرده وچشم به راه فرج هستند، آیا چنین کسی با این اوصاف را امید آن هست که در آخر عمر آن مذهب باطل را ترک کند واز آن اعمال قبیحه نجات یابد وبه جانب امری که فضیلت آن ظاهر وحجت آن واضح وبهره های آن بسیار است میل کند وبه دین حق درآید وبه مرتبه ای برسد که گناهان گذشته اش آمرزیده شود وامید ثوابهای اخروی داشته باشد.
حکیم گفت: صاحب این اوصاف را شناختم ودانستم چه چیز تو را به بیان این مساله فراخوانده است.
شاهزاده گفت: این دریافت وفراست از تو بعید نیست با آن درجه علم وفهمی که خداوند به تو کرامت فرموده است.
حکیم گفت: صاحب این اوصاف پادشاه است وآنچه که تو را به بیان آن فراخوانده عنایتی است که به او داری واهتمامی است که درباره کارهای او معمول می داری، زیرا که بر پدر شفقت داری ومی ترسی که مبادا در آخرت به عذابهایی که برای امثال او مقرر فرموده معذب شود ونیت تو آن است که حقوق الهی را درباره پدر ادا کنی ومی پندارم که در هدایت پدر نهایت سعی واهتمام به جای آوری واو را از هولهای عظیم وعذابهای دائمی رهایی بخشی وبه سلامت وراحت ابدی که حق تعالی در ملکوت سماوات برای مطیعان مقرر فرموده برسانی. شاهزاده گفت: در بیان منویات من حرفی را فروگذار نکردی وآنچه در خاطر من بود بیان فرمودی، پس آنچه در امر پدرم اعتقاد داری بیان کن که می ترسم او را مرگ فرا رسد وبه حسرت وندامت گرفتار شود در آن وقتی که پشیمانی او هیچ فایده ای ندارد ومرا در این امر صاحب یقین گردان واین عقده را از خاطره من بگشا که بسیار غمگینم وچاره اش را نمی دانم.
حکیم گفت: اعتقاد ما آن است که هیچ مخلوقی را از رحمت پروردگارش دور نمی دانیم وهیچ کس را ناامید از لطف واحسان حق نمی کنیم مادام که زنده است هر چند که سرکش وطاغی وگمراه باشد زیرا حق تعالی خود را برای ما به رحمت ومهربانی وشفقت وصف فرموده است وما به این صفات او را شناخته ایم وبا این اوصاف به او ایمان آورده ایم وجمیع عاصیان را به استغفار وتوبه فرمان داده است، از این رو امیدوار به هدایت او هستیم ان شاء الله.
روایت کرده اند که در زمانهای پیشین پادشاهی بود که صیت دانش او در آفاق منتشر شده بود وبسیار ملایم ومهربان ومدبر بود ودوست می داشت که در میان امتش عدل وصلاح جاری کند ودر میان ایشان مدتی با نهایت نیکی پادشاهی کرد وچون در گذشت رعایا بر او ناله وافغان کردند ویکی از زنان وی باردار بود ومنجمان وکاهنان می گفتند که فرزند او پسر خواهد بود وآنها هم کسی را بر خود پادشاه نکردند ووزرای پادشاه سابق امور مملکت را اداره می کردند وموافق قول منجمان پسری متولد شد واهل مملکت تا یک سال پس از آن تولد آن پسر به جشن وسرور ولهو ولعب وعیش ونوش روزگار گذرانیدند تا آنکه جمعی از دانشمندان وربانیون آنها به مردم گفتند: این فرزند عطیه ای بود که حق تعالی به شما کرامت فرموده وسزاوار بود در برابر این نعمت حق تعالی را شکرگزاری می کردید که معطی این نعمت است، شما به جای شکر او کفران نعمت کردید وشیطان را از خود راضی ساختید، اگر اعتقاد شما آن است که این فرزند را شیطان اعطا کرده است پس او را شکرگزار باشید.
مردم گفتند: ما این عطیه را از جانب خدا می دانیم واو بر ما این نعمت را ارزانی داشته است. دانشمندان گفتند: اگر شما می دانید که خدا این نعمت را به شما کرامت فرموده است، پس چرا او را با خشم می آورید وغیر او را خشنود می کنید؟ مردم گفتند: ای حکما وای دانشمندان الحال آنچه باید کرد بفرمائید نصیحت شما را پذیرفتم وبه فرموده شما عمل می کنیم. دانشمندان گفتند: باید ترک متابعت شیطان کنید ومسکرات وسازها ولهو لعب را به کناری نهید وبه طاعات وعبادات خشنودی پروردگار خود را طلب کنید وچند برابر آنچه شکر شیطان واطاعت او کردید شکر خداوند به جای آورید تا حق تعالی گناهان شما را بیامرزد. مردم گفتند: بدنهای ما تاب تحمل جمیع آنچه شما فرمودید ندارد. دانشمندان گفتند: ای نادان! چگونه اطاعت کردید کسی را که هیچ حقی بر شما نداشت ومعصیت می کنید کسی را که حق واجب ولازمی بر شما دارد؟ وچگونه بود که بر انجام کارهایی که سزاوار نبود توانا بودید اما در انجام اعمال نیکو وسزاوار اظهار ضعف وناتوانی می کنید؟
گفتند: ای پیشوایان دانش وحکمت شهوتها در نفس ما قوی ولذتهای دنیا بر ما غالب شده است، چون این دواعی در نفس ما قوی است انجام کارهای بد بر ما آسان است ومی توانیم متحمل مشقتهای آن شویم ونیات خیر در ما ضعیف شده است وبه این سبب مشقت طاعات بر ما گران ودشوار است، پس از ما راضی باشید که به تدریج از اعمال ناشایست خود دست برداریم وبه طاعات روی آوریم واین بارگران را یکباره بر ما تحمیل نکنید. گفتند: ای سفیهان! شما زادگان نادانی وبرادران گمراهی نباشید که انجام شهوات بر شما سبک واسباب سعادت اخروی بر شما گران باشد. گفتند: ای آقایان حکما وای پیشوایان دانشمند ما از فشار سرزنش شما به آمرزش خدای تعالی پناه می بریم واز شدت وعنف شما به پرده عفو الهی می گریزیم، شما ما را به ضعف وسستی وجهالت وپستی نسبت ندهیم زیرا پروردگار ما کریم ومهربان وآمرزنده است، پس اگر اطاعت او نمائیم گناهان ما را می بخشد وعبادات ما را چند برابر می کند، ما سعی می کنیم او را به همان اندازه که در راه باطل سستی کردیم عبادت وبه مقصود خود می رسیم وخداوند ما را به حوائجمان می رساند وبر ما ترحم خواهد کرد، چنانکه بر ما ترحم فرمود وما را لباس وجود پوشانید.
چون چنین گفتند: دانشمندان اقرار بر صدق آنان کردند وبه گفته ایشان راضی شدند ویک سال تمام نماز خواندند وروزه گرفتند وبه عبادت مشغول شدند وصدقات عظیم دادند وچون سال عبادت منقضی گردید کاهنان گفتند: اعمال این مردم دلالت دارد که این پادشاه زمانی فاجر وستمکار وگنهکار وزمانی دیگر نیکوکار ومتواضع وخوش رفتار خواهد بود ومنجمان نیز با ایشان در این سخن اتفاق کردند.
به آنها گفتند: این حال را از کجا دانستید؟ کاهنان گفتند: چون مردم به سبب این مولود در ابتدا مشغول لهو ولعب شدند ودر آخر به عبادت وبندگی روی آوردند دانستیم که این مولود نیز چنین خواهد بود. منجمان هم گفتند: ما از استقامت زهره ومشتری چنین استنباط کردیم وزهره به تعلق به اهل طرب وبطالت ومشتری تعلق به اهل علم وعبادت دارد ودانستیم که این دو حالت در او خواهد بود.
این طفل در نهایت تکبر وسرمستی نشو ونما کرد وستمی پیش گرفت که مردم طاقت آن را نداشتند، دستوراتش همه جائرانه وظالمانه بود ومحبوبترین مردم نزد او کسی بود که در این امور با او موافقت کند ودشمن ترین مردم نزد او کسی بود که با یکی از این دستورات مخالفت ورزد وبه جوانی وسلامتی وتوانایی پیروزی بر دشمن مغرور شده بود وسرور وخود بینی همه وجود وی را فراگرفته واز هر حیث کامروا شده بود تا آنکه به سن سی ودو سالگی رسید، روزی زنان شاهزاده وپسران وکنیزان وپرده نشینان واسبان نفیس ومرکبهای فاخر وخدمتکاران خاص خود را گرد آورد ودستور داد بهترین جامه های خود را بپوشند وخود را با بهترین زیورهایشان بیارایند ومجلسی در مقابل مطلع آفتاب برای وی بنا کنند که سنگ فرش آن از طلا وبه انواع جواهر آراسته شده باشد وطول آن مجلس یکصد وبیست ذرع وعرض آن شصت ذرع باشد وسقف ودیوارهای آن نیز به زیورهای قیمتی وانواع نقشهای فاخر آراسته شده باشد وآنچه در خزاین او از نفایس اموال وجواهرات بود بیرون آوردند ومقابل وی در آن مجلس چیدند وفرمان داد امرای لشکری وکشوری از سپهسالاران ونویسندگان ودربانان واشراف وبزرگان ودانشمندان اهل مملکت همگی با نهایت زیب وزینت حاضر شوند وسواره نظام خود را فرمان داد که بر اسبان نفیس خود سوار شوند ودر مکانهای مخصوص استقرار یابند تا از ایشان سان ببیند ومقصود او این بود که بر منظر رفیعی بر آید وعظمت پادشاهی واسباب سلطنت وجمعیت رعیت ووسعت مملکت وکثرت لشکریان خود را مشاهده کند تا عیش وطرب او کامل گردد.
چون چنین مجلسی را ترتیب داد با زیب وجلال به آن درآمد وبر تخت خود جلوس کرد وبر تمام بزرگان مملکت مشرف شد وآنان نیز به زمین افتاده ووی را سجده کردند، آنگاه به بعضی از غلامان خاص خود فرمود: اهل مملکت ورعیت خود را بر احسن وجوه مشاهده کردم اکنون می خواهم منظر خویش را مشاهده کنم آئینه ای بیاورید ودر آن نگریست ودر این اثنا که جمال خود را می دید ناگاه نظرش به موی سپید افتاد که در میان ریش او مانند زاغ سپیدی که در میان زاغ های سیاه ظاهر شده باشد نمودار بود واز مشاهده این حال بسیار هراسان وغمگین شد وحالت چشمانش دگرگون گردید واثر اندوه بر جبینش نشست وشادی اش مبدل به غم گردید.
سپس با خود گفت: این نشانه آن است که جوانی به پایان رسیده وایام سلطنت وکامرانی رو به زوال است، این موی سپید رسول ناامیدی است که خبر زوال پادشاهی را بر من می خواند وپیشاهنگ مرگ است که خبر مردن وپوسیدن را به گوش جانم می رساند، هیچ نگهبانی نتوانست مانع آن شود وهیچکس نتوانست آن را دفع کند تا آنکه به ناگاه به من رسید وخبر مرگ وزوال پادشاهی را به من داد وچه زود شادی وخرمی من دگرگون گردد وتوانائیم منهدم شود ودژها ولشکریان من نتوانند مانع او شوند، این است رباینده جوانی ونیرو وزایل کننده توانگری وعزت، این است پراکنده کننده جمعیت وقسمت کننده میراث میان دوستان ودشمنان وتباه کننده زندگی ولذتها وخراب کننده عمارات ومتفرق سازنده جمعیتها وپست کننده رفیعان وذلیل کننده عزیزان، اینک بر من فرود آمده وبار خود را فرود آورده ودامهای خود را بر من گسترده است.
آنگاه با پای برهنه از تختش فرود آمد در حالی که او را محمل بالا برده وبر آن نشانیده بودند ولشکریان ومعتمدان خود را فراخواند وگفت: ای مردم من در میان شما چه کردم ودر دوران پادشاهی با شما چه سلوک نمودم؟ گفتند: ای پادشاه نیکو خصال از شکر نعمتهای تو عاجزیم واینک جانهای خود را در راه فرمانبرداری تو فدا می کنیم، آنچه خواهی بفرما که به جان آماده ایم. گفت: دشمنی که از او نهایت بیم وخوف را داشتم بر من درآمده است وهیچ یک از شما او را مانع نشدید تا بر من مستولی گردید با آنکه شما معتمدان من بودید وبه شما امیدها داشتم گفتند: ای پادشاه این دشمن کجاست؟ آیا دیده می شود یا نه؟ گفت: خودش دیده نمی شود اما آثار وعلاماتش را می توان دید، گفتند: ای پادشاه ما حق نعمتهای تو را فراموش نکرده ایم وبرای دفع دشمنان شما آماده ایم در میان ما خردمندان ومدبران فراوانند، دشمن خود را به ما بنما تا دفع شر او کنیم، گفت: من فریب شما را خوردم وبه خطا بر شما اعتماد کردم وشما را برای خود به منزله سپر می دانستم وچه اموالی به شما بخشیدم وچقدر شما را شریف گردانیدم وشما را از خاصان خود قرار دادم تا مرا از شر دشمنان حفظ وحراست کنید، آنگاه برای یاری شما شهرهای محکم بنا کردم وقلعه های استوار ساختم وسلاح در اختیار شما قرار دادم وغم تحصیل مال وروزی را از شما برداشتم تا شما را اندیشه ای غیر از محافظت من نباشد وگمان من آن بود که با وجود شما آسیبی به من نخواهد رسید واگر شما برگرد من باشید رخنه ای بر بنیان وجود من راه نخواهد یافت، اکنون با وجود جمعیت شما چنین دشمنی به سراغ من آمده است، اگر این از سستی وضعف شماست که قدرت بر دفع آن ندارید پس من در استحکام کار خود خطا کرده ام که شما را با این ضعف یاور خود کرده ام واگر شما قادر بر دفع آن بوده اید اما از آن غفلت کرده اید پس شما خیرخواه ومشفق من نبوده اید، گفتند: ای پادشاه! اگر با سلاح وحربه وخیل بتوان مانع دشمن شما شد تا خون در رگ ماست در اجرای این مهم آماده ایم، اما اگر دشمنی به دیده ما در نیاید واو را نشناسیم نمی توانیم او را دفع کنیم.
گفت: آیا من شما را برای دفع دشمنانم استخدام نکرده ام؟ گفتند: آری. گفت: از کدام قسم دشمنان مرا محافظت می کنید؟ آیا از دشمنانی که به من ضرر می رسانند یا دشمنانی که ضرر نمی رسانند؟ گفتند: از دشمنی که ضرر می رساند. گفت: آیا از هر دشمن ضرر رساننده ای محافظت می کنید یا از بعضی آنها؟ گفتند: از تمامی دشمنان ضرر رساننده تو را محافظت می کنیم. گفت: اینک رسول مرگ در رسیده وخبر تباهی بدن وزوال پادشاهی مرا می دهد ومی خواهد آنچه را بنیان کرده ام خراب کند وآنچه را جمع کرده ام پراکنده سازد وآنچه را درست کرده ام تباه کند وآنچه را اندوخته ام قسمت کند وکارهای مرا تبدیل کند وهر چه را استوار ساختم بر باد دهد، واین رسول از جانب مرگ خبر آورده که به زودی دشمنان مرا شاد خواهد کرد وبا فنای من درد سینه آنها را شفا خواهد داد وبه زودی لشکر مرا پراکنده کند وانس مرا به تنهایی مبدل گرداند ومرا بعد از عزت خوار کند وفرزندان مرا یتیم سازد وجماعات مرا متفرق کند وبرادران وخاندان ونزدیکان مرا بر عزای من بنشاند وبند از بند من بگسلد ودشمنانم را در مساکن من جای دهد.
گفتند: ای پادشاه! ما می توانیم تو را از شر مردم وجانوران درنده وحشرات زمین محافظت کنیم، اما نمی توانیم مرگ وزوال را چاره کنیم وقوت دفع آن نداریم. گفت: آیا چاره ای بر دفع این دشمن وجود دارد؟ گفتند: نه. گفت: دشمنی دارم که از این دشمن خردتر است، آیا می توانید آن را دفع کنید؟ گفتند: آن کدام است؟ گفت: درد وغم واندوه گفتند: ای پادشاه! اینها را قدیر ولطیف تقدیر کرده است وچنان است که از بدن ونفس برانگیخته می شود وبه تو می رسد وهیچ کس بر دفع آنها قادر نیست وبه حاجب وحارس ممنوع نگردد. گفت: دشمنی دارم که از این هم خردتر است. گفتند: آن کیست؟ گفت: آنچه که در قضا گذشته است. گفتند: ای پادشاه! کیست که پنجه در پنجه قضا افکند ومغلوب نگردد وکیست که با آن ستیزه نماید ومقهور نشود؟ گفت: پس شما چکاره هستید؟ گفتند: ما قدرت بر دفع قضا وقدر نداریم وتو توفیق یافته ای وبه حقایق امور پی برده ای، اکنون چه اراده می فرمایی؟ گفت: می خواهم به عوض شما یارانی را برگزینم که مصاحبت من با آنها دائمی باشد وبه عهد خود وفا کنند وبرادری آنها بپاید ومرگ حاجب ما وایشان نشود وپوسیدگی وزوال آنها را از مصاحبت من باز ندارد ومرا بعد از مرگ تنها نگذارند ودر زندگانی ترک یاری من نکنند وبتوانند امر مرگ را که شما از دفع آن عاجزید دفع نمایند.
گفتند: ای پادشاه اینها که وصف می فرمایی چه کسانی هستند؟ گفت: کسانی که من خود برای اصلاح شما آنها را تباه کردم واز بین بردم. گفتند: ای پادشاه! احسان خود را از ما باز مگیر وبا ما وایشان هر دو ملاطفت فرما که اخلاق تو پسندیده وکامل ورافت ومهربانی تو عظیم وشامل است. گفت: مصاحبت شما برای من سم قاتل است وپیروی شما موجب کری وکوری است وموافقت با شما زبان را لال می کند. گفتند: ای پادشاه چرا چنین می گویی؟ گفت: زیرا مصاحبت شما با من در فزون طلبی است وموافقت شما با من در جمع خزاین واموال است وپیروی من از شما در اموری است که موجب غفلت از امور آخرت می گردد وشما مرا از آخرت دور می کنید ودنیا را در نظرم می آرایید واگر خیرخواه من بودید مرگ را به من یادآوری می کردید واگر مشفق من بودید زوال وپوسیدگی را یادآور من می شدید وبرای من آنچه که باقی می ماند فراهم می آوردید ودر گردآوری امور فانیه زیاده روی نمی کردید که این منفعتی که شما مدعی آن هستید سراپا ضرر است واین دوستی که اظهار می کنید بی گمان عداوت است ومن به آنها نیازی ندارم وجملگی ارزانی شما باد!
گفتند: ای پادشاه حکیم نیکو خصال! گفتارت را فهمیدیم واز صمیم دل تو را اجابت می کنیم وما را بر تو حجتی نیست که حجت تو تمام وغالب است، ولیکن اگر هیچ نگوئیم موجب فساد مملکت ونابودی دنیا وشماتت دشمنان ما خواهد شد که به واسطه تبدل رأی واندیشه وعزم شما حادثه بزرگی رخ داده است. گفت: آنچه به خاطرتان می رسد بگوئید ونترسید وهر حجتی که دارید بیان کنید که من تا به امروز مغلوب حمیت ونعصب بودم ولی امروز بر هر دو غالبم وتا به امروز هر دو بر من مسلط بودند ولی اکنون بر آنها مسلط شده ام وتا به امروز پادشاه شما بودم ولیکن بنده بودم اما امروز از بندگی آزاد شده ام وشما را نیز از فرمانبرداری خود آزاد ساختم. گفتند: در زمان فرمانروایی بنده چه کسی بودی؟ گفت: من در آن زمان بنده هواهای نفسانی خود بودم ومقهور ومغلوب جهل ونادانی شده بودم وبندگی شهوات خود می کردم، اما امروز این بندگیها وطاعتها را از خود بریده ام وپشت سر افکنده ام.
گفتند: ای پادشاه اکنون عزم شما چیست؟ گفت: قناعت وخلوت گزینی برای آخرت وترک دنیای فریبنده وافکندن این بار گران از دوش وآماده شدن برای مرگ وفراهم آوردن توشه برای آخرت، که پیک مرگ در رسیده است ومی گوید به من فرموده اند که از تو جدا نشوم تا مرگ فرا رسد. گفتند: ای پادشاه این پیک مرگی که به سراغ تو آمده است کیست که ما او را نمی بینیم ونشنیده ایم که مرگ سفیر مقدمی داشته باشد! گفت: آن پیک این موی سپید است که در میان موهای سیاه ظاهر شده وبانگ زوال وفنا در میان جمیع جوارح واعضا در داده است وهمه او را اجابت کرده اند واما آن سفیر مقدم سستی وپیری است که این موی سپید نشانه آن است.
گفتند: ای پادشاه آیا مملکت خود را فرو می گذاری ورعیت خود را به حال خود رها می سازی؟ وآیا از وبال این گناه نمی هراسی که رعیت را معطل بگذاری؟ آیا نمی دانی که بهترین ثوابها در اصلاح امور خلایق است وبالاترین صلاح امت پیروی آنها از پادشاه وعدم هرج ومرج است پس چگونه است که از گناه نمی ترسی وحال آنکه در هلاک خلایق گناهی است که از ثواب که در اصلاح خود توقع داری بیشتر است؟ آیا نمی دانی که بهترین عبادت عمل است ودشوارترین عملها سیاست بر رعیت است وتو ای پادشاه بر رعیت خود عدل می کنی وبا تدبیر خود آنها را به صلاح می آوری وبه اندازه ای که امور آنها را به صلاح آوری مستحق ثواب خواهی بود؟ ای پادشاه اگر صلاح امت را فروگذاری آنان را تباه ساخته ای واگر امت خود را تباه کنی گناهی عاید تو می شود که از ثواب اصلاح نفس خود عظیم تر است.
ای پادشاه آیا نمی دانی که دانشمندان گفته اند: هر که نفسی را تباه سازد نفس خود را تباه کرده است وهر کس نفسی را به صلاح آورد نفس خود را به صلاح آورده وکدام تباهی بزرگتر از آنکه ترک رعیتی کنی که رهبر آنانی وترک اقامت در امتی کنی که باعث انتظام امور ایشانی؟ ای پادشاه ردای پادشاهی را از دوش میفکن که آن وسیله شرافت دنیا وآخرت توست. گفت: سخن شما را فهمیدم ودرباره آن اندیشه کردم، اما اگر برای اجرای عدالت وصلاح در میان شما ودریافت اجر از خدای تعالی پادشاهی را برگزینم ویاران ووزرایی نداشته باشم که بعضی از امور مرا متکفل شوند وخیرخواه ومعاون من باشند، گمان ندارم بر این کار توفیق یابم، آیا همگی شما مایل به دنیا نیستید وبه شهوات ولذات آن رغبت ندارید؟ وبا این احوال اگر در میان شما باشم از حال خود نیز ایمن نیستم وممکن است به دنیایی که اکنون قصد ترک وفروگذاشتن آن را دارم متمایل گردم وفریفته آن بشوم واگر چنین کنم مرگ فرا می رسد ومرا از تخت پادشاهی به دل خاک خواهد برد وپس از جامه های دیبا ولباسهای مطرز به طلا که پوشیده ام خاک مرا می پوشاند وبعد از منازل وسیع در قبر تنگی سکنی می دهد وپس از لباس مکرمت جامه مذلت میپوشاند ودر آنچا بی کس می مانم وهیچکس از شما با من نباشد، شما مرا از آبادانی به در می برید ودر محل ویرانی می اندازید وگوشت بدن مرا خوراک پرندگان وحشی وحشرات زمینی قرار می دهید که از مورچه تا حشرات بزرگتر از آن ارتزاق کنند وبدن من مردار گندیده شود عزت از من بیگانه گردد وخواری یار من شود، در آن روز کسانی که بیشتر از همه مرا دوست می دارند با سرعت مرا زیر خاک می کنند ومرا با کرده های بد خود تنها می گذارند در آن روز به غیر از حسرت وندامت چیزی برای من باقی نخواهد ماند وشما پیوسته به من وعده می دادید که دشمنان ضرر رساننده را از من دفع می کنید اما در آن حال نه نفعی از شما به من می رسد نه قادر بر دفع ضرر از من هستید، پس من امروز چاره کار خود می کنم، زیرا شما با من مکر کردید ودامهای گستردید.
گفتند: ای پادشاه نیکو خصال ما آن نیستیم که پیشتر بودیم چنانکه تو آن نیستی که پیشتر بودی، آن کسی که تو را از حال بد به حال نیک آورد ما را نیز متبدل ساخت وراغب به خیر وخوبی گردانید، توبه ما را بپذیر وخیرخواهی ما را از خود دریغ مدار. گفت: تا شما بر سر قول خود باشید من نیز در میان شما خواهم بود واگر بر خلاف این قول عمل کنید مفارقت شما را بر می گزینم.
آن پادشاه در ملک خود باقی ماند ولشکریان او همگی بر سیرت وبندگی حق تعالی مشغول شدند ودر بلاد آنها نعمت فزونی گرفت وبر دشمنانشان پیروز شدند وملک آنها زیادت
گرفت تا آن که آن پادشاه درگذشت. مدتی که آن پادشاه با این خصال حمیده در میان آنها زندگانی کرد سی ودو سال بود وتمامی عمر او به شصت وچهار سال بالغ گردید.
بوذاسف گفت: به شنیدن این سخن جداً مسرور شدم از این باب حکایتی دیگر بیان کن تا موجب خوشحالی من گردد وشکر الهی را به جای آورم.
حکیم گفت: روایت کرده اند که پادشاهی بود از پادشاهان صالح که لشکریان خداپرست وخداترسی داشت ودر زمان پادشاهی شدت وتفرقه ای در میان مردم بود ودشمنان برخی از شهرهای آنان را تصرف کرده بودند، ولی او مردم را به تقوای خدای تعالی وترس از وی ویاری جستن از او فرا می خواند ومردم را به مراقبت اعمال خود وپناه بردن به حق تعالی وا می داشت. وهنگامی که پدرش از دنیا رفت واو بر سریر سلطنت نشست بر دشمنان ظفر یافت ورعایا جمعیت خاطر یافتند وبلادش معمور ومنتظم گردید وچون فضل خدای تعالی رامشاهده کردند به خوشگذرانی وطغیان روی آورد وعبادت خدای تعالی را فروگذاشت وکفران نعمت کرد وخداپرستان را کشت. بر این حال پادشاهی او به طول انجامید تا آنکه مردم دین حقی را که پیش از پادشاهی او برگزیده بودند فراموش کردند واوامر او را اطاعت نمودند وبه ضلالت وگمراهی شتافتند وبر این حال بودند تا آنکه فرزندان آنها هم بر این جهالت وبطالت نشو ونما کردند وعبادات الهی به کلی از میان آنها رفت ونام خدای تعالی را نمی بردند وبه خاطرشان خطور نمی کرد که غیر از پادشاه معبودی در جهان باشد. واین شاهزاده در زمان حیات پدرش با خدای تعالی عهد کرده بود که اگر روزی پادشاه شود به گونه ای اطاعت الهی کند که هیچ یک از پادشاهان گذشته نکرده باشند وبر آن توانا نشده باشند. اما چون به پادشاهی رسید غرور سلطنت آن نیت را از خاطرش محو کرد ومستی فرمانروایی چندان او را بیهوش کرد که چشم نگشود وبه جانب حق نظر نیفکند. ودر میان امرای او مرد صالحی بود که قرب ومنزلش نزد آن پادشاه بیشتر از دیگران بود وچون آن گمراهی وفراموشی پادشاه را می دید دلتنگ می شد ومی خواست به او یادآوری کند که چه پیمانی با خدای تعالی بسته است ولیکن از شدت صولت وجبروت او جرات نمی کرد واز دینداران کسی غیر از او ویک شخص دیگر که در اطراف مملکت مخفی شده بود وکسی نام ونشانش را نمی دانست باقی نمانده بود.
روزی آن مرد مقرب جمجمه پوسیده ای را برداشت ودر جامه ای پیچید وبه مجلس پادشاه درآمد وچون به جانب راست پادشاه نشست آن جمجمه را بیرون آورد ودر پیش خود گذاشت وبا پای خود بر آن می زد تا آنکه استخوانهای ریز وپوسیده آن مجلس را آلوده کرد. پادشاه از آن عمل بسیار خشمگین شد واهل مجلس همه متحیر شدند وجلادان با شمشیرهای خود منتظر اشاره پادشاه بودند تا خونش را بریزند ولی پادشاه جلوی خشم خود را گرفت وپادشاه آن دوره با همه جباری وکفر خود برای رعیت داری وآبادی کشور خود بردبار بودند تا مردم را بهتر جلب کنند وبیشتر مالیات بستانند پادشاه به سکوت خود ادامه داد تا آنکه مرد جمجمه را در جامه در پیچید وبرخاست. وروز دوم وسوم هم این عمل را تکرار کرد وچون دید که پادشاه از این جمجمه پرسش نمی کند واستنطاق به عمل نمی آورد روز دیگر یک ترازو ومشتی خاک هم با خود آورد وچون کار هر روز خود را تکرار کرد ترازو را به دست گرفت ودرهمی در یک کفه آن نهاد ودر کفه دیگر اندکی خاک ریخت تا دو کفه برابر شد پس آن خاک را در چشم آن جمجمه ریخت وخاکی دیگر برگرفت ودر دهان آن جمجمه ریخت.
در آن حال دیگر پادشاه را طاقت نماند وگفت: می دانم که زیادی قرب ومنزلت تو باعث شده است که این اعمال را در مجلس من انجام دهی می پندارم که از این اعمال غرضی داشته باشی. آن مرد بر زمین افتاد وبر پای پادشاه بوسه زد وگفت: ای پادشاه! ساعتی با خرد خود به من توجه کن که مثل کلام حکمت مثل تیر است که اگر بر زمین نرمی افتد می نشیند واگر بر زمین سخت افکنده شود قرار نمی گیرد، همچنین کلمه حق مانند باران است که اگر بر زمین پاکیزه قابل کشت ببارد از آن گیاه می روید واگر بر شوره زار ببارد چیزی از آن نمی روید. وهوسهای مردم مختلف است وپیوسته عقل وهوس در دل آدمی خلجان می کند واگر هوس پیروز شود سفاهت وتندی کند واگر عقل بر هوس ظفر یابد خطا ولغزشی از وی صادر نمی گردد. من از هنگام طفولیت تاکنون دوستدار علم ودانش وبه تحصیل آن راغب بوده ام وآن را بر هر کاری ترجیح داده ام وهیچ علمی نمانده است مگر آنکه از آن بهره ای وافر برده ام تا آنکه روزی در قبرستانی می گشتم واین جمجمه پوسیده را دیدم که از قبرهای پادشاهان سر برآورده است از غیرتی که به امر پادشاهان دارم بر من ناگوار آمد وآن را با خود برداشتم وبه منزل بردم وبا گلاب شستشو دادم ودیبا بر آن پوشانیدم وگفتم اگر این جمجمه پادشاهی است اکرام من در آن اثر کند وبه زیبایی وخرمی خود باز گردد واگر جمجمه گدایی باشد اکرام من در او اثر نکند وچندین روز این عمل را تکرار کردم وهیچ تغییری در او حاصل نگردید وچون اکرام من در او تاثیر نکرد یکی از غلامان خود را که از دیگران پست تر بود طلبیدم وبه او فرمان دادم که به آن جمجمه اهانت کند ودیدم که این حالت نیز در او هیچ تاثیر نکرد، آنگاه دانستم که اکرام واهانت به حال او یکسان است وچون این حالت را در او مشاهده کردم به نزد حکیمان رفتم واز احوال آن جمجمه از ایشان پرسش کردم، ایشان نیز علمی نداشتند وچون می دانستم که پادشاه منتهای علم ومعدن حلم است هراسان به نزد تو آمدم وچون مرا نسزد که از شما پرسش کنم لاجرم سکوت کردم ودوست داشتم که مرا آگاه کنی که آیا آن جمجمه پادشاه است یا جمجمه گدا؟ وچون در حال تفکر حال آن درمانده شدم با خود گفتم که دیده پادشاهان را هیچ چیز پر نمی کند وحرص ایشان به مرتبه ای است که اگر تمام زیر آسمان را به تصرف درآورند قانع نمی شوند وبر تسخیر بالای آسمان همت می گمارند اما دیده آن جمجمه با خاکی به وزن یک درهم پر شد وهمچنین نظر کردم به دهان این جمجمه وبا خود گفتم اگر این دهان پادشاهان باشد چیزی آن را پر نمی سازد اما مشتی خاک آن را پر کرد، حال اگر می گویی که این جمجمه گدایی است با تو احتجاج می کنم که آن را از قبرستان پادشاهان برداشتم واگر باور نمی کنی می روم وجمجمه های پادشاهان وگدایان دیگر را می آورم واگر برای جمجمه های آنها فضلی باشد مطلب آن چنان است که تو می گویی واگر بگویی آن از جمجمه های پادشاهان است پس بدان ای پادشاه! که او نیز به مانند تو دارای شوکت وزینت ورفعت وعزت بوده واکنون به این حالت رسیده است ونمی پسندیدم ای پادشاه که روزی جمجمه تو به این حال افتد ولگدمال شود وبه خاک درآمیزد وکرمها آن را بخورد وکثرت تو به قلت وعزت تو به ذلت مبدل گردد وحفره ای که طول آن کمتر از چهار ذراع است تو را در بر گیرد وپادشاهیت را به میراث برند ویادت منتقطع گردد وهر چه کردی تباه شود وآنان که اکرام کردی خوار شدند وآنان که خوار ساختی گرامی شوند ودشمنانت شاد شوند ودوستانت گم شوند وزیر خاک نهان شوی که اگر تو را بخوانیم نشنوی واگر اکرامت کنیم نپذیری واگر اهانتت کنیم خشم نگیری وفرزندانت یتیم شوند وزنانت بیوه گردند وشوهرانی غیر تو را برای خود برگزینند.
چون پادشاه این سخنان را شنید بر خود لرزید واشک از دیدگانش روان شد وفریاد واویلا بلند کرد وچون آن مرد این تغییر حال را در او دید دانست که گفتارش در دل پادشاه تأثیر کرده است جرأتش افزون شد واز این سخنان با او مکرر گفت. پادشاه گفت: خدا به تو جزای خیر دهد وبه بزرگان دیگری که در اطراف من هستند خیر ندهد. مقصود تو را دانستم ودر کار خود بصیرت یافتم ومردم داستان توبه او را شنیدند ودانشمندان به جانب او آمدند وعاقبتش به خیر شد ومدتی دیگر در قید حیات بود آنگاه درگذشت.
شاهزاده گفت: فصلی دیگر از این امثال برایم بازگو حکیم گفت: روایت کرده اند که در زمانهای بسیار دور پادشاهی بود که فرزندی نداشت وعلاقمند بود که فرزندی داشته باشد وبه انواع معالجاتی که مردم خود را علاج کنند متوسل شد وفایده ای نبخشید تا آنکه در اواخر عمرش یکی از زنان او باردار گردید وپسری به دنیا آورد ورشد کرد وچون به راه افتاد روزی گامی برداشت وگفت: به معاد خود جفا می کنید آنگاه گام دیگری برداشت وگفت: پیر می شوید. آنگاه گام سوم را برداشت وگفت: سپس می میرید. وبعد از آن به حال صباوت خود بازگشت.
پادشاه دانشمندان ومنجمان را طلبید وگفت: در طالع این فرزندم نظر کنید ومرا از حال او خبر دهید. آنها در شأن وکار او نگریستند وچیزی عایدشان نشد ودرماندند چون پادشاه دانست که آنان نیز در امر او حیرانند او را به دایگان داد تا تربیت کنند. تنها یکی از منجمان گفت: این طفل پیشوایی از پیشوایان دین خواهد شد وپادشاه نگهبانان بر او گماشت که از او جدا نشوند تا آنکه به سن شباب رسید وروزی خود را از دست نگهبانان رهانید وبه بازار آمد وناگهان چشمش به جنازه ای افتاد، پرسید: این چیست؟ گفتند: انسانی است که در گذشته است. گفت: چه او را کشته است؟ گفتند: پیر شد وایام عمرش به سرآمد واجلش فرا رسید ومرد. پرسید: آیا پیشتر صحیح وزنده بود؟ راه می رفت ومی خورد ومی آشامید؟ گفتند: آری، از آنجا به راه خود ادامه داد وپیرمرد فرتوتی را دید، از روی تعجب در او نگریست وگفت: این چیست؟ گفتند: پیرمردی فرتوت است که جوانیش فنا شده وعمری طولانی از وی سپری شده است. گفت: آیا این کودک بوده سپس پیر شده است؟ گفتند: آری. از آنجا به راه خود ادامه داد ومرد مریضی را دید که بر پشت خوابیده بود از روی تعجب در وی نگریست وپرسید: این چیست؟ گفتند: مردی مریض است، گفت: آیا او تندرست بوده وسپس مریض شده است؟ گفتند: آری، گفت: به خدا سوگند اگر راست می گوئید همه مردم دیوانه اند.
از طرفی دیگر چون شاهزاده در جایگاه خود نبود به جستجوی وی برآمدند واو را در بازار یافتند آمدند واو را گرفتند وبردند ووارد خانه کردند وچون بر سرای خود داخل شد به پشت خوابید وچشم به سقف خانه انداخت ومی گفت: این چوبها چه بوده است؟ گفتند: زمانی درخت بوده آنگاه خشک شده وآن را بریده اند واین بنا را ساخته اند وروی آن انداخته اند ودر حینی که مشغول این سخنان بود پادشاه به نزد موکلان کس فرستاد که ببینید آیا تکلم می کند یا چیزی می گوید؟ گفتند: آری سخن می گوید ولی از روی وسواس وخیالبافی سخن می گوید. چون آن سخنان را برای پادشاه نقل کردند بار دیگر دانشمندان ومنجمان را طلبید واز حال شاهزاده پرسش کرد، هیچ کس چیزی نمی دانست مگر همان مردی که گفته بود او پیشوای دینی خواهد شد. وپادشاه نیز از سخن او خوشش نیامد. یکی از آنان گفت: ای پادشاه اگر زنی را به همسری وی در آوری این حال از وی زایل خواهد شد. پادشاه سخن او را پسندید ودر اطراف تفحص کردند وزنی را که نیکوتر وزیباتر از آن نبود یافتند واو را به همسری شاهزاده درآورد وبرای جشن عروسی وی مجلسی آراست ونوازندگان به نواختن وبازیگران به بازی مشغول شدند وچون هیاهو وصداهای آنها بلند شد شاهزاده پرسید: این صداها چیست؟ گفتند: اینها بازیگران ونوازندگانند که برای عروسی شما گرد آمده اند. شاهزاده ساکت شد وپاسخی نگفت. چون مجلس به پایان رسید وشب فرا رسید، پادشاه عروس را طلبید وگفت: فرزندی به غیر از این پسر ندارم واو را بسیار عزیز می دارم. می خواهم چون تو را به نزد او برند به شیوه مهربانی وملاطفت وبه افسون شیرین زبانی وحسن مصاحبت دل او را به سوی خود متمایل کنی، وچون عروس به نزد وی به حجله درآمد مهربانی وملاطفت آغاز کرد ودست در گریبان پسر انداخت. شاهزاده گفت: شتاب مکن که شب دراز وایام صحبت بسیار است، مبارک باد، صبر کن تا شام بخوریم وشراب بنوشیم ودستور داد شام آورند خود به خوردن طعام مشغول شد آن زن شراب می نوشید وآن قدر صبر کرد تا مستی آن زن را ربود وبه خواب رفت. آنگاه برخاست ودربانان وپاسبانان را نیز غافل کرد واز خانه به در رفت ودر شهر گردش می کرد تا آنکه به پسری هم سن وسال خود برخورد لباس خود را به دور افکند وبعضی از لباسهای آن پسر را پوشید وتا توانست خود را ناشناس کرد وبه اتفاق آن پسر از شهر بیرون رفتند وتا نزدیک صبح راه می رفتند وچون هوا روشن شد از ترس تعقیب در گوشه ای نهان شدند. از طرف دیگر، بامدادان کسان ملک نزد عروس آمدند ودیدند که او خواب آلود است وپسر را ندیدند، پرسیدند: همسرت کجاست؟ گفت: الساعه در کنار من بود، وچندانکه او را طلبید نیافتند. اما شاهزاده ودوستش شبها راه می رفتند وروزها خود را نهان می کردند تا آنکه از مملکت پدر خارج شد وبه مملکت پادشاهی دیگر درآمد.
و این پادشاه دیگر را دختری بود در نهایت حسن وجمال، واز بسیاری محبتی که به آن دختر داشت عهد کرده بود که وی را به شوهر ندهد مگر به کسی که خود او بپسندد. به این سبب غرفه ای رفیع وعالی برای او بنا کرده بود که بر شارع عام مشرف بود، آن دختر پیوسته در آن غرفه می نشست وبر مردمی که از آن شارع رفت وآمد می کردند می نگریست تا اگر کسی را بپسندد اعلام نماید. ناگاه چشمش به شاهزاده افتاد که به همراه دوستش با جامه های کهنه می رفتند. کس نزد پدر فرستاد که اینک من کسی را برای همسری خود برگزیدم، اگر مرا به کسی تزویج می کنی، آن کس همین جوان است، ومادر دختر نیز سر رسید وبه او گفت: دخترت جوانی را به شوهری برگزیده است وچنین می گوید. مادر از شنیدن این سخن مسرور شد. آن پسر را به او نشان دادند واو به سرعت تمام به نزد پادشاه آمد وگفت دخترت مردی را پسندیده است. پادشاه نیز خواست تا او را ببیند، آنگاه گفت: پسر را به من نشان بدهید واو را از دور به پادشاه نشان دادند. پادشاه دستور داد لباس رعایا برای او بیاورند وآن را پوشید واز کاخ فرود آمد، واز پسر بازپرسی کرد وپرسید: تو کیستی واهل کجایی؟ پسر گفت: چرا از من پازپرسی می کنی که من یکی از مردمان فقیرم. گفت: تو غریبی ورنگ ورویت به رنگ وروی مردمان این شهر مانند نیست. پسر گفت: من غریب نیستم، پادشاه تلاش بسیاری کرد تا او را به درستی بشناسد ولی او سرباز زد وچیزی نگفت: پادشاه دستور داد مأمورانی مخفی او را زیر نظر بگیرند وببینند کجا می رود وچه می کند؟ اما چیزی دستگیرشان نشد. پادشاه به خانه خود بازگشت وبه خانواده خود گفت مردی را دیدم که گویا شاهزاده بود وتوجهی به خواسته های شما ندارد. دیگر بار به طلب او کس فرستاد تا او را حاضر کنند، به او گفتند: پادشاه تو را می طلبد. پسر گفت: مرا با پادشاه چکار است؟ به او حاجتی ندارم واو چه می داند که من کیستم؟ به اجبار او را به نزد پادشاه آوردند برای او تختی نهاد واو بر آن نشست وهمسر ودخترش را نیز فراخواند ودر پس پرده نشانید. آنگاه به آن پسر گفت: تو را برای امر خیری طلبیده ام، مرا دختری است که عاشق تو شده، می خواهم او را به عقد تو درآورم واگر فقیری پروا مکن تو را بی نیاز می کنم وشریف ورفیع می گردانم. پسر گفت: مرا به آنچه می خوانی نیازی نیست، ای پادشاه! اگر خواهی مثلی برایت بیان کنم. پادشاه گفت: بگو.
جوان گفت: روایت کرده اند که پادشاهی بود وپسری داشت وآن پسر دوستانی برای خود برگزیده بود، روزی آن دوستان طعامی مهیا کرده وپسر پادشاه را دعوت کردند تا به خارج شهر روند، رفتند وبه میگساری مشغول شدند تا آنکه همه مست شدند وافتادند، نیمه های شب شاهزاده از خواب بیدار شد وبه یاد خانواده خود افتاد به قصد منزل بیرون آمد وکسی از دوستانش را بیدار نکرد ومستانه به راه افتاد، در مسیر راه گذارش به قبرستانی افتاد ودر عالم مستی گمان کرد که مدخل خانه اوست، داخل شد، بوی مردگان به مشام می رسید واو پنداشت روائح طیبه است، به یک مشت استخوان مردگان برخورد وگمان کرد بستر آسایش اوست، وبه جسدی که به تازگی مرده بود رسید وپنداشت معشوقه اوست، دست در گردن آن جسد انداخت وتمام شب آن را می بوسید وبا آن عشقبازی می کرد، چون صبح شد وبه هوش آمد دید دست در گردن مرده ای متعفن کرده وجامه های خود را به انواع کثافات آلوده کرده است، نظری به قبرستان ومردگان افکند وبه هراس افتاد از آنجا بیرون آمد ودر نهایت شرمندگی وانفعال ودور از چشم مردم خود را به دروازه شهر رسانید ودید باز است. داخل شد وبه نزد خانواده خود رفت واز اینکه کسی او را ندیده است مسرور بود، آن لباسها را از تن به در آورد وشستشویی کرد ولباسهای پاکیزه پوشید وخود را معطر ساخت.
ای پادشاه! خدا عمر تو را طولانی کند، آیا می پنداری چنین شخصی دیگر بار وبه اختیار خود به آن قبرستان برود وچنان کند؟ گفت: نه. جوان گفت: آن منم! پادشاه به همسر ودخترش رو کرد وگفت: آیا نگفتم که این جوان به آنچه شما می خواهید رغبتی ندارد؟ مادر دختر گفت: اوصاف وکمالات دختر مرا چنان که باید برای او بیان نفرمودی! اگر رخصت فرمایی من بیرون آیم وبا وی سخن گویم. پادشاه به آن پسر گفت: زن من می خواهد به نزد تو آید وبا تو سخن گوید وتاکنون به حضور مردی نیامده وبا هیچ مردی سخن نگفته است. پسر گفت: اگر دوست دارد بیاید. زن بیرون آمد ودر مقابل او نشست وگفت: از این معامله ابا مکن، حق تعالی خیر فراوان ونعمت بی پایان به سوی تو فرستاده است ورد چنین نعمتی سزاوار نیست، بیا تا دختر خود را به عقد تو درآورم اگر بدانی که پروردگار چه بهره ای از حسن وجمال ورعنایی به او کرامت فرموده است قدر این نعمت را خواهی دانست ومحسود عالمیان خواهی شد. آن پسر به جانب پادشاه رو کرد وگفت: آیا برای این حال مثلی بیان کنم؟ گفت: بگو.
گفت: جمعی از دزدان با یکدیگر اتفاق کردند که به خزانه پادشاه دستبرد زنند واز زیر دیوار خزانه نقبی زدند وداخل شدند وکالاهایی دیدند که هرگز ندیده بودند ودر میان آنها سبویی از طلا بود که مهدی از طلا بر آن زده بودند. گفتند: از این سبو بهتر چیزی نیست آن را از طلا ساخته اند ومهری از طلا بر آن نهاده اند وآنچه در آن است البته از این هم برتر است. آن را برداشتند وبردند وبه نیستانی درآمدند وهمگی همراه بودند که مبادا بعضی خیانت کنند، چون در آن سبو را گشودند، چند افعی زهرآگین در آن بود از جا جستند وآنها را کشتند.
ای پادشاه خدا عمر تو را طولانی کند، آیا می پنداری کسی باشد که احوال آن جماعت را شنیده باشد وحال آن را سبو را بداند ودستش را درون آن سبو ودر دهان آن افعی ها برد؟ گفت: نه گفت: آن منم، آنگاه دختر به پدرش گفت: مرا رخصت ده که خود بیرون آیم وبا وی سخن گویم که اگر حسن وجمال وترکیب وزیبایی خداداد مرا ببینید بی اختیار خواستگاری مرا قبول خواهد کرد. پادشاه به آن پسر گفت: دخترم می خواهد به حضور تو آید وبی حجاب با تو سخن گوید وتاکنون به حضور مردی نیامده وبا هیچ اجنبی سخن نگفته است، گفت: اگر خواهد بیاید ودختر با نهایت حسن وجمال وغنج ودلال از پرده بیرون خرامید سلام کرد وگفت: آیا هرگز دختری به مانند من در تندرستی وزیبایی وکمال ونیکویی دیده ای؟ من تو را دوست دارم وعاشقت هستم. آن پسر به جانب پادشاه روی کرد وگفت: آیا برای این حال مثلی بیان کنم؟ گفت: بگو.
گفت: روایت کرده اند که پادشاهی دو پسر داشت ویکی از آن دو توسط پادشاهی دیگر اسیر شد وفرمان داد او را در سرایی حبس کردند وگفت هرگاه کسی بر آن سراگذر کرد سنگی به آن اسیر زند وآن پسر در این حال مدتی در حبس بود تا آنکه برادر آن پسر به پدر گفت: اگر رخصت فرمایی به جانب برادر خود بروم شاید بتوانم بجای او فدیه ای دهم ویا با حیله ای او را خلاصی بخشم.
پادشاه گفت: برو وآنچه از اموال وامتعه واسبان خواهی با خود بردار وزاد وراحله همراه او کرد وخوانندگان ونوحه گران به همراه وی روان شدند وچون به نزدیکی شهر آن پادشاه رسید پادشاه را از قدوم او آگاه کردند واو به مردم شهر فرمان داد که از او استقبال کنند ودر بیرون شهر منزلی مناسب برای وی معین کرد. آن پسر در آن منزل فرود آمد وکالاهای خود را گشود وبه غلامان خود دستور داد که با مردم خرید وفروش کنند ودر معامله با آنها مساهله ومسامحه کنند وکالاها را هم به قیمت ارزان بفروشند وآنان نیز چنین کردند وچون دید که مردم سرگرم خرید وفروش اند ایشان را غافل ساخته وبه تنهایی به شهر درآمد واز جایگاه حبس برادر آگاه بود خود را به آنجا رسانید وسنگ ریزه ای برداشت وبه آنجا پرتاب کرد تا از وجود برادر در آنجا اطمینان حاصل کند. چون سنگ ریزه به برادر اصابت کرد فریاد برآورد وگفت: مرا کشتی، نگهبانان به هراس آمده وبه سراغ او آمدند وپرسیدند چرا فریاد کشیدی؟ در این مدت تو را عذابها وآزارها کردیم، ومردم بر تو سنگهای گران انداختند، جزع نکردی وفریادی نکشیدی، اکنون از سنگ ریزه این مرد چرا به فریاد آمدی؟ گفت: مردم مرا نمی شناختند اما این مرد مرا می شناسد. برادر به سر منزل وبر سر بنه خود بازگشت وبه مردم گفت: فردا صبح زود بیایید تا پارچه ها وکالاهایی را برای شما بیرون بیاورم که هرگز مانند آن را ندیده باشید، آن روز برگشتند وفردا صبح همگی آمدند دستور داد پارچه ها را گشودند وخوانندگان ونوحه گران واصحاب لهو ولعب را فرمود که هر یک به شیوه خود مردم را سرگرم کند ومردم سرگرم شدند آنگاه به نزد برادر آمد وزنجیرهای او را پاره کرد وگفت غم مخور که تو را مداوا می کنم واو را برگرفت واز شهر بیرون آورد وبر جراحتهای او مرهم نهاد چون اندکی آسوده شد وقدرت حرکت بهم رسانید او را بر سر راه گذاشت وگفت از این راه برو که به دریا می رسی وکشتی مهیا کرده ام بر آن کشتی بنشین که تو را به وطن می برد چون اندکی راه رفت از بخت بد به چاهی درافتاد که در آن اژدهایی عظیم بود ودر آن چاه درختی روئیده بود چون به آن درخت نظر افکند دید بر آن درخت دوازده غول ماوا کرده اند ودر زیر درخت دوازده شمشیر برهنه بران نهاده اند پس سعی بسیار کرد وبه انواع حیله ها از آن درخت بالا رفت وخود را از شاخه ای به شاخه ای دیگر رسانید وبه صد افسون از آن مهلکه خلاصی یافت وخود را به دهانه چاه رسانید واز آنجا به ساحل دریا آمد ودید کشتی آماده حرکت است در آن نشست وبه جانب وطن رهسپار گردید.
ای پادشاه! خدا عمر تو را طولانی گرداند. آیا می پنداری چنین کسی دوباره به آن چاه مخوف باز گردد؟ گفت: نه گفت: آن منم، واز ازدواج با آن جوان مأیوس شدند وآن جوانی که به همراهی هم از شهر فرار کرده بودند پیش آمد وآهسته به شاهزاده گفت: مرا به یاد آنان بیاور واو را به عقد من درآور.
شاهزاده به پادشاه گفت: این جوان می گوید: اگر پادشاه مصلحت می داند این سایه مرحمت را بر سر من افکند ودختر خود را به عقد من درآورد. گفت: چنین نمی کنم. گفت: در این باب مثلی بیان کنم؟ پادشاه گفت: بگو.
گفت: مردی رفیق جمعی شده بود وهمگی به کشتی نشستند وچندین شبانه روز طی مسیر کردند آنگاه در نزدیکی جزیره ای که غولان در آنجا ساکن بودند کشتی آنها شکست ورفیقان آن مرد همگی غرق شدند وامواج دریا تنها آن مرد را سالم به جزیره افکند. آن غولان در جزیره دریا را نظاره می کردند وآن مرد به نزد ماده غولی آمد وعاشق او شد وبا او نکاح کرد تا آنکه شب گذشت وچون صبح شد آن ماده غول مرد را کشت واعضای او را میان یاران خود قسمت کرد وبعد از مدتی که از این واقعه گذشت شخص دیگری به آن جزیره درآمد ودختر شاه غولان عاشق او شد واو را برد تا با او نکاح کند، ولی چون آن مرد از واقعه مرد سابق خبر داشت تا صبح از ترس نخوابید وهنگام صبح که آن غول به خواب رفت گریخت وخود را به ساحل رسانید اتفاق را کشتی در نزدیکی ساحل بود، اهل کشتی را ندا کرد وبه آنها استغاثه نمود وایشان بر او ترحم آوردند واو را سوار کشتی کردند وبا خود بردند وبه اهلش رسانیدند. بامدادان غولان دیگر به سوی آن غول آمدند وپرسیدند: آن مردی که با او شب را به روز آوردی چه شد؟ گفت: از نزد من گریخت. غولان تکذیب وی کردند وگفتند: او را به تنهایی خورده ای وبه ما حصه ای نداده ای، اگر او را حاضر نکنی تو را می کشیم. آن غول به ناچار سفر کرد تا به خانه آن مرد درآمد وبه نزد او نشست وگفت: این سفر بر تو چگونه گذشت؟ گفت: بلای عظیمی در این سفر پیش آمد وحق تعالی به فض خود مرا از آن نجات داد وقصه غولان را برای او باز گفت. آن غول گفت: اکنون از آن بلا خلاصی یافته ای؟ گفت: آری، گفت: من همان غولم که دوش نزد من بودی واکنون آمده ام تا تو را ببرم. آن مرد شروع به تضرع واستغاثه کرد واو را سوگند داد که از کشتن من بگذر ومن به عوض خود تو را به کسی دلالت می کنم که از من بهتر باشد. آن غول بر او ترحم کرد والتماسش را پذیرفت ورفتند تا به پادشاه وارد شدند. غول گفت: ای پادشاه سخن مرا بشنو ومیان من واین مرد حکم کن. من زن این مرد هستم واو را بسیار دوست دارم ولی او از من کراهت دارد واز صحبت من بیزار است. ای پادشاه! موافق حق میان من واو حکم کن. من زن این مرد هستم واو را بسیار دوست دارم ولی او از من کراهت دارد واز صحبت من بیزار است. ای پادشاه! موافق حق میان من واو حکم کن. چون پادشاه آن زن را در نهایت حسن وجمال مشاهده کرد او را پسندید وشیفته او شد وآن را به خلوت طلبید وگفت: اگر تو این زن را نمی خواهی او را به من واگذار که من شیفته وعاشق وی شده ام. گفت: هرگاه پادشاه را میل مصاحبت او هست، من دست از او بر می دارم والحق لیاقت مصاحبت پادشاه را دارد وچنین زنی مناسب شاهان است وامثال ما فقیران قابل او نیستیم. پادشاه او را به خانه برد وبا او بیتوته کرد وچون سحرگاه پادشاه به خواب رفت آن غول وی را پاره پاره کرد وگوشت او را به جزیره برد ومیان یاران خود قسمت کرد. ای پادشاه! آیا کسی را می شناسی که آن غول را بشناسد وباز همراهی وی کند؟ گفت: نه وچون پسر این سخن را از شاهزاده شنید گفت: من نیز این دختر را نمی خواهم واز تو مفارقت نمی کنم.
آنگاه هر دو از نزد پادشاه خارج شدند وپیوسته حق تعالی را می پرستیدند ودر اطراف زمین سیاحت می کردند واز احوال جهان عبرت می گرفتند وخدای تعالی به وسطه آن دو جمعیت بسیار را هدایت کرد وشأن آن شاهزاده وآوازه او در آفاق منتشر شد وبه فکر پدر خود افتاد وگفت: رسولی به نزد او بفرستم شاید او را از گمراهی برهانم ورسولی به نزد او فرستاد وبه او گفت: فرزندت به تو سلام می رساند واخبار او را باز گفت: پادشاه وخانواده اش به نزد او آمدند واو نیز ایشان را از گمراهی رهانید.
سپس بلوهر به منزل خود بازگشت وچند روزی دیگر به نزد او آمد وشد می کرد تا آنکه دانست ابواب هدایت را بر وی گشوده واو را به راه صواب دلالت کرده است آنگاه با او وداع کرده واز آن دیار بیرون رفت وبوذاسف حزین وغمگین باقی ماند وزمانی گذشت تا آنکه هنگام آن فرا رسید که به جانب اهل دین وعبادت رود وعلامه خلایق را هدایت کند، حق تعالی ملکی از ملائکه را به سوی وی ارسال کرد ودر خلوت بر وی ظاهر شد، نزد او ایستاد وگفت: خیر وسلامتی بر تو باد! تو در میان بهائم وحیوانات گرفتار شده ای که همگی به فسق وظلم وجهالت گرفتارند. از جانب حق با تحیت به نزد تو آمده ام وپروردگار خلایق مرا به نزد تو فرستاده است تا تو را بشارت دهم واموری چند از امور دنیا وآخرت را که بر تو نهان است به تو بیاموزم، پس بشارت ومشورت مرا بپذیر واز کلامم غافل مشو ولباس دنیا را از خود بیفکن وشهوات دنیا را رها کن واز ملک وسلطنت فانی دنیا کناره گیری کن که دوامی ندارد وعاقبت آن پشیمانی وحسرت است وملک بی زوال وشادی همیشگی وآسایشی را که هرگز متغیر نشود طلب کن وراستگو وعدالت پیشه باش که تو پیشوای مردمی وایشان را به بهشت فرا می خوانی.
چون بوذاسف بشارت آن ملک را شنید به سجده درافتاد وخداوند را شکرگزاری کرد وگفت: من مطیع پروردگار خویشم واز فرموده او درنگذرم پس ای ملک! مرا به اوامر خود فرمان ده که سپاسگزار توام وشاکر آن کسی که تو را به نزد من فرستاده است که او به من رحمت ورأفت دارد ومرا بین دشمنان رها نکرده است ومن به آنچه برایم آورده ای اهتمام می ورزم ودر اجرای آن کوشش می کنم. آن ملک گفت: من پس از چند روز به نزد تو باز می گردم وتو را با خود خواهم برد، برای آن آماده باش واز آن غفلت مکن. پس بوذاسف عزم رفتن کرد وهمتش را بر آن کار قرار داد وهیچ کس را خبردار نکرد، تا آنکه هنگام رفتن فرا رسید ودر دل شب که مردم در خواب بودند آن ملک آمد وگفت: برویم وآن را به تأخیر میفکن، بوذاسف برخاست وچون سر خود را با کسی جز وزیرش نگفته بود او نیز همراه شد وهنگامی که خواست بر مرکب سوار شود یکی از حاکمان بلاد که جوانی خوش سیما بود آمد واو را سجده کرد وگفت:
ای شاهزاده کجا می روی که ما را در این ایام تنگی وسختی رخ داده است، ای مصلح وحکیم کامل آیا ما ومملکت وبلاد خود را ترک می کنی؟ نزد ما بمان که ما از هنگام ولادت تو تاکنون در رفاه وکرامت بوده ایم وآفت وبلایی به ما نرسیده است. بوذاسف او را ساکت کرد وگفت: تو در بلاد خود باش وهمراهی اهل مملکت خود کن، اما من به آنجا خواهم رفت که مرا می فرستند وچنان می کنم که مرا بدان فرمان می دهند واگر تو نیز مرا مدد کنی از عمل من نصیبی خواهی داشت. آنگاه بر مرکب سوار شد وآن مقدار که خداوند مقرر فرموده بود سواره رفت بعد از آن از مرکب فرود آمد ووزیرش است او را می کشید وبا صدای بلند می گریست وبه شاهزاده می گفت: با چه رویی پدر ومادر تو را دیدار کنم وبه ایشان چه بگویم وبه چه عذابی مرا خواهند کشت وتو چگونه طاقت سختی وآزاری را خواهی داشت که به آن عادت نکرده ای وچگونه وحشت تنهایی را تحمل خواهی کرد در حالی که حتی یک روز تنها نبوده ای وپیکر تو چگونه تحمل گرسنگی وتشنگی وخوابیدن بر زمین وخاک را خواهد داشت؟ شاهزاده او را نیز ساکت کرد وتسلی داد واسب وکمربند خود را به وی بخشید. وزیر به پای شاهزاده افتاد وبر آن بوسه می زد ومی گفت: ای آقای من! مرا در ورای خود تنها مگذار، مرا نیز همراه خود ببر که پس از تو برای من کرامتی نخواهد بود واگر مرا همراه خود نبری سر به بیابانها می گذارم ودر سرایی که انسانی باشد پا نمی نهم. شاهزاده باز او را ساکت کرد وتسلی داد وگفت: دل برمدار که من کس نزد پادشاه می فرستم وبه او سفارش می کنم که به تو اکرام واحسان کند.
آنگاه شاهزاده جامه پادشاهی را از تن بدر آورد وبه وزیرش داد وگفت: لباس مرا در بر کن ویاقوت گرانبهایی که بر سر داشت به او داد وگفت: آن را بردار وبه همراه اسبم روان شو وچون بر پادشاه وارد شدی او را سجده کن واین یاقوت را به وی بده وسلام مرا به او وهمگی بزرگان برسان وبه آنها بگو: چون من در حال دنیای فانی وآخرت باقی متردد شدم در باقی رغبت کردم واز فانی کناره گرفتم وچون اصل وحسب ملکوتی خود را دانستم ودوست ودشمن خود را شناختم ومیان یار وبیگانه تمیز قائل شدم، دشمنان وبیگانگان را ترک کردم وبه اصل وحسب خود پیوستم. اما پدرم چون این یاقوت را ببیند خوشحال می شود وچون جامه های مرا در بر تو ببیند به یاد من خواهد افتاد ومحبت مرا به تو خواهد دانست واین معنی مانع از آن می شود که به تو آسیبی برساند.
سپس وزیر برگشت وبوذاسف به پیش می رفت تا آنکه به فضای پهناوری رسید وسر بالا کرد ودرخت بسیار بزرگی را دید که در کنار چشمه ای روئیده است درختی به زیبایی تمام که شاخه ها وبرگها ومیوه های شیرین فراوان داشت وپرندگان کثیری بر شاخه های آن درخت نشسته بودند از دیدن آن مسرور وخوشحال شد وپیش رفت تا به آن رسید وپیش خود آن را تعبیر وتفسیر می کرد ومی گفت: آن درخت بشارت نبوتی است که به او رسیده است وآن چشمه آب علم وحکمتی است که آن را سیراب می کند وآن پرندگان مردمانی هستند که نزد من آیند ودین وحکمت بیاموزند، ودر این میان که او ایستاده بود وچنین تعبیر وتشبیه می کرد، ناگاه چهار ملک را دید که پیشاروی او حرکت می کردند واو هم در پی ایشان روان شد وآنها او را بر داشته وبه آسمانها بردند واز علوم ومعارف آن قدر به وی کرامت شد که احوال نشأه اولی که عالم ارواح است ونشأه وسطی که عالم ابدان است ونشأه اخری که عالم قیامت است همگی بر او ظاهر گردید واحوال آینده نیز بر وی نمایان شد، بعد از آن او را بر زمین آوردند وحق تعالی یکی از آن چهار ملک را مقرر فرمود که پیوسته همراه وی باشد وزمانی در آن بلاد درنگ کرد، وبعدها به سرزمین سولابط که سرزمین پدرش بود بازگشت. چون پادشاه خبر آمدن وی را شنید با اشراف وامرا واعیان مملکت به استقبال او بیرون آمد واو را گرامی داشتند وتوقیر وتعظیم فراوان کردند وجمیع خویشان ودوستان ولشکریان وشهروندان به خدمت او آمدند وبر او سلام کردند ونزد او نشستند. او هم سخنان بسیاری گفت ومهربانیها کرد وگفت:
سخنان مرا به گوش جان بشنوید ودلهای خود را فارغ سازید تا بر استماع سخنان حکمت ربانی که نوربخش جانهاست توفیق یابید وبه علم که راهنمای راه نجات است اعتماد کنید وعقولتان را بیدار کنید وحق وباطل وگمراهی وهدایت را از یکدیگر باز شناسید.
و بدانید آنچه من شما را به آن دعوت می کنم دین حقی است که حق تعالی بر انبیاء ورسولان در قرون گذشته فرو فرستاده است وخداوند در این زمان به سبب رحمت وشفقت خود ما را به آن دین مخصوص گردانیده است وخلاصی از آتش جهنم به واسطه متابعت از آن حاصل می شود وهیچکس به ملکوت آسمانها نمی رسد وبه آن داخل نمی گردد مگر آنکه ایمان بیاورد وعمل خیر انجام دهد، پس در این دو امر کوشش کنید تا راحتی جاوید وحیات ابدی بیابید وباید که ایمان شما از روی طمع به زندگانی دنیا یا امید به ملک زمین وطلب مواهب دنیوی نباشد بلکه در ملکوت آسمانها طمع کرد وامید به خلاصی از دوزخ داشت ونجات از ضلالت ورسیدن به راحت وآسایش آخرت را خواستار شد، زیرا که پادشاهی وسلطنت در زمین زایل می شود ولذات آن منقطع می گردد وکسی که فریفته آن شود در هنگامی که نزد جزا دهنده روز جزا بایستد هلاک ومفتضح می شود ومرگ قرین بدنهای شماست وپیوسته در کمین شکار ارواح شما نشسته است تا آن را به همراه اجساد به خاک مذلت افکند.
و بدانید همچنانکه پرنده برای ادامه حیات از امروز به فردا باید از قوه بینایی وبالها وپاهای خود استفاده کند آدمی برای حیات ابدی ونجات واقعی باید از ایمان وعمل صالح وکارهای نیک وتمام استفاده کند پس ای پادشاه وای اشراف در آنچه که می شنوید تفکر کنید وآن را بفهمید وعبرت بگیرید وتا کشتی حاضر است از دریا عبور کنید وتا راهنما ومرکب وتوشه هست از بیابان عبور نمائید ومادام که چراغ روشن است راه را طی کنید وبه معاونت اهل دین گنجهای خیر را بیندوزید وبا ایشان در اجرای خیر وعمل صالح مشارکت کنید وپیروان خود را اصلاح کنید ویار آنها باشید وآنها را به کار خیر وادارید تا با شما به ملکوت نور درآیند ونور را بپذیرید واز فرائض خود مراقبت کنید ومبادا به آرزوهای دنیوی اعتماد کنید واز شرب خمر وزناکاری وهر عمل زشت ونکوهیده دیگر که کشنده روح وتن است بپرهیزید واز حمیت وغضب ودشمنی وسخن چینی وهر چه که برای خود بد می شمارید برکنار باشید وپاکدل ودرست نیت باشید تا چون شما را اجل فرا رسد در راه راست باشید.
سپس از شهر سولابط نقل مکان کرد وبه سایر بلاد رفت وشهرهای کثیری را درنوردید تا آنکه به سرزمینی رسید که آن را کشمیر می گفتند ودر آن شهر مقام کرد ودلهای مرده اهل آن را زنده نمود ودر آنجا درنگ کرد تا مرگش فرا رسید وتن را رها وبه عالم نور صعود کرد وپیش از مرگش یکی از شاگردانش را که ایابد می نامیدند وپیوسته در خدمت وملازمت وی بود فراخواند. او مردی کامل در امور بود وبه او وصیت کرد وگفت: پرواز من از این عالم خاک نزدیک شده است، شما فرائض الهی را محافظت کنید واز حق به باطل متمایل نشوید وزهد وعبادت را پیشه سازید. سپس دستور داد ایابد برای او مکانی بسازد وپاهای خود را دراز کرد، سر به جانب مغرب وپاها به جانب مشرق نهاد وجان به جان آفرین تسلیم کرد.
شیخ صدوق (رضی الله عنه) مصنف این کتاب گوید: این حدیث واحادیث مشابه آن که در باب اخبار معمرون وغیر آنها رسیده است مورد اعتماد واتکاء من در امر غیبت ووقوع آن نیست، زیرا امر غیبت در نزد من با احادیث صحیحی که از ناحیه پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) وائمه اطهار (علیهم السلام) وارد شده به اثبات رسیده است واصل اسلام وشرایع واحکامش هم به امثال همان اخبار ثابت شده است، ولی من ملاحضه می کنم که امر غیبت برای بسیاری از پیامبران ورسولان (صلوات الله علیهم) وحجتهای الهی پس از ایشان وپادشاهان صالحی که از جانب خدای تعالی بوده اند واقع شده است وهیچ یک از مخالفین ما منکر آنها نشده است در حالی که در طرق روایت، جمیع این روایات در مقام مقایسه با روایات کثیره وصحیحه ای که از ناحیه پیامبر وائمه صلوات الله علیهم در امر قائم ودوازدهمین از ائمه (علیهم السلام) وارد شده است از اعتبار کمتری برخوردار است، روایات صحیحه وصریحه ای که می گوید: غیبت او به طول می انجامد تا به غایتی که دلها سخت شود واز ظهورش نومید گردند، آنگاه خداوند او را ظاهر سازد وزمین به نور جمالش روشن گردد وظلم وجور با عدالت او نابود شود.
پس تکذیب آن واقرار به نظائرش چه معنایی می تواند داشته باشد؟ جز آنکه بگوئیم آنها می خواهند نور خدا را خاموش ودین او را باطل کنند، اما خداوند نور خود را تمام وکلمه اش را بلند می گرداند وحق را محقق وباطل را نابود می سازد گرچه مخالفان مکذب وعده های الهی را خوش نیاید، وعده هایی که درباره صالحین بر زبان خیرالنبیین وائمه طاهرین صلوات الله علیهم جاری شده است.
مقصود دیگر من از ذکر این اخبار وامثال آن در کتاب این است که جمیع اهل وفاق وخلاف به مطالعه اینگونه اخبار وداستانها رغبت دارند وچون آن اخبار را در این کتاب بخوانند به خواندن سایر فصول آن نیز مشتاق می شوند که مطالعه کنندگان کتاب از سه گروه زیر خارج نیستند: منکران، شک کنندگان ومعترفان. آنکه مقر ومعترف به وجود امام (علیه السلام) است این اخبار موجب ازدیاد بصیرتش می شود وآنکه منکر است با او اتمام حجتی می گردد وآن که شک کننده است در مقام تحقیق از احوال امام غائب وغیبت او برمی آید وامید است که به حق هدایت شود، زیرا تحقیق در امور صحیح موجب تاکید ووضوح بیشتر آن می شود، مانند طلا که هر چه بیشتر آن را در بوته بگذارند خالص تر وبهتر می شود.
و خدای تعالی اسم اعظم خود را در اوایل سوره های قرآن نهان ساخته است اسم اعظمی که چون خدا را بدان بخوانند اجابت کند وچون به واسطه آن درخواست کنند اعطا فرماید.
خدای تعالی فرموده است: الم والمر والمص وکهیعص وحمعسق وطسم وطس ویس ومشابه آنها، وبرای آن دو دلیل وجود دارد. دلیل اول آنکه کفار ومشرکین نمی توانستند ذکر الله را ببینند وذکر الله عبارت از پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) است به دلیل سخن خدای تعالی که فرمود: انزل الله الیکم ذکرا رسولاً که رسولاً بدل از ذکرا آمده است، وهمچنین نمی توانستند قرآن کریم را بشنوند وخدای تعالی در اوایل چند سوره اسم اعظم خود را با حروف جدا جدا آورده است، همان حرفی که زبان وکلام ایشان از آنها ساخته شده است، اما عادت آنها چنین نبود که آنها را جدا جدا ذکر کنند وچون آن حروف مقطوعه را شنیدند تعجب کردند واز سر شگفتی گفتند ما بعد آن را بشنویم که چیست وبه ما بعد آن نیر گوش فرا دادند وبر منکرین اتمام حجت شد وبصیرت مقر ومعترف افزون گردید وشک کنندگانی که همتشان تحقیق در شکوک است توقف کردند تا شاید به حقیقت دسترسی پیدا کنند که در تحقیق امکان وصول به حقیقت وجود دارد.
دلیل دیگری که در انزال حروف مقطوعه در اوایل بعضی از سور قرآن وجود دارد آن است که خداوند اسراری در آنها قرار داده است وخاندان عصمت وطهارت را به معرفت آن اسرار اختصاص داده است تا به وسیله آن اقامه دلایل واظهار معجزات کنند واگر خدای تعالی آن اسرار را به همه مردم می آموخت حکمت وتدبیری در آن نبود وبسا شخص غیرمعصوم آن اسرار را که اسم اعظم الهی نیز در آن است می دانست وبه وسیله آن به پیامبر مرسل ویا مؤمن آزموده نفرین می کرد وبر خدا روا نبود که با وجود آیات انه لا یخلف المیعاد خلف وعده کند واو را اجابت ننماید وممکن است خداوند بعضی از افراد عادی را به پاره ای از این اسرار آگاه کند وآنها نیز از حد الهی درگذرند وخدای تعالی آن اسرار را از ایشان باز ستاند تا به این وسیله برای خلایق عبرتی حاصل شود. مثلا بلعم باعور آنگاه که خواست بر موسی کلیم الله (علیه السلام) نفرین کند خداوند اسرار اسم اعظم را از خاطرش برد واو را از آن بی بهره ساخت چنان که فرموده است: واتل علیهم نبا الذی آتیناه آیاتنا فانسلخ منها فأتبعه الشیطان فکان من الغاوین. وخدای تعالی چنین کرده است تا مردمان بدانند که او فضیلت را به اهلش اختصاص داده از آن رو که آنها را لایق ومستحق آن دانسته است واگر آن را به دیگران می آموخت همان خطای بلعم از آنها سر می زد.
و همچنان که روا باشد خدای تعالی اسم اعظم خود را در حروف مقطوعه کتابش که کلام وحجتش می باشد نهان سازد، همچنین روا باشد که حجت خود را در میان مردم از مؤمنین وغیرمؤمنین نهان سازد زیرا خدای تعالی می داند که اگر او را ظاهر سازد بیشتر مردم از حدود الهی درباره او تعدی می کنند واز این رو مستوجب هلاکت خواهند بود واگر ایشان را هلاک کند روا نبود چون ممکن است در اصلاب آنها مؤمنان باشند واگر آنها را هلاک نکند روا نبود چون تعدی به حدود الهی درباره امام کرده اند. از این رو وقوع غیبت در چنین حالی واجب است وچنانکه در اصلاب آنها مؤمنی نباشد خدای تعالی او را ظاهر می کند ودشمنانش را بر زمین فرو می برد ونابود می سازد. آیا نمی بینی اگر زنی شوهردار زنا کند وباردار باشد سنگسار نمی شود تا آنکه وضع حمل کند ودو سال تمام نوزاد را شیر دهد مگر آنکه کسی متکفل شیر دادن او شود؟ همچنین است کسی که واجب القتل باشد ودر صلب او مؤمنی باشد، کشته نمی شود تا آن مؤمن از صلب او جدا شود وکسی آن را نمی داند مگر آنکه از جانب علام الغیوب حجت باشد واز این رو است که حدود الهی را جز امام اقامه نمی کند وبه همین علت بود که امیرالمؤمنین (علیه السلام) جهاد با اهل خلاف را پس از رسول خدا به مدت بیست وپنج سال ترک فرمود.
راوی گوید: به امام صادق (علیه السلام) گفتم: چرا امیر المؤمنین (علیه السلام) در ابتدا با مخالفین خود نجنگید؟ فرمود: به دلیل آیه ای که در قرآن کریم است: اگر جدا می شدند کافران را به سختی عذاب می کردیم. گوید: گفتم: مقصود از جدا شدن ایشان چیست؟ فرمود جدا شدن ودایع مؤمنی که در اصلاب قوم کافر وجود دارد.
قائم (علیه السلام) نیز چنین است، او ظهور نمی کند تا آنکه ودایع خدای تعالی خارج شود وچون خارج شد بر دشمنان آشکار خدای تعالی چیره می شود وآنها را نابود می سازد.
ابراهیم کرخی گوید: مردی به امام صادق (علیه السلام) گفت: اصلحک الله! آیا علی (علیه السلام) در دین خدای تعالی نیرومند نبود؟ فرمود: آری نیرومند بود. گفت: پس چرا آن قوم بر او غلبه کردند وچرا آنها را دفع نفرمود ومانع کارهای ایشان نشد؟ فرمود: آیه ای در کتاب خدای تعالی او را بازداشت، گوید: گفتم: آن کدام آیه است؟ فرمود: این سخن، خدای تعالی لو تزیلوا لعذبنا الذین کفروا منهم عذاباً ألیماً. زیرا برای خدای تعالی ودایع مؤمنی در اصلاب قوم کافر ومنافق وجود دارد وعلی (علیه السلام) پدران را نمی کشت تا آنکه آن ودایع خارج شوند وچون آن ودایع خارج شدند بر آنها غلبه فرمود وبا ایشان کارزار کرد، وقائم ما اهل البیت نیز چنین است ظهور نمی کند تا آنکه ودایع خدای تعالی ظاهر شود وچون آنها ظاهر شدند بر آنان که بایست غلبه می کند وآنان را نابود می سازد.
منصور بن حازم از امام صادق (علیه السلام) در تفسیر این آیه که لو تزیلو لعذبنا الذین کفروا منهم عذاباً ألیماً، فرمود: اگر خداوند کارفران را از اصلاب مؤمنان ومؤمنان را از اصلاب کافران خارج می کرد، هر آینه کافران را عذاب می نمود.
تتمه باب معمرون:
مکی بن احمد گوید: از اسحاق بن ابراهیم طرسوسی که نود وهفت سال از عمرش گذشته بود بر در سرای یحیی بن منصور شنیدم که می گفت: سر بانک پادشاه هندوستان را در شهری که قنوج نامیده می شد دیدار کردم واز او پرسیدم که چند سال عمر کرده ای؟ گفت: نهصد وبیست وپنج سال واو مسلمان بود ومی گفت پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) ده تن از اصحابش را به نزد او فرستاده است که از جمله آنها حذیفه بن یمان وعمرو بن عاص واسامه بن زید وابوموسی اشعری وصهیب رومی وسفینه ودیگران بودند وآنها او را به دین اسلام فراخوانده اند واو نیز اجابت کرده ومسلمان شده ونامه پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) را بوسیده است. گفتم: با این ضعف چگونه نماز می خوانی؟ گفت: خدای تعالی فرموده است: الذین یذکرون الله قیاماً وقعوداً وعلی جنوبهم. گفتم: طعام تو چیست؟ گفت: آبگوشت وسبزی تره. گفتم: آیا چیزی از تو خارج می شود؟ گفت: آری هفته ای یک بار آن هم به مقدار کم. گوید از دندانهای او پرسش کردم، گفت: بیست مرتبه روئیده است ودر اصطبل او حیوانی بزرگتر از فیل دیدم که به آن زندفیل می گفتند.
گفتم: با این چه می کنی؟ گفت: با آن جامه خادمان را به رختشوی خانه می برند وبزرگی مملکت او به قدری است که طی کردن آن چهار سال به طول می انجامد ودرازی پایتخت او پنجاه فرسخ است وهر دروازه آن شهر را یکصد وبیست هزار نگهبان پاسداری می کند وچون دشمنان به یکی از دروازه ها حمله کنند آن نگهبانان به تنهایی به مقابله برمی خیزند واز غیر او استعانت نمی کنند وکاخ پادشاه در وسط این شهر است، وشنیدم که می گفت: به مملکت مغرب وارد شدم وبه صحرای رمل که به آن رمل عالج گویند رسیدم وبه میان قوم موسی (علیه السلام) درآمدم ودیدم که پشت بام خانه هایشان برابر بود وانبار غلات آنها در خارج قریه بود وقوت مورد نیاز خود را از آنجا بر می گرفتند وباقی را در آن ذخیره می کردند وقبور آنها در خانه هایشان بود ودر باغهایی که از شهر دو فرسخ فاصله داشت ودر میان آنها پیرمرد وپیرزنی نبود وهیچ نوع بیماری در میان آنها مشاهده نکردم بیمار نمی شدند تا آنکه بمیرند. وبازارهایی داشتند که اگر شخصی می خواست از آن خرید کند خود به آنجا می رفت وبرای خود کالا را به ترازو می نهاد وهر چه که می خواست بر می داشت وفروشنده هم حاضر نبود وچون قصد نماز می کردند به مصلا حاضر می شدند ونماز می گزاردند وباز می گشتند وسرقت وخیانت وخصومت در میان آنها نبود وهیچ کلام ناخوشایندی در میانشان وجود نداشت ویاد خدا ونماز ومرگ در بین آنها شایع بود.
مصنف این کتاب (رحمه الله) فرماید: هنگامی که مخالفین ما این حال را برای سربانک پادشاه هند روا می دانند سزاوار نیست که مانند آن را در طول عمر برای حجت خدا محال بدانند، ولا حول ولا قول الا بالله.

باب ۵۵: ما روی فی ثواب المنتظر للفرج
باب ۵۵: ثواب انتظار فرج

۱ - حدثنا المظفر بن جعفر المظفر العلوی السمرقندی (رضی الله عنه) قال حدثنا جعفر بن محمد بن مسعود قال حدثنا جعفر بن محمد قال حدثنی العمرکی بن علی البوفکی عن الحسن بن علی بن فضال عن ثعلبة بن میمون عن موسی النمیری عن العلاء بن سیابة عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال من مات منکم علی هذا الأمر منتظرا له کان کمن کان فی فسطاط القائم (علیه السلام).
۱ - علاء بن سیابه از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: هر کس از شما به اعتقاد به این امر بمیرد در حالی که منتظر آن باشد، مانند کسی است که در خیمه قائم (علیه السلام) باشد.
۲ - وبهذا الإسناد عن ثعلبة عن عمر بن أبان عن عبد الحمید الواسطی عن أبی جعفر محمد بن علی الباقر (علیه السلام) قال قلت له أصلحک الله لقد ترکنا أسواقنا انتظارا لهذا الأمر فقال (علیه السلام) یا عبد الحمید أ تری من حبس نفسه علی الله (عزَّ وجلَّ) لا یجعل الله له مخرجا بلی والله لیجعلن الله له مخرجا رحم الله عبدا حبس نفسه علینا رحم الله عبدا أحیا أمرنا قال قلت فإن مت قبل أن أدرک القائم قال القائل منکم أن لو أدرکت قائم آل محمد نصرته کان کالمقارع بین یدیه بسیفه لا بل کالشهید معه.
۲ - عبد الحمید واسطی گوید به امام باقر (علیه السلام) گفتم: أصلحک الله ما بازارهای خود را به خاطر انتظار این امر رها ساختیم. فرمود: ای عبد الحمید آیا کسی را دیده ای که خودش را به خاطر خدای تعالی حبس کند وخداوند برای او گشایشی قرار ندهد؟ آری به خدا سوگند خداوند برای او گشایش قرار می دهد، خدا رحمت کند کسی را که خود را وقف ما سازد، خدا رحمت کند کسی را که امر ما را احیا کند، بگوید گفتم: اگر پیش از آنکه قائم را ببینم بمیرم چه خواهد شد؟
فرمود: اگر کسی از شما بگوید: اگر قائم آل محمد را درک کنم او را نصرت خواهم کرد او مانند کسی است که پیشاوری او شمشیر می زند، نه بلکه مانند کسی است که همراه او شهید شود.
۳ - وبهذا الإسناد عن محمد بن مسعود عن جعفر بن معروف قال أخبرنی محمد بن الحسین عن جعفر بن بشیر عن موسی بن بکر الواسطی عن أبی الحسن عن آبائه (علیه السلام) أن رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) قال أفضل أعمال أمتی انتظار الفرج من الله (عزَّ وجلَّ).
۳ - از ائمه (علیهم السلام) از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) روایت کرده اند که فرمود: افضل اعمال امت من انتظار فرج از ناحیه خدای تعالی است.
۴ - وبهذا الإسناد عن محمد بن عبد الحمید عن محمد بن الفضیل عن أبی الحسن الرضا (علیه السلام) قال سألته عن الفرج قال إن الله (عزَّ وجلَّ) یقول فَانْتَظِرُوا إِنِّی مَعَکُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرِینَ
۴ - محمد بن فضیل گوید از امام رضا (علیه السلام) از فرج پرسش کردم، گفت: خدای تعالی می فرماید: منتظر باشید که من نیز با شما از منتظرانم.
۵ - وبهذا الإسناد عن محمد بن مسعود قال حدثنی أبو صالح خلف بن حماد الکشی قال حدثنا سهل بن زیاد قال حدثنی محمد بن الحسین عن أحمد بن محمد بن أبی نصر قال قال الرضا (علیه السلام) ما أحسن الصبر وانتظار الفرج أ ما سمعت قول الله (عزَّ وجلَّ) وارْتَقِبُوا إِنِّی مَعَکُمْ رَقِیبٌ فَانْتَظِرُوا إِنِّی مَعَکُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرِینَ فعلیکم بالصبر فإنه إنما یجیء الفرج علی الیأس فقد کان الذین من قبلکم أصبر منکم.
۵ - برنطی از امام رضا (علیه السلام) روایت کند که فرمود: صبر وانتظار فرج چه نیکوست، آیا سخن خدای تعالی را نشنیدی که فرمود: چشم به راه باشید که من نیز با شما چشم براهم وفرمود: منتظر باشید که من نیز با شما از منتظرانم. پس بر شما باد که صبر کنید که فرج پس از یاس می آید وپیشینیان شما از شما صابرتر بودند.
۶ - حدثنا محمد بن الحسن بن أحمد بن الولید (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن الحسن الصفار عن أحمد بن محمد بن عیسی عن القاسم بن یحیی عن جده الحسن بن راشد عن أبی بصیر ومحمد بن مسلم عن أبی عبد الله عن آبائه عن أمیر المؤمنین (علیه السلام) قال المنتظر لأمرنا کالمتشحط بدمه فی سبیل الله.
۶ - از امام صادق از پدرانش از امیر المؤمنین (علیهم السلام) روایت شده است که فرمود: منتظر امر ما مانند کسی است که در راه خدا به خون خود در غلطد.
۷ - حدثنا المظفر بن جعفر بن المظفر العلوی السمرقندی (رضی الله عنه) قال حدثنا حیدر بن محمد وجعفر بن محمد بن مسعود قالا حدثنا محمد بن مسعود قال حدثنا القاسم بن هشام اللؤلؤی قال حدثنا الحسن بن محبوب عن هشام بن سالم عن عمار الساباطی قال قلت لأبی عبد الله (علیه السلام) العبادة مع الإمام منکم المستتر فی دولة الباطل أفضل أم العبادة فی ظهور الحق ودولته مع الإمام الظاهر منکم فقال یا عمار الصدقة والله فی السر فی دولة الباطل أفضل من الصدقة فی العلانیة وکذلک عبادتکم فی السر مع إمامکم المستتر فی دولة الباطل أفضل لخوفکم من عدوکم فی دولة الباطل وحال الهدنة ممن یعبد الله (عزَّ وجلَّ) فی ظهور الحق مع الإمام الظاهر فی دولة الحق ولیس العبادة مع الخوف وفی دولة الباطل مثل العبادة مع الأمن فی دولة الحق اعلموا أن من صلی منکم صلاة فریضة وحدانا مستترا بها من عدوه فی وقتها فأتمها کتب الله (عزَّ وجلَّ) له بها خمسا وعشرین صلاة فریضة وحدانیة ومن صلی منکم صلاة نافلة فی وقتها فأتمها کتب الله (عزَّ وجلَّ) له بها عشر صلوات نوافل ومن عمل منکم حسنة کتب الله له بها عشرین حسنة ویضاعف الله حسنات المؤمن منکم إذا أحسن أعماله ودان الله (عزَّ وجلَّ) بالتقیة علی دینه وعلی إمامه وعلی نفسه وأمسک من لسانه أضعافا مضاعفة کثیرة إن الله (عزَّ وجلَّ) کریم قال فقلت جعلت فداک قد رغبتنی فی العمل وحثثتنی علیه ولکنی أحب أن أعلم کیف صرنا الیوم أفضل أعمالا من أصحاب الإمام منکم الظاهر فی دولة الحق ونحن وهم علی دین واحد وهو دین الله (عزَّ وجلَّ) فقال إنکم سبقتموهم إلی الدخول فی دین الله (عزَّ وجلَّ) وإلی الصلاة والصوم والحج وإلی کل فقه وخیر وإلی عبادة الله سرا مع عدوکم مع الإمام المستتر مطیعون له صابرون معه منتظرون لدولة الحق خائفون علی إمامکم وأنفسکم من الملوک تنظرون إلی حق إمامکم وحقکم فی أیدی الظلمة قد منعوکم ذلک واضطروکم إلی حرث الدنیا وطلب المعاش مع الصبر علی دینکم وعبادتکم وطاعة إمامکم والخوف من عدوکم فبذلک ضاعف الله أعمالکم فهنیئا لکم هنیئا قال فقلت له جعلت فداک فما نتمنی إذا أن نکون من أصحاب الإمام القائم فی ظهور الحق ونحن الیوم فی إمامتک وطاعتک أفضل أعمالا من أعمال أصحاب دولة الحق فقال سبحان الله أ ما تحبون أن یظهر الله (عزَّ وجلَّ) الحق والعدل فی البلاد ویحسن حال عامة العباد ویجمع الله الکلمة ویؤلف بین قلوب مختلفة ولا یعصی الله (عزَّ وجلَّ) فی أرضه ویقام حدود الله فی خلقه ویرد الله الحق إلی أهله فیظهروه حتی لا یستخفی بشیء من الحق مخافة أحد من الخلق أما والله یا عمار لا یموت منکم میت علی الحال التی أنتم علیها إلا کان أفضل عند الله (عزَّ وجلَّ) من کثیر ممن شهد بدرا وأحدا فأبشروا.
۷ - عمار ساباطی گوید: از مام صادق (علیه السلام) پرسیدم: آیا عبادت با امام مستتر در دولت باطل افضل است یا عبادت در ظهور ودولت حق به همراه امام ظاهر؟ فرمود: ای عمار به خدا سوگند صدقه پنهانی از صدقه آشکارا بهتر است وعبادت شما در نهانی به همراه امام مستتر در دولت باطل بهتر است، زیرا در دولت باطل از دشمنان خود می ترسید ودر حالت قبل از جنگ به سر می برید، نسبت به کسی که خدای تعالی را در ظهور حق ودولت آن به همراه امام ظاهر می پرستد وعبادت به همراه خوف ودر دولت باطل به مانند عبادت در امن ودر دولت حق نیست. بدانید هر یک از شما که نماز فریضه را فرادی ونهانی از دشمن ودر وقت آن بخواند، خدای تعالی برای او ثواب بیست وپنج نماز فریضه فرادی را بنویسد وهر یک از شما که نماز نافله ای را در وقت آن ودرست بخواند خدای تعالی برای او ثواب ده نماز نافله را بنویسد وهر یک از شما حسنه ای انجام دهد خدای تعالی برای او ثواب بیست حسنه بنویسد وخداوند حسنان مؤمنان شما را که اعمال را نیکو انجام دهند وبرای حفظ دین وامام وجان خود تقیه کنند وزبانشان را نگاه دارند چندین برابر کند که خدای تعالی کریم است. راوی گوید گفتم: فدای شما شوم مرا بر کار خیر راغب کردی وبر انجام آن واداشتی، اما می خواهم بدانم چگونه اعمال امروز ما افضل از اعمال اصحاب امام ظاهر در دولت حق است در حالی که ما وایشان بر دین واحدی هستیم وآن دین خدای تعالی است؟ فرمود: شما در دخول در دین حق ونماز وروزه وحج وسایر احکام وخیرات بر آنها پیشی گرفتید وخدا را در نهانی به همراه امام مستتر عبادت کردید مطیع او وصابر ومنتظر دولت حق هستید بر امام ونفوس خود از شر ملوک می هراسید حق شما در دست ظالمان است وشما را از آن منع می کنند وشما را به تنگی وطلب معاش مضطر کرده اند، در حالی که بر دین وعبادت وطاعت از امام وخوف از دشمن خود صابر هستید از این رو خداوند اعمال شما را چندین برابر می کند وآن بر شما گوارا باد.
گوید گفتم: فدای شما شوم اگر چنین است دیگر آرزومند نیستیم که از اصحاب امام قائم در دولت حق باشیم زیرا امروز در امامت شما وطاعت شما هستیم واعمال ما از اعمال اصحاب دولت حق افضل است! فرمود: سبحان الله! آیا دوست نمی دارید که خدای تعالی عدل وحق را در بلاد آشکار کند وحال عموم بندگان را نیکو گرداند ووحدت والفت بین قلوب پریشان وپراکنده برقرار کند ودر زمین خدای تعالی معصیت نشود وحدود الهی در میان خلق اقامه گردد وخداوند حق را به اهلش برگرداند وآنها آن را غالب گردانند تا به غایتی که هیچ حقی از ترس خلقی نماند؟ ای عمار! به خدا سوگند هر یک از شما بر این حال بمیرد نزد خداوند از شهدای بدر واحد برتر خواهد بود پس مژده باد بر شما.
۸ - حدثنا علی بن أحمد (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن أبی عبد الله الکوفی قال حدثنا موسی بن عمران النخعی عن الحسین بن یزید النوفلی عن أبی إبراهیم الکوفی قال دخلت علی أبی عبد الله (علیه السلام) فکنت عنده إذ دخل علیه أبو الحسن موسی بن جعفر (علیه السلام) وهو غلام فقمت إلیه وقبلت رأسه وجلست فقال لی أبو عبد الله (علیه السلام) یا أبا إبراهیم أما إنه صاحبک من بعدی أما لیهلکن فیه أقوام ویسعد آخرون فلعن الله قاتله وضاعف علی روحه العذاب أما لیخرجن الله (عزَّ وجلَّ) من صلبه خیر أهل الأرض فی زمانه بعد عجائب تمر به حسدا له ولکن الله تعالی بالغ أمره ولو کره المشرکون یخرج الله تبارک وتعالی من صلبه تکملة اثنی عشر مهدیا اختصهم الله بکرامته وأحلهم دار قدسه المنتظر للثانی عشر کالشاهر سیفه بین یدی رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) یذب عنه فدخل رجل من موالی بنی أمیة فانقطع الکلام وعدت إلی أبی عبد الله (علیه السلام) خمس عشرة مرة أرید استتمام الکلام فما قدرت علی ذلک فلما کان من قابل دخلت علیه وهو جالس فقال لی یا أبا إبراهیم هو المفرج للکرب عن شیعته بعد ضنک شدید وبلاء طویل وجور فطوبی لمن أدرک ذلک الزمان حسبک الله یا أبا إبراهیم قال أبو إبراهیم فما رجعت بشیء أسر إلی من هذا ولا أفرح لقلبی منه.
۸ - ابو ابراهیم کوفی گوید: بر امام صادق (علیه السلام) داخل شدم ودر حضورش بودم که ابوالحسن موسی بن جعفر (علیه السلام) در حالی که پسر بچه ای بود وارد شد من به استقبالش رفتم وسر مبارک او را بوسیدم ونشستم. امام صادق (علیه السلام) فرمود: ای ابو ابراهیم! بدان که پس از من او امام توست ودرباره او مردمانی هلاک شوند ومردمانی دیگر به سعادت رسند، خدا قاتل او را لعنت کند وعذابش را دو چندان گرداند وخداوند از صلب او بهترین اهل زمین وزمان را پس از عجائبی که از روی حسد بر وی گذرد خارج سازد ولیکن خدای تعالی کار خود را به انجام رساند اگر چه مشرکان را ناخوش آید خداوند از صلب او تتمه ائمه اثنی عشر را بیرون آورد وآنان را به کرامت خویش اختصاص دهد وآنان را در سرای قدس خویش جای دهد. منتظر امام دوازدهم مانند کسی است که شمشیر خود را کشیده وپیشاپیش رسول خدا از وی دفاع کند. در این هنگام مردی از موالیان بنی امیه داخل شد وکلام منقطع گردید وپانزده مرتبه دیگر به نزد امام صادق (علیه السلام) آمدم تا باقی کلام را بشنوم وبر آن توفیق نیافتم تا آنکه یک بار به خدمتش درآمدم واو نشسته بود فرمود: ای ابو ابراهیم او برطرف کننده اندوه از شیعیان خود است از آن پس که سخنتی وتنگی بسیار وگرفتاری طولانی وجور فراوان پدیدار شده باشد وخوشا به حال کسانی که آن زمان را درک کنند. ای ابوابراهیم! تا اینجا برای تو بس است. ابو ابراهیم گوید: هرگز با تحفه ای باز نگشته بودم که از این مژده شادی بخش ومسرور کننده تر باشد.

باب ۵۶: النهی عن تسمیة القائم (علیه السلام)
باب ۵۶: نهی از تسمیه قائم (علیه السلام)

۱ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنی سعد بن عبد الله عن یعقوب بن یزید عن الحسن بن محبوب عن علی بن رئاب عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال صاحب هذا الأمر رجل لا یسمیه باسمه إلا کافر.
۱ - علی بن رئاب از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: صاحب این امر مردی است که جز کافر نام او را نبرد.
۲ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن (رضی الله عنهما) قالا حدثنا سعد بن عبد الله عن جعفر بن محمد بن مالک عن علی بن الحسن بن فضال عن الریان بن الصلت قال سئل الرضا (علیه السلام) عن القائم (علیه السلام) فقال لا یری جسمه ولا یسمی باسمه
۲ - ریان بن صلت گوید: از امام صادق (علیه السلام) از قائم (علیه السلام) پرسیدند، فرمود: پیکرش دیده نمی گردد ونامش برده نمی شود.
۳ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن (رضی الله عنهما) قالا حدثنا سعد بن عبد الله عن محمد بن عیسی بن عبید عن إسماعیل بن أبان عن عمرو بن شمر عن جابر بن یزید الجعفی قال سمعت أبا جعفر (علیه السلام) یقول سأل عمر أمیر المؤمنین (علیه السلام) عن المهدی فقال یا ابن أبی طالب أخبرنی عن المهدی ما اسمه قال أما اسمه فلا إن حبیبی وخلیلی عهد إلی أن لا أحدث باسمه حتی یبعثه الله (عزَّ وجلَّ) وهو مما استودع الله (عزَّ وجلَّ) رسوله فی علمه.
۳ - جابر بن یزید گوید: از امام باقر (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: عمر از امیرالمؤمنین (علیه السلام) درباره مهدی پرسش کرد وگفت: ای فرزند ابوطالب مرا از مهدی خبر ده وبگو نام او چیست؟ فرمود: اما اسمش را نمی گویم، زیرا حبیب وخلیل من سفارش کرده است که نام او را بازگو نکنم تا خدای تعالی او را مبعوث کند وآن از چیزهائی است که خدای تعالی نزد رسولش به ودیعه نهاده است.
۴ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله عن محمد بن أحمد العلوی عن أبی هاشم الجعفری قال سمعت أبا الحسن العسکری (علیه السلام) یقول الخلف من بعدی الحسن ابنی فکیف لکم بالخلف من بعد الخلف قلت ولم جعلنی الله فداک قال لأنکم لا ترون شخصه ولا یحل لکم ذکره باسمه قلت فکیف نذکره فقال قولوا الحجة من آل محمد (صلی الله علیه وآله وسلم).
۴ - ابو هاشم جعفری گوید: از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: جانشین پس از من فرزندم حسن است وبا جانشین او چگونه اید؟ گفتم: فدای شما شوم! برای چه؟ فرمود: زیرا شخص او را نمی بیند ویاد کردنش به نام روا نبود. گفتم: پس چگونه او را یاد کنم؟ فرمود: بگوئید: الحجه من آل محمد سلام ودرود خدا بر او باد.

باب ۵۷: ما روی فی علامات خروج القائم (علیه السلام)
باب ۵۷: نشانه های ظهور قائم (علیه السلام)

۱ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا عبد الله بن جعفر الحمیری عن إبراهیم بن مهزیار عن أخیه علی عن الحسین بن سعید عن صفوان بن یحیی عن محمد بن حکیم عن میمون البان عن أبی عبد الله الصادق (علیه السلام) قال خمس قبل قیام القائم (علیه السلام) الیمانی والسفیانی والمنادی ینادی من السماء وخسف بالبیداء وقتل النفس الزکیة.
۱ - میمون البان از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: پیش از قیام قائم (علیه السلام) پنج نشانه به ظهور آید: یمانی وسفیانی ومنادی آسمانی وفرو رفتن زمین در بیداء وکشتن نفس زکیه.
۲ - حدثنا محمد بن الحسن بن أحمد بن الولید (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن الحسن الصفار عن العباس بن معروف عن علی بن مهزیار عن عبد الله بن محمد الحجال عن ثعلبة بن میمون عن شعیب الحذاء عن صالح مولی بنی العذراء قال سمعت أبا عبد الله الصادق (علیه السلام) یقول لیس بین قیام قائم آل محمد وبین قتل النفس الزکیة إلا خمس عشرة لیلة.
۲ - صالح مولای بنی العذراء گوید: از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: بین قیام قائم آل محمد وکشتن نفس زکیه پانزده شب فاصله خواهد بود.
۳ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا عبد الله بن جعفر الحمیری عن أحمد بن هلال عن الحسن بن محبوب عن أبی أیوب الخزاز والعلاء بن رزین عن محمد بن مسلم قال سمعت أبا عبد الله (علیه السلام) یقول إن قدام القائم علامات تکون من الله (عزَّ وجلَّ) للمؤمنین قلت وما هی جعلنی الله فداک قال ذلک قول الله (عزَّ وجلَّ) ولَنَبْلُوَنَّکُمْ یعنی المؤمنین قبل خروج القائم (علیه السلام) بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ والْجُوعِ ونَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ والْأَنْفُسِ والثَّمَراتِ وبَشِّرِ الصَّابِرِینَ قال یبلوهم بشیء من الخوف من ملوک بنی فلان فی آخر سلطانهم والجوع بغلاء أسعارهم ونَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ قال کساد التجارات وقلة الفضل ونقص من الأنفس قال موت ذریع ونقص من الثمرات قال قلة ریع ما یزرع وبَشِّرِ الصَّابِرِینَ عند ذلک بتعجیل خروج القائم (علیه السلام) ثم قال لی یا محمد هذا تأویله إن الله تعالی یقول وما یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلَّا اللهُ والرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ.
۳ - محمد بن مسلم گوید: شنیدم که امام صادق (علیه السلام) می فرمود: پیش از ظهور قائم نشانه هایی از جانب خدای تعالی برای مؤمنان خواهد بود گفتم: فدای شما شوم آنها کدام است؟ فرمود: قول خدای تعالی که می آزمائیم شما را یعنی مؤمنان را پیش از خروج قائم (علیه السلام) بشی من الخوف والجوع ونقص من الأموال والأنفس والثمرات وبشر الصابرین فرمود: (ایشان را می آزمائیم به چیزی از خوف) از پادشاهان بنی فلان در آخر سلطنت آنها (و گرسنگی) به واسطه گرانی قیمتها (و کاستی در اموال) فرمود: کسادی داد وستد وکمی سود (و کاستی در نفوس) به واسطه مرگ ومیر فراان (و کاستی در ثمرات) فرمود: کمی ریعان زراعت (و صابران را مژده بده) در آن هنگام به تعجیل خروج قائم (علیه السلام) سپس فرمود: ای محمد! این تأویل آیه است وخدای تعالی فرموده است: وتأویل آن را جز خدا وراسخان در علم نمی دانند.
۴ - حدثنا محمد بن الحسن بن أحمد بن الولید (رضی الله عنه) قال حدثنا الحسین بن الحسن بن أبان عن الحسین بن سعید عن النضر بن سواد عن یحیی الحلبی عن الحارث بن المغیرة البصری عن میمون البان قال کنت عند أبی جعفر (علیه السلام) فی فسطاطه فرفع جانب الفسطاط فقال إن أمرنا قد کان أبین من هذه الشمس ثم قال ینادی مناد من السماء فلان بن فلان هو الإمام باسمه وینادی إبلیس (لعنه الله) من الأرض کما نادی برسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) لیلة العقبة.
۴ - میمون البان گوید: من در خیمه امام باقر (علیه السلام) نشسته بودم که امام یک طرف خیمه را بالا زد وفرمود: امر ما از این آفتاب روشن تر است، سپس فرمود: ندا کننده ای از آسمان ندا می کند که امام فلان پسر فلان است ونام او را می برد وابلیس (لعنه الله) نیز از زمین ندا کند همچنان که در شب عقبه بر رسول خدا صلی الله علیه وآله ندا کرد.
۵ - وبهذا الإسناد عن الحسین بن سعید عن صفوان بن یحیی عن عیسی بن أعین عن المعلی بن خنیس عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال إن أمر السفیانی من الأمر المحتوم وخروجه فی رجب.
۵ - معلی بن خنیس از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: خروج سفیانی از امور محتوم است ودر ماه رجب واقع خواهد شد.
۶ - وبهذا الإسناد عن الحسین بن سعید عن حماد بن عیسی عن إبراهیم بن عمر عن أبی أیوب عن الحارث بن المغیرة عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال الصیحة التی فی شهر رمضان تکون لیلة الجمعة لثلاث وعشرین مضین من شهر رمضان.
۶ - حارث بن مغیره از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: صیحه آسمانی که در ماه رمضان واقع می شود در شب بیست وسوم آن ماه خواهد بود.
۷ - وبهذا الإسناد عن الحسین بن سعید عن محمد بن أبی عمیر عن عمر بن حنظلة قال سمعت أبا عبد الله (علیه السلام) یقول قبل قیام القائم خمس علامات محتومات الیمانی والسفیانی والصیحة وقتل النفس الزکیة والخسف بالبیداء.
۷ - عمر بن حنظله گوید: از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: پیش از قیام قائم پنج نشانه خواهد بود که همگی از علامات محتوم است: یمانی وسفیانی وصیحه وکشتن نفس زکیه وفرو رفتن زمین در بیداء.
۸ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله قال حدثنا محمد بن الحسین بن أبی الخطاب عن جعفر بن بشیر عن هشام بن سالم عن زرارة عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال ینادی مناد باسم القائم (علیه السلام) قلت خاص أو عام قال عام یسمع کل قوم بلسانهم قلت فمن یخالف القائم (علیه السلام) وقد نودی باسمه قال لا یدعهم إبلیس حتی ینادی فی آخر اللیل ویشکک الناس.
۸ - زراره از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: ندا کننده ای قائم (علیه السلام) را به نام می خواند. گفتم: ندای خاص است یا ندای عام؟ فرمود: ندای عام است وهر ملتی به زبان خود آن را می شنود. گفتم: پس چه کسی با او مخالفت می کند در حالی که او را به نام می خوانند؟ فرمود: ابلیس آنان را رها نمی کند ودر آخر شب ندا می کند ومردم را به شک وا می دارد.
۹ - حدثنا محمد بن علی ماجیلویه (رضی الله عنه) قال حدثنا عمی محمد بن أبی القاسم عن محمد بن علی الکوفی عن محمد بن أبی عمیر عن عمر بن أذینة قال قال أبو عبد الله (علیه السلام) قال أبی (علیه السلام) قال أمیر المؤمنین (علیه السلام) یخرج ابن آکلة الأکباد من الوادی الیابس وهو رجل ربعة وحش الوجه ضخم الهامة بوجهه أثر جدری إذا رأیته حسبته أعور اسمه عثمان وأبوه عنبسة وهو من ولد أبی سفیان حتی یأتی أرضا ذات قرار ومعین فیستوی علی منبرها.
۹ - از امام صادق (علیه السلام) از امیرالمؤمنین (علیه السلام) روایت است که فرمود: پسر هند جگرخوار از بیابانی خشک خروج می کند واو مردی است که چهارشانه وزشت رو وکله گنده وآبله رو وچون او را ببینی می پنداری که یک چشم است نامش عثمان ونام پدرش عنبسه واز فرزندان ابوسفیان است تا به سرزمینی که دارای قرارگاه وخرمی است می رسد ودر آنجا بر تخت سلطنت می نشیند.
۱۰ - حدثنا أحمد بن زیاد بن جعفر الهمدانی (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن إبراهیم بن هاشم عن أبیه إبراهیم بن هاشم عن محمد بن أبی عمیر عن حماد بن عثمان عن عمر بن یزید قال قال لی أبو عبد الله الصادق (علیه السلام) إنک لو رأیت السفیانی لرأیت أخبث الناس أشقر أحمر أزرق یقول یا رب ثأری ثأری ثم النار وقد بلغ من خبثه أنه یدفن أم ولد له وهی حیة مخافة أن تدل علیه.
۱۰ - عمر بن یزید گوید: امام صادق (علیه السلام) به من فرمود: سفیانی خبیث ترین مردم وکبود وسرخ او ارزق است، می گوید: خدایا خون من، خون من سپس می گوید:
آتش! واز خباثتش آن است که کنیزی را که از او صاحب فرزند است زنده زنده در گور می کند از ترس آنکه مبادا مکانش را نشان بدهد.
۱۱ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن (رضی الله عنهما) قالا حدثنا محمد بن أبی القاسم ماجیلویه عن محمد بن علی الکوفی قال حدثنا الحسین بن سفیان عن قتیبة بن محمد عن عبد الله بن أبی منصور البجلی قال سألت أبا عبد الله (علیه السلام) عن اسم السفیانی فقال وما تصنع باسمه إذا ملک کور الشام الخمس دمشق وحمص وفلسطین والأردن وقنسرین فتوقعوا عند ذلک الفرج قلت یملک تسعة أشهر قال لا ولکن یملک ثمانیة أشهر لا یزید یوما.
۱۱ - عبد الله بن ابی منصور بجلی گوید: از امام صادق (علیه السلام) از نام سفیانی پرسش کردم فرمود: با نامش چه کار داری؟ چون استانهای پنج گانه شام یعنی دمشق وحمص وفلسطین واردن وقنسرین را تصرف کند متوقع فرج باشید.
گفتم: آیا حکومتش نه ماه به طول می انجامد؟ فرمود: نه، حکومتش هشت ماه است ونه روزی بیشتر.
۱۲ - حدثنا محمد بن إبراهیم بن إسحاق الطالقانی (رضی الله عنه) قال حدثنا أحمد بن علی الأنصاری عن أبی الصلت الهروی قال قلت للرضا (علیه السلام) ما علامات القائم منکم إذا خرج قال علامته أن یکون شیخ السن شاب المنظر حتی أن الناظر إلیه لیحسبه ابن أربعین سنة أو دونها وإن من علاماته أن لا یهرم بمرور الأیام واللیالی حتی یأتیه أجله.
۱۲ - ابوصلت هروی گوید: به امام رضا (علیه السلام) گفتم: علامات ظهور قائم شما چیست؟ فرمود: نشانه اش این است که در سن پیری است ولی منظرش جوان است به گونه ای که بیننده می پندارد چهل ساله ویا کمتر از آن است ونشانه دیگرش آن است که به گذشت شب وروز پیر نشود تا آنکه اجلش فرا رسد.
۱۳ - حدثنا محمد بن علی ماجیلویه (رضی الله عنه) عن عمه محمد بن أبی القاسم عن محمد بن علی الکوفی عن أبیه عن أبی المغراء عن المعلی بن خنیس عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال صوت جبرئیل من السماء وصوت إبلیس من الأرض فاتبعوا الصوت الأول وإیاکم والأخیر أن تفتتنوا به.
۱۳ - معلی بن خنیس از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: ندای جبرئیل از آسمان وندای ابلیس از زمین، وبر شماست که از ندای اول پیروی کنید ونه ندای اخیر که به فتنه در افتید.
۱۴ - حدثنا محمد بن موسی بن المتوکل (رضی الله عنه) قال حدثنا عبد الله بن جعفر الحمیری عن أحمد بن محمد بن عیسی عن الحسن بن محبوب عن أبی حمزة الثمالی قال قلت لأبی عبد الله (علیه السلام) إن أبا جعفر (علیه السلام) کان یقول إن خروج السفیانی من الأمر المحتوم قال لی نعم واختلاف ولد العباس من المحتوم وقتل النفس الزکیة من المحتوم وخروج القائم (علیه السلام) من المحتوم فقلت له کیف یکون ذلک النداء قال ینادی مناد من السماء أول النهار ألا إن الحق فی علی وشیعته ثم ینادی إبلیس (لعنه الله) فی آخر النهار ألا إن الحق فی السفیانی وشیعته فیرتاب عند ذلک المبطلون.
۱۴ - ابوحمزه ثمالی گوید: به امام صادق (علیه السلام) گفتم: امام باقر (علیه السلام) می فرمود: خروج سفیانی از امور محتوم است. فرمود: آری دیگر از امور محتوم اختلاف بنی عباس وقتل نفس زکیه وخود خروج قائم (علیه السلام) است. گفتم: آن ندا چگونه خواهد بود؟ فرمود: ندا کننده ای در ابتدای روز از آسمان چنین ندا کند: بدانید حق با علی وشیعیان اوست. بعد از آن در آخر همان روز ابلیس (لعنه الله) ندا کند که حق با سفیانی وشیعیان اوست وباطل جویان به شک وریب درآیند.
۱۵ - حدثنا محمد بن الحسن (رضی الله عنه) قال حدثنا الحسین بن الحسن بن أبان عن الحسین بن سعید عن صفوان بن یحیی عن عیسی بن أعین عن المعلی بن خنیس عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال إن أمر السفیانی من المحتوم وخروجه فی رجب.
۱۵ - معلی بن خنیس از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: خروج سفیانی از امور محتوم است وآن در ماه رجب واقع خواهد شد.
۱۶ - وبهذا الإسناد عن الحسین بن سعید عن حماد بن عیسی عن إبراهیم بن عمر عن أبی أیوب عن الحارث بن المغیرة عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال الصیحة التی فی شهر رمضان تکون لیلة الجمعة لثلاث وعشرین مضین من شهر رمضان.
۱۶ - حارث بن مغیره از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: صیحه ای که در ماه رمضان است در شب بیست وسوم آن ماه واقع خواهد شد.
۱۷ - حدثنا علی بن أحمد بن موسی (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن أبی عبد الله الکوفی قال حدثنا محمد بن إسماعیل البرمکی قال حدثنا إسماعیل بن مالک عن محمد بن سنان عن أبی الجارود زیاد بن المنذر عن أبی جعفر محمد بن علی الباقر عن أبیه عن جده (علیه السلام) قال قال أمیر المؤمنین (علیه السلام) وهو علی المنبر یخرج رجل من ولدی فی آخر الزمان أبیض اللون مشرب بالحمرة مبدح البطن عریض الفخذین عظیم مشاش المنکبین بظهره شامتان شامة علی لون جلده وشامة علی شبه شامة النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) له اسمان اسم یخفی واسم یعلن فأما الذی یخفی فأحمد وأما الذی یعلن فمحمد إذا هز رایته أضاء لها ما بین المشرق والمغرب ووضع یده علی رءوس العباد فلا یبقی مؤمن إلا صار قلبه أشد من زبر الحدید وأعطاه الله تعالی قوة أربعین رجلا ولا یبقی میت إلا دخلت علیه تلک الفرحة فی قلبه وهو فی قبره وهم یتزاورون فی قبورهم ویتباشرون بقیام القائم (صلی الله علیه وآله وسلم).
۱۷ - ابوالجارود از امام باقر واز آباء واجدادش از امیرالمؤمنین (علیهم السلام) چنین روایت کند که او بر منبر بود ومی فرمود: از فرزندان من در آخر الزمان فرزندی ظهور کند که رنگش سفید متمایل به سرخی وسینه اش فراخ ورانهایش سطبر وشانه هایش قوی است ودر پشتش دو خال است، یکی به رنگ پوستش ودیگری مشابه خال پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) ودو نام دارد، یکی نهان ودیگری آشکار اما نام نهان احمد ونام آشکار محمد است، وچون پرچمش به اهتزاز درآید از مشرق تا مغرب را تابان کند ودستش را بر سر بندگان نهد ودل مؤمنان از برکت آن چون پاره آهن استوار گردد وخداوند توانایی چهل مرد به وی دهد وهر مؤمنی گر چه در گور باشد شادان شود، وبه دیدار هم روند، ومژده ظهور قائم صلوات الله علیه را به یکدیگر دهند.
۱۸ - وبهذا الإسناد عن محمد بن سنان عن عمرو بن شمر عن جابر عن أبی جعفر (علیه السلام) قال إن العلم بکتاب الله (عزَّ وجلَّ) وسنة نبیه (صلی الله علیه وآله وسلم) لینبت فی قلب مهدینا کما ینبت الزرع علی أحسن نباته فمن بقی منکم حتی یراه فلیقل حین یراه السلام علیکم یا أهل بیت الرحمة والنبوة ومعدن العلم وموضع الرسالة وروی أن التسلیم علی القائم (علیه السلام) أن یقال له السلام علیک یا بقیة الله فی أرضه.
۱۸ - جابر از امام باقر (علیه السلام) روایت کند که فرمود: علم به کتاب خدای تعالی وسنت پیامبرش در قلب مهدی ما روید ونشو ونما کند همچنان که نباتات به بهترین وجه نشو ونما کنند وهر کس از شما چنانچه بماند واو را ببیند باید بگوید.
السلام علیکم یا اهل بیت الرحمه والنبوه ومعدن العلم وموضع الرساله
و روایت شده است که سلام کردن بر قائم (علیه السلام) چنین است: السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه.
۱۹ - حدثنا الحسین بن أحمد بن إدریس (رضی الله عنه) قال حدثنا أبی عن أحمد بن محمد بن عیسی عن الحسین بن سعید عن علی بن أبی حمزة عن أبی بصیر قال قال أبو جعفر (علیه السلام) یخرج القائم (علیه السلام) یوم السبت یوم عاشوراء یوم الذی قتل فیه الحسین (علیه السلام).
۱۹ - ابوبصیر گوید: امام باقر (علیه السلام) فرمود: قائم (علیه السلام) در روز شنبه ای که مصادف با عاشوراست ظهور کند همان روزی که حسین (علیه السلام) در آن به شهادت رسید.
۲۰ - وبهذا الإسناد عن الحسین بن سعید عن ابن أبی عمیر عن أبی أیوب عن أبی بصیر قال سأل رجل من أهل الکوفة أبا عبد الله (علیه السلام) کم یخرج مع القائم (علیه السلام) فإنهم یقولون إنه یخرج معه مثل عدة أهل بدر ثلاثمائة وثلاثة عشر رجلا قال وما یخرج إلا فی أولی قوة وما تکون أولو القوة أقل من عشرة آلاف.
۲۰ - ابوبصیر گوید: شخصی از اهل کوفه از امام صادق (علیه السلام) پرسید: به همراه قائم (علیه السلام) چند نفر خروج می کنند که می گویند او به همراه سیصد وسیزده تن که شمار اصحاب جنگ بدر است خروج می کند. فرمود: او به همراه اصحابی نیرومند خروج می کند وآن کمتر از ده هزار تن نیست.
۲۱ - حدثنا أحمد بن محمد بن یحیی العطار (رضی الله عنه) قال حدثنا أبی عن محمد بن الحسین بن أبی الخطاب عن محمد بن سنان عن أبی خالد القماط عن ضریس عن أبی خالد الکابلی عن سید العابدین علی بن الحسین (علیه السلام) قال المفقودون عن فرشهم ثلاثمائة وثلاثة عشر رجلا عدة أهل بدر فیصبحون بمکة وهو قول الله (عزَّ وجلَّ) أَیْنَ ما تَکُونُوا یَأْتِ بِکُمُ اللهُ جَمِیعاً وهم أصحاب القائم (علیه السلام).
۲۱ - ابو خالد کابلی از امام زین العابدین (علیه السلام) روایت کند که فرمود: کسانی که بسترهای خود را برای یاری او ترک کنند سیصد وسیزده تن هستند که همان شمار اصحاب جنگ بدر است وخود را به مکه رسانند واین همان قول خدای تعالی است که می فرماید: هر کجا باشید خداوند همه شما را مجتمع گرداند وآنان اصحاب قائم (علیه السلام) هستند.
۲۲ - حدثنا محمد بن الحسن (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن یحیی العطار عن محمد بن الحسین بن أبی الخطاب عن صفوان بن یحیی عن مندل عن بکار ابن أبی بکر عن عبد الله بن عجلان قال ذکرنا خروج القائم (علیه السلام) عند أبی عبد الله (علیه السلام) فقلت له کیف لنا أن نعلم ذلک فقال یصبح أحدکم وتحت رأسه صحیفة علیها مکتوب طاعة معروفة وروی أنه یکون فی رایة المهدی (علیه السلام) البیعة لله (عزَّ وجلَّ).
۲۲ - عبد الله بن عجلان گوید: ما نزد امام صادق (علیه السلام) از خروج قائم (علیه السلام) یاد کردیم وگفتم: چگونه می توانیم او را شناسایی کنیم؟ فرمود: هر یک از شما که صبح از خواب بر می خیزد به زیر بالش سرش نامه ای می یابد که بر آن نوشته است: طاعه معروفه (طاعتی نیکو).
و روایت شده است که بر رایت مهدی (علیه السلام) نوشته است: البیعه لله عز وجل.
۲۳ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن إبراهیم عن أبیه عن محمد بن أبی عمیر عن عمرو بن أبی المقدام عن أبیه عن عبید بن کرب قال سمعت علیا (علیه السلام) یقول إن لنا أهل البیت رایة من تقدمها مرق ومن تأخر عنها محق ومن تبعها لحق.
۲۳ - عبید بن کرب گوید: از علی (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: ما اهل البیت رایتی داریم که هر کس از آن پیش افتد از دین بیرون رفته است وهر کس از آن پس افتد نابود شده است وهر کس پیرو آن باشد به حق واصل شده است.
۲۴ - حدثنا علی بن أحمد بن عبد الله بن أحمد بن أبی عبد الله البرقی قال حدثنی أبی عن جده أحمد بن أبی عبد الله البرقی عن أبیه محمد بن خالد عن إبراهیم ابن عقبة عن زکریا عن أبیه عن عمرو بن أبی المقدام عن أبی جعفر (علیه السلام) قال یموت سفیه من آل العباس بالسر یکون سبب موته أنه ینکح خصیا فیقوم فیذبحه ویکتم موته أربعین یوما فإذا سارت الرکبان فی طلب الخصی لم یرجع أول من یخرج إلی آخر من یخرج حتی یذهب ملکهم.
۲۴ - عمرو بن ابی المقدم از امام باقر (علیه السلام) روایت کند که فرمود: سفیهی از بنی عباس در نهان بمیرد وسببش آن باشد که بر خواجه ای تجاوز کند واو برخیزد وسرش را ببرد وچهل روز مرگش را نهان سازد وچون سواران در طلب آن خواجه روند هنوز اولین نفر آنها برنگشته باشد که ملکشان زایل شود.
۲۵ - حدثنا محمد بن الحسن (رضی الله عنه) قال حدثنا الحسین بن الحسن بن أبان عن الحسین بن سعید عن النضر بن سوید عن یحیی الحلبی عن الحکم الحناط عن محمد بن همام عن ورد عن أبی جعفر (علیه السلام) قال اثنان بین یدی هذا الأمر خسوف القمر لخمس وکسوف الشمس لخمس عشرة ولم یکن ذلک منذ هبط آدم (علیه السلام) إلی الأرض وعند ذلک یسقط حساب المنجمین.
۲۵ - ورد از امام باقر (علیه السلام) روایت کند که فرمود: پیش از این امر دو علامت ظاهر شود یکی ماه گرفتگی در پنجم ودیگری خورشید گرفتگی در پانزدهم واز زمان هبوط آدم (علیه السلام) تا آن زمان چنین اتفاقی نیفتاده باشد واینجاست که حساب منجمان ساقط می شود.
۲۶ - وبهذا الإسناد عن الحسین بن سعید عن النضر بن سوید عن یحیی الحلبی عن معمر بن یحیی عن أبی خالد الکابلی عن علی بن الحسین (علیه السلام) قال إذا بنی بنو العباس مدینة علی شاطئ الفرات کان بقاؤهم بعدها سنة.
۲۶ - ابوخالد کابلی از امام زین العابدین (علیه السلام) روایت کند که فرمود: چون بنی عباس بر کنار رودخانه فرات شهری بنا کنند، بعد از آن سالی بیش نمانند.
۲۷ - وبهذا الإسناد عن الحسین بن سعید عن صفوان بن یحیی عن عبد الرحمن بن الحجاج عن سلیمان بن خالد قال سمعت أبا عبد الله (علیه السلام) یقول قدام القائم موتتان موت أحمر وموت أبیض حتی یذهب من کل سبعة خمسة الموت الأحمر السیف والموت الأبیض الطاعون.
۲۷ - سلیمان بن خالد گوید: از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: پیش از قیام قائم (علیه السلام) دو مرگ ومیر رخ دهد، یکی مرگ سرخ ودیگر مرگ سپید، تا به غایتی که از هر هفت تن پنج تن برود. مرگ سرخ با شمشیر ومرگ سپید با طاعون است.
۲۸ - حدثنا محمد بن موسی بن المتوکل (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن الحسین السعدآبادی عن أحمد بن محمد بن خالد عن أبیه عن محمد بن أبی عمیر عن أبی أیوب عن أبی بصیر عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال تنکسف الشمس لخمس مضین من شهر رمضان قبل قیام القائم (علیه السلام).
۲۸ - ابوبصیر از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: پیش از قیام قائم در پنجم ماه رمضان کسوف واقع شود.
۲۹ - أبا عبد الله (علیه السلام) یقول لا یکون هذا الأمر حتی یذهب ثلثا الناس، فقیل له: إذا ذهب ثلثا الناس فما یبقی؟ فقال (علیه السلام): أما ترضون أن تکونوا الثلث الباقی.
قال أبو جعفر محمد بن علی بن بابویه مصنف هذا الکتاب (رضی الله عنه) وقد أخرجت ما روی فی علامات القائم (علیه السلام) وسیرته وما یجری فی أیامه فی الکتاب السر المکتوم إلی الوقت المعلوم ولا قوة إلا بالله العلی العظیم.
۲۹ - ابوبصیر ومحمد بن مسلم گویند از امام صادق (علیه السلام) شنیدیم که می فرمود: این امر واقع نشود تا آنکه دو ثلث مردم از بین بروند، گفته شد: چون دو ثلث مردم از بین بروند پس چه کسی باقی می ماند؟ فرمود: آیا دوست نمی دارید که شما آن ثلث باقی باشید.
ابو جعفر محمد بن علی بن بابویه مصنف این کتاب (رضی الله عنه) گوید: روایات علامات قائم (علیه السلام) وسیرت وماجراهای دوران او را در کتاب السر المکتوم الی الوقت المعلوم آورده ام ولا (حول ولا) قوه الا بالله العلی العظیم.

باب ۵۸: فی نوادر الکتاب
باب ۵۸: نوادر کتاب

۱ - حدثنا أحمد بن هارون القاضی وجعفر بن محمد بن مسرور وعلی بن الحسین بن شاذویه المؤدب (رضی الله عنهم) قالوا حدثنا محمد بن عبد الله بن جعفر بن جامع الحمیری قال حدثنا أبی عن محمد بن الحسین بن أبی الخطاب الدقاق عن محمد بن سنان عن المفضل بن عمر قال سألت الصادق جعفر بن محمد (علیه السلام) عن قول الله (عزَّ وجلَّ) والْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِی خُسْرٍ قال (علیه السلام) العصر عصر خروج القائم (علیه السلام) إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِی خُسْرٍ یعنی أعداءنا إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا یعنی ب آیاتنا وعَمِلُوا الصَّالِحاتِ یعنی بمواساة الإخوان وتَواصَوْا بِالْحَقِّ یعنی بالإمامة وتَواصَوْا بِالصَّبْرِ یعنی فی الفترة
قال مصنف هذا الکتاب (رضی الله عنه) إن قوما قالوا بالفترة واحتجوا بها وزعموا أن الإمامة منقطعة کما انقطعت النبوة والرسالة من نبی إلی نبی ورسول إلی رسول بعد محمد (صلی الله علیه وآله وسلم). فأقول وبالله التوفیق إن هذا القول مخالف للحق لکثرة الروایات التی وردت أن الأرض لا تخلو من حجة إلی یوم القیامة ولم تخل من لدن آدم (علیه السلام) إلی هذا الوقت وهذه الأخبار کثیرة شائعة قد ذکرتها فی هذا الکتاب وهی شائعة فی طبقاب الشیعة وفرقها لا ینکرها منهم منکر ولا یجحدها جاحد ولا یتأولها متأول وأن الأرض لا تخلو من إمام حی معروف إما ظاهر مشهور أو خاف مستور ولم یزل إجماعهم علیه إلی زماننا هذا فالإمامة لا تنقطع ولا یجوز انقطاعها لأنها متصلة ما اتصل اللیل والنهار.
۱ - مفضل بن عمر گوید: از امام صادق (علیه السلام) از معنای قول خدای تعالی که می فرماید: والعصر ان الانسان لفی خسر پرسیدم. گفت: (العصر) عصر خروج قائم (علیه السلام) است (ان الانسان لفی خسر) یعنی دشمنان ما. (الا الذین آمنوا) یعنی به آیات ما ائمه، (و عملوا الصالحات) یعنی همراهی با برادران (و تواصوا بالحق) یعنی به امامت، (و تواصوا بالصبر) یعنی در دوران فترت وغیبت امام.
مصنف این کتاب (رضی الله عنه) گوید: گروهی به فترت معتقد شده اند وبه آن نیز احتجاج کرده اند ومی پندارند که امامت پس از محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) منقطع شده است همچنان که نبوت ورسالت از پیامبری تا پیامبر دیگر واز رسولی تا رسول دیگر منقطع می گردید.
و من به توفیق الهی می گویم: این قول مخالف حق است ودلیل آن کثرت روایات وارده در این باب است که می گوید: زمین تا روز قیامت هیچگاه از وجود حجت خالی نمی ماند واز زمان آدم (علیه السلام) تا این زمان خالی نبوده است واین اخبار فراوان وشایع است وآنها را در این کتاب ذکر کرده ام واین اخبار در میان همه طبقات وفرق شیعه شایع است وهیچ یک از ایشان منکر ومکذب آنها نیست وآنها را تأویل نکرده است واینکه زمین از امامی زنده ومعروف خالی نمی ماند که او یا ظاهر ومشهور است ویا پنهان ومستور واجماع شیعه تاکنون بر آن بوده است، پس امامت منقطع نشود وانتقطاعش روا نبود زیرا تا شب وروز متصل است آن نیز اتصال دارد.
هارون بن خارجه گوید: هارون بن سعد عجلی به من گفت: اسماعیلی که در انتظار امامت او بودید مرد وجعفر نیز پیرمردی است که فردا یا روز بعد آن می میرد وشما بدون امام باقی می مانید ومن ندانستم چه بگویم؟ بعد از آن امام صادق (علیه السلام) را از گفتار او آگاه کردم. فرمود: هیهات! هیهات! به خدا سوگند که او ابا دارد که این امر منقطع شود مگر آنکه شب وروز منقطع گردد، وقتی او را دیدی بگو: این موسی بن جعفر است بزرگ می شود واو را زن می دهیم وبرای او نیز فرزندی متولد می شود وجانشین او خواهد شد، ان شاء الله.
این امام صادق (علیه السلام) است که به خدای تعالی سوگند می خورد که امر امامت منقطع نمی شود مگر آنکه شب وروز منقطع گردد، وقتی او را دیدی بگو: این موسی بن جعفر است بزرگ می شود واو را زن می دهیم وبرای او نیز فرزندی متولد می شود وجانشین او خواهد شد، ان شاء الله.
این امام صادق (علیه السلام) است که به خدای تعالی سوگند می خورد که امر امامت منقطع نمی شود مگر آنکه شب وروز منقطع گردد وفترت بین رسولان جایز است زیرا رسولان مبعوث به شرایع وادیان وتجدید ونسخ آنها هستند اما انبیاء وائمه چنین نیستند وائمه را نسزد که چنین کنند، زیرا به واسطه آنها شریعتی نسخ نمی شود وبین موسی وعیسی وبین عیسی ومحمد (علیهم السلام) انبیاء واوصیای فراوانی بودند اما آنها فقط مذکر امر خدا بودند وحافظ ونگاهدارنده چیزهایی بودند که خدای تعالی نزد آنها قرار داده بود از قبیل وصایا وکتب وعلوم وچیزهایی که رسولان از جانب او برای امتهای خود آورده بودند وبرای هر پیامبری وصی ومذکری بود که علوم ووصایای او را حافظ باشد وچون خدای تعالی سلسله رسولان را به وجود محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) ختم فرمود: روا نگردید که زمین از وجود وصی هادی مذکر خالی بماند که به امر او قیام کند وودایع او را به مردم برساند وحافظ دین خدای تعالی باشد وخداوند آن را سبب امامت پیوسته ومنظوم ومتصل قرار داده است تا آن هنگام که امر خدای تعالی متصل است، زیرا روا نبود که آثار انبیاء ورسولان مندرس گردد واعلام محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) ودین وآئین وفرایض وسنن واحکامش از بین برود ویا آنکه نسخ شود ویا آثار وشرایع رسولی دیگر بر آن خط بطلان بکشد زیرا پس از او نبی ورسولی نخواهد بود.
و امام، رسول ونبی نیست وبه شریعت وآئینی جز شریعت وآئین محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) دعوت نمی کند وروا نیست که بین یک امام وامامی دیگر فترت باشد زیرا فترت بین رسولان جایز است ونه امامان واز این روست که وجود امامی که حجت خدا باشد در هر زمانی واجب است.
و همچنین واجب است که بین یک رسول ورسولی دیگر - گر چه بین آنها فترتی باشد - امامی که وصی پیامبر است موجود باشد تا خلایق را به حجت الهی الزام کند وآنچه رسولان از جانب خدا آورده اند به مردم برساند وبندگان را به اموری که از آن غفلت کرده اند آگاه کند وآنچه را ندانند به آنها بیاموزد، زیرا خدای تعالی مردم را رها نکند وآنها را از یاد نبرد ودر حالت شبهه فرو نگذارد ودر وظایفی که آنها را واجب ساخته است سرگردان نکند ونبوت ورسالت از جانب خدای تعالی سنت است اما امامت فریضه است وممکن است که سنت منقطع گردد وترک آن در حالاتی رواست اما فرائض زایل نمی شود وپس از محمد صلی الله علیه وآله منقطع نمی گردد واکمل واعظم فرائض به لحاظ خطیر بودن همان امامت است که به واسطه آن فرائض وسنن بجا آورده می شود وکمال دین وتمام نعمت تحقق می یابد. وچون پس از محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) پیامبری نیست، ائمه از آل محمدند که بندگان را به راه دیانت وا دارند وبه راه نجات الزام کنند واز موارد هلاکت پرهیز دهند وفرایض خدای تعالی را که از فهمشان برتر است تبیین کنند وبا کتاب خدای تعالی آنها را به رشد وکمال سوق دهند. آری دین به وجود ایشان محفوظ می ماند وشبهه بر آن عارض نمی گردد وفرائض خدای تعالی به واسطه آنها به خلایق می رسد وباطلی در آنها راه نمی یابد واحکام خدا جاری می گردد وتبدیل وتغییری در آن حادث نمی شود.
پس رسالت ونبوت سنت است ولی امامت فرض است وفرائض خدای تعالی که به واسطه محمد بر ما جاری شده تا روز قیامت لازم وثابت ولا یتغیر است با وجود آنکه ما اخباری را که می گوید بین عیسی ومحمد (علیهما السلام) فترتی بوده ودر آن فترت نبی ووصی وجود نداشته است دفع نمی کنیم ومنکر آنها نیستیم ومی گوئیم که آنها اخبار صحیحی است ولیکن تأویل آنها غیر آن چیزی است که مخالفان ما در انقطاع انبیاء وائمه ورسولان (علیهم السلام) گفته اند.
و بدان که معنای فترت در آن روایات این است که بین آنها رسول ونبی ووصی ظاهر ومشهوری چنانکه معمول بوده وجود نداشته است وقرآن هم به این معنا دلالت دارد آنجا که خدای تعالی می فرماید که محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) را هنگام فترت رسولان مبعوث فرمود ونه فترت پیامبران واوصیا. آری میان رسول اکرم وعیسی (علیهما السلام) پیامبرانی وامامانی بودند که مستور وخائف بودند که از زمره آنها خالدبن سنان عبسی پیامبری است که هیچ کس منکر آن نیست وآن را دفع نمی کند. زیرا اخبار نبوت او مورد اتفاق خاص ومشهور است ودخترش زنده بود تا رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) را درک کرد وبر پیامبر درآمد ورسول خدا فرمود: این دختر پیامبری است که قومش او را ضایع کردند وقدرش را ندانستند واو خالد بن سنان عبسی است که پنجاه سال قبل از مبعث پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) مبعوث شد ونسب او چنین است: خالدبن سنان بن بعیث بن مریطه بن محزون بن مالک بن غالب بن قطیعه بن عبس. وجمعی از اهل فقه وعلم حدیث آن را برای من چنین روایت کرده اند:
بشیر نبال از امام باقر وامام صادق (علیهما السلام) روایت کند که فرمودند: دختر خالد بن سنان عبسی به نزد رسول خدا آمد وپیامبر به او فرمود: ای دختر برادرم خوش آمدی وبا او مصاحفه کرد واو را به نزد خویش آورد وردای خود را گسترده واو را بر آن پهلوی خویش نشانید وفرمود: این دختر خالد بن سنان عبسی است پیامبری که قومش او را ضایع کردند واو محیاه دختر خالدبن سنان بود دیگر آنکه اگر قرآن کریم پیامبر اکرم را خاتم النبیین نخوانده بود وختمیت را بر زبان پیامبر مرسل خود جاری نکرده بود وامت اسلام از موافق ومخالف بر نقل حدیث لا نبی بعدی که مطابق قرآن است اجتماع نکرده بودند از نظر حکمت روا نبود که در میان بندگان رسول منذری نباشد وتا زمانی که مکلف هستند باید رسولان الهی پیاپی برای هدایت آنها بیایند، چنانچه خدای تعالی فرموده است: سپس ما رسولان خود را پی در پی فرستادیم وهرگاه که رسولی برای امتی آمد او را تکذیب کردند وما هم آنها را دنبال یکدیگر روانه کردیم. ونیز فرموده است: تا برای مردم پس از ارسال رسولان حجتی نباشد تا به واسطه آن بر خداوند احتجاج کنند، زیرا حجت آنها رفع نگردد مگر آنکه در هر زمانی تا قیامت رسولی باشد چنانچه قول آنها را چنین حکایت کرده است: چرا برای ما رسولی نفرستادی تا پیش از آنکه خوار ورسوا شویم از آیاتت پیروی کنیم؟ وخدای تعالی در جواب آنها چنین احتجاج کرده است: بگو برای شما رسولانی پیش از من با معجزات وبینات وآنچه شما گوئید آمدند پس چرا آنها را کشتید اگر راست می گوئید؟ بنابراین احتجاج بندگان برطرف نشود مگر به وجود رسولی منذر که بر آنها مبعوث شود تا کجی آنها را برطرف سازد ومصالح دین ودنیای آنها را گزارش کند وبرای مظلومانشان از ظالمانشان انتقام گیرد وحق ناتوان را از توانا بستاند وبرایشان الزام حجت نشود مگر به واسطه رسولان.
و چون خدای تعالی خبر داده است که سلسله انبیاء ورسولانش را به وجود محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) ختم فرموده است آن را پذیرفتیم ویقین کردیم که رسولی پس از وی نخواهد آمد وناچار باید کسی باشد که در مقام او بنشیند وحجت خدای تعالی به واسطه او الزام شود وحاجت ما به سبب او زایل گردد زیرا خدای تعالی به رسولش در کتاب خود فرموده است تو منذری وبرای هر قومی هدایت کننده ای است ونیازمندی ما به هدایت کننده دائمی وثابت است وتا انقضای دنیا وزوال تکلیف وامر ونهی پا برجاست وآن هادی نباید چون ما باشد که خود محتاج مقوم ومودب وهادی باشد ونباید در علوم شریعت ومصالح دین ودنیا نیازمند مخلوقی چون ما باشد بلکه مقوم وهادی او خدای تعالی است که به او الهام می کند همچنان که به مادر موسی (علیه السلام) الهام فرمود وراه نجات خود وموسی را از فرعون وقومش به وی نشان داد.
و علم امام از ناحیه خدای تعالی ورسول اوست واز این روست که حقایق قرآن را می دانند وتنزیل وتفسیر وتأویل ومعانی وناسخ ومنسوخ ومحکم ومتشابه وحلال وحرام واوامر وزواجر ووعد ووعید وامثال وقصص آن را می دانند وآن علم به طریق رای وقیاس حاصل نشده است، چنان که خدای تعالی فرموده است: واگر آن را به رسول واولی الامر باز می گردانیدید آنان که شایسته استنباط بودند آن را می دانستند.
و دلیل علم الهی ایشان آن است که امت اسلامی اتفاق دارد که پیامبر اکرم فرمود: من در میان شما چیزی را به جا می گذارم که اگر به آن تمسک جوئید هرگز گمراه نشوید: کتاب خدای تعالی وعترتم که همان اهل بیت من است وآن دو از یکدیگر جدا نشوند تا آنکه در سر حوض کوثر بر من درآیند.
و دلیل دیگر کلام رسول (صلی الله علیه وآله وسلم) است که فرمود: ائمه از اهل بیت من هستند به آنها چیزی نیاموزید که آنها از شما داناترند. رسول خدا با این سخنان به ما آموخته است که در میان ما کسی را جانشین خود کرده است که در هدایت ما ودر معرفت کتاب قائم مقام اوست واینکه مردم بین آن دو جدایی افکنند مگر آنان که خدای تعالی ایشان را حفظ کند وبه هر دو متمسک شوند وبه واسطه پیروی از هر دو از ضلالت وهلاکت برهند وپیامبر آن را از ناحیه خدای تعالی ضمانت فرموده است زیرا پیامبر متکلف نبود ومجامله نمی کرد وتنها از وحی الهی پیروی می نمود وکلام من تمسک بهما لن یضل وانهما لن یفترقا حتی یردا علی الحوض از این عموم استثناء نیست.
و دلیل دیگر این کلام اوست که فرمود: به زودی امت من هفتاد وسه فرقه شوند، یک فرقه آن ناجی وهفتاد ودو فرقه دیگر در آتش است وآن فرقه ای را که به کتاب وعترت متمسک شود از هلاکت خارج ساخته وفرقه ناجیه نامیده وفرموده است: هر کس به آن دو متمسک شود هرگز گمراه نگردد.
و دلیل دیگر این کلام اوست که فرمود: به زودی امت من هفتاد وسه فرقه شوند، یک فرقه آن ناجی وهفتاد ودو فرقه دیگر در آتش است وآن فرقه ای را که به کتاب وعترت متمسک شود از هلاکت خارج ساخته وفرقه ناجیه نامیده وفرموده است: هر کس به آن دو متمسک شود هرگز گمراه نگردد.
و دلیل دیگر این کلام اوست که در امتش کسانی هستند که از دین بیرون جهند همچنان که تیر از کمان بیرون جهد، وآن که از دین بیرون رفته باشد از کتاب وعترت مفارقت کرده است وبا این بیان به ما اعلام فرموده است که در آنچه میان ما بر جای گذاشته است غنایی است که خدا را از ارسال رسولان برای خلایق بی نیاز ساخته است وعذر ما را قطع کرده وحجت را بر ما تمام ساخته است.
و ما می بینیم که امت اسلامی بعد از پیامبر خود در قرآن وتنزیل آن وسوره ها وآیات وقرائت ومعانی وتفسیر وتأویل آن اختلاف کرده وهر کدام از آنها برای اثبات عقیده خود به آیات قرآن استدلال کرده اند از این رو می فهمیم آن کسی که عالم به قرآن است همان کسی است که خدای تعالی ورسولش او را همتای کتابی قرار داده است که تا روز قیامت از آن مفارقت نکند.
با این حال باید آن هدایت کننده ای که همتای قرآن است حجت ودلیلی برای معرفی خود داشته باشد تا مخالفان ومحتاجان او را بشناسند وبه وسیله آن در صفات وعلم وثبات از سایرین ممتاز باشد وبدانچه خود دارد از دیگران بی نیاز باشد ومعرفتش نزد مردم ثابت گردد. دلیلی معجزه وحجتی لازم که مخالفان او را وادار به اعتراف به امامت وی کند تا به این وسیله مؤمن حق گو از کافران باطل جو ومعاند دروغگو که آیات واخبار را به ناحق تأویل می کند ممتاز شود، زیرا معاند برهان را نمی پذیرد.
اگر کسی از اهل الحاد وعناد احتجاج به کتاب کند وبگوید قرآن کتابی است که با وجود آن به ائمه هدی نیازی نیست زیرا در آن هر چیزی بیان شده است وخدای تعالی خود فرموده است: ما فرطنا فی الکتاب من شیء.
گوئیم: اما قرآن همین گونه است که می گویی ودر آن هر چیزی بیان شده است ولی بعضی از آیاتش منصوص ومبین است وبعضی دیگر از آیاتش مختلف فیه است واز وجود مبینی که موارد اختلاف را تبیین کند گریزی نیست، زیرا روا نبود که در قرآن اختلاف باشد به دلیل آیه ولو کان من عند غیر الله لوجد وافیه اختلافاً کثیراً وناگزیر برای مکلفین باید مبینی وجود داشته باشد تا با براهین واضحه خردها را خیره وحجت را تمام گرداند، چنانچه در هر یک از امتهای پیشین نیز مبینی وجود داشته است وپس از پیامبر در موارد اختلاف امت رفع اختلاف می کرده اند واهل تورات واهل زبور واهل انجیل به کتابهای خود بی نیاز از مبین نبودند وخدای تعالی از این کتابها خبر داده که در آنها هدایت ونور بوده است وپیامبران به آنها حکم می کردند وحوائج مردم در آن بوده است. ولیکن خدای تعالی آن امتها را به آن علمی که از آن کتابها دارند واگذار نکرده وپی در پی برای آنها رسولانی فرستاده وبرای هر رسولی علم وجانشین وحجتی معین فرموده وبه آنها امر کرده است که از او اطاعت کنند وپذیرای او باشند تا آن هنگام که پیامبر دیگری ظهور کند تا بر مردم علیه او حجتی نباشد واوصیای پیامبران را حکام بر آن کتب قرار داده وفرموده است: پیامبرانی که تسلیم اوامر بودند بر یهودیان واحبار حکم می کنند به آنچه که از کتاب خدا حفظ کرده وبر آن گواه بودند.
سپس خدای تعالی پس از پیامبر ما (صلی الله علیه وآله وسلم) رشته رسولان را گسسته وبرای ما هادیان از عترت واهل بیت او معین فرموده تا ما را به حق هدایت کنند وکوری را از ما بزدایند واختلاف وتفرقه را برطرف سازند، معصومانی که ما را از خطا ولغزش آنها ایمن ساخته وآنها را قرین قرآن قرار داده وبه ما فرمان داده است که به آنها متمسک شویم وبا زبان پیامبرش به ما خبر داده است که مادام که به آن دو متمسک شویم گمراه نخواهیم شد واگر چنین نبود حکمت اقتضا می کرد که تا انقضای تکلیف از ما رسولان را بفرستد وخدای تعالی این مطلب را تبیین کرده وبه رسولش فرموده است: تو منذری وبرای هر قومی هدایت کننده ای است. وبرای خداوند حجتهای بالغه ای وجود دارد.
و هیچگاه زمین از وجود رسولان وانبیاء واوصیاء صلوات الله علیهم خالی نبوده است وبه واسطه خوف واسباب دیگر فتراتی هم داشته اند ودر آن دوران اظهار دعوتی نمی کردند وامر خود را جز بر محرمان خود آشکار نمی نمودند تا آنکه خدای تعالی محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) را مبعوث فرمود وآخرین اوصیای عیسی (علیه السلام) مردی بود که به او آبی ویا بالط می گفتند.
عبد الله بن بکیر از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: آخرین وصایت عیسی بن مریم (علیه السلام) به مردی به نام آبی منتهی شد.
ابن أبی با واسطه ای از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که آخرین وصی عیسی (علیه السلام) مردی به نام بالط بود.
درست بن ابی منصور ودیگران از امام صادق (علیه السلام) روایت کنند که فرمود: سلمان فارسی بر دانشمندان بسیاری وارد شد وآخرین دانشمندی که بر وی درآمد آبی بود ومدتی نزد او ماند تا آنکه پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) ظهور کرد، آنگاه آبی به او گفت: ای سلمان! یاری که در جستجوی آنی، در مکه ظهور کرده است وسلمان رحمه الله علیه به جانب او روان شد.
درست بن ابی منصور از امام کاظم (علیه السلام) پرسید: آیا آبی بر رسول اکرم حجت بود؟ فرمود: نه، ولیکن پیامبر وصایای عیسی را از وی طلب کرد واو نیز آنها را تسلیم نمود. گوید گفتم: آیا از آن رو که بر پیامبر حجت بود آنها را تسلیم کرد؟ فرمود: اگر بر پیامبر حجت بود وصایا را تسلیم نمی کرد. گفتم: احوال آبی چه بود؟ فرمود: به پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) وآنچه که آورده است ایمان آورد ووصایا را تسلیم نمود ودر همان روز درگذشت.
این روایات دلالت دارد که فترت به معنای اختفاء وسر وامتناع از ظهور وآشکار نکردن دعوت است نه از میان رفتن شخص وارتفاع عین ذات ووجود وخدای تعالی در داستان ملائکه فرموده است: شب وروز بی فتور او را تسبیح می کنند واگر فتور به معنی رفتن وزایل شدن عین چیزی باشد معنای آیا محال خواهد بود زیرا که ملائکه می خوابند وخواب در غایت فتور است ونائم تسبیح نمی کند، زیرا چون خوابیدن از تسبیح باز می ماند وخواب به منزله مرگ است وخدای تعالی می فرماید: خداوند نفوس را هنگام فرا رسیدن مرگ توفی می کند وآن نفسی را که هنگم خواب نمرده است واز آن به جان تعبیر می شود آن را نیز توفی می کند ونیز می فرماید: خداوند شما را هنگام شب توفی می کند وآنچه را که در روز انجام می دهید می داند ونائم فاتر وبه منزله مرده است وکسی که نمی خوابد وچرت وخواب او را فرا نمی گیرد، وفتوری بر او عارض نمی شود او خدایی است که هیچ معبودی جز او نیست واین خبر نیز بر آن دلالت دارد:
داود بن فرقد گوید: یکی از اصحاب از من پرسید: آیا ملائکه می خوابند؟
گفتم نمی دانم. گفت: خدای تعالی فرموده است: شب وروز وبی فتور او را تسبیح می کنند. سپس گفت: آیا طرفه ای از امام صادق (علیه السلام) در این باب برایت بگویم؟ گفتم: بگو، گفت: شخصی از امام صادق همین سؤال را کرد، فرمود: هر موجود زنده ای جز خدای تعالی می خوابد وملائکه نیز می خوابند گفتم: خدای تعالی می فرماید: شب وروز وبی فتور او را تسبیح می کنند. فرمود: انفاس آنها تسبیح است.
پس فترت به معنی خودداری از اظهار امر ونهی است ولغت نیز بر آن دلالت دارد، می گویند: فلانی از طلب فلان چیز باز ایستاد ودر مطالبات وحوائج خویش سستی کرد ودر این قبیل از فعل فتر استفاده می شود وآن به معنی سستی کردن وباز ایستادن است وبه معنی بطلان عین وشخص نیست ودر همین معناست که شخصی می گوید اصابتنی فتره یعنی ضعفی مرا فراگرفته است.
و برخی به این قول خدای تعالی به پیامبرش احتجاج کرده اند: تا انذار کنی مردمی را که پیش از تو نذیری برای آنها نبوده است. واین سخن خدای تعالی: ما به آنها کتابی ندادیم تا آن را فراگیرند وپیش از تو برای آنها نذیری نفرستادیم وآن را بر نبودن نبی ورسول وحجت بین عیسی ومحمد (علیهما السلام) دلیل دانسته اند، ولی این تفسیری است که خطای آن بین است، زیرا که نذر خاصه به رسولان اطلاق می شود ونه بر انبیاء واوصیاء ودلیل آن این است که که خدای تعالی به محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) می فرماید: تو منذری وبرای هر قومی هدایت کننده ای است. بنابراین نذر عبارت از رسولان است وانبیاء واوصیاء هادیان. ودر آیه ولکل قوم هاد دلیلی است بر آنکه زمین هیچگاه از وجود هادی خالی نبوده ودر هر عصری ودر میان هر قومی هدایت کننده ای از انبیاء واوصیاء بوده است تا حجت را بر عباد تمام کند.
و روا نیست که سلسله هادیان از انبیاء واوصیاء منقطع شود مادام که تکلیف الهی بر بندگان لازم است، زیرا آنان سخن رسول نذیر را می رسانند اما روا باشد که سلسله نذیران منقطع گردد چنان که پس از پیامبر اکرم منقطع گردید وهیچ نذیری پس از او نیست.
محمد بن مسلم گوید: از امام صادق (علیه السلام) درباره آیه انما انت منذر ولکل قوم هاد پرسش کردم. فرمود: هر امام هدایت کنند ای است که برای هر قومی در زمان خود بوده است.
برید بن معاویه گوید: به امام باقر (علیه السلام) گفتم: معنای این آیه چیست: انما منذر ولکل قوم هاد؟ فرمود: منذر، رسول خدا وهادی علی است ودر هر وقت وزمانی امامی از ما وجود دارد که مردم را به آنچه رسول خدا آورده است هدایت کند.
و اخبار وارده در این باب بسیار است ومعنای قول خدای تعالی که به رسولش فرمود: تا انذار کنی قومی را که پیش از تو نذیری برای آنها نیامد این است که رسولی پیش از تو نیامد تا شریعت ودین آنها را مبدل سازد وهادیان وداعیان از اوصیا را نفی نفرموده است وچگونه چنین باشد در حالی که خدای تعالی از قول آنها چنین حکایت کرده است: وبه خداوند سوگند مؤکد خوردند که اگر نذیری برای آنها بیاید از هر یک از امتهای دیگر بهتر هدایت پذیرند وچون نذیری برای آنها آمد جز نفرت نیفزود واین خود دلالت دارد که در میان آنها هدایت کننده ای بوده است که آنها را به شرایع دینشان راهنمایی کند واین سخن آنان پیش از بعثت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) بوده است واخباری هم که در این معنا در این کتاب ذکر کردیم بر آن دلالت دارد ولا قوه الا بالله.
۲ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله قال حدثنا محمد ابن عیسی بن عبید قال حدثنا علی بن الحکم وعلی بن الحسن عن نافع الوراق عن هارون بن خارجة قال قال لی هارون بن سعد العجلی قد مات إسماعیل الذی کنتم تمدون أعناقکم إلیه وجعفر شیخ کبیر یموت غدا أو بعد غد فتبقون بلا إمام فلم أدر ما أقول له فأخبرت أبا عبد الله (علیه السلام) بمقالته فقال هیهات هیهات أبی الله والله أن ینقطع هذا الأمر حتی ینقطع اللیل والنهار فإذا رأیته فقل له هذا موسی بن جعفر یکبر ویزوجه فیولد له ولد فیکون خلفا إن شاء الله.
فهذا أبو عبد الله الصادق (علیه السلام) یحلف بالله أنه لا ینقطع هذا الأمر حتی ینقطع اللیل والنهار والفترات بین الرسل (علیه السلام) کانت جائزة لأن الرسل مبعوثة بشرائع الملة وتجدیدها ونسخ بعضها بعضا ولیس الأنبیاء والأئمة (علیه السلام) کذلک ولا لهم ذلک لأنه لا ینسخ بهم شریعة ولا یجدد بهم ملة وقد علمنا أنه کان بین نوح وإبراهیم وبین إبراهیم وموسی وبین موسی وعیسی وبین عیسی ومحمد (علیه السلام) أنبیاء وأوصیاء کثیرون وإنما کانوا مذکرین لأمر الله مستحفظین مستودعین لما جعل الله تعالی عندهم من الوصایا والکتب والعلوم وما جاءت به الرسل عن الله (عزَّ وجلَّ) لی أممهم وکان لکل نبی منهم مذکر عنه ووصی یؤدی ما استحفظه من علومه ووصایاه فلما ختم الله (عزَّ وجلَّ) الرسل بمحمد (صلی الله علیه وآله وسلم) لم یجز أن یخلو الأرض من وصی هاد مذکر یقوم بأمره ویؤدی عنه ما استودعه حافظا لما ائتمنه علیه من دین الله (عزَّ وجلَّ) فجعل الله (عزَّ وجلَّ) ذلک سببا لإمامة منسوقة منظومة متصلة ما اتصل أمر الله (عزَّ وجلَّ) لأنه لا یجوز أن تندرس آثار الأنبیاء والرسل وأعلام محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) وملته وشرائعه وفرائضه وسننه وأحکامه أو تنسخ أو تعفی علیها آثار رسول آخر وشرائعه إذ لا رسول بعده (صلی الله علیه وآله وسلم) ولا نبی. والإمام لیس برسول ولا نبی ولا داع إلی شریعة ولا ملة غیر شریعة محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) وملته فلا یجوز أن یکون بین الإمام والإمام الذی بعده فترة فالفترات جائزة بین الرسل (علیه السلام) وفی الإمامة غیر جائزة فلذلک وجب أنه لا بد من إمام محجوج به. ولا بد أیضا أن یکون بین الرسول والرسول وإن کان بینهما فترة إمام وصی یلزم الخلق حجته ویؤدی عن الرسل ما جاءوا به عن الله تعالی وینبه عباده علی ما أغفلوا ویبین لهم ما جهلوا لیعلموا أن الله (عزَّ وجلَّ) لم یترکهم سدی ولم یضرب عنهم الذکر صفحا ولم یدعهم من دینهم فی شبهة ولا من فرائضه التی وظفها علیهم فی حیرة والنبوة والرسالة سنة من الله جل جلاله والإمامة فریضة والسنن تنقطع ویجوز ترکها فی حالات والفرائض لا تزول ولا تنقطع بعد محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) وأجل الفرائض وأعظمها خطرا الإمامة التی تؤدی بها الفرائض والسنن وبها کمل الدین وتمت النعمة فالأئمة من آل محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) لأنه لا نبی بعده لیحملوا العباد علی محجة دینهم ویلزموهم سبیل نجاتهم ویجنبوهم موارد هلکتهم ویبینوا لهم من فرائض الله (عزَّ وجلَّ) ما شذ عن أفهامهم ویهدوهم بکتاب الله (عزَّ وجلَّ) إلی مراشد أمورهم فیکون الدین بهم محفوظا لا تعترض فیه الشبهة وفرائض الله (عزَّ وجلَّ) بهم مؤداة لا یدخلها باطل وأحکام الله ماضیة لا یلحقها تبدیل ولا یزیلها تغییر. فالرسالة والنبوة سنن والإمامة فرض وفرائض الله (عزَّ وجلَّ) الجاریة علینا بمحمد لازمة لنا ثابتة لا تنقطع ولا تتغیر إلی یوم القیامة مع أنا لا ندفع الأخبار التی رویت أنه کان بین عیسی ومحمد (صلی الله علیه وآله وسلم) فترة لم یکن فیها نبی ولا وصی ولا ننکرها ونقول إنها أخبار صحیحة ولکن تأویلها غیر ما ذهب إلیه مخالفونا من انقطاع الأنبیاء والأئمة والرسل (علیه السلام). وإنما معنی الفترة أنه لم یکن بینهما رسول ولا نبی ولا وصی ظاهر مشهور کمن کان قبله وعلی ذلک دل الکتاب المنزل أن الله جل وعز بعث محمدا (صلی الله علیه وآله وسلم) علی حین فترة من الرسل لا من الأنبیاء والأوصیاء ولکن قد کان بینه وبین عیسی (علیه السلام) أنبیاء وأئمة مستورون خائفون منهم خالد بن سنان العبسی نبی لا یدفعه دافع ولا ینکره منکر لتواطئ الأخبار بذلک عن الخاص والعام وشهرته عندهم وأن ابنته أدرکت رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) ودخلت علیه فقال النبی هذه ابنة نبی ضیعه قومه خالد بن سنان العبسی وکان بین مبعثه ومبعث نبینا محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) خمسون سنة وهو خالد بن سنان بن بعیث بن مریطة بن مخزوم بن مالک بن غالب بن قطیعة بن عبس حدثنی بذلک جماعة من أهل الفقه والعلم.
۲ - محمد بن اسماعیل از امام رضا (علیه السلام) روایت کند که فرمود: کسی که بمیرد وامامی نداشته باشد به مرگ جاهلیت مرده است. گفتم: آیا هر کسی که بمیرد وامامی نداشته باشد به مرگ جاهلیت مرده است؟ فرمود: آری وواقف کافر وناصب مشرک است.
۳ - حدثنا محمد بن الحسن بن أحمد بن الولید (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله قال حدثنا محمد بن الولید الخزاز والسندی بن محمد البزاز جمیعا عن محمد بن أبی عمیر عن أبان بن عثمان الأحمر عن بشیر النبال عن أبی جعفر الباقر وأبی عبد الله الصادق (علیه السلام) قالا جاءت ابنة خالد بن سنان العبسی إلی رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) فقال لها مرحبا یا ابنة أخی وصافحها وأدناها وبسط لها رداءه ثم أجلسها إلی جنبه ثم قال هذه ابنة نبی ضیعه قومه خالد بن سنان العبسی.
و کان اسمها محیاة ابنة خالد بن سنان. وبعد فلو لا الکتاب المنزل وما أخبرنا الله تعالی به علی لسان نبینا المرسل (صلی الله علیه وآله وسلم) وما اجتمعت علیه الأمة من النقل عنه (علیه السلام) فی الخبر الموافق للکتاب أنه لا نبی بعده لکان الواجب اللازم فی الحکمة أن لا یجوز أن یخلو العباد من رسول منذر ما دام التکلیف لازما لهم وأن تکون الرسل متواترة إلیهم علی ما قال الله (عزَّ وجلَّ) ثُمَّ أَرْسَلْنا رُسُلَنا تَتْرا کُلَّ ما جاءَ أُمَّةً رَسُولُها کَذَّبُوهُ فَأَتْبَعْنا بَعْضَهُمْ بَعْضاً ولقوله (عزَّ وجلَّ) لِئَلَّا یَکُونَ لِلنَّاسِ عَلَی اللهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ لأن علتهم لا تنزاح إلا بذلک کما حکی تبارک وتعالی عنهم فی قوله (عزَّ وجلَّ) لَوْ لا أَرْسَلْتَ إِلَیْنا رَسُولًا فَنَتَّبِعَ آیاتِکَ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَذِلَّ ونَخْزی. فکان من احتجاج الله (عزَّ وجلَّ) جواب ذلک أن قال قُلْ قَدْ جاءَکُمْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِی بِالْبَیِّناتِ وبِالَّذِی قُلْتُمْ فَلِمَ قَتَلْتُمُوهُمْ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ فعلل العباد مع التکلیف لا تنزاح إلا برسول منذر مبعوث إلیهم لیقیم أودهم ویخبرهم بمصالح أمورهم دینا ودنیا وینصف مظلومهم من ظالمهم ویأخذ حق ضعیفهم من قویهم وحجة الله (عزَّ وجلَّ) لا تلزمهم إلا بذلک. فلما أخبرنا (عزَّ وجلَّ) أنه قد ختم أنبیاءه ورسله بمحمد (صلی الله علیه وآله وسلم) سلمنا لذلک وأیقنا أنه لا رسول بعده وأنه لا بد لنا ممن یقوم مقامه وتلزمنا حجة الله به وتنزاح به علتنا لأن الله (عزَّ وجلَّ) قال فی کتابه لرسوله (صلی الله علیه وآله وسلم) إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ ولِکُلِّ قَوْمٍ هادٍ ولأن الحاجة منا إلی ذلک دائمة فینا ثابتة إلی انقضاء الدنیا وزوال التکلیف والأمر والنهی عنا فإن ذلک الهادی لا یکون مثل حالنا فی الحاجة إلی من یقومه ویؤدبه ویهدیه إلی الحق ولا یحتاج إلی مخلوق منا فی شیء من علم الشریعة ومصالح الدین والدنیا بل مقومه وهادیه الله (عزَّ وجلَّ) بما یلهمه کما ألهم أم موسی (علیه السلام) وهداها إلی ما کان فیه نجاتها ونجاة موسی (علیه السلام) من فرعون وقومه. فعلم الإمامة (علیه السلام) کله من الله (عزَّ وجلَّ) ومن رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) فبذلک یکون عالما بما فی الکتاب المنزل وتنزیله وتفسیره وتأویله ومعانیه وناسخه ومنسوخه ومحکمه ومتشابهه وحلاله وحرامه وأوامره وزواجره ووعده ووعیده وأمثاله وقصصه لا برأی وقیاس کما قال الله (عزَّ وجلَّ) ولَوْ رَدُّوهُ إِلَی الرَّسُولِ وإِلی أُولِی الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِینَ یَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ. والدلیل علی ذلک ما اجتمعت الأمة علی نقله من قول رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم).
إنی تارک فیکم ما إن تمسکتم به لن تضلوا کتاب الله (عزَّ وجلَّ) وعترتی أهل بیتی وإنهما لن یفترقا حتی یردا علی الحوض وبقوله (صلی الله علیه وآله وسلم) الأئمة من أهل بیتی لا تعلموهم فإنهم أعلم منکم
فأعلمنا (صلی الله علیه وآله وسلم) فقال إنه مخلف فینا من یقوم مقامه فی هدایتنا وفی معرفته علم الکتاب وإن الأمة ستفارقهما إلا من عصمه الله جل جلاله بلزومهما فأنقذه باتباعهما من الضلالة والردی ضمانا منه صحیحا یؤدیه عن الله (عزَّ وجلَّ) إذ لم یکن (صلی الله علیه وآله وسلم) من المتکلفین ولم یتبع إلا ما یوحی إلیه إن من تمسک بهما لن یضل وإنهما لن یفترقا حتی یردا علیه الحوض. وبقوله (صلی الله علیه وآله وسلم) إن أمته ستفترق علی ثلاث وسبعین فرقة منها فرقة ناجیة واثنتین وسبعین فرقة فی النار. فقد أخرج (صلی الله علیه وآله وسلم) من تمسک بالکتاب والعترة من الفرق الهالکة وجعله من الناجیة بما قال (صلی الله علیه وآله وسلم) إنه من تمسک بهما لن یضل. وبقوله (صلی الله علیه وآله وسلم) إن فی أمته من یمرق من الدین کما یمرق السهم من الرمیة والمارق من الدین قد فارق الکتاب والعترة فقد دلنا (صلی الله علیه وآله وسلم) بما أعلمنا أن فیما خلفه فینا غنی عن إرسال الله (عزَّ وجلَّ) الرسل إلینا وقطعا لعذرنا وحجتنا ووجدنا الأمة بعد نبیها (صلی الله علیه وآله وسلم) قد کثر اختلافها فی القرآن وتنزیله وسوره وآیاته وفی قراءته ومعانیه وتفسیره وتأویله وکل منهم یحتج لمذهبه ب آیات منه فعلمنا أن الذی یعلم من القرآن ما یحتاج إلیه هو الذی قرنه الله تبارک وتعالی ورسوله ص بالکتاب الذی لا یفارقه إلی یوم القیامة. ومع هذا فإنه لا بد أن یکون مع هذا الهادی المقرون بالکتاب حجة ودلالة یبین بهما من الخلق المحجوجین به المحتاجین إلیه ویکون بهما فی صفاته وعلمه وثباته خارجا عن صفاتهم غنیا بما عنده عنهم تثبت بذلک معرفتهم عند الخلق دلالة معجزة وحجة لازمة یضطر المحجوجین به إلی الإقرار بإمامته لکی یتبین المؤمن المحق بذلک من الکافر المبطل المعاند الملبس علی الناس بالأکاذیب والمخاریق وزخرف القول وصنوف التأویلات للکتاب والأخبار لأن المعاند لا یقبل البرهان. فإن احتج محتج من أهل الإلحاد والعناد بالکتاب وأنه الحجة التی یستغنی بها عن الأئمة الهداة لأن فیه تبیانا لکل شیء ولقول الله (عزَّ وجلَّ) ما فَرَّطْنا فِی الْکِتابِ مِنْ شَیْءٍ. قلنا له أما الکتاب فهو علی ما وصفت فیه تبیان کل شیء منه منصوص مبین ومنه ما هو مختلف فیه فلا بد لنا من مبین یبین لنا ما قد اختلفنا فیه إذ لا یجوز فیه الاختلاف لقوله (عزَّ وجلَّ) ولَوْ کانَ مِنْ عِنْدِ غَیْرِ اللهِ لَوَجَدُوا فِیهِ اخْتِلافاً کَثِیراً ولا بد للمکلفین من مبین یبین ببراهین واضحة تبهر العقول وتلزم بها الحجة کما لم یکن فیما مضی بد من مبین لکل أمة ما اختلف فیه من کتابها بعد نبیها ولم یکن ذلک لاستغناء أهل التوراة بالتوراة وأهل الزبور بالزبور وأهل الإنجیل بالإنجیل وقد أخبرنا الله (عزَّ وجلَّ) عن هذه الکتب أن فیها هدی ونورا یحکم بها النبیون وأن فیها حکم ما یحتاجون إلیه. ولکنه (عزَّ وجلَّ) لم یکلهم إلی علمهم بما فیها وواتر الرسل إلیهم وأقام لکل رسول علما ووصیا وحجة علی أمته أمرهم بطاعته والقبول منه إلی ظهور النبی الآخر لئلا تکون لهم علیه حجة وجعل أوصیاء الأنبیاء حکاما بما فی کتبه فقال تعالی یَحْکُمُ بِهَا النَّبِیُّونَ الَّذِینَ أَسْلَمُوا لِلَّذِینَ هادُوا والرَّبَّانِیُّونَ والْأَحْبارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ کِتابِ اللهِ وکانُوا عَلَیْهِ شُهَداءَ. ثم إنه (عزَّ وجلَّ) قطع عنا بعد نبینا (صلی الله علیه وآله وسلم) الرسل (علیه السلام) وجعل لنا هداة من أهل بیته وعترته یهدوننا إلی الحق ویجلون عنا العمی وینفون الاختلاف والفرقة معصومین قد أمنا منهم الخطأ والزلل وقرن بهم الکتاب وأمرنا بالتمسک بهما وأعلمنا علی لسان نبیه (علیه السلام) أنا لا نضل ما إن تمسکنا بهما ولو لا ذلک ما کانت الحکمة توجب إلا بعثة الرسل (علیه السلام) إلی انقطاع التکلیف عنا وبین الله (عزَّ وجلَّ) ذلک فی قوله لنبیه إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ ولِکُلِّ قَوْمٍ هادٍ فلله الحجة البالغة علینا بذلک. والرسل والأنبیاء والأوصیاء (صلی الله علیه وآله وسلم) لم تخل الأرض منهم وقد کانت لهم فترات من خوف وأسباب لا یظهرون فیها دعوة ولا یبدون أمرهم إلا لمن أمنوه حتی بعث الله (عزَّ وجلَّ) محمدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فکان آخر أوصیاء عیسی (علیه السلام) رجل یقال له آبی وکان یقال له بالط أیضا.
۳ - سماعه ودیگران از امام صادق (علیه السلام) روایت کنند که فرمود: این آیه درباره قائم (علیه السلام) است: نباشید مانند کسانی که پیش از این آیه به آنها کتاب آسمانی داده شد وروزگار به آنان دراز گردید وقلوبشان سخت شد وبسیاری از آنان فاسق شدند.
۴ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله قال حدثنا أحمد بن محمد بن عیسی ومحمد بن الحسین بن أبی الخطاب ویعقوب بن یزید الکاتب وأحمد بن الحسن بن علی بن فضال عن عبد الله بن بکیر عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال الذی تناهت إلیه وصیة عیسی ابن مریم (علیه السلام) رجل یقال له أبی.
۴ - سلام بن مستنیر از امام باقر (علیه السلام) روایت کند که در تفسیر این کلام خدای تعالی: اعلموا أن الله یحیی الارض بعد موتها، فرمود: خدای تعالی زمین را به واسطه قائم (علیه السلام) زنده می کند از آن پس که مرده باشد ومقصود از مردن آن، کفر اهل آن است وکافر همان مرده است.
۵ - وحدثنا محمد بن الحسن بن أحمد بن الولید (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن الحسن الصفار وسعد بن عبد الله جمیعا عن یعقوب بن یزید الکاتب عن محمد بن أبی عمیر عمن حدثه من أصحابنا عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال کان آخر أوصیاء عیسی (علیه السلام) رجل یقال له بالط.
۵ - اصبغ بن نباته گوید: از امیرالمؤمنین (علیه السلام) شنیدم که می گفت: از رسول خدا صلی الله علیه وآله شنیدم که می فرمود: بهترین سخن، کلام لا اله الا الله است وبهترین مخلوق کسی است که اول بار لا اله الا الله را بر زبان جاری کرده است گفتند: ای رسول خدا! چه کسی اول بار الا اله الا الله را بر زبان جاری کرده است؟ فرمود: من، ومن در مقابل خدای تعالی نوری بودم که توحید او می گفتم واو را تسبیح وتکبیر می کردم وتقدیس وتمجید می نمودم ودر دنباله من نور شاهد من بود. گفتند: یا رسول الله! شاهد شما کیست؟ فرمود: برادرم علی بن أبی طالب که برگزیده ووزیر وجانشین ووصی وامام امت من وصاحب حوضم وپرچمدار من است. گفتند: یا رسول الله! چه کسی به دنبال وی خواهد آمد؟ فرمود: حسن وحسین که سید جوانان بهشتی اند وبعد از آنها امامانی که از فرزندان حسین اند تا روز قیامت.
۶ - وحدثنا أبی ومحمد بن الحسن (رضی الله عنهما) قالا حدثنا سعد بن عبد الله قال حدثنا الهیثم بن أبی مسروق النهدی ومحمد بن عبد الجبار عن إسماعیل بن سهل عن محمد بن أبی عمیر عن درست بن أبی منصور الواسطی وغیره عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال کان سلمان الفارسی رحمه الله قد أتی غیر واحد من العلماء وکان آخر من أتی آبی فمکث عنده ما شاء الله فلما ظهر النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) قال آبی یا سلمان إن صاحبک الذی تطلبه بمکة قد ظهر فتوجه إلیه سلمان رحمة الله علیه.
۶ - کنانی از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: خدای تعالی پیش از آنکه مرگ رسول اکرم فرا رسد نامه ای بر وی فرستاد وبه او فرمود: ای محمد! این وصیت تو به نجیب از خاندان توست. گفت: ای جبرئیل! نجیب از خاندان من کیست؟ گفت: علی بن ابی طالب وبر آن نامه مهرهایی طلایی بود، پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) آن نامه را به علی (علیه السلام) داد وبه او فرمان داد که یکی از آن مهرها را بردارد وبه آنچه در آن است عمل کند. علی (علیه السلام) یک مهر از آن را برداشت وبه آنچه در آن بود عمل کرد آنگاه آن را به فرزندش حسن (علیه السلام) داد واو نیز مهری از آن برداشت وبه آنچه در آن بود عمل کرد سپس آن را به حسین (علیه السلام) داد واو نیز مهری از آن گشود ودید در آن نوشته است قوم خود را به میدان شهادت ببر که برای آنان شهادتی جز به همراه تو وجود ندارد ونفس خود را به خدای تعالی بفروش واو نیز چنین کرد. سپس آن را به علی بن الحسین (علیهما السلام) داد واو نیز مهری از آن برداشت ودید در آن نوشته است: ساکت باش وملازمت منزل پیشه کن وعبادت پروردگارت را به جای آور تا مرگ به سراغ تو آید واو نیز چنین کرد سپس آن را به محمد بن علی (علیهما السلام) داد واو نیز مهری از آن گشود ودید در آن نوشته است. برای مردم حدیث گو وبرای آنها فتوا بده واز احدی جز خدا نترس که کس را راه آزار بر تو نیست. بعد از آن نامه را به من داد ومن مهری از آن گشودم ودیدم در آن نوشته است: برای مردم حدیث گو وبرای آنها فتوا بده وعلم اهل بیت خود را منتشر کن وپدران صالحت را تصدیق کن واز احدی جز خدای تعالی نترس وتو در پناه ودر امان هستی، من نیز چنین کردم وبعد از آن نامه را به موسی بن جعفر دادم واو نیز آن را به وصی بعد از خود خواهد داد وپیوسته چنین خواهد بود تا روز قیامت مهدی (علیه السلام).
۷ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن (رضی الله عنهما) قالا حدثنا سعد بن عبد الله قال حدثنا جماعة من أصحابنا الکوفیین عن محمد بن إسماعیل بن بزیع عن أمیة بن علی القیسی قال حدثنی درست بن أبی منصور الواسطی أنه سأل أبا الحسن الأول یعنی موسی بن جعفر (علیه السلام) أ کان رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) محجوجا ب آبی قال لا ولکنه کان مستودعا لوصایاه فسلمها إلیه (علیه السلام) قال قلت فدفعها إلیه علی أنه کان محجوجا به فقال لو کان محجوجا به لما دفع إلیه الوصایا قلت فما کان حال آبی قال أقر بالنبی (صلی الله علیه وآله وسلم) وبما جاء به ودفع إلیه الوصایا ومات آبی من یومه
فقد دل ذلک علی أن الفترة هی الاختفاء والسر والامتناع من الظهور وإعلان الدعوة لا ذهاب شخص وارتفاع عین الذات والإنیة وقد قال الله (عزَّ وجلَّ) فی قصة الملائکة (علیه السلام) یُسَبِّحُونَ اللَّیْلَ والنَّهارَ لا یَفْتُرُونَ فلو کان الفتور ذهابا عن الشیء وذاته لکانت الآیة محالا لأن الملائکة ینامون والنائم فی غایة الفتور والنائم لا یسبح لأنه إذا نام فتر عن التسبیح والنوم بمنزلة الموت لأن الله (عزَّ وجلَّ) یقول اللهُ یَتَوَفَّی الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِها والَّتِی لَمْ تَمُتْ فِی مَنامِها ویقول (عزَّ وجلَّ) وهُوَ الَّذِی یَتَوَفَّاکُمْ بِاللَّیْلِ ویَعْلَمُ ما جَرَحْتُمْ بِالنَّهارِ والنائم فاتر بمنزلة المیت والذی لا ینام ولا تأخذه سنة ولا نوم ولا یدرکه فتور هو الله الذی لا إله إلا هو والخبر دلیل علی ذلک.
۷ - ابوبصیر گوید: امام صادق (علیه السلام) در تفسیر این قول خدای تعالی هو الذی ارسل رسوله بالهدی ودین الحق لیظهره علی الدین کله ولو کره المشرکون فرمود: به خدا سوگند تأویل این آیه هنوز نازل نشده است ونازل نخواهد شد تا آنکه قائم (علیه السلام) خروج کند وچون خروج کرد کافران به خدای عظیم ومشرکان به امام را ناخوش آید واگر کافر یا مشرکی در دل صخره ای باشد آن صخره بگوید: ای مومن! در دل من کافری است آن را بشکن واو را بکش.
۸ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله قال حدثنا أحمد بن محمد بن عیسی عن العباس بن موسی الوراق عن یونس بن عبد الرحمن عن داود بن فرقد العطار قال قال لی بعض أصحابنا أخبرنی عن الملائکة أ ینامون قلت لا أدری فقال یقول الله (عزَّ وجلَّ) یُسَبِّحُونَ اللَّیْلَ والنَّهارَ لا یَفْتُرُونَ ثم قال أ لا أطرفک عن أبی عبد الله (علیه السلام) فیه بشیء قال فقلت بلی فقال سئل عن ذلک فقال ما من حی إلا وهو ینام ما خلا الله وحده (عزَّ وجلَّ) والملائکة ینامون فقلت یقول الله (عزَّ وجلَّ) یُسَبِّحُونَ اللَّیْلَ والنَّهارَ لا یَفْتُرُونَ فقال أنفاسهم تسبیح
فالفترة إنما هی الکف عن إظهار الأمر والنهی. واللغة تدل علی ذلک یقال فتر فلان عن طلب فلان وفتر عن مطالبته وفتر عن حاجته وإنما ذلک تراخ عنه وکف لا بطلان الشخص والعین ومنه قول الرجل أصابتنی فترة أی ضعف. وقد احتج قوم بقول الله (عزَّ وجلَّ) لنبیه لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أَتاهُمْ مِنْ نَذِیرٍ مِنْ قَبْلِکَ وقول الله (عزَّ وجلَّ) وما آتَیْناهُمْ مِنْ کُتُبٍ یَدْرُسُونَها وما أَرْسَلْنا إِلَیْهِمْ قَبْلَکَ مِنْ نَذِیرٍ فجعلوا هذا دلیلا علی أنه لم یکن بین عیسی (علیه السلام) وبین محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) نبی ولا رسول ولا حجة وهذا تأویل بین الخطأ لأن النذر إنما هم الرسل خاصة دون الأنبیاء والأوصیاء لأن الله (عزَّ وجلَّ) یقول لمحمد ص إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ ولِکُلِّ قَوْمٍ هادٍ. فالنذر هم الرسل والأنبیاء والأوصیاء هداة وفی قوله (عزَّ وجلَّ) ولِکُلِّ قَوْمٍ هادٍ دلیل علی أنه لم تخل الأرض من هداة فی کل قوم وکل عصر تلزم العباد الحجة لله (عزَّ وجلَّ) بهم من الأنبیاء والأوصیاء. فالهداة من الأنبیاء والأوصیاء لا یجوز انقطاعهم ما دام التکلیف من الله (عزَّ وجلَّ) لازما للعباد لأنهم یؤدون عن النذر وجائز أن تنقطع النذر کما انقطعت بعد النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) فلا نذیر بعده.
۸ - ابوالجارود گوید: امام باقر (علیه السلام) فرمود: چون قائم (علیه السلام) از مکه خروج کند منادی او ندا کند: هلا هیچ یک از شما طعام وشرابی همراه خود بر ندارد وبه همراه او سنگ موسی بن عمران که به اندازه بار شتری است حمل می شود ودر هیچ منزلی فرود نیاید جز آنکه چشمه هایی از آن جاری شود وهر کس گرسنه یا تشنه باشد از آن بنوشد وسیر وسیراب گردد وچهارپایان آنها هم سیراب شوند تا آنکه در پشت کوفه، نجف فرود آید.
۹ - حدثنا أبی ومحمد بن الحسن (رضی الله عنهما) قالا حدثنا سعد بن عبد الله قال حدثنا محمد بن الحسین بن أبی الخطاب ویعقوب بن یزید جمیعا عن حماد بن عیسی عن حریز بن عبد الله عن محمد بن مسلم قال قلت لأبی عبد الله (علیه السلام) فی قول الله (عزَّ وجلَّ) إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ ولِکُلِّ قَوْمٍ هادٍ فقال کل إمام هاد لکل قوم فی زمانهم.
۹ - ابان بن تغلب گوید: امام صادق (علیه السلام) فرمود: اول کسی که با قائم (علیه السلام) بیعت کند جبرائیل است که در صورت پرنده سپیدی درآید وبا او بیعت کند سپس یک پای خود را بر بیت الله الحرام نهد وپای دیگر را بر بیت المقدس وسپس به آواز رسایی که همه خلایق بشنوند چنین ندا کند: اتی امر الله فلا تستعجلوه امر خدا آمد در آن شتاب نکنید.
۱۰ - حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله قال حدثنا أحمد بن محمد بن عیسی عن أبیه عن ابن أبی عمیر عن عمر بن أذینة عن برید بن معاویة العجلی قال قلت لأبی جعفر (علیه السلام) ما معنی إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ ولِکُلِّ قَوْمٍ هادٍ فقال المنذر رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) وعلی الهادی وفی کل وقت وزمان إمام منا یهدیهم إلی ما جاء به رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم)
و الأخبار فی هذا المعنی کثیرة وإنما قال الله (عزَّ وجلَّ) لرسوله (صلی الله علیه وآله وسلم) لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أَتاهُمْ مِنْ نَذِیرٍ مِنْ قَبْلِکَ أی ما جاءهم رسول قبلک بتبدیل شریعة ولا تغییر ملة ولم ینف عنهم الهداة والدعاة من الأوصیاء وکیف یکون ذلک وهو (عزَّ وجلَّ) یحکی عنهم فی قوله وأَقْسَمُوا بِاللهِ جَهْدَ أَیْمانِهِمْ لَئِنْ جاءَهُمْ نَذِیرٌ لَیَکُونُنَّ أَهْدی مِنْ إِحْدَی الْأُمَمِ فَلَمَّا جاءَهُمْ نَذِیرٌ ما زادَهُمْ إِلَّا نُفُوراً فهذا یدل علی أنه قد کان هناک هاد یدلهم علی شرائع دینهم لأنهم قالوا ذلک قبل أن یبعث محمد (صلی الله علیه وآله وسلم). ومما یدل علی ذلک الأخبار التی ذکرناها فی هذا المعنی وفی هذا الکتاب ولا قوة إلا بالله.
۱۰ - ابان بن تغلب از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: به زودی در همین مسجد شما - یعنی مسجد مکه - سیصد وسیزده مرد در آیند واهل مکه می دانند که آنان فرزند آباء واجداد ایشان نیستند وآنان شمشیرهایی بر خود حمایل دارند که بر هر یک از آنها کلمه ای نوشته شده است که از آن هزار کلمه گشوده گردد وخدای تعالی نسیمی را بفرستد که در هر وادی ندا کند: این مهدی است که به قضاء داود وسلیمان داوری کند وبر حکم خود گواه نطلبد.
۱۱ - حدثنا محمد بن موسی بن المتوکل (رضی الله عنه) قال حدثنا عبد الله بن جعفر الحمیری قال حدثنا الحسن بن ظریف عن صالح بن أبی حماد عن محمد بن إسماعیل عن أبی الحسن الرضا (علیه السلام) قال من مات ولیس له إمام مات میتة جاهلیة فقلت له کل من مات ولیس له إمام مات میتة جاهلیة قال نعم والواقف کافر والناصب مشرک.
۱۱ - ابان بن تغلب از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: چون قائم (علیه السلام) قیام کند هر کس از مخلوقات پروردگار که در مقابل او بایستد وبه او نظر کند وی را می شناسد، صالح باشد یا طالح، زیرا برای کسانی که در وی می نگرند آیتی است وآن آیت در سبیلی مقیم است.
۱۲ - أخبرنی علی بن حاتم فیما کتب إلی قال حدثنا حمید بن زیاد عن الحسن بن علی بن سماعة عن أحمد بن الحسن المیثمی عن سماعة وغیره عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال نزلت هذه الآیة فی القائم (علیه السلام) ولا یَکُونُوا کَالَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ مِنْ قَبْلُ فَطالَ عَلَیْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وکَثِیرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ.
۱۲ - ابان بن تغلب از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: در اسلام دو خون حلال است واحدی به حکم خدای تعالی در آن قضا نکند تا آنکه خدای تعالی قائم اهل البیت (علیهم السلام) را مبعوث کند واو حکم خدای تعالی را بی آنکه گواهی بطلبد درباره آن دو جاری سازد، زانی محصن که او را رجم کند ومانع الزکاه که او را گردن زند.
۱۳ - وبهذا الإسناد عن أحمد بن الحسن المیثمی عن الحسن بن محبوب عن مؤمن الطاق عن سلام بن المستنیر عن أبی جعفر (علیه السلام) فی قول الله (عزَّ وجلَّ) اعْلَمُوا أَنَّ اللهَ یُحْیِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها قال یحییها الله (عزَّ وجلَّ) بالقائم (علیه السلام) بعد موتها بموتها کفر أهلها والکافر میت.
۱۳ - ابان بن تغلب از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: گویا به قائم (علیه السلام) می نگرم که پشت نجف است وچون در آنجا مستقر شود سوار بر اسب تیره رنگ ابلقی شود که میان دو چشمش یال سپیدی است، که به وسیله آن اسبش را بجهاند وهیچ شهری نباشد جز آنکه اهل آن شهر گمان برند که قائم (علیه السلام) همراه آنان در آن شهر است وچون رایت رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) را برافرازد سیزده هزار وسیزده فرشته از آسمان بر وی فرود آید وهمگی آنان بر قائم (علیه السلام) بنگرند، آنان کسانی هستند که همراه نوح (علیه السلام) در کشتی بودند وهمراه ابراهیم خلیل (علیه السلام) بودند آنگاه که در آتش افکنده شد وهمراه عیسی (علیه السلام) بودند آنگاه که او را به آسمان بردند وچهار هزار فرشته نشان دار وردیف شده وسیصد وسیزده فرشته ای که در روز بدر بودند وچهار هزار فرشته ای که فرود آمدند تا همراه حسین بن علی (علیه السلام) با یزیدیان کارزار کنند همگی در رکاب قائم (علیه السلام) هستند. اما به فرشتگانی که برای یاری حسین (علیه السلام) فرود آمدند اجازه کارزار ندادند وآنها برای کسب تکلیف به آسمان رفتند وچون فرود آمدند حسین (علیه السلام) به شهادت رسیده بود وآنان پریشان وگردآلود تا روز قیامت بر سر مزار حسین (علیه السلام) می گریند وما بین آن مزار وآسمان محل رفت وآمد فرشتگان است.
۱۴ - حدثنا محمد بن إبراهیم بن إسحاق (رضی الله عنه) قال حدثنا عبد العزیز بن یحیی الجلودی البصری قال حدثنا محمد بن زکریا الجوهری قال حدثنا محمد بن جعفر بن عمارة عن أبیه عن سعد بن طریف عن الأصبغ بن نباتة قال سمعت أمیر المؤمنین علی بن أبی طالب (علیه السلام) یقول سمعت رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) یقول أفضل الکلام قول لا إله إلا الله وأفضل الخلق أول من قال لا إله إلا الله فقیل یا رسول الله ومن أول من قال لا إله إلا الله قال أنا وأنا نور بین یدی الله جل جلاله وأوحده وأسبحه وأکبره وأقدسه وأمجده ویتلونی نور شاهد منی فقیل یا رسول الله ومن الشاهد منک فقال علی بن أبی طالب أخی وصفیی ووزیری وخلیفتی ووصیی وإمام أمتی وصاحب حوضی وحامل لوائی فقیل له یا رسول الله فمن یتلوه فقال الحسن والحسین سیدا شباب أهل الجنة ثم الأئمة من ولد الحسین إلی یوم القیامة.
۱۴ - ابو حمزه ثمالی گوید: امام باقر (علیه السلام) فرمود: گویا به قائم (علیه السلام) می نگرم که بر نجف کوفه ظاهر شده است وچون بر آن درآید رایت رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) را بر افرازد وعمود آن از عمودهای عرش خدای تعالی وکشنده آن به نصرت الهی آن را سیر دهد وآن رایت بر هیچ کس فرود نیاید جز آنکه خدای تعالی وی را هلاک گرداند. گوید گفتم: آیا آن رایت همراه او هست ویا آنکه برای او می آورند؟ فرمود: برای او می آورند. جبرائیل (علیه السلام) آن را می آورد.
۱۵ - حدثنا محمد بن الحسن (رضی الله عنه) قال حدثنا الحسین بن الحسن بن أبان عن الحسین بن سعید عن محمد بن الحسن الکنانی عن جده عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال إن الله (عزَّ وجلَّ) أنزل علی نبیه (صلی الله علیه وآله وسلم) کتابا قبل أن یأتیه الموت فقال یا محمد هذا الکتاب وصیتک إلی النجیب من أهلک فقال ومن النجیب من أهلی یا جبرئیل فقال علی بن أبی طالب وکان علی الکتاب خواتیم من ذهب فدفعه النبی (صلی الله علیه وآله وسلم) إلی علی (علیه السلام) وأمره أن یفک خاتما ویعمل بما فیه ففک (علیه السلام) خاتما وعمل بما فیه ثم دفعه إلی ابنه الحسن (علیه السلام) ففک خاتما وعمل بما فیه ثم دفعه إلی الحسین (علیه السلام) ففک خاتما فوجد فیه أن اخرج بقومک إلی الشهادة ولا شهادة لهم إلا معک واشر نفسک لله تعالی ففعل ثم دفعه إلی علی بن الحسین (علیه السلام) ففک خاتما فوجد فیه اصمت والزم منزلک واعبد ربک حتی یأتیک الیقین ففعل ثم دفعه إلی محمد بن علی (علیه السلام) ففک خاتما فوجد فیه حدث الناس وأفتهم ولا تخافن إلا الله (عزَّ وجلَّ) فإنه لا سبیل لأحد علیک ثم دفعه إلی ففضضت خاتما فوجدت فیه حدث الناس وأفتهم وانشر علم أهل بیتک وصدق آباءک الصالحین ولا تخافن إلا الله (عزَّ وجلَّ) وأنت فی حرز وأمان ففعلت ثم أدفعه إلی موسی بن جعفر وکذلک یدفعه موسی إلی الذی من بعده ثم کذلک أبدا إلی یوم قیام المهدی (علیه السلام).
۱۵ - مفضل بن عمر گوید: امام صادق (علیه السلام) فرمود: این آیه درباره اصحاب قائم (علیه السلام) که در شهرها پراکنده هستند نازل شده است: أینما تکونوا یأت بکم الله جمیعاً هر کجا باشید خداوند شما را گرد می آورد، زیرا آنان شب بر بستر خود نباشند وهنگام صبح در مکه خواهند بود ویکی از آنها با ابر سفر کند وبه نام خود وپدر وشمایل وخاندانش شناخته شود. گوید گفتم: فدای شما شوم کدام یک از آنها ایمان استوارتری دارد؟ فرمود: آن که در روز با ابر سفر کند.
۱۶ - حدثنا محمد بن موسی بن المتوکل (رضی الله عنه) قال حدثنا علی بن الحسین السعدآبادی عن أحمد بن أبی عبد الله البرقی عن أبیه عن محمد بن أبی عمیر عن علی بن أبی حمزة عن أبی بصیر قال قال أبو عبد الله (علیه السلام) فی قول الله (عزَّ وجلَّ) هُوَ الَّذِی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدی ودِینِ الْحَقِّ لِیُظْهِرَهُ عَلَی الدِّینِ کُلِّهِ ولَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ فقال والله ما نزل تأویلها بعد ولا ینزل تأویلها حتی یخرج القائم (علیه السلام) فإذا خرج القائم (علیه السلام) لم یبق کافر بالله العظیم ولا مشرک بالإمام إلا کره خروجه حتی أن لو کان کافرا أو مشرکا فی بطن صخرة لقالت یا مؤمن فی بطنی کافر فاکسرنی واقتله.
۱۶ - مفضل بن عمر گوید: امام صادق (علیه السلام) فرمود: گویا به قائم (علیه السلام) می نگرم که بر منبر کوفه است واصحابش که سیصد وسیزده تن وبه شمار اصحاب جنگ بدر هستند در اطراف او هستند وآنان پرچمداران وحاکمان خدای تعالی بر خلقش در زمین هستند تا آنجا که امام (علیه السلام) از قبای خود نامه ای با مهر طلایی بیرون آورد که وصیتی از جانب رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) است وچون آن را بر آنها می خواند به مانند گوسفندان وحشت زده وگیج از گردش می رمند وجز وزیر ویازده نقیب کسی برای وی باقی نمی ماند، همچنان که به همراه موسی بن عمران نیز همین شمار باقی ماندند، آنها در زمین گردش می کنند ومذهب حقی نمی یابند وبه سوی او باز می گردند. به خدا سوگند من می دانم که به آنها چه می گوید که به او کافر می شوند.
۱۷ - حدثنا محمد بن علی ماجیلویه (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن یحیی العطار عن محمد بن الحسین بن أبی الخطاب وأحمد بن محمد بن عیسی جمیعا عن محمد بن سنان عن أبی الجارود زیاد بن المنذر قال قال أبو جعفر (علیه السلام) إذا خرج القائم (علیه السلام) من مکة ینادی منادیه ألا لا یحملن أحدکم طعاما ولا شرابا وحمل معه حجر موسی بن عمران (علیه السلام) وهو وقر بعیر فلا ینزل منزلا إلا انفجرت منه عیون فمن کان جائعا شبع ومن کان ظم آن روی ورویت دوابهم حتی ینزلوا النجف من ظهر الکوفة.
۱۷ - جابر بن یزید از امام باقر (علیه السلام) روایت کند که فرمود: گویا اصحاب قائم (علیه السلام) را می بینم که به مشرق تا مغرب احاطه پیدا کرده اند وهر چیزی حتی درندگان وپرندگان وحشی مطیع آنها باشند وخشنودی آنها را طلب کنند تا به غایتی که زمینی بر زمینی دیگر ببالد وبگوید: امروز یکی از یاران قائم (علیه السلام) بر من گذشت.
۱۸ - حدثنا محمد بن الحسن بن أحمد بن الولید (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن الحسن الصفار عن یعقوب بن یزید عن محمد بن أبی عمیر عن أبان بن عثمان عن أبان بن تغلب قال قال أبو عبد الله (علیه السلام) أول من یبایع القائم (علیه السلام) جبرئیل ینزل فی صورة طیر أبیض فیبایعه ثم یضع رجلا علی بیت الله الحرام ورجلا علی بیت المقدس ثم ینادی بصوت طلق تسمعه الخلائق أَتی أَمْرُ اللهِ فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ.
۱۸ - ابوبصیر از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: وقتی لوط (علیه السلام) به قومش می گفت: ای کاش در برابر شما توانایی می داشتم، یا به رکن شدید مأوی می گرفتم، آرزو داشت که توانایی قائم (علیه السلام) را داشته باشد وبا این کلام استواری اصحاب او را یاد کرده است، زیرا مردی از اصحاب او توانایی چهل مرد را دارد وقلب او از پاره آهن استوارتر است واگر بر کوههای آهن بگذرند آنرا بر کنند وشمشیرهای خود را در نیام نکنند تا آنکه خدای تعالی خشنود گردد.
۱۹ - وبهذا الإسناد عن أبان بن تغلب قال قال أبو عبد الله (علیه السلام) سیأتی فی مسجدکم ثلاثمائة وثلاثة عشر رجلا یعنی مسجد مکة یعلم أهل مکة أنه لم یلدهم آباؤهم ولا أجدادهم علیهم السیوف مکتوب علی کل سیف کلمة تفتح ألف کلمة فیبعث الله تبارک وتعالی ریحا فتنادی بکل واد هذا المهدی یقضی بقضاء داود وسلیمان (علیه السلام) ولا یرید علیه بینة.
۱۹ - محمد بن فیض از امام باقر (علیه السلام) روایت کند که فرمود: عصای موسی متعلق به آدم (علیهما السلام) بود ودر اختیار شعیب قرار گرفت وبعد از آن به موسی رسید واکنون در نزد ماست واخیراً آن را دیدم وآن سبز است وگویا به تازگی از درخت بریده شده است وچون استنطاق شود سخن گوید وبرای قائم (علیه السلام) مهیا است واو با آن همان کند که موسی بن عمران کرد وآن عصا نیز همان کند که به وی فرمان دهند وهر جا افکنده شود شعبده ها وجادوها را ببلعند.
۲۰ - وبهذا الإسناد عن أبان بن تغلب قال قال أبو عبد الله (علیه السلام) إذا قام القائم (علیه السلام) لم یقم بین یدیه أحد من خلق الرحمن إلا عرفه صالح هو أم طالح لأن فیه آیة للمتوسمین وهی بسبیل مقیم.
۲۰ - مفضل بن عمر گوید از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: آیا می دانی که پیراهن یوسف (علیه السلام) چه بود؟ گفتم: نه، فرمود: چون برای ابراهیم (علیه السلام) آتش افروختند جبرائیل (علیه السلام) برای او پیراهنی بهشتی آورد وآن را در بر او کرد وگرما وسرما بر وی اثر نمی کرد وچون وفاتش فرا رسید آن را در بر او کرد وگرما وسرمای بر وی اثر نمی کرد وچون وفاتش فرا رسید آن را در تمیمه ای کرد وبر اسحاق آویخت واو نیز بر یعقوب آویخت وچون یوسف به دنیا آمد بر او آویخت ودر بازویش بود تا کارش به آنجا رسید که شنیده اید وچون در مصر یوسف آن پیراهن را از تمیمه بیرون آورد، یعقوب بوی آن را شنید واین همان قول خدای تعالی است که در حکایت از او می فرماید: اگر مرا خطا کار ندانید من بوی یوسف را استشمام می کنم. وآن همان پیراهنی است که از بهشت فرود آمد. گفتم: فدای شما شوم اکنون آن پیراهن در نزد کیست؟ فرمود: در دست اهل آن است وهنگام خروج قائم (علیه السلام) همراه اوست. سپس فرمود: علم یا هر چیز دیگری که پیامبران به ارث گذاشته اند منتهی به محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) شده است.
۲۱ - وبهذا الإسناد عن أبان بن تغلب قال قال أبو عبد الله (علیه السلام) دمان فی الإسلام حلال من الله (عزَّ وجلَّ) لا یقضی فیهما أحد بحکم الله حتی یبعث الله (عزَّ وجلَّ) القائم من أهل البیت (علیه السلام) فیحکم فیهما بحکم الله (عزَّ وجلَّ) لا یرید علی ذلک بینة الزانی المحصن یرجمه ومانع الزکاة یضرب رقبته.
۲۱ - مفضل از ابوبصیر از امام صادق (علیه السلام) روایت کند که فرمود: چون کارها منتهی به صاحب الامر شود خدای تعالی پستیها وبلندیهای زمین را برابر کند ودنیا نزد او به منزله کف دستش شود، کدام یک از شما از اگر در کف دستش مویی باشد آن را نمی بیند؟
۲۲ - وبهذا الإسناد عن أبان بن تغلب قال قال أبو عبد الله (علیه السلام) کأنی أنظر إلی القائم (علیه السلام) علی ظهر النجف فإذا استوی علی ظهر النجف رکب فرسا أدهم أبلق بین عینیه شمراخ ثم ینتفض به فرسه فلا یبقی أهل بلدة إلا وهم یظنون أنه معهم فی بلادهم فإذا نشر رایة رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) انحط إلیه ثلاثة عشر ألف ملک وثلاثة عشر ملکا کلهم ینتظر القائم (علیه السلام) وهم الذین کانوا مع نوح (علیه السلام) فی السفینة والذین کانوا مع إبراهیم الخلیل (علیه السلام) حیث ألقی فی النار وکانوا مع عیسی (علیه السلام) حیث رفع وأربعة آلاف مسومین ومردفین وثلاثمائة وثلاثة عشر ملکا یوم بدر وأربعة آلاف ملک الذین هبطوا یریدون القتال مع الحسین بن علی (علیه السلام) فلم یؤذن لهم فصعدوا فی الاستئذان وهبطوا وقد قتل الحسین (علیه السلام) فهم شعث غبر یبکون عند قبر الحسین (علیه السلام) إلی یوم القیامة وما بین قبر الحسین (علیه السلام) إلی السماء مختلف الملائکة.
۲۲ - ابن ابی یعفور از امام باقر (علیه السلام) روایت کند که فرمود: چون قائم ما قیام کند دستش را بر سر بندگان نهد واز برکت آن دست عقل وخرد آنها کمال یابد.
۲۳ - وبهذا الإسناد عن أبان بن تغلب قال حدثنی أبو حمزة الثمالی قال قال أبو جعفر (علیه السلام) کأنی أنظر إلی القائم (علیه السلام) قد ظهر علی نجف الکوفة فإذا ظهر علی النجف نشر رایة رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) وعمودها من عمد عرش الله تعالی وسائرها من نصر الله (عزَّ وجلَّ) ولا تهوی بها إلی أحد إلا أهلکه الله تعالی قال قلت أ وتکون معه أو یؤتی بها قال بلی یؤتی بها یأتیه بها جبرئیل (علیه السلام)
حدثنا محمد بن علی ماجیلویه (رضی الله عنه) قال حدثنا عمی محمد بن أبی القاسم عن أحمد بن أبی عبد الله الکوفی عن أبیه عن محمد بن سنان عن المفضل بن عمر قال قال أبو عبد الله (علیه السلام) لقد نزلت هذه الآیة فی المفتقدین من أصحاب القائم (علیه السلام) قوله (عزَّ وجلَّ) أَیْنَ ما تَکُونُوا یَأْتِ بِکُمُ اللهُ جَمِیعاً إنهم لیفتقدون عن فرشهم لیلا فیصبحون بمکة وبعضهم یسیر فی السحاب یعرف باسمه واسم أبیه وحلیته ونسبه قال قلت جعلت فداک أیهم أعظم إیمانا قال الذی یسیر فی السحاب نهارا وبهذا الإسناد عن المفضل بن عمر قال قال أبو عبد الله (علیه السلام) کأنی أنظر إلی القائم (علیه السلام) علی منبر الکوفة وحوله أصحابه ثلاثمائة وثلاثة عشر رجلا عدة أهل بدر وهم أصحاب الألویة وهم حکام الله فی أرضه علی خلقه حتی یستخرج من قبائه کتابا مختوما بخاتم من ذهب عهد معهود من رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) فیجفلون عنه إجفال الغنم البکم فلا یبقی منهم إلا الوزیر وأحد عشر نقیبا کما بقوا مع موسی بن عمران (علیه السلام) فیجولون فی الأرض ولا یجدون عنه مذهبا فیرجعون إلیه والله إنی لأعرف الکلام الذی یقوله لهم فیکفرون به حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا سعد بن عبد الله عن أحمد بن الحسین بن سعید عن محمد بن جمهور عن أحمد بن أبی هراسة عن أبی إسحاق إبراهیم بن إسحاق عن عبد الله بن حماد الأنصاری قال حدثنا عمرو بن شمر عن جابر بن یزید عن أبی جعفر (علیه السلام) قال کأنی بأصحاب القائم (علیه السلام) وقد أحاطوا بما بین الخافقین فلیس من شیء إلا وهو مطیع لهم حتی سباع الأرض وسباع الطیر یطلب رضاهم فی کل شیء حتی تفخر الأرض علی الأرض وتقول مر بی الیوم رجل من أصحاب القائم (علیه السلام) حدثنا جعفر بن محمد بن مسرور (رضی الله عنه) قال حدثنا الحسین بن محمد بن عامر عن عمه عبد الله بن عامر عن محمد بن أبی عمیر عن ابن أبی حمزة عن أبی بصیر قال قال أبو عبد الله (علیه السلام) ما کان قول لوط (علیه السلام) لقوله لَوْ أَنَّ لِی بِکُمْ قُوَّةً أَوْ آوِی إِلی رُکْنٍ شَدِیدٍ إلا تمنیا لقوة القائم (علیه السلام) ولا ذکر إلا شدة أصحابه وإن الرجل منهم لیعطی قوة أربعین رجلا وإن قلبه لأشد من زبر الحدید ولو مروا بجبال الحدید لقلعوها ولا یکفون سیوفهم حتی یرضی الله (عزَّ وجلَّ) حدثنا أبی (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن یحیی عن سلمة بن الخطاب عن عبد الله بن محمد عن منیع بن الحجاج البصری عن مجاشع عن معلی عن محمد بن فیض عن أبی جعفر قال کانت عصا موسی لآدم (علیه السلام) فصارت إلی شعیب ثم صارت إلی موسی بن عمران وإنها لعندنا وإن عهدی بها آنفا وهی خضراء کهیئتها حین انتزعت من شجرتها وإنها لتنطق إذا استنطقت أعدت لقائمنا (علیه السلام) یصنع بها ما کان یصنع بها موسی بن عمران (علیه السلام) وإنها تصنع ما تؤمر وإنها حیث ألقیت تلقف ما یأفکون بلسانها حدثنا محمد بن علی ماجیلویه (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن یحیی عن محمد بن الحسین عن محمد بن إسماعیل عن أبی إسماعیل السراج عن بشر بن جعفر عن المفضل بن عمر عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال سمعته یقول أ تدری ما کان قمیص یوسف (علیه السلام) قال قلت لا قال إن إبراهیم (علیه السلام) لما أوقدت له النار أتاه جبرئیل (علیه السلام) بثوب من ثیاب الجنة فألبسه إیاه فلم یضره معها حر ولا برد فلما حضر إبراهیم الموت جعله فی تمیمة وعلقه علی إسحاق وعلقه إسحاق علی یعقوب فلما ولد یوسف علقه علیه وکان فی عضده حتی کان من أمره ما کان فلما أخرجه یوسف بمصر من التمیمة وجد یعقوب (علیه السلام) ریحه وهو قوله تعالی حکایة عنه إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ فهو ذلک القمیص الذی أنزل من الجنة قلت جعلت فداک فإلی من صار هذا القمیص قال إلی أهله وهو مع قائمنا إذا خرج ثم قال کل نبی ورث علما أو غیره فقد انتهی إلی محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) وبهذا الإسناد عن المفضل بن عمر عن أبی بصیر قال قال أبو عبد الله (علیه السلام) إنه إذا تناهت الأمور إلی صاحب هذا الأمر رفع الله تبارک وتعالی کل منخفض من الأرض وخفض له کل مرتفع منها حتی تکون الدنیا عنده بمنزلة راحته فأیکم لو کانت فی راحته شعرة لم یبصرها
حدثنا جعفر بن محمد بن مسرور قال حدثنا الحسین بن محمد بن عامر عن المعلی بن محمد البصری عن الحسن بن علی الوشاء عن مثنی الحناط عن قتیبة الأعشی عن ابن أبی یعفور عن مولی لبنی شیبان عن أبی جعفر الباقر (علیه السلام) قال إذا قام قائمنا (علیه السلام) وضع یده علی رءوس العباد فجمع بها عقولهم وکملت بها أحلامهم حدثنا محمد بن موسی بن المتوکل (رضی الله عنه) قال حدثنا محمد بن یعقوب قال حدثنا أبو محمد القاسم بن العلاء قال حدثنی القاسم بن مسلم عن أخیه عبد العزیز بن مسلم وحدثنا أبو العباس محمد بن إبراهیم بن إسحاق الطالقانی (رضی الله عنه) قال حدثنا أبو أحمد القاسم بن محمد بن علی المروزی قال حدثنا أبو حامد عمران بن موسی بن إبراهیم عن الحسن بن القاسم الرقام قال حدثنی القاسم بن مسلم عن أخیه عبد العزیز بن مسلم قال کنا فی أیام علی بن موسی الرضا (علیه السلام) بمرو فاجتمعنا فی الجامع یوم الجمعة من بدء مقدمنا فأداروا أمر الإمامة وذکروا کثرة اختلاف الناس فیها فدخلت علی سیدی (علیه السلام) فأعلمته خوضان الناس فتبسم (علیه السلام) ثم قال یا عبد العزیز بن مسلم جهل القوم وخدعوا عن أدیانهم إن الله (عزَّ وجلَّ) لم یقبض نبیه (صلی الله علیه وآله وسلم) حتی أکمل له الدین وأنزل علیه القرآن فیه تفصیل کل شیء بین فیه الحلال والحرام والحدود والأحکام وجمیع ما یحتاج إلیه الناس کملا فقال (عزَّ وجلَّ) ما فَرَّطْنا فِی الْکِتابِ مِنْ شیء وأنزل فی حجة الوداع وهی آخر عمره (صلی الله علیه وآله وسلم) الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وأَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی ورَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً فأمر الإمامة من تمام الدین ولم یمض (علیه السلام) حتی بین لأمته معالم دینهم وأوضح لهم سبیلهم وترکهم علی قصد الحق وأقام لهم علیا (علیه السلام) علما وإماما وما ترک شیئا تحتاج إلیه الأمة إلا بینه فمن زعم أن الله (عزَّ وجلَّ) لم یکمل دینه فقد رد کتاب الله العزیز ومن رد کتاب الله (عزَّ وجلَّ) فهو کافر هل تعرفون قدر الإمامة ومحلها من الأمة فیجوز فیها اختیارهم إن الإمامة أجل قدرا وأعظم شأنا وأعلی مکانا وأمنع جانبا وأبعد غورا من أن یبلغها الناس بعقولهم أو ینالوها ب آرائهم أو یقیموا إماما باختیارهم إن الإمامة خص الله (عزَّ وجلَّ) بها إبراهیم الخلیل (علیه السلام) بعد النبوة والخلة مرتبة ثالثة وفضیلة شرفه بها وأشاد بها ذکره فقال (عزَّ وجلَّ) إِنِّی جاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِماماً فقال الخلیل (علیه السلام) سرورا بها ومِنْ ذُرِّیَّتِی قالَ الله تبارک وتعالی لا یَنالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ فأبطلت هذه الآیة إمامة کل ظالم إلی یوم القیامة وصارت فی الصفوة ثم أکرمها الله (عزَّ وجلَّ) بأن جعلها فی ذریته أهل الصفوة والطهارة فقال (عزَّ وجلَّ) ووَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ ویَعْقُوبَ نافِلَةً وکُلًّا جَعَلْنا صالِحِینَ وجَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا وأَوْحَیْنا إِلَیْهِمْ فِعْلَ الْخَیْراتِ وإِقامَ الصَّلاةِ وإِیتاءَ الزَّکاةِ وکانُوا لَنا عابِدِینَ فلم یزل فی ذریته یرثها بعض عن بعض قرنا فقرنا حتی ورثها النبی ص فقال الله (عزَّ وجلَّ) إِنَّ أَوْلَی النَّاسِ بِإِبْراهِیمَ لَلَّذِینَ اتَّبَعُوهُ وهذَا النَّبِیُّ والَّذِینَ آمَنُوا واللهُ وَلِیُّ الْمُؤْمِنِینَ فکانت له خاصة فقلدها (صلی الله علیه وآله وسلم) علیا (علیه السلام) بأمر الله (عزَّ وجلَّ) علی رسم ما فرضها الله (عزَّ وجلَّ) فصارت فی ذریته الأصفیاء الذین آتاهم الله العلم والإیمان لقوله (عزَّ وجلَّ) وقالَ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ والْإِیمانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِی کِتابِ اللهِ إِلی یَوْمِ الْبَعْثِ فَهذا یَوْمُ الْبَعْثِ ولکِنَّکُمْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ فهی فی ولد علی (علیه السلام) خاصة إلی یوم القیامة إذ لا نبی بعد محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) فمن أین یختار هؤلاء الجهال إن الإمامة هی منزلة الأنبیاء وإرث الأوصیاء إن الإمامة خلافة الله تعالی وخلافة الرسول (صلی الله علیه وآله وسلم) ومقام أمیر المؤمنین ومیراث الحسن والحسین (علیه السلام) إن الإمامة زمام الدین ونظام المسلمین وصلاح الدنیا وعز المؤمنین إن الإمامة أس الإسلام النامی وفرعه السامی بالإمام تمام الصلاة والزکاة والصیام والحج والجهاد وتوفیر الفیء والصدقات وإمضاء الحدود والأحکام ومنع الثغور والأطراف الإمام یحل حلال الله ویحرم حرام الله ویقیم حدود الله ویذب عن دین الله ویدعو إلی سبیل ربه بالحکمة والموعظة الحسنة والحجة البالغة الإمام کالشمس الطالعة للعالم وهی فی الأفق بحیث لا تنالها الأیدی والأبصار الإمام البدر المنیر والسراج الزاهر والنور الساطع والنجم الهادی فی غیاهب الدجی والبلد القفار ولجج البحار الإمام الماء العذب علی الظمأ والدال علی الهدی والمنجی من الردی الإمام النار علی الیفاع الحار لمن اصطلی به والدلیل فی المهالک من فارقه فهالک الإمام السحاب الماطر والغیث الهاطل والشمس المضیئة والسماء الظلیلة والأرض البسیطة والعین الغزیرة والغدیر والروضة الإمام الأمین الرفیق والوالد الشفیق والأخ الشقیق ومفزع العباد فی الداهیة الإمام أمین الله (عزَّ وجلَّ) فی خلقه وحجته علی عباده وخلیفته فی بلاده والداعی إلی الله (عزَّ وجلَّ) والذاب عن حرم الله (عزَّ وجلَّ) الإمام هو المطهر من الذنوب المبرأ من العیوب مخصوص بالعلم موسوم بالحلم نظام الدین وعز المسلمین وغیظ المنافقین وبوار الکافرین الإمام واحد دهره لا یدانیه أحد ولا یعادله عالم ولا یوجد منه بدل ولا له مثل ولا نظیر مخصوص بالفضل کله من غیر طلب منه له ولا اکتساب بل اختصاص من المفضل الوهاب فمن ذا الذی یبلغ معرفة الإمام أو یمکنه اختیاره هیهات هیهات ضلت العقول وتاهت الحلوم وحارت الألباب وحسرت العیون وتصاغرت العظماء وتحیرت الحکماء وحصرت الخطباء وتقاصرت الحلماء وجهلت الألباء وکلت الشعراء وعجزت الأدباء وعییت البلغاء عن وصف شأن من شأنه أو فضیلة من فضائله فأقرت بالعجز والتقصیر وکیف یوصف أو ینعت بکنهه أو یفهم شیء من أمره أو یقوم أحد مقامه أو یغنی غناه لا وکیف وأنی وهو بحیث النجم من أیدی المتناولین ووصف الواصفین فأین الاختیار من هذا وأین العقول عن هذا وأین یوجد مثل هذا ظنوا أن ذلک یوجد فی غیر آل الرسول (صلی الله علیه وآله وسلم) کذبتهم والله أنفسهم ومنتهم الباطل فارتقوا مرتقی صعبا دحضا تذل عنه إلی الحضیض أقدامهم وراموا إقامة الإمام بعقول حائرة ناقصة وآراء مضلة فلم یزدادوا منه إلا بعدا قاتلهم الله أنی یؤفکون لقد راموا صعبا وقالوا إفکا وضلوا ضلالا بعیدا ووقعوا فی الحیرة إذ ترکوا الإمام عن بصیرة وزین لهم الشیطان أعمالهم فصدهم عن السبیل وکانوا مستبصرین رغبوا عن اختیار الله واختیار رسوله إلی اختیارهم والقرآن ینادیهم ورَبُّکَ یَخْلُقُ ما یَشاءُ ویَخْتارُ ما کانَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ سُبْحانَ اللهِ وتَعالی عَمَّا یُشْرِکُونَ وقال (عزَّ وجلَّ) وما کانَ لِمُؤْمِنٍ ولا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَی اللهُ ورَسُولُهُ أَمْراً أَنْ یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وقال (عزَّ وجلَّ) ما لَکُمْ کَیْفَ تَحْکُمُونَ أَمْ لَکُمْ کِتابٌ فِیهِ تَدْرُسُونَ إِنَّ لَکُمْ فِیهِ لَما تَخَیَّرُونَ أَمْ لَکُمْ أَیْمانٌ عَلَیْنا بالِغَةٌ إِلی یَوْمِ الْقِیامَةِ إِنَّ لَکُمْ لَما تَحْکُمُونَ سَلْهُمْ أَیُّهُمْ بِذلِکَ زَعِیمٌ أَمْ لَهُمْ شُرَکاءُ فَلْیَأْتُوا بِشُرَکائِهِمْ إِنْ کانُوا صادِقِینَ وقال (عزَّ وجلَّ) أَ فَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلی قُلُوبٍ أَقْفالُها أم طبع الله علی قلوبهم فهم لا یفقهون أم قالُوا سَمِعْنا وهُمْ لا یَسْمَعُونَ إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللهِ الصُّمُّ الْبُکْمُ الَّذِینَ لا یَعْقِلُونَ ولَوْ عَلِمَ اللهُ فِیهِمْ خَیْراً لَأَسْمَعَهُمْ ولَوْ أَسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّوْا وهُمْ مُعْرِضُونَ أم قالُوا سَمِعْنا وعَصَیْنا بل هو بفضل الله یؤتیه من یشاء والله ذو الفضل العظیم فکیف لهم باختیار الإمام والإمام عالم لا یجهل وراع لا ینکل معدن القدس والطهارة والنسک والزهادة والعلم والعبادة مخصوص بدعوة الرسول وهو نسل المطهرة البتول لا مغمز فیه فی نسب ولا یدانیه دنس له المنزلة الأعلی لا یبلغها ذو حسب فی البیت من قریش والذروة من هاشم والعترة من آل الرسول والرضا من الله (عزَّ وجلَّ) شرف الأشراف والفرع من آل عبد مناف نامی العلم کامل الحلم مضطلع بالإمامة عالم بالسیاسة مفروض الطاعة قائم بأمر الله ناصح لعباد الله حافظ لدین الله (عزَّ وجلَّ) إن الأنبیاء والأئمة (علیه السلام) یوفقهم الله ویؤتیهم من مخزون علمه وحکمته ما لا یؤتیه غیرهم فیکون علمهم فوق علم أهل زمانهم فی قوله (عزَّ وجلَّ) أَ فَمَنْ یَهْدِی إِلَی الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ یُتَّبَعَ أَمَّنْ لا یَهِدِّی إِلَّا أَنْ یُهْدی فَما لَکُمْ کَیْفَ تَحْکُمُونَ وقوله (عزَّ وجلَّ) ومَنْ یُؤْتَ الْحِکْمَةَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْراً کَثِیراً وما یَذَّکَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ وقوله (عزَّ وجلَّ) فی طالوت إِنَّ اللهَ اصْطَفاهُ عَلَیْکُمْ وزادَهُ بَسْطَةً فِی الْعِلْمِ والْجِسْمِ واللهُ یُؤْتِی مُلْکَهُ مَنْ یَشاءُ واللهُ واسِعٌ عَلِیمٌ وقال لنبیه (صلی الله علیه وآله وسلم) وکانَ فَضْلُ اللهِ عَلَیْکَ عَظِیماً وقال (عزَّ وجلَّ) فی الأئمة من أهل بیته وعترته وذریته صلوات الله علیهم أجمعین أَمْ یَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلی ما آتاهُمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَیْنا آلَ إِبْراهِیمَ الْکِتابَ والْحِکْمَةَ وآتَیْناهُمْ مُلْکاً عَظِیماً فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ ومِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ وکَفی بِجَهَنَّمَ سَعِیراً إن العبد إذا اختاره الله تعالی لأمور عباده یشرح لذلک صدره وأودع قلبه ینابیع الحکمة وألهمه العلم إلهاما فلم یعی بعده بجواب ولا یحیر فیه عن الصواب فهو معصوم مؤید موفق مسدد قد أمن الخطأ والزلل والعثار یخصه الله تعالی بذلک لتکون حجته البالغة علی عباده وشاهده علی خلقه وذلِکَ فَضْلُ اللهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ واللهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ فهل یقدرون علی مثل هذا فیختاروه أو یکون خیارهم بهذه الصفة فیقدموه تعدوا وبیت الله الحق ونبذوا کتاب الله وراء ظهورهم کأنهم لا یعلمون وفی کتاب الله الهدی والشفاء فنبذوه واتبعوا أهواءهم فذمهم الله ومقتهم وأتعسهم فقال (عزَّ وجلَّ) ومَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَواهُ بِغَیْرِ هُدیً مِنَ اللهِ إِنَّ اللهَ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ وقال (عزَّ وجلَّ) فَتَعْساً لَهُمْ وأَضَلَّ أَعْمالَهُمْ وقال کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللهِ وعِنْدَ الَّذِینَ آمَنُوا کَذلِکَ یَطْبَعُ اللهُ عَلی کُلِّ قَلْبِ مُتَکَبِّرٍ جَبَّارٍ.
۲۳ - عبد العزیز بن مسلم گوید: در ایام علی بن موسی الرضا (علیه السلام) در مرو بودیم ودر اولین جمعه پس از ورودمان در مسجد جامع گرد آمدیم وحاضران انجمن از امامت وکثرت اختلاف مردم در این باب سخن گفتند من بر سرور خود که درود خدا بر او باد وارد شدم واو را از خوض کردن مردم در این باب آگاه کردم، امام (علیه السلام) تبسمی کرد وفرمود: ای عبد العزیز مسلم این مردم نادانند ودر دین خود فریب خورده اند. خدای تعالی پیامبرش را قبض روح نکرد مگر آنکه دینش را کامل گردانید وقرآن را بر وی فرو فرستاد که در آن تفصیل هر چیزی هست، حلال وحرام وحدود واحکام وجمیع نیازمندیهای مردم در آن بیان شده است، ما فرطنا فی الکتاب من شیء در قرآن چیزی را بی بیان نگذاشتیم ونیز در آن عمر پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) در حجه الوداع این آیه را فرو فرستاد: امروز دین شما را کامل ونعمت خود را بر شما تمام کردم واسلام را به عنوان دین برای شما پسندیدم. پس امر امامت از کمال دینشان را تبیین فرمود وراه آنها را روشن کرد وحوائج امت را تبین فرمود وکسی که می پندارد خدای تعالی دینش را کامل نکرده کتاب خدای عزیز را رد کرده است وکسی که کتاب خدای تعالی را رد کند کافر شده است. آیا آنها قدر امامت وموقعیت آن را در میان ملت می دانند تا برگزیدن امام برای آنها روا باشد.
امامت قدری جلیل تر وشأنی عظیمتر ومکانی بلندتر وجانبی منیع تر وباطنی عمیقتر از آن دارد که مردم به واسطه عقولشان به آن برسند یا آنکه به اختیار خود امامی را منصوب کنند، امامت مقامی است که ابراهیم خلیل بعد از آنکه به مقام نبوت وخلت فائز شد در ورای آن ودر مرتبه سوم بدان دست یافت وفضیلتی است که خداوند او را به آن مشرف ساخته وآن را ستوده وفرموده است: من تو را برای مردم امام قرار می دهم وخلیل (علیه السلام) با سرور گفت: آیا از ذریه من نیز امام خواهد بود؟ وخدای تعالی فرمود: عهد من به ظالمان نمی رسد این آیه امامت هر ظالمی را تا روز قیامت باطل کرده وآن را مخصوص اصفیاء گردانیده است. آنگاه خدای تعالی او را گرامی داشت وامامت را در ذریه ونژاد برگزیده وپاک او قرار داد وفرمود: وما به او اسحاق ویعقوب را بخشیدیم وهمه آنها را شایسته قرار دادیم وآنها را امامانی قرار دادیم که به دستور ما هدایت می کردند وانجام کارهای خیر واقامه صلوه واعطاء زکاه را به آنان وحی کردیم وبرای عبادت کنندگان بودند.
و این امامت پیوسته در ذریه او بود وقرن به قرن آن را از یکدیگر ارث می بردند تا آنکه پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) وارث آن گردید وخدای تعالی فرمود: سزاوارترین مردم به ابراهیم کسانی هستند که از او پیروی کردند وهمین پیامبر ومؤمنان وخداوند ولی مؤمنین است. واین مقام امامت اختصاص به پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) داشت وآن را به امر خدای تعالی وبه روشی که او واجب کرده است به علی (علیه السلام) تفویض فرمود ودر ذریه برگزیده او جاری شد، کسانی که خدای تعالی به آنها علم وایمان داده است چنانکه فرموده است: آنان که به آنها علم وایمان داده شده است گفتند: شما تا روز قیامت در کتاب خدا ماندید واین روز قیامت است ولیکن شما نمی دانید. آری امامت در فرزندان علی (علیه السلام) تا روز قیامت جاری است. زیرا که پس از محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) پیامبری نیست. چگونه این جهال امام بر می گزینند.
امامت مقام انبیاء وارث اوصیاء است، امامت جانشینی خدا وجانشینی رسول ومقام امیرالمؤمنین ومیراث حسن وحسین (علیهم السلام) است.
امامت زمادم دین ونظام مسلمین وصلاح دنیا وعزت مؤمنین است. امامت بنیاد پاک اسلام وشاخه پربرکت آن است، به واسطه امامت نماز وزکاه وروزه وحج وجهاد وفراوانی غنائم وصدقات واجرای حدود واحکام ومرزبانی سرحدات واطراف تحقق می یابد.
امام حلال خدا را حلال وحرام او را حرام می کند وحدود الهی را اقامه واز دین خدا دفاع می نماید وبا حکمت وموعظه حسنه وحجت بالغه مردم را به راه پروردگار فرا می خواند امام مانند شمس طالعه برای عالم است واو در افقی است که آیادی وابصار بدو نرسد.
امام بدر منیر وسراج زاهر ونور ساطع وستاره هادی در شبهای تاریک وبیابانهای بی آب وعلف ودریاهای پرگرداب است.
امام آب گوارا به کام تشنگان وراهنمای هدایت ورهاننده از گمراهی است.
امام آتشی بر بلندی وگرمابخش سرمازدگان ودلیل در مهالک است که هر کس از آن مفارقت کند هلاک خواهد شد.
امام ابر بارنده وباران سیل آسا وخورشید رخشنده وآسمان سایه افکننده وزمین گسترده وچشمه جوشنده وبرکه وروضه است.
امام یاری امین وپدری مهربان وبرداری دلسوز وپناهگاه بندگان در حوادث ناگوار است.
امام امین خدای تعالی در میان خلایق وحجت او بر بندگان وخلیفه او در بلاد وداعی به خدای تعالی ومدافع از حریم خدای تعالی است.
امام مطهر از گناهان ومبرای از عیوب ومخصوص به علم وموسوم به بردباری ونظام دین وعزت مسلمین وموجب خشم منافقین وهلاکت کفار است.
امام یگانه دوران است، هیچ کس به پایه او نرسد وعالمی با او برابر نگردد وهمتا ومثل ونظیری ندارد وبی اکتساب وطلب به فضل وکمال مخصوص گشته واز جانب مفضل وهاب بدان اختصاص یافته است. کیست که بتوانند به کنه معرفت امام دست یابد یا آنکه بتواند او را برگزیند؟ هیهات! هیهات! عقل ودانش در او گم وخردها حیران وچشمها بی فروغ وبزرگان کوچک وحکیمان متحیر وخطیبان الکن وخردمندان قاصر ودانایان جاهل وشاعران درمانده وادیبان ناتوان وبلیغان عاجزند که شأنی از شئون وفضیلتی از فضایل امام را توصیف کنند وبه ناتوانی وتقصیر خود معترفند چه رسد به آنکه کنه او توصیف شود ویا آنکه چیزی از اسرار او فهمیده شود یا کسی قائم مقام ونایب او شود؟ نه، از کجا وچگونه چنین چیزی ممکن است، او مانند ستاره ای است که از دسترسی وتوصیف خلایق برتر است.
این مقام چقدر از اختیار وعقول مردم فاصله دارد وکجا چنین مقامی یافت می شود؟ می پندارند که امام در غیر آل رسول (علیهم السلام) یافت می شود، به خدا سوگند خودشان خود را دروغگو شمردند وآنها را اباصیل ایشان به آرزوهای باطل واداشته است وبه گردنه سخت ولغزنده ای بالا رفته اند که گامهایشان گمراه کننده خود امامی را بر گزینند که جز دوری وگمراهی بر ایشان نیفزاید خدا ایشان را بکشد، تا کی نسبت ناروا می دهند؟
سختی را طلب کردند وسخن دروغ بر زبان جاری نمودند وبه گمراهی عمیقی در افتادند ودر حیرت وسرگردانی واقع شدند، زیرا که از روی بصیرت امام را ترک کردند وشیطان اعمالشان را آراست وآنان را از سیل الهی بازداشت در حالی که مستبصر بودند، از برگزیده خدا ورسول روی برگردانیده وبه جانب برگزیده خود روی آوردند در حالی که ندای قرآن کریم به آنان چنین است: وپروردگار تو هر کسی را که بخواهد می آفریند واو را برمی گزیند وایشان را اختیاری نیست سبحان الله وتعالی عما یشرکون وباز فرموده است: هیچ زن ومرد مؤمنی را نسزد که چون خدا ورسولش حکمی کنند امر دیگری را اختیار کنند. وفرموده است: چگونه اید که چگونه حکم می کنید؟ آیا کتابی دارید که از آن بیاموزید؟ آیا آنچه که اختیار می کنید رواست؟ آیا علیه ما سوگندی دارید که تا روز قیامت حق حکومت وقضا دارید؟ از ایشان بپرس کدام یک از آنها به چنین مطلبی زعیم است؟ یا برای آنها شریکانی است، پس اگر راست می گویند شرکاء خود را بیاورند. وخدای تعالی فرمود: آیا در قرآن تدبر نمی کنند یا آنکه قلوبشان مقفول است؟ یا آنکه خداوند بر قلوب آنها مهر نهاده ونمی فهمند؟ یا آنکه گفتند شنیدیم ولی نمی شنودند ونزد خداوند بدترین جنبندگان کران وگنگانند که تعقل نمی کنند واگر خیری در آنها بود خداوند آنها را شنوا می کرد واگر شنوا می کرد پشت می کردند واعراض می نمودند. ویا آنکه گفتند شنیدیم ونافرمانی کردیم. آری مقام امامت به فضل الهی است وآن را به هر کس که خواهد اعطا می کند والله ذوالفضل العظیم.
آنان چگونه می توانند امام را برگزینند در حالی که امام عالمی است که نادانی ندارد وسرپرستی است که نکول نکند ومعدن قدس وطهارت وطریقت وزهد وعلم وعبادت است ومخصوص به دعوت رسول خدا وتعیین اوست واز نسل مطهر بتول است ودر نژاد او تیرگی نیست وپلیدی راه ندارد وبرای او منزلتی است که هیچ ذو حسبی بدان نرسد از خاندان قریش ونسب بلند هاشم وعترت آل رسول، ومرضی خدای تعالی است، شرف اشراف وفرعی از شجره عبدمناف است، علمش نامی وحلمش کامل می باشد، آفریده شده برای امامت، عالم به سیاست وواجب لطاعه است، قائم به امر خدا، ناصح بندگان خدا وحافظ دین او است. خداوند پیامبران وامامان را توفیق می دهد واز مخزن علم وحکمت خود به آنان چیزی را عطا می کند که به دیگران نمی دهد وعلم آنان فوق علم سایرین است چنان که خدای تعالی می فرماید: آیا کسی که به حق فرا می خواند شایسته تر است تا از او تبعیت شود یا کسی که مهتدی نیست مگر آنکه او را هدایت کنند چه می گویید وچگونه حکم می کنید؟ وباز می فرماید: وکسی را که حکمت داده اند خیر کثیر به او ارزانی کرده اند وجز خردمندان متذکر نمی شوند. در داستان طالوت می فرماید: وکسی را که حکمت داده اند خیر کثیر به او ارزانی کرده اند وجز خردمندان متذکر نمی شوند. در داستان طالوت می فرماید: خداوند او را برگزیده ودر علم وجسم برتری داد وخداوند پادشاهی خود را به هر کس که بخواهد ارزانی می کند وخداوند واسع وعلیم است. وبه پیامبر فرمود: وفضل خداوند بر تو بسیار است. وخدای تعالی درباره ائمه از اهل بیت وعترت وذریه او صلوات الله علیهم اجمعین می فرماید: آیا بر مردم حسد می ورزند، مردمی که خداوند فضل خود را به آنان ارزانی فرموده است؟ ما به آل ابراهیم کتاب وحکمت وملک عظیمی دادیم وبرخی به آن ایمان آورده وبرخی دیگر از آن روی می گردانند وجهنم آتش کافی دارد.
چون خدای تعالی بنده ای را برای امور بندگانش برگزیند به او شرح صدری عطا کند ودر دلش چشمه های حکمت به ودیعه نهد ودانش را به او الهام فرماید وپس از آن او در جوابی در نماند ودر صوابی حیران نماند. او معصوم مؤید وموفق مسدد واز خطا ولغزش در امان است، خداوند او را بدین اوصاف مخصوص می گرداند تا حجت بالغه بر بندگان وشاهد بر خلایق باشد وذلک فضل الله یؤتیه من یشاء والله ذوالفضل العظیم.
آیا بشر به چنین اموری قادر است تا او را برگزیند یا آنکه برگزیده آنها چنین اوصافی دارد تا او را پیش بیندازند؟
به بیت الله سوگند که با حق دشمنی کردند وکتاب خدا را پشت سرانداختند، گویا نمی دانند، ودر کتاب خدا هدایت وشفاء است آن را به کناری انداختند واز هوی وهوس پیروی کردند وخداوند آنها را نکوهش کرد ودشمن داشت وبدبخت کرد.
خدای تعالی فرمود: وکیست که گمراه تر باشد از کسی که بی رهبری خداوند از هوی پیروی کند که خدای تعالی ستمکاران را هدایت نمی کند. وفرموده است: بدا به حال ایشان ونابود کند اعمال ایشان را وفرمود: نزد خدا ومؤمنان دشمنی بزرگی است واین چنین خداوند بر قلب متکبر ستمکار مهر می نهد.
جزء دوم کتاب کمال الدین وتمام النعمه در اثبات غیبت وبرطرف کردن حیرت تألیف شیخ بزرگوار ابوجعفر محمد بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی (قدس الله روحه ونور ضریحه) به پایان رسید وبا این جزو دوم کتاب او کامل وتمام شد. والحمد لله رب العالمین وصلی الله علی محمد وآله الطیبین الطاهرین المعصومین وسلم تسلیماً کثیراً

ترجمه این جز در تاریخ ۱۶ جمادی الثانیه ۱۴۲۰ مطابق با ۵ مهر ۱۳۷۸ به پایان رسید.
عضو هیئت علمی
دانشکده الهیات ومعارف اسلامی دانشگاه تهران
منصور پهلوان

دانلودها دانلودها:
رتبه رتبه:
  ۰ / ۰.۰
نظرات
بدون نظرات

نام: *
كشور:
ايميل:
متن: *
بررسی کاربر: *
إعادة التحميل
 
شبكة المحسن عليه السلام لخدمات التصميم